رمان هکر قلب 7

هرچی هما پاپیچم شد که جمعه کجا رفتم بهش چیزی نگفتم....هر شب سهیل بهم اس ام اس میداد...و من توی این فکر بودم که با قبول درخواست شهاب باید رابطم رو چطوری با سهیل کم کنم؟...بزرگترین مشکل رو وقتی متوجه شدم که شروین دوباره بهم زنگ زد....اوج مصیبت وقتی بود که شروین چیزی از این اتفاق میفهمید....باید خیلی مقاوم میشدم...وگرنه ممکنه از همه سمت بهم فشار بیاد...امروز باید به شهاب خبر میدادم...من همون روز تصمیم رو گرفته بودم...جسارتی که در خودم دیدم باعث شد بدون در نظر گرفتن چیز دیگه ای این پیشنهاد رو قبول کنم.ولی نظر قطعیمو باید امروز میدادم..به هرجال کم چیزی نبود.مخصوصا این که باید صیغه میخوندیم....بابا زیاد روی ما حساس نیست.بعضی اوقات از این افکار اروپاییش اذیت میشم...به هرحال من دختر اونم...غیرتش فقط محدود به این میشه که دختر بودن من و هما باید در هر شرایطی حفظ بشه...البته این رو رک و راست به خودمون نگفته....شاید اگه مامان بود اوضاع فرق میکرد....کاشکی همه ی مردم غیرت ایرانی روداشتن...توی راه بودم...با سهیل کلاس داشتم.باید نشون میدادم که دختر دست و پا چلفتی و ساده ای نیستم...تصمیم داشتم خیلی عادی با سهیل رفتار کنم.به هیچکسی هم ربطی نداشت...به هرحال اون دوستم بود..ساعت 12 و نیم بود که ماشین رو بیرون از دانشگاه پارک کردم.از ورودیه خواهران داخل شدم...توی آلاچیق اولی سهیل رو دیدم که با دوستاش نشستن...متوجه من شد...با لبخند سری تکون داد...منم به تبعیت سرم رو تکون دادم و به راهم ادامه دادم...وسط راه بودم که متوجه شدم یکی کنارمه.نگاه کردم..سهیل بود...هم پام قدم برداشت و گفت:خوبی؟

_آره.مرسی.تو خوبی؟

_ای بد نیستم.میخوای بری سر کلاس؟

متعجب برگشتم سمتش.عینک دودی ای که به چشماش زده بود خیلی دختر پسندش کرده بودش...

_نرم؟

به رو به رو نگاه کرد و گفت:حوصله ی کلاس رفتن رو ندارم.اگه ناهار نخوردی بیا با هم بریم یه چیزی بخوریم.

ابرویی بالا انداختم و من هم به روبه رو خیره شدم و با جدیت گفتم:کلاسو بیخیال نمیشم.

رسیدیم به ساختمون...ایستاد..برگشتم سمتش و گفتم:من میرم تو کلاس.خوش بگذره....

عینکش رو برداشت و لبخندی زد....

وارد کلاس شدم و با بچه ها گپ کوتاهی زدم و روی صندلیه آخر نشستم.بعد از چند دقیقه سهیل هم وارد شد و روی صندلیه کناری من نشست.متعجب بهش خیره شدم.

در حالیکه جزوه اش رو روی میز میزاشت لباش رو گاز کوچیکی گرفت و گفت:بیرون رفتن بدون تو لطفی نداره.

****

گوشیم رو از توی کیفم در آوردم..لبخندی به سهیل زدم و سوار ماشینم شدم...اون هم سوار ماشینش شد.چند دقیقه ی پیش شهاب زنگ زده بود..ولی خب چون داشتم با سهیل میومدم نتونستم جواب بدم.شماره اش رو گرفتم...بعد از مدت نسبتا طولانی ای جواب داد:

_بفرماینن.

_سلام آقای پارسیان..روزتون بخیر.

_سلام.ممنون روز شما هم بخیر.

پوزش طلبانه گفتم:واقعا عذر میخوام.سهیل کنارم بود.نمیتونستم جواب بدم.

_مشکلی نیست.تصمیمتون رو گرفتین؟

مکث کوتاهی کردم..میدونم منتظر بود.برای همین از اینکار لذت میبردم...بعد از چند لحظه که باشنیدن نفس خشمگین شهاب همراه شد گفتم:با پیشنهادتون وموافقت میکنم.

_میدونین که کارتون خیلی حساسه؟

_البته.

_پس هیچ گونه بچه بازی...یا اینکه من روم نمیشه من خجالت میکشم و خیلی چیز های دیگه هم در موردش بحث نمیشه.

از حرفش لجم گرفت...با اعتماد به نفس گفتم:مطمئن باشید...من خودم خواستم توی ای جریان باشم..پس به راحتی هم از پس اینکار بر میام...امیدوارم فقط فرو رفتنم توی این نقش رو واسه ی خودتون تعبیر دیگه ای نکنید.
ب
ا تمسخر خندید و گفت:نگران نباشید.در ازای اینکار چی میخواید؟

_بعد از تموم شدن این برنامه خواستم رو بهتون میگم.

تصمیمم رو گرفته بودم...لطف بزرگی داشتم بهش میکردم..پس باید وقتی همه چیز تموم شد به من آموزش خصوصی بده...میخوام از این به بعد من هم یک
هکر باشم....

***

((سهیل...))

صدای خشکش توی تلفن پیچید:نمیتونم زیاد حرف بزنم.پس خوب گوش کن.

سکوت کرد...میدونستم بین صحبت هاش نباید حرفی بزنم.وگرنه عصبانی میشد...و این اصلا برای من خوب نبود...ادامه داد:

_فرهاد روشن...گروه کوچیکی توی ایران بوده که سعی داشته تاسیسات ما رو از بین ببره...الان خطر بزرگی حساب میشه.میدونی که کارت چیه؟
به گلدون روی میز آشپز خونه زل زدم...مگه میشد ندونم؟گفتم:

_آره.تا دو روز دیگه...

تلفن رو قطع کردم..نشستم روی صندلی...نمیتونستم به افکارم سر و سامان بدم...دو راه برای زندگیه روشن وجود داشت...یا اطلاعات شرکتش برباد میرفت...یا کشته میشد...

در لپ تاپ رو باز کردم...لعنت به این آدما...لعنت بهتون...چرا وارد این بازی ها میشید...همه شون برای قدرت با هم در میفتن...چشمم به صفحه ی لپ تاپ افتاد...چه زیبا بود....ستایش کردنی....دستی روی چشماش کشیدم...کاشکی میشد به چند سال قبل برگشت ....کاشکی عشق تو من رو از همه چیز دور میکرد....

