رمان نوتریکا 9 ( جلد دوم )

باید جواب پیغام را همان لحظه میداد. نوتریکا دو بار قدم پیش گذاشته بود برای اشتی... حالا دست رد نمیتوانست به سینه اش بزند . خوبی اش این بود که مرامش اهل قهر بودن را بلد نبود.
نوتریکا چهارزانو روی تختش نشست و نوشت: تو بیداری؟
طوطیا نوشت:اره...
نوتریکا هم نوشت: منم...
طوطیا: از شب بیداری؟
نوتریکا: نه یه ربعه که بیدار شدم...
طوطیا نوشت: چیکار میکردی؟
نوتریکا: خواب بد دیدم ... بعدشم نماز خوندم...
طوطیا: بابا عابد وزاهد...
نوتریکا ارم لبخند را گذاشت و نوشت: تو چی؟
طوطیا: من هنوز نخوابیدم...
نوتریکا: چرا؟
طوطیا: خوابم نمیومد...
نوتریکا: چیکار میکردی؟
طوطیا: رمان میخوندم....اونقدر مزخرف بود...
نوتریکا:جریانش چی بود؟
طوطیا: یه دختر عمو پسر عمو بودن که عاشق هم بودن...
نوتریکا: خوب این بده؟
طوطیا: نه... فقط دختره اخرش مرد... بدون اینکه پسره بهش بگه چقدر دوستش داره مرد...
نوتریکا : اخی...
طوطیا ارم غم را گذاشت.
نوتریکا نوشت: دلم برای دختره سوخت....
طوطیا : منم...
نوتریکا: نمیخوای بخوابی؟
طوطیا: چرا... هر وقت گریم بند اومد میخوابم...
نوتریکا: مگه گریه میکنی؟
طوطیا: اخه دختره خیلی بد مرد... دوست داشتم بهم برسن...
نوتریکا: نرسیدنم عالمی داره....
طوطیا: اما بده که عاشقا بهم نمیرسن...
نوتریکا با خودش گفت: پس من و تو هم یه جفت عاشقیم... مسخره خندید .
نوتریکا: زندگیه دیگه...
طوطیا: کاش اینجوری نبود...
نوتریکا جوابی نداد.
طوطیا نوشت: خیلی بده ادما نمیدونن اخرش چی میشه...
نوتریکا جوابی نمی داد.
طوطیا نوشت: خوابیدی؟
باز هم بی جوابی از سوی نوتریکا.
نوشت: شبت به خیر..
و با صدای ضربه ای که به شیشه ی تراسش خورد مثل فنر از جا پرید.
نوتریکا به ارامی در تراس را بازکرد و وارد اتاقش شد.ساعت پنج و نیم صبح بود.
طوطیا با رکابی زیر ملافه مچاله شد وگفت: نوتریکا....
نوتریکا خندید وگفت:سیس... چته؟
طوطیا با حرص وصدای اهسته ای گفت: تو الان اومدی اتاق من چیکار؟
نوتریکا لبه ی تختش نشست و با صدای ارامی گفت: اومدم تو رو ببینم...
طوطیا اخم کرد. نوتریکا چراغ خواب را روشن کرد وگفت: چته؟
طوطیا:برو بیرون میخوام بخوابم...
نوتریکا: رمانه کو؟
طوطیا اب دهانش خشک شد. داشت چرت میگفت که احساسات نوتریکا را برانگیزد.
نوتریکا انگشتش را به صورت یخ زده ی طوطیا کشید وگفت: تو که گریه نمیکردی چاخان....
طوطیا:برو بیرون الان مامان اینا بیدار میشن...
نوتریکا: خوب بشن... مگه داریم چی میکنیم؟
طوطیا با غیظ گفت: نوتریکاااااا..... بروو.....الان یکی میاد...
نوتریکا از جا بلند شد ودراتاق طوطیا را قفل کرد وگفت: خیالت راحت شد؟
طوطیا اهی کشید وگفت: من میخوام بخوابم...
نوتریکا لبخندی زد وگفت: خوب بخواب درو غگو...
طوطیا بی دفاع از جناح دیگری حمله کرد وگفت: اصلا تو چرا پنج صبح به من اس دادی؟
نوتریکا باز لبه ی تختش نشست وگفت: اشکالی داره؟
طوطیا دهانش را کج کرد وگفت: چشمهای خیس من و ... شاعر شدی؟
نوتریکا:مریم برام فرستاده بود..منم فرستادمش واسه تو... قشنگ بود...
طوطیا میخواست خودش را گاز بگیرد. چقدر فکر وخیال نکرده بود. حق داشت بگوید از سر ترحم جلو می اید یا نه؟
نوتریکا ادامه داد: فردا داره میره فرانسه...
طوطیا با بدجنسی گفت: میدونم... ماهان گفت میره که خونه شونو اماده کنه... چون ماهم تا یک ماه دیگه میریم...
نوتریکا ماتش برد.
طوطیا فاتحانه لبخند میزد.
نوتریکا با حرص گفت: تو فکر کن من بذارم بری...
طوطیا:توچیکاره حسنی؟
نوتریکا لبخندی زد وگفت: فکر کردی من خرم یا خنگم یا گاگولم...؟
طوطیا کمی خودش را جابه جا کرد و به پشتی تخت تکیه داد وگفت : سه جفتش باهم...
نوتریکاتند نفس میکشید. از حرص دلش میخواست سر طوطیا داد بزند.
با حالتی کاملا جدی وپر خشونت گفت: واقعا ماهان و دوست داری؟
طوطیا به او نگاه کرد. صورتش در نیمی از تاریکی و روشنی فرو رفته بود.
نوتریکا بار دوم پرسید.
طوطیا به چشمهای او خیره شد وگفت: نه...
