رمان خانوم بادیگارد قسمت نهم
ادامه داد:
_از 12 سالگی تا 17 سالگی م و لندن تحت نظر یه روانکاو بودم.
نــــــه؟؟؟این که حالش از منم بهتره پس روانکاو می خواست چی کار؟
پرسیدم:
_روانکاو؟
_بد جور افسرده و منزوی شده بودم.همیشه گوشه اتاقم به عکس چهارنفری مون نگاه می کردم.مادر بزرگ و پدرم پیش تو بودن .
مادرم هم پیش پدرت بود.من فقط خواهرم و پدر بزرگم و داشتم .
رها که بچه بود.
پدر بزرگمم همیشه درگیر کاراشه.
دوره ی ابتدایی و با پول قبول شدم.اما چه فایده ؟
روز به روز تنها تر می شدم.حوصله درس خوندن نداشتم.
با رها ارتباطی نداشتم.
غذا نمی خوردم.حرف نمی زدم.
اخیییی دلم ناجور براش سوخت.راست می گه خیلی سخته.
من مادر داشتم فکر می کردم پدرم مرده.این قدر برام سخت بود. ولی رهام بیچاره چی؟
ا اون که همه چیز و می دونست.میدونست برای چی پدر مادرش جدا شدن.مادربزرگش رفته.
مادرش به پدرش خیانت کرده.
با من من گفتم:
_من واقعا...
دستم و کشید و برد سمت تخت.نشست منم پیش خودش نشوند.
چقدر سختی کشیده اون وقت من فکر می کنم بدبخت ترین ادم دنیا خودمم.
_پدر بزرگم من و فرستاد لندن 5سال اونجا زندگی کردم.روانشناسم زن خیلی مهربونی بود.جای مادر م وبرام پر کرده بود.
اما هرچی باشه خودم مادر که نمی شه.
اون کمکم کرد تا به حالت عادی برگردم.زندگی مو دوباره شروع کنم.
17 سالگی ام برگشتم ایران...
بعد از 5سال من عوض شدم اما مادر بزرگم عوض نشد.
طبق معمول از تو حرف می زد. ماهان.ماهان.
خانوم خانوما تو خونه امون نبود اما همه چیز و تحت سلطه ی خودش داشت.
رها که ندیده دیوونه ات شده بود.همیشه به مامان بزرگ التماس می کرد یا تو رو بیاره خونه امون یا اون وبیاره پیش تو...
خندیدم.چه جالب.مامان هیچکدوم از اینا رو به من نگفته بود.
پرسیدم:
_من که یادم نمیاد شمارو دیده باشم.
_اون موقع خیلی کوچولو بودی...فکر کنم 8یا9سالت بوده باشه...
یه لباس زرد وشلوار مشکی پوشیده بودی.برف میومد کافشن هم نداشتی.
اومدم سمتت چند دقیقه نگاهم کردی و بعد اخم کردی گفتی...
اگر من و بزنی به مشهدی رضا می گم پدرتو دربیاره...
_اره یادمه...
تو همونی هستی که کافشن چرمش وبهم داد...
داخل کافشنت پشمی بود ادم و گرم نگه می داشت...
هنوزم دارمش.گذاشتی کفشات و واکس بزنم بعد یه عالمه پول بهم دادی...
بغضم گرفت.یادمه تا 7یا8سال بعدش هنوز قهرمان من بود.
همه چیز و یادم اومد با اون چشمای مظلوم و غمناکش موهای بلند تیره اش که ریخته بود روی چشماش یه لبخند تلخ زد کافشنش و در اورد و داد دستم.
اولین پسری که وارد زندگی ام شد.
ازم پرسید:
_یادته همین که کافشن وبهت دادم گریه کردی؟
یه کم فکر کردم بعدکه یادم اومد
گفتم:
_اها...اره چون تا اون موقع همه پسرای اطرافم بهم ظلم کرده بودن برای همین از محبتی که کردی بودی ذوق زده شدم گریه کردم.
_بعد از اون ماجرا مامان بزرگ تا یه هفته باهام صحبت نکرد.فکر می کرد اذیتت کردم.
_رهام؟؟
نفس عمیقی کشید
و گفت:
_دوست دارم نماز بخونم.
چشم به سقف دوخت
و ادامه داد:
_ ولی هیف که بلد نیستم.
برگشتم وزل زدم تو چشماش. لبخند عمیقی زدم.
از جام بلند شدم دستش و کشیدم و از پله ها پایین رفتیم.
تو راه پرسید:
_چیکار می کنی؟
پایین راه پله ها وایساده بود منم یه پله بالاتر وایساده بودم. اون یکی دستش و گرفتم
و گفتم:
_بیا از همین الان شروع کنیم...
_چی و؟
_نماز خوندن ودیگه.بهت یاد می دم.
_جدا؟
_اوهوم.
منتظر به من نگاه می کرد تقریبا هم قد شده بودیم.
ادامه دادم:
_ببین اول شیشه های مشروب و گیلاس های شراب و می ریزیم دور.
بعد تو یه دور توبه می کنی.(توبه دوری بود نمی دونستیم؟)
_چطور؟
_کافیه از کارت پشیمون باشی.
_خب؟
_بعد وضو گرفتن ونماز خوندن وبهت یاد می دم.
_باشه.
به کمک همدیگه هرچی شیشه مشروب و گیلاس شراب بود و ریختیم دور.خوبی اش اینه که رهام مصمم بود.
منم اشپزخونه که به گند کشیده شده بود و تمیز کردم.