***

((هلیا:))

یک هفته گذشته بود...با شهاب صیقه کرده بودم...به همین راحتی....ولی جالب بود که توی این یه هفته فقط یک بار همدیگه رو بیرون دیده بودیم...خنده دار بود...تظاهر به دوست داشتن...یه ساعت پیش شهاب زنگ زد..گفت تحقیقشون در مورد من جدی شده...اون هم در همین رو میخواست...وقتی اون ها تحقیقشون رو در مورد من بیشتر کردن باید رابطمون صمیمی تر میشد و در آخر از میدون خارجشون میکرد....سهیل بیچاره دو سه بار بهم پیشنهاد داد که بریم بیرون...ولی هر بار مجبور شدم مخالفت کنم....تو چشماش یه چیزی رو میدیدم که وقتی به شهاب گفتم دوباره با خشونت گفت نباید همچین اتفاقی بیفته...نباید....ولی حس میکردم کار از کار گذشته..شک نداشتم سهیل از من خوشش اومده...برای من مهم نبود...شروین یکبار دیگه بهم زنگ زد ولی بخطار برخورد شدیدی که داشتم فقط گفت برگردم میدونم باهات چیکار کنم...خیلی پررو شده بود..باید آدمش میکردم...با عمو بختیار هم که هنوز حرف نزده بودم...قرار بود فردا برگرده..نفسمو با یادآوری این موضوع با حرص دادم بیرون.همین یکیو کم داشتم...شیطونه میگه برم بهش بگم من الان به عنوان یک شخص مهم توی یک عملیات فوق سری هستما...والا....امشب خونه ی شهاب یک مهمونیه دوستانه بود...البته شهاب بهم گفته بود که منظورش از دوست چند تا فرد کله گنده با همسراشونن.

نمیدونستم باید چی بپوشم...تصمیم گرفتم پیرهن مشکی اندامی کوتاه با ساپورت بپوشم....اگه دیدم با جو اون جا هماهنگی نداره قبل از اینکه مانتوم رو در بیارم میرم بالا و با لباس اضافه ای که با خودم میبرم عوضش میکنم...
مانتوم رو تنم کردم...آرایش کاملی کردم..اینبار هم ریمل زدم..بهتره بگم فقط به آرومی به مژه هام حالت دادم...دستی زیر موهام کشیدم..قصد داشتم موهام رو بالا ببندم تا چشمام کشیده تر بشه...

کفش پاشنه بلندی رو از توی کمد برداشتم و بعد از اطلاع دادن به هما از خونه خارج شدم...ساع 8 شب بود...خیلی دیر کرده بودم..اوف کی حالا حوصله ی اخم و تخم این یارو رو داشت...واقعا شخصیت مزخرفی داشت...مست بودم اون روزای اول ازش خوشم اومده بود...وگرنه...
پامو گذاشتم روی گاز و سرعت بیشتری گرفتم..بلاخره رسیدم.جلوی خونش پارک کردم...خدا کنه مهمون ها نیومده باشن..چون من به عنوان نامزدش حتما باید زودتر از بقیه میرسیدم...آیفون رو فشار دادم..در باز شد...سریع به سمت خونه حرکت کردم...در باز شد..اینبار به جای شهاب یکی از خدمتکار ها در رو برام باز کرد...لبخندی زد و گفت:

_خوش اومدین خانم.

من هم لبخندی بهش زدم...اینها هم فکر میکردن من از همون اوایل که اومدم به این خونه نامزد شهاب بودم...دلیل اینکه بی سروصدا نامزد کرده بودیم هم به خدمتکار ها گفته شد بود که بخاطر درخواست من بوده....من میخواستم تا قبل از ازدواج نامزدیمون جایی درز نکنه..یعنی این شهاب داستانی ساخته بود که من هم باورش کرده بودم...در حالیکه وارد میشدم با اضطراب گفتم:

_مهمونا اومدن؟

_آره خانم.یه ساعتی میشه...راهنماییتون کنم.

لبم رو گاز گرفتم...این از اولین بازیمون که من خرابش کردم...

_نه..ممنون.خودم میرم...

نزدیک سالن رسیده بودم که صدای جدی شهاب رو شنیدم:

_فکر کنم هلیا است.من میرم پیشش.

صدای مردی رو شنیدم که گفت:خواهش میکنم..بفرمایین.

چند تا نفس عمیق کشیدم و قبل از اینکه شهاب بیاد بیرون من با لبخند
کنترل شده ای وارد سالن شدم..با دیدن من سر جاش ایستاد...چه تیپی زده بود نامرد...شلوار پارچه ای مشکی به همراه پیرهن تنگ سفید که با باز گذاشتن دکمه های بالایی عضلاتش رو بخوبی به نمایش گذاشته بود...آستین هاش رو هم به سمت بالا تا کرده بود...تو دلم خندیدم...الان همه با خودشون فکر میکردن من با داشتن همچین شوهری دیگه چی میخواستم...شهاب لبخند زیبایی زد و اومد کنارم و گونم رو بوسید که باعث شد شدیدا داغ بشم...بوسه اش کوتاه بود...با مهربونی و صد البته جدیت خاص خودش گفت:

_چرا دیر کردی عزیزم؟

به چشماش نگاه کردم...چیزی جز عصبانیت ندیدم...چقدر بنده خدا تاکید کرده بود که زودتر بیام...من هم لبخندی متقابل زدم و گفتم:معذرت میخوام شهاب...هما سرم رو گرم کرد..

در ادامه به بازوش زدم و گفتم:حالا چرا اخم میکنی عزیزم.اتفاقه دیگه.
بی توجه به سمت مهمون ها رفتم که ایستاده بودن...میدونستم که شهاب هم از این همه طبیعی رفتار کردنم متعجب شده...اول یک آقای حدودا 40 ساله رو دیدم..که خیلی شیکپوش بود..بهتره بگم همه توی این جمع شیک پوش بودن و معلوم بود که کله گنده ان...باهاش دست دادم و با لبخند اظهار خوشوقتی کردم...شهاب هم اومد کنارم و تک تک معرفیشون کرد...

_ایشون آقای سیروانی هستند...

به خانم کناریش نگاه کردم.پیرهن بلندی پوشیده بود..خیالم راحت شد.پس تیپم کاملا با اینجا هماهنگ بود..

_خانم سیروانی...همسر آقای سیروانی هستند...

