رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 )

با حرص لگدی به در آسانسور میزنمو راه پله ها رو در پیش میگیرم
با رسیدن به طبقه ی موردنظر به سمت اتاق منشی حرکت میکنم... حوصله ی این شرکت و خاطراتش رو ندارم... فقط میخوام کلید رو بردارمو برم... با اینکه موندگاری ترنم در این شرکت فقط دو روز بود ولی تحمل این شرکت رو بدون ترنم ندارم... با چند گام بلند خودم رو به اتاق میرسونمو به شدت در رو باز میکنم...
منشی بیچاره با ترس سرش رو بالا میاره و با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه... هر چند بدبخت حق داره... کی فکرش رو میکرد من، سروش راستین یه روز با این ریخت و قیافه تو شرکت خودم راه برم... با لباسهایی که توی یه هفته عوض نشده... با صورتی اصلاح نشده... با موهایی بهم ریخته... واقعا کی فکرش رو میکرد که یه روز به این فلاکت بیفتمو اصلا هم برام مهم نباشه که دیگران در مورد من چه فکری کنند... 
با اعصابی داغون میگم: چیه آدم ندیدی؟
میدونم از لحن حرف زدنم متعجبه
تازه به خود میادو از جاش بلند میشه.. خبر داره نباید عصبیم بکنه... در حالت عادی که عصبانی بشم کسی حریفم نمیشه چه برسه به الان که دیگه هیچی حالیم نیست
با ترس میگه: ببخشید آقای راستین فکر نمیکردم امروز به شرکت سر بزنید
همونجور که با بی حوصلگی نگاهی به ساعت شرکت میندازم میگم: نکنه باید برای اومدن به شرکت خودم هم از جنابعالی اجازه بگیرم
... ساعت شش و نیمه...
نگام رو از ساعت میگیرم... بیچاره از این همه بدخلقی من کپ کرده
منشی:نه... نه آقای راستین من قصد جسارت نداشتم راستش آقای سعادت گفته بودن یه ماهی باید استراحت کنید
اخمام تو هم میره
با دیدن اخم من حرف تو دهنش میمونه
- اشکان کی اینجا اومد؟
منشی: این روزا که شما نبودین با آقا سیاوش میومدن و به کارای عقب افتاده رسیدگی میکردن...البته یه هفته ای هست که پیداشون نیست هم اومدن شب آخر آقا سیاوش تماس گرفتن که مشکلی پیش اومده واسه ی همین زودتر از همیشه برگشتن... چند تا از کارای نیمه تمم رو هم دادن من انجام ب..........
پس اشکان به کارای شرکت میرسید... سری تکون میدمو بی حوصله میپرم وسط حرفش
-میتونی بری... همیشه راس ساعت 6 کار رو تعطیل کن... خوشم نمیاد بیشتر از 6 کسی تو شرکت باشه
منشی: چشم
نگامو ازش میگیرمو به سمت اتاقم میرم
منشی: ببخشید آقای راستین؟
با حرص به طرفش میچرخمو منتظر نگاش میکنم
منشی: آقایی براتون یه جعبه آورده بودن
متعجب نگاش میکنم و میگم: کی؟
منشی: نمیدونم... هر چی پرسیدم جواب ندادن... گفتن خودتون میدونید جعبه از طرف کیه؟
-جعبه کجاست؟
منشی: روی میزتون گذاشتم
سری تکون میدمو با سرعت خودم رو به در اتاقم میرسونم
یعنی کار کی میتونه باشه
در رو باز میکنمو وارد اتاقم میشم... با دیدن یه جعبه ی بزرگ روی میزم بیشتر تو فکر میرم... اصلا فراموش کردم واسه ی چی به شرکت اومدم... در رو پشت سرم میبندمو از داخل قفلش میکنم
خودم رو به میز میرسونم با دیدن نوشته ی روی جعبه سرجام خشکم میزنه
-ترنم

دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یار ترین، سیـ ـنه را ساختی از عشقش سر شارترین، آنکه می گفت منم بهر تو غمخوار ترین، چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترین . . .

دستام مشت میشه... خط ترنمه... شک ندارم... گوشه ی جعبه با خط ریزی نوشته شده

این روزها ساکت که بمانی، می رود به حساب جواب نداشتنت، عمرا اگر بفهمند داری جان میکنی، تا احترامشان را نگه داری …..
بغض بدی تو گلوم میشینه.... دستای لرزونم رو به سمت جعبه میبرمو سرش رو باز میکنم... با دیدن محتویات داخل جعبه آه از نهادم بلند میشه

