یکتا

سرانجام روزی را که کیارش انتظارش را می کشید،فرا رسید و من با پای خودم و بدون درد به بیمارستان رفتم؛زیرا زایمانم طبیعی نبود.
با درد و ناله ،به هوش آمدم. مادر و کیارش بالای سرم بودند.
مادر خم شد و بوسیدم،گفت:"مبارک باشه عزیزم!"
چیزهایی شبیه به گل نرگس اتاق را پر کرده بود. کمی که حالم بهتر شد،متوجه شدم خود گل نرگس است. کیارش،آن دستم را که به آن سرم وصل نبود،نوازش می کرد ،بعد نیز آرام آرام به لبش نزدیک کرد و بوسید. مادر،تنهایمان گذاشت و من تلاش کردم دستم را از چنگ دستان او ،آزاد کنم که نتوانستم . درد شدیدی را تحمل می کردم،چشمانم را بستم. گرمای لبی روی لبم سبب شد پلکهایم را از هم جدا شوند و روبرگردانم.
- راحتم بذار!
بی توجه به سخن و رفتارم،گفت:"عشق من ،تبریک می گم. بابت دختر خوشگلی که بهم هدیه کردی،سپاسگزارم."
(احمق دارم از درد می میرم) سپس ملافه توی دستم مشت و فشرده شد،شاید کمی از دردم کاسته شود.
نگران پرسید:"خیلی درد داری؟"
- دارم می میرم.
با شتاب اتاق را ترک کرد و همراه دو پرستار برگشت.(مامان کجا رفت؟)
پرستارها سرنگ هایی را داخل سرُم فرو کردند و رفتند.
تشنه بودم،گفتم:"آب می خوام."
- عزیزم،نباید آب بخوری!
- خیلی تشنه ام،آب می خوام.
- در حال حاضر نمی شه.
سپس دستمالی خیس کرد و روی لبم مالید . مادر هم آمد.
- مامان،تشنه ام،آب می خوام.
- نمی شه دخترم،باید تحمل کنی.
در باز شد و تخت کوچک چرخ داری که پرستاری زیبا و جوان آن را هدایت می کرد،وارد اتاق شد و گفت:"تبریک می گم خانم مهرافروز،چه دختر خوشگلی به دنیا آوردید!" سپس تخت را کنار تختم متوقف کرد و نوزاد را در آغوش گرفت،رو به کیارش گفت:"آقای دکتر،خواهش می کنم کمک کنید همسرتون بنشینند."
کیارش حرف نگاهم را خواند و نوزاد را از پرستار گرفت و گفت:"ممنون،شما به کارِتون برسید."
پرستار لبخند زنان رفت.
کیارش گفت:"بخوابونمش کنارت،ببینیش؟"
با تنفر رو برگرداندم و مادر با تاسف سر تکان داد.(باید جلوی مامان مراقب رفتارم باشم.)
کیارش رو به مادر گفت:گمامان،براتون ناهار بگیرم؟"
- نه پسرم،توی بیمارستان نمی تونم چیزی بخورم.
- این جوریکه نمی شه،از صبح چیزی نخوردید.
- می رم رستورانی که کمی پایین تر از بیمارستانه،ناهار می خورم.
- پس بریم.
- نه یکتا تنها می مونه.
- شما برید،من پیشش می مونم. ببخشید تنهاتون می ذارم.
- خواهش می کنم پسرم!
سپس رو به من کرد و گفت:"برم دخترم،کاری نداری؟"
- نه،زود بیا!
مادر که رفت،نوزاد شروع به گریه کرد. پرستار آمد و گفت:"گرسنه است،باید شیر مادرش را بخوره."
دلم نمی خواست شیرش بدهم. حالم خوب نبود و درد داشتم. به کیارش نگاه کردم. او نیز با التماس نگاهم کرد.(ای کاش مامان نرفته بود) مجبور شدم با کمک کیارش به نوزاد شیر بدهم و چه کار سختی بود!پرستار لبخند می زد و من به اجبار،با لبخند جوابش را می دادم.
تنها که شدیم،کیارش گفت:"مادر شدن قشنگه؟وقتی بهش شیر می دادی چه احساسی داشتی؟"
- حالم از مادر شدن بهم می خوره. احساس نفرت،نفرت از تو!
ناراحت شد و خطوط ناهماهنگ چهره اش،غم درونش را نمایان کرد.
همه به دیدنم آمدند،ر چه حوصله ی هیچ کدام شان را نداشتم،اما راه گریزی نبود. شب،مادر با اصرار کیارش،به خانه رفت و خودش کنارم ماند. پرستارها برای خودشیرینی هم که شده،بسیار مراقبم بودند و مرا خانم مهرافروز خطاب می کردند که ناراحتم می کرد.
ساعت ده شب صدای زنگ تلفن کیارش بلند شد. باز هم صدایی زنانه و باز هم لحن صمیمی کیارش،کلافه ام کرد.
صبح قبل از آمدن مادر،گفت:"گلم بریم خونه ی خودمون؟"
- قرار بود خونه ی مامان مهری بریم.
- درسته،اما اگه مایل باشی،می ریم خونه ی خودمون.
با حرص جواب دادم:"مایل نیستم."