فامیلیشون یکی بود..پس یعنی فامیل هم هستند...دختر چشم سبز و برنزه ای هم کنارشون بود که حدودا 25 ساله میخورد...پیرهن کوتاه مشکی ای پوشیده بود...شهاب اون رو شراره خواهر خانم سیروانی معرفی کرد...یک خانم 50 ساله ی دیگه هم بود که نسبتا از بقیه با حجاب تر بود.خانم رمضانی یکی از همکارای شهاب بود...بقیه ی مهمون ها هم به گفته ی شهاب هنوز نیومده بودن...بعد از سلام کردن و آشنایی دست شهاب رو گرفتم و آروم ولی طوری که بقیه بشنون گفتم:

_عزیزم من میرم بالا لباسم رو عوض کنم...

ابرویی بالا انداخت و گفت:برو تو اتاق من...

_باشه.

ازشون جدا شدم و به طبقه ی دوم رفتم...آخه من از کجا بدونم اتاق اتاق تو کدوم گوریه...اون اتاق مرموز که از اونجا میشد کل خونه رو زیر نظر گرفت دوباره دیدم....بهم چشمک میزد...خارج از تصور بود...نمیدونستم اتاق شهاب کدومه....دور تا دور سالن رو نگاه کردم...کمی جلو هم رفتم...رو به روی یک اتاق با در مشکی که بزگتر از درهای دیگه هم بود ایستادم...در رو بررسی کردم...فکر کنم همین باشه..دستم رو روی دستگیره گذاشتم ولی باز نشد...متعجب به دستگیره نگاه کردم..چیزی روش نبود.خم شدم و از پایین نگاه کردم...یک حسگر داشت...اه لعنتی...پس الکی گفته بود بروتو اتاق من...شیطونه میگه بزنم در اتاقش رو بشکونم...عصبانی به سمت یک اتاق دیگه رفتم و درش رو باز کردم...

اتاقی با ست کامل وسایل...تخت خوابش یک نفره بود...دور تا دور دیوار ها رو دیدم..شک نداشتم اینجا هم دوربین داره...داشتم کلافه میشدم..تازه فهمدیدم بودن با شهاب چقدر سخته...بیخیال شدم و مانتوم رو درآوردم...توی کمد آویزونش کردم...خودم رو توی آینه نگاه کردم..وقتی از تیپم مطمئن شدم بیرون رفتم....
آروم و با طمانینه وارد سالن شدم...مهمون ها خیلی بیشتر شده بودن...فکر کردم با رفتن من 10 نفری اضافه شده بودن..چه خبر بود!!... الان دیگه گروه گروه داشتن صحبت میکردن... افراد حاضردر سالن با لبخند به من و بعد به شهاب نگاه میکردن.دلیلش رو نمیدونستم...شهاب کنار یک مرد حدودا 50 ساله بود و داشت حرف میزد...با دیدن من اول خیره نگاهم کرد...غرق لذت شدم...ولی نمیدونم چرا کم کم اخماش رفت تو هم...جوری با خشونت تو چشمام زل زد که فکر کردم گناه بزرگی رو انجام دادم...از مرد کناریش عذرخواهی کرد و به سمت من اومد...سعی کرد جلوی بقیه بهم لبخندی بزنه....شراره که از اول باهاش آشنا بودم اومد کنارم و گفت:چقدر خوشگلی هلیا جون.بیا بریم پیش بچه ها به هم معرفیتون کنم.

نگاهی به یه دختر و سه پسری که شراره بهشون اشاره کرده بود انداختم..و خواستم که با خوش رویی دعوتش رو قبول کنم که صدای شهاب رو از بغلم شنیدم:

_خانم سیروانی شما بفرمایین الان هلیا هم میاد.

قدش از من بلند تر بود.طوری که من تا شونه هاش بودم..توی چشمام نگاه کرد و با لحنی مهربون که صد درجه با حس چشماش فرق داشت گفت:عزیزم لطفا بیا اینجا کارت دارم.

منم فرمالیته لبخندی واسش فرستادم و رو به شراره گفتم:معذرت میخوام...الان میام.

_اشکال نداره خانمی.راحت باشین..

راحت باشینش رو با شیطنت گفت...میخواستم بگم خوشگله ما در ملا عام راحت نیستیم...ولی خب من رو سننه..نه با شهاب کار دارم نه با شراره...شهاب که دید با رفتن شراره حرکتی نکردم بازوهام رو کشید....سعی کردم با خونسردی دنبالش برم...زیاد نباید جلب توجه میکردیم..من رو ازسالن برد بیرون و بازوم رو ول کرد...دلیل عصبانیتش رو نمیفهمیدم.حیف که نمیخواستم اینجا آبروریزی راه بندازم..وگرنه بخاطر کشیدن دستم چند تا حرف بارش میکردم...از حد گذرونده بود.نفس عمیفی کشید و سعی کرد خون سرد باشه.چشماش رو به آرومی بست و گفت:این چیه پوشیدی؟

متعجب نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:لباس

خیره در سکوت با لوچه ای کج شده و دست به سینه سر تاپام رو نگاه کرد...به آرومی ولی محکم گفت:

_چون نمیدونستی اینبار رو میبخشم..ولی تمام افراد این مهمونی میدونن که من روی پوشش حساسم....نمیگم حجابت رو کامل حفظ کن...ولی....

نگاهی از پایین پاهام تا جایی که به پیرهنم میرسید انداخت و بعد خیره به بازوهای لختم زل زد و ادامه داد:از پیرهن کوتاه خوشم نمیاد...برای امشب باید یک پیرهن بلند تنت میکردی.

عصبانی شدم.طرز فکر شهاب به من هیچ ربطی نداشت.که چی؟چون قبول کردم صیقه کنیم و جلوی بقیه نقش بازی کنم باید من تغییر کنم؟چرا اون نباید تظاهر کنه که عقیده اش بخاطر من عوض شده...نیشخندی زدم و گفتم:اگه سخنرانیت تموم شد من برم.

اومد نزدیکم...جوری که سینش چسبید بهم...از بالا بهم نگاه کرد...لبام پایین تر از لبای اون بود...داشتم خودم رو میباختم...ولی اون مثل اینکه از نیشخند من عصبانی شده بود..دستی با عصبانیت روی بازوهام کشید و گفت:بار آخرت باشه توی یک مجلس شخصیت من رو زیر سوال میبری.

