رمان فرشته ی من(10)

پرهام و هومن روی مبل نشسته بودند و منتظر چشم به خانم بزرگ دوخته بودند...
خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت و گفت:من امشب شروین رو به اینجا دعوت کردم ...چون از این دعوت منظور خاصی داشتم..
پرهام با اخم گفت:منظور داشتید؟..اخه چه منظوری خانم بزرگ؟..اون ..
خانم بزرگ دستشو بالا گرفت که پرهام هم ساکت شد...
خانم بزرگ :توی خونه ی من حق ندارید هیچ کدومتون در مورد شروین بد بگید..شنیدید چی گفتم؟
پرهام به پشتی مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت و پوزخند زد : نمی دونستم شروین از من و هومن که نوه هاتون هم هستیم براتون عزیزتره...
نگاهی به هومن کرد..هومن رو به خانم بزرگ گفت:خانمی این دیگه چه کاریه؟...اصلا بگید ببینم منظورتون از اینکه شروین رو به اینجا دعوت کردید چی بوده؟
خانم بزرگ با لحن جدی رو به هر دو گفت:یادتونه بهتون گفته بودم من اون شخصی که قراره با فرشته ازدواج صوری بکنه رو در نظر گرفتم؟...
هر دو سرشان را به نشانه ی مثبت تکان دادند....پرهام نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت..
خانم بزرگ گفت :اون شخص...کسی نیست جزء...شروین.
پرهام به تندی از جایش بلند شد و تقریبا داد زد:چی؟...شروین؟!...
هومن هم از جایش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:چی دارید میگید خانم بزرگ؟...چرا شروین؟..شما که..
خانم بزرگ حرفش را قطع کرد وگفت :من همه چیزو می دونم حتی بیشتر از شماها...پس بی دلیل پشت سر کسی حرفی نزنید و به کسی هم تهمت نزنید...
پرهام با خشم گفت:تهمت؟...هه..شما که دیدید اون با سارا چکار کرد..دیدید چطور منو بیچاره کرد..دیدید اون نامرد..اون..
کلافه دور خودش چرخید و در حالی که صورتش سرخ شده بود داد زد:د اخه من به کی بگم؟..شما که خودتون در جریان همه چیز بودید..شما چرا خانم بزرگ؟..
خانم بزرگ با ارامش رو به پرهام گفت:اروم باش پرهام..صداتو بیار پایین ممکنه فرشته بیدار بشه..گفتم که من همه چیزو در مورد شروین می دونم..همه چیزو حتی بیشتر از شماها...اون هیچ گناهی مرتکب نشده..برای این حرفم هم دلیل و مدرک دارم.
پرهام چشمانش را ریز کرد و با عصبانیت غرید :چه مدرکی؟چه دلیلی خانم بزرگ؟جلوی چشم خودم با زن عقدی من...
..خودم دیدمشون خانم بزرگ..پس اون عکسا چی بود؟اون عکسایی که هر هفته می اومد دم در خونه چی؟..مگه توی اون عکسا شروین دست تو دست سارا نبود؟..مگه بغلش نکرده بود؟مگه گونهشو نمی بوسید؟..
به طرف اتاق فرشته رفت و داد زد:من باید همین الان همه چیزو به فرشته بگم...اون باید همه چیزو درمورد شروین بدونه..نباید بزارم این اتفاق بیافته..نباید..
با صدای داد خانم بزرگ پرهام سرجایش ایستاد...
-صبر کن پرهام...اگر بری و چیزی به فرشته بگی دیگه تا اخر عمرم اسمت رو نمیارم..
پرهام اروم به طرف خانم بزرگ برگشت وگفت: یعنی انقدر شروین براتون مهمه؟که حاضرید به خاطرش از نوه تون بگذرید؟
خانم بزرگ عصا زنان به طرفش رفت وگفت:پرهام تو نوه ی منی..یکی از بهترین نوه هام..تو وهومن پسرای مهرداده من هستید..هر دوتاتون روی تخم چشمای من جا دارید...ولی تا کی میخوای این بازی رو ادامه بدی پرهام؟تا کی؟
پرهام به طرف خانم بزرگ رفت و با تعجب گفت:بازی؟چه بازیی؟..
خانم بزرگ سرش را تکان داد و گفت:تا کی می خوای با نفرت به زن ها نگاه کنی؟..تا کی میخوای همه رو مثل سارا ببینی؟چرا به خودت و زندگیت نمی رسی؟..چرا توی این سن هنوز مجردی واز زن ها فراری هستی؟...
با لحن ارومی ادامه داد: عزیزم من ارزومه عروسیه تو رو ببینم..دوست دارم سر و سامون بگیری...به نظرت کار سارا ارزشش رو داره که به خاطرش خودت رو ازار بدی و زندگی رو به خودت زهر کنی؟..چرا نمی خوای طعم خوشبختی رو بچشی؟..چرا؟..
پرهام برگشت و روی مبل نشست...سکوت کرده بود و حرفی نمی زد...
هومن رو به خانم بزرگ گفت: خانمی گفتی یه سری دلیل و مدرک داری که نشون میده شروین بی گناهه درسته؟..
خانم بزرگ نگاهش را از پرهام گرفت و به هومن نگاه کرد :درسته..من مدرک دارم که نشون میده...شروین و سارا خواهر و برادرن..
پرهام و هومن سریع به خانم بزرگ نگاه کردن و با تعجب گفتن:چی؟...
