جودی ابوت و لوک خوش شانس نامزد میشوند !

سه‌شنبه 1 تير ******روز بله بران ******

وقتي رسيدم نزديك خونه زنگ زدم بابا هم اومد پايين و با هم رفتيم خريد. بعد با مامان يه سري از كارهاي مهموني رو انجام داديم. من تا 12 شب بيدار بودم و بعد از خستگي غش كردم.

 

چهار‌شنبه 1 تير ******روز بله بران ******

اما مامان تا ساعت 4 بيدار بود. ساعت 6 كه بيدار شدم مامان باز زودتر از من بيدار شده بود. ديدم از خستگي روي پا بند نيست و به زور فرستادمش بره بخوابه. ديگه كار كردن من از اينجا شروع شد تا ساعت 4:30 بدون توقف ادامه داشت. حتي بابا يكي دو بار اومد گفت اكه كاري هست بده به من. عين فرفره مي‌چرخيدم و تند تند كار مي‌كردم. مامان هم زياد كار كرده بود اما چون وسواس داره در عمل تعداد زيادي از كارها مونده بود. تازه غذا رو هم قرار بود من درست كنم. مامان هم خيلي كمك مي‌كرد اما چون مي‌ديدم واقعا خسته است دو بار ديگه در طول روز فرستادمش بره بخوابه. منم 4:30 تا حدوداي 5 و ربع يه چرت زدم كه اگه نمي‌زدم واقعااااااا نمي‌تونستم رو پا بند بشم.

انقدر كار داشتم كه تا آخرين لحظه حتي دوش نگرفته بودم و لباسم رو هم نپوشيده بودم. يه بار به لوك زنگ زدم كه نادر گوشي‌اش رو جواب داد (خواهر لوك و خانواده‌اش با ماشين خودشون اومده بودن، برادر بزرگترش و خانواده‌اش هم با ماشين خودشون و عمه بزرگشون رو هم با خودشون آورده بودن، نادر و آني هم كه ماشينشون خراب شده بود با لوك و مامانش اومدن. همه از مبدأهاي مختلف و جدا از هم راه افتاده بودن) بعد از كلي سر به سر گذاشتن كه آره تو مي‌خواي ما رو به كشتن بدي !! گفت تازه اول اتوبان هستن. ولي بقيه از اونا جلوترن. رفتم دوش بگيرم كه ديدم كاسه دستشويي يه كم لكه داره و دوباره شروع كردم به سابيدن !

از حموم تازه اومده بودم بيرون كه نادر بهم زنگ زد و گفت شلوارت رو پات كن ! نسترن اينا (خواهرشون) نزديك خونه‌تون هستن. واي من هيچيييي آرايش نكرده بودم لباس هم نپوشيده بودم موهام هم كه هيچي. تند تند شروع كردم به لباس پوشيدن كه مامان بهم خبر داد ماشين نسترن اينا تو خيابون جلوي مجتمعمون پارك شده ! يه كمي بعدش هم ماشين نيما (برادر بزرگتر لوك كه با دوست من – نيما كه تو پست‌هاي براي تويي كه فراموشت نمي‌كنم درباره‌اش گفتم- هم‌نامه) جلوي ماشين نسترن اينا پارك شد. معلوم بود كه منتظر لوك اينا هستن. چون اتوبان خيلي شلوغ بود اونها هم ديرتر از اوني كه فكر مي‌كرديم رسيدن. موهامو اصلا نتونستم درست كنم. فقط ساده و دم اسبي بستمشون. يه كرم زدم به صورتم و يه كم ريمل همين ! خلاصه كه عروس خوشگلي نشدم و به نظر خودم از موقع‌هاي معموليم هم زشت‌تر شدم ! اومدم سراغ غذاها كه يه كم بعد زنگ در رو زدن !

خب از اينجا به بعد قسمت هيجان انگيز ماجرا شروع ميشه. واي من شديدا خجالتي شده بودم درست مثل اولين جلسه خواستگاري (فروردين 88). مهمون‌ها دونه دونه وارد شدند و بازار روبوسي داغ شد ! البته با خانم‌ها روبوسي با آقايون دست !!! داماد خوش تيپ ما هم با يه سبد گل خوشگل (كه عكسش رو تو پست‌هاي قبل گذاشتم) وارد شد با نيش‌هاي باز !