بعد از گفتن این حرف نگاه پر جذبه ای بهم انداخت و وارد سالن شد...دندونام رو از خشم روی هم فشردم...حتی ایست نکرد جوابم رو بگیره...عوضی...زور میگفت...به من چه ربطی داره که شخصیتت زیر سوال میره..میخواستی من رو انتخاب نکنی....با خودش چی فکر کرده؟اینکه از من سر تره؟اینکه هرچی بگه من میگم چشم...کور خوندی آقا...اگه عصبانیم کنی منم میزنم به سیم آخر...

سعی کردم خون سردیمو به دست بیارم...هرچقدر هم که باهم درگیری داشتیم نباید جوری رفتار میکردیم که بقیه متوجه میشدن.چون از وقتی تصمیم به بازی کردن در این نقش رو گرفته بودم خطر من رو هم بیشتر تهدید میکرد.برای آروم شدنم دستی به پیرهن و موهام کشیدم.مشکل از لباس من نبود.مشکل از افکار خودش بود.باز هم لبخندی برای حفظ ظاهر روی لبم نشوندم و وارد سالن شدم...حتی به جایی که میدونستم شهاب نشسته نگاه ننداختم...چون با دیدنش اعصابم میریخت به هم..اگه اون غرور داره من خدای غرورم...شراره با دیدنم لبخندی زد.به سمت گروهش رفتم...چند تا مهمون دیگه هم وارد شدن..رسیدم کنارشون.

_ببخشید عزیزم که طول کشید...

چشمکی زد و گفت:فدای سرت

حالا یکی باید ذهن منحرف این رو درست میکرد...اشاره ای به کسایی که اطرافش بودن کرد و به ترتیب برام معرفیشون کرد.تنها دختر توی اون جمع به جز خودش سولماز بود.سه تا پسر هم بودن که به ترتیب از سمت چپ من شهریار,فردین و بهروز بودن...با همه شون دست دادم و اظهار خوشبختی کردم...تعداد مهمون ها الان به 20 نفری میرسید...قرار بود فقط یک مهمونیه دوستانه باشه....جشن گرفتن...هنوز هم مهمون داشت میومد..به سمت در نگاه کردم...سروناز و کامران رو دیدم..ابروهام از تعجب بالا رفت..این ها حتی توی چنین جمع هایی هم میومدن!صدای شهریار رو شیندم به سمتش برگشتم با شوخی گفت:

_هلیا خانم میشه سوالات خصوصی ازتون پرسید؟

_البته.بفرمایین.

_واسه ی ما خیلی عجیبه که شهاب ازدواج کرده...

سرش رو آورد نزدیکم و آروم گفت:ناراحت نشین از حرفام.ولی اون محل سگ به هیچ احدی نمیزاره..نه به دختر نه به پسر..فکر کنم اینکه به دختری محل نمیزاشت بخاطر شما بود..ولی پسر رو هنوز نفهمیدیم..خیلی وقته باهاش آشنایین؟

اینا حتما رفتارش رو با سروناز ندیده بود..خیلی با هم خوب و صمیمی رفتار میکردن..حتی با دو سه تا خانم دیگه هم که من دیدم با شخصیت و مودبانه رفتار میکرد...تعبیر اینا از محل سگ چی بود!!من که نفهمیدم..لبخندی زدم و گفتم:تقریبا..

دوباره برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم..وسط سالن سروناز و کامران رو دیدم که شهاب هم بهشون ملحق شده بود و داشتن سلام و احوال پرسی میکردن.بدون اینکه جلب توجه کنم برگشتم که لحظه ی آخر متوجه شدم شهاب متوجهم شد.اینبار بهروز بود که به حرف اومد..بقیه با لذت داشتن نگاه میکردن.مثل اینکه خیلی کنجکاو بودن از زندگیه من و شهاب بدونن.

_تقریبا یعنی از کی؟جای خاصی همدیگه رو دیدین؟یا آشنا بودین؟البته ببخشید فضولی میکنیم...

تو دلم گفتم ارواح عمت ببخشیدت دیگه واسه چی بود..ولی در ظاهر با خونسردی گفتم:خواهش میکنم این چه حرفیه..میشه گفت من...

سایه ی ای رو کنارم دیدم که وقتی برگشتم سمتش مجبور شدم حرفم رو نصفه ول کنم.شهاب بود...که با آرامش کنارم وایساده بود.دستم رو گرفت و
گفت:هلیا جان.سروناز و کامران اومدن.باهام بیا...

و سری برای افراد اون جمع تکون داد و دستم رو کشید.من هم به تبعیت سرم رو تکون دادم و به دنبالش رفتم..خیلی از سروناز و کامران خوشم میومد بیام بهشون خوش آمد هم بگم.باز نمیدونم به چی میخواست گیر بده که این رو بهونه کرد...نگاهی به یه ام انداختم.درسته باز بود ولی چیزی معلوم نبود.رسیدیم کنار سروناز و کامران...کامران با شیطنت دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:به به سلام خانم طراوت...حال شما چطوره؟تو و شهاب ادم رو سورپرایز میکنین.اصلا دهنم وا موند وقتی شنیدم.

خندیدم و گفتم:

_سلام..ممنون.شما خوبید؟

به سمت سروناز هم دستم رو دراز کردم.ولی اون با اکراه دست داد...در ظاهر مهربون بود ولی باطنش رو نمیتونستم حدس بزنم..

کامران ادامه داد:ولی باور کنین من از همون روز که اومدین آموزشگاه فهمیدم که شما باید یه نسبتی با شهاب داشته باشین..وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی نمیکنه...حالا فکر کرده هک کردن بلده دیگه چه کار شاقی کرده.تو ایران خودمون پر از هکر های حرفه ایه که برای دولت کار میکنن.

دلم میخواست قاه قاه بزنم زیر خنده.اینکه هیچی از شهاب نمیدونست و اینطوری جلوش حرف میزد واقعا مزحک بود.به شهاب نگاه کردم که با جدیت داشت به حرف های کامران گوش میکرد...البته من هم تا شبی که توی اینترنت تحقیق نکردم وچیز هایی در مورد حرفای شهاب که اون روز توی خونش بهم زده بود نخوندم برام باورش سخت بود که سهاب همچین شخص مهمی باشه...البته انکار نمیکنم که بهش میخورد کله گنده باشه.ولی اینکه بخواد هکر.......

صدای شهاب افکارم رو پاره کرد:کامران جان.از خودتون پذیرایی کنید..

با هم قدم به قدم رفتیم روی یک مبل نشستیم.در حالیکه خیره به اطرافش نگاه میکرد محکم به من گفت:بهت چی میگفتن؟

ههه.از حرفش خندم گرفت..عجب غیرتی داشت.فکر نمیکردم از اینکه با شهریار و بقیه حرف زدم عصبانی بشه.با اینکه توی دلم خندیدم ولی بخاطر قبلش برای لباس بی حس گفتم:چیز خاصی نمیگفتن.