نوتریکا نفس راحتی کشید وگفت: پس چرا اینقدر زر زر میکنی...؟
طوطیا بی توجه به کلامش با چشمهایی پر از اشک گفت: اون بهم گفته خوب میشم...
نوتریکا: مگه خداست؟
طوطیا دماغش را بالا کشید وگفت: نه... ولی ... سفرمون و رفتنمون و اون جور کرده...
نوتریکا: فقط به خاطر همین؟
طوطیا با غیظ گفت: نه... به خاطر اینکه بعد از تصادفم نظرش عوض نشد... هنوز منو میخواد... مثل بعضیا نیست که ...
نوتریکا: که چی؟
طوطیا : تو یه بار بهم گفتی ترحم برانگیز نباشم... حالا خودت....
نوتریکا انگشت اشاره اش را روی لبش گذاشت وگفت: هیسسس... من بهت ترحم نمیکنم... من دوست دارم... یه جورایی میدونم که تو هم منو دوست داری... پس چرا لجبازی میکنی؟
طوطیا درچشمهای او غرق شده بود.
نوتریکا ارام گفت: طوطی؟
طوطیا به او نگاه میکرد.
نوتریکا خفه گفت: اینقدر اذیت نکن...
طوطیا اهسته گفت: خاله سیمین نمیذاره...
نوتریکا: تو از کجا میدونی...
طوطیا: میدونم... بعدشم حالا دیگه نمیشه بهمش زد؟
نوتریکا با اخم گفت: چرا؟
طوطیا اب دهانش را قورت داد وگفت: چون مامان خودم و بابا و همه به ماهان جواب مثبت دادن... حالا که نمیشه از حرفشون برگردن... تازه نامزدی مریمم بهم خورده همینجوری خاله مهناز رابطه اش با ماها شکرابه... بعدم ما بلیط گرفتیم... همه چی داره تموم میشه...
نوتریکا: فکر میکنی با این بهونه ها قانع میشم؟
طوطیا اهی کشید و نوتریکا گفت: این بهونه ها رو میاری که اخرش برسی به ماهان؟ باشه...
طوطیا فکر کرد باز گند زد.
نوتریکا خواست بلند شود که طوطیا بازویش را گرفت. سه روز مثل میت و جنازه و در به در ها منتظر یک اشاره بود حالا باز هم... تند گفت: من از ماهان بدم نمیاد اما دوستش ندارم...
نوتریکا نفس راحتی کشید ... لبخندی زد وگفت: کیو دوست داری؟
طوطیا با شرم سرش را پایین انداخت.
نوتریکا پرسید: کیو دوست داری؟ راست بگو...
طوطیا : بماند...
نوتریکا: نماند....
طوطیا زیر لب زمزمه کرد:
یادت بیاید یاد من....
کاش یادت بیاید چشمهای خیس من...
کاش ان نگاه نقره ای تنها باشد برای من...
کاش یادت هرگز نرود از یاد من...
نوتریکا: اخرشم نگفتی؟
طوطیا خندید.
نوتریکا خندید وگفت: میدونستی چشمای هیچ کدوممون برای هم خیس نشده؟
طوطیا خندید و چیزی نگفت.
نوتریکا کمی خودش را جلو کشید.طوطیا منظور ش را نفهمید.
نوتریکا صورتش را میان دستهاش گرفت وگفت: هیچ وقت تنهات نمیذارم...
طوطیا ماتش برد. چه احساساتی...
نوتریکا ارام گفت: میذاری؟
طوطیا با تته پته گفت: چیو؟
نوتریکا چشمهایش را بست و چند ثانیه باز کرد. صورت یخ کرده ی طوطیا هنوز در دستهایش بود. دستهایش شل شد. میخواست چه کار کند؟
قبل از اینکه کاملا دستهایش را از روی صورت طوطیا بردارد طوطیا کف دستش را پشت دست نوتریکا گذاشت.
نوتریکا زیر لب عباراتی را به عربی گفت.
طوطیا خندید وگفت:از کجا بلد شدی؟
نوتریکا اخم کرد وگفت: بگو قبوله...
طوطیا با خنده گفت:باید بگم قبلتُ....
نوتریکا لبخندی زدو طوطیا ناشیانه صورتش را جلو اورد.
قبل از هر عملی نوتریکا دستش را لابه لای موهای او فرستاد و او را بیشتر به خودش فشرد.
قبل از هر عملی نوتریکا دستش را لابه لای موهای او فرستاد و او را بیشتر به خودش فشرد.
**************************************
*************************
با صدای بلندگو بار دیگر به قدم هایش سرعت بخشید. پیدا کردن باجه ی مورد نظر خیلی مشکل نبود.
به همان سمت رفت. مریم که در مانتوی کرم رنگی میان توریست های بور فرانسوی گم شده بود را پیدا کرد.
بلند گفت: به موقع رسیدم نه؟
مریم مات به او نگاه میکرد. به پدر ومادرش التماس کرده بود که به بدرقه اش نیایند حالا نوتریکا... به دور واطراف نوتریکا نگاهی انداخت. فکر میکرد یک ایل همراهش هستند. نفس راحتی کشید وگفت: برای چی اومدی؟
نوتریکا: ناراحت شدی؟