کارا که تموم شد رهام
پرسید:
_خب استاد قدم بعدی چیه؟
_وضوئ گرفتن بلدی؟
_یه چیزایی.
_اول صورتت و می شوری .
همین طور که بهش می گفتم چطور وضوئ بگیره به صورت عملی انجام می دادم.
اونم بعد از من کاری و که انجام می دادم انجام می داد.واقعا خوشحال بودم.که اینقدر به نماز خوندن علاقه نشون داده.
خیلی سریع چیزایی که یاد می دادم و یاد می گرفت.خیلی هم با هوش بود.
بعد از وضوئ کار به مراحل سخت تر یعنی خود نماز رسید.
جانمازم و براش پهن کردم.اولین دور به صورت نمایشی بهش اموزش دادم.
بار دوم خودش نماز و می خوند من ایراداش و می گرفتم.خدا رو شکر عربی اش هم خوب بود.می تونست ایه هارو بخونه.نیاز به تکرار بیش از حد من نبود.
امشب فقط نماز صبح وبهش یاد دادم تا فردا ظهر نماز ظهر و عصر وبهش یاد بدم.
من خودمم شیش ماه طول کشید یادبگیرم...
از چهره اش معلوم بود خیلی خوشحاله که نماز خوندن و یاد می گیره.
جا نماز و جمع کردم گذاشتم تو اتاقم و دوتالیوان بزرگ چایی ریختم.
روی کاناپه نشسته بود. سینی چای و روی میز گذاشتم و
گفتم:
_خسته نباشی...
_پاینده باشی.
از لحن شوخش خوشم اومد.
لیوانم وبرداشتم و به دهنم نزدیک کردم.
داغ بود تو هوای سردم می چسبید.
جرعه جرعه خوردم. اما رهام یه نفس لیوانش و سر کشید ...
چند دقیقه نگاهش کردم.چطور تونست یه لیوان چای داغ و سر بکشه؟
رهامم که دید چایی مونمی خورم از دستم گرفت و اونم سر کشید...
گفتم:
_چیز دیگه ای نمی خوای؟خجالت نکش بگو...
_چراخانوم خوشگلم و می خوام.
برای یه لحظه گر گرفتم.
اما کم نیاوردم به این جماعت رو بدی پررو می شن حالا فکر کرده اگر نماز بخونه من حرفاش ویادم می ره .
همه اون توهین هایی که بهم کرد و هنوز یادمه.
دارم برات...
جواب دادم:
_لقمه گنده تر از دهنت برداشتی.من تو گلوت گیر می کنم.
_اتفاقا اندازه دهن خودمی.درسته قورتت می دم...
_هه. شتر درخواب بیند پنبه دانه.گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.
_گفتم که تمایلی بهت ندارم.این حرفا روهم که می زنم محض خنده است.
به ننه ات بخند بچه پررو...
عصبانی گفتم:
_واییییی همون حرفای همیشگی...باشه.باشه.توراست می گی من هم خر بیا عرعر...اقا بادست پس می زنه با پا پیش می کشه.
از جام بلند شدم.
می گم به این جماعت روبدی پشتت سوار می شن کولی می خوان می گی نه...
بلند بلند می خندید.
رواب بخندی.رو یخ بخندی.
داد زد:
_فقط مراقب باش عاشقم نشی که من دم به تله نمی دم.
خدایا...
یه کاری کن من روی این مردک و کم کنم.30
سال سن داره ادم نشده.
به جون خودم نباشه به جون خودشم نه دلم نمیاد .
به جون.اسامه بن لادن که اصلا نمی دونم کیه فقط اسمش و شنیدم
خودم دیوونه اش می کنم.
به من می گن ماهان نه برگ هویج...
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم.
دیشب اذان گوشی مو تنظیم کرده بودم تا صبح موقع اذان بیدار شم این گور به گوری رهامم بیدار کنم.
اخی حالا گور به گوری که نیست...
دلم به حالش سوخت.
شیش ماهی طول کشید تا از جام بلند شم . با اکراه دست و صورتم و شستم.
با حوله تو دستم رفتم اتاق رهام.
مثل بچه ها خوابیده بود.موهاش وکنار زدم و
صداش کردم:
_رهام بیدار شو نماز صبحت قضا می شه.
اول جواب نداد.دوباره صداش کردم
متعرض گفت:
_ماهان بی خیال شو.
_بی خیال شو چیه؟سست اراده.بلند شوببینم.
نیم خیز شدومظلومانه نگاهم کرد .
پرسید:
_می شه ده دقیقه بخوابم؟
منم ظالمانه جواب دادم:
_نه رهام بلند نشی واگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ها...گفته باشم.
به زور از جاش بلند شد
و گفت:
_ای خدا؟من چه گناهی کردم که باید این جوری تقاص پس بدم؟اصلا این کیه که افتاده به جونم؟
_گناه که زیاد مرتکب شدی.منم ازرییل ام اومدم جونت و بگیرم.
_اومدی جونمو بگیری یا لبمو؟
_جــــــان؟؟؟
لیوان اب روی میز و برداشتم وتو صورتش خالی کردم اونم لجش گرفت و دوید دنبالم.
دیگه از نفس افتاده بودیم.سرجاش پشت تخت وایساد.
داد زد:
_ماهان بگیرمت خفه ات می کنم.
_منم برو بر نگات می کنم.حالا نمازتو بخون زود تند سریع...
سرش وچندبار تکون داد.من هم زبونم وبراش دراوردم.
