متن نمایشنامه ها
نمایشنامه
خاک و خون
نویسنده : احمد غلامی
گروه فرهنگی هنری میعاد
متن برگزیده از سوی داوران بیست و پنجمین جشنواره استانی تئاتر ایلام
اطراف چادر وسايل ساده زندگي چادرنشيني روزگار جنگ مانند ظرفهاي آب، نفت، هيزم، لوازم پخت نان محلي و يك راديو به چشم ميخورد. مقابل در چادر، كوزهاي گلي و كاسهاي در كنارش قرار دارد، بر سردر چادر فانوس آويزان است.
صحنه اول
یک عروسی میان صحنه است رقص و پای کوبی صدای طبل و تنبک و پای کوبی مردان کردنشین مرز ایلام چندی نمی گذرد که صدای هواپیما های عراقی به گوش می خورد و مردم ترسان و هراسان به پادامنه کوها فرار می کنند ٰ
صحنه ی دوم
{صدای آواز خروسی از اطراف چادر به گوش میرسد .}
عباس: اينم از لباسها. خدايا از اينجا به بعدش به تو ميسپارم باشه كه لطفت شامل حال من بشه و از قافله عقب نمونم.
مادر: عباس! آمدي پسرم.
عباس: آره مادر، اونقدر هم گرسنم كه ميتونم يه بره رو درسته بخورم.
مادر: اينقده گرسنهاي كه حتي سلامت رو خوردی
عباس: ببخشيد سلام!
مادر: سلام عزيزم (بعد از اندكي مكث) خونه عموت اينا آش نذري دارن. طفلي زهرا از صبح تا حالا چشم انتظارته. بد نيست يه سر بهشون بزني يه كمكي بهشون بدي، والله ثواب داره. (اندكي مكث) راستي عباس! غلط نكنم ديگه بايد كمكم سور و سات عروسي رو راه بندازيم.
عباس: (با تعجب): چطور مگه؟ اتفاقي افتاده يا شما خوابنما شديد؟ اولاً دست و بالمون حسابي تنگه از اينها گذشته اين جنگ و آوارگي شده قوز بالا قوز، با وجود اين شرايط شما اصرار داريد عروسي بگيريم.
مادر: ببين عباس! شايد اين جنگ ده سال ديگه طول بكشه، اونوقت تكليف چيه؟ شما ميخوايد همينجور بلاتكليف بمونيد؟ در مورد خرج و مخارج عروسي هم نگران نباش، خدا خودش ميرسونه. اصلاً جدا از اينا امروز زن عموت ميگفت مهدي منتقل شده باختران. خب زهرا و مادرش هم مجبور ميشن باهاش برن يعني چارهاي ندارن. دارن؟
عباس: برن؟........ زهرا هم بره!..... مادر چقدر راحت اين حرفها رو ميزني؟
مادر: منم دلم نميخواد اينطور بشه، اما كاريش نميشه كرد مگه اينكه، مگه اينكه تو
يه تكوني بخوري و هرچه زودتر دست زهرا رو بگيريم بياريم پيش خودمون.
عباس: چي ميگي {نیم خیز بلند میشود }............
مادر (با تعجب): اون چيه پشتت قايم كردي؟
عباس (با دستپاچگي): هيچي.........! چيز مهمي نيست. بعداً بهتون ميگم.
مادر: لازم نكرده چيزي از من پنهون كني، همين الان ميخواهم بدونم اون چيه؟
عباس: آخه.....
مادر: همين الان عباس.
(عباس با اكراه كوله را مقابل مادر باز ميكند)
مادر: عباس اينا چيه؟ مال كيه؟ ها!
عباس: يه دست لباس بسيجي مادر.......
(مادر با عصبانيت حرفش را قطع ميكند)
مادر: كور كه نيستم دارم ميبينم. منظورم اينه كه مال كيه؟ دست تو چكار ميكنن؟
عباس: معلومه ديگه، مال منه........ مادر من ميخوام برم ج......
مادر: چي؟ ميخواي بري جبهه آره؟!!
عباس: فقط من نيستم مادر، همه دارم ميرن! پسر حاج ميرزا، حسين پسر عليمير..... البته تو قالب بسيج عشاير خودت كه بهتر ميدوني.