دلم میخواست بیشتر غیرتش رو تحریک کنم تا عذاب بکشه..دستش رو انداخت دور شونه هام و من رو کشید سمت خودش و در دید بقیه عاشقونه ولی برای من جدی گفت:

_اینکه با افراد حاضر توی این مهمونی حرف بزنی مهم نیست.ولی قبلش باید بدونی که تمام افراد اینجا هرکدوم یک سِمَت بالایی دارن.اون کسایی که داشتی باهاشون حرف میزدی حتی شراره یا توی اطلاعاتن یا یک ربطی به اونجا دارن.

متعجب برگشتم نگاهش کردم...باورم نمیشد...اینها که خیلی جوون بودن..حس میکردم بین یک گروه خوناشامم...شهاب هم در حالیکه هنوز دستاش دورم بود توی چشمام نگاه کرد و دوباره با تاکید گفت:همه شون...هر سوالی پرسیدن با آرامش جواب میدی.سعی کن از من دور نشی.اینطوری خیلی بهتره...
لبخند نامطمئنی بهش زدم و دستاش رو از دورم باز کردم و با فاصله نشستم.اون هم دیگه سعی نکرد دستش رو دورم بندازه...اینکه شخصیت همه ی این افراد برام در هاله ای از ابهام بود من رو میترسوند.

مردی روی مبل کناریم نشست...آهنگ ملایمی پخش میشد...چند نفری وسط در حال رقصیدن بود...صدای کناریم رو شنیدم که گفت:

_چطوری شهاب؟

شهاب هم که تازه متوجهش شده بود بهش نگاه کرد...به حرکاتشون دقت کردم.کم کم اخم دو تاشون رفت توی هم....ولی برای تظاهر شهاب تنها به زدن
لبخندی اکتفا کرد.. و دوباره به رو به رو نگاه کرد..چه غروری داشت شهاب..حتی پشیزی هم براش ارزش قایل نشد.طرف هم بدون اینکه کم بیاره به من نگاه هیزی انداخت و با لبخند گفت:خانم هلیا طراوت...بانوی واقعا برازنده ای هستید.

شهاب باهاش درگیری داشت.من که نداشتم..لبخندی زمینه ی حرفم کردم و گفتم:ممنون.

مردی حدودا 35 ساله بود.که کت و شلوار شیک و رسمی ای پوشیده بود.ولی توی ابهت به شهاب نمیرسید...ادامه داد:

_جدی گفتم..بعضی اوقات به انتخاب های شهاب حسودی میکنم...

سرش رو آورد نزدیک و گفت:همیشه بهترین ها رو داره...

چشمکی بهم زد...خندیدم.خوشم اومد که با شهاب لجه.این پسره ی پاچه گیر رو اصلا نباید محل داد.منتظر بودم شهاب اعتراضی بکنه..ولی انگار نه انگار..اصلا براش مهم نبود.بابا تو که روی لباسم غیرت نشون میدی.حداقل جلوی دیگران از خودمونی حرف زدن ناموست با یه غریبه جلوگیری کن.اه اه..بدم اومد ازش.مغرور بودن هم حدی داره.برای اینکه بیشتر تحریکش کنم رو به مرده گفتم:شما از دوستان شهاب هستید؟

از اینکه باهاش گرم گرفتم خوشش اومد.گفت:

_بله.تقریبا زمان زیادی میشه که همدیگه رو میشناسیم.ولی هیچوقت نتونستم از کارهای شهاب سر در بیارم...

از گوشه ی چشم حواسم به شهاب بود.اصلا حواسش به ما نبود.برگشته بود و داشت با کناریش حرف میزد...چه الکی دل خوش کرده بودم.منم بیخیال شدم.و رو به مرده گفتم:

_آره شهاب خیلی تو داره.

و با ابروهایی بالا رفته از شیطنت نگاهش کردم.خندید و گفت:عجیبه که دختری با روحیات شما جذب شهاب شده.از اول مهمونی حواسم بهتون بود.شما واقعا پر جنب و جوش و با روحه هستید..

از تعریفش در دل نیشم باز شد.ولی در ظاهر به لبخندی متین اکتفا کردم و گفتم:اغراق میکنید.

مرموزانه گفت:

_نه.واقعیت رو گفتم.شهاب خیلی اعصاب خورد کن باید باشه.

با شیطنت خندیدم و گفتم:البته عنق رو هم بهش اضافه کنید.

چه بحث لذت بخشی داشتیم..حالا که حواسش نیست حقشه.بزار تمام صفاتش رو بگم.مرده بلند زد زیر خنده...یه لحظه ترسیدم که شهاب متوجه بشه.ولی وقتی برگشتم دیدم اون هم گرم صحبت با کناریشه.هر دوتاشون خشک بودن خیلی بهم میومدن.هههه.وقتی که خنده ی این آقاهه تموم شد با ته مایه های خنده گفت:

_خودخواه.

با نیشخند گفتم:خودپسند.

_غد

ریز ریز خندیدم...دیگه چیزی نگفتیم.کمی که آروم شدیم گفتم:فامیلیه شما چیه؟

_اردلان هستم..اردلان شاهینی.

_خوشبختم.

_من بیشتر.

با روحیه ای که گرفته بودم به جمع رقصنده ها زل زدم.ولی متوجه نگاه های خیره و شرورانه ی اردلان بودم...میدونستم نمیتونه ساکت باشه.خودمونی گفت:

_پیشنهادم رو برای رقص قبول میکنید؟

همون طور که به جلو خیره بودم گفتم:بدم نمیاد.