* * * * * *

سه هفته ی دیگر،میهمان خونه ی مادر بودم. عمه جون،مرتب به دیدنم می آمد و هر بار می گفت؛دلم برات تنگ شده،کی می یای خونه؟
نازنین و فرنوش هم زیاد به دیدنم می آمدند. روزی نازنین پرسید:"یکتا،مادر شدن خیلی خوبه،نه؟"
بی حوصله جواب دادم:"نه!"
متعجب نگاهم کرد و گفت:"نه؟!"
- درسته،برای چی باید خوب باشه؟
با چشمانی گشاد شده از تعجب،جواب داد:"لذت بخشه!یه موجود کوچولو که از پوست و خون تو به وجود اومده و نه ماه توی شکمت و همراهت بوده،این لذت بخش نیست؟!"
کیارش از در وارد شد و به جای من جواب داد:"ببخشید حرفتون رو شنیدم. نازنین جون هم خوبه،هم لذت بخشه. برای همینه می گن بهشت زیر پای مادران است. چون با تمام سختی و عذابی که تحمل می کنند،باز هم می گن خوب و لذت بخشه."
کفری شدم و گفتم:"بهتش رو به تو بخشیدم. چون به نظرم نه خوبه،نه لذت بخش"
کیارش رو به نازنین گفت:"کی بینی چه قدر فداکاره،بهشت رو به من بخشید" سپس خندید.
دوباره تلفنش زنگ خورد و از اتاق بیرون رفت.(این کیه که این قدر بهش زنگ می زنه؟!چرا کیارش باهاش صمیمیه؟!)
- یکتا خانم!با شمام،کجایی؟!
- هان،چیه؟!
- راستی راستی شیرت کمه و بچه ات سیر نمی شه؟
- منظورت چیه؟!
- فکر کردم دوست نداری بهش شیر بدی.
- دوست ندارم،اما می دم و چون شیرم کمه،مجبورم بهش شیر خشک هم بدم.
- عمه می گفت قراره پس فردا بری خونه تون.
- آره. درسته که تا یک سال سر کار نمی ری؟
- بله،شاید هم دو سال بشه.
- چه جوری تحمل می کنی؟
- چی رو؟!
- توی خونه موندن،شستن،سابیدن،بچه داری و از این مزخرفات؟
- یادت رفته وقتی سرکار هم می رفتم این کارها را انجام می دادم. درسته هفته ای یه بار کارگر خونه را تمیز می کنه،ولی آشپزی را خودم انجام می دم.حالا هم انجام می دم و بچه داری هم بهش اضافه شده که البته لذت بخشه.
سپس خندید و ادامه داد:"همه که مثل تو نیستند،فقط بخوری،بخوابی و بری سر کار."
شب به کیارش گفتم:"کیا من نمی تونم از این بچه نگهداری کنم."
اخم قشنگی تحویلم داد و گفت:"چرا می گی این بچه،مگه اسم نداره؟"
- خب،آریانا.(آریانا نامی بود که هر دو پسندیده بودیم)
- تا حالا کی ازش مراقبت می کرد؟
- مگه ندیدی،مامان.
- خب،بعد از این هم تا هر وقت موافق باشی،عمه جون و عالیه این کار را انجام می دهند،یا پرستار.
- پرستار نه.
- عمه جونم از خداشه،دیگه نگران نباش!
- آریانا خیلی کوچولوئه،می ترسم بغلش کنم و از دستم بیفته.
خندید و از ته دل صورتم را بوسید و گفت:"تو یه مامانِ خوشگلِ نازِ کوچولویی."
اخم کردم،گفتم:"خوشم نیومد."
- اگه یکی دو بار،بغلش کنی،ترست می ریزه.
وقتی به خانه برگشتیم،سختی و عذاب مادر شدن چنان سیلی محکمی به صورتم نواخت که تا مدتها گیج بودم.
وقتی کیارش خانه بود،مشکلی نداشتم. در واقع او از آریانا مراقبت می کرد و اما هنگامی که تنها بودم،نمی دانستم چه کنم،البته علاقه ای هم به دانستن،نداشتم. پوشک عوض کردن،زجرآورتر از مرگ بود،آرام کردن آریانا وقت بی قراری،شیر دادن به او،همه و همه عذابم می داد،مرا چه به مادر شدن!
سه هفته گذشت.در تمام مدت کیارش و عمه جون مواظب آریانا بودند. کیارش که متوجه شد در عذابم گفت:"می خوای تا آریانا،هفت هشت ماهه می شه،پایین پیش عمه جون زندگی کنیم و اتاق خواب سابقم ،اتاق خوابمون بشه؟
- اون جوری راحت نیستم.
- می خوای پرستار بگیرم؟
مجکم و جدی گفتم:"نه!"
(هنوز تکلیف اون صدای زنونه معلوم نشده،اون وقت یه پرستار زن به خونه ام راه بدم)
بعضی شب ها که آریانا بی قراری می کرد و نمی خوابید،بدون توجه به او به اتاق کار کیارش می رفتم و آن جا می خوابیدم. کیارش هم تا نزدیک صبح،دخترش را در آغوش می گرفت و برایش لالایی می خواند تا خوابش ببرد. صبح نیز با وجودی که دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بود ، سرحال ، سر میز صبحانه حاضر می شد. با عشق،لبخند و مهربانی،نگاهم می کرد،بدون هیچ شکایتی!دیگر به عشق و مهربانی او ایمان داشتم(کاش می دونستم اون صدای زنونه،مال کیه)
عالیه وظیفه داشت پوشک آریانا را عوض کند و در حین این کار قربان صدقه اش می رفت.(اَه،چه وقتی هم قربون صدقه اش می ره!!) عمه جون هم او را حمام می کرد.
پنج ماه گذشته بود و ترسم ریخته بود. دخترم را در آغوش می گرفتم و حس می کردم دوستش دارم.
یک روز هنگام شیر خوردن،شروع به سرفه کرد،چنان دستپاچه شدم که گریان و فریاد زنان پایین رفتم.
عمه جون با آرامش و خونسردی آریانا را گرفت و چند ضربه به پشتش زد تا سرفه اش قطع شد. خیلی ترسیده بودم. صورت دخترم داشت کبود می شد.
عمه جون گفت:"این وقت ها،هول نشو!برگردونش روی دستت و آهسته به پشتش بزن."
- هول می شم،می ترسم.
لبخند زد و گفت:"همه ی مادرها تا وقتی تجربه کسب کنند،همین طوری اند

