رمان شماره تلفنت رو دارم-2
چشم رکسان به مدرک دانشگاهی اش افتاد که روی دیوار بالای مبل آویزان بود و با آن قاب بسیار زیبای از جنس چوب گیلاس که به جایزه ی کاری هنری می مانست،اصلا با کاغذ دیواری پاره پوره ی دیوار همخوانی نداشت.مدریک گرفتن تنها کار رکسان بود که در سرتاسر زندگی اش باعث خوشنودی پدرش شده بود.اما همین تکه ارزشمند شکاف بین پدر و دختر را عمیق تر کرد،چرا که او اصلا به آن مدرک کاری نداشت و خود را درگیر برنامه های نجات کرد.پدرش دلش را صابون زده بود که دخترش وارد دانشکده ی حقوق شود.آنگورا چرسید:"حالت خوبه؟""البته."رکسان پاهایش را به واداشت،به طرف اتاق نشیمن رفت و گفت:"می بخشی.پدرم خیلی شلخته س.""خب،آخه او تنها و مجرده."دختر عمه ی رکسان همیشه در مورد پدر او دل رحم بود،شاید به این دلیل که صرفا پدر او را سالی یک بار با سر و وضعی مرتب در میمانیهای بزن و بکوب کریسمس دی می دید.آنگورا پرسید:"آخری باری که به خونه اومده بودی،کی بود؟""من و بابا تلفنی بهتر می تونیسم باهم ارتباط برقرار کنیم."راستش،رکسان اصلا یادش نمی آمد آخرین بار کی به خانه آمده بود.او به سوی راهرویی رفت که یک اتاق در آن بود.در اتاقی را که زمانی متعلق به خودش بود،باز کرد.چشمانش را چند بار باز و بسته کرد.از آخرین بار که به آنجا آمده بود،هیچ تغییری نکرده بود.با اینکه روتختی زرد رنگش کهنه شده بود و به سفیدی می زد،صاف و مرتب بود و دو بالشتی که خودش در سال آخر دبیرستان در کلاس خانه داری درست کرده بود،روی آن قرار داشت.اتاق نقلی بود و سقف آن کوتاه،که دلیلش هم نقشه ی هنرمندانه ی خانه بود.در اتاق او فقط یک تختخواب و یک میز تحریر و یک صندلی جا می گرفت.صندلی اش روکش داشت و قالیچه ی کوچک سبز رنگی هم جلوی تخت پهن بود.رکسان عادت داشت از تخت بپرد روی قالیچه و از آنجا بپرد روی پادری کرک دار جلوی در جمام،تا پاهای برهنه اش با پارکت سرد تماس پیدا نکند.بیشتر تکه های پارکت ور آمده بود.رکسان صفحه ای از جنس چوب پنبه روی دیوار نصب کرده و عکسهایی از خویشاوندانش را که مدتها فراموششان کرده بود،روی آن زده بود.یک عکس هشت ضربدار ده قاب شده هم از خودش در سال آخر دبیرستان روی تخته بالا سر تختش قرار داشت.او در آن عکس نمی خندید.رکسان نگاهی به آنگورا انداخت.اتاق کوچک او اصلا با سئیت افسانه ای آنگورا که تلویزیون و تلفن هم داشت،قابل مقایسه نبود."به نظر می رسه پدرت امیدوار بوده تو به خونه برمی گردی و با اون زندگی کنی.""آره.اونم در این سن و سال."یکدفعه فهمید چه حرفی زده،ولی دیگر دیر شده بود."اوه،معذرت می خوام.مطمئنم تو دلیل خوبی برای زندگی تو خونه ی پدر و مادرت داری.""راستش،نه.تو کجا زندگی می کنی؟""الان در بیلوکسی.""اوه."آنگورا کفشهایش را در آورد و از شر پاشنه های هفت سانتی متری اش خلاص شد.حالا قد واقعی یک متر و شصت و شش سانتی متری اش مشخص بود.هر دو آنان تقریبا همقد بودند."اگه همین الان این لباس رو از تنم در نیارم،خودم رو می کشم."باران چه بالایی که سر لباسش نیاورده بود.کاملا چروک و از ریخت افتاده بود.رکسان با زیب لباس گلاویز شد.یادش آمد که آنگورا همیشه تلاش می کرد فرورفتگی و برجستگیهای اندامش را حفظ کند،بخصوص با حضور دی سر هر وعده غذا که مراقب غذا خوردن او بود.وقتی بالاخره رکسان موفق شد زیب را پایین بکشد،دختر عمه اش چنان راحت شد که ناله ای کرد.لباس ابریشم خیس را از سر شانه اش پایین انداخت و خود را از شر آن خلاص کرد.زیر آن یک گن پوشیده بود که از زیر بغل تا سر زانوانش را می پوشاند و حسابی زجرش می داد.