مادر: من چيكار به كار همه دارم، من كه با اصل جبهه رفتنت مخالف نيستم. درد من اينه جز تو كسي رو ندارم. اگه خدا یی نكرده طوريت بشه من چكار ميتونم بكنم؟
عباس: قربونت برم منم به جز تو كسي ندارم. براي همين نميخواهم حتي يه خار به پات برسه چه برسه به اينكه دشمن بياد تو خاك و خونه؛ چطور ميتونم اينجا بشينم و قدم قدم جلو آمدن دشمن رو نگاه كنم جواب وجدانم رو چي بدم؟
مادر: كدوم وجدان عباس؟
(در اين هنگام زهرا كاسه آش در دست وارد صحنه ميشود سلام ميكند و با ديدن قيافههاي غمگين و عصبي و مادر كاسه آش را كناري ميگذارد)
مادر: سلام
عباس: سلام
زهرا: زن عمو چي شده؟ اتفاقي افتاده؟ اينها چين عباس؟
تورو خدا به منم بگين چي شده؟ دارم نگران ميشم. عباس؟
عباس: هيچي نشده زهرا جان، مادر بيخودي داره شلوغش ميكنه، بابا من كه نميخوام برم خط مقدم
زهرا: چي؟! درست شنيدم ميخواي بري جبهه! اونم درست تو اين موقعيت؟
عباس: چرا اينقدر قضيه رو بزرگ ميكنيد. من فقط ميخوام مثل هر جوون ديگهاي برم و وظيفه وجداني و انساني انجام بدم و برگردم، همين. اصلاً بخاطر تو و مادر فقط ميرم پشت خط اونم براي امداد و پشتيباني! خوبه؟!
زهرا: ببين عباس خودت خوب ميدوني كه من چقدر به تو و عقايدت احترام ميزارم، اما اين انصاف نيست تصميم به اين بزرگي رو تنهايي بگيري.
عباس: حق با تو زهرا. راستش بخواي ميترسيدم تو و مادر مخالفت كنيد. حالا هم كه چيزي نشده، من به تو و مادر قول ميدهم خط مقدم نرم.
مادر: خط مقدم.... خط مقدم، همش ميگي خط مقدم! مگه بابات و عموت خط مقدم رفتن كه حالا خروار خروار خاك روشونه...... (اندكي مكث) اون بيچارهها كه داشتن تو زمينهاشون كار ميكردن و عرق ميريختن كه موشك و خمپاره آوار شد روي سرشون و خونه خراب شديم. اصلاً مگه اينجا خيلي هم با خط مقدم فرق ميكنه، جلوتر ميخواي بري كه چي بشه؟
عباس: به قول خودت همينجوري دارن رو سرمون موشك و خمپاره ميريزن و هر روز خيليها را عزادار ميكنن، انوقت شما انتظار داريد، بشينم و دست روي دست بزارم.... نميشه مادر!
زهرا: باشه عباس، حرف حساب جواب نداره، (زهرا بغض ميكند) اما اين بدون كه من نه ديگه تحمل انتظار دارم نه دوري تو، مگه نگفتي ميخواي بري پشت خط، منم باهات ميام، ناسلامتي پرستارم ميدوني اونجا چقدر ميتونم بهتون كمك كنم.
عباس: اينجا كه آبادان و خرمشهر نيست، اينجا جنگ تو كوهها و دشتهاست، زنها نميتونن بيان.
زهرا: خودت گفتي ميري پشت خط. پشت خط مجروح نداره، يعني هيچ كاري از دست من برنميآيد؟ قول ميدم جلو دست و پاتون نگيرم. باشه عباس؟ ميبريم؟
مادر: خوب دوتايي واسه خودتون ميبرين و ميدوزين و تنها چيزي كه حساب نميارين حال دل من مادر دل شكسته و تنهاست. من اين حرفها تو كتم نميره عباس، پسر بزرگ كردم مرد خونه باشه اونوقت...
عباس: نه مادر، خونه نشستن و خواب عروسي ديدن دور از مردانيگه. بذار زود برميگردم يه عروسي ميگيريم كه همه انگشت به دهم بمونن! بگو زناي محله تا هفت روز كل بكشن.
(عباس شروع به كل زدن ميكند كه ناگهان صداي جيغ و شيون از چادر همسايه بگوش ميرسد.)
مادر: يا ابوالفضل (مادر از فرط نگراني به تيرك چادر تكيه ميزند و مينشيند)
عباس: صدا از چادر عليميره.