در خانه ماندن و بی هدف بودن ،خسته و کلافه ام می کرد . تصمیم گرفتم سر کار بروم. سر میز صبحانه گفتم:"می خوام برم سر کار."
ابروهای کیارش در هم گره خورد و دلخور جواب داد:"چه عجله ای داری؟"
- اگه عجله داشتم،زودتر از اینها می رفتم.
- صبر کن آریانا دو ساله بشه.
- چی؟فکرشم نکن!
- حال چه اصراری داری بری سر کار؟بشین تو خونه و خانمی کن.
(همه ی مردها عین هم اند)
- من با توی خونه موندن نابود می شم،می فهمی؟ظرف یکی دو هفته ی آینده،سرکارم بر می گردم.
کلافه شد و با دلخوری نگاهم کرد،صبحانه نخورده بلند شد. صدای گریه ی آریانا امد. حوصله ی آریانا را نداشتم،بنابراین او به سمت اتاق بچه رفت و وقتی برگشت،آریانا را در آغوشش داشت. ناراحت نبود،و می خندید!
- شیر خودت رو بهش می دی یا براش شیر درست می کنی؟
- شیر خودم یه بچه گنجشکم سیر نمی کنه. براش شیر درست می کنم.
آریانا می خندید و دست و پا می زد تا بغلش کنم.
- یکتا!
در حالی که شیشه را تکان می دادم تا شیر خشک در آب حل شود،گفتم:"بگو!"
- به نظرت تو رو بیشتر دوست داره یا منو؟!
لبخند زدم و گفتم:"نمی دونم!مگه فرقی هم می کنه!؟"