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:درست شنیدید...شروین و سارا با هم خواهر و برادرن..اون ها فرزند واقعی مریم هستند...اون دوتا از همسر سابق مریم هستند و همسر فعلیش فرزندی نداره..یعنی یکی داشته که سالها قبل فوت کرده...ظاهرا تو یه تصادف کشته شده...سارا پیش ناپدری و نامادریش بزرگ میشه..اونها بچه ای نداشتن..تا اینکه وقتی سارا نوجوون بوده میفهمه مادر واقعیش زنده ست و یه برادر هم داره...من هم جریان اینکه چطور از وجود مادرش و برادرش بی اطلاع بوده رو نمی دونم .. همه ی اینها رو هم از شروین و مریم شنیدم..چیز زیادی نمی دونم..
پرهام که با چشمان پر از تعجب به خانم بزرگ زل زده بود گفت:یعنی چی؟...پس یعنی من..من سارا رو بی دلیل طلاق دادم؟..یعنی اون بی گناه بوده؟..پس..پس اون عکسا چی؟..اون عکسایی که تو رختخواب با...با شروین تو بغل هم انداخته بودن چی؟...
خانم بزرگ گفت:تو خودت تو عکس ها دیدی که اون مردی که سارا تو بغلشه شروینه؟..صورتشو دیدی؟..
پرهام کمی فکر کرد و گفت:نه...توی پارک و وقتی شروین بغلش کرده بود و گونهشو می بوسید اره شروین صورتش معلوم بود ولی...ولی توی رختخواب و...نه..صورت شروین معلوم نبود بیشتر از پشت سر گرفته شده بود و از سینه به پایین..ولی صورتش معلوم نبود...
خانم بزرگ لبخند زد وگفت :وقتی از چیزی مطمئن نیستی پس چرا این حرفا رو می زنی؟..شروین برادر ساراست پس طبیعیه بغلش کنه و ببوستش...ولی اون عکسایی که تو دیدی از یه مرد دیگه بوده که همراه عکسای سارا و شروین برات فرستاده بودن..سارا به تو خیانت کرده بوده ولی نه باشروین با یه کس دیگه ..که...
خانم بزرگ ساکت شد..پرهام نگاهش را به او دوخت و زمزمه کرد:که چی؟..بگید خانم بزرگ...شما می دونید اون مردی که با سارا بوده کیه درسته؟..
خانم بزرگ نگاهش را از پرهام گرفت و سرش را تکان داد:اره میدونم...ولی..
پرهام سریع از جایش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:بگید اون کیه؟..مطمئن باشید هیچ کاری باهاش ندارم..من دیگه سارا رو برای همیشه فراموش کردم..پس بگید اونی که با سارا بوده کیه؟..
خانم بزرگ به پرهام نگاه کرد وگفت:اگر سارا رو فراموش کردی پس چرا هنوز از زن ها متنفری؟..
پرهام با کلافگی بین موهایش دست کشید وگفت:من سارا رو فراموش کردم.برای همیشه..ولی کاری رو که باهام کرد رو نمی تونم فراموش کنم..اون بهم خیانت کرد...اون به خاطر من از خونهشون فرار کرد..چون می گفت دوستم داره ولی نا پدریش اجازه نمیده با من ازدواج کنه..من هم دوستش داشتم..برای همین انقدر رفتم و اومدم و به ناپدریش اصرار کردم و شما رو فرستادم جلو تا قبول کرد اون هم با هزارتا شرط و شروط...هنوز یادم نرفته اون شبی که فرار کرده بود چه بلاهایی که سرش نیومد..2 شب ازش بی خبر بودیم تا اینکه تو کلانتری پیداش کردیم..میون یه مشت اراذل و اوباش...به عنوان دختر فراری گرفته بودنش..ولی منه دیوونه چون دوستش داشتم اینا رو نمی دیدم..عقدش کردم...همیششه بهم ابراز عشق می کرد ومی گفت دوستم داره ..تا اینکه این عکسا اومد دم خونه...شروین تا اون موقع یکی از دوستان خوبم بود ولی بعد برام از دشمن هم بدتر شد..من پدرومادر واقعی سارا رو نمی شناختم..نمی دونم چرا ولی اون هم هیچ وقت چیزی در این مورد بهم نگفته بود...می دونستم پدرش پدر واقعیش نیست ولی همیشه فکر می کردم مادرش مادرو اقعی خودشه...هیچ وقت بهم نگفت شروین برادرشه..هیچ وقت بهم نگفت پدر و مادر واقعیش کیا هستن...ولی به جاش بهم خیانت کرد...وقتی ازش پرسیدم اولش انکار کرد ولی بعد که عکسا رو دید با پررویی گفت که اینکارو کرده ولی نگفت با کی..من هم شکم به شروین رفت..نمی دونستم برادرشه..هیچ وقت بهم نگفت..هیچ وقت...از همون موقع از زن ها متنفر شدم..همشون خیانتکارن..همشون..
خانم بزرگ گفت:چرا میگی همشون؟..این همه زن اطرافت هستن این همه دختر ...چرا همه رو به یه چوب میزنی پسرم؟..بین ما ادم ها هم ادم خوب هست و هم بد...ولی خب...تقدیر این بوده پسرم..کاریش نمیشه کرد...تو هم باید به فکر اینده ات باشی..
پرهام به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:من اینده رو بی خیال شدم خانم بزرگ..گفتم که سارا رو هم فراموش کردم..فقط می خوام بدونم اون کسی که با سارا بوده کیه؟..بهم بگید..
