رمان باورم کن

ما برگشتیم. الان تهرانیم. امشب عروسی مهساست و فردا شبم بابا و مامان شروین قراره بیان. شروین که کلی ذوق زده است.

اما من از هیجان رو به موتم. نه شروین نه طراوت جون هیچی در مورد بابا مامان شروین نمیگن. من فقط می دونم این زن و شوهر به عشق و محبت به هم تو کل فامیل معروفن. یعنی عشقولانه تر از این دوتا تا حالا تو فامیل نبوده.

آخه اینم شد توضیح؟؟؟؟ هیچکی نمیاد بگه اخلاقشون چه جوریه. خوبن؟ بدن؟ اخموان؟ شادن؟ هیچچچچچچچچچچچچچچچچ

همه فقط با یه لبخند نگاهم میکنن. وقتی هم که ازشون در موردشون سوال میکنم می خندن و می گن خودت می بینی می فهمی.

بابا یکی نیست بگه دلهره اضطراب من به کنار، من تا فردا شب از فضولی می میرم.

بی خی الان باید به فکر عروسی مهسا باشم. همه دخترها اومدن. حتی مریم.

وقتی با شروین از در باغ وارد شدیم با چشم دنبال دخترها میگشتم.

اوه اوه تروخدا ببین همه چه روشن فکر شدن. غیر مریم و الناز و درسا، مهام و آیدینم بودن.

قشنگ کش آوردم. این دوتا پرو دوست پسراشونم ورداشته بودن آورده بودن . برم بزنم لهشون کنم این دوتا رو.

رفتیم پیش بچه ها و اول مریم و بغل کردم و یه بوس محکم کردمش و بعد به درسا و الناز چشم غره رفتم.

این دوتا هم با نیش باز به من نگاه می کردن. مهام داشت با شروین حرف می زد و آیدین و بهش معرفی می کرد.

مریم که ما سه تا رو دید که برا هم چشم و ابرو میایم خندید و گفت: بی خیالشون شو این دوتا دیگه مجازن.

برگشتم با تعجب نگاهش کردم.

من: یعنی چی که مجازن؟

مریم با لبخند به الناز و درسا اشاره کرد و گفت: مهام از درسا خواستگاری کرده درسا هم بله داده البته هنوز خواستگاری رسمی مونده فقط زنگ زده تاریخشو اوکی کردن.

النازم که رسما" با آیدین نامزد شده.

با جیغ گفتم: چیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییی

اونقدر بلند گفتم که از بین اون همه صدای دوف دوف آهنگ جیغ من بلند تر از همه به گوش رسید و پسرها متعجب برگشتن سمتمون که من فقط برا ماسمالی نیشمو باز کردم.

من: یعنی چی رسما" نامزدن؟ کی آخه؟ چرا بی خبر؟ چرا کسی به من نگفت؟

الناز یه اخمی بهم کرد و گفت: هیچم بی خبر نبود. همه می دونستن تو هم اگه اون گوشی وامونده ات روشن بود و می شد پیدات کرد بهت میگفتم.

با تعجب بهش نگاه کردم. تازه یادم افتاد که دقیقا" از اون روزی که داشتیم می رفتیم شمال من این گوشیمو انداختم تو کیفتم و تا حالا یه نگاهم بهش ننداختم. یعنی اونقدر تو این مدت هیجان زده و مشغول بودم که اصلا" حواسم به گوشیم که یه زمانی به جونم بسته بود نبود.

این بار نیش من بود که باز شد. اونم برای غذر خواهی. اما مگه الناز کوتاه میومد. آخرشم مجبور شدم برای دفاع از خودم از بابام مایع بزارم.

برگشتم گفتم: خوب ما رفته بودیم شمال آخه بابام مریض بود سکته کرده بود.

همه بهت زده اومدن سمتم و سعی کردن دلداریم بدن و کلا" قضیه الناز فراموش شد. بعدم درسا گفت که قراره هفته دیگه مهام رسما" بیاد خواستگاری و اونم که بله رو زودتر داده بهش.

شادیمون تکمیل بود تنها ناراحتیمون تنهایی مریم بود. اما اون بیچاره اصلا به روی خودش نمی آورد و می گفت و می خندید.

وای چی بگم از مهسا که چقدر خانمِ نازی شده بود. میگم خانم چون وقتیم که عروس شده بود خانمی و وقار از سر و روش می بارید. من یکی که عمرا" این ریختی عروس بشم. شک دارم موقع عروس شدنمم بتونم خانم وار رفتار کنم.

همیشه تو مهمونیها و عروسیها ما 5 تا مثل میمون مدام وسط بودیم و خودمون و تکون می دادیم. اینجا هم مستثنا نبود. نه تنها ما 5 تا وسط بودیم اون 4 تا پسر بدبختم مجبور کرده بودیم که پا به پای ما بیان وسط و قر بدن. دو سه دور اول سعی می کردیم دخترا با هم برقصیم که مریم تنها نباشه اما سر چهارمین دور یهو نمی دونم از کجا یه پسره خودشو انداخت وسط ماها و بین این همه آدم رو کرد به مریم و گفت: ببخشید من با شما ؟؟؟؟

هاننننننننننننننننننننننن ننننننننن

ماها که مثل خنگا داشتیم نگاهش می کردیم. یهو این دهن بی صاحاب من وا شد و گفتم: مگه یار کشیه که شما با ایشون باشین؟

پسره خجالت کشید بدبخت و یه لبخندی زد و گفت: نه منظورم اینه که میشه با هم برقصیم؟

ماهام مثل منگلا یه نگاه به مریم یه نگاه به این پسره می کردیم. به چشم برادری خوب چیزی بودا.

مریمم یه نگاه به ماها کرد و بعدم به پسره. یهو شونه اشو انداخت بالا و گفت چرا که نه.

همچین گفت چرا که نه یاد این ندا تو چرا که نه افتادم. خنده امم گرفته بود.

جلوی چشمهای ما مریم با پسره رفت یه وری و شروع کردن به رقصیدن ما سه تا هم مثل مجسمه خشک شده بودیم و بی قر ایستاده بودیم تو جامون.

میگم سه تا چون مهسا نبود داشت با هومن می رقصید.

ماها همچنان داشتیم به مریم و پسره نگاه می کردیم که دیگه نمی رقصیدن و داشتن حرف می زدن. بعدم از پیست رقص رفتن بیرون و رفتن روی انتهایی ترین میزِ ممکنه نشستن و کماکان حرف می زدن.

یهو مهسا اومد وسط ماها و گفت: اِه هیراد مریم و کجا برد؟؟؟؟

سریع برگشتیم سمت مهسا.

درسا: هیراد، هیراد کیه؟

یه پشت چشم برا درسا نازک کردم و گفتم: هیراد منم. خوب همین پسره است که رفت با مریم برقصه اما به دودقیقه نکشید دوتایی رفتن یه کارای دیگه بکنن.

الناز: حالا هر چی. این هیراد کی هست اصلا؟

مهسا: پسر عموی هومنه. نه انگاری چشمش مریم و گرفته. آخی طفلی پسر خوبیه. با باباش تنها زندگی میکنن. مامانش دو سال پیش فوت کرده.