با خنده گفت:"فدات بشم که این قدر خوبی!"
بچه را از او گرفتم،گفتم:"صبحونه ات رو بخور،من بهش شیر می دم."
بچه را در آغوشم گذاشت و بوسیدم.
- شب دیر می یای؟
- مثل همیشه،بعد زا مطب میام.
- کاش می شد مطب نری!
- مطب نرم؟!!
- یا بیمارستان نری.
چشمانش برق زد ،گفت:"دلتنگم می شی،دوست داری بیشتر پیشت باشم؟!"
لبخند زدم و به آریانا نگاه کردم. شاید فراوان،چهره اش را خندان کرده بود.
- باشه،روزهای زوج می رم بیمارستان و مطب نمی رم،روزهای فرد هم می رم مطب و بیمارستان نمی رم.
با شادی فریاد زدم:"آخ جون!"
آریانا که عادت داشت هنگام شیر خوردن شست پایش را بگیرد،شیشه و پایش را رها کرد و نگاهی به من و کیارش انداخت،خندید و دوباره شست پایش را گرفت و شروع به خوردن کرد. گویی متوجه خوشحالی مان شد.
- اما یه شرط داره.
- چه شرطی؟!
- این که سر کار نری.
- غیر ممکنه!
ناراحت رو برگرداندم. می دانست تصمیمم جدی است و کاری از او ساخته نیست ، گفت : "باشه سر کار برو،اما مثل من."
- منظورت چیه؟!
- روزهای زوج مدرسه برو و آموزشگاه نرو،روزهای فرد هم از ظهر تا عصر آموزشگاه برو.
- نمی شه،فقط سه روز در هفته اون هم ظهر تا عصر!تکلیف هنرجوهای نوید چی می شه؟
- این مدت که نمی رفتی تکلیف شون چی بود؟
- نوید،یکی از آشناهاشو جای من گذاشته بود.
- خب چه بهتر،دیگه نرو!
کفری شدم و صدایم اوج گرفت،گفتم:"کیا،دوباره شروع نکن!"
آرینا هاج و واج نگاه مان می کرد.
- عزیزم چرا عصبانی می شی برو اما زمانش کم باشه. یعنی وقتی من خونه ام ،تو هم باش.
(نفس پر صدایی کشیدم)
تلفن همراهش زنگ زد. سرم به دوران افتاد. دستهایم یخ کرد و صورتم داغ شد . (خدایا،این صدای لعنتی چه معنی می ده!؟) او،گرم و صمیمی احوالپرسی کرد،بعد با حالتی نگران پرسید:"چی؟!آخه برای چی؟!"سپس گفت:"باشه،باشه،اومدم"
با شتاب بلند شد.
- کی بود؟
صدایم را نشنید. پشت سرش رفتم.
- کیا،کی بود؟!اتفاقی افتاده؟!
ایستاد و با تعجب به عقب برگشت. گویا تازه متوجه شد در خانه است و من هم حضور دارم.
- چی؟
- می گم کی بود؟!چرا ناراحت شدی؟
- حال یکی از بیمارهام خوب نیست. باید زود برم.
او رفت و من با یک دنیا تفکر زشت و سیاه،سر میز صبحانه برگشتم.(اگه پای زنی در میون باشه؟!وای ،نه!خدایا،خدایا کمکم کن!اما بهتر،راحت تر طلاق می گیرم...نه،من کیا رو دوست دارم. دیگه نمی خوام طلاق بگیرم.تازه،آریانا چی؟!) به دخترم که در آغوشم بود نگاه کردم.(طفلک من!چرا به دنیا اومدی،مگه این دنیا جز زشتی و پلیدی و خیانت چی داشت؟!...)
صدای عالیه مرا از دنیای افکار وحشتناک بیرون راند.
- خانم میل نمی کنید میز را جمع کنم.
- جمع کن.
احساسات هولناک بیچاره ام می کرد و اگر نازنین تماس نمی گرفت،نمی دانم چه می شد!
- الو یکتا خوبی؟
با صدایی نالان جواب دادم:"خوبم،شماها خوبید؟"
- آره پاشو بیا این جا!لباس راحت هم بیار.
- برای چی؟!
- نیما از طرف شرکت رفته ماموریت،می یای پیشم؟
- چه خوب،کیارش هم امشب کشیکه،می یام.
باید می رفتم تا از شر فکر و خیال خوفناک نجات پیدا می کردم.
- همین حالا پاشو بیا.
- باشه اومدم.
وسایل مورد نیاز خودم و آریانا را برداشتم،رفتم پایین و به عمه جون گفتم:"من می رم خونه ی نازنین. نیما رفته ماموریت،شب هم می مونم."
- باشه عزیزم!برو به سلامت. خوش بگذره،سلام برسون.
- چشم
نازنین هم همسر خوبی بود،هم مادر خوبی. نازآفرین،دخترش مخلوطی از قیافه ی خودش و نیما بود. وقتی نازآفرین و آریانا کنار هم بودند،برای هم دست و پا تکان می دادند،سر و صدا می کردند و می خندیدند. گویا حرف هم را می فهمیدند. آریانا را کنار نازآفرین گذاشتم و به آشپزخانه نزد نازنین رفتم.
- نازنین!
نگران نگاهم کرد و گفت:"چیه؟!"
- تو به نیما شک نداری؟!
در حالی که سالاد درست می کرد، گفت:"شک!!"
- آره نمی ترسی بهت خیانت کنه؟!
- نیما!
سپس با اطمینان لبخند زد و ادامه داد:"نیما مرد متعهدیه و عاشق من،هرگز بهم خیانت نمی کنه."
یک برگه کاهو برداشتم،گاز زدم و گفتم:"خوش به حالت!"
- دیوونه شدی؟!! تا حالا مردی را این همه عاشق زنش ندیدم.
- منظورت کیه،نیما؟
- نه خیر،کیارش.اون قدر که کیارش عاشق توئه،هیچ مردی عاشق زنش نیست.
بعد نگاهش موشکافانه شد و گفت:"نکنه به کیارش شک داری؟!"