رکسان به حمام اشاره کرد و گفت:"حموم اونجاس."سپس روی لبه ی تخت نشست و یکدفعه یادش افتاد که تخت چه جیرجیری می کند."راستی.حموم دوش نداره.فقط وان داره.""هر چی هست،فعلا در حکم بهشته."از نظر رکسان هم همین طور بود.آنگورا در حمام را باز کرد و یکدفعه ایستاد.رکسان از همانجا که نشسته بود،متوجه شد که او با دیدن موهای ژولیده و آرایش در هم ریخته اش در آیینه،یکه خورد و چشمانش گرد شد.چانه اش به ارزش افتاده بود.او آهسته نیم تاج را از سرش برداشت و آن را کنار دستشویی سبز رنگ قرار داد.سپس هر چه سنجاق سر توی موهای خیس و درهم ریخته اش بود،درآورد.حالت چشمانش رکسان را به وحشت انداخت.حالت نفرت بود؟رکسان جلو رفت و گفت:"بذار من شیر آب را باز کنم."و از کنار آنگورا رد شد و گفت:"یادم میاد درپوش راه آب وان کمی بازی در می آورد.وان قدیمی چینی پر از لکه و جرم بود،ولی باز هم در وضعیتی خوب به سر می برد.او شیر آب را باز کرد،که ابتدا تا مدتی آب نارنجی رنگ از آن آمد.سپس درپوش را روی سوراخ گذاشت.یکدفعه آب گرم از شیر بیرون آمد.داخل جعبه ی دارو را نگاهی کرد و از داخل آن کریستالهای ژله ای مخصوص حمام را که از شهدت کهنگی به هم چسبیده بودند،پیدا کرد و مشتی از آن را در آب ریخت.رویش را برگرداند و به آنگورا که نوز به آیینه زل زده بود،لبخندی زد و با لحنی شاد گفت:"حاضری؟"شانه های آنگورا شروع به لرزیدن کرد.صورتش انگار داشت از هم می پاشید.چنان شیونی سر داد که رکسان مطمئن بود آقای شروود سرش را از پنجره بیرون کرد.قبل از اینکه نقش زمین شود،رکسان او را گرفت."بهتره اول این لباس غواصی رو از تن ات در بیارم تا حالت جا بیاد."رکسان همان طور که او را نگه داشته بود،گن را که محکم به بدن او چسبیده بود،بیرون کشید.یکدفعه اندام آنگورا به وضع عادی برگشت،که سخاوتمندانه چیزی را از آن دریغ نکرده بود.گن که در حالت اصلی اش اندازه تن عروسک بود،روی بدن آنگورا جا انداخته بود."وقتی می خواستی اینو بپوشی،خودت رو از ساختمون دو طبقه پرت کردی توش؟""به زحمتش می ارزید.در عوض،به جای لباس سایز چهل،سی و هشت پوشیدم.رکسان نگاهی به لباس ابریشم انداخت که کپه روی زمین افتاده بود،اما حرفی نزد.به آنگورا کمک کرد برود توی وان،و با شنیدن صدای سوت کتری رویش را برگرداند و گفت:"من برم سراغ کتری.اگه چیزی خواستی داد بزن."آنگورا با حالتی فلاکت بار سری تکان داد و در وان دراز شد.رکسان آهی کشید و بعد رفت تا اجاق گاز را خاموش کند.در چند قفسه را در جستجوی چای باز کرد،اما جز چند قوطی کنسرو چیزی پیدا نکرد.دلش گرفت.پدرش اصلا به خودش نمی رسید.خود او هم به پدرش نمی رسید.او دنبال کیسه زباله گشت و به سراغ قفسه ها رفت و هر چیزی را که به نظرش می رسید مانده و خراب شده است،در کیسه زباله ریخت.سپس آب کتری را در ظرفشویی خالی کرد و ظرفها را شست،روی پیشخوان درا تمیز کرد،تمام خرت و پرتهای ولو در اتاق نشیمن را جمع کرد و بعد جارو برقی عهد بوق پدرش را آورد و بیشتر دقت می کرد خرده های نان و آت اشغالهای دور و بر صندلی راحتی پدرش را تمیز کند.بعد خیلی سریع سری به آنگورا زد و همان طور که حدس می زد،او به خواب رفته بود و مثل خرس خرناس می کشید.هر وقت رکسان از خر و پف کردن آنگورا شکایت می کرد،او می گفت خرناس یکی از محصولات جانبی کار بینی است.رکسان آهی کشید.دراز کشیدن در وانی قدیمی در محله ی مخروبه ی شهر،احتمالا چیزی نبود که آنگورا صبح آن روز موقع پایین آمدن از تختخواب ،تصورش را می کرد.طفلکی دختر پولداره چه به سرش آمده بود!
