شروع از پایان قسمت2

 

صبح که از خواب بیدار شدم ژان پل رفته بود،خواستم برم پایین صبحونه درست کنم ولی قبلش رفتم اتاق آرش تا بیدارش کنم،تو تختش دراز کشیده بود ولی بیدار بود:
_سلام عزیزم نمیخوای از تخت بیای بیرون؟ بیا بریم با هم یه صبحونه ی خوشمزه درست کنیم.
ولی آرش جوابم و نداد و فقط نگاهم میکرد،رفتم که پتو رو از روش بردارم ولی پتو رو سفت گرفت و نذاشت کنار بزنمش،از بویی که میومد فهمیدم خودش و خیس کرده و از همین خجالت میکشه،ازش خواستم بلند شه تا ببرمش حموم،حمومش کردم و لباس تمیز تنش کردم ولی آرش همچنان ساکت بود و سرش پایین بود،بوسیدمش و خواستم با شوخی و خنده روحیه شو برگردونم،میدونستم که به خاطر استرس و ترس خودشو خیس کرده وعجیب بود که چطور این چند شب خودشو تونسته بگیره. به نظرم بهترین کار این بود که به روش نیارم.موقعی که داشتم میز صبحونه رو میچیدم ازش میخواستم کمک کنه تا سرش گرم شه و بدونه که از دستش ناراحت نیستم.وقتی داشتم برای خودم و آرش چایی میریختم جیمز هم اومد سلام کرد و پشت یه میز نشست،براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش که متوجه شدم بازم بهم زل زده، همش تقصیر بهزاد بود با این لباسای مزخرفی که برام آورده بود،لباسی که تنم بود یه لباس حریر سبز بود با خطوط سفید که آستین و دامن کوتاهی داشت ویقه ش هم شل بود و وقتی خم میشدم تمام زندگانیم پیدا بود،همینجور که زیر لب به بهزاد فحش میدادم نشستم و خودمو با چاییم سرگرم کردم، همون موقع بهزاد هم اومد داخل و بعد از سلام برای خودش چایی ریخت و در حالیکه با اخم به جیمز که هنوز چشم از من برنداشته بود، نگاه میکرد نشست.موقع خوردن هیچ کس حرف نمیزد،قیافه ی همه مون البته به غیر از جیمز تو هم بود،زودتر از همه بلند شدم و خودمو با تمیز کردن آشپزخونه سرگرم کردم،آرش از آشپزخونه رفت بیرون اما اون دو تا انگار خیال بیرون رفتن نداشتن،بهزاد از جیمز پرسید که کی خیال داره برگرده اونم جواب داد به محض اینکه ژان پل دست از دیوونگی برداره و برگرده اینجا.مطمئنم در اون لحظه بهزاد از اینکه مخ ژان پل رو زده بود که واسه خودش زندگی کنه حسابی پشیمون شده بود چون مثل روز روشن بود که از جیمز اصلا خوشش نمیاد. جیمز اومد کنارم و خواست تو شستن ظرفها بهم کمک کنه منم مخالفتی نکردم در همین حین خاطرات با مزه ای از ظرف شستن های قبلیش و برام تعریف میکرد که باعث شد من بلند بلند بخندم،یه لحظه که به خودم اومدم بهزاد بازومو محکم گرفته بود و با عصبانیت منو با خودش از آشپزخونه میکشید بیرون و جیمز هم همینجور که بشقاب دستش بود با دهن باز فقط نگاهمون میکرد،حقم داشت این کار بهزاد برای خودمم اصلا قابل درک نبود، هولم داد توی نزدیکترین اتاق به آشپزخونه و در و بست:
_ چه غلطی داشتی میکردی؟
اولش هنگ کرده بودم و فقط با تعجب نگاهش میکردم،اما فوری به خودم اومدم واز اینکه اینجوری وبا این لحن باهام حرف میزد حسابی از کوره در رفتم،اون هیچ حقی نداشت:
_ خودت چه غلطی داری میکنی؟فکر کردی کی هستی؟ها؟
اومد جلو و بازوهامو چسبید:
_ حالا دیگه با اون مرتیکه ی الدنگ هر و کر راه میندازی آره؟
بازوهام خیلی درد گرفته بود،داد زدم:
_ آره،دوست دارم،دلم میخواد،به تو چه؟
یه سیلی محکم زد تو گوشم،شوری خون و تو دهنم حس کردم،اشک تو چشام حلقه زده بود،با خشم از بین دندونای قفل شده اش گفت:
_ تا وقتی من زنده ام هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
و بعد بدون اینکه منتظر جوابم بمونه با سرعت از اتاق خارج شد، با گریه فریاد زدم:
_ مگه تو کیه منی؟آشغال بی شعور، ازت متنفرم...کثافت...
و همونجا خودمو رو زمین انداختم و زار زار گریه کردم،اون اصلا تعادل روحی نداشت اون از دیروزش این هم از امروزش.صدای در حیاط و شنیدم که محکم به هم کوبیده شد، همونجور که رو زمین نشسته بودم و گریه میکردم دیدم جیمز اومده بالای سرم:
_ چی شده عزیزم؟ چی بهت میگفت؟
با سرعت از جام بلند شدم،اشکامو زدم کنار و گفتم:
_ تنهام بذار
از پله ها دوییدم بالا و خودم و انداختم رو تخت و گریه رو از سر گرفتم،چند دقیقه ای گذشت که با کشیده شدن دستی روی بازوم به خودم اومدم، سرمو برگردوندم و آرش و دیدم که صورتش خیس اشک بود،دستم و دراز کردم، کنار خودم خوابوندمش:
_ چیزی نیست قربونت برم،من فقط دلم گرفته بود.
_ ولی تو و بهزاد با هم دعوا میکردین...
_ دیگه دعوا نمیکنیم