با تکان سر جواب مثبت دادم.
- احمق،خاک بر سرت!وقتی می گم دیوونه ای ،هستی.
صدای تلفن همراهم بلند شد.
- الو یکتا کجایی؟
با لحنی سردِ سرد جواب دادم:"خونه ی نازنین."
- چرابهم خبر ندادی؟می خواستی بری،می گفتی می رسوندمت.
- می خواستم خودم بیام.
- اتفاقی افتاده؟!
- نه خیر.
- نازنین و نازآفرین خوبند؟
- بله.(نگران همه هم می شه!)
- ما با هم مشکل داشتیم؟!
- نه خیر.
- قهر بودیم؟!
- نه خیر.
- پس چی شده،چرا این جوری حرف می زنی؟!
- کاری نداری؟
- یکتا!
- خدا نگ...
- اگه قطع کنی،همین حالا می یام اونجا.
- یه کمی بی حوصله ام. حالا می شه قطع کنم؟
- آریانا حالش خوبه؟
- بله خوبه. کاری نداری؟
- مراقب خودت باش!دوستت دارم.
وقتی به سمت آشپزخانه چرخیدم،نازنین جلوی آن ایستاده بود و با تاسف نگاهم می کرد.
- چون باهاش قهری،بهش شک کردی؟بی چاره از دست تو چی می کشه!
- نمی خوای سرکار بری؟
- تا دو سالگی نازآفرین ،سر کار نمی رم.
- اما من تصمیم گرفتم برم.
- جدی؟!
- بله.
- بذار حداقل آریانا یه ساله بشه،بعد.
- نمی تونم،احساس می کنم دچار پوسیدگی شدم.
- به نظر من نرو!
روز بعد،پس از ناهار به خانه برگشتم. کاش برنمی گشتم!... در راه چشمانم صحنه ای را دید که دنیا بر سرم آوار شد. زنی جوان کنار کیارش داخل اتومبیل نشسته بود. اتومبیلها،عابرها،مغازه ها و خیابان ها،دور سرم می چرخیدند،نابود شدم،داغون شدم.(کیارش خان،این بود عشق بی نهایتت!پستِ رذلِ نامرد!)
آریانا در آغوشم به خواب رفته بود. به چهره ی بی گناهش نگاه کردم.(خدایا چه اتفاقی می افته؟!چه سرنوشتی در انتظار دخترمه!چرا،چرا،چرا من... من که دو برابر گنجایشم رنج کشیدم؟!)
به محض رسیدن به خانه،آریانا را به عمه جون سپردم و به آموزشگاه رفتم. فرنوش از دیدنم شاد شد و نوید از رفتن بی موقع ام نگران!تنها که شدیم،گفت:"یکتا،اتفاقی افتاده،چرا ناراحتی؟!"
همین یک جمله کافی بود تا اشکم را سرازیر کند. مانند ابر بهاری که دلش می گیرد و می بارد بی وقفه اشک می ریختم.
- یکتا،چی شده؟حرف بزن،گریه نکن!
و من فقط گریه می کردم و او بدون شنیدن پاسخی،مدام سوال می کرد.
- با دکتر حرفت شده؟آریانا طوری شده؟
سرانجام گفت:"باشه تا هر وقت سبک می شی گریه کن،بعد برام تعریف کن چی شده."
نمی دانم چه مدت گذشت تا چشمه ی اشکم خشک شد. نوید در تمام مدت کنارم نشسته بود.
- خب حالا برام تعریف می کنی؟
- دلم گرفته بود همین.
- منم باورم شد.
- باور کن!حوصله ام سر رفته بود و دلم گرفته بود. اومدم پیش شما تا دلم باز بشه.
- حالا باز شد؟
- آره فکر می کنم.نوید!
- بفرمایید!
- از هفته ی آینده می تونم سرکارم برگردم؟
شاید در چهره ی او جان گرفت،گفت:"از خدا می خوام برگردی."
لبخند زدم.(چه خوب که نوید را دارم!)
- تو فکر یه نمایشگاه دیگه ام. دوست دارم نقاشی های تو هم باشه.
- مدتهاست نقاشی نکشیدم.
لبخند زد،لبخندی که چهره اش را زیباتر می کرد،گفت:"خب بکش،عجله کن!"
با خوشحالی گفتم:"باشه."
نقاشی کشیدن شاید بخش بود. چه قدر به این شاید نیاز داشتم. اگر کیارش و آن صدای لعنتی اجازه می دادند.
به خانه که رسیدم،شب شده بود. آریانا در آغوش عمه جون بی تابی می کرد و کیارش هنوز برنگشته بود!
- دخترم کجا بودی؟بچه هلاک شد!
- رفته بودم آموزشگاه.
آریانا را در آغوش گرفتم و شیرش دادم. به سرعت خوابش برد. جلوی پنجره ایستادم و خیره به تاریکیِ خارج از اتاق شدم. دلم به اندازه ی تمام ستاره های آسمان گرفته بود. نمی دانستم چه باید بکنم!
کیارش دیر کرده بود،رفتم پایین و گفتم:"عمه جون،کیارش نگفت دیر می یاد؟"
- نه عزیزم. شاید مریض هاش زیاد بودند.
- همیشه خبر می داد.
- نگران نباش عزیزم،بشین!
عمه جون کنار شومینه روی صندلی گهواره ای نشسته بود و مطالعه می کرد.کنارش نشستم.
- چایی می خوری؟
- ممنون.
- عالیه،چایی و شیرینی برامون بیار.آریانا خوابش برد؟
- خیلی زود خوابش برد.
- بچه ام خیلی بی تابی می کرد(لبخند زد) آخه مادرش رو می خواست.
لبخند بی جانی تحویلش دادم.
پس از خوردن چایی با نگرانی گفتم:"عمه جون،کیارش خیلی دیر کرده!
- خب باهاش تماس بگیر!
به سمت تلفن رفتم. شماره ی همراهش را گرفتم. پس از چند بوق،صدای مردانه و دلنشینش در گوشی پیچید:"بفرمایید"