مادر: خدا قضا و بلا از بچههايش دور كرده باشه!
عباس: برم ببينم چي شده
(عباس از صحنه خارج ميشود و زهرا به سمت مادر ميرود)
زهرا: حالت خوبه زن عمو، الان براتون آب ميارم.
(از آب مشك آويزان به چادر در كاسه آب ميريزد و به مادر ميدهد)
مادر: دستت درد نكنه عزيزم.
زهرا هم به سوی خانه علی میر میرود .
{صدای ارام موسیقی و خاموشی صحنه }
(صحنه دوم: شب، مادر در وسط صحنه در حال كار با چرخ خياطي است. اطراف مادر چند قواره پارچه سفيد و سبز قرار داد. با شنيدن صداي بمباران مادر شروع به روشن كردن راديو ميكند. در اين لحظه عباس وارد صحنه ميشود.)
عباس: خونه عليمير دعاي توسل بود، نمازمون همون جا به جماعت خونديم. بعد از نماز عليمير ازم خواست روضه علياكبر بخونم. آه مادر، نميدوني اين چند وقته چقدر دلم هواي محرم كرده بود. تو روضه همش چهره بابام جلو چشمام بود؛ ياد اون روزهايي افتادم كه با هم ديگه تو مسجد محل روضه ميخونديم.
مادر: خدا بيامرزدش. ديشب بعد مدتها خوابش ديدم. تو خواب چند قواره پارچه سفيد و سبز داد دستم و گفت: مثل اينكه امسال هم زحمت دوخت و دوز لباسهاي تعزيه رو بايد خودت بكشي! تو خواب يكي از قوارههاي سفيد براي تو دوختم؛ تو اون لباس اونقدر زيبا شده بودي كه از نگاه كردن بهت سير نميشدم. صبح كه بيدار شدم يادم افتاد چند قواره پارچه سفيد از محرم پارسال مونده، محرمم كه نزديكه، گفتم چند تا شو بدوزم كه با اين آوارگي براي محرم امسال زياد دست خالي نباشيم.
عباس: مرتضي پسر عليمير تو تعزيه پارسال لباس حضرت علياكبر پوشيد.
مادر: چه جووني بود! (در حاليكه با مقنعهاش اشكهايش را پاك ميكند ادامه ميدهد) خدا به داد دل مادرش برسه؛ داغ اين جوون مادرش رو دق مرگ نكنه خوبه!
عباس: راستي، اسم حسين تو ليست بسيجيهاي اعزامي فرداست؛ بنده خدا مادرش كلي سفارش حسين رو به من كرد.
مادر: ميخواستي بگي كه فردا قرار نيست جاي بري؛ يعني من اين اجازه رو بهت نميدم.
عباس: آخه چرا؟ نگاهي به عليمير بندازيد، همين چند روز پيش خبر شهادت مرتضي رو آوردن با تمام اينها فردا ميخواد حسين رو با ما اعزام كنه.
مادر: شايد عليمير بتونه اين كار و بكنه، ولي من نميتونم. شرايط ما با اونها كلي فرق ميكنه اونها بغير اين دو تا، 3 تا بچه ديگه دارن. اما من چي؟ من به غير تو كسي رو دارم؟ جواب بده دارم؟ تازه از اينها گذشته تو يه نامزد چشم براه داري كه بايد تكليفش رو روشن كني؛ نكنه ميخواي مثل نامزد مرتضي هيچي نشده پيرهن مشكي تنش كني؟
عباس: اين چه حرفيه ميزنيد؟ یعنی اکه من خواهر یا برادری داشتم اونوقت شما به رفتن و شهادت من راضی می شدین ؟
(مادر سكوت ميكند) چرا جوابم نميديد؟ جوابم نميديد براي اينكه جوابي نداريد! شما خوب ميدويند كه مرتضي همون اندازه براي مادرش عزيز بود كه الان حسين عزيزه.
مادر: خدايا! ميبيني كارم به كجا رسيده كه بايد به يه الف بچه جواب پس بدم ...... آره، درسته! مرتضي همون اندازه براي مادرش عزيز بود كه الان حسين عزيزه. ولي بذار خيالت رو راحت كنم؛ اگه همه دنيا بخوان موشك و تانك و خمپاره بشن نميتونن يعني من نميزارم تو رو ازم بگيرن. آخرين سهم من از زندگي تويي عباس، بفهم!