چون یه جانماز بیشتر نداشتیم منتظرموندم تا نمازش تموم شه...
اقا هم انقدربادقت نماز می خوند که کفم برید...
بعد از رهام من نمازم وخوندم.همچین تند تند نمازم وخوندم که اصلا فکر نکنم قبول شده باشه.
رهام روی کاناپه نشسته بود و درحالی که دست راستشم زیر سرش قرار داشت به من خیره شد...
پرسیدم:
_چیه نماز خون خوشگل ندیدی؟
_نه مگه تو دیدی؟من که کسی وندیدم.
جانماز و جمع کردم گذاشتم روی میز ارایش.کنار رهام روی کانا په نشستم.
یه لبخند کش دار هم بهش زدم...
پرسید:
_چیه؟
دستاش و کشیدم و دور کمرم حلقه کردم.بهش نزدیک تر شدم .
نفساش به شمارش افتاده بود.
توجهی به نفسهای داغش که به صورت می خوردنکردم.
گفتم:
_رهام جونم؟
_چی می خوای؟
_ای قربون دهنت.می گم دوست داری زن خوشگلت و ببری بازاری جایی خرید کنه؟من هیچی ندارم.می خوام خرید کنم.
_باشه ولی کله سحر که نمی رن بازار برو یه صبحونه خوشمزه درست کن بعد از ظهر می ریم.
تا جمله اخرش و کامل کرد زیر گلوش و بوسیدم.
یه کم اومدم عقب مات مونده بود.
بعد از چند لحظه خندید
و گفت:
_دختر لوس.صد دفعه گفتم سعی نکن من و تحریک کنی من به تو...
_اره اره تمایلی نداری.فهمیدم.
بعد از مکثی
پرسیدم:
_دو هفته چطوره؟
_دوهفته؟ برای چی؟
_برای اینکه به زانو بیوفتی.
_زرشک...
دستش و گذاشت زیر چونه ام
و گفت:
_از تو خشگل تراش هم من و به زانو ننداختن تو که عددی نیستی...ولی با این حال قبول...
از رو کاناپه پریدم پایین چشمکی زدم و رفتم تو اتاقم...
وایسا اقا رهام ماهان نیستم اگر به زانو نندازمت.
هه تو هم مردی دیگه.مگه چه فرقی با بقیه داری؟
یه دامن کوتاه زرد ولباس دکولته اش وپوشیدم.موهامم با تل عقب زدم فقط چند تارش و گذاشتم روی پیشونی ام بمونه.
پشت چشمم و سایه سفید زدم و موژه ها م و هم با ریمل مرتب کردم یه رژ اتیشی هم زدم...
می خواستم از اتاقم خارج شم که صدای تلفنم دراومد.شماره اش اشنا نبود.
گوشی وبرداشتم
جواب دادم :
_بله؟
_ماهان خانوم؟
_شما؟
_سلام.من شارل ام.
_تویی شارل؟چطوری بابا فکر کردم مارو فراموش کردی...
_شنیدم ازدواج کردی؟
_اره.چند هفته ای می شه تو چطوری؟کجای؟
_کیش ام.
_کیش؟
_اقه.مگه قهام بهت نگت؟
_نه رهام چیزی نگفت...
گوشی تلفن تو دستم بود همینطور که حرف می زدم رفتم پایین ...
رهام روی مبل نشسته بود با دیدن من خشکش زد محو تماشای من بود که گفتم:
_بیا امروز همدیگه روببینیم.من و رهام امروز می ریم بازار تو هم بیا...
کنار رهام روی مبل نشستم هنوز به من خیره شده بود.
ازش پرسیدم:
_رهام کدوم بازار می ریم؟
جواب نداد.
دوباره سوالم و تکرار کردم
گفت:
_هان؟اهم پردیس2 .
_خب شارل امروز بعد از ظهر خواستیم راه بیفتیم بهت زنگ می زنم بیا پردیس 2.اوکی؟
_باشه.
_خداحافظ.
از جام بلند شدم .رفتم تو اشپزخونه و وسایل صبحانه رو روی میز چیدم.
چای وقهوه درست کردم.
پنیر و کره ومربا و عسل وشیر وهم روی میز گذاشتم.
صبحانه که درست شد رهام
وصدا زدم:
_رهام صبحونه نمی خوری؟بیا.
اومد.روی صندلی مقابل من نشست اینقدر گشنه بودم که بهش توجه نکنم.
سرم و اوردم بالا دیدم داره به من نگاه می کنه.
پرسیدم:
_دیگه چی شده؟
_ها؟هیچی...
صبحانه که تموم شد جلوی تلویزیون نشست منم ظرفا رو جمع کردم وشستم.
دست کش و از تو دستم دراوردم وکنارش نشستم بعد از چند دقیقه با کلافگی گفت:
_یقه ات و درست کن رو اعصابمه.
به یقه لباسم نگاه کردم.بــــــله.همه دار وندارم ریخته بیرون این رهام چشم چرونم چیزی نمی گه که بفهمم چی به چیه.
لباسمو درست کرد.نه این ادم بشو نیست دیدم چشمش هی به ساق پام میوفته.
تلویزیون به این گندگی و ول کرده من ودید می زنه.
برگشتم زل زدم تو چشمش
و گفتم:
_تو که ادعات... اسمون وپاره می کنه چرا اینجوری زل زدی به هیکل من؟
_من زل زدم به هیکل تو؟خواب دیدی خیر باشه.
_تو واقعیت دیدم.انشالله که خیره.