من و درسا به هم نگاه کردیم ولبخندهای پنهانی زدیم.

در کل عروسی حواسمون به این دوتا بود که نکنه یه وقت کسی بره مزاحمشون بشه. تا جای ممکن این دوتا رو از تیر رس نگاه افراد دور نگه داشتیم تا حسابی با هم تنها بمونن و حرف بزنن. راستش خیلی تمایل داشتیم که مریم و هیراد و یه جوری به هم بچسبونیم و وقتی هم که وسطای عروسی دیدم مریم ناراحت سرشو انداخته پایین و هیراد دست مریم و تو دستش گرفت تا آرومش کنه بسیار خوشنود گشتیم. البته ذوق مرگ می شدیم اگه یه ماچی هم از هم می کردن. اما خوب دیگه ما زیادی رو داشتیم.

عروسی معرکه ای بود. ماهام حسابی قرهامون و خالی کردیم. منم از استرس فردا شبم کم شد.

    

شب که برگشتیم خونه یه راست رفتم تو اتاقم شروینم دنبال من اومد تو و در و بست.

 

با تعجب برگشتم نگاهش کردم و گفتم: چرا اومدی اینجا؟ برو تو اتاقت لباسهاتو عوض کن.

شروین یه نگاه به سرتا پای من انداخت. از همون دم در عمارت مانتومو در آورده بودم و انداخته بودم رو دستم و وارد اتاق که شدم پرتش کردم رو مبل و کت کوتاه لباسمم در آورده بودم. لباسم دکلته مشکی بلند بود که یه دنباله که، پشت لباس کشیده می شد و من رسما" به غلط کردن افتاده بودم که چرا این لباس و پوشیدم. چون همه اش حواسم باید به دنباله لباسم می بود که نره زیر دست و پای این و اون و یه 7-8 باریم روش لگد کرده بودن.

من: شروین با توام. به کجا نگاه می کنی؟

شروین اصلا" سوال قبلیمو نشنیده بود فقط داشت با چشمهاش من و قورت می داد. خنده ام گرفته بود.

یه لبخندی زد و یه قدم اومد سمتم.

شروین: تو این لباس معرکه شدی. خیلی خوشگل شدی.

یه لبخندی زدم. اومد جلو تر و دستش و انداخت دور کمرم تو چشمهام نگاه کرد و ملتمس گفت: میشه امشب اینجا بخوابم؟

آخی طفلی چه مظلوم گفت. آخی بیاد بخوابه خوب.

یهو یه فکری مثل برق از تو سرم گذشت. یکم خودمو بهش نزدیک کرد و دستهامو آوردم بالا و گذاشتم رو سینه اشو یکم با کرواتش بازی کردم . چشمهامو مهربون کردم و تو چشمهاش نگاه کردم.

به لبهاش نگاه کردم و گفتم: می تونی بخوابی اما فکر کنم اذیت بشی.

یکم اخم کرد و گفت: اذیت برای چی؟

ناراحت تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: برای اینکه می ترسم نتونی بخوابی. آخه من که تا صبح خوابم نمی بره. بس که استرس مامانت اینا رو دارم.

شروین یه دستشو آورد بالا و موهامو از رو صورتم زد کنار و گونه امو نوازش کرد و گفت: عزیز دلم استرست بی خوده. مامان بابای من که ترس ندارن.

صدامو آروم کردم و سرمو انداختم پایین وبه کروات و دستم نگاه کردم و گفتم: اگه حداقل یه کوچولو در مورد اخلاقشون می دونستم شاید منم اون وقت می تونستم مثل تو بگم ترس ندارن. اما الان ... دارم از اضطراب می میرم. من هیچی در مورد مادر و پدرت نمی دونم.

شروین دستشو آورد گذاشت زیر چونه امو سرمو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: یعنی انقدر داره اذیتت میکنه؟

آخ جون آخ جون دارم موفق میشم. الانه که بگه الانه که لو بده و در مورد مامانش اینا حرف بزنه.

ناراحت سرمو تکون داد. هنوز تو چشمهاش نگاه می کردم. قد یه دقیقه تو چشمهام نگاه کرد و آروم سرشو خم کرد و لبهامو نرم بوسید.

دوباره تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اگه این جوریه که ......... خوب ........................ من نمی تونم کمکت کنم. باید صبر کنی تا فردا.

یه دقیقه هنگ بودم. شروین این و گفت و خودشو ازم جدا کرد و با نیش باز عقبی رفت سمت در و همون جور که در و باز می کرد گفت: یاد بگیر وقتی ذوق مرگی از هیجان رسیدن به چیزی که می خوای چشمهات قر ندن و نرقصن .

در و باز کرد و با خنده بلند رفت بیرون از اتاق.

من موندم، مات و مبهوت که چشم چه جوری قر میده آخه؟؟؟؟؟

 

****

اومدیم فرودگاه. دل تو دلم نیست. دارم سکته می کنم. یعنی اگه بگم برا کنکورمم این جوری نبودم دروغ نگفتم. می ترسم. نکنه از من خوششون نیاد. نکنه به نظرشون زشت باشم. نکنه بگن این دختره کیه که شروین ما گرفته اتش. همچین می گم گرفته انگار هندونه خریده.

ای مرده شورتو ببرن درسا همه اش تقصیر توی نکبته بس که دیشب زیر گوشم و کل امروز از پشت تلفن در مورد خانواده های مایه دار که تو خارج زندگی میکنن و از مادر شوهرهای خونه خراب کنشون که چشم ندارن عروسشون و ببینن تعریف کرد که الان قلبم داره از جاش در میاد.

همچینم میگفت مایه دار انگار ما تو کارتون زندگی می کنیم و خونه امو حلبی آباده. ناسلامتی خونه ما هم بزرگه بابام یه شرکت ساختمون سازی داره. اما خوب یه جورایی راست میگه ما دو سه تا کارخونه نداریم.

در هر حال .... بمیری درسا. امیدوارم بتونم همه این استرس وارد کردنات و جبران کنم.

طفلی شروین کلی نگرانم شد اما بدجنس بازم چیزی در مورد مامانش اینا بهم نگفت. من نمی دونم این چه عشق و محبتیه که این پسره حالِ رو به موت من ومی ببینه و صداش در نمیاد یک کلمه تعریف کنه. گودزیلا.....

هی چشم چشم میکنم ننه بابای شروین و پیدا کنم. یکی نیست بگه عقل کل تو مگه اینا رو میشناسی یا اینکه محض رضای خدا عکسشون و دیدی که بخوای پیداشون کنی. این چند روزه هر کار کردم به هر بهانه ایی لب تاپ و گوشی شروین و بگیرم توش بگردم شاید عکسی از خانواده اش توش بود من شکلشون وببینم یکم دلم آروم بشه نشد که نشد. یعنی نزاشت که بشه. مثل عقاب بالا سر لب تاپ و گوشیش بود نزاشت انگشت بزنم بهشون.