دیگه هیچی نگفت،فقط با دستای کوچولوش آروم اشکامو پاک میکرد،در اون حال هیچی به اندازه ی آغوش آرش نمیتونست آرومم کنه،وقتی نگاهش میکردم و میبوسیدمش همه چیز و فراموش میکردم و فقط اونو میدیدم،خودمم نمیدونستم این همه عشق و علاقه یه دفعه از کجا اومده بود، وقتی که بلند شدم یه تصمیم مهم گرفته بودم،اونقدر از بهزاد عصبانی بودم که تصمیم گرفتم وقتی ژان پل برگشت، من و آرش هم باهاشون بریم،هر چند که یه چیزی ته دلم نمیخواست از اونجا برم که اونم گذاشتم به حساب دوری از وطن و این جور چیزا.
وقتی این موضوع و با جیمز در میون گذاشتم خیلی خوشحال شد،همون موقع به ژان پل زنگ زد و موضوع و بهش گفت و ازش خواست زودتر برگرده،انگار هول بود که نکنه من پشیمون بشم،همش با ذوق و شوق تشویقم میکرد و میگفت که همین کار درسته و این که بخوام اینجا با بهزاد تنها بمونم دیوونگیه. هر چقدر اون بیشتر ذوق میکرد من بیشتر ترس برم میداشت،نگاهش و اصلا دوست نداشتم چون معلوم بود که دوستانه نیست بلکه هیزه.
برای ناهار بهزاد نیومد و ما سه تایی ناهار خوردیم،ته دلم نگرانش بودم چون برام عجیب بود که بعد از اون همه ندید بدید بازیش در رابطه با جیمز بخواد منو باهاش این همه وقت تنها بذاره.بالاخره نزدیکای ساعت 3 پیداش شد،جیمز هم انگار بخواد حریف و به زمین بکوبونه فوری رفت تو حیاط و همه چی رو گذاشت کف دست بهزاد،و بعد با لبخند پیروزمندانه ای بهش نگاه کرد.بهزاد کلافه دستش و میکشید به پشت موها و پشت گردنش و با قیافه ی گرفته بهش نگاه میکرد حرفاش که تموم شد با اخم به سمت در ساختمون اومد،منتظر بودم که بیاد و دوباره یه گرد وخاک اساسی راه بندازه ولی ظاهرا از این خبرا نبود چون اومد طرفم و بدون اینکه سرشو بیاره بالا با همون قیافه ی اخمو گفت:
_ معذرت میخوام به خاطر رفتار صبحم،
و سرشو بالا آورد وباحالت خاصی ادامه داد:
_ منو ببخش
و رفت.همین .... فقط همین چند کلمه،ولی نمیدونم چرا همین حرفای به ظاهر ساده اینقدر روم تاثیر گذاشته بود که تا چند لحظه همون جا خشکم زده بود ونمیتونستم تکون بخورم ،شاید به خاطر لحن خاصش بود و یا طرز نگاهش....اگه در اون لحظه میتونستم حرف بزنم قطعا میگفتم نه تو منو ببخش... غلط کردم...اصلا گه خوردم.ولی خدا رو شکر در اون لحظه زبونم بند اومده بود و چند دقیقه بعدش عقلم اینقدر سر جاش اومد که بفهمم فکرام خیلی احمقانه است. چه معنی میده که هر غلطی خواست بکنه بعد بگه معذرت میخوام،مگه الکیه .... منو بی صاحب دیده هر کاری دلش میخواد میکنه.
اون شب موقع شام بازم بهزاد نیومد پایین با ما شام بخوره وجیمز هم نمیدونم این وسط چه مرگش شده بود که عوض اینکه مثل صبح تا حالا که بلبل زبونیش گل کرده بود و سر منو میخورد حرف بزنه،بازم مثل چی بهم خیره شده بود جوری که نتونستم دیگه تحمل کنم و به بهانه ی خوابوندن آرش بلند شدم و رفتم بالا.ملافه ی آرش و عوض کردم وصبر کردم وقتی خوابش برد رفتم که بخوابم.
هر چقدر غلت میزدم خوابم نمیبرد همش به این فکر میکردم که کار درستی میکنم که میخوام از این جا برم یانه؟ و مدام قیافه ی بهزاد موقع عذر خواهی جلوی چشمم میومد.کم کم چشمام داشت گرم میشد که از حس یه چیز خیس و نرم روی گردنم از خواب پریدم،برگشتم ببینم کیه که با جیمز مواجه شدم که با اون چشمای هیزش به یقه ام خیره شده بود:
_ نمیدونی چقدر خواستنی هستی،تا حالا هیچ زنی رو به اندازه ی تو نخواستم...
و با شدت شروع کرد به بوسیدنم من با انزجار میخواستم ازخودم دورش کنم با وحشت فریاد میزدم و کمک میخواستم،دستش و برد طرف کمربنش و من با تمام وجود جیغ میکشیدم،دوباره لبامو چسبید تا نتونم جیغ بکشم،داشت دامنم و میزد بالا،من هرچقدر تقلا میکردم فایده نداشت دیگه داشتم امیدم واز دست میدادم که یه دفعه جسم سنگینش از روم برداشته شد.با ترس خودمو جمع و جور کردم که دیدم بهزاد گرفتتش وداره زیر مشت و لگد لهش میکنه:
_ بیشعور کثافت......عوضی.....آشغال
زشت ترین فحشایی رو که به عمرم شنیده بودم نثارش میکرد و من فقط نشسته بودم و با وحشت در حالیکه از ترس میلرزیدم به این صحنه نگاه میکردم،بهزاد اصلا به جیمز فرصت نمیداد که بخواد از خودش دفاع کنه و یه بند کتکش میزد،همونجور که یقه شو گرفته بود از اتاق انداختش بیرون وتازه اون موقع بود که انگار یادش اومد باید باهاش انگلیسی حرف بزنه چون تمام فحشا رو به فارسی داده بود. داد زد:
_ گمشو از خونه ی من بیرون......گمشو تا نکشتمت.