- سلام کجایی؟
- سلام،تویی یکتا جون؟
- آره.
- توی راهم،تا نیم ساعت دیگه می رسم.
در همان لحظه صدایی ظریف و زنانه گفت:" اگه بری چی کار کنم؟"
سپس صدای هیس آهسته ی کیارش آمد. نفرت و بیزاری در وجودم شعله ور شد. پس هنوز با آن کثافت بود پی عشق و حالشِ!
- یکتا عزیزم!
قادر نبودم جواب بدهم،صدایم درنمی آمد،لال شده بودم.
- یکتا،یکتا،چرا جواب نمی دی؟
(نباید خودم را ببازم)
- بگو می شنوم(بی شرافتِ رذلِ حقه بازِ کثیف!)
- پس چرا حرف نمی زنی،ترسیدم.
- آخه عالیه صدام زد. کاری نداری؟
- نه،تا نیم ساعت دیگه خونه ام،خدانگهدار عزیزم!
(حالم ازت بهم می خوره!)
- خدانگهدار.
نمی تونستم تحمل کنم. باید می رفتم،اما کجا؟!هر لحظه بیشتر شکم به یقین تبدیل می شد. او یک عوضی بود و خوب نقش بازی می کرد . تا بیاید،پایین ماندم. نمی خواستم با او تنها باشم. سرحال تر از همیشه وارد شد.
- سلام بر بانوان زیبا.
به سمت عمه جون رفت و او را بوسید.(کاش سمتم نیاد!)اما آمد و گونه ام را بوسید. حالم بد شد.
- خوبی عزیز دلم؟ببخشید دیر کردم. چند تا مریض بین مریض های وقت دار ویزیت کردم.
(دروغگوی کثافت!)
کنارم نشست،دستم را در دستش گرفت و نوازش کرد،گفت:"آریانا کجاست؟"سپس دستش را بلند کرد و بوسید. قادر به تحمل نبودم. بلند شدم و دستم را کشیدم.
- خوابه،میرم بهش سر بزنم.
عمه جون گفت:"زود بیا،همین جا شام بخورید"
با شتاب قبل از آن که کیارش مخالفت کنه،جواب دادم:"چشم!"بعد با خود فکر کردم،شب را چه کنم؟!
آریانا با صدای باز شدن در بیدار شد."الهی فدات بشم عزیز دلم،دختر خوشگلم!" بغلش کردم.
صدای پای کیارش آمد. دوست نداشتم بیاد!به سمت ما آمد و گفت:"دختر گلم چه طوره؟بابایی فدات بشه!"
آریانا را گرفت و در حالی که می بوسید گفت:"دلم برات تنگ شده بود بابایی."
نگاهش کردم.(دروغگو!)
هم زمان نگاهم کرد و گفت:"دلم برای تو هم تنگ شده بود عشق قشنگم."
به اجبار لبخند زدم و به سمت در اتاق رفتم. دنبالم آمد و همان طور که آریانا را در آغوش داشت با دست دیگرش مرا به خود چسباند و در آغوش گرفت.
- ولم کن کیارش!
سرش را به سرم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت:"دلم برات تنگ شده بود."
تحمل این یکی رو نداشتم. خدا رو شکر عالیه صدایمان زد.
- بعد از شام زود بیا بالا،باشه!
نگاهش کردم،گفتم:"حالا بریم."
اما بعد از شام دوباره تلفن همراه لعنتی اش زنگ زد. در حضور ما جواب نداد. هنگامی که برگشت،آشفته و نگران بود. چنگی میان موهایش زد و گفت:"باید برم بیمارستان. حال بیماری که امروز جراحی کردم،خوب نیست."
عمه جون گفت:"برو به سلامت!"
رو به من کرد و گفت:"اگه می ترسی پایین بخواب!"
- یعنی تا صبح نمی یایی؟
- سعی می کنم بیام ،اما معلوم نیست.
(فکر کرده هالو ام!)
یک ساعت بعد با بیمارستان تماس گرفتم،آن جا نرفته بود. تا صبح خوابم نبرد. مثل دیوانه ها شده بودم،اشک می ریختم. ناسزا نثارش می کردم،برای دخترکم غصه می خوردم و قلبم پاره پاره می شد. این بود سرانجام ان همه عشق،ان همه التماس،آن همه رفتارهای پر محبت؟!معنی زمزمه های عاشقانه این بود،در این دنیا چه چیزی را می شود باور کرد؟!
ساعت شش صبح به خانه برگشت. خودم را به خواب زدم. کنارم دراز کشید،گونه ام را بوسید،دستش را دور کمرم حلقه کرد و به سرعت خوابش برد. بیدار که شدم رفته بود. به آریانا شیر دادم و آماده اش کردم و به خانه ی مادر رفتم.
مادر با شادی نوه اش را در آغوش گرفت.
- یکتا چه خوب کردی اومدی. دلم براتون تنگ شده بود.
- منم دلم تنگ شده بود.
- کیارش خوبه؟عمه جون،عالیه،همه خوبند؟
- خوبند و سلام می رسونند.مامان،دلم برای خاله گوهر تنگ شده،می خوام به دیدنش برم،شما هم می یایید؟
- به دیدنش بری،مگه دکتر نمی یاد؟!
- اون کار داره.
- صبر کن با شوهرت برو!خوب نیست تنهاش بذاری.
بی حوصله جواب دادم:"چند روز که بیشتر نیست."
مادر،آریانا را در آغوشش جابجا کرد و گفت:"ببین یکتا جون،کیارش مرد خوبیه و از تمام مردهای فامیل زن دوست تر و مهربون تره. جواب مهربونی رو باید با مهربونی داد. اون تحمل دوری تو رو نداره. نباید تنهاش بذاری."
بی حوصله بودم،گفتم:"باشه،مامان،باشه