رکسان به هال برگشت و نگاهی به اتاق خواب پدرش انداخت.دلش نمی خواست به حریم او تجاوز کند،اما راضی هم نمی شد پدرش در کثافت بلولد.در نیمه باز بود.بنابراین به داخل سرک کشید.خوشحال شد که رختخواب پدرش را صاف و مرتب دید.دسته ای لباس روی صندلی ریخته شده بود که به نظر می رسید همه اش شسته شده است.یکی دو حوله از حمام برداشت و پرده ای حمام را که از حاقه هایش در آمده بود،دو مرتبه وصل کرد.خواست از اتاق بیرون برود،اما یکمرتبه ایستاد و قلبش به تالاپ تولوپ افتاد.
فصل هفتم:عکسی از مادرش که معلوم بود سیاه و سفید بوده ولی حالا رنگی اش کرده بودند،در قابی نقره ای کنار تخت پدرش بود.رکسان آن عکس را به یاد می آورد و فکر کرد مادرش با آن لباس دکلته و موهایی که بالای سرش جمع کرده بود،چقدر دلفریب شده بود.زمانی آن عکس روی طاقچه ی بالای شومینه بود،اما بعد از طلاق،یکدفعه همراه با تمام عکسهای مادرش غیب شده بود.او از پرش پرسیده بود:"عکسهای مامانم کو؟"و پدرش با لحنی بد جواب داده بود:"عکس بی عکس.""می خوام عکسهاشو داشته باشم.""لازم نکرده.حالا برو برام یه آبجو بیار."چهار سال بعد که مادرش در یک سانحه ی اتومبیل کشته شد،رکسان دلش برای یک عکس مادرش غنج می زد،اما مجبور بود قیافه ی او را فقط در ذهن مجسم کند.به هر حال طولی نکشید که به جای یادآوری دیدارهای کوتاه با مادرش،فقط دراز کشیدن او در تابوت در ذهنش ماند. و در این چند سال گذشته هم نتوانسته بود کاملا قیافه ی مادرش را مجسم کند.حالا دیدن این عکس،هدیه ای تلخ و شیرین برایش بود.مادرش با آن لبان قلوه ای و چشمانی که انگار با آدم حرف می زد،خیلی زیبا بود.سعی کرد اشک نریزد.مثل همیشه با رفتارهای توجیه ناپذیر پدرش دست به گریبان بود.پدرش چه موقع مادرش را بخشیده بود که عکسهای او را از مخفیگاه بیرون آورده بود؟صدای آنگورا به گوش رسید که او را صدا می زد.رکسان عکس را سرجایش گذاشت،اشکهایش را پاک کرد و به حمام برگشت.آنگورا هنوز در حمام بود."کمکم می کنی موهایم رو آبکشی کنم؟"رکسان صدبار در آن وان حمام کرده و همیشه هم خودش موهایش را آبکشی کرده بود.از این گذشته،موهای رکسان صد برابر پرپشت تر از موهای دیگران بود.ولی خوب،آنگورا به این کار عادت نداشت."البته."رکسان از لیوانی که مسواکش را در آن می گذاشت،برای این کار استفاده کرد.با آن آب گرم را روی سر آنگورا ریخت تا کف شامپو را از موهایش پاک کند."بهتر شدی؟"آنگورا کمی به عقب رفت و تا سرشانه اش را در آب فرو کرد.جوان تر از وقتی که آرایش داشت،به نظر می رسید."یه کمی.""که این مرتیکه عشق زندگیت بوده،آره؟"آنگورا به چند تایی ژل که هنوز در آب حل نشده بود،نگاه کرد و گفت:"خیال می کردم این طوریه."دوباره حالت نگاهش وحشی شد،که رکسان ترس برش داشت."می خوای به کسی زنگ بزنم؟مثلا به مادرت.""ساعت چنده؟""حدود پنج و نیم.""بذار کمی دیرتر."بهتر بود آنان کمی بیشتر زجر می کشیدند.رکسان نمی توانست او را سرزنش کند."می خوای امشب اینجا بمونی؟پدر رفته مسابقه ی ماهیگیری و امشب فقط خودمون دو تا تنهاییم."آنگورا با لحنی بچگانه گفت:"جای دیگه ای رو ندارم برم."رکسان سرپا ایستاد و گفت:"به هر حال باید با اونا روبرو بشی.به علاوه،این وضعیت تقصیر تو نبود.""چرا،بود.وقتی مادرم می خواست اون زنیکه رو به عروسی دعوت کنه،می بایست جلوش می ایستادم."سرزنش همه اطرافیان،الا مقصر واقعی!"خوب،اگه مثلا دو ماه دیگه ترینتن توی فرودگاه با این زنیکه برخورد می کرد،چی؟آنگورا زبون و بیچاره گفت:"این طوری نمی شد،چون قرار بود بریم شیکاگو.""راستی؟""قرار بود من توی یه شرکت بزرگ و مهم،نماینده ی امور هنری بشم."آنگورا سعی کرد اشکهای خود را پس براند."