همين كه مهمون‌ها نشستن اول براشون چاي ريختيم و من بردم.  آي اين سيني چاي سنگينننننن بود. انقدر كه مجبور شدم از همون نفر اول شروع كنم كه نيما بود ! نيما هم هي اصرار اصرار كه تو بشين من سيني رو مي‌گيرم كه من قبول نكردم. بابام هم نه گذاشت نه برداشت گفت دخترم رسمه از بزرگترها شروع كنن ! منم با نيش‌ باز گفتم آخه سنگين بود زورم نمي‌رسيد خواستم سبك‌تر شه ! مامان لوك و عمه‌اش و شوهر نسترن پيش هم نشسته بودن. نسترن و نيما و همسر نيما (جاري پليسم !!) پيش هم. آني و نادر و محمد (پسر نسترن) هم اين طرف مادر شوهري. لوك و پدرام (تنها برادرزاده لوك) و سحر (دختر نسترن كه ده سالشه) هم پيش هم ! پدرام انقدر بامزه چسبيده بود به عموش انگار مي‌دونست ميخوان عموش رو از چنگش در بيارن !!!! موقعيت رو براتون توصيف كردم تا شوخي آني رو متوجه بشين. آني در جواب بابا گفت : جودي ميدونه مادر شوهرش بي‌زبونه ولي خواهرشوهرش نه ! خواسته همين اول كار جلوي زبون خواهر شوهر رو بگيره !

همه كلي به اين شوخيش خنديدن. اين رو هم توضيح بدم كه خانواده لوك كه شامل شوهر خواهر و عروس‌ها هم ميشه فوق‌العاده با هم صميمي هستن و خيلي با هم شوخي دارن. يه خانواده خيلي گرم و صميمي كه همديگه رو خيلي دوست دارن و اغراق نكردم اگه بگم براي هم جون هم ميدن. خلاصه اين رو گفتم كه بدونين تو حرف‌هاشون اصلا نيش و كنايه در كار نيست و فقط شوخيه كه ماشاالله شديدا هم همگي شوخن !