مهرافروز خسته و غمگین در اتومبیل را قفل کرد و به سمت ساختمان رفت. نگاهش که به طبقه ی بالا افتاد،هراسی گنگ در قلبش جان گرفت. با خود گفت:"همه برق ها خاموشه،یعنی یکتا پایینه؟!"سپس در را زد و وارد شد.
- عمه جون،یکتا،کجایید؟
عمه جون با شتاب از اتاق خارج شد و انگشتش را رو بینی اش گذاشت،یعنی ساکت و با گام هایی بلند از اتاق فاصله گرفت و کنار مهرافروز که خود را روی مبل انداخت،نشست.
- یکتا کجاست؟
- یکتا؟!!مگه باهات نبود؟
نیم خیز شد و متحیر پرسید:"با من بود؟!"
- آره دیگه،صبح رفت خونه ی مادرش و بعدازظهر برگشت،آریانا رو به من سپرد و رفت آموزشگاه،گفت با خودت بر می گرده.آریانا هم خیلی بی قراری کرده تازه خوابش برده."
او راست نشست ،نگران شده بود.
- ما امروز با هم صحبت نکردیم.
- مگه میشه؟!تو روزی دو سه بار بهش تلفن می زدی!
- سرم شلوغ بود؛وقت نکردم.
نگرانی در چهره ی عمه جون هویدا شد،گفت:"پس کجاست؟!اگه آموزشگاه رفته باشه،باید تا حالا بر می گشت. پاشو یه تلفن به نوید بزن!"
نگران و کلافه به سمت تلفن رفت.
- سلام نوید جان!
- سلام آقای دکتر. یادی از ما کردید!
- نوید جان ،یکتا هنوز نرسیده،ازش خبر نداری؟
نوید هم حیران شد و گفت:"مگه کجا بوده؟!"
- امروز آموزشگاه اومده،قرار بوده بیاد.
- امروز نیومده،دیروز اومده بود.
مهرافروز دستش را روی سرش گذاشت و نالید:"خدایا به دادم برس!"
- دکتر،دکتر حال تون خوبه!
- یکتا بعد از ظهر خونه رو ترک کرده،گفته می یاد اموزشگاه. کمکم کن!
- خونه ی خاله مهری نرفته!
- صبح اون جا بوده.(لحن صدایش نشانگر اوج غمش بود.)
- خونه ی نازنین،دنیافداریوش،اون جاها نرفته؟
- نمی دونم،نمی دونم.
- باشه الان می یام با هم دنبالش می گردیم.
- اگه بلایی سرش اومده باشه؟
- خدا نکنه،این چه حرفیه می زنید!خودتون رو کنترل کنید. من اومدم.
پس از امدن نوید،چون مهرافروز قادر به رانندگی نبود،با اتومبیل نوید رفتند.
نوید گفت:"آریانا رو هم برده؟"
- نه اونو پیش عمه جون گذاشته،یعنی کجا رفته؟!
- والا چی بگم!شاید پیش نازنین باشه.
- دیروز برای چی آموزشگاه اومده بود؟
- گفت حوصله اش سر رفته. خیلی گریه کرد.
مهرافروز به سمت او چرخید،با حیرت نگاهش کرد و گفت:"گریه کرد!برای چی؟"