وقتیم می رفت بیمارستان لب تاپ و می برد با خودش اعتراضم که می کردم فقط ابرو می نداخت بالا برام و نیشش و باز می کرد. آی لجم می گرفت، آی لجم می گرفت.

هنوز دارم تو جمعیت دنبال یه خانم و آقای پیر می گردم. شروین کمرم و گرفت و گفت: بیا اومدن.

مثل اردک تند تند سرمو به چپ و راست چرخوندم و دنبال توهمات ذهنیم گشتم.

- شروین ....

یکی جیغ کشون شروین و صدا کرد. دست شروین از کمرم جدا شد و با لبخند خوشحال و گشاد رفت سمت یه خانم و همچین بغلش کرد که یه لحظه قلبم ایستاد.

یعنی چی؟ شروین چرا این خانم جوونه رو بغل میکنه؟ این کیه آخه؟ نکنه دوست دخترش باشه؟

بی اختیار اخمهام رفت تو هم. شروین و اون خانم همچین همدیگرو بغل کرده بودن و فشار می دادن و هی تپه و توپه تف می چسبوندن که کفرم در اومده بود. می خواستم برم جلو و با مشت بزنم تو کمر شروین و جداشون کنم و با جیغ بگم: بابا اینجا ایرانه این بی ناموسی ها رو ببرین کشور خودتون.

یه نگاه به خانمه کردم. یه خانمی بود 30 و خورده ساله. از اون فاصله که بودم درست نمی دیدمش. این شروین گنده هم که جلوش بود به کل دید منو گرفته بود.

اما این و می دونستم که خانمه اونقدر ریزه میزه و کوچولوئه که مثل یه بچه تو بغل شروین گم شده. فکر کنم قدش به زور به 160 می رسید. جلوی شروین ریزه ترم نشون می داد. کم کم کم یه 30 سانتی از شروین کوتاه تر بود.

خاک بر سر بی سلیقه ات بکنن شروین. با این دوست بودی؟؟؟ ببین چه جوری بغلش کرده این زنه جلوی من مثل جوجه است دیگه تو که هیچی. من یه کله ازش بلند ترم.

چشمم به شروین و زنه و لاو ترکوندنشون بود که دیدم یه مرده 40 و خورده ساله هم اومد کنارشون و با لبخند به شروین نگاه کرد. اوه اوه این آقاهه چه خوشتیپه. موهای جو گندمی جذابی داشت. قدشم بلند بود اما از شروین یکم کوتاه تر بود. هیکلشم خوب بود چهار شونه و پر ابهت. عینکیم که رو چشمش بود جذابیتشو بیشتر کرده بود.

اِه این آقا خوشتیپه کیه دیگه؟

تو کف مرده بودم که شروین سرشو بلند کرد و به آقاهه نگاه کرد. زنه رو ول کرد و رفت سمت مرده.

شروین: بابا .....

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

هان؟ چی گفت؟ گفت بابا؟؟؟؟؟ بابا کیه؟ این کجاش باباست؟ این بیشتر به برادر بزرگتر می خوره تا بابا. صبر کن ببینم اگه این باباست نکنه ... نکنه ..... نهههههههههههههههههه

نه رو با صدای بلند گفتم همچین با بهت و تعجب گفتم نهههههههههه که دهنم یه متر باز موند. از طرفی هم صدای نه ام باعث شد شروین و اون مرد و زن برگردن سمت من و توجهشون به من جلب بشه.

شروین با لبخند و مرد و زن کنجکاو نگاهم کردن. شروین اومد سمتم و دستش و حلقه کرد دور کتفم و من و یکم هل داد جلو و رو به زن و مرد گفت: معرفی میکنم. این دختر خانم عزیز هم عشق زندگی من، لبخندم آنید.

مرده یه ابروش و برد بالا و شیطون و شوخ گفت: اسم دخترم لبخنده؟

شروین خندید و گفت: نه بابا جون اسمش آنیده اما لبخند منه. برا شما همون آنید جونه.

مرده بلند خندید. چشمم رفت سمت خانمه. با لبخند داشت نگاهم می کرد. تازه یادم افتاد دهنم هنوز بازه. سریع جمعش کردم که باعث شد شروین و اون مرد و زن بخندن.

سرمو انداختم پایین.

بمیری آنید چقدر مامانت سفارش کرد بهت هنوز دو دقیقه نگذشته داری سوتی میدی جلوشون.

یهو یکی محکم بغلم کرد. مبهوت با چشمهای گشاد حواسمو جمع کردم ببینم کیه من و فشار میده رآخه.

نگاه کردم دیدم مامان شروین بغلم کرده و تو همون حالت میگه: وای شروین چقده ماهه. راست میگفتی واقعا" دیدنیه. نمی تونستی توصیفش کنی. چقدر پشیمونم که زودتر نیومدم ببینمش.

همچینی تو دلم شربت درست کردن. خوشحال نیشم باز شد. منم مامانش و بغل کردم. بعد مامانش، باباش اومد و بغلم کرد و پیشونیمو بوسید.

آخی چه بابای خوبی. چه ننه بابای خوبی.

تو دلم داشتم به حرص خوردن و استرس و اضطرابم می خندیدم. که چشمم به شروین افتاد که داشت چرخ چمدونای مامان و باباشو هل میداد که راه بیوفتیم. مامان شروین دستشو انداخت دور کمرم و به جلو هدایتم کرد. بین مامان و باباش راه می رفتم.

زیر چشمی به مامانه نگاه کردم. چه صورت صاف و بچگونه ای داشت. با یه حساب سر انگشتی می فهمیدی که کم کم باید چهل و اندی سن داشته باشه اما جان خودم به جونی و شادابی زنای 36-37 ساله بود. شاید به خاطر قد کوتاه و هیکل ریزه میزه و مرتبش و صورت بچگانه اش بود. طوری که خودمو در برابرش خیلی گنده می دیدم.

باباشم خوب مونده بود. انگاری زندگی به این زن و شوهر خوب ساخته. اما هنوز یه شکی داشتم که نکنه اینا ننه بابای شروین نباشن.

رسیدیم به ماشین و بابا و مامان شروین سوار شدن و شروینم رفت چمدونا رو بزاره تو ماشین. آروم رفتم کنار شروین و با دندونایی که بهم فشارشون می دادم تا لبم کمتر تکون بخوره و بتونم بدون اینکه کسی بفهمه با شروین حرف بزنم گفتم: شروین اینا مامان باباتن؟

شروین با تعجب نگاهم کرد و گفت: آره مگه نگفتم؟

چشمهامو ریز کردم و بی خیال مخفیکاری شدم و گفتم: نه کی گفتی؟؟؟ دو ساعته دارم همه مدل نسبتی براشون درست میکنم. از دوست دختر سابق گرفته تا خواهر و برادر و فامیل و هر کسی غیر از مادر و پدر. مگه مامانت اینا چند سالشون بود تو به دنیا اومدی. بیشتر بهشون می خوره که تو برادرشون باشی تا بچه.

شروین آخرین چمدون و گذاشت تو ماشین و درشو بست و با خنده دستشو انداخت دور شونه امو گفت: قربونت برم. چرا انقده خودتو اذیت کردی. همه همین فکرو می کن. مامان بابای من زیادی جوون موندن. اینم به خاطر محبتیه که بینشونه نزاشته خم به ابروشون بیاد.