ديگه بعدش با يه ريتم تند شروع كرديم به پذيرايي. آني و لوك و محمد مدام ميومدن جلوي اپن و مي‌خواستن كمك كنن. همه هم از ما مي‌خواستن بيايم بشينيم كه نمي‌شد. تازه چون من دوست داشتم غذاها تازه‌ي تازه باشن يه جوري هماهنگ كرده بودم كه درست موقع سرو شام غذاها هم آماده شده باشه. حالا اين غذاها چي بود. راستش دلم مي‌خواست تنوع غذاها خيلي زياد باشه اما كارهام به اندازه كافي زياد بود. بنابراين به يه باقالي‌پلو با مرغ و برنج و كباب بسنده كردم كه كبابش رو به بيرون سفارش داده بوديم. سالاد فصل و ماست و خيار. خب اون سفره رنگيني كه دلم مي‌خواست نبود اما عوضش غذاها تا دلتون بخواد خوشمزه شده بود (نخير از خودم تعريف نمي‌كنم !! اينو از مهمون‌ها بپرسين كه مجبور شدن دو سه برابر ظرفيتشون غذا بخورن !!) مرغش رو هم نيمپز كردم و بعد يه سس مخصوص درست كردم و ريختم روش و گذاشتم تو فليور ويو و انصافا كه علاوه بر خوش آب و رنگي خيلييييي هم خوشمزه شد. ديگه وسط‌هاي كار بود كه من و مامانم رو به زور نشوندن. البته من رو يه جا نشوندن و بعدش عمه‌اش به لوك گفت بشين پيش عروس خانوم !! عمه خانم ماشاالله خيلي سرزنده و پرانرژيه كلي مجلس رو گرم مي‌كرد. خيلي هم باكمالات بود و از همون لحظه‌هاي اول بابام خيلي ازش خوشش اومد. مامانم هم مدام روزهاي بعد از عمه مري تعريف مي‌كرد كه چقدر شاد و مهربون بود. خلاصه نسترن پا شد كنار عمه و هدايا (نيدونم چي بهشون ميگن، هديه، خلعتي يا ...) رو مي‌داد دست عمه و عمه هم رونمايي مي‌كرد. آني با دوربين عكاسي‌اش و نيما با دوربين فيلمبرداري مشغول بودن. آني چند وقت پيش يه دوربين عكاسي حرفه‌اي Canon گرفته (رشته دانشگاهي آني طراحي صنعتي بوده و البته معماري هم خونده. اينه كه اصول عكاسي رو خوب بلده و تصميم داره در زمينه عكاسي صنعتي هم فعاليت كنه). منم دوربين Canon ام رو (كه شب يلداي پارسال خريدم) شارژ كرده بودم اما خب خودم كه وقت عكاسي نداشتم ! دست آني واقعا درد نكنه كه لحظه‌اي از مراسم رو جا ننداخت. البته نيما هم همين طور. با اينكه من به مامان لوك گفته بودم ما خيلي رسم و رسوم بله برون برامون مهم نيست اما واقعا زحمت كشيده بودن. يه پارچه ساتن (دقيقا نمي‌دونم جنسش ساتنه يا نه! من جنس پارچه‌ها رو خوب نمي‌شناسم. اين پارچه‌اش خيلي براق بود و خيلي هم لطيف) با يه اوممممم تور ؟ نمي‌دونم از اين پارچه تور مانندها كه روش كلي كار شده، به رنگ بنفش – ياسي پررنگ خوشگل. يه پارچه چادري خيلي ناز كه رگه‌هاي آبي و ياسي كمرنگ و نقره‌اي براق داشت. وووووووووو حلقه عزيزم !!!! اينا رو تو سه تا جعبه كادويي ياسي خوشگل گذاشته بودن كه با روبان‌هاي زرد رنگ هم تزيين كرده بودن. اين قسمت روبانش كار آني بود فكر كنم چون جعبه شيريني هم با همچون روبان‌هايي تزيين شده  بود و وقتي از آني پرسيدم فهميدم كار خودش بود. جاي شما خالي با كلي هلهله حلقه رو هم در‌آوردن. عمه مري به لوك گفت حلقه رو دست عروس خانم كن. لوك يه كم عمه خانم رو با نيش باز نگاه كرد. آني گفت نترس از آقاي ابوت اجازه‌ گرفتيم ! بابا در اون لحظه با شوهر خواهر لوك تو اتاق نشيمن مشغول سيگار كشيدن بود ! (اصلا دلم نمي‌خواد وقتي خاطرات شيرين اون روز رو تعريف مي‌كنم ناراحتي‌ام رو هم بگم. اما دلم يه جوري شد وقتي بابا تو اون لحظه نبود. دلم ازش گرفت. چقدر بده وقتي لحظات شيرين زندگي‌ات يادت مياد اينجور چيزها هم همراهش يادت بياد) لوك حلقه رو از عمه مري گرفت و شروع كرد به شوخي كه دست چپت كدومه نه اين نيست اون يكيه ! و اينا. آقا سرانجامممممممم بعد از سه سال شيرين (لحظات بودن با لوك عزيزم) و سخت و غم‌انگيز (لحظات سختتتت و نااميد كننده جدال با بابا) جودي ابوت و لوك خوش شانس نامزد شدن. هورااااااااااااااااااا !! دست دست دست !!

آقا اين خانواده‌ها آي دست زدن و شادي كردن و از خودشون ذوق در و كردن. آني همونجور دوربين به دست و گردن (بند دوربين رو انداخته بود به گردنش) شروع كرد به رقصيدن. بقيه هم همه يه حركتي از خودشون كردن. مامان لوك تو چشم‌هاش اشك داشت. مامان من يه جور قشنگي داشت به ما نگاه مي‌كرد. اول از همه عمه مري ما رو بوسيد.

بعد بابا كه اومد به لوك گفت : من فقط ازت مي‌خوام مرد و مردونه مراقبش باشي. آقا همه كف و دست و سوت. بعد بابا ادامه داد دختر من تو زندگي اصلا سختي نكشيده. همه جوره مواظبش باش. داماد پررو (!!) ‌هم يه نگاه به من كرد و نه گذاشت و نه برداشت گفت : چشم خودم درستش مي‌كنم !! چيه نكنه توقع داشتين بقيه بازم دست بزنن ؟!! نخير فقط خنديدن !!