باورم نمیشه... تمام اون هدیه ها... تمام اون خاطرات... تمام اون یادگاریها داخل جعبه باشن... 
حالم افتضاحه... دستم رو به میز میگیرم تا پخش زمین نشم... تا نیفتم... تا از این بیشتر خرد نشم... تک تک اون لحظه ها جلوی چشمام جون میگیرن
هدیه دادنها... هدیه گرفتنها... قرارهای روزانه... حرف زدنهای شبانه... دعواهای هفتگی... آشتی های ثانیه ای... 
منی که ادعای عاشقی میکردم همه ی یادگاریهای مربوط به ترنم رو دور ریخته بودم ولی ترنمی که از نظر همه خائن بود تمام یادگاریهای من رو حفظ کرده بود... خاطرات اون روزا رو تا آخرین لحظه برای خودش زنده نگه داشت... به سختی جعبه رو برمیدارم... اون رو روی زمین میذارم خودم هم روی زمین میشینمو به میز تکیه میدم... به تک تک یادگاریها زل میزنم و صدای شکستن قلبم رو بیشتر و بیشتر میشنوم
چقدر هوای این اتاق سنگین به نظر میرسه
چشمم به آخرین یادگاری میفته... آخرین چیزی که براش خریده بودم... دفترچه ی کوچولویی که گوشه ی جعبه افتاده دلم رو به درد میاره ... اون روزای دور چقدر نزدیک به نظر میرسن... 
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
ترنم: سروش... سروش... سروش... اونجا رو نگاه کن
سروش: دیگه چی میخوای خانم خانما؟... اومدی خرید عید کنی یا کل بازار رو جمع کنی و با خودت به خونه ببری
ترنم: آقایی این یکی دیگه آخرشه
-تو اگه بیای تو خونه زندگیه من، دو روزه ورشکست میشم
ترنم:چشمم روشن... خونه ی تو کجا بود.. باید بگی خونه ی ما
سروش: باشه بابا... چرا چشمات رو اونجوری میکنی خونه ی ما... خوبه؟... 
ترنم: اوهوم
-تا یه چیز دیگه هم بهت بدهکار نشدم بگو دیگه چی میخوای؟
ترنم: سروشی ساکت باش و مثله یه شوهر خوب برو اون دفترچه کوچولو رو که کنار اون مدادرنگیه برام بخر
سروش: ترنم... مگه بچه ای؟
ترنم: ســــروش
دستم رو به سمت دفترچه دراز میکنم... به آرومی دفترچه رو برمیدارمو به جلدش خیره میشم
با دیدن نوشته ها لبخند تلخی رو لبم میشینه
ترنم: سروش
-هوم
ترنم: بیا از این به بعد یه کار قشنگ انجام بدیم
-وای ترنم بیخیال من شو... من نیستم
ترنم: من که هنوز نگفتم
-میشناسمت دیگه... باز هم میخوای یکی از اون کارای مسخره رو شروع کنی من بدبخت رو هم مجبور کنی باهات همکاری کنم
ترنم: سروش باز شروع کردی؟ یه کار نکن باهات قهر کنم تا ده دقیقه هم باهات حرف نزنم
-دیوونه
ترنم: نه مثله اینکه خوشت اومد حالا که اینطور ش........
-بابا من بگم غلط کردم تو راضی میشی؟
ترنم: بذار یه خورده فکر کنم؟
-ترنــم
ترنم: چیه؟ وقتی داری اذیتم میکنی باید فکر اینجاهاش هم باشی
-خیلی پررویی ترنم... خیلی
ترنم: به پای شما که نمیرسم
-حرفتو میگی یا برم؟
ترنم: از بس حرف زدی یادم رفت
-خوب خدا رو شکر... مثل اینکه قسمت نبود امروز گرفتار......
ترنم: ســــروش
-چته بچه؟ سکته کردم
ترنم: یادم اومد
-شانس ندارم که... بگو ببینم باز چه خوابی برام دیدی؟
ترنم: ببین سروش....
-دارم میبینم
ترنم: سروش
-هوم؟
ترنم: نپر وسط حرفم
-انگار داره چی میگه ها... زودتر بگو دیرم شد
ترنم: بی ذوق... اصلا بهت نمیگم
-ای بابا.. ترنم بگو خودمو خودت رو خلاص کن دیگه
ترنم:باشه حالا که زیاد اصرار میکنی دلت رو نمیشکنمو میگم میخواستم بگم از این به بعد اس ام اسای قشنگی که بهمون میرسه و تو این دفترچه یادداشت کنیم ولی از اونجایی که اذیتم کردی تصمیم گرفتم خودم تنهایی این کار رو انجام بدم
-چه بهتر... من هم میرم به کار و زندگیم میرسم
ترنم: ســــروش خیلی بدی... الان باید منت کشی کنی
-مگه دیوونه ام... تازه اینجوری به نفع من هم هست
دفترچه رو باز میکنمو به صفحه ی اولش خیره میشم... 
قطره های خشک شده اشک بر روی صفحه نشون از گریه های ترنم داره... 
با بغض شروع به خوندن میکنم:
« سکوت و خلوت و بغض شبانه
چه دلگیر است بی تو حجم خانه
تو رفتی و دلی دارم که هر دم
برای گریه می گیرد بهانه»
دفترچه رو میبندم... تحمل خوندن ندارم... عجیب دلتنگشم... به میز ترنم خیره میشم... به یاد آخرین روز میفتم... آخرین روزی که ترنم اینجا بود... آخرین روزی که تا حد مرگ روی سرش کار ریختم... ولی نه برای تنبیه... نه برای مجازات... نه برای اذیت... برای بیشتر بودنش... برای بیشتر دیدنش... کی فکرش رو میکرد اون روز آخرین روز بودنش باشه... 
یاد اون شب میفتم یاد شبی که هر دو اسیر دست اون عوضیا بودیم... شبی که بعد از مدتها در آغوشم بود
به سختی از روی زمین بلند میشمو به سمت میزی میرم که ترنم دو روز پشت اون نشست و به ترجمه کردن متونی که برای دو هفته ی بعد بود پرداخت
زیر لب زمزمه میکنم: چقدر اذیتت کردم خانمی... چقدر اذیتت کردم
هنوز هم اون خستگی ها... اون خمیازه ها... اون صورت کتک خورده رو به یاد دارم
به آرومی دستی به میز مرتبش میکشم... همه چی سر جای خودشه
یعنی توی خونه هم کتکش میزدن... اون روز که برای امضای قرارداد اومده بود چقدر داغون بود... بعد از مدتها دلم براش آتیش گرفته بود... اما با جوابی که بهم داد باعث شد باز هم به غرورم فکر کنم
-ایکاش غرورش رو نمیشکستم
هر چقدر هم که مقصر بود مطمئنم در اون حدی نبود که بنظر میرسید... مطمئنم ترنم گناهکار نیست... شاید چند تا اشتباهات کوچیک کرده باشه ولی مطمئنم لحظه ای که داشت از من جدا میشد عاشقم بود... مطمئنم
آهی میکشمو نگاهی به کاغذهای مرتب شده ی میزش میندازم... چشمم به یه گوشی در گوشه ی میز میفته
با بی تفاوتی نگاهم رو از گوشیه روی میز میگیرم... چقدر دیر به این اطمینان رسیدم... شاید اگه اون چهار سال بهش فرصت میدادم همون روزا همه چیز بهم ثابت میشد... بعد از 4 سال با دیدنش با برخوردش با رفتاراش فقط و فقط به عشق میرسیدم 
چند قدمی از میز ترنم دور میشم که یهو سرجام متوقف میشم
« گوشیم رو جا گذاشته بودم.... گوشیم رو جا گذاشته بودم... گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم »
حرف ترنم تو ذهنم تکرار میشه... باورم نمیشه 
با سرعت به سمت میز هجوم میبرمو به گوشی چنگ میزنم...