عباس: باورم نميشه دارم اين حرفها رو از زبون شما ميشنوم. شما و پدر اولين كساي بوديد كه روزهاي اول جنگ طلاها و تمام چيزهاي بدرد خور بدون هيچ چشمداشتي به جبهه هديه داديد. منم پسر شمام، پس اجازه بديد درسهاي كه از شما ياد گرفتم رو پس بدم. اين نهايت آرزوي منه!
مادر: اينقدر غرق در آروزهايي كه يادت رفته خودت آرزوي كسایي ديگهاي هستي! من و زهرا جايی تو آرزوهاي تو نداريم؟
عباس: چرا فكر ميكنيد تو راهي كه انتخاب كردم شما جايي نداريد؟ آسايش تو و زهرا و تمام كساني كه ناموس مناند به اين انتخاب بسته است.
مادر: با رفتن تو، زهرا هم با مادرش اينا ميره باختران، اصلاً از خودت پرسيدي بعد از شماها تك و تنها تو اين چادر چي به سرم مياد؟ .......... عباس من از تنهايي ميترسم، از اينكه براي و برنگردي ميترسم. از اينكه با خيالت زندگي كنم، از اينكه مجبورشم تابوت آرزوهام تا آخر عمر روي دوشم بكشم ميترسم.
عباس: توكلت به خدا باشه. مادر من ميخواد شما مثل هميشه قوي باشيد. يادتون مياد بچه بوديم داستان حضرت موسي را تعريف ميكرديد. حالا ازت ميخوام مثل مادر حضرت موسي دل به دريا بزني پسرت رو به خدا بسپاري.
مادر: اصلاً من به كنار، با زهرا چكار ميكني؟ زن عموت از بلاتكليفي دخترش خسته شده! بنده خدا حق داره، ميدوني چند سال به بهانه جنگ و آوارگي داري عروسي رو عقب مياندازي؟ در ضمن پيغام داده كه اگه عباس اينبار هم بخواد از زير بار عروسي شونه خالي كنه براي هميشه بايد قيد زهرا رو بزنه.
عباس: نگران اين قضيه نباش. امروز خودم رفتم ديدن زهرا. كلي باهاش حرف زدم؛ اولش راضي به رفتنم نبود، اما وقتي همه حرفامو گوش داد ساكت شد و چيزي نگفت. موقع اومدن بهم گفت: به تصميمي كه گرفتي ايمان دارم. اما يادت باشه كه من و زن عمو اينقدر چشم انتظار دم چادر ميشينيم كه صحيح و سالم برگردي.
(عباس خميازهاي ميكشد و ادامه ميدهد): دير وقته برم بخوابم، فردا بايد زود بيدار بشم كه قبل از رفتن وسايلم را جمع كنم. شب بخير مادر
مادر: شب بخير
(با رفتن عباس به چادر مادر با شك و ترديد به وسايل عباس نزديك ميشود و بعد از كمي كلنجار رفتن با خود مشغول جمع كردن وسايل عباس ميشود.)
صحنه سوم: صبح
{از دور دستها اواز خروس و نوای تاری را میشنویم }
عباس: صبح بخير مادر. چرا زود بيدارم نكرديد؟
مادر: صبح ات بخير عزيز دلم!
عباس: دستت درد نکنه مادر ،دیروز که رفتم لباسها رو از اماد تحویل گرفتم صحبت حاج احمد بود ، همین حاج احمد خودمون ماشاء الله واسه خودش تو سپاه یه فرماندس من که اونجا ندیدمش همرزماش گفتن مهمات برده واسه قلاویزان چند روز پیش که آشپزخانه امیر ابادو شیمیایی زدن دیگه اونجا رو تا رفع کامل از الودگی تعطیلش کردن بچه های اماد کارشون سختر شده بود باید غذا از پایگاه ببرن خط
مادر : یادش بخیر رباب و مش کرم غروب پنج شنبه بود که رباب اومد اینجا گفتش تو ملکشاهی از دخترای فامیلش یکیو برای حاج احمد نشون کردم صبح جمعه میریم اونجا واسه خاستگاری صبح که شده بود رفته بودن ملکشاهی ساعت به 10نرسیده بودهواپیماهای عراقی تمام ملکشاهیو به خاک و خون کشیدند مش کرم و رباب با هزار ارزو همونجا به شهادت رسیدند .