دیگه اون لحظه جیمز و ندیدم فقط دیدم بهزاد در و بست وبه طرف من که گوشه ی تخت کز کرده بودم و اشک میریختم اومد،همین که خواست دستمو بگیره ، دستمو به تندی کشیدم عقب و سرمو با شدت به طرفین تکون دادم، اما اون علی رغم مخالفت من منو درآغوش کشید و سرمو نوازش کرد،انگار یه دفعه به خودم اومده باشم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و اونم بدون اینکه هیچی بگه فقط سرمو نوازش میکرد ومنتظر بود که گریه هام تموم شه اما من خیال نداشتم حالا حالا ها تمومش کنم چون تازه یه جای امن پیدا کرده بودم و میخواستم خودمو خالی کنم،یه کم که آرومتر شدم همونجور که سرم تو بغلش بود گفت:
_ اگه باهاشون بری باید خودتو برای این چیزا آماده کنی،اونجا خیلیا هستن که میخوان اینجوری ازت سوء استفاده کنن.
تو دلم پرسیدم یعنی تو با اونا فرق داری؟ تو که خودت دیروز ثابت کردی از همشون بدتری؟ولی ته دلم میدونستم که از بین اونا و بهزاد،بهزاد و انتخاب میکنم.ولی بدون اینکه چیزی بهش بگم خودمو از آغوشش کشیدم بیرون و رومو برگردوندم و آروم دراز کشیدم، اونم پتو رو تا زیر چونه م بالا کشید وگفت:
_ آروم بخواب دیگه کسی اذیتت نمیکنه.
با صدایی که خودم هم به زحمت میشنیدم گفتم:
_ تشنمه
رفت بیرون وبرام آب آورد،کمکم کرد بخورم،بعدش دوباره دراز کشیدم و چشمامو بستم.
با نوری که از پنجره میخورد به چشمام بیدار شدم،خودمو مرتب کردم تا برم پایین از فکر اتفاقات دیشب مو به تنم راست میشد،تصور اینکه اگه دیشب جیمز بلایی سرم میاورد الان باید چه خاکی تو سرم میکردم دلم و زیر و رو میکرد،وقتی رفتم پایین بهزاد و آرش داشتن صبحونه میخوردن ولی خبری از جیمز نبود،سلام کردم و نشستم بهزاد یه جوری نگام میکرد ،با نگرانی ،انگار هنوز مشکوک بود که من بخوام با ژان پل برگردم،گذاشتم تو افکار پوچ خودش بمونه چون یه کم تنبیه براش لازم بود.
_ جیمز کجاست؟
با تعجب توام با عصبانیت بهم نگاه کرد:
_ نمیخواد نگران اون باشی،به اندازه ی کافی تو این شهر خونه هست که آواره نشه......نترس میتونه از پس خودش بربیاد.
خودمو با فنجونم مشغول کردم و همونطور که سرم پایین بود زیر لب غریدم:
_ بره بمیره.
با تردید گفت:
_ ژان پل امروز برمیگرده
با بدجنسی گفتم:
_ چه خوب
_ فکراتو کردی میخوای با اونا بری؟
از کوبیده شدن در حیاط از چا پریدیم بهزاد با سرعت رفت به طرف حیاط منم دنبالش دوییدم.جیمز با صورت درب و داغون وسط حیاط وایستاده بود:
_ بیا جواب کار دیشبتو بگیر
_ چیه ؟ میخوای بازم بزنم له و لورده ت کنم؟مگه بهت نگفتم گورت و از اینجا گم کن.
_ جواب تو رو به وقتش میدم.الان میخوام با کیانا حرف بزنم.
_ کیانا حرفی با تو نداره.
_ خودش میتونه حرف بزنه
و به من نگاه کرد. با انزجار رومو ازش برگردوندم و رفتم داخل. صدای بهزاد و شنیدم که بهش میگفت:
_ جوابتو گرفتی حالا گم شو....
دیگه صداها رو نمیشنیدم رفتم تو اتاقم و در و رو خودم بستم،چند دقیقه ای که گذشت آرش سراسیمه اومد داخل وگفت بهزاد وجیمز دارن با هم دعوا میکنن،دوییدم پایین دیدم جیمز یه چاقو دستشه و از زیر پیرهن بهزاد خون زده بیرون و همچنان با هم گلاویزن، هول شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم،رفتم از تو آشپزخونه یه ماهیتابه برداشتم و اومدم محکم کوبوندمش تو سر جیمز افتاد زمین وتکون نمیخورد با ناباواری بهش نگاه میکردم ، بهزاد دستشو گذاشت رو گردنش و گفت:
_ نترس،نمرده برو یه طناب بیار
_ تو زخمی شدی.
_ من خوبم برو یه طناب بیار
دوییدم از جایی که گفته بود طناب پیدا کردم با کمک هم کشیدیمش داخل خونه وبه پایه های یکی از مبلا بستیمش،بهزاد خودشو انداخت رو زمین،تمام مسیری که اومده بودیم خونی شده بود،رفتم کنارش و پیرهنشو زدم بالا زخمش خیلی عمیق بود،با وحشت بهش نگاه کردم:
_ الان میرم جعبه کمکهای اولیه رو میارم.
دستمو کشید وگفت:
_ به درد نمیخوره،باید بری از درمونگاهی جایی سوزن نخ جراحی پیدا کنی باید بخیه بشه.
_ کی قراره بخیه ش کنه
_ تو
_ من نمیتونم ...... من......
به سختی در حالیکه نفس نفس میزد گفت:
_ معلومه که میتونی......کاری نداره....من خودم بهت میگم باید چیکار کنی..... من یه جراحم
_ واقعا؟....داری برای دلخوشی من اینو میگی
_ واقعا....زود باش برو دیگه .... قبلش یه چیزی بیار تا جلوی خونریزی رو بگیرم
کاری که گفته بود و کردم و رفتم تو خیابونا دنبال درمونگاه بالاخره یکی پیدا کردم و از جایی که خودش گفته بود وسایلی رو که میخواست برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم.