اصلا یادم نبود ترنم گوشیش رو تو شرکت جا گذاشته بود... نگاهی به گوشی میندازم... خاموشه... نمیدونم چیکار کنم... شارژر خودم هم به این گوشی نمیخوره... 
متفکر به گوشی خیره میشم... بعد از چند لحظه فکر تازه یاد منشیم میفتم... شارژر گوشی اون باید به گوشی ترنم بخوره
با قدمهای بلند به سمت در میرمو کلید رو توی قفل میچرخونم... در رو باز میکنمو توی دلم دعا میکنم مثله همیشه شارژرش رو توی شرکت گاشته باشه... اکثر اوقات شارژرش رو تو شرکت میاره... از اونجایی که گوشیش زود باتری تموم میکنه و همیشه هم شرکته شارژرش بیست و چهار ساعته به برق وصله
با دیدن شارژر که همینور به پریز وصله لبخندی رو لبام میشینه... طبق معمول یادش رفت از پریز در بیاره... شارژر رو به گوشی وصل میکنمو گوشی رو روشن میکنم...
با روشن شدن صفحه ی گوشی لبخند رو لبام خشک میشه... لعنتی رمز میخواد
با ناراحتی نگاهی به گوشی و نگاهی به اطراف میندازم... نمیدونم باید چیکار کنم... بدجور کلافه ام... برای کمک به ترنم باید از همه چیز اطلاع داشته باشم
صدای کسی رو در درونم میشنوم که میگه: مطمئنی برای کمک به ترنمه؟
واقعا نمیدونم چی میخوام... نمیدونم چرا دلم میخواد توی گذشته ها سرک بکشمو به همه ی اون چیزهایی که ترنم میدونست برسم... حس میکنم خیلی جاها کم گذاشتم... حس میکنم حتی اگه ترنم گناهکارترین هم بود باید بیشتر از این تلاش میکردم... حرفای منصور نشون از بیگناهی ترنم میداد... 
« مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید»
اما تا چه حد؟... واقعا ترنم تا چه حد بیگناه بود؟ برای فهمیدنش باید از خوده ترنم شروع کنم و چه سخته بخوام از کسی شروع کنم که نیست و سخت تر از همه اینه که اون کسی که نیست با نبودنش بدجور ته دلت رو خالی کنه
با صدای زنگ تلفن از فکر بیرون میام... بدون اینکه توجهی به تلفن داشته باشم شارژر رو از پریز جدا میکنم... باید شارژر رو خونه ببرم تا بتونم گوشی رو شارژ کنم... شاید تونستم رمز رو پیدا کنم... به اتاقم برمیگردمو به سمت جعبه میرم... جعبه رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم.. شارژر رو روی جعبه میارمو وشی رو تو جیب شلوارم فرو میکنم... صدای زنگ تلفن قطع میشه...
زیر لب زمزمه میکنم: یعنی کار کی میتونه باشه؟
حرف منشی رو به یاد میارم
« یه آقایی براتون یه جعبه آورده بودن»
با اون حرفایی که اون روز جلوی در خونه ی پدری ترنم در مورد ازدواج و همچنین مادر ترنم شنیدم و همینطور با توجه به حرفایی که در مورد خاکسپاری ترنم توسط سیاوش گفته شده فقط دو نفر میتونستن این جعبه رو برام بفرستن... یا پدر ترنم یا طاهر
زمزمه وار میگم: یعنی کار کدومشونه؟
واقعا نمیفهمم هدفشون از این کار چی بوده؟... شاید هم کار هر دو تاشونه... از این همه بلاتکلیفی و سردرگمی بیزارم... متنفرم از اینکه یه جا بشینمو به این فکر کنم چرا کاری رو که میتونستم در گشته به راحتی انجام بدم الان باید با چنین مصیبتی به سرانام برسونم... حالم از خودمو غرورم بهم میخوره.. با خشم مشتی به میز میکوبمو با فریاد میگم: لعنت به من
ترنم مرده و قاتلش با خیال راحت داره تو خیابونا میچرخه اونوقت من تازه میخوام بفهمم ماجرای 4 سال پیش چی بود؟.. تازه میخوام از احساس ترنم سر در بیارم... بدبخت تر از من هم تو این دنیا پیدا میشه؟
هر لحظه به جای اینکه به جواب سوالام برسم بیشتر به بن بست بر میخورم... ثانیه به ثانیه که میگذره یه سوال جدید به سوالا و ابهامات ذهنی من اضافه میشه
با خشم به پشت میز میرمو روی صندلی میشینم... دوباره صدای زنگ تلفن بلند میشه... با خشم.. گوشی رو برمیدارمو دوباره میذارم... حوصله ی هیچکس رو ندارم...
باید برای یکیشون زنگ بزنم... باید بفهمم چرا این جعبه رو برام فرستادن... اما کدومشون... طاهر یا پدر ترنم؟
اصلا اگه کار هیچکدومشون نباشه چی؟... اگه کار طاهر و پدر ترنم نیست پس کار کی میتونه باشه؟
-نمیدونم... واقعا نمیدونم... واقعا نمیدونم چیکار باید کنم؟ 
برای فهمیدن گذشته هم که شده باید با خونواده ی ترنم حرف بزنم و تنها کسایی که الان میتونم رو کمکشون حساب کنم طاهر و پدر ترنم هستن
با یادآوری ماجرای نامزدی دختر خاله ی ترنم صورتم سرخ میشه... روم نمیشه با طاهر حرف بزنم تنها کسی که میتونم رو کمکش حساب کنم پدرجونه
-بهترین فکر همینه
کشوی میز رو باز میکنمو دنبال دفترچه ی تلفنم میگردم... بعد از یه خورده گشتن لا به لای برگه ها پیداش میکنم... سریع قسمت م رو باز میکنمو دنبال مهرپرور میگردم... 
مهدی پور... مهرآریا... مهرپرور
دستم به سمت گوشی میره... ولی باز شک و تردید به دلم میفته... نکنه طاهر حرفی از اون شب زده باشه
چشمامو میبندمو با حرص نفسمو بیرون میدم... بالاخره تو یه تصمیم آنی دلم رو به دریا میزنمو گوشی رو برمیدارم... شماره ی پدر ترنم رو میگیرم... بعد از چند لحظه صدای زنی رو میشنوم که میگه: «دستگاه مشترک موردنظر خاموش میباشد» 
با ناامیدی گوشی رو محکم روی تلفن میکوبم و با ناراحتی به اسم طاهر و طاها که در پایین اسم پدرجون نوشته شده خیره میشم
سرمو ین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم
-خدایا چیکار کنم... 
یه نگاه به شماره ی طاهر و یه نگاه به گوشی تلفن میندازم... چاره ای برام نمونده... احساس پسربچه های 18 ساله ای رو دارم که از ترس اشتباهشون جرات مقابله با پدرشون رو ندارن
بعد از کلی فکر کردن به ناچار گوشی رو برمیدارمو با دستهایی لرزون شماره ی طاهر رو میرم
با اولین بوقی که میخوره پشیمون میشم میخوام تماس رو قطع کنم که با شنیدن صدای خسته ی طاهر پشیمون میشم
طاهر: بله
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: طاهر
بعد از چند لحظه مکث صدای پوزخندش رو میشنوم
طاهر: پس بالاخره اون یادگاریها به دستت رسید؟
پس کار طاهر بود
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه ادامه میده: وقتی اون یادگاریها رو تو اتاقش دیدم میخواستم همه رو دور بریزم... اما اخرین لحظه پشیمون شدم... اگه قرار بود دور ریخته بشن خودش اونا رو میریخت... تصمیم گرفتم به صاحبش برگردونم... هر چند.......
وسط حرفش میپرم: طاهر باید ببینمت