عباس: خدا رحمتشون کنه ،
مادر: سفارش نميكنم عباس بايد زود برگردي، نكنه بري اين دختر طفل معصوم رو چشم انتظار بزاري.هزار ارزو تو دلشه .
عباس: چشم مادر من، بيخود زهرا رو بهانه نكن من كه ميدونم خودت بيشتر از همه نگراني!
مادر: مادرا هميشه نگرانن، اين شما بچهها هستيد كه به فكر هيچ كس و هيچ چيز نيستيد جز خودتون.
عباس: يه جوري ميگي بچه انگار 5 سالمه، يه نگاهي به هيكلم بنداز!
مادر: شما بچهها اگه 120 سالتون باشه بازم واسه ما مادرا بچهايد. نگاه ناشتا نخورده داره پوتين ميپوشه، نترس تموم نميشه به تو هم ميرسه، تا تو صبحانهات رو بخوري زهرا هم مياد.
عباس: دير ميشه مادر، بايد برم. بچهها منتظرن.
(زهرا در حاليكه يه بقچه در دست دارد غمگين و ناراحت وارد صحنه ميشود)
زهرا: داري ميري عباس؟
عباس: اومدي؟
زهرا: اگه نمياومدم بدون خداحافظي ميرفتي؟
عباس: نه زهرا جان. دلم نيومد صبح به اين زودي بيدارت كنم. اونها چين تو دستت؟
(زهرا به سمت ميرود و بقچه رو در دست مادر قرار ميدهد و با شرمندگي و بغض ميگويد)
زهرا: اين رو مادر فرستاد. حلقه و چادر نماز چند قواره پيرهني كه براي نشون، خونمون گذاشته بوديد.
(عباس كلافه بر زمين مينشيند و در حالي كه سرش را در ميان دستانش قرار داده ميگويد)
عباس: مادر اين كار زن عمو يعني چه؟ يعني يه حلقه و چند قواره پارچه بايد سرنوشت من و زهرا رو تعيين كنه؟ داريد با من چكار ميكنيد؟ بخدا اين انصاف نيست. شما فكر ميكنيد من اين تصميم بدون توجه به شرايط شما گرفتم؟ براي من تصميمگيري سخت بود.
(زهرا به سمت پيراهن دوخته شده توسط مادر ميرود و آن را براي عباس ميآورد و ميگريد)
زهرا: نه عباس كسي نميخواد تو رو ناراحت كنه خودت خوب ميدوني چقدر براي مادرم عزيزي. از موقعي كه شنيده ميخواي بري يه چشمش اشك و يه چشمش كاسه خون. اين كار و بزار به حساب دلسوزي مادرانهاش. پاشو عباس شك به دلت راه نده. من و تو يه حلقه نه بلكه يه عشق آسموني به هم پيوند داده كه هرگز قابل گسستن نيست. پاشو! ميخوام با شال مشکی تعزيه علياكبر راهيت كنم. مادر قرآن كجاست؟
(عباس لباس را ميپوشد و آماده حركت ميشود).
مادر: 15 خرداد سال 42 بود. برادرم محسن تو تظاهرات اون سال شركت كرده بود. چند روز بعد از اون تظاهرات، يه شب صداي تيراندازي زيادي از داخل كوچمون شنيدم. برادرم نفس نفس زنان وارد خونه شد و همه برقها رو خاموش كرد. پدرم بيزبان روي ويلچرش نشسته بود و فقط به محسن نگاه ميكرد. خواستم بپرسم محسن داداشي چي شده؟ اما ازم خواست كه سكوت كنم منم رفتم يه گوشهاي نشستم و گريه كردم. محسن سراغ صندوقچه قديمي رفت؛ يه چيزي برداشت رفت. چند دقيقه بعد نيروهاي ساواك ريختن تو خونمون، پدر بيزبانم كه روي ويلچر نشسته بود هول دادن، پدرم سرش زمين خورد، همونجا جون داد، جلوي چشماي من. بعدش منو كتك زدن با خودشون بردن و انداختن داخل يه سلول. چند روز بعد محسن رو غرق به خون آوردن. گفتن دختره رو آزار كنيد. سالها گذشت و خبري از محسن نشد تا اينكه انقلاب شد. وقتي كه انقلاب شد همه ريختن داخل زندونها. من هم دنبال گمشدهام رفتم. پيدايش كردم، اما نه پايي براي رفتن داشت و نه چشمي براي ديدن. وقتي كه جنگ شد گفت خيلي دوست دارم برم ميدون نبرد اما پاهاش ياريش نميداد چشمي نبود. گفت دوست دارم مسير رزمندهها ايستگاه صلواتي بزنم، دوست دارم بهشون آب بدم به ياد لبهاي خشكيده حسين. صبح روز بعد قرار بود شروع كنيم، رفتم گفتم محسن، داداشي نمخواي بيدار شي شروع كنيم. اما محسن جوابي نداد. وقتي ملحفه رو از روش كنار كشيدم ديدم محسن نفس نميكشه.