مریم از خوشحالی بغض کرده بود.فکر اینکه برای اخرین بار او را می بیند... هیچ وقت فکر نکرد شاید باید برای او باشد... خودش را نفر دوم به بعد میدید. همین احساسات ناخوشایند خیلی نمیتوانست مجالی باشد برای مانور مسائلی که از یک شب ساده بوجود امده بود.
نوتریکا لبخندی زد وگفت: این مدت که ایران بودی بهت خوش گذشت؟
مریم لبخندی زد وبغضش را کنترل کرد وگفت: اره... خیلی...
نوتریکا با همان لبخند گفت: اینجا که بودی به ما خیلی خوش گذشت....
مریم: منم همینطور... طوطیا فوق العاده است... مراقب هم باشید...
نوتریکا اهسته گفت: خیلی روح بزرگی داری مریم خانم....
مریم با چشمهای پر از اشک به او خیره شد.
نوتریکا لبهایش را تر کرد وگفت: برات ارزوی خوشبختی میکنم...
مریم مسکوت و پر بغض به او مینگریست.
نوتریکا افزود: هر سال موقع تحویل سال به یادت میفتم...
مریم خندید وگفت: پس بالاخره حساب کردی؟
نوتریکا: یکم فروردین دیگه...
مریم لبخندی زد و گفت: هر چهار سال یادم بیفت... من سی اسفند دنیا اومدم...
نوتریکا ماتش برد...
مریم خندید و گفت: روزهای خوبی و باهاتون داشتم.. فراموشتون نمیکنم...
نوتریکا لبخندی زد و دستش را جلو برد. مریم دستش رادر دست گرفت وگفت: خداحافظ نوتریکا....
نوتریکا : خداحافظ مریم...
پیجر بار دیگر به مسافرین اعلام کرد که در انجام امورشان تعجیل داشته باشند. مریم کارت پروازش را تحویل داد. نوتریکا پشت شیشه برایش دست تکان داد.
مریم بغضش شکست و اشکهایش جاری شد. در اخرین لحظات از او رو گرفت و به قدم هایش سرعت بخشید.
نوتریکا نفسش را فوت کرد... اگر طوطیایی نبود.... موضوع این بود که همیشه طوطیایی هست... ساعت سه صبح به خانه رسید. اصلا نفهمید خوابش برد یا همش در فکر وخیال بود... به پهلو غلت زد...
از اینکه در نگاهش احساساتش را به او بروز میداد اما او در کمال بی تفاوتی از کنارشان گذشت نه احساس عذاب وجدان داشت نه ناراحت بود. چقدر منطقی بود که برای او و طوطی ارزوی خوشبختی کرد. ماهان چقدر با او فرق داشت...
تمام شب را به یاد شب گذشته که با طوطیا گذرانده بود فکر میکرد. رسما خوابش را سلب کرده بود. هیچ وقت فکر نمیکرد طوطیا را تا این حد دوست داشته باشد.چشمهایش را بست تصویر طوطیا جلوی چشمش بود... با لبخند پلکهایش را از هم باز کرد. پس فردا باید به دانشگاه میرفت.
حداقل میدانست باید چه کند... باید با پدر ومادرش حرف میزد... ترجیحا اول با مادرش سیمین... یا نه اول پدرش و از طریق او به مادرش میگفت.... بعد هم مراسمشان... بعد هم سفر احتمالی!بعد هم یک پسر... لبخند پهنی زد...
افکارش برای اولین بار منظم بودند.
بعد از یک دوش اب گرم واصلاح از پله ها پایین امد. سیمین و جاوید صبحانه میخوردند. مشخص بود که نوید خانه نیست وگرنه داشت به رنگ چایش ایراد میگرفت.. نیوشا هم خواب بود. ناصر چه به سرش اورده بود که اینقدر کسر خواب داشت؟ .... بلایی به سرش بیاورد...
پشت میز نشست و سلام کرد.
جاوید از ادبش ماتش برد.
سیمین برایش چای ریخت وبا لحن ناله داری گفت: پنیر نداریما... خامه عسل بخور شاید خوشت اومد...
نوتریکا برای اولین بار گفت: باشه...
سیمین انگار دنیا را به او داده بودند ... با ذوق وشوق ظرف عسل و خامه و نان را کنار نوتریکا گذاشت.
نوتریکا با نهایت چندشی کمی روی نانش عسل ریخت. اگر کارش گیر نبود تن به این خفت نمیداد که ان مایع کش دار را از حلقش پایین ببرد.
انگار داشت زهر میخورد.
جاوید با چشمهای ریز شده نگاه میکرد.
سیمین دورش میچرخید. اگر خبر سلامتی نوتریکا را به او میدادند اینقدر ذوق نمیکرد. بعد از ربع ساعتی جاوید از جا بلند شد تا به شرکت برود.
نوتریکا هم بلند شد وگفت: میشه منم تا یه جایی برسونید؟
جاوید رسما خشکش زد. نوتریکا چه مودب شده بود؟ این پسر خودش بود؟
با نگرانی نگاهش کرد وگفت: طوری شده؟
نوتریکا عادی گفت: نه. چطور میخواستید بشه؟ .. بیام؟
جاوید حیران سری تکان داد وگفت: تو ماشین منتظرتم پسرم... و بار دیگر به نوتریکا نگاه کرد. چهره ی ارامش... این رفتارش... یعنی چه بلایی به سر پسرش امده بود؟
در ماشین نشسته بود که نوتریکا در را باز کرد ونشست.