خانم بزرگ نگاهش کرد وگفت:چرا می خوای بدونی؟برات مهمه؟..
پرهام :برام مهم نیست..ولی من یه زمانی شوهر سارا بودم..نباید بدونم زنم با کی رابطه داشته؟..خواهش می کنم بهم بگید..
خانم بزرگ نفس عمیقی کشید...هومن تمام مدت با تعجب به خانم بززرگ و پرهام نگاه می کرد وسکوت کرده بود..
خانم بزرگ گفت:قول میدی وقتی شنیدی کار اشتباهی نمی کنی؟..تو که میگی سارا رو فراموش کردی پس این هم نباید برات مهم باشه درسته؟..
پرهام سرش را تکان داد و گفت:درسته خانم بزرگ..بهتون قول میدم..حالا بگید اون کیه؟..
خانم بزرگ نگاهش را به هومن دوخت و زمزمه کرد :کامران..
هومن و پرهام هر دو داد زدن:کامران؟..
هومن سریع گفت:کدوم کامران؟..کامران برادر کتی..یا...یا کامران نامزد ویدا؟...
خانم بزرگ سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت..
بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و رو به هومن گفت:کامران..نامزد ویدا...
هومن از جایش بلند شد وداد زد:کامران؟..اون..اون اشغال؟..ولی اون که..شما..
کلافه شه بود واز زور عصبانیت به خود می لرزید..
پرهام رو به هومن گفت:اروم باش هومن...صبر کن ببینیم خانم بزرگ چی میگه؟..
هومن با حرص به پرهام نگاه کرد وگفت:مگه نمی بینی؟..نمی بینی خانم بزرگ داره چی میگه؟..میگه کامران ..نامزد ویدا کسیه که با زن عقدی تو رابطه داشته..اینو می فهمی؟..اون عوضی...یه اشغاله...
خانم بزرگ رو به هر دوی انها گفت:بهتره اروم باشید وبه تموم حرفای من گوش کنید..من ازهمه ی کارای کامران با خبرم..از همه ش..اون و سارا عاشق هم بودن..برای همین هم کامران وقتی دید سارا زن پرهام شده اومد خواستگاری ویدا و خیلی هم اصرار داشت که با ویدا ازدواج کنه..
هومن کلافه بود و صورتش از زور عصبانیت سرخ شده بود..
پرهام با اخم رو به خانم بزرگ گفت:شما که می دونستید کامران چطور ادمیه..پس چرا اجازه دادید با ویدا نامزد بشه؟..
خانم بزرگ سرش را تکان داد وگفت:من زمانی فهمیدم که کار از کار گذشته بود و نامزدی انجام شده بود..
هومن تقریبا داد زد:ویدا تا چند روز دیگه زنش میشه...اونوقت شما دست روی دست گذاشتید و هیچ کاری نمی کنید؟
خانم بزرگ لبخند زد وبا ارامش گفت:شما از کجا می دونید که من بیکار نشستم و کاری نمی کنم؟..
هر دو با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردن..هومن نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت وگفت: چی میخواید بگید خانم بزرگ؟..
خانم بزرگ با ارامش لبخند زد وگفت:به موقعش می فهمی پسرم..فقط کمی صبر کن...همه چیز درست میشه.



هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:یعنی ما خیالمون راحت باشه که کامران دستش رو میشه و این عقد صورت نمی گیره؟
خانم بزرگ سرش را تکان داد وگفت:اره مطمئن باش..ولی به کمک تو خیلی نیاز دارم..
هومن دستش را روی سینه اش گذاشت و با لبخند بزرگی گفت:من چاکر شما هم هستم خانمی..در خدمتم.
خانم بزرگ خندید و به پرهام نگاه کرد..
پرهام با لحن کنجکاوی رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ واقعا می خواید شروین رو به فرشته واسه این ازدواج صوری پیشنهاد بدید؟
خانم بزرگ با لبخند نگاهش کرد و گفت:تو کیس بهتری رو سراغ داری؟
پرهام کمی هول شد ..اخم هایش را در هم کشید و گفت:نه نه..کسی رو سراغ ندارم.فقط سوال کردم همین...
خانم بزرگ با همان لبخند چشمانش را ریز کرد وگفت:چرا این موضوع انقدر برات مهمه؟..
پرهام خواست اعتراض کند که خانم بزرگ دستش را بالا اورد وگفت:نمی خواد انکارش بکنی...مثل روز روشنه که دوست نداری فرشته با شروین ازدواج بکنه..فقط دلیلشو بگو..
پرهام کلافه نگاهش کرد وگفت:دلیله چی رو باید بگم خانم بزرگ؟این زندگی خود فرشته ست..به من ربطی نداره..فقط...
خانم بزرگ سریع گفت:فقط چی؟
پرهام سریع گفت:فقط هیچی...
هومن خندید .. خانم بزرگ هم با خنده گفت:تو چت شده پرهام؟..چرا اینجوری می کنی؟..مرد و مردونه بگو چی می خوای؟
پرهام نگاهی به هومن انداخت و بعد با صدای ارومی رو به خانم بزرگ گفت:من چیزی نمی خوام خانم بزرگ..فقط میگم که فرشته بهتر از شروین هم براش پیدا میشه..درسته ازدواجش صوریه ولی..ولی خب..
پرهام کلافه شده بود...خانم بزرگ خندید وگفت:خیلی خب منظورتو فهمیدم..حالا تو کیس بهتری سراغ داری؟به ما هم پیشنهاد بده...
