رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم)

فصل سوم
یک ماه از اون روزا میگذره... حال خواهرم روز به روز بهتر میشه... اونشب یکسره به سمت تهران اومدیم و بعد از رسیدن اولین کاری که کردم خواهرم رو به بیمارستان رسوندم... دکتر بعد از معاینه گفت یه کوفتگی جزئی بیشتر نیست که اونم زود خوب میشه... خواهرم با اینکه دیگه مشکل خاصی نداره بعضی مواقع برای مشاوره پیشه خانم صولتی میره... مادر رزا هم بعضی مواقع از شهر برای رزا زنگ میزنه اوایل فکر میکردم ممکنه رزا ناراحت بشه ولی بعدها ازش شنیدم تو اون شرایط فقط سوسن و مادرش هواشو داشتن... بالاخره زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره من به خودم اجازه نمیدم تو رابطه اش با خونوادش دخالت کنم... رزا دوباره کار تو شرکت رو از سر گرفته... ولی من فقط بعضی روزا میرم اونم اگه مجبور نباشم نمیرم...درس خواهرم دو سالی تموم شده... خواهرم لیسانس مدیریت صنایع داره ولی من مهندسی نرم افزار میخونم ...امسال درس منم تموم میشه یادش بخیر مامان چقدر حرص میخورد که روژان به کسی برمیخوره تو لای اون کتابو باز کنی ولی من همیشه با مسخره بازی حرف رو عوض میکنم... از اون چه هایی بودم که در کل سال شیطنت میکردم ولی شب امتحان پرفسور میشدم... شش واحد از درسام مونده که اونا رو معرفی به استاد برداشتم... سه واحد رو چند روز پیش امتحان دادم که استاد بهم داد 16 یکیش هم امروز دارم میرم امتحان بدم بدجور هم دیرم شده... با صدای رزا به خودم میام رزا: روژان باز که تو اینجوری لباس پوشیدی... آخه این چه وضعه لباس پوشیدنه؟ - مگه لباسم چیه؟ به این خوشگلی...نازی... باحالی... رزا: مانتوت خیلی کوتاهه... انتظامات دانشگاه بهت گیر میده... جالبش اینجاست که دیگه اونا هم از دستت خسته شدن... کارت دانشجوییت رو هم که ازت گرفتن... حالا خوبه دانشگاه آزاد....... میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر غر نزن رزایی... پژمرده میشی رزا: اصلا برو... اگه جلوتو نگرفتن اسممو عوض میکنم -آخ جون... واقعا اسمتو عوض میکنی؟ بالا پایین میپرمو میگم: بذار کاکتوس... بذار کاکتوس رزا: ساکت بچه... سرمو خوردی یه بوس محکم رو لپش میزنم که میگه: برو اونور خیس آبم کردی -این بوسه ها لیاقت میخواد... میدونی چند نفر آرزوی این بوسه ها رو دارن... آجی تو حالا باید به خودت افتخار کنی که چنین بوسه ای نصیبت شده رزا با اخم نگام میکنه و میگه: یه بار از من که بزرگترتم خجالت نکشی -نه آجی خیالت راحت مداد رنگی ندارم که بکشم رزا سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: مگه تو دیرت نشده؟ به ساعت نگاه میکنم... با داد میگم: آخ دیرم شد و همونطور که به سمت در میدوم میگم: خداحافظ رزایی منتظر جواب نمیمونم... سریع خودم رو به پارکینگ میرسونمو... سوار ماشین میشمو به سمت دانشگاه راه میفتم...پشت چراغ قرمز واستادم که چشمم میخوره به یه پسر بچه ده دوازده ساله که بساط کفاشی رو یه گوشه پیاده رو پهن کرده... یه مرد بغلش واستاده... داره سرش داد میزنه...اشک تو چشمای پسر بچه جمع شده... ته دلم یه جوری شد... خیلی ناراحت شدم... با یه تصمیم آنی ماشینو یه گوشه پارک میکنم و پیاده میشم... اون مرد همه بساط پسر بچه رو بهم ریخته و رفته... پسره داره با چشمای گریون واکس و فرچه و وسایلایه دیگه کفاشی رو که رو زمین پرت شدن جمع میکنه... جلوش خم میشمو با لبخند میگم: سلام آقا پسر گل سرسشو بالا میاره و سریع اشکاشو پاک میکنه و میگه: سلام خانم، کاری داشتین؟ یه لبخند مهربون بهش میزنمو میگم: راستش من توی خونه چند تا کفش دارم که یه خورده خراب شدن، میخواستم بدونم اگه بیارم میتونی برام درست کنی؟ تو چشمای پسر خوشحالی رو میبینم با ذوق میگه: آره خانم... قول میدم از روز اول هم بهتر بشه دلم یه جوری میشه... یه غم غریبی تو دلم میشینه ولی با ذوق ساختگی میگم: واقعا؟... خیلی خوشحالم کردی.. نظرت چیه بریم باهم یه ناهاری بخوریم تو امروز باعث شدی یکی از مشکلاتم حل بشه... چند روز بود داشتم فکر میکردم با کفشام چیکار کنم... فردا همه اون کفشا رو برات میارم پسر: خانم من نهارم رو با خودم آوردم... اگه دوست دارین باهاتون شریک میشم؟ یه بغض بدی گلوم رو گرفته ولی به زور لبخند میزنمو میگم: چرا که نه؟... ناهار با تو بستنی با من با خجالت یه قابلمه که کنارش هست رو میذاره جلوم و سرشو میندازه پایین... تو قابلمه رو نگاه میکنم... توی قابلمه سه تا دونه سیب زمینی آبپز شده میبینم... کوچکترینش رو برمیدارمو با ذوق میگم: آخ جون سیب زمینی... من عاشقه سیب زمینیم پسره با سرعت سرشو میاره بالا و با ذوق میگه: واقعا؟ -معلومه که واقعا... پس چی؟ بعد با ذوق شوق نمایشی یه گاز به سیب زمینی میزنم و بغضم رو باهاش قورت میدم... اونم یه سیب زمینی برمیداره و شروع میکنه به خوردن همونجور که کنارش نشستمو سیب زمینی میخورم، میگم: من روژانم اسمه تو چیه آقا پسر؟ با یه لبخند مهربون میگه: خانم اسمه من حمیده - من داداش ندارم، داداشه من میشی؟ حمید: واقعا؟ -اوهوم حمید: خانم من...... -خانم نه... اگه دوست داشتی آجی روژان صدام کن سیب زمینیم تموم میشه... ازش تشکر میکنم که میگه: آجی اون یکی رو هم تو بخور من سیر شدم الهی بمیرم... چقدر مهربونه... با لبخند میگم: من سیر شدم عزیزم تو بخور که گرسنه نمونی سیب زمینی رو برمیداره و از وسط نصف میکنی و با خنده میگه نصف من نصف تو منم میخندمو سیب زمینی رو ازش میگیرم و میخورم... مردمی که از کنارم رد میشن یه جوری نگام میکنند ولی برای من مهم نیست... این آدما هم یکی هستن مثله خودم... همه مون فراموش کردیم که باید یکم هم هوای هم نوع خودمون رو داشته باشیم... واقعا متاسفم بیشتر از همه برای خودم...