رقص ایرانی بود.زیاد نزدیکی نداشت که بخوام معذب بشم.از جاش بلند شد.من دستم رو گذاشتم روی زانوهام تا بلند بشم که دستی محکم روی دستام قرار گرفت...متعجب به شهاب نگاه کردم.هنوزم روش اونور بود...ولی دستش محکم دست من رو گرفته بود و نمیزاشت بلند بشم.اینم چه موقعی دستم رو گرفت.با اون یکی دستم آروم تکونش دادم.حرفش رو با کناریش قطع کرد و خیره نگاهم کرد.نگاهش نابودم کرد...چه قدرتی داشت چشماش...تا عمق وجودم نفوذ کرد...به آرومی گفتم:میشه دستم رو ول کنی عزیزم؟

چشماش رو ازم گرفت و به وسط خیره شد وخیلی ناگهانی از جاش بلند شد و من رو به دنبال خودش کشید...اردلان سر جای خودش میخکوب شد...من هم شوک زده شده بودم..منو برد وسط پیست رقص...خواستم دستام رو از توی دستش در بیارم که متوجه نگاهش به پشت سرم شدم...برگشتم نگاه کردم.یکی از خدمه بود...سرش رو کمی خم کرد و به سمت ضبط رفت.تو کف موندم !!شهاب که چیزی نگفت.یعنی فقط با یک نگاه؟!!!!برقای سالن خاموش شد و فقط یک نور کمرنگی توی فضا پخش شده بود.آهنگ تند ایرانی با آهنگ ملایمی عوض شد.چند تا زوج دیگه هم وسط اومدن..شهاب دستش رو خشن دور کمرم گذاشت..و زل زد توی چشمام...ترسیدم....ترسیدم....دو سه بار به آرامی پلک زد ولی چشماش رو از روم برنداشت...یه حسی بهم میگفت حرفامون رو شنیده...ولی عصبانی نبود.بی حس بود...انگار اصلا براش مهم نبود...بدون اینکه چیزی بگه چشمش رو به گوشه ی دیگه ای سوق داد و من رو محکم به خودش چسبوند..طوری که صورتم به دلیل باز بودن دکمه های بالاییه پیرهنش به سینه و گردنش خور..سرم رو کج کردم..نمیتونستم چیزی بگم..از این وضعیت راضی نبودم..یه چیزی ناآرومم میکرد..دوست داشتم فرار کنم.پسره ی شرور چطوری بدون اینکه نظرم رو بپرسه من رو آورد وسط....سرش کنار گوشم بود ونفس های داغش از گوشم تا گردنم میرسیدن...آروم حرکتم میداد...من هیچ کاری نمیکردم..چند لحظه ای طول کشید که به خودم بیام وخواستم بهش بتوپم که صدای محکم ولی بی احساسش رو شنیدم:

_اجازه ی رقصیدن با مردهای غریبه رو نداری...

مات موندم...چه خلاصه زور میگفت...اعصابم خورد شد..عصبانی گفتم:

_فکر نمیکنی داری از حد میگذرونی؟

دستش رو محکم تر دورم فشار داد..طوری که بزور جلوی آخ گفتنم رو گرفتم...ولی اون اصلا تغییری توش ایجاد نشه.مثل یک پر توی دستاش زندونی بودم..

_مواظب رفتارت باش.دیگه اون دختر آزاد قبل نیستی.

_نفسم گرفت لعنتی.ولم کن.
ب
دون اینکه تغییری بکنه و یا به حرفم توجهی نشون بده ادامه داد:

_اینکه قبلا چطور رفتاری داشتی یا بعد از تموم شدن این اتفاقات میخوای چه رفتاری با مردهای غریبه داشته باشی به من مربوط نیست.

_پس دیگه حرف مفت نزن..

به حد مرگ عصبانی شده بودم و نفهمیدم این حرف چی بود که از دهنم در اومد..فقط وقتی فهمیدم که شهاب جوری محکم کمرم رو فشار داد که اشک توی چشمام حلقه بست..ولی بازم خودش بی احساس و بی تغییر مونده بود.آروم و خونسرد گفت:

_تذکر رو یه بار میدن...اجازه نمیدم آبروم رو توی این جمع ببری...

عوضی...داشت رسما بهم توهین میکرد..با تمام توانم برای رهایی از فشار دستاش روی پاهاش رو با کفش های پاشنه دارم لگد کردم...پاهاش رو از فشار عقب کشید...من رو از خودش فاصله داد....بهش نگاه کردم..بدون اینکه اثری از درد یا عصبانیت توی چهره اش باشه بی احساس گفت:زیاده روی نکن..
آهنگ تموم شد....نمیتونستم از شوک بیام بیرون...این کی بود...این چی بود؟چرا انقدر یخ بود؟چرا انقدر غرور داشت؟چرا انقدر انعطاف ناپذیر بود؟برقا روشن شد..جلوی دید بقیه لبخندی بهم زد...من هم در حالیکه توی افکارم درگیر بودم لبخند بی معنی ای زدم.به سمت مبل رفت....من هم بعد از مدت کوتاهی دنبالش رفتم....

با فاصله کنارش نشستم..اینطوری نمیشد.امروز خیلی من رو توی شوک برد..گفته بود صمیمی ولی فکر نمیکردم بخواد توی زندگیم دخالت کنه...این من بودم که باید منت میزاشتم سرش که پیشنهادش رو قبلول کردم...آروم و قرار نداشتم...تا تلافی نمیکرم آروم نمیشدم..ولی نمیدونستم چی این مرد مزخرف رو عصبانی میکنه...شاید مخالفت کردن با عقیده هاش و کل کل....

***
چه شب مزخرفی بود دیشب...و چه مزخرف تر از اون بود امروز.....هما بالای سرم نشسته بود و داشت تکونم میداد تا بیدار بشم.کلافه درحالیکه بالشت رو روی سرم میزاشتم داد زدم:

_ولم کن همــــــــا.جون عمت دست از سرم بردار.

خنده ی خبیثانه ای کرد و گفت:

_پاشو ببینم.آقاتون داره بخاطر شما میاد..پاشو باید بریم پیشواز.

غر زدم:میخوام صد سال سیاه نیاد.پسره ی لندهور.خودمو ج...ر دادم گفتم اینو نمیخوام..باز حرف خودتونو میزنین.

_خب پاشو حالا.آقاتون نه مجنونتون.پاشــو دیگه.

با عصبانیت سر جام نشستم و گفتم:من عمرا بیام پیشواز اون عوضی.خودت پاشو برو.

و دوباره دراز کشیدم.هما دوباره اومد تکونم بده...که سریع از جام بلند شدم و گفتم:دست بهم زدی نزدیا...میدونی که من تو تلافی کردن استادم...

سرجام دراز کشیدم...تهدید های من همیشه عملی میشد...ادامو در آورد و از روی تخت بلند شد...لحظهی آخر که داشت میرفت محکم تکونم داد طوری که رو ی تخت چرخیدم...و خودش دوید سمت در.خواستم هجوم ببرم سمتش که جلوی در خندید و گفت:نمیای دیگه؟مطمئنی؟

فقط نگاهش کردم...

_باشه بابا..چقدر سخت میگیری.خب نیا.خودم میرم.