در هال و که باز کردم دیدم بهزاد همونجور که روی زمین نشسته و به مبل تکیه داده ، سرش روی مبل افتاده وصورتش بینهایت رنگپریده است، با نگرانی به طرفش رفتم ، با گریه تکونش دادم ولی حرکتی نکرد، دستمو کشیدم به صورتش که از ته ریش زبر شده بود، بازم تکون نخورد،بی اراده با صدای بلند زدم زیر گریه،آرش هم اومده بود کنارم وایستاده بود وهمراهیم میکرد که یه دفعه دیدم تکون خورد و چشماشو باز کرد، بیحرکت نگاهش کردم اونم با بیحالی نگاهم میکرد:
_ اومدی؟
سرمو تکون دادم:
_ اوهوم.
_ زود باش
و پیرهنش و زد بالا
خیلی خون ازش رفته بود،جایی که نشسته بود پر خون شده بود.اشکامو کنار زدم و بهش نگاه کردم ،منتظر بودم بهم بگه چیکار کنم، به سختی گفت:
_ آرش و از اینجا ببر
آرش وبردم تو حیاط و خودم دوباره برگشتم پیشش،خواست دستامو بشورم و زخمشو تمیز کنم و بعد گفت که سوزن ونخ کنم،
_ حالا شروع کن..... کاری... نداره..... مثل اینه که... بخوای جورابتو بدوزی.
_ من تا حالا جوراب ندوختم.....جیمز دندون پزشکه اون میتونه....
با کلافگی سرشو تکون داد ووسط حرفم پرید:
_ چرند نگو ، خودش پاره کرده،خودشم بدوزه؟....تو خجالت..... ببینم چند سالته؟
_18
_ 18 سالته!....فکر نمیکنی دیگه وقتشه بزرگ بشی؟ این رفتار بچه گونه چیه که داری؟
با ناباوری بهش نگاه کردم،در هر حالتی زهر خودشو میریخت، شیطونه میگفت بهش بگم بدبخت اگه من رفتارم بچه گونه است که تو خودت چند شب پیش چیزی از یه بچه باز کم نداشتی مرتیکه.
ولی حداقل حالا که از دستش عصبانی بودم ترسم و یادم رفته بود،با شجاعتی که از من انتظار نمیرفت به زخمش یه نگاه کردم و شروع کردم به دوختن، در حین دوختن صورتش و کشیده بود توهم و هر از چند گاهی صدای ناله ش میومد بالا،آخرش نخو گره زدم و با خونسردی عجیبی بهش خیره شدم و با غرور ابروهامو دادم بالا:
_ تموم شد.
یه نگاه به زخمش کرد و گفت:
_ بهت حق میدم تا حالا جوراب ندوخته باشی.
بیا....اینم عوض تشکرش بود.
خواستم کمکش کنم بره اتاقش ولی قبول نکرد و گفت نمیخواد این پایین با جیمز تنهام بذاره،کمکش کردم رو یکی از کاناپه ها دراز بکشه و رفتم براش پتو و بالش آوردم. برای ناهار براش سوپ به اضافه ی جگر درست کردم تا کم خونیش جبران بشه،هر چند با این چیزا جبران نمیشد چون حالش خیلی نزار بود. ولی یه اتفاق خیلی جالب افتاد و اون اینکه بعد از خوردن غذاش برای اولین بار ازم تشکر کرد،برای اون پیشرفت خوبی به حساب میومد.
جیمز به هوش اومده بود و برای اینکه حرف زیادی نزنه به پیشنهاد بهزاد دهنشو بستم،با اینکه به قصد کشت رو بهزاد چاقو کشیده بود ، بازم این موضوع که اینجوری بسته بودیمش رو وجدانم سنگینی میکرد،برای اینکه از بار عذاب وجدانم کم کنم رفتم براش غذا آوردم که با چشم غره ی بهزاد همراه شد. ولی به روی خودم نیاوردم ،نمیتونستم بذارم از گشنگی بمیره که.
نزدیکای ساعت 3 ژان پل برگشت ودر میان تعجب ماها تنها نبود،یه دختر24-23 ساله ی خیلی خیلی خوشگل باهاش بود.شبیه نقاشیهای مینیاتوری بود.بی اراده نگاهم به سمت بهزاد کشیده شد،میخواستم ببینم واکنشش در مقابل زیبایی اون چیه؟ولی نگاهش چیز خاصی رو نشون نمیداد.نمیدونم چرا یه لحظه احساس کردم خیالم راحت شده،از خودم تعجب می کردم.ژان پل برامون توضیح داد که چه جوری اونو تو یکی از شهرهای اطراف شیراز پیدا کرده و میگفت اون از این به بعد دخترشه و مثل یه پدر دوستش داره،ما نمیدونستیم چه اتفاقاتی بین اونا افتاده که ژان پل اینهمه احساسات به خرج میده و خوب خودش هم چیزی نگفت. وقتی که از اتفاقاتی که در نبودش افتاده بود براش گفتیم با تاسف سرشو تکون داد و به جیمز نگاه کرد و قرار شد به زودی برش گردونه پیش نیک تا اون بهش رسیدگی کنه.
رفتم کنار اون دختر که آروم یه گوشه نشسته بود و داشت پایین و نگاه میکرد،به نظر میرسید که داره غریبی میکنه،یه غم عجیبی توی چشمای قشنگش بود،بهش لبخند زدم و سر حرفو باهاش باز کردم تا احساس راحتی کنه. اسمش مریم بود و مثل من دیپلمه بود،ولی انگلیسی بلد نبود و نمیتونست حرفای ژان پل و متوجه بشه،وقتی بهش گفتم اون میخواد تو دخترش باشی خیلی تعجب کرد،ازش پرسیدم که توی این چند روزه چیکار میکردی و چطوری میگذروندی،با همون چشمای غمگینش که حالا اشک هم توش حلقه زده بود و غمگین ترش کرده بود بهم نگاه کرد :
_ داشتم خونوادمو خاک میکردم،دوستام،فامیلام، آشناهام......تا همین دیروز کارم همین بود.
با تعجب و وحشت بهش نگاه کردم،باور کردنی نبود ،من فقط یه روز با بهزاد مرده ها رو جمع کردیم و هنوزم کابوسش دست از سرم بر نمیداشت،اونوقت اون...... تنهایی....... این همه مدت مرده ها رو خاک میکرده،از تصور اینکه مرده ها بعد از این همه روز به چه شکلی در اومده بودن حالم به هم خورد،حالا میتونستم اون غم عجیب تو نگاهش و درک کنم.
_ بعضی هاشون هنوز خیلی بچه بودن،حتی نوزاد هم بود... من همه شونو میشناختم،از همه شون خاطره داشتم...
حالا دیگه داشت گریه میکرد و من هم بدون اینکه بدونم داشتم باهاش گریه میکردم.من همه ی دوستا و آشناها و فامیلا رو ول کرده بودم که برا خودشون بپوسن.از فکر اینکه اگه من مرده بودم ، اونا باهام این کارو میکردن حالت تهوع بهم دست داد، دوییدم طرف دستشویی و هر چی تو معده ام بود وخالی کردم ،وقتی برگشتم تو هال ژان پل کنار مریم نشسته بود و مریم داشت تو بغلش گریه میکرد،سرمو تکون دادم و با حالت دو رفتم طرف پله ها،بهزاد داشت پشت سرم صدام میکرد اما برنگشتم.رفتم تو اتاقم ودر و بستم ،خودمو انداختم رو تخت و تا میتونستم گریه کردم،چند دقیقه بعدصدای در اومد و بعدش مریم وارد شد،اومد کنارم نشست، چند دقیقه فقط همدیگه رو نگاه میکردیم،بعدش با زحمت گفتم:
_ من همه ی آشناهامو ول کردم به امون خدا...
_ فردا میریم جمعشون میکنیم.
_ نمیشه....تو به اندازه ی کافی کشیدی....منم از پسش بر نمیام.
_ اگه بخوای از پسش بر میای،منم تو این چند روز اینقدر دیدم که برام عادی شده،تازه اینا که چیزی نیست چون من اصلا نمیشناسمشون،ژان پل هم کمکمون میکنه.
با تعجب بهش نگاه کردم:
_ چرا اینکارو برام میکنی؟
یه لبخند بهم زد:
_ چون میخوام دوستت باشم.
خودمو انداختم تو بغلش و با گریه گفتم:
_ هستی....چطور میتونم جبران کنم.
_ میتونی.
سرمو از رو شونه ش برداشتم و بهش نگاه کردم :
_ چطوری؟
سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد،انگار خجالت میکشید بگه:
_ به ژان پل بگو من نمیخوام دخترش باشم.
_ چرا ؟ اون که مرد خیلی خوبیه، من از خدامه همچین بابایی داشته باشم.
بهم نگاه کرد:
_ میخوام زنش باشم.
با ناباوری بهش نگاه کردم:
_ تو مطمئنی؟اون سن پدرتو داره.
_ برام اهمیتی نداره،من دوستش دارم.
_ اما هنوز دو روز نیست که همدیگه رو میشناسین،تازه هنوز با هم حرف هم نزدین.
_ لازم نیست با هم حرف بزنیم ، حتی اگه لال هم بود من دوسش داشتم.
دیگه جای هیچ بحثی نبود، یه لبخند بهش زدم:
_ هر چی تو بخوای.