*

حالاهم خودتو اذیت نکن بیا برو بشین. هی بهت گفتم نگران مامان بابای من نباش. دیدی نگرانی نداشت.

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: مثلا" اگه میگفتی مامان بابات به این خوبین من می خواستم بخورمشون؟ لوس. نمی دونی چقدر استرس داشتم کم مونده بود پس بیوفتم.

شروین بلند خندید و در ماشین و باز کرد و منتظر شد تا من سوار شم. رفتم و رو صندلی عقب پیش مامانش نشستم قبل از اینکه در و ببنده یه لبخند قشنگ و پر محبت بهش زدم که اونم یه چشمک زد و لبش و غنچه کرد و یه بوس برام فرستاد.

لبخندم عریض شد و ردیف دندونام پیدا شد. خوشحال سرمو چرخوندم سمت دیگه که نیشم بسته شد.

مامان و باباش جفتشون داشتن با لبخند به من نگاه می کردن. من که خجالت مجالت سرم نمیشه احساس کردم لپام گلی شد. سرمو انداختم پایین.

مامان شروین با لبخند گفت: مهبد این دوتا تورو یاد چیزی نمی ندازن؟؟؟

بابای شروین بلند خندید و گفت: چرا.

هرچی صبر کردم که چرا و چیو ؟ تعریف کنه و بگه یاد چی افتاده اما نگفت.

تو کل مسیر مامان شروین حرف زد و باباش ادامه داد. منم لال. باز شروین یکم همراهیشون می کرد.

خلاصه با کلی خنده و شوخی و حرف مسیر طی شد و رفتیم خونه. تا رسیدیم مامان بابای شروین پیاده شدن و رفتن. منم صبر کردم با شروین برم تو عمارت.

عجیب این پدر و مادر به آدم آرامش می دادن. اونقدر خوش اخلاق و خندون و مهربون بودن که آدم خود به خودی باهاشون احساس راحتی می کرد.

با هر نگاهی که به هم می کردن میشد فهمید که چقدر همو دوست دارن. از دهنشون مهبد جان و شایا جان نمیوفتاد. اسم مامان شروین شایا بود و حقا که شایسته و سزاوار بود مثل اسمش.

الان می فهمیدم که شروین محبتش و آرامشش و از کی به ارث برده.

کنار در ماشین منتظر دست به سینه ایستادم. شروین با یه لبخند اومد سمتم و دستشو انداخت دور کمرم و با هم رفتیم تو عمارت.

آخی طراوت جون چقده خوشحال بود. نمی دونم بعد چند وقت پسرش و عروسش و دیده بود اما از اشک شوقی که می ریخت پیدا بود خیلی دلتنگشونه.

از اونجا که مادر و پدر شروین خسته بودن سریع براشون میز شام و چیدیم و شام خوردیم. بعد شام به طراوت جون شب بخیر گفتیم وهر کی رفت سمت اتاقش که بخوابه و صحبتها رو گذاشتن برا فردا.

اتاق مامان بابای شروینم طبقه دوم بود. اول اون دوتا رفتن بالا و پشت سرشون من و شروین. داشتم از پشت نگاهشون می کردم.

بابا دستشو انداخت بود دور شونه های مامان و آروم با هم حرف می زدن و ریز ریز می خندیدن و هر چند لحظه یه بارم بابا، مامان و به خودش فشار می داد.

آخی چقده این دوتا عشقولانه بودن. سرمو کج کرده بودم و با عشق به محبت این دو نفر نگاه می کردم که یه دستی اومد دور کمرم.

برگشتم دیدم شروین کنارمه و دستش و انداخته دور کمرمو منو سمت خودش کشیده. یه لبخند بهش زدم و آروم سرمو تکیه دادم به کتفش.

بی هوا گفتم: مامان باباتو خیلی دوست دارم.

یه لبخند مهربون زد و گفت: تو همه رو دوست داری چون خودت مهربونی.

یه اشاره ای با سر به مامان باباش کردم وگفتم: آخه کی می تونه این دو نفرو دوست نداشته باشه. همین جوری که بهشون نگاه می کنی ازشون محبت ساطع میشه.

یه لبخند قشنگ بهم زد و آروم رو موهامو بوسید. لبخند اومد رو لبهام.

سرمو که بلند کردم دیدم مامان و بابا بالای پله ها ایستادن و بهمون می خندن. نمی دونستم نیشمو براشون باز کنم که این صحنه رو دیدن یا سرمو بندازم پایین و خجالت بکشم.

در هر حال هیچ کاری غیر از یه لبخند کوچولو نکردم. رسیدیم بالای پله ها. اتاق مامان اینا انتهای راهروی سمت چپی بود یعنی چند تا اتاق بعد من.

ایستادیم جلوشون و شروین با ذوق گفت: خوشحالم که اینجایین.

مامان خندید و گفت: ماهام خوشحالیم که اومدیم. هیچ جا صفای اینجا رو نداره اونم با بودن شماها.

یه لبخند زدم. باید شب بخیر می گفتیم. هنوز نمی دونستم چی باید صداشون کنم. مامانش که خیلی جون بود و من اصلا" دلم نمیومد بهش بگم مامان احساس می کردم یه جورایی بیشتر شبیه خواهرمه تا مادر شوهر. اما بابا خیلی مهربون بود. واقعا" قیافه اش مثل پدرای خوب بود.

رفتم جلو و گونه مامان و بوسیدم و گفتم: شبتون بخیر شایا جون خوب بخوابی.

مامان با شنیدن شایا جون خندید و گفت: تو هم خوب بخوابی عزیزم.

رفتم جلوی بابا و گونه اونم بوسیدم و گفتم: شب خوش بابا مهبد.

اومدم بیام عقب که بغلم کرد و رو موهامو بوسید و گفت: ممنونم ازت برای همه زحماتی که کشیدی.

گیج نگاهش کردم. منظورشو از زحمات نشنیدم. من مگه چی کار کردم همه کارها رو آشپز و اینا انجام دادن من فقط خوردم. آهان یه بارم به مهری خانم گفتم شام و بیارن. اینا که زحمتی نداشت.

با این حال چیزی نگفتم. شروینم مامان و باباش و بوسید و شب به خیر گفت.

بعدش مامان و باباش دوتایی دست تو گردن هم رفتن سمت اتاقشون. منو شروینم تو جاهامون ایستادیم و تا نرفتن تو اتاقشون چشم ازشون بر نداشتیم.

در که پشت سرشون بسته شد برگشتم سمت شروین و ازش پرسیدم: بابات چرا فکر می کرد من کارها رو انجام می دم؟؟؟؟

شروین اول متعجب با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. بعد چند ثانیه که منظورمو فهمید بلند زد زیر خنده. اونقدر بلند که از ترس اینکه بابا اینا به خاطر صدای بلندش نیان بیرون مجبور شدم بپرم و با دست جلوی دهنشو بگیرم. که باعث شد خنده اش خفه بشه اما هنوز تن و بدنش از زوره خنده می لرزید.