- بعداز اصرار زیاد گفت دلش گرفته. می خواد برگرده سرکار.
زمزمه وار گفت:"دلش گرفته بود!"
- دکتر اجازه نمی دادید سر کارش برگرده؟
- خودت که می دونی ،اون منتظر اجازه ی کسی نمی مونه.
- یعنی اجازه ندادید؟
- فقط گفتم نصف روز توی خونه باش.
به خانه ی نازنین،داریوش،دنیا،.... رفتند،اما نبود. به بهانه ای،خانه ی مهری رفتند.ان جا هم نبود. مهرافروز از خانه ی مهری که خارج شد،حس کرد تپش قلبش کنده شد و زانوانش سست شده اند. دستش را به دیوار تکیه داد. نوید دستپاچه شد.
- دکتر!حال تون خوبه؟
دستش را به نشانه ی نگران نباش،تکان داد و با کمک نوید،داخل اتومبیل نشست. مستاصل و ناامید با صدایی ناتوان گفت:"یکتا!کجا رفتی؟نوید!بگو چی کار کنم؟"
.....
- دکتر،به بیمارستان ها و ....
مهرافروز با دلهره و خشم نگاهش کرد.
- اخه دکتر،دیگه جایی نمونده که نرفته باشیم.
مدتی بی هدف در خیابان ها چرخیدند تا این که مهرافروز گفت:"اول بریم کلانتری بعد جاهای دیگه."
برف می بارید و هوا سردتر شده بود. ساعتی پس از نیمه شب ،ناامید،خسته،با یک دنیا نگرانی و دست خالی برگشتند. گویا هیچ وقت یکتایی وجود نداشته است.
صبح روز بعد،مهری تلفن زد و عمه جون جواب داد:"سلام خانم درخشان!حالتون خوبه؟"
- ممنون به لطف شما.
- یکتا خونه نیست،رفته خرید.
- بله،آریانا پیش منه.
- باشه،اومد می گم تماس بگیره.
- زنده باشید،خدانگهدار!
مهرافروز مقابل او نشسته ،آرنجش را روی زانو قرار داده و سرش را میان دستانش گرفته بود.
- پسرم این قدر غصه نخور!پیداش می شه.
اما خودش هم از نگرانی،نزدیک بود دیوانه شود. تلفن همراه یکتا،خاموش بود و این امر،مهرافروز را نگران تر می کرد.(یکتا،عزیز دلم!آخه کجایی؟چرا رفتی؟) هر چه بیشتر دانسته های مغزش را زیر و رو می کرد،کمتر به نتیجه می رسید.
آریانا بی تابی می کرد و تنها در آغوش تو آرام می گرفت و بدتر از همه مهری شک کرده بود و غروب ب خانه شان امد."گلم!جواب مامانت رو چی بدم؟بگم از دسته گلی که بهم سپردی،نتونستم خوب مراقبت کنم!"
عمه جون گفت:"کیارش ،پسرم کجایی؟خانم درخشان تشریف آوردند."
"یکتا،یکتا!دارم دیوونه می شم. تو که نامهربون نبودی؟"شرمنده و سر به زیر،وارد سالن شد.آریانا سفت،گردن او را چسبیده بود. مهری،آریانا را در آغوشش گرفت و بوسید.
- پسرم،یکتا پایین نمی یاد؟
چه باید می گفت؟چه داشت بگوید؟
- مامان!یکتا دیروز پیش شما بود؟
- آره عزیزم.
- حرفی نزد؟
با شک و تردید پرسید:"چه حرفی؟"
- حرف خاصی که نه،چیزی نگفت؟
- فقط گفت دلش برای خاله گوهر تنگ شده و تو گرفتاری و نمی تونی همراهش به دیدن او بری.
مهرافروز خوشحال شد و با شوق فریاد کشید:"ممنون مامان،ممنون!امیدوارم صد ساله بشید!"
مهری متحیر و نگران نگاهش کرد و گفت:"این جا چه خبره؟چرا یکتا نمی یاد؟"بعد رو به عمه جون کرد و پرسید:"شما بگید خانم مهرافروز،این جا چه خبره؟"
کیارش گفت:"مامان!یکتا رفته."
بلند شد،آشفته و نگران پرسید:"یعنی چی رفته!کجا رفته؟"
- از دیروز رفته. هر جا دنبالش گشتیم،پیداش نکردیم.اما حالا فهمیدم کجاست.
چهره ی مهری رنگ پریده شد،دستش را روی قلبش گذاشت.
عمه جون،آریانا را از او گرفت و گفت:"خانم درخشان،آروم باشید!جای نگرانی نیست،باید خونه ی خاله گوهر رفته باشه."
مهری بیحال نالید:"آره باید اون جا باشه،امیدوارم اون جا باشه!"
مهرافروز همان شب با نشاطی فراوان راهی شد. باید زودتر برمی گشت،آریانا بی تابی می کرد. اما رفتنش،جز نگران کردن خاله گوهر سودی نداشت. دست خالی با غمی گران برگشت.
چندین مرتبه همراه نوید یا نیما یا داریوش به پزشک قانونی،برای شناسایی جنازه رفته بود. بر بالین چند بیمار که دچار فراموشی شده بودند نیز رفته بود. یکتا ،قطره ای شده بود در زمین فرو رفته.
"خدایا چه گناهی مرتکب شدم که چنین اتفاق شومی برام افتاد؟!"
ناگهان پتکی بر سرش اصابت کرد.(نکنه موضوع زلیخا و مادرش را فهمیده باشه!اگه فهمیده باشه؟)
روزگار او،پر از تلخی و اندوه شده بود. حوصله ی هیچ کس را نداشت. تنها در آغوش گرفتن دخترش که یادآور عشقش بود و بوی او را می داد،آرامش می کرد.
آریانا،بی تاب تر شده بود؛زیرا سه هفته از ناپدید شدن مادرش می گذشت. غم و هراسی هولناک،میان افراد خانواده موج می زد. جلسات خانوادگی در محیطی پر از غم و دلواپس برپا می شد،بدون این که ثمربخش باشد. یکتا ناپدید شده بود و امیدی به بازگشتش نبود!
مهرافروز روز به روز تکیده تر و افسرده تر می شد. مهری هم در بستر بیماری افتاده و عمه جون و عالیه،در غمی گران،دست و پا می زدند.

ادامه دارد...


مطالب مشابه :


رمان یکتا- موبایل

دنیای رمان - رمان یکتا- موبایل - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی آخر سال تحصیلی بود. قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی بعد ازظهر روز جمعه بود. مثل همیشه من و مادر تنها بودیم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سرانجام روزی را که کیارش انتظارش را می کشید،فرا رسید و من




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی دوباره نشست و ناباورانه گفت:"مطمئنی؟!" - آره بلند شو!




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سه روز به جشن عروسی نسرین مانده بود. من و نازنین قصد




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی روزها بی وقفه می گذشتند. با فرنوش دوست شدم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی همان شب به شهر خاله گوهر رفتم. خوشحال بودم که نزدش می روم




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی حوصله هیچ کاری را نداشتم،حتی مطالعه!هر چه به تاریخ عروسی




برچسب :