داشتم از جام بلند می شدم که دستم و گرفت پرتابم کرد کنارش روی مبل و پرسید:
_بودی حالا؟
_می ترسم ناخواسته به من تمایل پیدا کنی.نیست که زنتم اونوقت گناه کبیره می شه.
_اشکال نداره ما که این همه گناه کردیم تو هم روش.
دستش و محکم دورم حلقه کرد.دیگه خوابم گرفته بود از ساعت 5صبح بیدار بودم .
همونطور سرم و گذاشتم روی پای رهام خوابیدم.
خواب مادرم و دیدم.تو همون دشت پر از گل داشت می خندید معلوم بود خوشحاله.خیلی هم جونتر شده بود.
چشمامو که باز کردم توی تختم بودم پتو هم روم کشیده شده بود.
نیم خیز شدم و یه نگاه به ساعت انداختم8بود....
8؟
چرا رهام من و بیدار نکرد؟مگه نگفت می ریم بازار؟از پله ها پایین اومدم
داشت فیلم می دید.لبخندی زد
و گفت:
_بیدار شدی؟دختر مگه شاخ غول شکوندی؟هرچی صدات کردم بیدار نشدی.
-نمی دونم چرا این همه خوابیدم.
حالا که دیر شده حتما نمی ریم دیگه...یه لیوان اب میوه ریختم روی اپن نشستم وابمیوه ام ودر کمال ارامش خوردم ...
رهام پرسید:
_اماده نمی شی؟ساعت 8.30 با شارل وزنش قرار داریم.
اخرین جرعه اخر ابمیوه پرید تو گلوم .به سرفه کردن افتاده بودم.
رهام بیچاره دست پاچه شده بود.نمی دونست چیکار کنه.
حالم که بهتر شد
پرسیدم:
_شارل وزنش؟
_اره یه هفته ای می شه ازدواج کردن.تواین پروژه جدید شارل هم یکی از سرمایه گذاراست...راستی این ویلای کناری و هم برای شارله.تا چند روز دیگه اثاث کشی می کنند.
یه کم متعجب شدم...طبق عادت همیشگی که بلند بلند فکر می کنم
گفتم:
_ایول پس همسایه دار شدیم.
_اوهم. زنش چند ماهی از تو بزرگتره.
_واقعا؟خوبه. بالاخره از تنهایی درمیام.راستی زنش ایرانیه؟
_اره.اسمش سایه است.
_اسمش هم قشنگه.
_خودشم خوشگله.
_هوووووووو...
از ته دلش خندید.دستش وانداخت دور کمرم
و پرسید:
_چیه حسودیت شد؟
_اره ...که چی؟
_جدا؟
روی انگشت های پام وایسادم گونه اش و بوسیدم.
اونم که هنوز تو هنگ بود.
رویه بی محلی و کلا بی خیال شدم.از الان از هربه ی زنونه استفاده می کنم.موثر تره.هه هه هه .
دستم و جلوی صورتش تکون دادم و
گفتم:
_کجایی؟من می رم لباسم و بپوشم.
دستش واز دور کمرم باز کرد و بی تفاوت روی مبل نشست...
این چشه؟خدایا یه شوهر ناقص العقل به من دادی که به هیچ صراطی مستقیم نیست.
بی محلی می کنی عنق بهش محل می ذاری عنق می خندی عنق گریه می کنی عنق کلا عنقه.
مانتوی سفید نازک وشلوار سفیدش و پوشیدم ...
شال سفیدم و هم به صورت اویزون روی سرم انداختم.
ارایش زیادی نکردم.فقط یه رژ صورتی زدم.
رهام پایین پله ها منتظر من بود.یه شلوار سفید و یه پیرهن کرم نازک که دو دکمه اولش باز بود وسینه اش معلوم می شد.
موهاش هم نمناک ریخته بود روی صورتش.دلم براش ضعف رفت.
ننه اش قربونش بره که من همچین شوهر خوش تیپی دارم.
اونم مشغول تماشای من بود
گفت:
_خوشگل شدی.
_خب معلومه.خدایکی ماهان یکی...
جواب نداد به سمت دررفت و زودتر از من تو ماشین نشست من هم به دنبالش سوار ماشین شدم.
همین جواب ندادنش از صدتا فحش خواهر ومادر هم بدتره.
مقابل هتل شایگان توقف کرد ماشین و پارک کرد و به سمت رستوران شانی راه افتاد منم که ماشالله با هیچ جا تو کیش اشنا نیستم مجبورم مثل بچه ای که به مادرش می چسبه به رهام بچسبم.
شارل وزنش هنوز نیومده بودند.سفارش یه بستنی دادم تا اونا میان بی نصیب نمونم.
چند تا دختر که پشت میز کناری نشسته بودن هی به رهام نگاه می کردند منم که غیرتی رگ غیرتم زدبالا.
اما رهام اصلا متوجه اونا نشده بود.
بستنی زهر مارم شد خاک توسرا نمی بینن با یه دختر اومده بیرون پس حتما یا زنشه یا دوست دخترشه.
دیگه بستنی م ونخوردم .اقا شوهرم ودارن جلوی چشم قورت می دن با خیال راحت بستنی بخورم؟
رهام متعجب نگاهم کرد
و پرسید:
_چرا نمی خوری؟
_دوست ندارم.
ابروهاش وانداخت بالا سرش و بر گردوند که اون چند تا دختر ودید زد زیر خنده
و گفت:
_حسود خانوم... پس بگو چرا ناراحتی...