هومن سریع گفت:من...
پرهام و خانم بزرگ متعجب به چشم به او که خیلی جدی این حرف را زده بود دوختند...
پرهام با حرص گفت:چرا تو؟..
هومن ابروشو اندخت بالا و گفت:پ نه پ لابد تو..مگه من چمه؟
پرهام سرش را تکان داد و با حرص گفت:مگه من گفتم چیزیت هست؟..ولی مگه تو نگفتی من تا اخر عمرم نمی خوام ازدواج کنم؟
هومن پا روی پا انداخت و به پشتی مبل تکیه داد و گفت:اره گفتم ولی اون واسه ازدواج دائم بود ولی این یکی موقته..واسه ازدواج صوری که اینو نگفتم..
با شیطنت رو به پرهام گفت:تو که منو می شناسی ..از خودگذشتگی تو خونمه...جون پری.
پرهام با حرص زد به پهلوی هومن وگفت:خفه شو هومن...این کار به ازخودگذشتگی تو نیاز نداره..هومن بیخودی خودتو قاطی نکن.
هومن لبهایش را کج کرد وگفت:تو چرا جوش می زنی؟..من می خوام بگیرمش ..اونوقت تو..
پرهام به طرف هومن خیز برداشت و دستش را مشت کرد وداد زد:یه بار دیگه بگی می گیرمش ..می زنم همین جا لهت می کنم هومن..شنیدی؟...
همه ساکت شدند..خانم بزرگ با تعجب به انها نگاه می کرد..هومن لبخند روی لبانش بود وپرهام هم با چشمان به خون نشسته به هومن زل زده بود...
هومن با خنده رو به خانم بزرگ گفت:خانمی گزینه ی دوم رو هم به لیست خواستگارای فرشته واسه این ازدواج اضافه کن...
پرهام با خشم نگاهش کرد که هومن سریع گفت:خانمی بنویس..پرهام بزرگ نیا..
خانم بزرگ خندید و به پرهام نگاه کرد..پرهام یک دفعه اروم شد و مات و مبهوت با تعجب توی صورت هومن نگاه کرد وگفت:چی داری میگی؟خل شدی؟
هومن ابروش انداخت بالا و گفت:نه .. ولی خدا بخواد تو می خوای خل بشی بری فرشته رو بگیری...
پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم سریع گفت:خیلی خب اونجوری نگام نکن شب خوابم نمی بره..
پرهام لبخند کمرنگی زد که هومن گفت:چیه خوشت اومد؟..میخوای برو عقد دائمش بکن اونوقت بیا برامون قهقه بزن...
پرهام مشت ارومی به بازوی هومن زد : خفه هومن..
هومن لب هایش را کج کرد وگفت:چشم...
خانم بزرگ به پرهام و هومن که با هم کل کل می کردند نگاه می کرد و می خندید...
خانم بزرگ رو به پرهام گفت:اتفاقا هومن حرف خوبی زد..من تو و هومن و شروین رو میذارم تو لیست و حق انتخاب رو به فرشته میدم..اون همه چیزو به من سپرده ..به نظر من این بهترین کاره که خودش از بین شماها یکی رو انتخاب بکنه..
هومن با تعجب گفت:منو هم میذارید تو لیست؟..بابا بی خیال خانمی..من یه حرفی زدم..تو چرا جدی گرفتی؟
خانم بزرگ لحنش جدی شد وگفت:من با کسی شوخی ندارم..هومن می خوای تو لیست باشی یا نه؟..
خانم بزرگ توی چشمان هومن زل زد ..نگاهش جور خاصی بود که باعث شد لبخند روی لبان هومن بنشیند:اره بابااااا..چی از این بهتر...هستم تا اخرش..نوکر شما و ف...
نگاهش به چشمان پر از خشم پرهام افتاد که سریع حرفش را من من کنان عوض کرد وگفت :اااا چیزه..همون نوکر خودتونم دیگه..بقیه نداشت.
پرهام لبخند کمرنگی زد ولی خانم بزرگ خندید ...رو به پرهام گفت:پرهام نظر تو چیه؟می خوای تو لیست باشی؟..با فرشته عقد دائم که نمی کنی..فقط به صورت موقت و صوری این کار انجام میشه..قبول می کنی؟..
هومن و خانم بزرگ چشم به دهان پرهام دوخته بودند..پرهام نگاهی به هر دوی انها انداخت و بعد از چند لحظه گفت :نه...من اینکارو نمی کنم..
از جایش بلند شد که خانم بزرگ با لحن جدی سریع گفت:بسیار خب..پس به فرشته میگم از بین شروین و هومن یکی رو انتخاب بکنه...از نگاه هایی که شروین به فرشته مینداخت معلوم بود ازش خوشش اومده..اون می تونه کاری بکنه که فرشته با اون ازدواج بکنه...
پرهام سریع نشست و غرید:اون خیلی بیجا کرده بخواد ازاین غلطای اضافه بکنه...از کجا معلوم شاید فرشته هومن رو انتخاب کرد...
خانم بزرگ با لبخند گفت:اگر فرشته گفت من هومن رو جای برادری دوست دارم چی؟به هر حال شروین رو تا حالا ندیده وبراش غریبه ست نمی تونه این حرفو بزنه..درضمن اون الان به هر کسی که من پیشنهاد بکنم ازدواج می کنه چون به من اعتماد کرده واینجا هم به جز من کسی رو نداره و روی کسی هم شناخت نداره...اینو چی میگی؟..