عباس: حالا كه اينطور شد همونجايي كه دايي محسن تصميم داشته ايستگاه صلواتي بزنه همون جا راه اندازيش ميكنيم كه همخوني و هم زهرا كنارم باشين؛ ميرم پشت خط با حاج محمود صحبت كنم. جانشين فرمانده گردانه، از دوستامه، بگم ميخوام تو مسير رزمندگان ايستگاه صلواتي بزنيم خوشحال ميشه، هم ياد محسن زنده ميشه هم ما از جبهه سهمي داريم.
مادر: آره عباس. همين فكر خوبيه.
عباس: زهرا تو هم برو به زن عمو بگو همين پنج شنبه ميريم سر خونه و زندگيمون. البته بيسر و صدا، اونم بخاطر خونه عليمير، (عباس آهي ميكشد) مرتضي فرقي با برادرم نداشت. زود برميگردم.
مادر: صبر كن عباس. اين يادگار دايي محسناته. ميخوام از اين به بعد اين رو تو دستاي تو ببينم.
زهرا: مادر قرآن كجاست؟
مادر: تو چادر عروس گلم.
عباس: زود بر ميگردم.
مادر و زهرا: دست خدا به همرات.
(صحنه تاريك ميشود)
صحنه چهارم- روز
(چند مرد جهاز زهرا را جلوی چادر قرار میدهند و میروند ، زهرا در جلوی چادر در حال جابجا کردن وسایل است که فاطمه وارد صحنه میشود و چشمش به جهاز زهرا میافتد
فاطمه : خاله ! خاله لیلا !
زهرا : سلام فاطمه !
فاطمه : سلام زهرا ، خاله کو ؟
زهرا : همین جا بود الان میاد بیا داخل .
فاطمه : نه خوبه ظرف ها تون و پس اوردم .
زهرا : چه عجله ای بود؟
فاطمه : { با یه دنیا حسرت } سلامتی داری میای سر خونه و زندگیت ؟
زهرا با شرمندگی سر خود را به نشانه ی تایید تکان میدهد
فاطمه : خوش بخت بشی .
زهرا : نمیدونم چی باید بگم .
زهرا شروع به گریه کردن میکنه
فاطمه : خودتو ناراحت نکن ، به قول مرتضی قشنگی زندگی به همین تلخ و شیرینه هاشه {اوای غمگینی را میشنویم } مرتضی معتقد بود که با تقدیر نباید جنگید ، تقدیر بهترین مصلحتی که خدا برات در نظر داره ،این اواخر که از جبهه برمیگشت بیشتر احساس میکردم که دارم باهاش غریبه می شم ، اینقدر که حتی ، .......حتی احساس میکردم نمی شناختمش . اخرین بار که برا سرزدن اومده بود انقدر رنگ و بوی خدا گرفته بود که من زمینی قادر به درکش نبودم برام از جو نای خاکی حرف میزد که ریشه اشون تو اسمان بود ، میگفت زندگی به زنده بودن و نفس کشیدن نیست ، زندگی یعنی زنده موندن باورها و اعتقادهای مقدس که حاضری به خاطرشون از همه چیز و همه کس بگذری ، حتی از جونت و جونیت . اخرین بار موقع رفتنش بهم گفت رسالت کسایی که میمونن خیلی سخت تر از کسایی که جونشون رو با خدا معامله میکنند ، برای علمدار مهم نیست خودش باشه یا نه ، علم نباید روی زمین بمونه ، اگه علم روی زمین بمونه ...... روسیاهترین افراد تاریخ کسایی میشن که آسایش شون و مدیون شجاعت علمداران ولی بی تفاوت از کنار علم گذشتن . ببخش سرتو به درد آوردم . راستی صبح عباس اومد دنبال حسین گفت میخوان با هم برن پیش حاج محمود که اجازه راه اندازی ایستگاه رو بگیرن !
