40 تقاص

با بی تفاوتی گفتم:
- چی؟
- سپیده و آرمین دارن می یان اینجا.
واقعاً شوکه شدم و گفتم:
- چی؟!
با لبخند گفت:
- همین که شنیدی.
- تو از کجا می دونی؟
- مثل اینکه آرمین صمیمی ترین دوست منه ها .
دستمو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
- اه ... آره راست می گی ... حالا کی می خوان بیان؟
- عصر می رسن.
بعد از مدت ها از ته دل خوشحال شدم و گفتم:
- وای چه خوب! پس چرا چیزی به ما نگفتن؟
- می خواستن سورپرایزتون کنن، ولی خب من نتونستم چیزی نگم.
با یادآوری سپیده و خل بازی هاش لبخندی روی صورتم نشست و زمزمه کردم:
- خیلی دلم براش تنگ شده بود.
- یه خبر دیگه هم دارم.
روی تخته سنگی نشستم و گفتم:
- دیگه چی؟
نشست کنارم، یه کم به آبی دریا خیره موند و بعد همراه با آهی گفت:
- سپیده ... داره مامان می شه.
یهویی چرخیدم سمت داریوش ... اینقدر حرکتم یه دفعه بود که تعادلم رو از دست دادم و داشتم پرت می شدم پایین که داریوش سریع بازومو چنگ زد و نگهم داشت ... با این تماس کوچیک با اینکه مستقیم هم نبود صورتم رنگ عوض کرد ... یاد اولین تماسمون توی اصفهان افتادم! یاد نگاه باربد توی ذهنم شکل گرفت و به سرعت خودمو کشیدم کنار ... حتی به یاد باربد هم نمی خواستم خیانت کنم ... از گوشه چشم به داریوش نگاه کردم، لبهاشو کشیده بود داخل دهنش، زل زده بود به دریا و گونه هاش هم یه کمی رنگ گرفته بودن. سعی کردم خاطرات گذشته رو از ذهنم خارج کنم. دوباره یاد حرف داریوش افتادم و باز از جا پریدم، اما اینبار حواسم بود که نیفتم، بهت زده گفتم:
- جدی می گی؟!!
داریوش که انگار بدتر از من توی این دنیا سیر نمی کرد گفت:
- چیو؟!!
سرمو زیر انداختم و گفتم:
- بارداری سپیده رو ...
آهانی گفت بعد سریع به حالت عادی برگشت و گفت:
- آره آرمین بهم گفت. چقدر هم ذوق می کرد بنده خدا!
از یادآوری بارداری خودم چشمام نم اشک گرفت و با صدای بغض آلود گفتم:
- امیدوارم بچه اش سالم به دنیا بیاد.
داریوش متوجه ناراحتیم شد و سریع گفت:
- تازه اول بدبختی هاشونه! کو تا این بچه بزرگ بشه و بتونه روی پای خودش وایسه.
بی اختیار از دهنم پرید:

- تو هنوز هم افکار قبلتو داری؟

- کدوم افکار؟
دلم نمی خواست مستقیم به حرفای اون روزمون اشاره کنم. برای همین گفتم:
- هیچی.
ولی داریوش با صدایی آروم گفت:
- هنوز هم روی حرفم هستم.
پس به خاطر این نذاشته بود مریم حامله بشه؟ چه فکرایی می کردم من! ذهنم کلا معیوب شده بود، یه لحظه ناراحت بودم به خاطر وضعیت خودم، یه لحظه خوشحال واسه سپیده، یه لحظه فضول سرکشی یم کردم تو زندگی داریوش! آسمون غرید و یه دفعه ای بارونی سیل آسا شروع به باریدن کرد. داریوش سرشو گرفت رو به آسمون و با چشمای ریز شده گفت:
- اوه باز آسمون دلش گرفت! بهتره برگردیم!
بی توجه به حرفش دستامو از دو طرف باز کردم و گفتم:
- من جایی نمی یام. می خوام بارون روح و جسممو صیقل بده. مگه دیوونه ام که از بارون به این قشنگی فرار کنم؟
داریوش هم که خوب می دونست چقدر لجباز و یکدنده ام و حرف حرف خودمه، اصراری نکرد و گفت:
- هنوز هم مثل گذشته بارون رو دوست داری؟
- فکر کنم تنها چیزیه که از گذشته حفظ کردم.
- خیلی چیزای دیگه رو هم حفظ کردی.
- مثلاً؟
- زبون نیش دارتو، کنجکاویتو، لجبازیتو و شاید خیلی چیزای دیگه که من هنوز ندیدم. چون مدت زیادی نیست که دیدمت.
بی اراده خندیدم و گفتم:
- و تو هم هنوز که هنوزه نگاه موشکافانتو داری. آخه تو مجبوری اینجوری همه رو کالبدشکافی کنی؟
- بعضی ها نیاز به کالبدشکافی دارن.
چخیدم به سمتش و گفتم:
- منظورت منم؟
- مگه غیر از تو، من کس دیگه ای رو هم کالبدشکافی کردم؟
خندیدم و سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم، داریوشم خندید و گفت:
- رزا یه چیزی بگم بهم نمی خندی؟
- قول نمی دم.
- نه قول بده.
- خب یه وقت خواستم بخندم.
- خیلی خب خیالی نیست بخند. راستش می خواستم بگم که آخر این هفته تولدمه.
بی اراده گفتم:
- هفت مهر ... می دونم.
داریوش با چشمای گشاد شده گفت:
- جدی یادت بود؟
تازه فهمیدم چه سوتی بزرگی دادم:
- خب ... صبح داشتم به تقویمم نگاه می کردم ... آخه من توی تقویمم روز تولد همه رو یادداشت کردم. این بود که چشمم به روز تولد تو افتاد.
- یعنی تو اسم منو توی تقویمت یادداشت کردی؟
وای خدای من! خواستم درستش کنم بدتر شد. اصلاً چه معنی داشت من هنوزم تولد این مرتیکه رو یادم باشه؟!!! توی دلم فحشی به خودم دادم و گفتم:
- خب آره من هر کسی رو که بشناسم اسمشو توی تقویمم می نویسم، همینطوری الکی.

داریوش متوجه شد که خودمم گیج شدم. برای همین دیگه پیگیری نکرد و گفت:
- در هر صورت آخر هفته که تولدمه به اصرار مامان جشن می گیرم.
اصلاً نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده. خیلی وقت بود که اینطور با صدای بلند نخندیده بودم. داریوش با ناراحتی گفت:
- اِ رزا نخند دیگه!
- خجالت نمی کشی با این سنت تولد می گیری؟
- خب مامان اصرار کرد. حالا ایرادی نداره که، عوضش یه خورده از این حال و هوا خارج می شیم.
چیزی نگفتم و فقط خندیدم. داریوش هم اخم کرد ولی دیگه اعتراض نکرد. وقتی خوب خندیدم، با تمسخر گفتم:
- کوچولو تفنگ دوست داری برات بخرم یا ماشین؟ البته شاید هواپیما رو بیشتر دوست داشته باشی؟
داریوش گفت:
- اصلاً من تولد نمی گیرم.
اینقدر جدی گفت که خنده ام بند اومد و گفتم:
- اِ شوخی کردم. چه معنی داره برنامه هاتو به هم بریزی؟
- خب وقتی تو اینجوری می خندی مطمئناً بقیه هم می خندن و مسخره ام می کنن.
دوباره خندیدم و گفتم:
- نه نترس کسی نمی خنده. یعنی مثل من پرو نیستن که جلوت بخندن.
داریوش هم خنده اش گرفت و گفت:
- پس چه بساط غیبتی درست می کنم.
- آره اینقدر خوبه که نگو! من و سپیده هم کلی پشت سرت می خندیم.
باز هم خندید و گفت:
- تو که جلوی روم هم می خندی. اشکالی نداره، پشت سرم هم بخند.
بارون شدیدتر شده بود که داریوش به زور وادارم کرد از جا بلند بشم و با هم به ویلا برگشتیم. مثل موش آب کشیده شده بودیم. خاله و مامان کنار شومینه نشسته بودن و مشغول بگو و بخند بودن. از دیدنشون خندم گرفت. چقدر حرف داشتن که با هم بزنن. همیشه مشغول گل گفتن و گل شنیدن بودن. داریوش با خنده گفت:
- خسته نمی شین شما دو نفر اینقدر غیبت می کنین؟
از اینکه اینقدر افکارمون به هم شبیه بود تعجب کردم. مامان با خنده گفت:
- شما دو تا چطور؟ دو ساعته رفتین بیرون!
- ما که غیبت نمی کردیم. به خدا داشتیم از خودمون حرف می زدیم.
خاله چشمکی زد و به داریوش گفت:
- آقا داریوش خدا شما رو می شناسه!
داریوش سرخ شد و اعتراض کرد:
- مامان!!!
خاله از ته دل خندید و چیزی نگفت. از حرف خاله تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم. مامان با تعجب گفت:
- چرا از شما دو تا آب می چکه؟!!
اینبار من گفتم:
- بارون شدید شد، تا اومدیم بیایم ویلا این شکلی شدیم ...
- وای رزا الان سرما می خوری دختر!!! لباس هم نداری اینجا که بخوای عوض کنی ...
برگشتم سمت داریوش و نگاش کردم، منظورمو از نگام فهمید و با لبخند گفت:
- بریم بالا بهت بدم ...
بی توجه به نگاه های کنجکاو مامان و خاله از پله ها رفتیم بالا ... چقدر توی اون اتاقای بالا خاطره داشتم!!!
به هال بالا که رسیدیم روی یکی از مبل های راحتی نشستم و گفتم:

- منتظر می مونم لباسم رو بیار ...

چند لحظه خیره نگام کرد و بعد گفت:
- تو اتاق نمی یای؟!
سرمو گرم بازی با موهام کردم و گفتم:
- نه ...
بازم سنگینی نگاشو حس کردم اما سرمو هم بالا نیاوردم ببینم چشه! بعد از چند ثانیه بدون اینکه دیگه چیزی بگه رفت توی اتاقی که سالها پیش به من داده بود و لباسمو برام آورد ... وقتی لباس رو گرفت جلوم ازش گرفتم و گفتم:
- مرسی ...
داریوش پوزخندی زد و گفت:
- می تونی واسه عوض کردنش بری تو اتاق ... من می رم پایین که نگران تنهای شدن توی اتاق با من نباشی!
سرمو آوردم بالا و با تعجب نگاش کردم، لباسش رو عوض کرده بود، ولیی موهاش هنوزم خیس بود. من تو چه فکری بودم اون تو چه فکری!!! من تو فکر این بودم که اگه برم توی اون اتاق با یادآوری خاطراتتم اذیت می شم و داریوش فکر می کرد نمی خوام با اون تنها بشم! کلا این بشر دیوونه بودم! هیچی نگفتم و گذاشتم تو افکار خودش بمونه، یه دستش هنوز به لباسی بود که ازش گرفته بودم، لباس رو که کشیدم ولش کرد و با سرعت رفت از پله ها پایین. منم بدون اینکه وارد هیچ کدوم از اتاقا بشم همونجا توی هال سریع لباسامو عوض کردم، لباسای خیسم رو برداشتم و رفتم از پله ها پایین ... مامان با دیدنم لبخند زد و گفت:
- بیا بشین عزیزم، الان قهوه می یارن گرم می شی ...
سرمو برای مامان تکون دادم، لباسامو روی یکی از صندلی های جلوی شومینه انداختم تا خشک بشه و نشستم روی یکی از بالش هایی که جلوی شومینه و روی زمین گذاشته بودن. مامان و خاله و داریوش هم روی بالش نشسته بودن ... همون لحظه خدمتکار هم قهوه ها رو آورد و رفت. داریوش سینی قهوه رو جلوی همه مون گرفت. هنوزم نگام نمی کرد، دلخور بود! به درک! اصلاً برام مهم نبود ... بخاری که از روی فنجون ها بلند می شد بدجور هوس برانگیز بود. یه خورده که خوردم حالم بد شد. چون هم شیر داشت و هم شکر و من اصلاً نمی تونستم قهوه این مدلی بخورم. بدون هیچ اعتراضی قهوه رو روی زمین گذاشتم و نخوردم. کسی هم متوجه نشد که من قهوه ام رو نخوردم. اما فکر می کردم کسی متوجه نشده، چون داریوش بی حرف از جا بلند شد و لحظه ای بعد با دو فنجون قهوه برگشت. با تعجب نگاهش کردم که یکی از فنجون ها رو به سمت من گرفت و گفت:
- بیا خانم، می دونم تلخ می خوری ... در ضمن اینقدر هم رودربایستی نکن.
واقعاً شرمنده اش شدم! اون چزور یادش بود من قهوه تلخ می خوردم؟!!! قهوه رو گرفتم و با شرم گفتم:
- خب نمی خواستم ...
- بخور الکی هم تعارف نکن.
- تو از کجا یادت مونده که من قهوه تلخ می خورم؟!
کاملاً خونسرد گفت:
- چون خودمم قهوه تلخ می خورم!
- ولی تو که همچین عادتی نداشتی ...
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- پیدا کردم ...
دیگه چیزی نپرسیدم،مامان و خاله کیمیا بی توجه به ما همچنان غرق صحبتای خودشون بودن ... همینطور که جرعه جرعه قهوه مون روی توی سکوت می خوردیم، یه دفعه گفت:
- اینم یکی دیگه اش.
با تعجب گفتم:
- چی؟
- چیزایی که از گذشته حفظ کردی. قهوه تلخ!
خندیدم و گفتم:
- چه نکته گیر شدی داریوش.
- می خوام بهت ثابت کنم که هیچ فرقی با گذشته نکردی.