طاهر: من علاقه ای ندارم کسی رو ببینم که یه روزی میخواست به خواهرم تجاوز کنه
نمیدونم چی باید بگم... 
به زحمت دهنمو باز میکنم و میگم: طاهر هر کسی ممکنه اشتباه کنه
صداش پر از تمسخر میشه
طاهر: بله... کاملا درسته... ولی اشتباه تو باعث شد خواهر من روزای آخر عمرش رو به سختی بگذرونه... هیچ میدونستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ برای ترنم ایمیل شده بود
بهت زده به میز ترنم خیره شدمو به حرفای طاهر گوش میدم
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: چی؟
طاهر: نمیدونستی؟
یاد اون شب میفتم که ترنم داشت برام از موضوع عکسا و ایمیلا حرف میزد ولی من با تمسخر بهش گفتم که انتظار داری حرفات رو باور کنم
-عکسا رو دیدی؟
آهی میکشه و میگه: آره
-به کسی هم گفتی؟
انگار فراموش کرده من سروشم... همون سروشی که اون شب داشت به خواهرش تجاوز میکرد... با لحن غمگینی که بیشتر شبیه درد و دل میمونه میگه مگه کسی هم باور میکرد؟... من خودم هم درست و حسابی باورش نداشتم
آهی میکشمو حق رو به طاهر میدم... چون خودم هم اون لحظه به ترنم اجازه ندادم درست و حسابی ماجرا رو تعریف کنه... تازه اون چیزایی رو هم که تعریف کرده بود به تمسخر گرفتم
-طاهر میدونم ترنم بیگناهه... یا حداقل اونجوری که به نظر میرسه گناهکار نیست
طاهر: فهمیدم... تا روزی که تو به هوش بیای هیچکدوم نمیدونستیم بین مرگ ترنم و بیهوشی تو رابطه ای وجود داره... ولی با به هوش اومدن تو تازه فهمیدیم ترنم خودکشی نکرده و کشته شده
-بدجور داغونم طاهر... مدام با خودم فکر میکنم یعنی ترنم واقعا دوستم داشت؟
طاهر: دیگه چه فرقی به حالت میکنه... تو که تا چند ماهه دیگه ازدواج میکنی... ترنم رفت لااقل تو زندگی کن
لحنش اونقدر غمگینه که دلم رو آتیش میزنه.... باورم نمیشه که این همون طاهره که اون روز ته باغ اونجور خشن با ترنم برخورد کرد
-طاهر اینجوری نگو... وقتی این حرفا رو میزنی بیشتر دلم میگیره
طاهر: سروش فراموشش کن... ترنم رو فراموش کن و به زندگیت برس... از این بیشتر خودت رو درگیر ترنم نکن... میدونی چرا اون شب زیر دست و پام لهت نکردم چون هنوز عشق رو تو چشمات میدیدم... خیلی برام سخت بود مثل چوب خشک اونجا واستمو کتکت نزنم... اما نزدم به حرمت گذشته ها... به حرمت عشقی که تو چشمات میدیدم.. به حرمت غرور شکسته ات... ولی نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم رو بدجور سوزوند... اون هم اشکهای ترنم بود... نمیدونم چرا همیشه با همه ی گناهکار بودنش باز هم بیگناه به نظر میرسید... شب آخر از من خواست باورش کنم... هیچوقت فکرش رو نمیکردم که این طور غریب از دست بره... سروش این بار میخوام باورش کنم... تنهای تنها میخوام دنبال اثبات بیگناهی ترنم برم... ترنمی که یه روز التماسم میکرد تا باهام حرف بزنه... تا باهام از اون مدارکی که پیدا کرده بگه... یه چیزی مثله خوره داره از درون من رو میخوره... اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه... نکنه گناهش به اون بزرگی که به نظر میرسه نباشه
-طاه........
وسط حرفم میپره و میگه: سروش رو حرف من حرف نزن... برو سراغ زندگیت... دیگه ترنمی نیست که بخوای برای بخشیدنش تلاش بکنی... تمام اون سالها حق رو به تو دادم تمام اون سالها... حتی اون شبی که میخواستی به ترنم تجاوز کنی با تموم خشمم باز هم حق رو به تو دادم... اما امشب حق رو به تو نمیدم... دیگه به خواهرم فکر نکن... دوست ندارم لعن و نفرینی پشت سر خواهرم باشه... تعریف نامزدت رو زیاد شنیدم بهتره به زندگیت برسی
ته دلم بدجور میسوزه
با ناله میگم: طاهر این طور نگو... به خدا بریدم... دیگه نمیتونم... من پشیمونم... این قدر حماقتم رو به رخم نکش
طاهر متعجب میگه: سروش حالت خوبه؟... چی داری میگی؟
-نه طاهر خوب نیستم... پشیمونم... آره طاهر پشیمونه پشیمون... پشیمونم از اینکه این بازی رو شروع کردم... پشیمونم که چرا به ترنم فرصت ندادم...دارم میگم دیگه نمیکشم... دوس دارم خودم رو از این زندگی خلاص کنم... الان دلم فقط و فقط ترنم رو میخواد... حتی اگه خائن باشه... حتی اگه گناهکار باشه... به خدا الان دیگه برام مهم نیست گذشته ی ترنم چی بود؟... تنها چیزی که برام مهمه ترنمه... ترنمی که پیشم نیست.... ترنمی که هر کار کنم پیشم برنمیگرده... ترنمی که زیر خروارها خاک خوابیده... طاهر از من نخواه فراموشش کنم... منی که توی 4 سال نتونستم فراموشش کنم تو این موقعیت از من چه انتظاری داری
طاهر: اما......
-میدونم اشتباه کردم ولی طاهر این فرصت رو از من نگیر... از این داغون ترم نکن... میخوام بفهمم موضوع چی بود؟... مطمئنم از خیلی چیزا بی خبرم
با حسرت میگه: ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی... ایکاش... تو روزای آخر خیلی عذاب کشید... بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه
آه عمیقی میکشمو هیچی نمیگم... نمیگم که میدونم... نمیگم که همه ی حرفات رو شنیدم... نمیگم که خودت هم زود کوتاه اومدی... هیچی نمیگم چون خودم هم خیلی روزا زود کوتاه اومدم... مثله طاهر... مثله پدر ترنم... مثله همه اون کسایی که ترنم رو از خودشون طرد کردن
طاهر: برای یه نه گفتن کلی از پدرم کتک خورد... من احمق به خاطر پدر و مادرم حتی بهش یه سر نزدم... آره سروش منی که الان دارم باهات حرف میزنم با اینکه نگرانش بودم بخاطر دل مادرم بهش یه سر نزدم که ببینم زنده ست یا مرده؟... نگاه منتظرش رو احساس میکردم ولی باز پا رو دل خودم گذاشتم... 
دلم از این همه مظلومیت ترنم به درد میاد
طاهر: سروش میخوام جبران کنم... جبران همه ی گذشته ها رو... به خدا اگه روزی بفهمم ترنم بیگناه بود و همه ی اون مدارک نقشه ای بیش نبوده... اون طرف رو پیدا میکنمو با دستای خودم خفش میکم... 
- از چی میخوای شروع کنی
طاهر: از اتاقش شروع کردم ولی به هیچ چیز نرسیدم
سری به نشونه ی تاسف تکون میدم
- اوضاع خونه تون چه جوریه؟
طاهر: نپرس... خرابه خراب... اول که فکر میکردیم ترنم خودکشی کرده اوضاع بهتر بود اما با خبر کشته شدن ترنم بابا از حال رفت و راهی بیمارستان شد مامان هم که از اون روز تا الان بهت زده به یه جا خیره شده و هیچ حرفی نمیزنه... طاها مامان رو به خونه ی پدریش برده... تمام خونه بوی مرگ میده... من و طاها یه پامون بیمارستانه یه پامون خونه ی پدریه مادرم
- حال پدرت چطوره؟ بهتر شده؟
طاهر: نه بابا... بدتر شده که بهتر نشده... فکر همه رو یه چیز مشغول کرده... اون هم اینه که نکنه ترنم بیگناه باشه... مادرم هم حالش خیلی خرابه... موندم یه خورده حال پدر و مادرم بهتر بشه تا بتونم به دنبال مدرک درست و حسابی بگردم
ته دلم امیدوار میشم... 
- طاهر یادته چهار سال قبل هم دقیقا همین وضع بود
مکثی میکنه و بعد از چند ثانیه میگه: آره... ولی با مرگ ترانه همه چیز خراب شد
- شاید هم اشتباه من و تو بود نباید زود کوتاه میومدیم
آهی میکشه
طاهر: شاید
فکری به ذهنم میرسه
-طاهر میتونم یه بار اتاق ترنم رو بینم... شاید تونستم یه چیز بدرد بخور پیدا کنم
طاهر: اما........