حالا همه چی به باد فنا رفت."رکسان اخمی کرد و گفت:"چرا؟""آخه...چون...من دیگه به اونجا نمیرم.""چرا نری؟بدون اون سر خر برو."آنگورا لبخندی زد.لبخندی محزون."پدر و مادرم هیچ وقت اجازه نمیدن من تنهایی برم.""لازم نیست نظر اونا رو بخوای."رکسان با آن قیافه آشنا بود.آنگورا همیشه با میل و اشتیاق خود برای استقلال علیه نجات از دست آن دو تا پیری،در جنگ و جدل بود.یکدفعه چهره ی آنگورا بشاش شد و گفت:"شاید بتونم با تو زندگی کنم.""اوه...گمان نکنم عقیده ی خوبی باشه.حالا بهتره قبل از اینکهع وا بری، از آ بیای بیرون.به علاوه نوبت منه."آنگورا سرش را تکان داد و صاف نشست.گفت:"واقعا به یه چایی احتیاج دارم."رکسان همان طور که در کمد کوچک حمام به دنبال یکی از حوله های نخ نما می گشت،سرش را تکان داد و گفت:"متاسفم.نتونستم چای پیدا کنم.اما با هر چی توی یخچال هست،از خودت پذیرایی کن.البته اگه نگندیده باشه.اگه گرسنه هستی،می تونیم بریم بیرون و یه چیزی بخوریم،یا پیتزا سفارش بدیم."برای لحظه ای برقی در چشمان آنگورا درخشید.اما بعد دستی روی شکمش زد و گفت:"بهتره این کارو نکنیم.من رژیم دارم."رکسان به یاد حقه های احمقانه ی آنگورا افتاد که وقتی هم اتاق بودن،موقع وزن کم کردن به خودش می زد،و با سوءظن پرسید:"چه رژیمی؟""رژیم غذای مرکب.""یعنی چه غذاهایی؟""اووم...هویج و ذرت بو داده.""هویج و ذرت بو داده؟پس واسه همینه که رنگ پوستت مثل کدو تنبل شده؟""به نظرمخیلی قشنگه.""محض رضای خدا بس کن،آنگورا .تو نارنجی شده ای."آنگورا حوله را از دست او قاپید و گفت:"می شه لباسهایی رو که قولش رو داده بودی، به ام بدی؟"رکسان اخمی کرد.بعد به اتاق خواب رفت و زیب ساک توبره ای را باز کرد.داخل آن را گشت و فکر کرد ای کاش وقتی می خواست ساکش را ببندد،بیشتر دقت می کرد.بهترینی چیزی که توانست پیدا کند،یک شلوار جین رنگ و رو رفته و یک تی شرت کهنه بود.آنگورا نگاهی انداخت و گفت:"دارش شوخی می کنی،آره؟""متاسفم.با عجله زدم بیرون."آنگورا تی شرت را بالا گرفت و گفت:"ووی...آخرین مرتبه که رفتی خرید،کی بود؟"رکسان پایین پلیور نارنجی اش را کشید و پرسید:"واسه لباس؟"آنگورا آهی کشید و گفت:"این رنگ برای تو وحشتناکه."رکسان پوزخندی زد و گفت:"پس بهتره منم هویج خوردن رو شروع کنم."آنگورا اسپری فلفل رو بالا گرفت و گفت:"این عطریه که تمام زنهای خوش لباس بیلوکسی به خودشون می زنن؟"قبل از اینکه آنگورا اسپری را روی خوش خالی کند،رکسان آن را از دست او قاپید و گفت:"فقط واسه احتیاطه."دختر عمه اش آهی کشید."ممکن نیستمن بتونم باسنم رو توی این شلوار جا بدم.یه چیزی که کش بیاد،نداری؟"رکسان یک شورت باریک قرمز بالا گرفت و گفت:"فقط همین.""حالا دیگه مطمئنم داری شوخی می کنی."رکسان به یاد علاقه ی وافر آنگورا به شورتهای مامان دوز افتاد،لبخندی زد و گفت:"اگه به اینها عادت کنی،انقدر ها هم بد نیست."او آنگورا را تنها گذاشت تا حسابی شورت را بررسی کند،و رفت تا حمام کند.وقتی لخت شد،برای لحظه ای اندام پر از پستی و بلندی آنگورا را با هیکل پسرانه ی خودش مقایسه کرد و غطبه خورد.سپس وارد وان شد و تا گردن در آب فرو رفت.وقتی آب گرم به ساق پایش خورد،ناله ای سر داد.پاهایش از دیروز که دویده بود،درد می کرد.ناخواسته قیافه کپیسترانو در ذهنش نقش بست؛حالت تمسخرآمیز او با آن کفشهای بدترکیبش.شاید بهتر بود بو او خبر می داد که کسی وارد خانه اش شده است.شاید او...رکسان ریشخندی زد.شاید او کمکش می کرد؟چه کمکی؟رکسان که مطمئن نبود فرانک کیپ به دنبال اوست.