_چی؟؟؟ نه من اصلا هم ناراحت نیستم...
_باشه.توراست می گی..
بستنی ام اب شده بود .نمی خوردمش فقط باهاش بازی می کردم که یه نفر نزدیک شد...
یه پسرجوون بود با موهای بلند و بینی کشیده.
تنها جذابیتش همین بود.لبخندی زد و روبه رهام
گفت:
_رستوران مارومنور کردی اقا رهام...دوست دختر جدید هستن خانوم؟
اخم هام رفت توهم.عجب ادم عوضی این مردتیکه.
رهام جواب داد:
_نه...
_پس خواهرته.بابا خواهرت وبرای اولین بار اوردی اینجا به من نگفتی؟
روش وکرد طرفم.دستش وبه سمتم دراز کرد.
نمی دونم چرا ولی ناخوداگاه ازش بدم اومد.دست ندادم .اونم به روی مبارک خودش نیاورد.
گفت:
_بچه ها می گفتن خواهر زیبایی داری ولی فکر نمی کردم تا این حد زیبا باشن.
الان ازش خوشم اومد.من اصولا از کسایی که ازم تعریف کنند خوشم میاد.
اما اخم های رهام رفت تو هم
وگفت:
_نه دوست دخترمه.نه خواهرمه.سبحان جان.ایشون ماهان همسرمه.
پسره قرمز شد...
با من من گفت:
_ببخشید.متاسفم.اخه من نمی دونستم ازدواج کردی...
جوابی ندادم.رهام هم جوابی نداد.سبحان هم موندن وجایز ندونست ورفت.
اماهنوز اخم های رهام تو هم بود.
شارل ویه دختر به سمتمون اومدن.
دختر موها و چشم وابروی مشکی داشت.پوست سفید موژه های کشیده و ابروهای کمونی پیوسته.
اصلا من یه چیز می گم شما یه چیز می شنوین.اینقدر این دختر زیبا بود که من نتونستم چشم ازش بردارم.
لبخندی زد
و گفت:
_شماباید ماهان خانوم باشید...
خندیدم دستش و گرم فشردم و
جواب دادم:
_بله.شماهم سایه خانوم.
رهام وشارل خیلی معمولی دست دادن ونشستن.اما حرفای من و سایه تازه شروع شده بود.
سایه گفت:
_ماهان جون باورت نمی شه تو خونه ما همیشه حرف تو اقا رهامه .
_واقعا.
یه نگاه به شارل ویه نگاه هم به رهام انداختم.لبخند روی لب رهام بود.
سایه جواب داد:
_اره.شارل همیشه از اون مسابقه اتون می گه.از جرزنی اقا رهام.از اینکه چند تا ورزش انجام می دی.من که شیفته ات شده ام.
رهام هم با من خندید.
شارل گفت:
_از قصد خونه امون و کناق خونه شما انتخاب کقدیم تا سایه وتو خونه تنها نباشید...
اخه نمی تونی حرف نزن من که به زور فهمیدم این چی می گه. فقط حرفش وتایید کردم:
_به نظر منم اینطور بهتره روز ها توخونه حوصله ام سر می ره.حداقل از این به بعد سایه هست...
چه صمیمی هم شدم... نظر رهام و پرسیدم اونم
جواب داد:
_به نظر من که سایه خانوم دوروز بیشتر دووم نمیاره.
_چرا؟
این وسایه پرسیدرهام
جواب داد:
_من که شوهرش ام از دستش عاصی ام وای به حال شما...
حالا نیست که من از دستش عاصی نیستم؟
شارل جواب داد:
_ااااا؟منم همین حس و دقباقه ی سایه داقم...
سایه با مشت زد به بازوی شارل که حرفش و پس گرفت...
شام وبا مسخره بازی های سایه وشارل خوردیم.
من و رهام خیلی اروم بودیم. برای یه لحظه بهشون حسودیم شد.
کجای کارم اشتباه بود که زندگی ام این شد؟بعد از شام به بازار پردیس 2 رفتیم.
منکه رسما فکم خورد کف بازار ...
عجب چیزیه این بازاره.سه طبق است ابشار و پله برقی و اسانسور های خیلی شیکی هم داشت.منم مثل ندید بدید ها به این ور اونور نگاه می کردم.
من و سایه جلوتر می رفتیم ورهام وشارل هم پشتمون میومدن.
سایه پرسید:
_چی می خوای بگیری؟
_چند دست لباس خواب.لباس خواب های خودم و از تهران نیاوردم...
دستم گرفت وبه سمت دیگه ای کشید
و گفت:
_بهترین لباس خواب های این بازار این جاست...لباس خواب هاشون خیلی قشنگه...
وارد مغازه شدیم خانوم میانسالی که عرب هم بود از ما اسقبال کرد.
من کم وبیش عربی می فهمیدم اما سایه خیلی سلیس عربی حرف می زد.
خانوم فروشنده چند تا لباس مقابلم گذاشت.منم گیج اصلا نمی دونستم کدوم وانتخاب کنم.
سایه چند تا لباس خواب ومقابلم گرفت
و گفت:
_به نظرم اینا خیلی قشنگن بهت هم میان...
یه لباس خواب بلند .به رنگ طوسی که دوتا بند نازک داشت پشتش هم تا وسطای کمر لخت بود.
لباس بعدی تا وسطای رون پام بود به رنگ جیگری .پشتش هم بند هایی داشت که به صورت ضربدر بسته می شد.