جاوید ازباغ خارج شد. نوتریکا هم ساکت بود داشت کلمه جور میکرد.
جاوید کمکش کرد وگفت: چیزی شده؟
نوتریکا نفسش را فوت کرد وگفت: اره...
جاوید با نگرانی گوشه ای پارک کرد وگفت: چی شده؟
نوتریکا فکرکرد پدرش چه هول است؟
اهسته گفت: هیچی؟
جاوید:اتفاقی افتاده؟
نوتریکا اهمی کرد وگفت: نه هنوز...
جاوید داشت از نگرانی سکته میکرد باز چه بلای شومی قرار بود دامن گیرشان شود.
جاوید اهسته گفت: نوتریکا چی شده؟
نوتریکا به پدرش نگاه کرد و با حالت شرمنده ای که اصلا دست خودش نبود گفت: میشه برام .... ب... کم کم به لوکنت افتاد.
نوتریکا: من.. میخو..استم... بهتون ... بگم میشه.....برام... برام ... برام یه کاری کنید؟
جاوید داشت به گریه می افتاد.
جاوید: چی بابا جون؟
نوتریکا با من من گفت: میشه بریم خواستگاری؟ داشت اب میشد.
و انگار که جاوید مانند یک بادکنک که وقتی پر است یکباره خالی شود نفسش را بیرون فرستاد. پیشانی نوتریکا خیس عرق بود. جاوید هم از نگرانی مچاله شده بود وهم بهتش زده بود. شوک بدی بود.فکر هرچیز شومی را داشت جز این... فکر میکرد پسرش تا دوساعت دیگر بیشتر زنده نیست و در حال وصیت است... خوب... خواستگاری؟؟؟
جاوید شق ورق نشست و جدی شد و گفت: خواستگاری کی؟
نوتریکا: ط........ط..... طو..ط...ی...
جاوید به قیافه اش نگاه کرد. چانه اش دیگر در جناقش فرورفته بود بس که سرش را خم کرده بود. خنده اش گرفته بود. بالا خره به حرف امد؟
با صدای متحکمی گفت: با این وضعیتی که داره؟
نوتریکا سکوت کرده بود.
جاوید ادامه داد: شرایط طوطیا یادت رفته؟
نوتریکا زیر لب گفت: شما یادتون رفته به خاطر منه که ...
جاوید میان کلامش امد وگفت: پس از سر دلسوزیه؟
نوتریکا مات به پدرش نگاه کرد. چرا همه همین فکر را میکردند؟
با صراحت و بی خجالت گفت: من خیلی وقته که میخوام موضوع وبگم... حتی قبل از تصادف...
جاوید: پس چرا نگفتی؟
نوتریکا به رو به رو خیره شد وگفت: چون یه مدت طیبه و حماقتش دامن گیرم شده بود...
جاوید: بعد از اون چی؟
نوتریکا : بعدشم که همه درگیر مراسم طلا و نیوشا و نیما بودین... گفتم یه کمی که سرتون خلوت شد... اخرشم که تصادف کرد.... اما حالا...
جاوید خندید وگفت: حالا میترسی از دستت بره؟
نوتریکا به پدرش نگاه کرد.
جاوید اهی کشید وگفت: با اینکه برادرزادمه و به اندازه ی نیوشا دوستش دارم اما تو هم پسرمی... نمیدونم عاقبت داره یا نه...
نوتریکا مسکوت به پدرش خیره شده بود.
جاوید: شاید هیچ وقت نتونه سرپا بشه...
نوتریکا : میدونم...
جاوید: تا اخرش پاش میمونی؟
نوتریکا: میمونم...
جاوید: از تو نگرانی ندارم... اما برای طوطیا... اگه تنهاش بذاری...
نوتریکا: نمیذارم...
جاوید اهی کشید وگفت: جلال و سیما هم راضی ان؟
نوتریکا: طوطیا راضیه اونا هم راضی میشن....
جاوید با لبخند به پسرش نگاه میکرد. اینقدر زود بزرگ شده بود که باید به فکر ازدواجش می افتاد. این ته تغاری اش بود نباید اینقدر زود به فکر زن گرفتنش می افتاد...
دستش را روی شانه ی نوتریکا گذاشت.
نوتریکا از لبخند جاوید جرات پیدا کرد. پس راضی بود.
کمی خودش را جلو کشید و پدرش را در اغوش گرفت.
جاوید خندید وگفت: هنوز سختش مونده.... مادرتو راضی کن...
نوتریکا: اون دیگه با شما..
جاوید موهایش را بهم ریخت. اصلا به این لحن مودب نوتریکا عادت نداشت.
لبخندی زد وگفت: پس مبارکت باشه... اما بدون اگه اشک به چشماش بیاد من میدونم وتو....
نوتریکا خندید و جاوید او را تا نزدیکی چهار راه خانه رساند وخودش هم به شرکت راه افتاد. افکار شادی در ذهنش بود. همیشه از سر و سامان گرفتن پسر سر به هوا و بیمارش می ترسید.... اهی کشید و سعی کرد به ذهنش تفکر تلخی راه ندهد.
نیما وطلا و نوید به هم نگاه میکردند. هرچند طلا هم کم و بیش مخالف بود و چهره اش در هم بود. اما نه حوصله ی بحث کردن داشت نه می توانست مخالفت کند.
جاوید همچنان داشت از نوتریکا و طوطیا میگفت.