از این گذشته،کارآگاه طوری با او برخورد کرده بود انگار در عوض چیزی،انتظاری از او دارد،مثل افشای محل زندگی ملیسا کیپ.نه.هر چه بیشتر در این مورد فکر می کرد،بیشتر به الیز مظنون می شد.حتما کار او بود که چنین پیام عجیب و غریبی گذاشته بود.الیز از آن نخبه های کامپیوتر بود و ساعتها پشت کامپیوتر می نشست،مخصوصا برای گپ زدن کامپیوتری.الیز خیال کرده بود دلیل ارتباطهای ناموفق رکسان با مردان،این است که او همجنس باز است.اگر این طور باشد،پس باید گفت بیشتر زنان دنیا همجنس باز هستند.رکسان نفسی عمیق کشید.بعد عمل بازدم را انجام داد و سر شانه ها و پشت خود را رها کرد.حالا چند روزی اینجا استراحت می کرد و بعد به بیلوکسی برمی گشت و جایی دیگر را برای اقامت پیدا می کرد،هر چند رنگ اتاقش را که دسترنج خودش بود،دوست داشت و ...حتما چرتش برده بود،چون صدای آنگورا او را از جا پراند و سرش به کاشی حمام خورد."آخ!"سرش را برگرداند و آنگورا را دید که فقط تی شرت و همان شورت کوچک را پوشیده بود.یک بطری هم در دست داشت."چی گفتی؟""منو ببخش.گفتم ببین چی پیدا کردم.تکیلا."رکسان چهره در هم کشید.سرش را مالید و گفت:"نگو که می خوای اینو بخوری.""می خواستم این کار رو بکنم.""از آخرین باری که با هم بودیم،مشروبخور قهاری شده ای.""من مارگاریتا دوست دارم."رکسان خندید،کمی خود را بالا کشید و دستش را به طرف حوله ای کوچک دراز کرد."این دو تا خیلی باهم فرق دارن.""یاال له.من مستحق یک لیوان نوشیدنی هستم.""در این مورد اعتراضی ندارم.اما باید حقیقتی در مورد تکیلا برات بگم.ضرب المثلی هست که میگه:تکیلا تو رو می کشه.باید اونو با یه چیزی قاطی کنی تا رقیق بشه.""توی یخچال آب گوجه فرنگی دیدم."رکسان شکلکی در آورد و گفت:"حالا که اصرار داری،باشه."آنگورا نگاهی به اندام برهنه ی رکسان انداخت و گفت:"تو معرکه ای.""اوه،متشکرم...حدس می زدم."او یکدفعه از خجالت سرخ شد و حوله را روی سینه هایش نگه داشت."تو همیشه لاغر و خوش هیکل بودی.""تو بودی که همیشه خیلی خوش هیکل بودی.""من و خوش هیکل؟به فکر افتاده ام یه کرم کدو قورت بدم تا بلکه از دست این چربیهای اضافی راحت بشم.""فقط دی بیاد سراغت،کافیه.حالا پیتزا سفارش میدم و کیفش رو می کنیم."البته اگر می توانست در آن محله پیتزا فروشی پیدا کند تا پیتزا را دم خانه تحویل بدهند."اون شورت چطوره؟"آنگورا اخمی کرد و گفت:"مزاحمه."رکسان خندید.بی هیچ حرفی وارد اتاق خواب شد و لابلای لباسهایی که درهم و نامرتب روی روتختی زرد رنگ ولو بود،به دنبال لباس گشت.یک شلوار جین و یک تاب صورتی برداشت و آنها را پوشید.آنگورا در حالی که لای موهای نیمه خیس طلایی رنگش دست می کشید،گفت:"می شه برس مو اسبی تو رو قرض بگیرم؟"رکسان کشویی بالایی میز تحریرش را باز کرد و همزمان گفت:"همین جاها باید یه برس باشه.ولی در مورد برس دم اسبی ،نمی تونم قولی به ات بدم."او لابلای خرت و پرتهای داخل گشو را گشت.جا کلیدی،کتابهای جیبی پاره پوره،کارت شناسایی اش را موقعی که در دوره ی دبیرستان در یک مغازه کار می کرد و آن را به سینه می زد،منگوله ی کلاه فارغ التحصیلی اش از نوتردام.چرا وقتی از خانه می رفت،این را با خوش نبرده بود؟راستی چرا؟آنگورا کتابی صحافی شده را که روی آن با حروف طلایی حک شده بود سال1987،برداشت و شیهه ای کشید و گفت:"این کتاب سالیانه ی دانشگاهه."رکسان به یاد عادت آنگورا افتاد که برای هر چیزی شیهه ای می کشید و او را معذب می کرد.آنگورا به دنبال عکس خودش گشت."این منم.اوه،این کت چقدر وحشتناکه،مگه نه؟"رکسان برگشت،نگاهی کرد و گفت:"حالا کی با این همه مویی که تو داری،متوجه کتت می شه؟""