نمیخوام به روزی که با مریم و ژان پل رفتیم تا فامیلا و آشناهای منو جمع کنیم حتی فکر کنم،این بدترین اتفاقیه که تو زندگی کسی ممکنه رخ بده. اینکه کسایی رو که یه عمر میشناختی و باهاشون زندگی میکردی، بچه هایی که تا همین چند وقت پیش باهاشون بازی میکردی، دختر و پسرایی که از بچگی باهاشون بزرگ شدی ، دوستایی که باهاشون درد و دل می کردی و همه ی کسایی که به اندازه ی تمام عمرت ازشون خاطره داری رو بخوای با بدنهای پوسیده روی همدیگه تلنبار کنی و روشون بنزین بریزی و بعدش کبریت بکشی کابوسیه که برای دیوونه کردن هر آدمی کافیه.دیگه کینه هایی که از بعضیاشون داشتم و بدیهایی که ازشون دیده بودم کاملا رنگ باخته بود و فقط خاطرات خوبی که ازشون داشتم جلو چشمم میومد. این وسط فقط صحبتها و آروم کردنای مریم و ژان پل بود که تونسته بود منو سرپا نگه داره.......
وقتی برگشتیم خونه بهزاد اصلا باهام حرفی نزد، فکر کنم هنوزم به خاطر اینکه به حرفش گوش نداده بودم از دستم ناراحت بود، چون اون مخالف صد در صد این کارم بود، احتمالا به خاطر اینکه یادش بود اون سری که با هم رفتیم چقدر برام سخت بود. ولی من به حرفاش توجهی نکردم و کار خودمو انجام دادم، حالا احساس میکردم یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده ولی نمیتونستم تصاویر وحشتناکی که اونروز باهاشون مواجه شده بودمو از جلوی چشمام دور کنم.
توی همین یکی دو روز تونسته بودم با مریم رابطه ی خیلی خوبی برقرار کنم احساس میکردم تو کل زندگیم این بهترین دوستیه که پیدا کردم. و این موضوع که قراره فردا با ژان پل بره فرانسه تا جیمز و تحویل نیک بدن بدجوری اذیتم میکرد.طبق خواسته ی مریم به ژان پل گفته بودم که علاقه ی مریم به اون از چه نوعیه و ژان پل هم با روی باز پذیرفته بود.این موضوع خیلی برام جالب بود که اگه آدم زیاد به خودش سخت نگیره روابط چقدر راحت شکل میگیرن. وقتی خودمو با مریم مقایسه میکردم میدیدم اون ترسی که من از نزدیک شدن دیگران به خودم خصوصا جنس مخالف دارم مریم اصلا نداره، که اینو هم میشد به معجزه ی عشق ربط داد و هم به اینکه مریم ژان پل رو ناجی خودش میدید و وقتی که همه ی درها به روت بسته بشه و خودتو تنهاترین عالم بدونی حضور یه نفر دیگه چقدر میتونه تاثیر گذار باشه و مرتبه ش تو قلب آدم چقدر بالا میره همونطور که مرتبه ی آرش تو قلب من به اوج خودش رسیده بود و وابستگیم به بهزاد هم احتمالا یه همچین چیزی بود.
وقتی قرار بود مریم و ژان پل به سمت فرودگاه حرکت کنن با گریه مریم و بغل کردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم ازش جدا بشم و بهزاد که حالا یه روزی میشد از جای خودش بلند شده بود به زور منو ازش جدا کرد.
باز هم من مونده بودم و بهزاد و آرش.با رفتن مریم و خلوت شدن خونه دوباره همون کابوسا میومد سراغم....... بی اراده به یه نقطه خیره میشم و اون تصویرا از جلوی چشمم رژه میرفتن و هر چقدر بهزاد باهام صحبت میکرد و سعی میکرد منو از فکر اون روز دور کنه بی فایده بود. یه روز که سر میز نشسته بودیم و ناهار میخوریم متوجه شدم که آرش غذاشو نمیخوره و زل زده به من ، قاشقشو ازش گرفتم و پرش کردم و گرفتم سمت دهنش ولی قاشقو پس زد و از رو صندلی بلند شد و رفت بیرون، همونجور که قاشق دستم بود با تعجب به بهزاد نگاه کردمو گفتم:
_ چرا اینجوری کرد؟
بهزاد ابروهاشو داد بالا و با پوزخند بهم خیره شد:
_ میخوای بگی تو نمیدونی؟
از کار آرش و لحن بهزاد اعصابم ریخت به هم ، قاشق و پرت کردم تو بشقاب و با صدای تقریبا بلندی گفتم :
_ نه....... میشه خواهش کنم شما بفرمایید.
قاشق و چنگالش و رها کرد تو بشقاب ، به صندلیش تکیه داد و دستاشو زد زیر بغلش و یه نفس عمیق کشید:
_ آرش خیلی بهت وابسته ست خودتم میدونی......با این رفتاری که تو این چند وقت پیش گرفتی بهش حق میدم اشتهاشو از دست بده و افسرده بشه.......منم تو این مدت هر چقدر سعی کردم سرگرمش کنم تا به رفتار تو بی توجه بشه فایده نداشته........این که خانواده شو تو این سن از دست بده براش خیلی سخته ولی اون تو رو جایگزین اونا کرده......توام که قربونت برم اصلا به اطرافیانت توجه نمیکنی.........
و در حالیکه از پشت میز بلند میشد ادامه داد:
_ حداقل به خاطر آرش سعی کن به خودت بیای
چند دقیقه همونجور خیره به بشقابم موندم. بیچاره آرش، چرا باید اونو قاطی دغدغه های روحی خودم بکنم؟ مگه اون چند سالشه؟ بهزاد راست میگفت باید به خاطر آرش هر جوری بود به خودم میومدم. میز و جمع کردم و رفتم طرف اتاق آرش. رو زمین نشسته بود و داشت با ماشین اسباب بازیش بازی میکرد، رفتم کنارش نشستم رو زمین.سرسری نگام کرد و به بازیش ادامه داد. ماشینشو ازش گرفتم تا بهم نگاه کنه و با لبخند بهش گفتم :
_ با من قهری؟
پایینو نگاه کرد و سرشو به علامت نه تکون داد.
_ عزیزم معذرت میخوام.......... من این روزا دلم برای مریم تنگ شده،ببخشید دیگه........... میخوای با هم ژله درست کنیم؟
سرشو آورد بالا و به نشانه ی تایید تکون داد.همونجور که دراز میکشیدم رو زمین کشیدمش طرف خودم و با خنده بغلش کردم و بوسش کردم:
_ ببینم زبونتو موش خورده ؟
صدای خنده ش بلند شده بود :
_ کیانا جون ولم کن خفه شدم.
_ نه نمیشه باید ده تا بوس بدی تا ولت کنم.
_ باشه ولی یکی من یکی تو......
_ نیم وجبی حالا واسه من شرط میذاری؟......باشه قبول.
و همدیگه رو میبوسیدیم و دو تایی میشمردیم.بعدش با خنده رفتیم اشپزخونه تا ژله درست کنیم بهزاد که تو حال نشسته بود تقریبا داشت شاخش در میومد که به این سرعت تونسته بودم همه چیو رو به راه کنم.به همین راحتی تونسته بودم دل کوچیک آرش و به دست بیارم.احساس میکردم خودمم خیلی سبک شدم، همیشه فکر میکردم گریه آدمو سبک میکنه تازه کشف کرده بودم در بعضی مواقع خنده و شاد کردن دل یکی دیگه اثرش از اونم بیشتره.
روزها پشت سر هم میگذشت و من تقریبا تونسته بودم با خودم کنار بیام و کمتر به اون روز کذایی فکر میکردم ولی تو خواب دیگه نمیتونستم چیزی رو کنترل کنم و تقریبا هر شب کابوس میدیدم. هر چند وقت یه بار با مریم تماس تلفنی داشتم و ازش میخواستم زودتر برگرده و اونم میگفت این آرزوی قلبیشه که هر چه زودتر برگرده پیش من ولی نیک یه عالمه کار ریخته رو سر ژان پل و اونا همش در حال پروازن و هر روزی تو یه کشورن ولی به محض اینکه کاراشون تموم بشه برمیگردن ایران.
یه شب آرش و که خوابوندم رفتم سمت اتاقم تا بخوابم که متوجه شدم در اتاق بهزاد بازه و چراغش روشنه رفتم به در تکیه دادم و داخل و نگاه کردم، بهزاد رو تختش نشسته بود و آرنجشو تکیه داده بود به زانوش و سرش پایین بود، یه لحظه پیرهنش و زد بالا و زخمشو نگاه کرد.