نیما موافق بود. نوید هم ایضا... طلا هم نه مخالف بود نه خیلی موافق... جاوید بسیج درست کرده بود با سیمین حرف بزنند.
طلا دستش را زیر چانه گذاشت وگفت: فردا شب بله برون ماهان وطوطیاستا...
جاوید اهمی کرد وگفت: میدونم... برای همین سیمین وباید زودتر راضی کنیم...
طلا اهی کشید وگفت: فکر نکنم خاله بذاره...
جاوید کمی از چایش نوشید وگفت: جلال وسیما هم هستن...
طلا لبخندی زد وگفت: مامان و بابا جفتشون ارزوشونه که نوتریکا دامادشون بشه...
جاوید ابروهایش را بالا داد وگفت: واقعا؟
طلا سری تکان داد وگفت: فقط امیدوارم همه چیز خوب پیش بره... من که حوصله ی جنجال و ندارم... وخمیازه ی بلند بالایی کشید.
جاوید به همراه نوید از جا برخاستند .
نیما رو به طلا گفت: پس منم میرم...
طلا خندید وگفت: شام نیای ها.... من میخوام بخوابم...
نیما زیر گوشش گفت: خوب بخواب من شب کارت دارم...
طلا: برو بچه پررو...
نیما گونه اش را بوسید وطلا هم پاسخ داد .
جاوید فکر کرد چه زن ذلیلی تربیت کرده است. و سه مرد به سمت خانه باغ حرکت کردند. خدا شب را به خیر بگذراند. نوتریکا کم بساطی درست نکرده است.
طلا به موبایل طوطیا زنگ زد.
کمی بعد طوطیا پاسخ داد. بعد از سلام علیک و احوال پرسی بحث را به سمت ماهان کشید.
طلا: همه چیز برای فردا شب اماده است؟
طوطیا بی حوصله گفت: فکر کنم.... اینا رو باید از مامان بپرسی...
طلا نفسش را فوت کرد وگفت: پس داری عروس میشی....
طوطیا به تندی گفت: اگه تا پای این مراسم برم فقط برای سوری بودنشه.... نه بیشتر...
طلا اهسته گفت: پس چرا هیچ کاری نمیکنه؟
طوطیا مات گفت: کی؟
طلا ارام گفت: خواهر کوچولوی من فکر کردی من نمیدونم؟
طوطیا سکوت کرد.
طلا : الان نیما ونوید وعمو جاوید میرن خونه که با خاله سیمین حرف بزنن... احتمالا برنامه ی فردا شب...
طوطیا با هیجان میان کلامش امدو گفت: رپتو.....
طلا با خنده گفت: اره.. رپتو....
طوطیا تند گفت: اخ جووون....
طلا خندید وگفت: چه هوله.... دختر یه ذره سر سنگین باش...
طوطیا : فکر کن اگه بتونم...
طلا بی پرده گفت: خیلی دوستش داری؟
طوطیا سکوت کرد. اگر نیوشا بود فریاد میز د و با هیجان جواب میداد. اما روی اینکه به طلا حرف دلش را بزند را نداشت.
طلا زمزمه وار گفت: سابقه اش خرابه ها....
طوطیا قاطعانه گفت: بهش اعتماد دارم...
طلا با ترس گفت: نگرانتم طوطی...
طوطیا : تا وقتی که باهام باشه نگرانم نباش...
طلا: خدا کنه... مراقب هم باشید...
طوطیا چیزی نگفت.
طلا زمزمه کرد: دوست دارم اولین کسی باشم که پیوند تو و نوتریکا رو تبریک میگم....
طوطیا خندید وگفت: مرسی... اما تو سومیش هستی...
طلا با خنده گفت: میدونم اولیش نیوشاست... اون شوهرم کرد درست نشد... اما دومی کیه؟
طوطیا :مریم...
طلا ارام گفت:حدس میزدم....
طوطیا خندید وگفت: اره جون خودت....
طلا:طوطی؟
طوطیا:بله؟
طلا: خیلی دوست دارم خواهری...
طوطیا با بغض گفت: منم خیلی دوست دارم...
بعد از کمی صحبت و درد و دل های خواهرانه تماس قطع شد. و قطع شدن زنگ طلا با به صدا درامدن در خانه باغ یکی بود...
طوطیا دلش مثل سیر وسرکه می جوشید. امیدوار بود که همه چیز خوب پیش برود ...
گیج به ظروف میوه زل زده بود و حرفهای جاوید در سرش می پیچید.
نیما ونوید ونیوشا دور خیز کرده بودند و از نشیمن شاهد درهم رفتن چهره ی مادرشان بودند.
نیوشا انقدر ناخن هایش را جویده بود که نیما لب به اعتراض گشود.
نویدهم موهایش را دور انگشت اشاره اش پیچ میداد و رها میکرد. شقیقه اش درد گرفته بود بس که این کار را تکرار کرده بود. نیما هم مدام انگشتهایش را ترق ترق می شکاند.
در نهایت صدای سیمین باعث شد هر سه مثل فنر از جا بپرند.
سیمین با گریه داد زد : نمیذارم خودشو بدبخت کنه...
جاوید ارام گفت: سیمین جان تو که خودت شاهد بودی اون و طوطیا چقدر …....
سیمین دستهایش را جلوی صورتش گذاشت وبا گریه میان کلامش امد و گفت: نمیذارم خودشو بدبخت کنه ه ه ه....
جاوید خواست حرفی بزند که نیما پیش دستی کرد وگفت: خودتون همیشه ارزو داشتید طوطیا عروستون باشه... حالا مخالفین؟