خوب،خانم باهوش.حالا عکس تو رو می بینیم."او ورق زد تا به صفحه ی لیسانسه ها رسید.سپس اخم کرد."عکی تو نیستکه."رکسان پوزخندی زد و گفت:"ببخش که ناامید شدی."در همین موقع،پاکتی از لای کتاب روی زمین افتاد.رکسان دولا شد تا آن را بردارد،خاطرات در ذهنش زنده شد.آنگورا سربه سر او گذاشت و گفت:"نه مه ی عاشقانه؟""آره.درسته.نه کارل جرات می کرد احساسات خودش را برای او بنویسد،نه رکسان."بازش کن."انگشت داخل پاکت کرد و چند ورق کاغذ زرد بیرون کشید.آنها را باز کرد.انگار از تونل زمان عبور کرد و به گذشته برگشت."باور نمی کنی چیه.""چیه؟"رکسان ورقه ها را بالا گرفت تا آنگور نوشته ی بالای صفحات را ببیند.فهرست زندگی ام.آنگورا زیر لب گفت:"فهرست زندگی ما؟وای،خدا جون."وقتی برنامه هایی را به خاطر بیاوری که خیال داشتی آنها را با موفقیت به اتمام برسانی،آن هم در سن مستعد هجده،چه چیزی ممکن است زجرآورتر از این باشد که در بزرگسالی ببینی به هیچ یک جامه ی عمل نپوشانده ای."بیا در بطری تکیلا رو باز کنیم."
فصل هشتم:رکسان نتیجه گرفت که آب گوجه فرنگی و تکیلا نفرت انگیز ترین ترکیب مایعات است که تا به حال دیده شده است.باز خدا را شکر که پیتزا پپرونی مزه ی آن را تحت الشعاع قرار می داد."اون شبی رو که فهرست زندگیمون رو نوشتیم،یادت میاد؟"آنگورا چهار زانو روی روتختی سبک سرخپوستی نشسته و تی شرت را روی زانوان خود کشیده بود.نیم تاجش را هم روی سرش گذاشته و چشمانش در اثر بالا کشیدن نصف لیوان مخلوط تکیلا و آب گوجه فرنگی درخشنده شده بودند.او گفت:"داشتم برای اولین بار سیگار ماری جوانا می کشیدم."سپس کمی به جلو خم شد و گفت:"گمان نکنم الان با خودت سیگار ماری جوانا داشته باشی."رکسان لبخندی کجکی زد و گفت:"اوه،نه.متاسفم که اینو میگم.اما من دیگه بزرگ و عاقل شده م.از این گذشته،یادت میاد بعد از کشیدن اون سیگار یه هفته حالت بد بود؟""اینو دیگه یادم نمیاد."این هم یکی از خصوصیات آنگورا بود که برای ماستمالی مسایلی که نمی خواست رو کند،براحتی خود را به فراموشی مصلحتی می زد.رکسان گفت:"با این حساب،لابد یادت هم نمیاد شبی که فهرست رو نوشتیم،کجا بودیم.""نه."رکسان صورت دختر عمه اش را بررسی کرد و از خود پرسید که او چقدر از خاطرات دوران دانشکده را در ذهن خود مسدود کرده است؟رکسان به دختر عمه اش یاد داده بود که دوری از دی چه کیفی دارد،اما در عوض،او نه تنها از زورآزمایی با حالت افسردگی دوری از خانه رنج می برد،دلشوره هم پیدا کرده بود.چهار سال زجرآور."در مراسم ختم دختری بودیم که جلوی دانشکده ی علوم بیهوش افتاده بود.آنگورا لب خود را گاز گرفت و گفت:"تامی رنی پالن."رکسان گفت:"درسته."سپس به کتاب سالیانه ی دانشکده رجوع کرد،نگاهی اجمالی به یک عکس کوچک سیاه و سفید انداخت و گفت:"اینم عکسش.رشته ی فلسفه."عکس دختری مو طلایی و جذاب را نشان می داد که لبخندی گل و گشاد بر لب داشت و بلوزی با اپل پهن پوشیده و موهایش را هم فر زده بود.وقتی برای گرفتن این عکس جلوی دروبین قرار گرفته بود،روحش هم خبر نداشت که تا موقع فارغ التحصیلی زنده نخواهد بود.رکسان به بالشتهای بالای تخت تکیه داد.حالش گرفته شده بود.گفت:"من و تامی در یکی از کلاسها باهم بودیم.یادم میاد بقیه ترم هر وقت از کنار صندلی خالی اون رد می شدم حالم بد می شد.تو اونو نمی شناختی،نه؟"آنگورا گفت:"نه."سپس جرعه ای تکیلا نوشید."اینجا نوشته اونم توی دلتازتا بوده."دلتازتا خوابگاه مخصوص دانشجویان پولدار بود که آنگورا هم در آنجا اتاق داشت.آنگورا شانه ای بالا انداخت و گفت:"می دونستم کیه،اما درست نمی شناختمش.