رو پنجه پام بلند شدمو یه جورایی برای اینکه هم قد شروین بشم مجبور شدم سرشو بکشم پایین که یه کوچولو کج شده بود سمت پایین. صورتم نزدیک صورت و گردنش بود و دستهام جلوی دهنش. نفسهام تو صورتش می خورد. نفسهایی که از اضطراب بیرون نیومدن مامان بابای شروین تند تند شده بود.

آروم گفتم: شروینم ساکت الان مامانت اینا میان بیرون زشته . بیچاره ها خسته ان.

نگران یه چشمم به شروین بود و یه چشمم به انتهای سالن و مواظب بودم که نکنه یه وقتی کسی از اتاق مامان اینا بیاد بیرون.

خیالم که از بابت مامان و بابا راحت شد چشمم و چرخوندم سمت شروین. سرشو یه کوچولو کج کرده بود سمت منو با چشمهاش یه جور عجیبی بهم نگاه می کرد.

تا حالا این نگاهش و ندیده بودم. دیگه نمی خندید. دیگه نمی لرزید فقط نگاه می کرد. چشمهاش خمار شده بود.

بمیرم براش انگاری خیلی خوابش میاد. از چشمهاش خواب می باره.

آروم دستمو از جلوی دهنش برداشتم. هنوز فاصله صورتهامون کم بود. هنوز نفسم به صورتش می خورد.

آروم پچ پچ وار گفتم: بمیرم عزیزم خوابت میاد؟ امروز خیلی خسته شدی. به خاطر مامانت اینام هیجان زده بودی کلی انرژی مصرف کردی. برو بخواب گلم.

آروم رفتم جلو که گونه اشو برای شب بخیر ببوسم که با یه حرکت دستشو انداخت دور کمرمو سرشو چرخوند و جای گونه اش لبهاشو گذاشت روی لبهامو یه بوسه طولانی و پر احساس ازم گرفت.

مست بوسیدنش بودم تا حالا این جوری پر شور و با ولع نبوسیده بودنم انگار می خواست درسته قورتم بده. اونقدر با هیجان می بوسید که من و هم وادار می کرد همراهیش کنم. دیگه کم کم دستها و بدنم در اختیارم نبودن. دستهام پیچید دور گردن شروین و تو موهاش می چرخید. با هر بوسه بدنهامون به هم نزدیک تر میشد و حلقه دستهامون تنگ تر.

سرمست از بوسه اش بودم و هنوز سیراب نشده بودم که لبهاشو جدا کرد و قبل از اینکه چشمهامو باز کنم خودشو ازم جدا کرد و با یه شب بخیر سریع رفت تو اتاقش.

گیج و مبهوت از این حرکتش به در بسته اتاقش نگاه کردم.

واه این چرا همچین کرد؟ چه یهو خوابش گرفت. حالا همین جا که نقش زمین نمیشدی بخوابی که . لوس....

شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت اتاقم.

 

------------------------------------------------------

 

از اونجایی که اصلا" دلم نمی خواد همین اول کاری به مامی و ددی شروین نشون بدم که دختر تنبل و خوشخوابی هستم به زور زنگ سه تا ساعت. یعنی ساعت موبایلم و ساعت رو میزیم و ساعت مچیم که زنگ داشت ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدم و برای پروندن خواب از سرم رفتم دوش گرفتم و تا حاضر شم ساعت شد یک ربع به 8.

خوشحال از اینکه موفق شدم زود بیدار بشم از در اتاق اومدم بیرون که هم زمان با من در اتاق مامان اینا هم باز شد. با ذوق و لبخند ایستادم جلوی در اتاقم که بهشون سلام کنم و با هم بریم پایین. اما این دوتا اونقدر حواسشون به همدیگه بود که به کل من و ندیدن. رسیده بودن وسطای راهرو که نفهمیدم بابا به مامان چی گفت و مامانم چی جوابشو داد که بابا اونقدر ذوق کرد که با یه حرکت دست انداخت زیر بغل مامان و اون و از رو زمین بلند کرد و کشیدش بالا و یه بوسه طولانی از لبش گرفت.

اونقدر شکه شدم که به کل هنگ کردم. قدرت حرکتم و از دست دادم. در واقع نمی دونستم تو اون لحظه چی کار باید بکنم. بوسشون که تموم شد. یعنی تموم که نشد فقط یه لحظه سرهاشون از هم جدا شد و بابا دوباره یه چیزی به مامان گفت و دوباره همون حرکت قبل تکرار شد و منم مه و مات بوسیدنشون و نگاه می کردم.

بعد چند دقیقه که سیر همو بوسیدن و منم با چشمهای گرد و گشاد دقیق نگاهشون کردم. جوری که جزئیاتم از دست ندادم. بالاخره رضایت دادن و بابا مامان و گذاشت رو زمین.

تازه اون موقع بود که به خودم اومدم و فهمیدم چه کار زشتیه نگاه کردن به دونفر تو این وضعیت.

اومدم یه جوری خودمو قایم کنم برای همین سریع برگشتم سمت در که برگردم تو اتاق اما از هولم نفهمیدم در بسته است و محکم با کله رفتم تو در.

صدای برخوردش به اندازه کافی بلند بود که مامان و بابا رو متوجه من بکنه.

دستمو رو سرم فشار دادم و سعی کردم با مالوندنش مانع از ورم کردنش بشم. همین یه چیز و کم داشتم که سرمم قلنبه بیاد بالا.

برگشتم سمت بابا اینا و یه لبخند گشاد زدم و از زیر دستم که رو سرم بود نگاهشون کردم.

من: سلام صبحتون بخیر.

بابا با لبخند گفت: سلام بر عروس سحر خیزم.

یه لبخند زدم به بابا.

مامان نگران اومد سمتم و گفت: چت شده؟ سرت درد گرفت؟ بزار ببینم.

به زور دستمو از رو پیشونیم جدا و دقیق نگاهش کرد.

با لبخند و خیال راحت گفت: نه خدا رو شکر چیزی نشده یکم قرمز شده که زود خوب میشه. ورمم نکرده.

تو همین لحظه در اتاق شروین باز شد و شروین خمیازه کشون اومد بیرون. چشمش که به ما سه تا افتاد خمیازه نصفه اش بسته شد.

با تعجب به ما نگاه کرد و با ترس گفت: سلام.

یه نگاه به منو مامان کرد و با ترس گفت: به خدا من کاری نکردم.

ماها مبهوت مونده بودیم شروین چی میگه.

شروین که قیافه های ماها رو دید گفت: به خدا خودمو کنترل کردم. آنید دیدی که من سریع اومدم تو اتاق که اتفاقی نیوفته و کاری بر خلاف میلت انجام ندم. لازم نبود به مامان اینا چیزی بگی.