وقتی سیب زمینی رو تموم میکنیم بلند میشم اونم از جاش بلند میشه -داداشی حالا نوبتی هم باشه نوبت منه... باید بریم باهم بستنی بخوریم حمید: ولی آجی من که نمیتونم وسایلامو جمع کنم... -هوممممم، خوب تو اینجا بمون من زودی برمیگردم منتظر جوابش نمیشم... سریع به سمت ماشینم میرم که میبینم جریمه شدم... پارک ممنوع بود...بیخیال جریمه ماشینو روشنش میکنم... میرم یه خورده بستنی سنتی میخرمو برمیگردم... دوباره ماشینو همونجا پارک میکنم... همینطور که دارم میرم به طرفش با خودم فکر میکنم چه جوری میتونم بهش کمک کنم که غرورش جریحه دار نشه... بهش میرسم... سنگینی نگاه منو احساس میکنه... سرشو بلند میکنه تا منو میبینه با لبخند میگه: اومدی آجی... فکر کردم رفتی با خنده بستنی رو بهش نشون میدمو میگم: رفتم بستنی بخرم همونجور که بستنی میخوریم باهاش حرف میزنم -حمید چند تا خواهر و برادر داری؟ حمید: یه خواهر 6 ساله دارم -بابات چیکار میکنه؟ غمی تو چشماش میشینه و با بغض میگه: کارگر یه ساختمون بود که از داربست افتاد پایین و مرد خیلی ناراحت میشم و سعی میکنم دلداریش بدم: ولی من مطمئنم پدرت همیشه ی همیشه بهت افتخار میکنه چشماش برقی میزنه و میگه: آجی روژان راست میگی؟ -معلومه که راست میگم.. تو الان به عنوان مرد خونه بیرون کار میکنی و من مطمئنم اگه بابات زنده بود بهت افتخار میکرد... راستی گلم مامانت چیکار میکنه؟ با ناراحتی میگه:تو خونه های مردم کار میکنه سعی میکنم ذهنشو از خونوادش دور کنم - چند سالته داداشی؟ حمید: چهارده سالمه دهنم از تعجب باز میمونه -اصلا به قیافت نمیخوره شونه ای بالا میندازه و هیچی نمیگه -درس هم میخونی؟ حمید: نه خانم، تا اول راهنمایی خوندم بعد گذاشتم کنار یکم دیگه پیشش میشینمو از زندگیش میپرسم ولی دیگه داره دیرم میشه... از رو زمین بلند میشمو میگم:داداشی من الان باید برم... ولی فردا کفشا رو برات میارم... همینجا هستی دیگه؟ حمید: آره آجی روژان -مواظبه خودت باش داداشی، فعلا خداحافظ حمید: خداحافظ به طرف ماشینم میرم اینبار از برگه جریمه خبری نیست... ماشینو روشن میکنمو با سرعت از اونجا دور میشم... عجیب دلم گرفته... دوست دارم کمکش کنم ولی نمیدونم چه جوری... اشکام کم کم صورتمو خیس میکنند... ماشینو یه گوشه پارک میکنمو تا میتونم گریه میکنم... واقعا دلیلش چیه؟ من اونقدر پول دارم که نمیدونم باهاش چیکار کنم ولی یه پسر بچه از زور نداری مجبوره قید درسشو بزنه و بیاد تو پیاده رو بشینه و کفاشی کنه... از خودم حالم بهم میخوره... از منی که یه شبم سرمو گرسنه نذاشتم رو زمین... اما این پسر با همه گرسنگیش سیب زمینیشو با من تقسیم کرد و حتی معلوم نیست امشب چیزی برای خوردن داشته باشه یا نه... من تصمیمم رو گرفتم میخوام به خودشو خونوادش کمک کنم... شاید چنین خونواده هاییی تو این شهر زیاد باشن... شاید من خیلیهلشونو نشناسم... ولی حالا که با حمید آشنا شدم میخوام همه سعیمو کنم...ماشینو روشن میکنمو به سمت خونه حرکت میکنم... استاد صد در صد تا حالا رفته... بیخیال امتحان... معرفی به استاده دیگه امروز نشد یه روز دیگه امتحان میدم... همینجور که دارم به سمته خونه میرم با خودم فکر میکنم چه جوری میشه به حمید و خونوادش کمک کنم که غرورشون جریحه دار نشهبه خونه که میرسم ماشینه رزا رو توی پارکینگ میبینم... پس رزا هم از شرکت اومده... با اینکه زیاد اهل آرایش نیستم ولی همیشه مختصر وسایل آرایشی تو کیفم پیدا میشه... یه کوچولو آرایش میکنم تا بتونم پف چشمامو بپوشونم... دوست ندارم روژانو ناراحت کنم...بعد از اینکه کارم تموم شد از ماشین پیاده میشم و همه ی سعیمو میکنم که شاد به نظر برسم... در خونه رو باز میکنم و میگم: رزایی من اومدم... کجایی دختر... این همه منو تحویل نگیر شرمنده میشمااااا... رزا با صدای گرفته ای میگه: روژان بیا اتاقم کارت دارم دلم هری میریزه پایین... این چرا صداش اینجوریه... با قدمایه بلند خودمو به اتاق رزا میرسونم و با چشمای گریون رزا روبرو میشم با لحن جدی میگم: رزا چی شده؟ رزا با هق هق گریه میگه: مامانم با نگرانی میگم: مامانت چی؟ رزا: مامانم حالش بده... سوسن برام زنگ زدو گفت حال مامانم بده... گفت خودمو برسونم -این که ناراحتی نداره... خوب تا فردا آماده میشی دیگه رزا: آخه من میترسم -رو تخت کنارش میشینمو میگم: از چی میترسی گلم؟ رزا: از بابام -نکنه فکر کردی میذارم تنها بری؟ یه لبخند میشینه رو لبهاشو میگه: یعنی تو باهام میای؟ با تعجب بهش نگاه میکنمو میگم: رزا تو حالت خوبه؟ من که اون دفعه هم میخواستم بیام خودت نذاشتی... معلومه که میام... وسایلاتو جمع کن فردا ظهر حرکت میکنیم... یه هفته هم اونجا میمونیم تا تو خیالت راحت بشه رزا محکم بغلم میکنه و میگه: مرسی روژان... مرسی به چشمای خوشگل عسلیش نگاه میکنم... خواهره من تو زیبایی حرف اول رو میزنه... واقعا خوشگله... ولی من یه چهره معمولی دارم این حرفه خودمه به حرفه بقیه کاری ندارم... ایکاش خواهرم یکم شهامتش رو بیشتر میکرد اونجوری دیگه یه دختر خاص میشه... باید یه فکری هم برای خواهرم بکنم... اگه یه روز یه بلایی سر من بیاد خواهرم تنها تو این جامعه مبخواد چیکار کنه... واقعا نگرانش هستم... با صدای رزا به خودم میام رزا: فردا ساعت چند حرکت میکنیم؟ -ساعته 12 از همینجا حرکت میکنیم رزا: دیر نیست؟ -آخه با یکی قرار دارم رزا: مسئله ای نیست... فقط زود بیا که بریم -خیالت راحت... پس من برم وسایلامو جمع کنم.... فردا خیلی کار دارم رزا: باشه... راستی روژان؟ من که داشتم از اتاقش خارج میشدم برمیگردم سمتشو میگم: جونم؟ رزا: امتحانتو چطور دادی؟ - امروز یه کاری برام پیش اومد نشد دانشگاه برم رزا: فردا صبح اگه استادتون هست برو امتحانتو بده باشه ای میگمو از اتاق میام بیرون... فکرم میره سمت حمید... حالا کفش از کجا بیارم... تا کفشام یه خورده خراب میشدن مینداختمشون دور... یه پوزخند به خودم میزنمو با خودم میگم: حالا چیکار کنم؟ یاد رزا میفتم... برمیگردم سمت اتاقشو میگم رزایی؟ رزا: چی شد؟ مگه قرار نبود چمدونتو ببندی؟ -آره... الان میبندم... فقط یه سوال... اون کفشایی که دیگه نمیخواستی چیکار کردی؟ رزا: همون ده دوازده جفت رو میگی دیگه؟ روژان: آره... آره رزا: هیچی گذاشتم تو کمدم... میخوام بندازمشون... رنگ و روی همه رفته... -میشه من بردارم رزا با تعجب نگام میکنه و میگه: حالت خوبه روژان؟ -با بی حوصلگی میگم تو که میخوای بندازی خوب اونا رو بده به من با تعجب میگه: همه رو ریختم تو یه پلاستیک... گوشه ی کمده... برو بردار با خوشحالی پلاستیک رو برمیدارمو میبرم اتاقم... رزا یه جور نگام میکنه انگار آدم فضایی دیده... البته حق داره از من این کارا بعیده... ما این همه اسراف میکنیم... اونوقت بعضی اوقات یه بچه با کفشی که هزار تا سوراخ داره میره مدرسه... چقدر دیر فهمیدم... با تاسف سری برای خودمو آدمای امثال خودم تکون میدمو میرم توی اتاقم... چمدونمو میبندمو میذارم یه گوشه، تا فردا معطل نشم...روزی تخت خوابم دراز میکشمو اینقدر در مورد رزا و حمید و مادر رزا و امتحان و.... فکر میکنم به خواب میرم چشامو باز میکنم.... همه جا تاریکه... کورماکورمال میرم سمت کلیده برق... پیداش میکنم و برق اتاقمو روشن میکنم زیر لب میگم: آخیش... چقدر تاریک بود به ساعت نگاه میکنم ده شبه... خیلی خوابیدم... میرم بیرون میبینم رزا داره یکی از سریالهای تلویزیون رو نگاه میکنه... تا منو میبینه میگه: بیدار شدی؟ -آره... خیلی وقته خوابیده بودم... چرا بیدارم نکردی؟ رزا: دیدم خسته ای دلم نیومد -مرسی گلم به سمت آشپزخونه میرم و دو تا شربت آب پرتغال درست میکنم... میام بغل رزا میشینمو یه شربتو به دستش میدم... شربتو ازم میگیره و میگه: فردا با کی قرار داری؟ -یکی از دوستای جدیدمه، تو نمیشناسی سری تکون میده و هیچی نمیگه -رزا فردا با ماشینه تو بریم یا با ماشین من؟ رزا: خودت ماشین بیار... من حوصله ی رانندگی ندارم... راستی امروز چی شد که برای امتحان نرفتی؟ -برای همین دوستم مشکلی پیش اومده بود... منم تا کارشو راه بندازم دیرم شد رزا: اشتباه کردی ایکاش کارشو میسپردی به یه نفر خودت میرفتی -بیخیال... هنوز برای امتحان وقت دارم رزا: همیشه همینطور بودی... درس رو میذاری آخر از همه چیز -تو هم زیادی واسه درس و کار حرص و جوش میخوری رزا: مثله تو بیخیال باشم خوبه؟ -چه فرقی بین من و تو هست... آخرسر هر دومون یه مدرک لیسانس میگیریم دیگه رزا همونطور که داره از جاش بلند میشه میگه: دیوونه ای دیگه... دیوونه... من هر چی میگم آخرسر حرفه خودت رو میزنیاین حرفا رو بیخیال... بگو شام چی داریم رزایی؟ رزا با عصبانیت میگه: کوفت... درد... زهرمار... میخوری؟ با خنده میگم: وای رزا... چرا این همه تدارکات دیدی... خوبه فقط دو نفریم؟ اسرافه خواهر من... اسرافه... گناه داره.. خدا خوشش نمیاد این همه بریز و بپاش کنی رزا که خندش گرفته میگه: امان از دست تو که بشو آدم نیستی بعد از شام رزا میره بخوابه... منم میرم لای کتابو باز میکنم با اینکه دیروز خوندم دوباره یه نگاهی بهش میندازم... دلم میخواد فردا امتحانم رو بدم فقط شانس بیارم استاده دانشگاه باشه... میخوام با خیاله راحت یه هفته رو با رزا بگذرونم... یکم درس میخونمو بعد میخوابم صبح با تکونای دست رزا از خواب بیدار میشم رزا: روژان بیدار شو... مثله دیروز دیرت میشه ها -یه کوچولو دیگه بخوابم بعد بیدار میشم بعد از تموم شدن حرفم پتو رو میکشم رو صورتم... رزا با حرص پتو رو از رو صورتم میکشه پایینو و میگه:روژان بهتره خودت ببا زبون خوش بیدار بشی... روژان کاری نکن با آب یخ از خواب بیدارت کنم... خودت مثله بچه ی آدم بیدار شو میدونم این کارو میکنه... چند بار که دیدم با روشهای عادی از خواب بیدار نمیشم... این بلا رو سرم آورد... به زحمت تو رختخواب میشینم.. همونجور که سرمو میخارونم... یه خمیازه هم میکشم رزا که از رفتارای من خندش گرفته میگه: یه بار زحمت نکشی یه صبحونه آماده کنی؟... - خیالت راحت مطمئن باش نمیکشم رزا با یه لحن خنده دار میگه: سر نهار و شام که هیچ امیدی بهت نیست... لااقل یه صبحونه درست کردن رو یاد بگیر... تا وقتی ازدواج کردی شوهرت دو روزه طلاقت نده -صبحونه درست کردن که یادگیری نمیخواد... یه آب پرتقال و نون و پنیر بذار رو میز، صبحونه آماده میشه دیگه... بعدش هم کو شوهر؟ تو پیدا کن بعد در مورد طلاق و طلاق کشی برام سخنرانی کن رزا: پیدا که میشه... ولی وقتی پاشو میذاره تو این خونه فراری میشه -پس خودت هم فهمیدی؟ رزا با تعجب میگه: چی رو؟ -اینکه خواستگاره تا میاد خواستگاری با دیدن تو نظرش عوض میشه... آخه کدوم شوهری میتونه یه خواهر زن غرغرو رو تحمل کنه... آجی رفتارت رو عوض کن... یه خورده مهربونتر باش... اگه اینجوری ادامه بدی نه کسی تو رو میگیره نه میذاری کسی منه بدبخت رو بگیره رزا: چرا باز چرت و پرت میگی... با اون بلاهایی که تو سر اون خواستگاره آوردی... مامان و بابا مجبور میشدن پشت تلفن خواستگارا رو رد کنن خندم میگیره... حق با رزاهه... یه بار بابا میخواست مجبورم کنه که یکی از پسرایه دوستش رو ببینم منم چنان بلایی سر پسره آوردم که بابا تا یه هفته باهام حرف نزد... - ای بابا... پس چرا زودتر نگفتی... من فقط از اون پسره خوشم نیومده بود... اگه میدونستم خواستگار دیگه ای هست قبول میکردم رزا با ذوق میشینه رو تختو میگه: راست میگی؟ با مظلومیت میگم: اوهوم رزا: پس چرا چیزی نگفتی؟ -من که نمیدونستم شماها ندونسته خواستگارای نازنینم رو میپرونید رزا: اصلا چرا از اون پسره خوشت نیومده بود؟ -آخه باباش کچل بود رزا با داد میگه: چه ربطی داره با یه لحن فیلسوفانه میگم: ای بابا... اگه باباش کچل باشه در آینده ای نه چندان دور خودش هم کچل میشه... بعدها ممکنه من پسر دار بشم... فکرشو کن پسرمم وقتی سنه باباش برسه کچل میشه بعد با اخم میگم: من شوهر و بچه ی کچل نمیخوامممم بعد با ناله ادامه میدم: هی ... هی ... آجی آخه چرا بهم نگفتین بازم خواستگار دارم...دیدی بی شوهر موندم... حالا رو دستت باد میکنم رزا: چی میگی واسه خودت... نصفی از خواستگارا منتظر یه اشاره از طرف تو هستن... همه پشت در برات صف کشیدن -آجی فکر کنم اینجا رو با نونوایی اشتباه گرفتن رزا عصبی میشه و میگه: منو بگو که حرفتو باور میکنم -آجی مگه قرار بود باور نکنی؟ رزا: حرف زدن با تو فایده نداره -اگه میدونی پس چرا حرف میزنی رزا با عصبانیت به طرف در میره و میگه... زودتر بیا صبحونتو کوفت کن تا بازم دیرت نشه همونطور زیر لب غرغر میکنه: منو بگو یک ساعته اینجا نشستم دارم به چرندیات کی گوش میدم بعد هم از اتاق میره بیرونو محکم درو میبنده... خندم میگیره... انگار نه انگار که من دختر این خانواده ام... اصلا معلوم نیست من به کی رفتم... همه رفتارای رزا به مامان رفته... مامان هم همیشه از دست من حرص میخورد...با باده اون روزا اشک تو چشام جمع میشه... چقدر دلتنگ پدر و مادرم هستم... آهی میکشمو میرم دست و صورتمو میشورم... بعد از صبحونه سریع از رزا خداحافظی میکنمو پلاستیک کفشا رو برمیدارم... به سمت ماشین میرم... پلاستیک رو میذارم تو ماشین و با سرعت به سمت دانشگاه حرکت میکنم... خدا رو شکر وقتی به دانشگاه میرسم به لباسام گیر نمیدن... از شانس خوبم استاد هم تو دانشگاه بود ازم امتحان میگیره و همون موقع هم نمره رو بهم میده... این یکی رو 18 شدم... یه نگاه به ساعتم میکنمو سریع خودم رو به ماشین میرسونم تو مسیر راه دو تا ساندویچ همبرگر میگیرم و به سمت مسیر دیروزی حرکت میکنم.... حمید رو از دور میبینم... جای پارک پیدا نمیکنم... باز هم پارک ممنوع پارک میکنمو از ماشین پیدا میشم و کفشا رو برمیدارم... حمید تا منو میبینه از رو زمین بلند میشه و میگه: بالاخره اومدی آجی... داشتم نگرانت میشدم از این همه محبتش شگفت زده میشم... واقعا برام جای تعجب داره با این که فقط یه روز باهاش بودم اینقدر برام مایه میذاره با شوق میگم: سلام... نگرانی واسه چی... رفتم ساندویچ گرفتم تا نهارو باهم بخوریم حمید میخنده و میگه: اونقدر از دیدنت خوشحال شدم که یادم رفت سلام کنم... سلام... ساندویچ برای چی؟... من که ناهار آوردم... چون میدونستم سیب زمینی دوست داری به مامانم گفت چند تا بیشتر برام بذاره دیگه نمیتونم جلوی خودم رو گیرم: اشک تو چشام جمع میشه حمید با نگرانی میگه: آجی چیزی شده؟ از حرف من ناراحت شدی؟ -نه عزیزم... از این همه مهربونی تو در تعجبم... سریع اشکامو پاک مبکنمو میگم: راستی کفشا رو آوردم پلاستیک رو از دستم میگیره و نگاهی به کفشا میندازه حمید: دو روزه تمومش میکنم -عجله نکن گلم، من یه هفته نیستم... هفته ی دیگه میام ازت میگیرم سری تکون میده و سیب زمینی ها رو میده دستم با ذوق و شوق دو تا سیب زمینی پوست میکنم... یکی واسه خودم... یکی واسه حمید... وقتی سیب زمینی تموم میشه ساندویچا رو میدم به حمیدو میگم: حمید اینا رو بگیر... من دیگه سیر شدم... سهم منو بده به خواهرت حمید: آجی بذار بعدا بخور -نه داداشی مطمئنم تا شب گرسنه نمیشم... زیاد بمونه ممکنه خراب بشه حمید سری تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشه -جایی میخوای بری؟ حمید: آره امروز باید زودتر برم خونه.... خواهرم یه خورده سرماخورده، مامان هم خونه نیست -من میرسونمت حمید: آجی مزاحمت نمیشم... راهم دوره -بازوشو میگیرمو با خودم به سمت ماشین میبرم و میگم: مزاحم چیه... دو روزه بهم غذای مورد علاقمو میدی باید یه جور جبران کنم یا نه؟ میخنده... منم میخندم... کنار ماشین که میرسیم در جلو رو براش باز میکنم تا بشینه وسایلاش رو هم میذارم تو صندوق عقب... خدا رو شکر امروز روز شانس منه... هم درسمو پاس کردم... هم اینکه جریمه نشدم... -خوب آقا حمید آدرس بگو تا راننده ی شخصی ت تو رو برسونه لبخند میزنه و آدرس رو میگه آدرس رو خوب بلد نیستم... خودش راهنماییم میکنه... مسیرش خیلی طولانیه... -حمید این همه راه رو چه جوری میای حمید: بیشترش رو با اتوبوس... یه خورده هم پیاده دلم میگیره دیگهچیزی نمیگم... بالاخره رسیدیم... باهاش پیاده میشم و کمکش میکنم وسایلا رو تا جلوی خونشون ببره -خوب داداشی من دیگه میرم... مواظبه خودت باش سری تکون میده و میگه تو هم مواظبه خودت باش... خداحافظ آجی با لبخند سری تکون میدمو میگم خداحافظ به این فکر میکنم که بعد از اینکه برگشتم باید یه فکری برای حمید کنم... به اطراف نگاهی میندازم... محله ی کثیفیه... چشمم میخوره به چند تا پسره ی علاف کهبه دیوار تکیه دادنو با نیشخندنگام میکنند... با اخم نگامو ازشون میگیرم... عینک آفتابی رو از روی موهام برمیدارمو به چشمم میزنم و به سمت ماشینم حرکت میکنم... سوار ماشین میشم و ماشینو روشن میکنم... چشمم به گوشیم میخوره... صفحه اش روشن و خاموش میشه... نگاهی به صفحه گوشیم میندازم... رزاهه... جواب میدم: بله خانمی؟ رزا: روژان کجایی؟ دیر شد با تعجب میگم: مگه ساعت چنده؟ رزا: خسته نباشی... منو اینجا کاشتی... زیر علف سبز شد... تازه میگی ساعت چنده... ساعت چهاره با داد میگم: چـــــــــــــی؟ رزا: باز بگو الکی غر میزنی -رزایی بخشید الان خودمو میرسونم رزا: زود بیا اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم.... ماشینو به حرکت در میارمو به سمت خونه میرونم... همین که جلوی خونه میرسم.. میبینم رزا چمدون من و خودش رو پایین آورده خودش هم اونجا واستاده... تا منو میبینه یه اخم میکنه و بی حرف میاد طرف ماشین... درو باز میکنه و میاد میشینه رزا: برو چمدونا رو بردار... - چشم خانم... شما فقط دستور بدین... الساعه اطاعت میشه رزا: زبون نریز دیر شد سریع میرم چمدونا رو برمیدارمو میذارم تو صندوق عقب... میام ماشینو روشن میکنم و به سمت زادگاه خواهرم پرواز میکنم رزا: آرومتر... نمیخوام که بمیرم... امتحانتو چیکار کردی؟ سرعت ماشینو کم میکنمو میگم: قبول شدم رزا: پس دیگه کارات همه چیز تموم شد... فقط مونده مدرک سری به نشونه ی تائید تکون میدم و میگم: رزایی نهار خوردی؟ رزا:آره... خودت چیزی خوردی؟ -اوهوم رزا: تا حالا کجا بودی؟ -رفته بودم پیشه دوستم... راهش دور بو.... میپره وسط حرفمو میگه: لابد باز حس انسان دوستیت گل کردو دوستت رو رسوندی؟ -اگه تو به جای بودی نمیرسوندی؟ رزا: اولا چون به خواهرم قول داده بودم ازش عذرخواهی میکردم و میگفتم نمیتونم برسونمش... دوما اگه میخواستم برسونمش لااقل به خواهر بدبختم یه ندایی میدادم... یه زنگی میزدم... چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟ -آخ یادم رفت از سایلنت درش بیارم... داشتم میرفتم امتحان بدم گوشی رو گذاشتم رو سایلنت سری به عنوان تاسف برام تکون داد و هیچی نگفت... میدونم ناراحتش کردم... پس باید از دلش در بیارم -آجی؟؟ رزا: هوم -ببخشید رزا: مهم نیست -آجی این جوری نه دیگه... درست و حسابی ببخش... به خدا اصلا متوجه ی گذرزمان نشدم و گرنه یه ماشین براش میگرفتم... حالا درست و حسابی منو ببخش رزا: اونوقت درست و حسای چه جوریه؟ -یعنی اول لبخند بزنی... بعد بگی مسئله ای نیست گلم چون دختر خیلی خوبی هستی میبخشمت... بعد هم بابت بداخلاقی و رفتار خشنت عذرخواهی کنی... چون واسه ی منی که هنوز خانم کوچولو هستم این رفتارهای خشن خطرناکه... تو روحیم تاثیر منفی میذاره رزا با خنده میگه : نه... خوشم میاد که آخر هم یه چیزی بدهکار شدم با خنده ی رزا خیالم راحت میشه... بیشتر مسیر با شوخی و خنده میگذره.... بعد هم رزا خستگی رو بهونه میکنه و میخوابه... خودم هم خسته شدم ولی به خاطر رزا دارم یکسره میرونم... یه آهنگ میذارمو صدا رو کم میکنم تا رزا از خواب نپره... دلم گرفت از این روزا از این روزای بی نشون از این همه در به دری از گردش چرخ زمون دلم گرفت از آدما از آدمای مهربون از این مترسکای پست از هم دلای هم زبون تو هم که بیصدا شدی آهای خدای آسمون آهای خدای عاشقا تویی فقط دلخوشیمون آره دلم خیلی پره از غمای رنگاوارنگ از جمله ی دوست دارم دروغای خیلی قشنگ دلم گرفت از این روزا از آدمای مهربون از تو که با ما نبودی از اون خدای آسمون عجب آهنگی بود.... عجیب به دلم نشست... دیگه واقعا نمیتونم رانندگی کنم رزا رو صدا میزنم -رزا... رزا رزا چشماشو باز میکنه و نگاهی به من میندازه و میگه: رسیدیم؟ -نه... دیگه نمیتونم... بقیه راه با تو رزا:باشه پیاده شو.... وقتی جاهامون رو عوض میکنیم... رزا میگه: اگه عجله نداشتم مثله دفعه پیش با اتوبوس میومدم -نه اونجوری خیلی سخته... من با ماشین خودمون راحت ترم رزا: ولی قبول کن اونجوری میتونی کل مسیر رو با خیال راحت استراحت کنی -آره خوب... اینم هست... ولی باز من ماشین خودمون رو ترجیح میدم... رزا: یکم بخواب... عینه این آدمای معتاد خماری -آخ رزا... دارم میمیرم... اگه خسته شدی بیدارم کن رزا: دیگه چیزی نمونده... بقیه رو خودم میرونم سری تکون میدم و چشامو میبندم... خیلی زود به خواب میرمبا تکونهای دستی بیدار میشم... با خواب آلودگی میگم: چی شده رزا، رسیدیم؟ رزا: بیدار شو... بقیه ی راه ماشین رو نیست -اه... لعنتی... خیلی خسته ام... پس زودتر راه بیفت رزا: چمدونا چی؟ -بذار فردا میایم... برمیداریم... الان فقط زودتر بریم خونه تون رزا: باشه... پس راه بیفت از ماشین پیاده میشم... رزا هم از ماشین پیاده میشه... بیست دقیقه ی بعد جلوی در خونه اشون هستیم... رزا در میزنه.... صدای یه مرد رو میشنویم -این دیگه کیه؟ رزا: یکی از برادرامه در باز میشه و یه پسر حدودا بیست و نه ساله جلوی در ظاهر میشه... تا چشمش به رزا میفته میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟ بعد اون آبروریزی با چه رویی برگشتی؟... گورتو از اینجا گم کن -ما با حرفه شما نیومدیم که بخوایم با حرفه شما برگردیم تازه متوجه من میشه میخواد چیزی بگه که من دست رزا رو میگیرم و پسره رو هل میدم عقب و وارد میشم... رزا رو هم با خودم میکشم پسر:خانم کجا؟؟ همینجوری سرتو انداختی پایین میری تو خونه ی مردم... بی توجه به حرفهای پسر میریم داخل خونه.... یه خونه کاملا فقیرونه... وسایلای خونه همه رنگ و رو رفته هستن... حیاطش هم خیلی درب و داغونه همونجور که دارم اطراف رو دید میزنم با داد و فریاد قاسم به خودم میام قاسم: شماها اینجا چه غلطی میکنید... سلمان... سلمان... این دو تا رو از خونه پرت کن بیرون -یعنی میخوای بگی سلمان از محافظای اربابتون هم قویتره؟ همونجور که داشتم حرف میزدم چشمم میخوره به سر و صورت زخمی قاسم... دهنم باز میمونه... ولی زودی به خودم میام... سه تا پسر ویه مرد و زن میانسال و یه دختر تو ایوون نشستن... برادر رزا که حالا فهمیدم اسمش سلمانه میاد به طرفمون و دست منو میگیره که به شدت دستشو کنار میزنم.... برمیگردم طرف قاسمو با خونسردی میگم: ببین آقای کوهدل بابت کتکهایی که به رزا زدی ازت شکایت نکردم... کاری نکن که از کارم پشیمون بشم... با پوزخند ادامه میدم: پولی که از فروختن دوباره ی دخترت نصیبت نشد، کاری نکن یه پولی هم از دست بدی قاسم با عصبانیت نگام میکنه و میگه: چرا اینجا اومدین؟ -رزا میخواد مادرش رو ببینه قاسم: تا دیروز که ما پدر و مادرش نبودیم -هنوز هم میگم شما پدرش نیستین... اما رزا اون زن رو به مادری قبول داره قاسم با عصبانیت به سوسن اشاره ای میکنه: ببرش پیش ثریا ثریا اسمه مادر رزاست... من رو ایوون میشینمو رزا هم به دیدن مادرش میره زن میانسال با پوزخند میگه: رزا اومده مادرشو ببینه تو اینجا چی میخوای؟ منم متقابلا بهش پوزخند میزنمو میگم: من چیزی نمیخوام... فقط اومدم مراقبه خواهرم باشم.. اینجا آدمای حیوون صفت زیاد پیدا میشه.... یکیش همین آقا و به قاسم اشاره میکنم زن با عصبانیت میگه: تو خونه ی برادرم نشستی و بهش توهین میکنی؟ -من که یادم نمیاد توهینی کرده باشم... من فقط و فقط حقیقتو گفتم... این مرد اگه آدم بود هیچوقت بچه اشو نمیفروخت... حالا میگیم اون موقع یه نوزاد یه روزه رو فروختی بعد سالها که اومد به دیدنت باید با جون و دل ازش پذیرایی میکردی ولی آقا اومده کسی رو که از قبل فروخته دوباره میفروشه قاسم: من پول اضافه ندارم که یه نون خور اضافه کنم -اگه چشماتو باز میکردی میفهمیدی که رزا برای پول نیومده بود برای محبت اومده بود اون خودش الان اونقدر مال و اموال داره که بتونه همه ی این روستا رو بخره همه شون با ناباوری بهم خیره شدن قاسم: چرا چرت و پرت میگی؟ -چیه حالا که حرف حقیقتو گفتم شد چرت و پرت.. ولی بذار یه چیزی رو از همین الان بهت بگم... روی رزا هیچ حسابی چه از لحاظ مادی چه از لحاظ معنوی باز نکن... که بدجور بد میبینی هیچ کس دیگه هیچی نگفت... رزا سمت من میادو میگه: روژان حال مامانم خیلی بده... بهتره بریم دنبال دکتر -مگه قبلا دکتر بالای سرش نیاوردین سوسن: قراره یه هفته دیگه برامون یه دکتر از شهر بفرستن -یعنی چی؟... تا اون موقع که این زن تلف میشه سوسن: آخه دیگه این طرفا کسی نیست... زن: با یه هفته تو رختخواب موندن کسی نمرده -برام جای سواله اگه خودت هم تو رختخواب بودی همین حرف میزدی؟ بعد برمیگردم سمت سوسن و میگم: یعنی واقعا باید یه هفته صبر کنیم... خوب با ماشین میرسونیمش به نزدیکترین درمانگاه سلمان با ناراحتی میگه: نمیتونیم حرکتش بدیم... خیلی درد میکشه -آخه مگه چی شده رزا با پوزخند میگه: مثله اینکه کتک خورده... فکر کنم یکی از دنده هاش شکسته -چـــــــــــی؟ با خشم برمیگردم سمت قاسم که چیزی بگم که سوسن میگه: یه نفر هست که پزشکی خونده اما..... دیگه ادامه حرفشو نمیشنوم با خوشحالی میگم: خوب آدرس بده؟ سوسن: آخه قبول نمیکنه بیاد با تعجب میگم آخه چرا: آخه برادر کوچیکه ی اربابه... رزا با تعجب میگه: ماهان رو میگی؟ سوسن سری تکون میده... من دیگه هیچی نمیشنوم... دست رزا رو میگیرمو با خودم میکشم رزا: روژان چیکار میکنی؟ -میرم که پسره رو بیارم رزا هم سری تکون میده و با من هم قدم میشه... با قدمهای بلند از جلوی چشمهای بهت زده ی دیگران عبور میکنیمو ماشین نشستمو با سرعت میرونم رزا: سوسن بهم گفت وقتی قاسم میفهمه که مادر باهام در تماسه این بلا رو سرش میاره -لعنتی... آدمایی که تو خونتون بودن رو میشناختی؟ رزا: اون زن میانسال عمه زری بود و اون مردی هم که کنارش نشسته بود شوهرش بود... دو تا پسراش هم کنار اون یکی برادرم نشسته بودن.... -بقیه داداشات کجان؟ رزا: ازدواج کردن... راستی میدونی چرا سر و صورت قاسم زخم و زیلی بود؟ با کنجکاوی میگم: نه...چرا؟ رزا: کاره ارباب بود.. همه پولایی که از ارباب گرفت تو قمار باخت... مثله اینکه ارباب اول یه گوش مالی حسابی به خاطر دروغاش بهش میده و بعد پولشو میخواد ولی وقتی میبینه از پولاش خبری نیست... قاسم رو از کار اخراج میکنه -یعنی چی؟ مگه قاسم واسه ارباب کار میکرد؟ رزا سری به نشونه ی تائید تکون میده و میگه: اکثر مردم اینجا واسه ارباب کار میکنند -حالا چیکار میکنند؟ رزا: خودم هم نمیدونم اونقدر حرف زدیم که خودمون هم متوجه نشدیم کی رسیدیم... تا رزا چشمش به ویلا میفته میگه: هر وقت این ویلا رو میبینم یاد اون روزا میفتم... -رزایی گذشته رو فراموش کن... همه چیز تموم شده گلم رزا: همه سعیمو میکنم روژان.. خیلی خوشحالم که تو رو دارم -منم گلم... حالا تا اینجا اومدیم... بهم بگو چه جوری داداشه اون هاپو رو بیارم بیرون رزا: روژان این چه طرزه حرف زدنه.. یکم خانمانه رفتار کن -تو که از خودمونی... پس مسئله ای نیست رزا با اخم میگه:روژان -تو بشین تو ماشین، من ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم میرم یه بار زنگ میزنم... خبری نمیشه... دوباره زنگ میزنم که صدای آشنای پیرمرد رو میشنوم پیرمرد:اومدم در باز میشه تا منو میبینه میگه: دختر بازم تو؟ با خنده میگم: ممنونم از مهمون نوازیتون... تو رو خدا اینقدر منو تحویل نگیرین... از خجالت آب شدما پیرمرد با اخم میگه: برو دخترجون... اون دفعه به خاطر تو نزدیک بود اخراج بشم نگران میشمو میگم: بلایی که سرتون نیومد پدرجون نگرانیمو که میبینه با لبخند میگه: نگران نباش.. چیزی نشد... حالا بگو چی کار داری؟ -حال یکی از اهالی روستا خیلی بده... شنیدم آقا ماهان پزشکی خونده... اومدم ببرمش بالای سر مریض با چشمهای گرد شده نگام میکنه و میگه: ارباب اجازه نمیده آقا ماهان بیاد... آقا ماهان هم بدون اجازه برادرش هیچ کار نمیکنه -یعنی چی... یه نفر داره میمیره اونوقت این آقا نمیاد چون بزرگترش اجازه نمیده صدای ماهان رو میشنوم: چی شده آقا جعفر؟ آقا جعفر:آقا این خانم با شما کار دارن؟ ماهان میاد جلوی در و با دیدن من شوکه میشه: چیزی شده روژان خانم؟ نگاهی بهش میندازمو میگم: حاله یه از اهالی روستا بده؟ میتونید خودتونو برسونید یا باید بیام از بزرگترتون اجازه بگیرم ماهان خنده ی بانمکی میکنه میگه: بزرگترم خونه نیست فعلا نمیتونم بیام با عصبانیت میگم: یکی داره میمیره بعد شما میخندین یهو جدی میشه و میگه: بریم... فقط اجازه بدین ماشینو روشن کنم -احتیاجی نیست... وسیله داریم بعد دوباره شما رو صحیح و سالم برمیگردونم لبخندی میزنه و آقا جعفر رو صدا میکنه آقا جعفر: بله آقا؟ ماهان: داداشم اومد بگو یه سر رفتم روستا آقا جعفر: چشم آقا ماهان پشت سرم میاد و وقتی رزا رو تو ماشین میبینه میره صندلی عقب میشینه ماهان: به به، سلام رزا خانم رزا با خجالت میگه: سلام آقا ماهان، ببخشید مزاحم شدیم ماهان: این حرفا چیه؟ شما مراحمید... حالا کدوم یکی از اهالی روستا حالشون بده؟ رزا با ناراحتی میگه: مادرم... یه قطره اشک از چشمای خوشگلش سرازیر میشه و میگه: فکر کنم دنده اش شکسته ماهان با ناراحتی میگه: آخه چرا؟ -آقا قاسم متوجه میشه رزا با مادرش در تماسه...دیگه حدس زدن بقیه ماجرا کاره آسونیه ماهان با تاسف سری تکون میدهدیگه هیچکدوم حرفی نمیزنیم... ماشینو پارک میکنمو میگم: شرمنده، بقیه راه رو باید با پای مبارکتون بیاین ماهان لبخندی میزنه و از ماشین پیاده میشه... وقتی جلوی خونه میرسیم رزا در میزنه... سوسن درو باز میکنه و با دیدن ماکان دست و پاشو گم میکنه... دستپاچه میگه: سلام آقا ماهان: سلام -سوسن جان یه لطفی کن آقا ماهان رو راهنمایی کن... مامان رو ببینند سوسن باشه ی دستپاچه ای میگه و راه میفته و ماهان هم پشت سرش به اتاقی که ثریا خانم خوابیده میره... بقیه هم با دیدن ماهان دستپاچه میشن ولی ماهان فقط به یه سلام سرد بسنده میکنه و داخل اتاق میره... من و رزا هم میریم تو اتاق... ماهان بعد از معاینه میگه: نشکسته... در رفته - شما دکترین دنده رو جا بندازین قاسم با اخم میاد داخل و میگه: این چرندیات چیه میگی؟... دست یه مرده غریبه بخوره به زنم؟... هنوز اونقدر بی غیرت نشدم -چی واسه خودت بلغور میکنی دکتر محرم بیماره... این زن داره درد میکشه حتی اگه من فردا بخوام برم یه دکتر از نزدیکترین درمانگاه بیارم باز هم معلوم نیست دکتر زن پیدا کنم یا نه... قاسم با عصبانیت میگه: زنه من هیچ چیزش نیست... گم شو از خونه ی من برو بیرون بعد برمیگرده طرف ماهانو میگه: آقا شرمنده ی شما هم شدیم... میدونم این دخترا بیخودی مزاحم شما شدن ماهان با اخم میگه: کسی مزاحم من نشد... این حرفی هم که الان روژان خانم زدن درسته... زنتون داره درد میکشه... بهتره یه فکری براش کنید بعد دستشو میذاره تو جیبشو با قدهای بلند از اتاق خارج میشه قاسم با عصبانیت برمیگرده سمت رزا و میگه: دست این دختره ی خیره سرو بگیر از اینجا ببر... خودت هم دیگه این طرفا پیدات نشه میخوام یه چیزی بگم که رزا به زور دستمو میگیره و با چشمای گریون منو از خونه بیرون میاره -چیکار میکنی رزا؟ رزا: حال مامانم بده دعوا راه ننداز... حالش بدتر میشه با عصبانیت خودمو به ماشین میرسونم... ماهان رو میبینم که به ماشین تکیه داده و به آسمون نگاه میکنه... ماهان تا ما رو میبینه لبخند میزنه و میگه: بالاخره اومدین با عصبانیت میگم: ببخشید دیر شد ماهان: مهم نیست من و رزا جلو میشینیمو ماهان هم سر جای قبلیش میشینه.... با سرعت ماشینو میرونم رزا: روژان آرومتر... حالا همه مون رو به کشتن میدی سرعتمو کم میکنمو میگم: فردا میرم یه دکتر زن میارم... خیلی نگرانه این زنم رزا: بیچاره مادرم -تو تمام زندگیم تا این حد از کسی متنفر نبودم... من واقعا نمیفهمم چرا مامان و بابا میخواستن تو از این موضوع مطلع بشی رزا: روژان این حقه منه... من مادر و سوسن رو خیلی دوست دارم -متاسفم رزایی، حق با توهه، ثریا و سوسن مقصر نیستن... ولی تنفرم نسبت به قاسم دست خودم نیست رزا: امشب رو چیکار کنیم؟ -منظورت چیه؟ رزا: منظورم اینه امشب رو کجا بخوابیم؟ -خوب معلومه خونه شما رزا: مثله اینکه نشنیدی... گفت هیچکدوم حق نداریم بریم تو اون خونه -بیخود رزا با خنده میگه: به زور میخوای بری تو خونه ای که ما رو ازش بیرون کردن -پ نه پ برم تو کارتن بخوابم... فقط همین مون مونده کارتن خواب بشیم رزا با لحن جدی میگه: نمیخوام با قاسم جر و بحث کنی... اینجوری مامان اذیت میشه -باشه گلم... اونجا نمیریم... یه جای خوب برای خواب سراغ دارم رزا با تعجب میگه: مگه چند بار اومدی تو این روستا که جای خواب هم سراغ داری -با این دفعه میشه دوبار رزا: روژان واقعا کجا؟ -تو ماشین رزا با داد میگه: چـــــــــــــــی؟ -ای بابا میگم تو ماشین کپه ی مرگمون رو بذاریم رزا: مگه تو ماشین هم میشه خوابید؟ -پس چی؟ همین موقع اومدنی من رانندگی کردم تو خوابیدی بعد تو رانندگی کردی من خوابیدم رزا:روژاااااااان - چیه رزاااااااااا؟ رزا: با اعصاب من بازی نکن -مگه اسباب بازیه رزا با داد میگه: روژان صدای خنده ماهان بلند میشه با تعجب به ماهان نگاه میکنمو میگم: خدا مرگم بده... دیوونگی تو رو این بنده خدا هم اثر کرد... بیخودی واسه خودش میخنده... بدبخت شدم جواب اون هاپو رو چی بدم رزا هی با آبرو برام اشاره میکنه و لبشو گاز میگیره... آخر هم میگه: روژان زشته ماهان همونطور داره میخنده -با این حرفت موافقم رزایی رزا: کدوم؟ - که زشته رزا: چه عجب فهمیدی؟ -چی رو رزایی رزا: که این رفتارا زشته -من که رفتارا رو نمیگم رزا با تعجب نگام میکنه و میگه: پس چی رو میگی - تو گفتی این پسره که پشتمون نشسته زشته منم حرفتو تائید کردم رزا از عصبانیت سرخ شده، با جیغ میگه: روژان فقط خفه شو بعد با خجالت برمیگرده سمت ماهان که هنوز داره میخنده و میگه: به خدا شرمنده ام... روژان شوخی میکنه ماهان با خنده میگه: میدونم -ولی من جدی گفتمااا رزا با خشم نگام میکنه و میگه: روژااااااان -اونجوری نگام نکن میترسما با شوخیهای من، حرص خوردنای رزا و خنده های ماهان بالاخره به مقصد میرسیم ماهان: خارج از شوخی امشب کجا میمونین؟ -امشب رو تو ماشین میخوابیم فردا تکلیفمون رو روشن میکنم ماهان: یه چیزی میگم رو حرفم نه نیارین وقتی میبینه چیزی نمیگم ادامه میده: امشب بیاین تو ویلا بمونید فردا من خودم شما رو به یه درمانگاه میرسونم که پزشک زن داشته باشه -ممنون مزاحمتون نمیشیم واقعا نمیدونم چی بگم... برای من فرق چندانی نداره... چه تو ماشین بخوابم... چه تو تخت -رزا چی میگی؟ رزا: فکر نکنم درست باشه ماهان: از تو ماشین خوابیدن که بهتره اونقدر اصرار میکنه که بالاخره قبول میکنم... ماشینو یه گوشه پارک میکنم و با ماهان به داخل خونه میریم... همین که پامونو تو حیاط میذاریم آقا جعفر میاد طرفمونو میگه: آقا ارباب خیلی از دستتون عصبانیهاهان لبخندی میزنه و میگه: آقا جعفر نگران نباش بعد دوباره راه میفته و به سمت ساختمون حرکت میکنه... ما هم پشت سرش میریم... همینکه به سالن میرسیم صدای داد ماکان بلند میشه تا حالا کدوم گوری ب......... تا چشمش به ما میخوره حرف تو دهنش میمونه... اخماش بیشتر تو هم میره ... میخواد چیزی بگه که ماهان سریع میگه: شما بشینید ما هم الان میایم و بعد سمت ماکان میره... دستش رو میکشه و با خودش میبره گوشه ی سالن... نمیدونم به ماکان چی میگه: که کم کم اخماش باز میشه و یه لبخند مرموز رو لباش میشینه... با ماهان به طرف ما می یاد... رو مبل مقابل ما میشینه و میگه: چون من آدم خیلی بزرگواری هستم اجازه میدم امشب رو اینجا بمونین منم یه لبخند میزنمو برمیگردم به سمت ماهانو میگم: ببخشید آقا ماهان یه سوال برام پیش اومد با لبخند میگه: بفرمایید -مگه اینجا هاپوها رو تو حیاط نگه نمیدارن لبخند رو لبهای ماهان خشک میشه و ماکان با عصبانیت بهم خیره میشه و رزا یه داد میزنه و میگه: روژان -جونم رزایی؟ یه با چشم و ابرو بهم التماس میکنه منم لبخندی میزنمو هیچی نمیگم ماهان حرفو عوض میکنه و میگه: شام که نخوردین؟ با لبخند میگم: چرا اتفاقا... کلی فحش تو خونه ی قبلی صرف شد... شما که احیانا از این جور چیزا بهمون نمیدین ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: خیلی باحالی دختر با شوق و ذوق برمیگردم طرف رزا و میگم: دیدی رزا... دیدی هی بگو خانومانه رفتار کن... رزا با حرص برمیگرده سمت منو میگه: آقا ماهان یه تعریفی کردن تو چرا جدی گرفتی... برای دلخوشیت گفتن ماهان: با من راحت باشین... منو ماهان صدا کنید -باشه ماهان رزا با جیغ میگه: روژان -چرا جیغ میزنی... همین کارا رو میکنی دیگه نه واسه خودت خواستگار میاد نه واسه من بدبخت رزا از خجالت سرخ شد... ماهان با صدای بلند میخنده و ماکان هم یه لبخندی میزنه بعد ادامه میدمو میگم: ماهان تو دیگه از خودمونی... از دسته این خواهرم دارم دیوونه میشم... هر کی میخواد بیاد خواستگاری من، تا جیغ جیغای اینو میشنوه فرار رو بر قرار ترجیح میده... آرزوی یه شوهر خوب تو دلم موند رزا با عصبانیت میگه: از جیغای من... یا از بلاهایی که تو سرشون میاری؟ ماهان با کنجکاوی میگه: چه بلاهایی رزا سرشو به عنوان تاسف تکون میده و میگه: بلاهای زیادی سر خواستگارهای مختلفش آورده اما روی یه بار دیگه شورش رو در آورده بود...وقتی بابامون زنده بود... یکی از دوستهای صمیمیش برای پسرش از روژان خواستگاری کرد... بابا همیشه به نظرای ما احترام میذاشت و تصمیم نهایی رو به خودمون واگار میکرد... اما این روژان حاضر نبود یه جلسه پسره رو ببینه... تا اینکه بابا عصبانی شد و بدونه اینکه به روژان خبر بده اونا رو دعوت کرد... پسره ی بیچاره تازه از خارج اومده بود ماکان هم کنجکاوانه به دهن رزا زل زده ماهان با ذوق میگه: خوب بعدش؟ رزا: بعدش همین روژان خانم چنان آبروریزی راه انداخت که بابا تا یه هفته باهاش حرف نزد ماهان: مگه چیکار کرد؟ رزا: یه بیژامه گل گلیه گشاد تنش کرد... یکی از بلوزهای کهنه شو که میخواست بندازه دور پوشید... روسریشو عینه این روستایی ها دور گردنش بست یه عینک ته استکانی که نمیدونم از کجا کش رفته بود به چشماش با یه آرایش مسخره اومد تو سالن زد... بابا و مامان اصلا فکرشو نمیکردن روژان اینکارو کنه... همه فکر میکردیم اگه شب روژان بفهمه داد و بیداد راه میندازه... اما وقتی فهمید عین این دخترای خجالتی سرش رو پایین انداخت و با مظلومیت به مامان گفت: برم حاضر بشم.. ماهان دیگه نمیتونست خودشو نگه داره از خنده رو مبل ولو شد... ماکان هم خندش گرفته بود ولی سعی میکرد خودشو نگه داره ماکان: اون شب خونواده ی پسره هیچی نگفتن؟ رزا: مامان و بابا موضوع رو راست و ریس کردن و با گفتن اینکه دختره ما یه ذره شیطونه داره شوخی میکنه جو سالن رو عوض کردن اما روژان دست بردار نبود اون شب بلاها سر پسره آورد ماهان به من نگاه میکنه و میگه: مگه بازم کاری کردی؟ با خونسردی میگم: رزا زیادی شلوغش می


مطالب مشابه :


رمان در اغوش مهربانی (قسمت دوم)

رمان در اغوش مهربانی (قسمت دوم) رمان پیله ات را بگشا(جلد دوم قتل سپندیار) رمان بی عشق




رمان در آغوش مهربانی(قسمت اخر)

رمان در آغوش مهربانی ماکان دوباره به جلد جدي خودش شد که مجبور شدم براي بار دوم به




رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم)

بـــاغ رمــــــان - رمان در آغوش مهرباني رمان پونه (جلد دوم) رمان در آغوش مهربانی arameeshgh20.




رمان در آغوش مهربانی 21 (قسمت آخر)

رمــــان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 21 (قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ (جلد دوم قدیسه نجس)




رمان در اغوش مهربانی (قسمت سوم)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در اغوش مهربانی رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea")




رمان در آغوش مهربانی قسمت آخر

رمان ♥ - رمان در آغوش مهربانی رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و رمان در آغوش مهربانی.




رمان در آغوش مهربانی 2

رمــــان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 2 - میخوای رمان بخونی؟ (جلد دوم قدیسه نجس)




رمان در آغوش مهربانی 1

رمان ♥ - رمان در آغوش مهربانی 1 رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و احساس




برچسب :