سیمین نمی دانست چه بگوید... طفلک طوطیایش... طفلک نوتریکایش... اما نمی توانست که اجازه دهد... هیچ وقت... هرگز... برای پسرش ارزوهای بیشتری داشت. برای نوتریکا بهترین هارا می خواست. نمیتوانست تن به این خواسته ی بچگانه بدهد. نوتریکا هنوز بچه بود. خوب و بد را نمی فهمید... احساساتی تصمیم میگرفت... دو روز دیگر پشیمان میشد.... تمام این روزها نگرانی نوتریکا را داشت غم او را میخورد اما طوطیا نه... نمیتوانست اجازه دهد حتی اگر به قیمت شادی لحظه ای پسرش تمام میشد... او اینده را نمی دید.. اگر طوطیا بهبود نمیافت. تا کی میتوانست یک دختر علیل را نگهدار باشد کسی که خودش هم کم وبیش نیاز به مراقبت داشت... نه نمیشد... نه نمی گذاشت.
سیمین فقط گریه میکرد. دست اخر نوید زیر گوش نیما گفت: شاید نوتریکا خودش باید باهاش حرف بزنه...
نیوشا سعی داشت مادرش را ارام کند برای قلبش خوب نبود.
با صدای چرخش کلید ونمایان شدن قامت نوتریکا سیمین با تشر گفت: اینم یه بساط تازه است؟
نوتریکا حتی فرصت اینکه سلام کند هم نداشت.
جاوید اهی کشید و سیمین روی پا ایستاد وگفت: به خدا نمیذارم با طوطیا صنمی داشته باشی... چه برسه به اینکه بخوای زنت بشه.... پسر مگه عقل پاره سنگ برداشته؟ با چشم باز می خوای بری توی چاه؟
نوتریکا نگران وضع مادرش بود اما دلیل نمیشد که حرفش را نزند.
اهسته گفت: ولی من تصمیمم و گرفتم...
سیمین با داد گفت: تو غلط کردی...
نوتریکا سرش را پایین اندا خت وگفت: مامان ن ن ن....
سیمین با گریه گفت: مگر از روی نئش مادرت رد بشی که بخوای خودتو به خاک سیاه بنشونی...
نوتریکا اهسته گفت: این عز وجز و باید برای طوطیا بکنید... اونه که داره ریسک میکنه وبایه پسری که از دو ساعت بعدشم خبر نداره ...
سیمین میان کلامش با داد گفت: تو هیچیت نیست....
نوتریکا با لبخند تلخی گفت: واقعا؟
سیمین با گریه گفت: چرا میخوای پاسوز یه دختر فلج بشی...
نوتریکا با صدای خش داری گفت: حیف اون دختر نیست که دور و ز دیگه حالش خوب میشه و پاسوز یه پسر ناقص ژنتیکی میشه؟
سیمین بلند تر گریست....
نوتریکا: اون خواهرزدته... یادت رفته؟ بعدشم تا دیروز سالم بود....
سیمین با صدای خش داری گفت: تو بهش مدیون نیستی.... دلت واسش نسوزه... دلت برای خودت و اینده ی خودت بسوزه که داری خرابش میکنی...
این هم نفر سومی که او را متهم میکرد به احساسی که منشا ان دلسوزی است... اما نبود.
نوتریکا اهی کشید وبا لحن کاملا ارام و ملایمی گفت: مادر من... طوطیا بهترینه.... از سر من زیادم هست... بعدشم....
حالا من واون یه جورایی عین همیم... دیگه سرم منت این نیست که دختره سالمه ومنم که یه ادم ناقصم.... حالا جفتمون همو میفهمیم ودرک میکنیم... مردمم دیگه نمیگن که پسره هر روز یه مرضی گریبان گیرشه و دختره سالم وسلامته... به ایناش فکر کردی؟
سیمین ماتش برد. دیگران بیخود میکردند.... دیگران بیجا میکنند که چنین فکری راجع به پسرش میکردند.
سیمین دستش را روی سینه اش گذاشت وبا کلماتی مقطع گفت: ول...ی ... من.... نمی.... ذارم.... من...
قبل از اینکه کامل نقش زمین شود نوتریکا او را گرفت وروی مبلی نشاندش... نوید به سرعت قرصهای مادرش را اورد و نوتریکا با صدا ولحن خسته ای گفت: چرا این کارا رو با خودت میکنی؟ یعنی من و تو دو دقیقه هم نمیتونیم باهم حرف بزنیم؟
وفکر کرد حتی ناسلامتی قلب مادرش هم گروی رفتار خودش بود.
سیمین کمی حالش جا امده بود. دستش را لابه لای موهای نوتریکا که کنار مبل روی زمین نشسته بود فرو کرد وگفت: من برای تو هزار تا ارزو دارم.. خرابش نکن...
زیر لب تنها توانست زمزمه کند: پس هزار تا ارزوی خودم چی؟
سیمین ارام اشک میریخت.
نوتریکا هنوز روی حرفش بود اما دیگر نمیتوانست با وضعیت سیمین حرفی پیش بکشد.
روی دست مادرش بوسه نشاند وارام گفت: باشه... هرچی تو بگی.... و شب به خیری گفت در مقابل دیدگان متعجب دیگر اعضای خانواده اش به اتاقش رفت.