من ومی بینی کش آوردم. با ابروهای بالا رفته گیج به شروین نگاه می کردم. این دری وری ها چیه این پسر میگه؟ یعنی چی کاری نکردم و کنترل کردم و خلاف میل دیگه چه صیغه ای بود؟؟؟؟؟

یعنی چی آخه وقتی که خوابیم مگه می تونی کاری بکنی؟؟؟

تو ذهن گیجم داشتم حرفهای شروین و تجزیه می کردم و مونده بودم که من چیو نباید به مامان و باباش میگفتم که با صدای خنده بلند مامان و بابا 3 تا سکته رو پشت هم زدم.

به صورتهای سرخ شده از خنده اشون نگاه کردم.

مامان شایا: حقا که پسر خودته بهبد.

یهو با این حرف مثل برق گرفته ها خشک شدم. برگشتم سمت شروین که دیدم با نیش باز داره می خنده.

یعنی دلم می خواست برم بزنم لهش کنم. حیثیت واسه من نزاشته بود. آخه پسرم انقدر خنگ؟ کسی چیزی ازت پرسیده بود که اول صبحی اومدی و در مورد احساسات شبانگاهیت دفاعیه سر دادی؟؟؟؟

حالا خوب شد که پاک و مطهر مظنون درجه اول اعمال منافی عفت شدیم؟؟؟؟؟

خداییش خیلی خجالت کشیدم اما این مادر و پد رو پسر کلی ذوق کردن. تازه میفهمیدم که شروین همه جوره به باباش رفته.

 

****

با بازگشت خانواده شروین به ایران حال و هوای خونه حسابی عوض شده. همه چی انگار بهتر شده، جو بهتره. شور و هیجان خونه بیشتر شده. شده مثل اون وقتهایی که نوه های احتشام اومده بودن و طراوت جون شاد و سرزنده شده بود.

از بودن تو جمعشون لذت می بردم. اونقدر مامان شروین بامزه و شیرین بود که من و یاد دختر بچه های بازیگوش می نداخت. منو که داشت عاشق خودش می کرد دیگه وای به حال بابای شروین. بی خود نبود که بعد این همه سال زندگی هنوزم لیلی و مجنون بودن. خدایش شروین چه خانواده ای داشت. دلمم نمیاد بگم کوفتش بشه.

3 روز بعد برگشت مامان و بابا همه دور هم تو سالن نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم که یهو مامان شروین بی مقدمه رو کرد به من و شروین و گفت: خوب عروسیتون باشه 10 روز دیگه خوبه؟ تا اون موقع آنید هنوز کلاسهاش درست و حسابی تشکیل نشدن.

من داشتم چایی می خوردم همچین با این حرف شوکه شدم که قند پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. همچین سرفه می کردم که انگاری می خواستم حلقمو پرت کنم از تو دهنم بیرون. چشمهام قرمز شده بود و اشک میومد. نفسم بالا نمیومد. شروین با داد به همه دستور می داد تا یه کاری انجام بدن آخرم به زور، کلی آب به خوردم دادن تا بعد چند دقیقه آروم شدم و نفس کشیدن برام راحت تر شد.

شروین با ترس و نگرانی پشتمو می مالید. بیچاره خیلی هول شده بود. حالم که یکم بهتر شد سرمو بلند و به چشمهای نگرانش نگاه کردم.

برای آروم کردنش به زور گفتم: من خوبم.

با یه حرکت من و کشید تو بغلشو زیر گوشم آروم گفت: تو که منو کشتی دختر. قلبم داشت وا می ایستاد.

چقدر این حرفش باعث شادیم شد. تو دلم عروسی بود. بهم آرامش می داد. یه قطره اشک به خاطر این همه مهربونیش از چشمم چکید رو گونه ام.

یکم تو بغلش آروم شدم. به کل همه رو فراموش کردم نه مامان باباش یادم بود نه طراوت جونو مهری خانم. فقط و فقط تو اون لحظه شروین و می دیدم.

شروین سرمو از رو شونه اش برداشت و تو چشمهام نگاه کرد. آروم با انگشتهاش اشکامو که بی اختیار به خاطر ترس و نفس تنگی از چشمهام جاری شده بود و پاک کرد و گفت: این اشکها رو این جوری نریز پایین. انگار تو قلبم خنجر می زنی و خونمو قطره قطره می ریزی پایین.

یه لبخند پر محبت به خاطر مهربونیش و خوبش زدم. یه لحظه متوجه تکون خوردنای اطرافم شدم. چشمم و چرخوندم و تازه یادم افتاد که ما دوتا میون یه جمع هستیم و غیر خودمون چهار نفره دیگه ام هستن و الان 8 تا چشم همه حرکاتمون و زیر نظر دارن.

بی اختیار چشمهامو ریز کردم و با یه خنده سعی کردم ماسمالی کنم کارمون و حرفهای شروینو.

خنده ام باعث شد لبخند روی لب همه بیاد. مامان شروین که نگران دولا شده بود سمتمون صاف ایستاد و دست به سینه با یه لبخند گشاد رو به بابای شروین گفت: مهبد با 10 روز موافقی؟ می ترسم بیشتر طول بکشه کار دستمون بدن.

ابروهام از تعجب بالا رفت. اینا منظورشون چی بود؟ و چرا بابای شروینم داره با یه لبخند خیلی گشاد نگاهمون میکنه؟

یهو با داد شروین یه متر پریدم تو آسمون و دوباره نزدیک بود نفسم بگیره البته اینبار از ترس.

شروین: ماماننننننننننننننننننننن ن

مامانش برگشت سمتش.

شروین با اخم گفت: این چه حرفیه؟ همه که مثل تو و بابا نیستن؟؟؟؟

با این حرف شروین مامان و باباش دوتایی همزمان چشمهاشون یکی رفت سمت سقف و لوسترا و یکی دیگه رفت سمت در و دیوار.

طراوت جون یه سرفه ای کرد تا جلوی خنده اشو بگیره و تو جاش صاف نشست. من فقط این وسط کنجکاو و گیج داشتم نگاهشون می کردم.

آروم دم گوش شروین گفتم: من اصلا" نفهمیدم قضیه چیه. تو منظورت چی بود؟

شروین نگاه اخموشو از مامان باباش گرفت و به من دوخت.

اخمش باز شد و یه لبخند بهم زد و آروم گفت: اینا می ترسن که من و تو یه کارهایی بکنیم. آخه مامانم تو دوره عقد و نامزدی حامله شد.

فکم افتاد کف زمین: نهههههههههههههههههههههه

شروین با خنده گفت: بابا تو دهنت چه جوری انقدر باز میشه آخه؟ آره مامانم موقع عروسیش منو دوماهه حامله بود. حالا خوب بود زود فهمیده بودن وگرنه عروس با یه شکم تبلی شکل باید لباس عروسی تنش می کرد.

اوه اوه پس بی خود نبود که انقده از من و شروین می ترسیدن. خودشون تجربه و سابقه داشتن. این شروینم کم از باباش نداشت اما خدایی این یه قلم کارو انجام نمی داد. بیچاره خیلی مراعات منو می کرد و به اعتقادات من پایبند بود. حتی حرفشم نمی زد.

این مامان و بابای شروینم چه هول بودنا. شایدم زیادی آتیششون تند بود. تند و طولانی مدت. خوب فلفلی خوردن اینا. قد 30 سال شعله ورشون کرده بود.