_ زخمت چطوره؟...........کی میخوای بخیه شو باز کنی؟
با سرعت سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد انگار تازه متوجه حضورم شده بود. یه کمی که بهم نگاه کرد گفت :
_ بیا بازش کن ........قیچی تو کشو میز توالته.
قیچی رو پیدا کردم و گفتم :
_ میرم استریلش کنم.
ولی قبل از اینکه برم بیرون گفت :
_ نمیخواد بیا اینجا خودم استریلش میکنم.
و فندکشو از روی میز پاتختی برداشت، سعی کردم بیاد بیارم کی در حال سیگار کشیدن دیدمش ولی چیزی یادم نمیومد. قیچی رو ازش گرفتم و مشغول شدم .
_ اوف .......یواش......
با تعجب بهش خیره شدم و یه پوزخند زدم:
_ نمیدونستم مشروب میخوری؟
با یه حالت خاصی نگاهم کرد و گفت :
_ معمولا نمیخورم........
و سرشو پایین انداخت و با صدای آرومتری ادامه داد :
_ مست نیستم ........نترس
یه خنده ی عصبی کردم و گفتم :
_ چشم نمیترسم. هر چی شما بگید........بهزاد ما داریم تو یه خونه با هم زندگی میکنیم.........چطور میتونی مشروب بخوری؟......... با این وضع من چطوری باید بهت اعتماد کنم؟
سرشو بالا آورد و یه جوری بهم نگاه کرد که بد جوری ترسیدم.
_ خوبه پس خودتم فهمیدی که ما نمیتونیم مثل یه خواهر برادر با هم زندگی کنیم.
با بهت بهش خیره شدم و با لکنت پرسیدم :
_ من.........منظورت چیه؟
نگاه عجیبشو از چشمام سر داد رو لبام و سرمو بین دو تا دستش گرفت و لباشو فشار داد رو لبام.دهنش بوی الکل میداد و این حالم و خیلی به هم میزد قبل از این که سعی کنم ازش جدا بشم خودش جدا شد و زل زد تو چشام و با صدای تقریبا بلندی گفت :
_ منظورم اینه ..........من نمیتونم دیگه اینجوری ادامه بدم، میفهمی؟
دستم و گذاشتم رو لبام و به اشکام اجازه ی فرود اومدن دادم :
_ آره میفهمم.........من و آرش همین فردا از اینجا میریم.
وبا صدای بلند داد زدم :
_ تو هم دیگه حق نداری به من دست بزنی.........
همین که خواستم بلند شم بازومو گرفت و منو محکم نشوند سر جام و با عصبانیت زل زد تو چشام :
_ من اینو نگفتم ..........تو هیچ جا نمیری........
_ میرم .........همین الان میرم .......تو هم نمیتونی جلومو بگیری.........
منو گرفت تو بغلش و زیر گوشم گفت :
_ کی گفته نمیتونم؟
همونجور که گریه میکردم و میخواستم خودمو از آغوشش جدا کنم با مشت می کوبیدم به سینه ش :
_ ولم کن ........ بهزاد تو الان مستی، نمیفهمی داری چیکار میکنی........
_ بهت که گفتم مست نیستم........
راست میگفت آدمای مست شل و ول تر حرف میزدن. در حالیکه پشتم و نوازش میکرد ادامه داد:
_ میخوام با هم باشیم ..........مثل ژان پل و مریم......
برای اینکه ولم کنه شونه شو گاز گرفتم. با فریاد ازم جدا شد.فوری بلند شدم و گفتم :
_ خفه شو.........من از اون دخترای آشغال نیستم که هر کاری بخوای بکنی.........دیگه نمیخوام ریختت و ببینم
و رفتم به سمت در ولی زودتر از من خودشو به در رسوند و قفلش کرد و کلیدش و هم انداخت تو جیبش :
_ من نگفتم تو از اون دخترای آشغالی.......
و یه دادی زد که یه متر پریدم هوا :
_ گفتم؟؟؟
آب دهنمو قورت دادم و سرمو به علامت نفی به طرفین تکون دادم. با لحن آرومتری ادامه داد:
_ مگه مریم دختر خرابیه که با ژان پله؟.......
دوباره اشکام جاری شد و سرمو به طرفین تکون دادم و با گریه گفتم :
_ اونا فرق میکنن.......اونا همدیگه رو دوست دارن و میخوان با هم ازدواج کنن..............ولی تو میخوای ازم سوءاستفاده کنی........
_ خوب منم.......
پریدم وسط حرفش و داد زدم :
_ نمیخوام............مریم خودش میخواست.......من نمیخوام، اینقدر منو با مریم مقایسه نکن.........ولم کن، تو نمیتونی منو مجبور به کاری کنی وقتی که خودم نمیخوام
با کلافگی دستشو کشید پشت گردنش و به سقف نگاه کرد چند لحظه به همون حالت موند و دوباره برگشت طرف من، اینبار طرز نگاهش خیلی فرق میکرد،رنج و غم رو به طور واضح تو چشاش میدیدم ،غم توی نگاهش چشماشو ده برابر جذاب تر از قبل کرده بود. با لحن آروم و رنجیده ای گفت:
_ کیانا خواهش میکنم........
دلم براش سوخت،حتما خیلی سختش بود که داشت اینجوری التماسم میکرد سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم، همونجایی که وایستاده بود با صدای گرفته ای ادامه داد:
_ خواهش میکنم شرایط منو درک کن..........به خدا من نمیخوام ازت سوءاستفاده کنم.
به شدت تحت تاثیر لحنش قرار گرفتم.اگه با گوشای خودم نشنیده بودم باورم نمیشد بهزاد اینجوری به کسی التماس کنه. با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم:
_ چی میشه تو هم شرایط منو درک کنی؟
سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم اما جرات نداشتم سرمو ببرم بالا، میترسیدم توسط نگاه غمگین و جذابش خلع سلاح بشم.رفت سمت در و قفل و باز کرد و خودش رفت سمت پنجره،حالا که پشتش به من بود با جرات سرمو گرفتم بالا و بهش خیره شدم اما احساس میکردم ازهمون طرف هم نگاه پر سوزش داره تا عمق وجودم و میسوزونه ، قبل از اینکه اشکام دوباره جاری بشه یا اتفاق دیگه ای بیفته با سرعت از اونجا خارج شدم و خودمو به اتاقم رسوندم، درو از داخل قفل کردم و خودموانداختم رو تخت و تا میتونستم گریه کردم.
صبح با صدای دستگیره ی در از جا پریدم. با وحشت نشستم رو تخت و به در خیره شدم. کسی میخواست در و باز کنه ولی به خاطر قفل بودن در موفق نمیشد.
_ کیانا چرا در قفله؟
با شنیدن صدای آرش یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند رو لبم نشست. رفتم در و براش باز کردم :
_ سلام.......من خیلی گشنمه.
_ الان میام بهت صبحونه میدم، تو برو پایین تا من بیام.
صورتم و شستم ولباس عوض کردم و رفتم پایین.بهزاد روی یه کاناپه خوابیده بود و روی میز جلوی پاش یه شیشه ی خالی مشروب افتاده بود، برام خیلی سخت بود که اینجوری ببینمش چون من بهزاد و اینجوری نشناخته بودم،بهزادی که من میشناختم خیلی با این فرق داشت. و قسمت بد قضیه این بود که خودمو یه جورایی تو این وضعش مقصر میدونستم در حالیکه در واقع این طور نبود و من مقصر نبودم ،من باید از خودم دفاع میکردم، هر کسی جای من بود هم همین کار و میکرد، ولی نمیدونستم این حسی که در درونم نسبت به بهزاد داشت شکل میگرفت چی بود،احتمالا این هم یکی از نقشه هاش بود که کاری کنه من ازش خوشم بیاد و بهش وابسته بشم ولی خودش هر وقت خسته شد ولم کنه و بره دنبال کار خودش،آره دقیقا هدفش همینه.