ديگه آهنگ گذاشتيم و يه ذره بساط رقص و آواز به راه شد. نيما با خودش selection شاد هم آورده بود ! آني و نادر و لوك و فرشيد –شوهر نسترن- هم داشتن مي‌رقصيدن. عروس خانم كجا بود ؟! تو آشپزخونه داشت مراحل نهايي شام رو آماده مي‌كرد آخه از از كترينگ –كه ظاهرا تو كرج بهش ميگن مطبخ !- تماس گرفته بودن و گفته بودن ما ديگه داريم تعطيل مي‌كنيم ! و داشتن كباب رو مي‌آوردن. (ساعت ديگه 10:30 – 11 شده بود. قرارمون ساعت 8 بود كه لوك اينا حدود 9 رسيده بودن و ديگه پذيرايي و نامزد كنون ! شده بود ساعت نزديك 11) البته به نفعم شد ! آخه شما كه غريبه نيستين ! عروس خانم رقص بلد نيست ! وقتي چهارم دبستان بود و عروسي عموي بزرگم شد، بعد از مراسم وقتي فيلم عروسي رو ديدم آي از رقصيدن خودم بدم اومد !!! ديدم اي واي اين دختره چقدر ضايع مي‌رقصه !! (حالا اونقدرها هم ضايع نبود اما خب خيلي قشنگ هم نبود) اينه كه اعتصاب كردم و ديگه نرقصيدم ! بعد از چند سال هم ديگه انقدر بدنم خشك شد و همه چي يادم رفت كه ديگه اگر هم مي‌خواستم نمي‌تونستم برقصم !! رقصيدن من منحصر شد به رقص‌هاي دايره‌اي !! (وقتي تو عروسي دور عروس داماد تشكيل دايره مي‌دن و هر كسي يه قري مياد !) و رقص‌هاي مسخره‌اي كه دوران دانشجويي وقتي دور هم جمع مي‌شديم براي خنده مي‌كرديم.

اما اين جماعت رقصندگان و بقيه هم كه تو صف موندن تا اومدن اين قرها رو بريزن زنگ زدن و شام رو آوردن. در اين مرحله ديگه هيچ كي به حرف ما گوش نداد ! آني آستين بالا زد و اومد تو آشپزخونه. محمد و سحر و لوك و نادر هم اومدن جلوي اپن. نسترن و فرشته (همسر نيما و همون جاري پليسه !!) هم اومدن جلو كه ديدن ديگه جا نيست !! آقا فكر كنين ديس كبابي كه نادر تزئينش كنه چي ميشه ؟! نه خير اشتباه فكر كردين !! اين برادر شوهر گرامي چنان هنر از خودش به خرج داددددددد كه نگو ! من كه آخرين نفر نشستم شام خوردم. آخه مدام مي‌چرخيدم و نوشابه و دوغ مي‌ريختم و بين همه پخش مي‌كردم و ته‌ديگ تو پيش‌دستي مي‌كشيدم و مي‌ذاشتم جلوشون.

امااااااااااااااااااااااا متاسفانه متاسفانه هيچ كس اون شب نفهميد غذاهاي خوشمزه كار عروس خانمه ! همه هي از مامان و بابا تشكر مي‌كردن ! عروس خانم هم يه تدبيري انديشيد و در گوش آقاي داماد گفت غذاها همش كار خودم بوده‌ها ! و خلاصه فرداش به گوش بقيه مخصوصا مادر شوهر جان رسيد و عروس خانم بيش از پيش عزيز شد !! مخصوصا كه بابا در جلسه خواستگاري و همون روز تاكيد كرد كه عروس خانم هيچ كاري بلد نيست !!!!!! البته دروغ چرا، پيش از دانشگاه مامانم نمي‌ذاشت من دست به سياه و سفيد بزنم و هيچ كاري نكرده بودم. اما در دوران دانشگاه تبديل شدم به يه جودي زبر و زرنگ و همونجور كه حدس مي‌زدم علاقه شديدي به آشپزي داشتم. مدل آشپزي‌ام هم اينطوري بود كه از دستور و اينا استفاده نمي‌كردم. خودم به ذهنم فشار مي‌آوردم كه اين غذا چه مواد اوليه‌اي داره و روش طبخشون رو هم حدس مي‌زدم. در همين راستا كوفته مرغ هم كه مامانم هم حتي تا حالا نخورده بود درست كردم ! اعتماد به نفس رو حال مي‌كنين كه  ؟! بعد كلا اينجوري كه واسه مهمون يهو يه غذايي درست مي‌كنم كه اولين بارمه كه اونو درست مي‌كنم ! جودي Confident نشنيده بودين تا حالا ؟!‌ حالا شنيدين !! اينه كه معلوم شد نه خير عروس اينقدرها هم بي‌دست و پا نيست !!