در جوابش فقط لبخند زدم. چند لحظه ای تو سکوت گذشت. از حالت های داریوش حس کردم چیزی می خواد بگه، ولی خجالت می کشه. خوب می شناختمش، برای همین هم خیلی خونسرد و بی تفاوت گفتم:
- بگو داریوش.
تعجب کرد و گفت:
- چی رو بگم؟
- همونی که می خوای بگی.
چشماش گرد شد، بعد لبخندی زد و گفت:
- رزا خیلی تیزی ... می دونستی؟
- آره می دونستم. بگو چی میخوای بگی؟
با همون لبخندش گفت:
- هیچ کس به خوبی تو منو نشناخته تا به حال ... راستش می ترسم ناراحت بشی، برای همینه که نمی گم.
فنجونمو گذاشتم روی زمین و گفتم:
- نترس آب از سر من گذشته. چه یک وجب چه صد وجب.
همینطور که با فنجونش بازی می کرد زمزمه کرد:
- رزا... تو ... از من متنفری؟
چه سوالی پرسید! فکر هر چیزی رو می کردم جز این، نمی دونستم باید بخندم، عصبی شم یا ناراحت؟ پوزخندی زدم و گفتم:
- چه سوالی!
- مسخره اس؟ نه؟
- خب نباید باشم؟
سرشو زیر انداخت و گفت:
- نفرین دخترایی که به بازیشون گرفتم منو به این روز انداخت.
- من یادم نمی یاد که نفرینت کرده باشم.
- ولی من اگه جای تو بودم نفرین می کردم. بعدش هم حتماً که نباید به زبون آورد. همین که دل شماها شکسته واسه بدبختی من کافیه. به خصوص تو!
چه خوب بود که خودش فهمیده بود از کجا خورده! همین منو راضی می کرد، با این وجود گفتم:
- ولی من ازت متنفر نیستم. باید باشم، ولی نیستم.
هیجان زده نگام کرد و گفت:
- جدی می گی؟
- آره ... اما خوب ... حسم نسبت بهت خیلی بدتر از نفرته! می دونی چرا؟!! چون نسبت بهت بی تفاوتم ... خیلی بی تفاوت ...
بهت زده توی چشمام خیره موند ... خودش خیلی خوب می دونست فاصله عشق و نفرت به باریکی یه موئه ... اما بی تفاوتی خیلی بدتر از نفرت بود ...
با صدای زنگ، توجه همه ما به سوی دیگه ای جلب شد. داریوش با صدای خفه ای گفت:
- آرمین اینان.
چند لحظه بعد خدمتکار اومد و گفت:
- خانم دوست آقا، با خانمشون اومدن.
خاله با خوشحالی از جا بلند شد و گفت:
- دعوتشون کن بیان تو .
چند لحظه بعد سپیده و آرمین وارد شدن. با خوشحالی از جا پریدم و سپیده رو محکم بغل کردم. سپیده با خنده گفت:
- اِ خره لهم کردی. می خوای بغلم کنی، بغم کن. دیگه چرا سوارم می شی؟
با اخم از خودم جداش کردم و گفتم:
- شد یه بار من تو رو بغل کنم مزه نریزی، خوشمزه؟ خب دلم برات تنگ شده بود.


مطالب مشابه :


24 تقاص

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




33 تقاص

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




34 تقاص

رمان رمان ♥ - 34 تقاص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل




رمان ترسا

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 179-رمان تقاص.




40 تقاص

رمان رمان ♥ - 40 تقاص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل




برچسب :