کوله اش را روی شانه جابه جا کرد. عجب روز نحسی بود. همه درتکاپوی مراسم شب بودند. شب انگار قراربود یک شاهزاده یا وزیر یا یک پست مهم جهانی وارد خانه شود که از هفت صبح همه در تلاش بودند از نبی خان که مشغول اب و جارو کردن حیاط بود تا نیما که از خوابش زده بود و در خانه ی خاله اش کمک میکرد دکوراسیون را عوض کنند.
نوتریکا میخواست بمیرد. هر چند همه چیز را می دانست و خبر داشت جواب طوطیا امشب چه خواهد بود ... اما همین استرس قبل از حادثه هم غیر قابل تحمل بود.
با دیدن احسان و حامد قدم هایش به سمت انها کج شد. احسان با هیجان تعریف میکرد که پسر عمه اش چگونه دختر مورد علاقه اش راپنهانی ودور از چشم خانواده به عقد خود دراورده است.
نوتریکا هم بی حوصله به وراجی های احسان گوش میکرد.
خیلی حادثه ی فوق اعجاب اوری نبود خیلی محضرها با دریافت پول چنین میکردند.
حامد احوالش را پرسید کسل مختصر پاسخ داد.
تا ظهر سه کلاس بیشتر نداشتند که دوتای انها هم برگزار نشد.
احسان همچنان از شاهکار پسر عمه اش تعریف میکرد. نوتریکا هم اجباراگوش میکرد.
احسان با لحنی که اب و تاب به تعریفاتش میداد گفت: ولی خوشم اومد حال عمه امو اساسی گرفت.... طفلک موند در مقابل کار انجام شده... حالا هم دیگه هیچ حرفی نمیتونه بزنه... ساکت شده و گفته خوشبخت باشید...
حامد : برای بعضی کارا ادما رو باید مقابل کار انجام شده قرار بدی...
احسان سری به عنوان تایید حرف حامد تکان داد وگفت: البته خدایی دختره خیلی بدک نیست... یعنی خوشگله ... اگه پدرش زندانی نشده بود عمه ام راضی بود....
نوتریکا به حرف امد وگفت: برای چی پدرش زندانی شده؟
احسان: برای چک برگشتی.... خلاف سنگینی نبوده... ولی خوب دیگه....
نوتریکا ارام پرسید: عمه ات اینا تهرانن؟
احسان: اره چطور؟
نوتریکا: یعنی پسر عمه اتم تهران عقد کرده؟
احسان: اره.... محضره اشنای یکی دوستای شایان پسرعمه ام بوده.... تو کرجه...
نوتریکا خیره به احسان نگاه میکرد. جمله ی حامد هم درسرش می پیچید. بعضی وقتا... کار انجام شده ...!!! افکارش مثل صاعقه در ذهنش روشن میشدند و خاموش نمیشدند که هیچ مثل دالانی نورانی همه ی فکرش را در بر گرفته بودند.
استاد نداشتند. تعریفات احسان هم به پایان رسیده بود و حالا نوبت حامد بود.
نوتریکا گوش نمیکرد. روی شماره ی طوطیا زوم کرده بود. فکر میکرد ودر دلش با خود حرف میزد. عمل انجام شده... عواقب تلخی هم نداشت کارش خلاف شرع که نبود.... بازشماره ی طوطیا بود... باز فکر طوطیا بود... همه ا ش به خاطر طوطیا بود که مبادا از دست بدهتش...
بالاخره هم نفسش را فوت کرد وشماره اش را گرفت.
بعد از دوبوق طوطیا جواب داد.
سلام بلند بالایی تحویلش داد وطوطیا پاسخش را به همان بلندی گفت.
بعد از احوالپرسی نوتریکا پرسید: چه خبرا؟
طوطیا: هیچی...
نوتریکا: امن وامانه؟
طوطیا اهسته گفت: نه خیلی...
نوتریکا: چطور؟
طوطیا اهی کشید وگفت: بابا ده بار گفته که ابرو ریزی نکنم...
نوتریکا :خوب.. نکن...
طوطیا: این اخرین وقتیه که میتونم ماهان وردش کنم..... میدونم اخرشم ابر وریزی میشه... ولش کن.. توخوبی؟ یونی هستی؟
نوتریکا ارام گفت: ابروریزی نکن...
طوطیا: یه نه میگم و میرم تو اتاقم درم قفل میکنم...
نوتریکا تک سرفه ای کرد وگفت: نه نگو...
طوطیا ساکت شد.
نوتریکا بعد از چند دقیقه مکث گفت: الو...
طوطیا پرسید: چی بگم؟
نوتریکا با من من گفت: بگو ... به ماهان بگو اره...
طوطیا بعد از چند ثانیه بلند خندید وگفت: چشمممممم....
نوتریکا صراحتا گفت: شوخی نمیکنما....
طوطیا:وای وای چه بامزه شدی..
نوتریکا تند گفت: طوطیا یه دقه جدی باش...
طوطیا فرو ریخت.... پشیمان شد؟؟؟ میدانست که پشیمان میشود... میدانست که از روی ترحم است وچند سبایی بیشتر پیش نمی رود. چقدر خوش خیال بود.... چقدر احمق بود...