آخه سال چهارمیها با سال اولیها کاری نداشتند."رکسان سرش را کج کرد و گفت:"خیال می کردم شبی که کشته شد،اونو دیدی."دختر عمه اش کمی عقب تر نشست.سپس آهسته شانه ای بالا انداخت و گفت:"شاید حافشه ی من تاره."رکسان نگاهی دیگر به عکس دختر انداخت.دلش می خواست بداند اگر تامی زنده می ماند،با زندگی اش چه می کرد؟کاری بهتر از جدا شدن از خانواده ای نابسامان؟"هیچ وقت نفهمیدن کی اونو زیر گرفت و در رفت،نه؟""از یکی از دوتا از دانشجوها بازجویی شد...گمان می کنم.""مراسم ختمش خیلی ناراحت کننده بود."آنگورا سرش را تکان داد."مادرش کت و دامن سبز پوشیده بود."جزییات بیشتری به ذهن رکسان آمد؛دانشجویانی که از شدت گریه چشمانشان سرخ شده بود،مقامات پرفیس و افاده ی دانشگاه،شایعات ترسناک و چهره ی رنگ پریده آنگورا...مخصوصا آنگورا زمانی خیلی ناراحت شده بود که یک نفر نجواکنان گفته بود به علت جراعات شدید تامی،در تابوت او را باز نمی گذارند.آنگورا به قدری ناراحت بود که آنان زودتر از بقیه مراسم را ترک کردند.وقتی به خوابگاه برگشتند،رکسان یک سیگار ماری جوانا به او داد تا تسکین پیدا کند.تمام این صحنه ها کاملا واضح به ذهن رکسان می آمد.پره های بینی او تیر کشید و با یادآوری چیزی،گفت:"داشتیم حرف می زدیم که دلمان می خواهد بقیه ی عمرمون رو چه کنیم."آنگورا لبخندی زد.انگار خیالش راحت شده بود که موضوع صحبت عوض شده است."و تو پیشنهاد کردی که یه فهرست تهیه کنیم."رکسان کتاب سالیانه ی دانشگاه را بست و پشیمان شد که آن واقعه ی تاثرآور را پیش کشیده بود.مثلا بنا بود او حال دختر عمه اش را جا بیاورد.آنگورا ورقه هایی را که روی تخت افتاده بود،نگاهی کرد و گفت:"پس چرا تو هر دو فهرست رو داری؟""بعد از رفتن تو اونا رو پیدا کردم.""اوه،درسته.مادرم مطمئن بود که تو داری منو از راه به در می کنی.""آره،داشتم می کردم."آنگورا به جلو خم شد و گفت:"فقط خدا می دونه خوابگاه دلتازتا چقدر کسل کننده بود.رکسان،یاد میاد تو تنها کسی توی دانشگاه بودی که اسمت همه جا میومد؟"آخه قرار بود من دنیا رو تغییر بدم.""خوب،حالا دقیقا بگو چی کار می کنی.دایی والت می گفت تو یه شغل خیلی خیلی محرمانه داری."رکسان سرش را تکان داد."و اگه به تو بگم،حتما باید بکشمت."چشمان آنگورا گرد شد.رکسان به دختر عمه ی زود باورش خندید و گفت:"شوخی کردم بابا.من به زنهایی که توی دردسر می افتن،کمک می کنم.""زنهایی مثل من؟"رکسان لبخندی کجکی زد و گفت:"با این فرق که جان اونا بیشتر از زنهایی که سر عقد عهد شکنی می بینن،در خطره."آنگورا بینی اش را بالا کشید و گفت:"هر چیزی به فراخور خودش."سپس اخمی کرد،جرعه ای نوشید و گفت:"من همیشه می دونستم که تو یه کار خوب با زندگیت می کنی."شماره تلفنت را دارم،ای متقلب.رکسان پیچ و تابی به خود داد،جرعه ای بزرگ نوشید و گفت:"در مورد اینکه چی خوبه و چی بد،هر کسی عقیده ای داره.""کمک به زنها توی فهرست زندگیت بود؟""گمان نکنم.نه به این شکل.راستش،یادم نمیاد.""چند تا مورد توی فهرست تو بود؟"رکسان ورقه ها را برداشت،آخرین صفحه ی آن را آورد و گفت:"سی و پنج تا.مال تو چی؟""سی و شش تا.شماره یک تو چی بود؟"رکسان گفت:"بذار ببینم.سفر با کوله پشتی در سرتاسر اروپا.""این کارو کردی؟""هنوز نه."آن هم با این حقوق ناچیز و آب باریکه ای که از برنامه ی نجات گیرش می آمد و یکراست خرج می شد.رکسان روی ساعت خود که دو صفحه داشت،دست کشید.در لندن ساعت ریک بعد از نیمه شب بود."اما یه روزی میرم.شماره یک تو چیه؟"آنگورا از سر شرم خنده ای کرد و گفت:"ملکه زیبایی امریکا بشم."