پرهام به پشتی مبل تکیه داد وبا لحن ارومی گفت:خب اگر بگه منو هم مثل برادرش دوست داره چی؟..
خانم بزرگ خندید وگفت:خب این که برای تو بد نمیشه..تو که راضی به این ازدواج نیستی..پس نباید نگران باشی.
پرهام با اخم نگاهش کرد وگفت:پس در اون صورت باید بره زن شروین بشه؟..
خانم بزرگ گفت :شاید هم زن هومن...معلوم نیست..همه چیز به نظر فرشته بستگی داره.
پرهام کلافه نگاهش کرد وگفت:گیج شدم خانم بزرگ..منظورتون چیه؟
خانم بزرگ با لبخند گفت:من منظوری ندارم..فقط میگم اگر مایل هستی اسمت رو به عنوان نفرسوم به فرشته بگم..اون هم از بین شما 3نفر یکی رو انتخاب می کنه.
پرهام کمی فکر کرد و در اخر گفت:الان نمی تونم چیزی بگم..فردا صبح باهاتون تماس می گیرم..
خانم بزرگ سرش را تکان داد و لبخند زد...
پرهام و هومن هر دو از خانم بزرگ خداحافظی کردند و رفتند.
*******
توی ماشین نشسته بودند .پرهام پشت فرمان بود و هومن هم کنارش نشسته بود..
هومن گفت:تو که از زنا متنفر بودی پس چی شد قبول کردی؟
پرهام نگاهش کرد وگفت:قبول نکردم..فقط گفتم فردا زنگ می زنم و جوابو میگم..
هومن خندید وگفت:دقت کردی امروز خانم بزرگ ازت خواستگاری کرد؟..فردا هم جواب مثبت یا منفیتو باید بهش اعلام کنی.
پرهام لبخند زد وسکوت کرد...
هومن گفت:این کامران چقدر نامرده...هیچ فکر نمی کردم انقدر عوضی باشه...
پرهام سرش را تکان داد وگفت:اره منم باهات موافقم..من سارا رو فراموش کردم هومن...خیلی وقته.فقط کاری که باهام کرد و نمی تونم فراموش کنم..اون با این کارش به خودم و شخصیتم توهین کرد..من شوهرش بودم ولی بهم خیانت کرد..
فرمان را توی دستانش فشرد و ادامه داد:برای همین از زن ها متنفرم...برای همین نمی خوام دیگه ازدواج کنم..چون می ترسم اون هم بهم خیانت کنه..چون دیگه طاقت ندارم برای بار دوم شکست بخورم..نمی تونم...
هومن نفس عمیقی کشید وگفت:ولی پرهام همه که مثل هم نیستن..دختر خوب هم اطرافت زیاده..فقط باید با دید بازتری انتخاب بکنی ...
هومن از گوشه ی چشم به پرهام نگاه کرد وادامه داد:مثلا همین فرشته...به نظر من نکات مثبته زیادی داره ومی تونه یه همسر خوب..واسه ی..
پرهام داد زد:ساکت شو هومن...گفتم که از زن جماعت بیزارم و حاضر نیستم ازدواج کنم.
هومن گفت:پس چرا می خوای باهاش ازدواج کنی؟
پرهام با حرص نگاهش کرد وگفت:من کی گفتم می خوام باهاش ازدواج کنم؟گفتم می خوام فکر کنم.اگر هم به خانم بزرگ جواب مثبت بدم که بعیده همچین کاری بکنم..واسه ی اینه که خیالم راحته این ازدواج صوریه و دائمی نیست و خیلی زود تموم میشه..وگرنه من تا اخر عمرم نه ازدواج می کنم و نه عاشق میشم...
هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:مرده و حرفش...ببینیم و تعریف کنیم.
پرهام نیم نگاهی به او انداخت وگفت:هم می بینی و هم تعریف می کنی..فقط صبر کن و ببین.
هومن سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید...
پرهام به خیابان زل زده بود وچهره اش و اخمی که روی پیشانی داشت نشان می داد که سخت در فکر است...





فصل سیزدهم

صبح بعد از صبحونه با خانم بزرگ توی سالن نشسته بودیم که صدای زنگ در اومد...خانم بزرگ نگاهی به من انداخت و بعد از چند لحظه نگاهشو به در دوخت...
صدای ترمز ماشین رو از توی حیاط شنیدم..بعد چند دقیقه در خونه باز شد و پرهام اومد تو..ناخداگاه از جام بلند شدم و بهش سلام کردم..با دیدن من اخماشو کرد تو هم و جوابمو داد...ای بابا چرا اینجوریه؟
به طرف خانم بزرگ رفت وبا لبخند کمرنگی بهش سلام کرد..خانم بزرگ جوابشو داد و با تعجب گفت: مگه قرار نبود زنگ بزنی؟پس چرا...
پرهام سریع جواب داد:کار مهمی باهاتون داشتم..خواستم رو در رو باهاتون حرف بزنم...
ای خدا باز حس اضافی بودن بهم دست داد...پرهام روی مبل نشست من هم رو به خانم بزرگ گفتم:خانم بزرگ من میرم تو اتاقم...
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:باشه دخترم برو..
نیم نگاهی به پرهام انداختم..اصلا نگام نمی کرد ...