بعد از شام هم به شوخي و خنده و گپ و اينا گذشت. متاسفانه از ميز شام عكس نداريم كه براتون بذارم هنر عروس رو ببينين !! آخه آني هم دستش بند بود و خلاصه تو اون شلوغي كس ديگه هم به فكر عكاسي نيفتاد !! البته نيما همه رو از جلوي ميز پرت كرد اون ور و از ميز فيلم گرفت !!

آهان مامان لوك هم با مامان در خصوص يه عقد محضري صحبت كرد و بابام اومد رشته‌هاشون رو پنبه كرد ! گفت نه من به اين چيزا اعتقادي ندارم و عقد باشه براي همون روز عروسي يا قبلش. در مورد بيرون رفتن و اينا هم هيچ مشكلي نيست. تلاش‌هاي محتاطانه نسترن هم ناكام موند. جالبه كه بدونين همين آقاي بابا هفته بعدش نذاشت من با لوك برم عروسي فامليشون كه براي من و لوك كارت دعوت جداگانه داده بود. گفت فاميلشون چي ميگن كه تو عقد نكرده با اون بري عروسي ؟!!!!!!! اينم معني مهم نبودن بود. ميدونين كه ؟!

ديگه ساعت 12 پا شدن كه برن كه اين 12 شد حدود 1. يعني اولين نفر نيما خواست بلند شه كه فرمانده‌اش –يعني همسرش !!- اجازه نداد. مخصوصا چون كه مامانم گفت نه خيررررر كجا ؟؟؟؟؟ الان وقت چاي و شيريني آخر شبه !!

ديگه ساعت 1 كه اونها رفتن، من و مامانم نشستيم به حرف زدن. انقدر احساس‌هاي خوب داشتيم. مامان من كه خيلييي سخت پسنده كلي از پارچه‌اي كه برام خريده بودن خوشش اومده. البته قرار شد وقتي عروس خانم لاغرتر شد و رو فرم اومد بره براش از اون پارچه لباس بدوزن !

وقتي حدود 2:30 رفتم تو اتاق با sms از طرف دوستام مواجه شدم (البته بچه‌هاي شركت كه از ماجرا خبر داشتن + يكي از دوستام) . يادم افتاد شب خواستگاري اول و  دومين جلسه كه همين امسال و تو خونه نسترن اينا بود و شب خوبي هم نبود اصلا به خاطر برخوردهاي بابا، همين بچه‌ها با نگراني بهم sms داده بودن : چي شد ؟

نمي‌دونين چه حس خوبي بود. اين بار در برابر تبريك‌هاشون و پرسيدن اين كه چي شد (راستش فكر كنم هنوز هم از برخوردها و رفتارهاي احتمالي بابا مي‌ترسيدن كه البته با توجه به اتفاقات گذشته كاملا هم به جا بود. راستش اين استرس در من و لوك و مامان و حتي خانواده لوك هم براي اون شب كمي وجود داشت) با خوشحالي تمام جواب دادم : همه چي عالي بود.