باز هم نگاهش کردم...عاجزانه گفت:

_فقط مهربون تلافی کن.باشه آبجی؟

هیچی نگفتم..بر و بر بهش خیره بودم.با لحن بچگونه ای گفت:

_من میرم تا آبجی کوچولوم راحت بخوابه...

درو بست و رفت...پوفـــی کردم و با چشمانی کاملا باز روی تخت دراز کشیدم...کوفتم شد.اون میخواست بیاد ..من رو سننه.گوشیمو نگاهی انداختم.هیچ پیامی نبود.عمرا اگه دیگه میتونستم بخوابم.زهر مار شده بود به جای خواب.امروز از اون روزا بود که اخلاقم سگی میشد و پاچه میگرفتم.خبر مرگت تو هم دو هفته دیگه میموندی.همینم مونده بود بابام تورو بفرسته تر و خشکم کنی.تاپ شلوارکم رو عوض کردم...به دل خودم بود تو خونه هیچی نمیپوشیدم...از اتاق رفتم بیرون.هما داشت از خونه خارج میشد که چشمش به من افتاد:

_هلیا نمیای؟شروین قاط میزنه ها..گناه داره...

چشمامو بستم و عصبانی گفتم:برو...برو هما...اگه من بیام اعصابشو آشغالی میکنم..اونوقت روز تو هم کوفت میشه...

رفتم توی دستشویی و صورتم رو شستم...صدای در اومد...پس هما رفت...الکی گیر میدن به آدم.خوبه خودشم میدونه که من از شروین خوشم نمیاد...نمیدونم عصبانیتم دقیقا بخاطر چی بود.اینکه از دنده ی چپ بیدار شدم یا شهاب و کارهای دیشبش...بعد از اون جلوی مهمون ها خیلی راحت برخورد کردیم.ولی وقت رفتن محل سگ بهش نزاشتم...به امید روزی که از این ماموریت اعصاب خورد کن بیام بیرون دیگه ریختشو نبینم.هرچی میگذره بیشتر میفهمم که در برابر کارهاش غرورم شکسته...توی اتاق بودم که صدای اس ام اس گوشیم اومد.کنار آینه بودم ولی آنچنان یورش بردم سمت گوشی که اگه جون داشت دمشو میزاشت رو کولشو در میرفت.سهیل بود.نیشم باز شد...اس ام اس رو باز کردم :

_((حافظ واسه چشمان قشنگت غزلی ساخت...هرکس که تو را دید به چشمان تو دل باخت..نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت دیوانه شد از بـــــرق نگاهت قلم انداخت))

خیره شدم به صفحه...الان باید خودم رو خر فرض میکردم و متوجه منظور اس ام اسش نمیشدم یا به خودم اعتراف میکردم که سهیل حسی بهم داره...ضایع بود...آخه الانم وقت لو رفتن بود...اگه لو نمیرفتیم به راحتی میتونستم سهیل رو به خودم وابسته تر کنم.والا.حرف شهاب هم بهم هیچ ربطی نداره.مگه میشه یه پسر به دختری نزدیک بشه و کاملا بهش اعتماد کنه بعد اون وقت علاقه ای بهش پیدا نکنه؟نمیشه برادر من.نمیشه.خواستم من هم یک اس ام اس مفهومی بفرستم.ولی به روحیم نمیخورد.برای همین اس ام اس خنده دار فرستادم:

_((انگلیسی ها یک زن دارن و یک معشوقه,اما معشوقه شون رو بیشتر دوست دارن,آلمانیها یک زن دارند یک معشوقه اما زنشون رو بیشتر دوست دارن,ایرانی ها دو تا زن دارن,سه تا معشوقه,هفت تا دوست دختر,آخرشم خاک بر سرا ننه شونو از همه بیشتر دوست دارن))

دیگه جوابی نداد...دوتا جوک میفرستادی دلمون شاد شه...

***

((شهاب))

از روی تخت بلند شدم..خستگیه دیشب توی تنم مونده بود... حوله رو برداشتم و یک راست به سمت حموم رفتم..رفتم جلوی آینه..تی شرت سفیدی تنم بود و موهام بهم ریخته بود.به چشمای بی حالم نگاه کردم..خون سرد بودم...خون سرد...مثل همیشه...بی احساس...دستم رو با خشم کوبیدم به دیوار کنار آینه...دوباره به خودم نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم:

_میبنی چقدر خون سردی پسر...

توی وان رو با آب گرم پر کردم.لباسم رو در آوردم و رفتم داخلش...دستی به بازوهام و سینه ام کشیدم و بیشتر تو آب فرو رفتم...چه آرامشی داشت...چشمام رو خیره به دیوار رو به روم دوختم...نمیزارم نابود شی....

نیم ساعت بعد با حوله ای دور تنم بیرون اومدم...در حالیکه از اتاق خارج میشدم حوله رو روی سرم میکشیدم.از پله ها پایین رفتم.میز صبحونه آماده بود.سهیلا داشت شربت رو میزاشت که متوجه من شد و گقت:

_صبح بخیر آقا

سرم رو تکون دادم و نشستم.تخم مرغ روی میز حالم رو بهم میزد...کنارش زدم...شربتم رو یک نفس سرکشیدم..بعد از حموم بیشتر از هرچیزی میچسبید.به آرومی کمی پنیر و گردو خوردم..از مربا خوشم نمیومد...همونطور که از سر میز بلند میشدم گفتم:کسی برام زنگ نزد.

_آقای وطنی تماس گرفتن.مثل اینکه به گوشیتون زنگ زدن ولی برنداشتید.گفتن توی شرکت مشکلی پیش اومده..

چشمام رو به معنیه فهمیدم آروم بستم و بی حوصله دوباره به اتاقم برگشتم.حوصله ی رفتن به شرکت رو نداشتم.گوشیم رو گرفتم.رفتم روی اسم مورد نظرم و دکمه تماس رو زدم...بعد از چند تا بوق برداشت:

_سلام آقا.

_سلام.کجایی؟

_دارم میرم دانشگاه.

کلاه حوله رو از روی سرم برداشتم و گفتم:نمیخواد بری.یه سر برو شرکت.

_مشکلی پیش اومده؟

_ببین وطنی چیکار داره.

_ولی...

حوصله ی بحث نداشتم.کمی خشن گفتم:اون دو تا رو ول کن رامین .برو شرکت.

_چشم آقا.

ذهنم خسته بود...چشمام رو بستم تا کمی آروم بشم...تلفن رو قطع کردم...به خودم اومدم و رفتم توی اتاق مخصوص کارم...در لپ تاپ رو باز کردم...باز هم نفوذ....باز هم جستجو...اینبار هم داشت اتفاقی میفتاد...باید چیکار میکردم؟نباید خیلی دیر میشد..