بی سرو صدا صبحانه ی آرش و دادم.از تو اتاق بهزاد یه چمدون کوچیک پیدا کردم و لباسا و اسباب بازیا و وسایل آرش و توش جا دادم،لزومی نداشت برای خودم چیزی بردارم چون تو خونمون به اندازه ی کافی لباس و چیزای دیگه داشتم.
از اینکه از اونجا میرفتم همزمان چند تا حس متفاوت داشتم........ذوق از اینکه بعد از مدتها میرم خونه، ناراحتی از اینکه خونه خالیه و مامان نیست و یه حس دیگه ای که دقیقا نمیدونم اسمشو چی بذارم ، حسی که به علت رفتن از پیش بهزاد بهم دست میداد، شاید ترس از بی پشت و پناه شدن و تنها شدن ....... واحتمالا همین هم باعث میشد یه چیزی توی قفسه ی سینه م تکون بخوره و منو توی تصمیمی که گرفته بودم متزلزل کنه ، اما جایی برای برگشتن از تصمیمم نبود چون بهزاد بطور واضح دیشب بهم گفته بود که نمیتونیم مثل یه خواهر برادر با هم زندگی کنیم.
از آرش خواستم وقتی میریم پایین حرف نزنه و بی سر و صدا بره بیرون تا بهزاد بیدار نشه، به دروغ بهش گفته بودم داریم میریم پیش مریم و چون بهزاد الان خسته ست هر وقت بیدار شد خودش میاد. در هال و باز کردم و آرش و به بیرون هدایت کردم ولی دیگه نتونستم از نگاه آخر بگذرم،بهزاد یه نسیم گذرا تو زندگیم نبود که به راحتی از کنارش بگذرم ، خیلی آروم مثل یه بچه خوابیده بود و موهای روشنش رو صورتش پخش شده بود، بی اراده یه لبخند نشست رو لبم و یه قطره اشک مزاحم از چشمام چکید پایین، چمدونو گذاشتم بیرون و به آرش گفتم بره سمت ماشین تا من بیام. رفتم طرف بهزاد ، کنارش زانو زدم و به صورت قشنگش زل زدم، گذشت زمان و یادم رفته بود و همینطور بیصدا به اجزای صورتش خیره شده بودم و همین باعث شد چشماشو باز کنه و نگاهمو غافلگیر کنه، حسابی هول شده بودم ، به خاطر این تعلل مسخره به خودم لعنت فرستادم،از جاش بلند شد و با حالت خواب آلودی گفت :
_ سلام.........ساعت چنده؟...........چقدر سرم درد میکنه؟.............
انگار تازه اتفاقای دیشبو یادش اومد چون یه دفعه ساکت شد و نگاهمون تو هم قفل شد.بعد از چند لحظه دستشو آورد سمت صورتم و موهامو کنار زد. یه لبخند قشنگ تحویلم داد و با لحن مهربون و در عین حال شیطونی گفت :
_ اینجوری نگام نکن.........میخورمتا..........
پس اینطور........پس هنوزم میخواد منو وادار به تسلیم کنه،نگاهمو دزدیدم :
_ برو صورتتو بشور............
آروم سرشو آورد جلو و گونه مو محکم بوسید و خیلی جدی زل زد تو چشمام، منظورش این بود که تو نمیتونی مخالفتی بکنی و نهایتا تسلیم میشی
_ الان میرم میشورم عزیزم..........
سریع از جاش بلند شد و رفت سمت دستشویی، دیگه معطل نکردم و با دو خودمو به ماشین رسوندم. رانندگیم که افتضاح بود با این حالی که داشتم و سرعتی که گرفته بودم بدتر هم شده بود، بیچاره آرش چند بار جیغ کشید و ازم خواست آرومتر برم ولی اصلا تو شرایطی نبودم که به خواسته ش توجه کنم، ده دقیقه ای که گذشت موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن،بهزاد بود، فوری خاموشش کردم ، اگه نگران قطع شدن ارتباطم با مریم نبودم قطعا دور مینداختمش و یکی دیگه از یه جا ورمیداشتم.....
وقتی رسیدم به خونه ی خودمون تازه متوجه شدم که اومدنم به خونه یه حماقت محض بود چون ما فقط اطراف خونه ی بهزاد و پاکسازی کرده بودیم و خیابونا و کوچه های نزدیک خونه ی من پر از جسدهای در حال تجزیه بود و تنفس توی اون هوا با اون بوهای افتضاح کار غیر ممکنی بود، ولی حالا که این همه راهو اومده بودم نمیتونستم بدون اینکه برم سر خاک مامان برگردم، از آرش خواستم همونجا بمونه تا من سریع برگردم، رفتم سر خاک مامان و تا میتونستم گریه گردم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و بهش محتاجم و اگه الان زنده بود چه کارها که براش نمیکردم.............دیگه موندن اونجا بیشتر از این جایز نبود،حالت تهوع بهم دست داده بود، بلند شدم و نگاهم و دور تا دور حیاط چرخوندم ، مثل خونه ی ارواح شده بود ، یه ترس عجیبی رو احساس کردم،از خونه ای که از بچگی توش بزرگ شده بودم میترسیدم،ترسی که توی خونه ی بهزاد هیچ وقت بهش دچار نشده بودم،شاید اونجا یه ترسای خاص خودش و داشت مثلا ترس از تنها بودن با یه پسر مجرد یا ترس از یادآوری سوزوندن آدما و این جور چیزا.........ولی اونجا بزرگترین ترس یعنی ترس از تنها شدن تو یه خونه ی بزرگ و قدیمی که ارواح دارن تو کوچه هاش قدم میزنن و نداشتم.
با سرعت خودمو به ماشین رسوندم ، باید برمیگشتم به همون محله ای که خونه ی بهزاد اونجا بود و یه خونه ی مناسب پیدا میکردم، توی راه همش از این میترسیدم که با بهزاد که مطمئنا برای پیدا کردن من از خونه زده بیرون مواجه بشم ولی خوشبختانه این اتفاق نیافتاد و من هم به محض اینکه احساس کردم بوی تعفن کمتر شده ماشین و کنار یکی از خونه هایی که یادم بود با بهزاد پاکسازیش کردیم نگه داشتم و با آرش رفتیم داخل، یه خونه باغ بزرگ بود ،ماشینو هم بردم داخل حیاط، حس کسی رو داشتم که رفته دزدی با این حال رفتم به سمت ساختمون وبعد از این که یه کمی اوضاع خونه رو سر و سامون دادم تصمیم گرفتم با آرش بریم بیرون تا مواد غذایی تهیه کنیم ، حتی به خودم زحمت ندادم تو آشپزخونه شو نگاه کنم چون اگه چیزی هم بود من دلم نمیومد ازش بخورم،سریع کارا رو انجام دادیم و برگشتیم خونه، بعد از خوردن ناهار برای فرار از ترس کلی با آرش بازی کردم ، شب با هم رو یه تخت تو یکی از اتاقا خوابیدیم،قبل از اینکه بخوابم موبایلم و روشن کردم به امید اینکه مریم زنگ بزنه چون خیلی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم بعلاوه حتما بهزاد تا الان متقاعد شده که گوشیم خاموشه تا دیگه زنگ نزنه........
هنوز چند دقیقه از روشن کردن گوشیم نگذشته بود که مریم زنگ زد، با خوشحالی از اتاق دوییدم بیرون و جواب دادم:
_ الو.......
صدای عصبانی مریم تو سرم هوار شد:
_ الو و مرض ......چرا موبایلت و خاموش کردی؟.......هیچ فکرشو کردی که ممکنه ما نگرانت بشیم؟
_ ببخشید..........شارژش تموم شده بود.
_ بچه گیر آوردی؟...........بهزاد که میگه قهر کردی و معلوم نیست رفتی کدوم خراب شده ای...........