چند دست لباس خواب هم گرفتم اما ازاین دوتا بیشتر از همه خوشم اومده بود.سایه هم همین نظر و داشت.
***
یک هفته ای می شه که شارل و سایه نقل مکان کردند.
معماری داخلی ویلای اون ها هم دقیقا شبیه به ویلای ماست فقط دکوراسیون ووسایلشون با وسایل ما فرق می کنه.
این طور که متوجه شدم سایه تک فرزنده.دختر یه خانواده متوسط پدرش استاد دانشگاهه مادرش هم باز نشسته اموزش پرورش.
خودش گریم خونده.اکثرا تا قبل از ازدواجش گریم بازیگرا رو به عهده داشت...
تو یه مهمونی با شارل اشنا شده وبعد هم ازدواج کردند.
دختر خون گرمیه فورا با بقیه می جوشه...
رهام وشارل برای کار شرکتشون دوروز به تهران رفتند.
من و سایه هم که تنها بودیم... برای همین قرار شد سایه این دوروز وخونه ما بمونه.
روی مبل مشغول تماشای ماهواره بود.با دوتا لیوان چای کنارش نشستم وسینی و روی میز گذاشتم.
یه لباس مردونه وشلوار خونگی پوشیده بودم.
سایه پرسید:
_جلوی رهام هم این طوری رژه میری؟
_اره.چطور؟
_اخه اینطوری نه تنها رهام بلکه هیچ کس دیگه ای رغبت نمی کنه بهت نگاه کنه ...
_خب نکنه.
_واقعا؟برات فرقی نداره رهام ازت خوشش بیاد؟
_لازم نیست ازم خوشش بیاد.
روی مبل جابه جا شد...نگاهم کرد
و پرسید:
-منظورت چیه؟
_هیچی ولش کن.
_بگو بگو بگو....اگر نگی مجبور می شم از راه دیگه ای وارد شم ها...
_بی خیال شو
نمی تونستم همه زندگی مو براش تعریف کنم.برام خیلی سخته.
گفت:
_حالا این موضوع و ولش کن من امشب کجا بخوابم؟
_تو تو اتاق من بخواب منم تو اتاق رهام می خوابم.
وایییی گند زدم...چشاش چهارتا شده بود
پرسید:
_مگه شما جدا می خوابید؟
_خب راستش اره...
_چرا؟
_ولش کن مفصله منم دوست ندارم توضیح بدم...
دوید تو اتاق من ودر قفل کرد از این کارش متعجب شدم...
بعد از نیم ساعت با چشمای قرمز اومد تو اشپز خونه داشتم سالاد درست می کردم
پرسیدم:
_چرا چشات قرمزه؟گریه کردی؟
من و محکم بغل کرد دوباره اشک ریخت...
این چش شد یهو؟دستم و زدم به کمرش و
گفتم:
_بگو دیگه چیزی شده؟
_تو چقدر سختی کشیدی ماهان...
_چی داری می گی؟
_من دفتر چه خاطراتتو خوندم...
_چی؟
مثل بمب ساعتی منفجر شدم...به چه حقی دفتر خاطرات من و خونده.
شاید من راضی نبودم.
شاید راز قتل یه نفرو توش نوشته بودم؟
من دوست ندارم کسی جز خودم اونو بخونه.
نمی دونم عصبانی باشم از این که به حریمم تجاوز کرده یا خوشحال باشم از این که حداقل این غصه ها تو دلم تل انبار نمی شه...
یکی هست که بخوام باهاش درد دل کنم.
لبخند تلخی زدم و دوباره مشغول پوست کندن خیار شدم.
سایه پرسید:
_ناراحت شدی که خوندمش؟به خدا اگر نمی فهمیدم از فضولی می ترکیدم...اونوقت باید تیکه هام و جمع می کردی.
خنده ام گرفت اونم خندید .
گفت:
_ولی زندگی خیلی سختی داشتی.من اگر جای تو بودم دووم نمیاوردم...
_حکایت من شده حکایت اون ادمی که زندگی اش با سختی عجین شده اگر یه روز سختی نکشه اون روز روز مرگشه.
_این چه حرفیه؟به نظر من که تو زندگی ات با رهام خودت یه جاهایی و اشتباه کردی که باید اصلاحش کنی...
_مثلا چی؟
_مثلا زبون درازیت.هیچ مردی خوشش نمیاد زنش باهاش هم جوابی کنه.
یا مبارزه ات با رهام مردا دوست دارن از زن هاشون قوی تر باشن.
دوست دارن زنشون نازک نارنجی باشه.
_خب مردا دوست داشته باشن من که دوست ندارم.
_مشکل تو همینه دیگه.تو می گی من.ولی زوج ها باید بگن ما.باید به خاطر کسی که دوسش داری از خود گذشتگی کنی.
نشستم پشت میز نهار خوری
و پرسیدم:
_چجوری؟
_شیوه لباس پوشیدنت وعوض کن.خونه ارایش کن.بگو بخند .یه کم عشوه بیا...
_این که عمرا...میگی محبت گدایی کنم؟
_ماهان اگر شوهرت ودوست داری این کارا رو انجام بده.
_چرا من خودمو تغییربدم چرا اون نده؟
_اگر نمی خوای مجبورت نمی کنم.
دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.رفتم تو حال
و گفتم:
_باشه.
جیغ زد:
_جدا؟؟؟؟
سرمو تکون دادم.
_ولی نمیدونم چطوری...
_اول باید از لباسات شروع کنی.این لباسای که می پوشی به درد نمی خوره.