خلاصه اون روز تصویب کردن که 10 روز دیگه مراسم عروسی رو برگزار کنن. همه چیز به سرعت برق و باد انجام شد. مامانم اینا اومدن تهران. به بچه ها خبر دادم. همه خودشون و رسوندن.

البته من کار زیادی هم نداشتم که انجام بدم. همه کارها و برنامه ریزیها با خود مامان شروین و مامانم بود.

از اونجایی که منو شروین تصمیم داشتیم تو همین خونه پیش مامان طراوت بمونیم دیگه نیاز به خرید جهیزیه و آماده کردن خونه و وسایل نبود. عروسی هم قرار بود تو همین باغ برگزار بشه.

تنها کاری که داشتم این بود که از صبح با بچه ها بریم مزونها و دنبال لباس عروس بگردیم. جاتون خالی با دل امن تو همه لباس عروس فروشیها می رفتم و پرو هم می کردم.

شروینم مدام تشویقم می کرد. این جوری شد که من یک هفته از این 10 روز و رسما" تو خونه نبودم. از صبح تا شب بیرون بودم با دخترها.

شروینم برای اینکه راحت باشم و روزهای آخر مجردیمو با دوستهام خوش بگذرونم آزادم گذاشته بود.

خودش از بیمارستان 20 روز مرخصی گرفته بود. کلا" شروین زیاد مرخصی می گرفت من نمی دونم این چه دکتریه آخه. اما خب دیگه عروسیش بود باید بهش مرخصی می دادن.

اما نمی دونم با وجود اینکه همه اش تو خونه بود این 10 روزه و کار خاصی نداشت چرا انقده شبها خسته بود و زود خوابش می برد.

خوشحال بودم. خانواده هامون خوب با هم کنار اومده بودن. از طرف مامان خانم ها خیالم راحت بود جفتشون مهربون و خونگرم بودن. ترسم از بابا بود که دیدم اونم خیلی خوب با بابای شریون کنار اومد. خدایی بعد مریضیش و اون جریان خیلی عوض شده بود. تا قبل اون ماجرا بابا از همه عالم و آدم ایراد می گرفت و کسی و قبول نداشت.

نا گفته نماند که آنیتا جان هم همه جا همراه من میومدن و عسل جان هم عزیز خاله کماکان به سان یک هوو دنبال من بودن.

عسل هم یه لباس عروس خوشگل با تور و این چیزا گرفت و شبم برا شروین پوشیدش و کلی جلوش چرخید و قر اومد. شیطونه میگفت برم لباسمو بپوشم نشون این فسقلی بدم عروس به کی میگنا.......

نمی دونم چرا به این بچه انقده حساس شده بودم. شاید به خاطر این بود که وقتی می دیدم شروین چه جوری با محبت بغلش می کنه و می بوستش حسودیم میشد. منم دیوانه ام دیگه به یه بچه و یه کودک حسودی می کردم. اما خوب با دیدن شروین و عسل مطمئن تر میشدم که شروین باید بابای یه دختر بشه.

یاد حرف شروین افتادم.

(( بابای یه دختر؟ این دختری که گفتی که شبیه خودته. یعنی دخترم به تو میره؟؟؟؟؟ جالبه که اخلاقش شبیه تو باشه. ))

الان من می تونستم مادر بچه ای باشم که شکل منه و پدرشم شروینِ. حتی فکرشم خوشحالم می کنه.

فردا روز عروسیه. از صبح باید برم آرایشگاه. هم خوشحالم هم یه حس عجیبی دارم. همیشه از تغییرات بزرگ می ترسیدم. اما این تغییریه که خودم آگاهانه انتخابش کردم. مطمئنم که پشیمون نمیشم. من با چشم باز و شناخت پا تو این زندگی گذاشتم. زندگی که واقعا" دوستش دارم و عاشق شریک زندگیمم.

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

صبح با صدای زنگ ساعتهام و تکونهای درسا بیدار شدم. از بین دخترها فقط درسا پیشم مونده بقیه رفتن خونه مهسا. درسا قراره باهام بیاد آرایشگاه. بالاخره اون روز موعود فرا رسید. آخ جون دارم می رم که راستکی شوهر کنم برم سر خونه زندگیم. با اینکه در عمل هیچی عوض نمیشه یعنی هنوزم منو شروین تو همین خونه و کنار مامان طراوتیم اما کلی فرق میکنه. یعنی از فردا ما مختار به انجام هر غلطی می باشیم و لازم نیست شرمسار بشیم.

جون به جونم کنن منحرفم.

یه اتاق ته سالن سمت چپی چند تا اتاق بعد اتاق شروین برای خودمون آماده کردیم که بی صبرانه منتظرم تا رسما" اونجا رو اتاق خودم بکنم.

دیشب به شروین گفتم صبح با راننده می ریم آرایشگاه. آخه خیلی خسته بود. گفتم صبح یکم بیشتر بخوابه البته اگه بتونه و کسی بیدارش نکنه.

درسا هم هی استرس وارد میکنه. چپ میره، راست میره میگه بدو، زود باش دیرمون شد، من می دونم دیر می رسیم، من می دونم دیر حاظر میشی.

شده مثل اون آدم کوچیکه تو کارتن گالیور که هی میگفت من می دونستم و بعدم آیه یأس می خوند.

سریع حاضر شدم و وسایلمو جمع کردم و از اتاق اومدیم بیرون. رفتم سمت پله ها اما....

تو جام ایستادم و به در بسته اتاق شروین نگاه کردم. دلم خیلی براش تنگ شده بود. این چند وقته درست ندیدمش.

امروز آخرین روزیه که شروین این جوری پیشمه. از عصر به بعد میشه همدم تموم لحظاتم.

بی اختیار برگشتم سمت در اتاق شروین و کشیده شدم به طرفش. آروم رفتم جلو و دستگیره رو چرخوندم. رفتم تو اتاق.

رو تخت خوابیده بود. تاق باز...

بازم بالاتنه اش لخت بود و پتو تا رو شکمش بیشتر نیومده بود. رفتم جلو. آروم رو تخت نشستم. با دقت تو صورتش نگاه کردم.

تصمیمم درسته. من هیچ وقت از انتخاب و داشتن شروین پشیمون نمیشم. آروم خم شدم رو صورتش. یه دستمو گذاشتم رو گونه اش. خواب خواب بود.

آروم رفتم جلو. چشمهامو بستم. لبم و گذاشتم رو لبهاش. نرم بوسیدمش.

آره من این ومی خواستم. من این بوسه ، این آغوش، این حمایت، من این مرد و می خواستم.

آروم از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین.

 

****

نمی خوام جز به جز بگم رفتم آرایشگاه و چی کار کردم چون خودمم نمی دونم. از همون لحظه ای که نشستم رو صندلی چشمهام سنگین شد. به خاطر زود بیدار شدنم تو صبح حسابی خوابم گرفته بود و خوابمم سنگین شده بود. یعنی بگم تمام مدتی که تو آرایشگاه بودم یا خواب بودم یا داشتم چرت می زدم یا چشمهام رو هم می افتاد دروغ نگفتم.