انتظار داشتم الان مریم با مهربونی باهام حرف بزنه و یه کم آرومم کنه اما اون فقط سرم داد میزد و این بدجوری احساساتمو اذیت میکرد، اشکام شروع کردن به باریدن و با لحن رنجیده ای گفتم :
_ ببینم تو طرف اونی؟
صداشو اورد پایین و با همون لحن مهربونی که ازش انتظار داشتم جواب داد:
_ معلومه که نه.........من فقط نگرانت شده بودم.........من حتی نمیدونم بین شما چه اتفاقی افتاده فقط میدونم که گذاشتی رفتی و از صبح تا حالا ما داریم تو نگرانی دست و پا میزنیم.نمیخوای به من بگی چی شده؟
گریه م شدت بیشتری گرفت:
_ مریم من خیلی تنهام........ خیلی میترسم .......تو کی میای؟
_ نمیخوای بگی چی شده؟
_ دیگه نمیتونم پیش بهزاد بمونم چون هوایی شده........
_ چی؟........منظورت چیه که هوایی شده؟ بهزاد همچین آدمی نیست.........
داد زدم:
_ تو از کجا میدونی همچین آدمی نیست؟........فعلا که همچین آدمی هست چون ازم خواسته با هم رابطه داشته باشیم............
_ آروم باش کیانا........حتما اون ازت خواستگاری کرده..........خوب اگه تو نمیخوای بهش بگو نه..........با شناختی که از بهزاد پیدا کردم مطمئنم تو رو تحت فشار قرار نمیده..........
_ ببخشید میشه بگی این شناخت و چه جوری روش پیدا کردی؟........چون کاملا غلطه...........نظر من اصلا براش مهم نیست..........
_ اشتباه میکنی .......... تو خیلی براش مهمی کیانا.......
_ دیدی گفتم طرف اونی؟.........همش داری از اون دفاع میکنی در حالیکه مثل روز روشنه که اون رو من نظر بد داره........
_ من اصلا طرف اون نیستم.......کاملا طرف توام..........و مطمئن باش هر کاری هم که میکنم و هر چیزی که میگم به نفعته............اگه حتی یه درصد هم احتمال بدم که برات بده اصلا دهنمو باز نمیکنم.........
_ خیلی خب مریم ...........بیخیال.......بیا دیگه درموردش حرف نزنیم........تو کی میای؟من خیلی بهت احتیاج دارم........
_ به محض اینکه بتونم ژان پل و راضی می کنم که هر چه زودتر برگردیم.........خودم هم از این وضعیت خسته شدم........راستی تو الان کجایی؟........آدرستو بده تا وقتی اومدم بیام اونجا.........
آدرس و بهش دادم و در مورد زندگیش با ژان پل ازش پرسیدم، ظاهرا همه چیز خوب بود و خیلی بهش خوش میگذشت البته به غیر از اینکه بیشتر وقتشونو تو هواپیما میگذروندن و دیگه اینکه هیچ کس و نداشت که باهاش حرف بزنه چون اون و ژان پل هنوز زبان همدیگه رو بلد نبودن و فقط با زبان عشق با هم حرف میزدن،البته مریم میگفت بعضی کلمات ساده رو هر دو یاد گرفتن ولی چندان دردی ازشون دوا نمیکنه.
بعد از صحبت با مریم احساس میکردم یه کم راحت شدم،دوباره برگشتم تو تخت و سعی کردم بخوابم ولی سوالاتی که تو سرم تلنبار شده بود این اجازه رو بهم نمیداد،همش از خودم میپرسیدم که تکلیفم چیه؟ با این زندگی چیکار باید بکنم ، قبلا که یه زندگی عادی داشتم هم همین سوالات رو داشتم ولی در حال حاضر اون افکار به نظرم خیلی مسخره میومد،من اون موقع خیلی کارها میتونستم بکنم که الان امکان انجامشو ندارم، کمترین کاری که اونموقع میتونستم بکنم این بود که از زندگیم لذت ببرم ولی همیشه در خلاف جهتش حرکت میکردم و کاری میکردم که زندگی بهم سخت تر بگذره،همیشه از همه چی ناراضی بودم، هیچ وقت سعی نمیکردم با شرایطم کنار بیام در حالیکه میتونستم از بدترینها بهترینها رو بسازم،تقریبا همیشه برعکس این کار و میکردم و تمام اتفاقات دور و برم و به بدترین شکل ممکن تعبیر میکردم، حالا میفهمیدم نیمه ی پر لیوان یعنی چی ، من همیشه نیمه ی خالی لیوان و میدیدم دریغ از اینکه اونموقع لیوان پر بوده و چشم های من بسته، این افکار باعث میشد کم کم به این نتیجه برسم که هر چی خدا به سرم بیاره حقمه ، چون ناشکری اون هم با شرایط و امکاناتی که من داشتم واقعا بی انصافی بوده، تمام مشکلاتی که من به نظرم میومد برگرفته از تفکرات و دید خودم به زندگی بوده و جالب اینکه الان اصلا نمیتونستم درک کنم که چرا قبلا اون چیزا به نظرم مشکلات میومده،حالا معنی این جمله رو با تمام وجودم درک میکردم که آدم تا یه چیزیو از دست نده قدرشو نمیدونه.
نمیدونم ساعت چند بود که با شنیدن صدایی از داخل حیاط از خواب پریدم، به پنجره نگاه کردم،هوا کاملا تاریک بود، مو به تنم سیخ شده بود و از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم................
پتو رو کنار زدم و سعی کردم خونسرد باشم،احتمالا گربه ای چیزی بوده............ ولی از کجا معلوم گربه ها نمرده باشن؟........... من که یادم نمیومد تو این چند روز نه گربه ای دیده باشم و نه جنازه ی گربه ای ......... چشمامو بستم و برای اینکه حواسم جمع بشه سرمو با شدت به طرفین تکون دادم:
_ خدایا.........این فکرای چرت و پرت چیه تو این موقعیت ؟.........نکنه دارم دیوونه میشم؟
با شجاعتی که ازم انتظار نمیرفت رفتم طرف پنجره تا داخل حیاط و نگاه کنم ، ولی هر چی چشم چرخوندم چیز مشکوکی ندیدم، یه نفس عمیق کشیدم :
_ خوب........فکر کنم گربه ها هنوز منقرض نشده باشن، عجیبه چرا تو این مدت اصلا متوجه شون نشده بودم........
یه پوز


مطالب مشابه :


رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker

دنیای رمان - رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




شروع از پایان قسمت2

رمان پایان ناپیدا. رمان




رمان بازی عشق6- پایان

رمان رمان رمان ♥ - رمان بازی عشق6- پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست پانزدهم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست پانزدهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست چهاردهم عشق بی پایان

رمان ♥ - پست چهاردهم عشق بی پایان - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان ناپیدا.




رمان نقطه پایان

رمان پایان ناپیدا ghazal purshaker. رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) moon shine. رمان تاوان عشق fahime




پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر)

رمان ♥ - شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان




برچسب :