با سر وصدا وارد خانه شد.اصلا هم مهم نبود حیاط چه شیک و تمیز شده بود...یا سرو صدایی که در خانه ی خاله اش بود و تا دم درهم می امد هیچ حس خاصی نداشت.
سیمین و جاوید مشغول صحبت و تماشای تلویزیون بودند.بعد از سلام بلند بالایی که تحویلشان داد به اتاقش رفت. جاوید وسیمین با تعجب نگاهش میکردند.
شاید توقع داشتند به خاطر برنامه ای که در شب پیش رویشان بود خیلی دمغ وافسرده باشد.
نوتریکا در اتاقش را بست. گوشی اش را دراورد وبه احسان زنگ زد.
احسان با داد در گوشی گفت: نوتریکا ا ا ا....
نوتریکا با لحن خواهش گونه ای گفت: خوب اخه میخوام بدونم چی شد؟
احسان با حرص گفت: به خدا هنوز با هاش حرف نزدم... تو از ظهر تا به حال شصت بار زنگ زدی....
نوتریکا باز با التماس گفت: تو رو خدا.... اگه تو نمیتونی کاری برام بکنی... خوب بگو من به فکر باشم...
احسان با لحن ارامی گفت: فکر میکنم یه تومنی خرج برداره...
نوتریکا اهی کشید وگفت: موتورم و میفروشم... مشتریشم جور کردم... فقط احسان...
احسان: هان؟
نوتریکا: من بیشتر نمیتونم جور کنما...
احسان: نوتریکا گناهش گردن خودته ها....
نوتریکا: اخه چه گناهی؟ امر خیره ناسلامتی....
احسان: خیر پیشکش... شرش گردن گیر ما نشه...
نوتریکا: کی بهم ادرسشو میدی؟
احسان با دندان قروچه گفت: هر وقت با هاش حرف بزنم... حالا هم میخوام نهار بخورم.... خداحافظ...
نوتریکا به گوشی اش نگاه میکرد.
امیدوار بود کاری که میخواهد انجام دهد خیلی افتضاح نباشد. موهایش را بالا فرستاد و سرش را هم خاراند. یعنی درست بود؟ خوب درست که بود اما به هر حال... ماهان چه شیک آچ مز میشد.
روی تخت دراز کشید وبه سقف اتاقش خیره شد... واقعا دیگر تا اخر عمرش برای او میشد. فقط برای او... چشمهایش را بست. با یاد اوری لحظاتی که چند روز گذشته با هم داشتند لبخند عمیقی روی لبهایش جا خشک کرده بود. اهسته و زیر لب شروع به گفتن افکارش شد... خیلی سریع به ذهنش خطور کرده بود و سریع تر هم میل داشت همه چیز همانطور که در ذهنش متصور بود برقرار شود.


مطالب مشابه :


رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم گرگینه) ♥ 501




دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) | hurieh و ツ ηarsis ℓavani

دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) | hurieh و ツ ηarsis ℓavani




رمان گرگینه 4

رمــــان ♥ - رمان گرگینه 4 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه)




رمان گرگینه ( آخرین قسمت )

رمــــان ♥ - رمان گرگینه ( آخرین قسمت ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم گرگینه) ♥ 501




رمان گرگینه 5

رمــــان ♥ - رمان گرگینه 5 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه)




رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم گرگینه) ♥ 501




رمان نوتریکا 5 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 5 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم گرگینه) ♥ 501




رمان گرگینه 1

رمــــان ♥ - رمان گرگینه 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه)




رمان نوتریکا 9 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 9 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم گرگینه) ♥ 501




رمان نوتریکا 10 ( جلد دوم ) قسمت آخر

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 10 ( جلد دوم ) قسمت آخر - میخوای رمان بخونی؟ (جلد دوم گرگینه)




برچسب :