زهرا : به امید خدا ، عباس بعد از راه اندازی ایستگاه میخواد تو گردان با حاج احمد تو قسمت اماد و پشتیبانی به رزمنده ها کمک کنه .
مادر : زهرا ! مادرداری چکار میکنی ؟
زهرا : هیچی زن عمو ، اینجام !
مادر : سلام فاطمه جان ، خوبی ؟
فاطمه : سلام خاله ! خوبم
مادر : ریحانه چطوره ؟
فاطمه : بهتره سلام رسوند ، راستی ظرف ها رو پس اوردم ، مادر گفت حلالمون کنید خیلی تو این مدت مزاحمتون شدیم .
مادر : این چه حرفیه ! مرتضی و عباس جلوی چشای خودم بزرگ شدن ، قد کشیدن من با این بچه ها زندگی کردم ، با خندشون خندیدم و با گریه شون گریه کردم ...... تو رو خدا این حرف ها رو نزن ..... چرا اینجا وایستادی بیا داخل
فاطمه : نه خاله جان دیگه برم ،مادر مرتضی تنهاست این روزها تنهایی بدجوری بیقرارش میکنه !
مادر : به مادر مرتضی بگو بعد از راه اندازی ایستگاه بیشتر بهش سر میزنم .
فاطمه : چشم خاله
مادر و زهرا در صحنه باقی می مونن زهرا خطاب به مادر میگوید :
زهرا : مادر میگم چطوره زیر چادرو یه ابو جارو کنیم واسه امشب
مادر : قربونت برم هر کاری که دوست داری انجام بده ، الان رفتم پیش دایی رحمانت ،دیدم داشت گندم هاشو درو میکرد یه سر هم رفتم پیش زن داییت اون هم با یه سطل خمیر
فلش بک تصویر های اطراف چادر که روی پرده نمایش داده میشود
تا هنگام ورود هواپیما ها به آسمان ایلام و بمباران تمامی مناطق شهید شدن زهرا و مادر .
با صدای شیون فاطمه به صحنه میاید ، چند لحظه عباس با کوله پشتی که بر دست دارد وارد صحنه میشود کوله از دستانش رها میگردد و به زمین می نشیند .
نور صحنه رفته رفته جان میدهد .
هرگونه برداشت جهت اجرا منوط به اجازه نویسنده اثر میباشد.
www.meadilam .blogfa.com
09363443092
مطالب مشابه :
متن تقدیر نامه
متن تقدیر نامه فرهنگی ، هنری ، ادبی و اخبار از تقدیر نامه عضو خوب مرکز
متن تقدیر نامه کانون انتظار از امام جمعه محترم
متن تقدیر نامه کانون انتظار از امام جمعه
تقدیر نامه ستاد دهه فجر
فعالیت های هنری. متن تقدیر نامه : به پاس همکاری و همراهی صمیمانه حضرتعالی در زمینه برپایی
متن تقدیرنامه& تقدیر نامه مسابقات عفاف و حجاب
متن تقدیرنامه& تقدیر نامه از حیث درخشش و خلق آثار هنری متن تقدیرنامه, تقدیر
متن لوح تقدیر فرهنگی و هنری
متن لوح تقدیر فرهنگی و هنری متن لوح تقدیر فرهنگی و هنری تقدیر نامه.
متن لوح تقدیر؛1
متن لوح تقدیر؛1 متن لوح تقدیر فرهنگی و هنری رضایت نامه استانی
متن تقدیرنامه از هنرمندان نقاش
خلق آثاروامتزاج ذوق و هنر و حضور شما در نمایشگاه هنری متن برای تقدیر از مجری نامه
برگزیدگان مسابقه نمایشنامهنویسی "استعدادهای تازه" در حوزه هنری ، معرفی شدند
برگزیدگان مسابقه نمایشنامهنویسی "استعدادهای تازه" در حوزه هنری که متن آثار
متن نمایشنامه ها
گروه فرهنگی هنری میعاد. متن برگزیده از سوی جنگید ، تقدیر بهترین مصلحتی که نامه
برچسب :
متن تقدیر نامه هنری