به طرف اتاقم رفتم و همین که رفتم توی راهرو اسمم رو از دهان پرهام شنیدم..سرجام وایسادم...بعد از اون هم صدای خانم بزرگ رو شنیدم..
-صبر کن فرشته بره تو اتاقش بعد حرفتو بزن..
نمی دونم چرا باز حس کنجکاوی اومده بود سراغم...شاید به خاطر اینکه اسم خودم رو شنیده بودم و این احتمال رو می دادم که موضوع بحثشون به من مربوط میشه...
به طرف اتاقم رفتم و یک بار باز و بسته اش کردم...اینجوری فکر می کردن رفتم توی اتاقم..سریع اومدم و کنار دیوار ایستادم و یواشکی توی سالن رو نگاه کردم...زاویه ی دیدم جوری بود که پرهام پشتش به من بود و خانم بزرگ هم سمت چپش نشسته بود و هیچ کدوم نمی تونستن منو ببینن...
صداشونو به خوبی نمی شنیدم ولی تموم سعیم رو کردم که بتونم بهتربشنوم..
خانم بزرگ:جوابت چیه پرهام؟...قبول می کنی؟
پرهام سکوت کرده بود..بعد از چند لحظه صدای جدی و خشکش رو شنیدم :نه...نمی تونم قبول کنم.
خانم بزرگ گفت:پس که اینطور...باشه مشکلی نیست.شروین و هومن هم کافی هستن.می مونه نظر فرشته.
پرهام سکوت کرده بود...خانم بزرگ گفت:حالا که تصمیمت رو گرفتی ونظرت رو گفتی...میشه دلیلش رو هم بگی؟
پرهام نفس عمیقی کشید و با همون لحن قبلی گفت:خودتون بهتر می دونید چرا این تصمیم رو گرفتم..من نمی خوام تا اخر عمرم ازدواج بکنم...چه صوری چه دائمی...من از عشق و دوست داشتن متنفرم.از زن ها بیزارم.حالا چطور بیام با یه دختر ازدواج بکنم و به همین راحتی هم گذشته رو فراموش کنم؟..درضمن من نمی تونم با فرشته ازدواج کنم..یه سری دلایل واسه خودم دارم...
خانم بزرگ با تعجب گفت:چه دلیلی؟..
پرهام کمی سکوت کرد وبعد از چند لحظه گفت:خودتون می دونید خانم بزرگ... دلیلم به هیچ وجه به ازدواج صوری و فرار فرشته و این حرفا مربوط نمیشه...شاید..شاید هر دختر دیگه ای جای فرشته بود می تونستم قبول کنم...ولی..ولی فرشته رو نه..نمی تونم.
خانم بزرگ سکوت کرده بود...من هم اینور داشتم از زور هیجان و تعجب و استرس به خودم می لرزیدم..قلبم با بیقراری خودشو به سینه ام می کوبید..منظور پرهام از این حرفا چی بود؟متوجه شده بودم خانم بزرگ بهش پیشنهاد داده با من ازدواج بکنه ولی چرا پرهام گفت به یه دلایلی نمی خواد با من ازدواج بکنه؟چرا میگه هر کس دیگه جز فرشته؟..مگه من چکارش کرده بودم؟...اخه منظورش از این حرفا چیه؟
با شنیدن صدای خانم بزرگ نگامو به سالن دوختم :پرهام چی میخوای بگی؟..خب بگو دلیلت چیه؟چرا هر دختری جز فرشته؟..اگر منظورت اون اشتباست که تو گذشته صورت گرفته و تقصیر فرشته نبوده...به گذشته مربوط میشه و فرشته هم توی این قضیه بی تقصیره..مگه با تو چکار کرده که انقدر ازش بیزاری؟
پرهام سریع گفت:نه خانم بزرگ اشتباه نکنید..فرشته هیچ کاری با من نداشته و نداره.این من هستم که همیشه یه جوری با کلماتم بهش نیش می زنم و اذیتش می کنم.نمی خوام باهاش ازدواج بکنم حتی صوری هم به دلیله اینکه از زن ها متنفرم و هم اینکه....به اون دلیلی که خودتون هم می دونید...درسته فرشته مقصر نیست ولی...من نمی تونم خانم بزرگ.
خانم بزرگ سکوت کرده بود...دیگه داشتم پس می افتادم..پرهام از چی حرف می زد؟..
خانم بزرگ :پرهام دلیلت منطقی نیست.این موضوعی هم که تو داری ازش حرف می زنی مال گذشته ست و به فرشته مربوط نمیشه.من امشب با فرشته حرف می زنم...تصمیم نهایی با اونه.فرداشب تو و هومن بیاید اینجا...به شروین هم همه چیزو گفتم اون هم در جریانه همه چیز هست همین امروز هم بهم زنگ زد و جواب مثبتش رو داد.هومن که دیدی راضیه..تو هم که به خاطر یه مشت دلیله بی پایه و اساس کشیدی کنار..حالا فرشته باید از بین شروین و هومن یکی رو انتخاب بکنه..تصمیم با اونه..فرداشب منتظرتون هستم.

دیگه چیزی نگفتن...من هم اروم اومدم توی اتاقم...نشستم روی تختم و سرمو گرفتم توی دستام..توی ذهنم پر از سوال بود..پرهام از چی حرف می زد؟منظور خانم بزرگ از گذشته چی بود؟چه دلیلی داشته که پرهام منو رد کرد؟چرا خانم بزرگ هومن و شروین رو انتخاب کرده؟
من به هومن به چشم برادری نگاه می کردم..نمی تونستم قبول کنم باهاش ازدواج کنم..هر چند صوری ...ولی خب با شروین هم نمی تونستم ازدواج صوری بکنم..اخه نه می شناختمش و نه اینکه باهاش راحت بودم...باز یه جورایی با هومن می تونستم کنار بیام ولی شروین اصلا...