بریم خرید...
_اما من این جاها رو نمیشناسم.
_تو بیا من که می شناسم.
به یه بازار به اسم.بازار مرجان رفتیم.مغازه های خیلی زیادی داشت.اصلا نمیدونستم وارد کدوم لباس فروشی بشم...
وارد یه لباس فروشی شدیم که فروشنده اش مرد بود.بین ایم همه لباس فروشی خانوم این وانتخاب کرده.
سایه و فروشنده مرد لباس هارو نشون می دادند ومقابلم می ذاشتند منم که وظیفه انتخاب کردن وداشتم لباسای که خوشم اومده بود وانتخاب می کردم.
اکثرا تاپ ودامن کوتاه ونشونم می دادندمنم اون هایی و که دوست داشتم و برمی داشتم.از هرکدوم چند دست به رنگ های مختلف .
یه تاپ پشت گردنی زرد و سه دست تاپ ودامن کوتاه به رنگ های سفید وزرد و نارنجی.
چند تا شلوارک کوتاه که تا وسط های رونم بود وانتخاب کردم.چند دست لباس مجلسی .
وارد مغازه لوازم ارایش فروشی شدیم با اینکه لوازم ارایش داشتم اما یه ست کامل لوازم ارایش و لاک و عطر های مختلف هم گرفتم.
بعد از لوازم ارایش کفش و صندل و لباس زیر وشال هم خریدم.
دیگه واقعا خسته شده بودیم بیچاره سایه که هلاک شد از بس من و از این مغازه به اون مغازه برد.
وسایل تو دستمون هم زیاد بود.
با ماشین سایه اومدیم بازار سایه وسایل و صندلی پشت گذاشت پشت فرمون نشست و راه افتاد
پرسید:
_راستی چرا نمی ری رانندگی یاد بگیری؟
_تو فکرش بودم ولی حوصله اش وندارم.
_بعدا که حوصله دار شدی برو یاد بگیر اینقدرم شوهر بدبختت وراننده ات نکن.
_حالا شد شوهر بدبختم؟
_بله.بیچاره رو که ادم حساب نمی کنی.تو یه اتاق نمی خوابید از دیدن هیکل خوشگلت هم که محرومش کردی دیگه چه انتظاری از بدبخت داری؟
_ می خواست زن نگیره.
_اخه مردا زن می گیرن یه چیز نصیبشون شه.تو که ماشالله انقدر گدایی نم پس نمی دی.
_هیف که پشت فرمونی واگرنه خفه ات می کردم.
_من که جای رهام بودم تیکه ای مثل تورو ...
_خفه شو به خدا می کشمت...
غش غش می خندید...منم خنده ام گرفته بود. هردوتامون از بس خندیدیم قرمز شدیم.
سایه همه وسایل و داد به من .
رفت خونه اشون چند تا چیز بیاره که به قول خودش من و از اساس و بنیان تغییر بده.
رفتم تو اتاقم وخریدهارو روی تخت گذاشتم.که سایه هم اومد.به دستش نگاه کردم یه کیف کوچیک تو دستش بود.مرموز می خندید.
متعجب نگاهش کردم.یعنی می خواد چیکار کنه؟
لباسام و دراوردم انداختم روی تخت.دستم و گرفت ومن و روی صندلی میز ارایش نشوند کیفش وهم گذاشت روی میز ارایش.
روسری اش وانداخت روی اینه تا نتونم خودم وتوش ببینم. کیفش و باز کرد و سایلش وریخت روی میز...
چند تا موچین وقیچی ومومک وسایل گریم بود.
با مومک موهای صورتم وبرداشت.از وقتی که اومدم کیش وقت نکردم برم ارایشگاه.
پوستم خیلی صافو سفید شده بود.
با موچین شروع کرد به گرفتن موهای ابروم .هرچقدر التماس کردم بذاره خودم و تواینه ببینم بی فایده بود.
بعد از یک ربع روسری شو از روی اینه برداشت.و اجازه داد تا خودمو تو اینه ببینم. مات خودم موندم.
زل زده بودم به خودم ابروهام به صورت هشت ونازک گرفته بود.خیلی قشنگ شده بود.از دیدن خودم تو اون وضعیت لذت بردم.
سایه زل زد بهم
وگفت:
_بیا چند تا تار از موهاتم مش کنم خیلی بهت میاد.
من هم که از خدا خواسته قبول کردم. رفتیم تو حموم وسایل و اماده کرد کلاه مخصوص مش مو رو گذاشت روی سرم و چند تا از دسته های موهام مش کرد موهام تقریباهای لایت شده بود.
عسلی که هست تار های استخونی هم بینش قرار گرفت بعد از ده دقیقه موهام وشستم...
سایه با سشوار موهام وخشک کرد.با بابلیس هم موهام وفر کرد
یه از دست تاپ ودامنی که امروز گرفته بودم و پوشیدم.یه ارایش ملایمم کردم.
سایه چشمکی زد
و گفت:
_می گم بیا شوهرامون وول کنیم باهم فرار کنیم...
_که چی بشه.
_ببین خنگول (درحالی که ادای مردای هیز ودر میاورد گفت)عشقم تو کم تیکه ای نیستی بیا ومال من شو.
غش غش خندیدم.کاش رهام اینجوری از من خوشش بیاد.
ساعت 9شده بود که تلفن سایه زنگ خورد
جواب داد:
_جون دلم؟
_باشه چشممممم.