-خواهش میکنم طاهر... میدونم چیز زیادی ازت میخوام
وسط حرفم میپره
طاهر: سروش من بخاطر خودت میگم... من نمیخوام زندگیت دوباره بهم بریزه... ترنم که از دست رفت لااقل به این نامزدت فکر کن
با لحن غمگینی میگه: نذار این یکی هم از دست بره
-طاهر تو یکی درکم کن... خواهش میکنم تو یکی درکم کن... بیشتر از این ازت انتظار ندارم
طاهر: این روزا عجیب احساس تنهایی میکنم... بابام بیمارستان بستریه... مادرم هم کلمه ای حرف نمیزنه... طاها هم اسیر پدر و مادرمونه... با رفتن ترنم انگار آرامش هم از این خونه پرکشید... باورت میشه الان تو اتاق ترنم روی تختش دراز کشیدم... 
تو دلم بهش غبطه میخورم...
طاهر: طاها پیش مامانه... بابا هم که بیمارستان بستریه... حوصله ی هیچ کس رو ندارم... تا الان هزار بار این اتاق رو زیر و رو کردم ولی هیچ چیز در مورد گذشته پیدا نکردم... تنها چیزی که از 4 سال پیش تو اتاقش بود همون یادگاریها بود
آهی میکشه و ادامه میده: باورم نمیشد تمام یادگاریهای تو رو نگه داره... نمیدونم کار درستی کردم یا نه... ته دلم راضی نمیشد اینجا بمونند و خاک بخورن... گفتم حداقل به کسی بدم که صاحب حقیقیه اوناست... اگه دوست داشتی بری.........
وسط حرفش میپرمو میگم: ممنون که بهم برگردوندی... هیچی از ترنم نداشتم... هیچی... حتی یه دونه عکس
طاهر: چقدر دنیای آدما عجیب شده.... توی که این همه حرف از عا.........
-نگو طاهر... خودم هم بهش فکر کردم
طاهر: سروش واقعا میخوای برای اثبات بیگناهی ترنم اقدام کنی؟
- شک نکن
طاهر: جواب خونواده ت رو چی میدی؟ از همه مهمتر جواب نامز.....
با بی حوصلگی میگم: طاهر تو رو خدا تمومش کن... الان تنها چیزی که برام مهمه فهمیدن حقیقت
طاهر: مثله همیشه کله شقی
-مثله خودت
طاهر: ترنم همیشه میگفت تو و سروش خیلی شبیه هم هستین
لبخند غمگینی رو لبام میشینه
-آره... به من هم زیاد میگفت ولی من میگفتم آخه من کجا و اون داداش گردن کلفتت کجا؟
طاهر: حالا که فکر میکنم میبینم حق داشت
با افسوس میگم: شاید خیلی جاها حق داشت و ما حقش رو ازش گرفتیم
طاهر: شاید آره شاید هم نه... هیچی نمیدونم... فردا صبح یه سر به خونمون بزن... هیچکس تو این خونه پیداش نمیشه... بیا همینجا و تو هم نگاهی به این اتاق بنداز... من که چیزی پیدا نکردم شاید تو به چیزی رسیدی... 
-ممنون طاهر
طاهر: من ازت ممنونم... با این همه تنهایی و بی کسی وقتی یه نفر حرفت رو درک میکنه با خیال راحت تری میتونی تصمیم بگیری و اقدام کنی... با همه ی این حرفا باز هم میگم اگه فکر میکنی نامزد........
-طاهــر
طاهر: باشه... دیگه چیزی نمیگم... مطمئننا تصمیمت رو گرفتی... فردا راس ساعت 7 شرکت باش
-باشه... حتما
طاهر:فعلا کاری نداری رفیق؟
یاد گذشته میفتم... همیشه همینطور صدام میزد
-نه داداش... خداحافظ
طاهر: خداحافظ
لبخندی رو لبام میشینه... با شنیدن صدای بوق به خودم میام... گوشی رو سر جاش میذارم
چه حس خوبیه وقتی خودت رو تنهای تنها حس میکنی یه نفر پیدا بشه که دقیقا همون احساس تو رو داشته باشه... 
صدای زنگ تلفن باعث میشه از فکر بیرون بیام
بدون توجه به زنگ تلفن از جام بلند میشمو کلید آپارتمانم رو از کشوی میز برمیدارم... نگاهی به جعبه ی یادگاریها میندازم... دستی روش میکشمو شارژر رو برمیدارم... به سمت در اتاقم حرکت میکنم... ولی نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره... چند قدم رفته رو برمیگردمو شارژر رو توی جعبه پرت میکنمو جعبه رو هم از روی میز بلند میکنم... بعد از چند لحظه مکث بالاخره از اتاق خارج میشم... از اونجایی که آسانسور خرابه مجبورم از پله ها برم و با داشتن جعبه کارم سخت تر میشه... همینطور که زیر لب غرغر میکنم به طبقه ی همکف میرسم
آروم آروم به سمت ماشینم میرمو در عقبش رو باز میکنم... جعبه رو روی صندلی عقب میذارمو خودم هم به سمت در راننده میرم... در رو باز میکنمو پشت فرمون میشینم... حس میکنم حف زدن با طاهر یه خورده آرومم کرده... هر چند فکر کردن به اینکه میتونم اتاق ترنم رو ببینم بیقرارم میکنه... چقدر مدیون طاهرم که بر خلاف بقیه درکم میکنه
با لبخند ماشین رو روشن میکنمو به سمت آپارتمان خودم میرونم