از خوشحالي خوابم نمي‌برد. با لوك smsاي رد و بدل كرديم و من با شادي تمام چشم‌هام رو روي هم گذاشتم. از كناره‌هاي چشمم اشك سر مي‌خورد و مي‌ريخت پايين. اين بار اما، اشك شوق بود و خوشحالي...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

از همتون ممنونم. نمي‌دونين پيام‌هاي تبريكتون رو با چه شوقي مي‌خونم. گاهي از خوندن بعضي‌هاش نم اشكي چشمم رو مي‌گيره. با تمام وجود خدا رو شكر مي‌كنم. با تمام وجود براي همتون از ته دل دعا مي‌كنم  و آرزوي شادي و خوشبختي مي‌كنم. با تمام وجود از خدا مي‌خوام عشق حقيقي هيچ دو تا عاشقي رو با چنين امتحان سختي آزمايش نكنه. اگه صلاحشون در رسيدن به همه، اين پستي و بلندي و رنج رو پشت سر نذارن. با خوشي و آرامش تمام به هم برسن.

اگه پست كردن اين مطلب اين همه طول كشيد. به خاطر اين بود كه توي شركت فرصت نداشتم بشينم و اينجوري مفصل بنويسم. توي خونه هم ... متاسفم كه بايد بگم نمي‌دونم پدرم تا كي مي‌خواد به هر بهونه‌اي يه چيزي براي اذيت كردن ما پيدا كنه. متاسفم كه ميگم يه شب كاري كرد كه 3 ساعت تمام من داشتم اشك مي‌ريختم. متاسفم كه بگم از 3 تير تا امروز تمام لحظاتي رو كه خونه بوده خون به دلم من كرده. نمي‌خوام شادي‌تون رو با خوندن اين چند خط از بين ببرم اما اگه اين‌ها رو نگم مي‌تركم. من هيچ وقت اينها يادم نميره. باور كنين اگه لوك و مامانم نبودن نمي‌تونستم تحمل كنم. اما لوك چنان عشق و شادي‌اي توي اين روزها به من هديه كرده كه اينها رو تاب ميارم. خواهش مي‌كنم حرف از دلسوزي و نگراني پدر نزنين. لجبازي با نگراني خيلي فرق داره. دلم به حال خودم مي‌سوزه كه پدرم خانواده‌اش رو به من و مادرم ترجيح ميده. دلم مي‌سوزه كه اتفاقات اين دو هفته بيشترش به خاطر اونهاست.

پدر هيچ وقت نفهميدي با دل من چه كردي. چه كردي كه مردي كه عاشقش بودم و طاقت يه لحظه دوري‌اش رو نداشتم و وقتي مي‌خواست بره مسافرت كاري، در خونه رو قفل مي‌كردم و كليد رو قايم مي‌كردم و جلوي در زار مي‌زدم، تبديل شد به مردي كه به مرز تنفر رسيدم ازش.

مردي كه بهترين روزهاي من رو با رنج و درد آميخت و حالا هم شادترين روزهاي زندگيم رو داره با دست‌هاي خودش خراب مي‌كنه. جرم من چي بود ؟ كجا از حق فرزندي كوتاهي كردم كه با من چنين مي‌كني ؟

ببخشيد كه ناراحتتون كردم. غصه من رو نخورين. با داشتن مادرم و لوك خوشبختم. روزهام آكنده از عشقه. حتي اگه مجبور باشم تو خونه با پدر چشم در چشم نشم و از هم دوري كنيم. حتي اگه باز هم مجبور باشيم با شرايط سختش كنار بيايم. اما من خوشبختم... مي‌دونم اون هم بالاخره به اشتباهاتش پي مي‌بره. من خوشبختم ...


مطالب مشابه :


كادوي پا تختي + مادر زن سلام

اخه مادر زن سلام هم هست ما رسم داريم داماد يه هديه خلعتي داشتيم سيني تزيين شده




مراسم خواستگاري و ازدواج

شهر ما نگین سرخی روی حلقه زمین - مراسم خواستگاري و ازدواج - این انقلاب بی نام امام خمینی (ره




مراسم آييني مازندران : جشن تتی (شکوفه)

تزيين شده هدايا (‌ كله قند ، ميوه ، شيريني هاي محلي ، لباس ها و پارچه هاي خلعتي داماد




جودی ابوت و لوک خوش شانس نامزد میشوند !

داماد خوش تيپ ما هديه، خلعتي هم با همچون روبان‌هايي تزيين شده بود و وقتي از




برچسب :