گوشی و قطع کرد
گفتم:
_ای خاک عالم.چند ساعت پیش به من نگفتی من و می خوای؟اییییی نفس کش این داره رومن هوو میاره.
خندید و گفت:
_تا شوهر خوشگلم ودارم تورو می خوام چیکار؟
_کوفت.حالا چی گفت؟
_دارن میان گفت برم خونه بزک دوزک کنم.برای استقبال....
دلم گرفت...
چرارهام زنگ نزد به من بگه داره میاد؟اصلا رهامم میاد؟ دلم براش تنگ شده.وقتی اومدباید چیکار کنم؟بگم دلم براش تنگ شده یا نگم...
این دو روزاگر سایه نبود من دق می کردم.
اومد جلو زد به شونه ام
و گفت:
_من دیگه برم.تو هم یه کم برای شوهرت قر و قمیش بیا...
_تا نکشتمت و شوهرت وبیوه نکردم برو.
_اونوقت میره یه زن دیگه می گیره....دلت میاد؟
_حق داره.
خواست بزنتم که از زیر دستش در رفتم.
_خب دیگه از شوخی گذشته من باید برم.خداحافظ دلداده ی افسانه ای...
_خداحافظ کاری داشتی بهم بگو.
_چشم...
رفت...
منم مشغول درست کردن شام شدم...
قورمه سبزی و قیمه سالاد درست کردم.ساعت 11 شده بود این رهامم نیومد من هم که گشنه دیگه صبر نکردم.
برای خودم کشیدم ومشغول خوردن شدم.بعد از شام ظرف هارو شستم.
داشتم می رفتم بالا که صدای دراومد.
یعنی رهامه؟نکنه دزد باشه؟اگر دزد باشه چیکار کنم؟
دسته جارو برقی وگرفتم تو دستم تا اگر دزد بود بزنم تو سرش چراغا رو خاموش کرده بودم.
دسته جارو برقی و گرفتم بالا صدای پاهاش رسا تر می شد.
نزدیک که شد لامپ و روشن کرد .وقتی فهمیدم رهامه دسته رو اندختم زمین.افتادن دسته همانا وپیچیدن صداش تو خونه همانا.
دیدم داره به من نگاه می کنه لبخند گشادی زدم
و گفتم:
_فکر کردم دزد اومده.
با دقت از نوک پام تا فرق سرم و نگاه کرد.
گفتم الانه که بپره ماچو بوسه بعد هم ...دیدم لحظه به لحظه عصبانی تر می شه.اب گلوم وقورت دادم
وگفتم:
_چیزی شده؟
دوتا قدم بلند به سمتم برداشت
وگفت:
_موهات وچرا اینجوری کردی؟
_بد شده؟
_نه ولی من دوست نداشتم موهاتو اینطور کنی.
_ولی من دوست داشتم موهام واینطور کنم.اصلا موهام مال خودمه.هرکاری بخوام باهاش می کنم.
دستش و کرد تو موهاش
وگفت:
_چی گفتی؟
بامن من جواب دادم:
_موها مال خودمه. هرکاری بخوام باهاش می کنم.
_تو هم مال منی پس من هر کاری بخوام می تونم باهات بکنم.
یه لحظه ترسیدم اومدم از کنارش رد شم که
داد زد:
_وایسا به حرفام گوش کن بعد برو.گفتم چرا موهات واینجوری کردی.
منم مثل خودش داد زدم.
_چون دوست داشتم...حرفی داری؟
دستش و برد بالا تا یه سیلی بهم بزنه پرده اشکم پاره شد.با زوم وگرفت و گفت:
_ببخشید...
اومدم دستم و از تو دستش بکشم بیرون که دوباره از سرتاپام و نگاه کرد.
دستش شل شد.
از کنارش رد شدم که دوباره بازوم و گرفت ومن وچرخوند سمت خودش تو یه حرکت لباش وگذاشت روی لبام.
دستش و تکون داد از روی بازوم اوردبالا و گذاشت روی صورتم .مسخ شده بودم.قدرت تکون خوردن هم نداشتم.
دستش چون بزرگ بود کل صورتم و گوشم و گرفته بود. اون یکی دستش هم پشت سرم برد و سرم ومحکم نگهداشته بود.
خواستم سرم و بکشم عقب که دستاش و دور کمرم حلقه کرد دستام و اوردم بالا سرم و بردم عقب و
پرسیدم:
_داری چیکار می کنی؟
_خواستم از لب های خوشگلت بی نصیب نمونم.
دستاش و از دور کمرم باز کردوازم جدا شد.درحالی که از پله ها می رفت بالا
گفت:
_شب بخیر خوشگلم...
جــــــان؟خوشگلم این تا دوروز پیش به من نگاهم نمی کرد...
سایه من قربون دست پنجه ات برم...این سخره جلبک زده هم تحت تاثیر واقع شد
مطالب مشابه :
سکوت شیشه ای
میخواهید رمان بخوانید. با ورود به سایت ما بی تفاوتی خاصی عجین شده بود دلم برای
رمان سکوت شیشه ای
رمان سکوت شیشه ای شده بود و با عصا راه میرفت یک بی تفاوتی خاصی عجین شده بود
رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 21 )
بودم ولی هیچوقت نبودی» نوشته هاش با غم عجین شده با دلم کنار رمان همسر اجاره ای
رمان خانوم بادیگارد قسمت نهم
_حکایت من شده حکایت اون ادمی که زندگی اش با سختی عجین شده دلم براش تنگ شده رمان آی پارا
برچسب :
رمان با دلم عجین شده ای