بی توجه به اطراف فقط ماشین رو میرونمو به ترنم فکر میکنم... به اینکه چه طوری باید بی ترنم سر کنم... اونقدر به ترنم فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خونه میرسم... فقط وقتی که ماشین آلاگل رو جلوی آپارتمانم میبینم متوجه میشم که به کل بیچاره شدم
امان از دست این سیاوش که مجبورم کرد کلید خونمو به این دختره بدم... همون یه خورده آرامشی رو که با حرف زدن با طاهر به دست آورده بودم رو از دست دادم... پنج سال با ترنم نامزد بودم یه بار بی اجازه وارد اتاقم نشد چند ماه با این دختره نامزد کردم هر روز تو خونه و زندگیم پلاسه... کلافه سرم رو روی فرمون میذارمو از ته دل میگم: خدایا خودت خلاصم کن
نمیدونم چیکار باید کنم... حوصله ی ناز و عشوه هاش رو ندارم... حوصله ی مهربونی و دوستت دارمهاش رو ندارم... حوصله ی یه عاب وجدان دوباره رو ندارم... میدونم اگه الان ببینمش باز هم کنترلم رو از دست میدمو به جونش میفتم... با کلافگی ماشین رو روشن میکنم و اون رو به حرکت در میارم... 
کلافه ی کلافه ام... حتی نمیدونم کجا باید برم
با بیحوصلگی پخش ماشین رو روشن میکنم... صدای خواننده تو ماشین میپیچه و دل بی تاب من رو بی تاب تر از همیشه میکنه... این چند روز فقط و فقط همین آهنگ رو گوش میدم...
تو به این معصومی تشنه لب ارومی 
« من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟»
غرق عطر گلبرگ تو چقد خانومی 
کودکانه غمگین بی بهانه شادی ! 
از سکوتت پیداست که پر از فریــــــــــــــادی 
« سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته...»
همه هر روز اینجا از گلات رد میشن 
آدمای خوبم این روزا بد میـــــــشن 
« ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی... ایکاش... تو روزای آخر خیلی عذاب کشید... بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه »
توی این دنیایی که برات زندونه 
جای تو اینجا نیست جات توی گلدونه 
« بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی »
خانمی دروغ گفتم... 
با دستم فرمون ماشین رو فشار میدم
زمزمه وار میگم: ببخش خانمی... من رو ببخش... من هیچوقت آرزوی رفتنت رو نکردم
غرورم و ببخش حضـــــورم و ببخش 
منم یه عــــــابرم عبورم و ببخش 
« طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی... اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم »
تویی که اشک تو شبیه شبنمه 
همیشه تو نگات یه حــــــس مبهمه 
« هنوز هم منو نمیشناسی... ایکاش هیچوقت هم نشناسی »
همین لحظه همین ساعت همین امشب 
که تاریکی همه شهر و به خود بـــــــرده 
یه سایه تو تن دیوار این کوچس 
تویی و یک سبد گلهای پژمــــــــرده 
« اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه... ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری... امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری»
همه دنیا به چشم تو همین کوچس
هوای هر شبت یلدایی و ســــــرده 
کجاست اون ناجی افسانه ی دیروز؟
جوانمرد محله ما چه نــــــــامرده 
«دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست... بعضی موقع یه بچه ی 5 ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی موقع یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی... چه قدر برام جالبه که بعضی موقع یه بچه ی 5 ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره»
چـــــــــه نامرده . . . !
ته دلم خیلی میسوزه اون هم از حرفایی که یه روزی شنیدمو از کنارشون بی تفاوت گذشتم... ایکاش بیشتر فکر میکردم... ایکاش... پخش رو خاموش میکنم... نگاهی به اطراف میندازم... خودم رو نزدیک پارکی میبینم که خیلی روزا با ترنم به اینجا میومدیمو قدم میزدیم

ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم
احساس سرما میکنم... دستم رو تو جیب شلوارم فرو میکنمو به داخل پارک میرم... دختر پسرای جوون رو میبینم که کنار هم آروم آروم قدم میزنند و با لبخند با هم حرف میزنند... به سمت نیمکتها میرمو روی یکی شون میشینم... گوشی ترنم رو از جیبم در میارم و بهش خیره میشم... هیچی شارژ نداره فقط به خاطر همون چند دقیقه ای که به برق زدم روشن مونده... مطمئنم کمتر به 5 دقیقه نرسیده خاموش میشه
-یعنی رمزش چی میتونه باشه؟
تاریخ تولدش...
سریع شماره ها رو وارد میکنم... 
-لعنتی اشتباهه
شماره شناسنامه اش
شماره رو به سرعت وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه
با ناامیدی سری تکون میدم
سرمو بین دستام میگیرم
-خدایا یعنی چی میتونه باشه؟
فکرم به گذشته ها پر میکشه... به چندین سال قبل...
ترنم: سروش زودتر برو تو ایمیلم ببین مقاله رو برام فرستاده
سروش: یه لحظه صبر کن بذار به کار........
ترنم:ســـروش
سروش: ترنم چند بار بگم داد نزن... خوشم نمیاد
ترنم: سروش من امروز بعد از ظهر مقاله رو........
سروش: اه... نمیاری که... یه لحظه صبر کن
ترنم: تموم نشد
...
ترنم: سروش
....
ترنم:سر....
سروش:پسوردت رو بگو
ترنم: تاریخ تولد خودت رو دوبار پشت سر هم بار وارد کن
...
ترنم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
سروش: چند بار بهت بگم وقتی میخوای پسورد بذاری یه چیز درست و حسابی انتخاب کن
ترنم: میخوای بگی تو درست و حسا......
سروش: ترنــم
ترنم: سروشی چیکار کنم که برام عزیزی... هر وقت میخوام رو یه چیز رمز بذارم از تو مایه میذارم... چون تنها کسی هستی که هیچوقت از یادم نمیره
سروش: امان از دست تو
با دستهایی لرزون تاریخ تولد خودم رو وارد میکنم 
لبخند تلخی رو لبام میشینه
زیر لب زمزمه میکنم: ای کاش این بار هم به نصیحتم گوش نمیکردی