سرمو بلند کردم و نالیدم :خدایا عجب گیری کردما..چی میشد پرهام قبول می کرد؟اونوقت تا خانم بزرگ می گفت پرهام هم توی لیست هست من هم سریع اونو انتخاب می کردم..اصلا به شروین و هومن فکر هم نمی کردم...
خدا ازت نگذره پرهام که منو گذاشتی تو خماری..
با حرفایی که ویدا زد امیدوار بودم پرهام همون کیس مورد نظر باشه ولی اشتباه می کردم..اون مغرورتر از این حرفا بود...
*******
شب بعد از شام خانم بزرگ گفت که می خواد باهام حرف بزنه..می دونستم چی میخواد بگه..استرس داشتم. با اینکه می دونستم قراره چه چیزایی بشنوم ولی باز هم دست وپام می لرزید...
ای کاش پرهام همون کسی بود که خانم بزرگ می خواست در موردش باهام حرف بزنه...خدا ازت نگذره پرهام.
خانم بزرگ با لبخند همیشه مهربونش نگام کرد وگفت:عزیزم یادته گفتی که به من اعتماد داری و برای ازدواج صوری همه چیزو به من سپردی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:بله خانم بزرگ یادمه..
خانم بزرگ : من هم گفتم اون کسی که مد نظرم هست رو پیدا کردم..خب...بهتره اینطور شروع کنم..نظرت در مورد شروین و هومن و پرهام چیه؟
با تعجب نگاش کردم..خدایا درست شنیدم؟گفت پرهام؟..قلبم تند تند می زد..از زور هیجان نمی دونستم چی بگم..
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم..گفتم:خب..اقا شروین که مرد متین و خوبی به نظر می رسیدند..البته من شناختی روی ایشون ندارم و نمی تونم نظری بدم...هومن هم توی این مدت خیلی بهم کمک کرده و واقعا مثل برادرم دوستش دارم..
روی برادر تاکید کردم..و ادامه دادم:و...پرهام هم...خب..
خانم بزرگ در حالی که یه لبخند بزرگ رو لباش بود نگام کرد :پرهام چی؟...بگو دخترم..
با شرم لبخند زدمو سرمو انداختم پایین :خب پرهام درسته که توی این مدت هر وقت با من برخورد داشته یه جورایی با جملاتش ازارم می داد ولی..ولی با این حال خیلی بهم کمک کرده و من هم اگر الان صحیح و سالم اینجا نشستم مدئونش هستم.
خانم بزرگ سرشو تکون داد وبا لبخند گفت:پس شروین برات غریبه ست..هومن رو هم مثل برادرت دوست داری...و پرهام هم..
نگام کرد وخندید..من هم با شرم لبخند زدم..
خانم بزرگ با لحن شادی گفت :رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون..پس با این حساب اگر من این 3نفر رو بهت پیشنهاد کنم و تو هم بخوای یکیشونو انتخاب بکنی...پرهام رو انتخاب می کنی درسته؟
سرمو اروم بلند کردم و به خانم بزرگ نگاه کردم...سکوت کرده بودم..روم نمی شد رک و راست حرفمو بزنم..
خانم بزرگ با لبخند گفت:سکوت علامت رضاست دخترم دیگه اره؟..
با شرم لبخند زدم و اروم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
خانم بزرگ با خنده گفت:نه نشد..باید صداتو هم بشنوم..پرهامو قبول می کنی؟
با لبخند گفتم:بله..
خانم بزرگ سرشو تکون داد و گفت:قربونت برم عزیزم..می بینی تو رو خدا...همه جا پسرا از دخترا خواستگاری می کنند..اینجا تو داری از 3 تا پسر خواستگاری می کنی.2تاشون که جوابشون مثبته ولی سومی یه کم ناز داره که باید بخریش.با هر 3 تاشون که نمی تونی ازدواج کنی پس باید روی سومی که با اون 2تا هم فرق می کنه نظر داشته باشی...درسته؟
از حرفای خانم بزرگ چیزی سر در نمی اوردم..یعنی پرهام راضی نبود؟..
وقتی نگاه گنگم رو دید گفت:دخترم پرهام به دلایلی راضی نمیشه با تو ازدواج بکنه...یکی از دلایلش تنفرش از زن هاست که این هم به گذشته ش بر می گرده و دلیله دومش هم..
خانم بزرگ سکوت کرد..بعد از چند لحظه گفت:دلیله دومش رو هم به موقعش می فهمی...من نمی تونم چیزی درموردش بهت بگم..ولی به نظرم تمومه دلایلش پوچ و بیخوده.اون داره با اینده اش بازی می کنه.می دونم که به این ازدواج بی میل نیست..من تموم حرکات و رفتارشو زیرنظر داشتم..از رفتارش مشخص بود که با این ازدواج راضیه...ولی خب..به خاطر یه مشت باوره بی پایه و اساس داره خودشو بدبخت می کنه.من نمی خوام اینطور بشه...
سکوت کرده بودم و به حرفای خانم بزرگ فکر می کردم..پس پرهام منو قبول نکرده بود..هه..منو بگو چه خوش خیال بودم..