***

ای تو روح هر چی دانشگاس...مزخرف...کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون...روز از این بدتر غیر ممکن بود.هما بدون اینکه بهم بگه با ماشین من رفته بود دنبال شروین و دیگه هم برنگشته بود.از خروجی خواهران بیرون رفتم.چشمم به سهیل افتاد که با عینک دودی توی ماشینش نشسته بود.من رو دید.عینک دودیش رو برداشت و لبخندی زد.من هم لبخند زدم.از ماشین پیاده شد و خواست به سمتم بیاد.من هم به طرفش حرکت کردم که یه ماشین محکم جلوی پام نگه داشت.با خشم برگشتم فحشش بدم که شروین رو با عینک دودی و چهره ای جدی دیدم..دهنم بسته شد..این اینجا چیکار میکرد...کمی ترسیدم...ولی خب خودم رو نباختم...سهیل که داشت به سمتم میومد سر جاش وایساد و کم کم عقب گرد کرد و توی ماشینش نشست.شروین شیشه اش رو داد پایین.رفتم سمتش و گفتم:

_اینجا چیکار داری؟

عینکش رو برداشت و ابرویی بالا انداخت و گفت:خوش آمد نمیگی عزیزم؟

با تمسخر خندیدم و گفتم:همینم مونده به یه آدم کنه خوش آمد بگم.

خندید و گفت:نزن این حرفو عشقم.بیا بالا

در حالیکه داشتم ازماشینش فاصله میگرفتم نیشخندی زدم و گفتم:باشه اومدم.

در ماشینش رو باز کرد و عصبانی جلوم رو گرفت و گفت:ببین بعد دو هفته دارم میبینمت.پس رو مخم نرو.

_اگه برم مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟

آروم نگاهم کرد و گفت:اذیت نکن هلیا.ازت خواهش میکنم سوار شو.توی راه حرف میزنیم.

_تو اذیت نکن شروین.اگه میخواستم ببینمت میومدم فرودگاه.

عصبانی شد.با صدای نسبتا بلندی گفت:یا میای یا این دانشگاه رو رو سرت خراب میکنم.میدونی که روانی بشم هیچی حالیم نیست.

_این دانشگاه هم وایمیسه که تو خرابش کنی.برو بابا

کمی در سکوت نگاهم کرد و نفس های عمیق کشید و بعد به آرامی
گفت:مطمئنن دوست نداری اینجا داد و بیداد راه بندازم.

توی چشماش نگاه کردم.تهدیدش جدی بود.با نرفت نگاهش کردم و در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.پشت سرم اون هم با رضایت سوار شد.ماشین رو روشن کرد...سهیل دیگه اونجا نبود.ترسو رو هم باید به خصلت های سهیل اضافه میکردم.بدم میاد از همچین پسرایی.

_عینکتو بردار.

منظورش به عینک دودیم بود.صدام رو انداختم پس کله ام و گفتم:پررو نشو توهم.هی هیچی بهت نمیگم هی قلدر بازی در میاری.حرکت کن تا از اومدنم پشیمون نشدم.

نفسش رو داد بیرون و ماشین رو روشن کرد....بینمون سکوت بود..بعد از یه مدت گفت:

_معذرت میخوان هلیا...

جوابش رو ندادم.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:خیلی دوستت دارم هلیا...ولی تو هیچوقت کوتاه نمیای.همیشه عذابم میدی....از بچگی عاشق خودسری هات بودم...یکم منو هم ببین دختر..

با تمسخر خندیدم..بی توجه ادامه داد:دوست داشتم امروز اولین نفر تو رو ببینم.درکش برام سخت بود که تو نبودی...دو هفته دوری خیلی زجرم داد...انقدر بی انصاف بودی که حتی نزاشتی صدات رو بشنوم.

کلافه گفتم:شروین بس کن...متنفرم از این حرفا.منو زودتر برسون خونه.مگه تو خسته نیستی.برو استراحت کن دیگه.

از شیشه ی سمت چپش نگاهی به بیرون انداخت و گفت:فکر کردی ازت میگذرم؟

سعی کردم آروم باشم و باهاش دهن به دهن نشم.خنده ی پر حرصی کرد و گفت:

_تو مال منی هلیا...مال من...

روانی بود.باشه بابا.من مال تو.یارو میخواست حالا همین جا حرفش رو اثبات کنه..میخوای تو همین ماشین شروع کنیم مال تو بشم؟.شیطونه میگه یه چیز بهش بگما.جمع کن این مسخره بازیا رو.ویبره ی گوشی دومم رو حس کردم.ولی نمیتونستم جلوی شروین درش بیارم...کمی که زنگ خورد قطع شد...نگاهی به شروین انداختم...دلم سوخت..چقدر زود حس و حال عوض میکنم من....توی خودش فرو رفته بود...شاید اگه کمی دوسش داشتم میتونستم با این همه عشق و علاقه ی شروین آینده ی خوبی رو برای خودم


مطالب مشابه :


دانلود رمان تدریس خصوصی نوشته حوریه کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/آیپد

دانلود رمان تدریس خصوصی نوشته حوریه کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/




رمان رمان واحد روبرويى 1

منم تدریس خصوصی رو به آموزشگاه ترجیح میدم برام بهتره ! 58-دانلودرمان( اِ ) 59-دانلودرمان( اُ )




رمان هکرقلب(9)

_هلیا خانم میشه سوالات خصوصی باشین وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی 58-دانلودرمان




رمان میرم جای من اینجا نیست10

دانلودرمان ،27سالمه، ارشد مکانیک دارم، با دوستم تو یه کارگاه شریکم و جز اون تدریس خصوصی




پست یازدهم رمان بچه تهران

دانلودرمان روزای تدریس خصوصی کشیدتش خونش و این کارو کرده! پامچال که دیگر رنگ آمده بود به




غربیه اشنا 16

دانلودرمان -حقیقتا من تا به حال تدریس خصوصی اون هم به این طریق نداشتم ولی اصرارهای




رمان هکر قلب 7

دانلودرمان _هلیا خانم میشه سوالات خصوصی داشته باشین وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی




رمان من و بارون (1)

دانلودرمان دبیرستان که تافلمو گرفتم.تازه تدریس خصوصی هم اضری به من خصوصی درس




رمان راننده سرويس(9)

به اقای باقری هم قول داده بود تا با پسرش چند جلسه ای خصوصی ریاضی تدریس دانلودرمان




برچسب :