مطالب مشابه :


هکر قلب(2)

رمان ♥ - هکر قلب(2) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان تراکم تنهایی,




رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (قسمت آخر)

رمــــان ♥ ♥ 224 - رمان حصار تنهایی معرفی رمان تراکم تنهایی.




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 ) - میخوای رمان بخونی؟ معرفی رمان تراکم تنهایی.




رمان باده 56

رمــــان ♥ - رمان باده 56 - میخوای رمان بخونی؟ معرفی رمان تراکم تنهایی. معرفی رمان لیلی بی




جایی که قلب انجاست 7

رمــــانتراکم مواد غذايي پر بود سامان در حالي که جيب هايش را از رمان حصار تنهایی




رمان آی پارا 6

رمــــان ♥ از تراکم درختها هم کم شد . ♥ 506 - رمان درپی تنهایی ♥ 507 - رمان




رمان در امتداد باران (32)

رمان خانه کنی بهتره شروع کنیم و گرنه بهتره بازم تنهایی درس این تراکم تنهایی.




طول عمر باتری گلکسی اس 4 بالاتر است یا وان اچ‌تی‌سی؟

و بغض تنهایی رمان های گلکسی اس 4 با وجود صفحه نمایش با تراکم و رزولوشن بسیار بالا




برچسب :