در کل هیچی از کار آرایشگره نفهمیدم اما مطمئن بودم که تو دلش کلی فحش و بد و بیراه نثار وجود مبارکم کرد.

کارش که تموم شد و لباسمو پوشیدم. اصلا" تو آینه نگاهم نکردم. انقده ذوق زده بودم که مدام نیشم شل میشد.

درسا یکی محکم زد رو بازوی لختم و گفت: ببند نیشتو بدبخت شوهر ندیده. الان یکی ببیندت فکر میکنه 40 سالته و ترشیدی و بعد کلی انتظار یه کور و کچل و پیدا کردی که خودتو ببندی بهش. ببند فکو.

خوشحال ابرو انداختم بالا و گفتم: برو بابا امشب شب منه هر کاری بخوام انجام می دم هیچ کسم حق نداره بهم چیزی بگه. مگه من چند بار قراره عروس بشم؟ همین یه بارم تو خوابم نمی دیدم. الانم واسه همین ذوق مرگم. منی که از همه مردها گریزون بودم الان یکی از بهترینهاشو کنارم دار.

خدایا شکرت که بازم بزرگی و کرمت و حکمتت و نشونم دادی. اگه بابام اون جور بود تو یکی و سر راهم قرار دادی که بتونم بهش تکیه کنم. واقعا" اینکه می گن تو کار خدا شک نکن راست میگن.

نمی گم شروین اومد دنبالم و منو دید و کپ کرد و دهنش باز موند از زیبائیمو نه خودم می دونم چه شکلیم شروینم من واقعی و دیده. این رنگهام نمی تونه آنید واقعی رو عوض کنه.

در ضمن من وقتی که شروین و دیدم اصلا" حواسم نبود که چقدر خوشتیپ شده و این کت و شلوار چقدر بهش میاد. مطمئنم اونم اصلا" حواسش به این چیزا نبود.

از تو چشمهاش می تونستم بخونم که اونم همون چیزی و می خواد که من می خوام. دیگه ببین چقدر تابلو بود که من خنگ می فهمیدم نگاه شروین چی میگه.

انقدر بدم میومد این فیلم بردارا دستور بدن. انگار ماها میمونهای سیرکیم هی این کار و بکن اون کارو بکن. منو شروین که نایستادیم کارهایی که میگفتن و انجام بدیم.

شروین تا دست گل و داد دستم سریع دستمو گرفت و منو کشید سمت آسانسور چون آرایشگاه تو طبقه چهارم بود.

تا رفتیم تو آسانسور و در پشت سرمون بسته شد پریدیم تو بغل هم. دستمو انداختم پشت گردن شروین و شروینم صورتمو گرفت بین دستهاشو .... بوسیدیم ... یه دل سیر همو بوسیدیم....

بی خیال که رژم پاک میشه، بی خیال که آرایشم بهم میریزه. مهم نیست که لب و لوچه شروین رژی و قرمز میشه. مهم اینه که ما دلتنگیمون و بر طرف کنیم و به آرامش برسیم.

در آسانسور که باز شد ما دوتام از هم جدا شدیم.

درسا قبل ما اومده بود پایین. نایستاد منتظر فیلم گرفتن ما بشه. در که باز شد و ما دوتا رو دید اول چشمهاش گرد شد بعدم با اخم سرشو کرد تو کیفشو از توش یه دستمال و یه رژ قرمز برداشت. دستمالو گرفت سمت شروین و رژم سمت من.

با همون اخم گفت: آنید بیا رژ بزن همه اش پاک شد.

رو به شروین کرد و گفت: شما هم لطف کنید لبتون و پاک کنید تا کسی نیومده و با این شکل و شمایل ندیدتتون.

یه نگاه به شروین انداختم. یهو بلند زدم زیر خنده شروینم که خودشو تو آینه دید پقی زد زیر خنده. آخه همه دور لبش قرمز بود.

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

یه جورایی روز عروسی بهترین و بدترین روز زندگیه. برای من که این جوریه.

بهترینه، برای اینکه بعدش تا همیشه کنار اونی که دوستش داری میمونی و یه زندگی تشکیل می دی. خوبیاش زیاده.

بدترین روزه، چون روزت مال خودت نیست انگار یکی روزتو ازت دزدیده. مجبوری تمام لحظات حضور یه موجود مزاحم به اسم فیلم بردار و تحمل کنی و یه چیز وحشتناک دیگه دوربینیه که دستشه و منتظره تا از کوچکترین حرکتت فیلم بگیره حتی دست تو دماغ کردنت.

کنار سفره عقد نشستم. همراه شروین.

تو آینه بهش نگاه می کنم. با لبخند جواب نگاهمو میده. عاقد خطبه رو می خونه. وکالت می خواد تا من، آنید و به عقد و نکاح دائم شروین در بیاره.

به دور و برم نگاه می کنم.

طراوت جون بالای مجلس نشسته و با یه لبخند زیبا و خوشحال بهمون نگاه میکنه. رضایت از تو صورتش می باره. یاد حرفش افتادم.

(( آنید تو روح زندگی این خونه ای و شروین شادیمو تکمیل می کنه.))

الان می تونه هر دوی ما رو با هم کنارش داشته باشه. دیگه هیچ وقت تنها نیست. اشک شادی تو چشمهاش حلقه زده. دوستش دارم و شادی زندگیمو مدیونشم.

دوباره به اطراف نگاه می کنم.

بابام و بابای شروین کنار هم دو طرف عاقد نشستن. بابام رو ویلچر نشسته. دلم می گیره.

سرمو می چرخونم مامانم کنار مامان شروین کنار سفره ایستادن. تو چشمهاشون اشک جمع شده. اما رو لبهاشون لبخنده. خوشحالن ... از سرو سامون گرفتن بچه هاشون خوشحالن. از رسیدن بچه هاشون و چشیدن طعم شیرین عشقون خوشحالن.

عاقد دوباره وکالت می خواد.

سرمو می چرخونم. سپند اون سمت سفره ایستاده با یه لبخند نگاهم می کنه. بغض کرده.

کنارش سامان با یه لبخند برادرانه نگاهم میکنه. برام خوشحاله. عسل کوچولو با اون لباس عروس پفیش کنار مامان ایستاده و با تعجب به من و شروین نگاه میکنه.

از تو آینه به کسایی که پشتم ایستادن نگاه می کنم. مهسا و النازو درسا و مریم یه پارچ


مطالب مشابه :


رمان باورم کن

رمان ♥ - رمان باورم کن - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان باورم کن. عشقم و احساسمو.




رمان باورم کن-3

رمان باورم کن-3 - بزرگترین وبلاگ رمان در چون خانم عاشق کتاب خواندن رمان باورم کن




رمان باورم کن

رمان باورم کن برای




رمان باورم کن

رمان باورم کن. و زمانی که تو خانه بود مطالعه می کرد چون خانم عاشق کتاب خواندن بود .




رمان باورم کن

رمان باورم کن




رمان باورم کن 20

رمان ♥ - رمان باورم کن 20 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان




باورم کن 2

رمــــان ♥ - باورم کن 2 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




برچسب :