خانم بزرگ صدام کرد :فرشته...
سرمو بلند کردم ونگاش مردم:بله خانم بزرگ...
بدون مقدمه گفت:تو پرهام رو دوست داری؟..
از زور تعجب چشمام گشاد شده بود...چی؟!..مگه عقلم کمه؟من ؟پرهام؟عشق و عاشقی؟عمرا...
رو به خانم بزرگ با تعجب گفتم:چی دارید میگید خانم بزرگ؟..نه اینطور نیست.من اگر قبول کردم با پرهام ازدواج کنم..فقط..فقط به این خاطر بوده که هم می شناسمش و هم اینکه..این ازدواج صوریه..
خانم بزرگ چشماشو ریز کرد وبا لحن کنجکاوی گفت:پس چرا پرهام رو مثل هومن دوست نداری؟..اونا هر دو با هم برادرن و یکسان بهت کمک کردن..پس چرا دیدت نسبت به پرهام فرق می کنه؟..
با این حرفی که خانم بزرگ زد لال شدم..رفتم تو فکر..خانم بزرگ درست می گفت..چرا من هومن رو مثل برادرم دوست داشتم ولی پرهام رو نه؟..چرا وقتی پرهام رو می بینم تپش قلب می گیرم و دست و پام می لرزه؟..اینها دلیلش چی بود؟..
از فکری که به ذهنم رسید چشمام گرد شد ..نهههههههه...یعنی من........
با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردم :من...یعنی من..
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:درسته..تو بهش علاقه داری..ولی از روی لج و لجبازی می خوای انکارش کنی..دخترم اینکه تو دوستش داری مثل یه راز پیش من می مونه..این عشق رو باید بهش ثابت کنی..باید بتونی اونو به این باور برسونی که هنوز عشق نمرده و کسانی هم هستن که می تونند پاک و صادقانه بهش عشق بورزند و دوستش داشته باشن..پرهام دیدش نسبت به زن ها تغییر کرده چون توی گذشته ش...
همه چیزو خانم بزرگ برام تعریف کرد..از سارا گفت ازاینکه زن عقدی پرهام بوده..از خیانت سارا گفت..و بعد از اون پرهام طلاقش داده بوده..از شکستی که پرهام خورده بوده..از غرور مردونه اش که له شده بوده..همه چیزو برام تعریف کرد..
خدایا توی گذشته ی پرهام چه چیزایی بوده..بیچاره پرهام..توی اون لحظه چی کشیده بوده...
با شنیدن این حرفا واقعا بهش حق می دادم دیدش نسبت به زن ها اینطور باشه و ازشون متنفر بشه..اون الان به هیچ زنی اعتماد نداره..فکر می کنه اگر ازدواج بکنه از همسرش خیانت می بینه.. واسه ی همین از ازدواج دوری می کنه..
خانم بزرگ گفت:من وقتی فهمیدم تو به پرهام علاقه داری این حرفا رو بهت زدم..گذشته ی پرهام که براش مثل یه راز میمونه رو برات گفتم..چون می خوام کمکش کنی..چون می خوام پرهام رو به زندگی برگردونی..می خوام یه کاری بکنی اون با عشق حقیقی..یه عشق پاک و زیبا اشنا بشه...
انگار بهم شک وارد شده بود..منظور خانم بزرگ چی بود؟
گفتم:منظورتون چیه خانم بزرگ؟شما می خواید من چکار کنم؟
خانم بزرگ نگام کرد وگفت:ازت می خوام کمکش کنی..می خوام به کسی که بهش علاقه داری کمک کنی به زندگی برگرده ..یه کاری کنی عشق رو باور کنه..اینکارو به خاطر کسی که دوستش داری می کنی فرشته؟
کمی فکر کردم..خب معلومه که اینکارو می کنم..حالا که همه چیزو از گذشته ش می دونم معلومه اینکارو می کنم...پس اون دلیلی که پرهام و خانم بزرگ ازش حرف می زنند چی؟..خب خانم بزرگ میگه دلیلش پوچ و بیخوده و پرهام داره لجبازی می کنه...پس باید کمکش کنم و یه کاری بکنم دیدش عوض بشه.
سرمو تکون دادم و با لحن مطمئنی گفتم:حتما...مطمئن باشید بهش کمک می کنم...ولی اخه چطوری خانم بزرگ؟اون همه ش از من فرارمی کنه و هر وقت هم منو می بینه یه چیزی بهم می پرونه..چطوری می تونم بهش کمک کنم؟
خانم بزرگ یه پشتی مبل تکیه داد و با لبخند نگام کرد..با لحن مطمئنی گفت:اون با من..من بهت میگم باید چکار کنی..یه فکری دارم که می تونه کمکمون بکنه..
با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردم..








مطالب مشابه :


رمان فرشته ی من(10)

عاشقان رمان. که پرهام خورده بوده از غرور مردونه اش که له شده و عاشقانه) رمان




فصل نهم و دهم و یازدهم به خاطر خواهرم (پایانی)

رمان شاخه های سرد غرور. اولين باري بود كه اينقدر عاشقانه بغلم كرده بود عاشقان رمان 2.




دانلود آهنگ فوق العاده زیبای «قرار نبود» با صدای علیرضا طلیسچی+متن شعر

دانلود دموی آلبوم جدید مهدی احمدوند به نام «خونه ی غرور شب عاشقان بی عاشقانه پیامک




برچسب :