البته.آنگورا مصرانه گفت:"یعنی ممکنه؟""مگه نباید حداکثر بیست و پنج ساله باشی؟""هی،می تونم یه جورایی سن و سالم و پایین بیارم.اما آدم باید مجرد باشه.راستی یادم رفته بود...من که مجردم.""خوب،تو که هنوز عنوان...اسمش چی بود؟آهان ملکه زیبایی باتن روژ رو داری،مگه نه؟"تکیلا مثل متانول در دستها و پاهای آنگورا جاری شده بود.گفت:"ملکه زیبایی بخش شمال غربی باتن روژ.""اوه.با اون تاج پر ابهت و با شکوهت.خوب،می تونی به این یکی امیدوار باشی."آنگورا بینی اش را بالا کشید و گفت:"متشکرم."سپس با خودکاری که مارک شرکت آ.تی.سی داشت،جلوی یک علامت ضربدر زد."شماره ی دو من خلبانیه.""هدایت هواپیما؟"آنگورا شانه ای بالا انداخت."مگه چیه؟""چون یه چیز گنده ی آهنیه که میره هوا؟""می خوای بگی من انقدرها باهوش نیستم که خلبانی یاد بگیرم؟""نه.""خوبه،چون یه روز این کارو می کنم.شماره دو تو چیه؟""یاد گرفتن زبان فرانسه.البته اون موقع که می خواستم برم پاریس.""پس واسه همین بود که از اون کلاههای پوست بدترکیب میذاشتی روی سرت؟"رکسان اخم کرد.کارل گفته بود که خیلی به اش می آید.آنگورا پرسید:"حالا بگو ببینم فرانسه یاد گرفتی؟""فقط یه کمی،اونم از اهل لوئیزیانا.ولی گمان نکنم با این ذره بتونم جایی فراتر از لوئیزیانا برم.شاید روزی برم کلاس فرانسه.شماره سه؟""یه نقش مهم توی سریال تلویزیونی بیمارستان عمومی.""محشره.چطوری می خواستی بری توی اون سریال؟""خوب،حساب می کردم اگه ملکه زیبایی امریکا بشم،معروف می شم و می تونم به تلویزیون راه پیدا کنم.""فکر خوبیه.خوب،شماره سه من نوشتن فیلمنامه س.""خوب؟""اصلا نمی تونم بگم آخرین باری که فیلم دیدم کی بود.""چرا چیزهای به این سختی نوشتی؟""چون آرزوهای بزرگ داشتم.توی هجده سالگی دست نیافتی به نظر نمی رسید.شهرت جهانی،صلح جهانی،عشق واقعی.حالا شماره چهار.""ملاقات با رئیس جمهور.""رئیس جمهور امریکا؟"آنگورا لبش را گاز گرفت وگفت:"نمی دونم.""خوب،چون مشخص نکردی،می تونی ابتکار به خرج بدی.""متشکرم.شماره چهار تو چیه؟""که در مراسم فارغ التحصیلی به عنوان شاگرد اول سخنرانی کنم."آنگورا روی تخت بالا و پایین پرید و گفت:"این کارو کردی.پس این یکی رو خط بزن."رکسان این کار را کرد،اما این مشروب افتضاح باعث شده بود دل پیچه بگیرد.البته به روی خود نیاورد و بیشترش را نوشید.آنگورا مغرورانه لبخندی زد و گفت:"حالا بعدی.اینکه یه ماشین عالی داشته باشم.این یکی رو خط می زنم."رکسان کجکی خندید و گفت:"در عوض،من سوار یه لگن بشم.""لباس طراحی کنم.""تمام کتابهای شکسپیر رو بخونم.""شنا یاد بگیرم."رکسان یک ابرویش را بالا داد."تو شنا بلد نیستی؟""نه.""اما توی خونه ی پدرت یه استخر اندازه ی استخر المپیک دارین.""مادرم اجازه نمیده برم.می ترسه غرق بشم."منطق دی چیزی نبود جز بی ثباتی و تناقضات."پیانو زدن یاد بگیرم."هاله ای از اشک چشمان آنگورا را پوشاند."بگو دیگه.""اینکه با یه دکتر ازدواج کنم."رکسان چهره در هم کشید."نزدیک بود این طوری بشه.پس می تونی به حسابش بیاری.""متشکرم،ولی گمان نکنم منصفانه باشه.""راستی متخصص چی بود؟""متخصص پا.""متخصص پا؟گمان نکنم این حساب باشه.میخچه شست پا که کشنده نیست.""دارس سعی می کنی حالم رو جا بیاری؟""چیزی نشده که بخواد حالت بد باشه،آنگورا."دختر عمه اش زد زیر گریه."تقصیر من بود که نتونستم مرد زندگیم رو نگه دارم.""اوه،خدایا.نکنه می خوای آواز بخونی؟"آنگورا با آستین تی شرت دماغش را پاک کرد و گفت:نه.این مساله شماره سیزده ی فرستم بود.""هی،حواست باشه.این تی شرت مورد علاقه ی منه."آنگورا آهی کشید."معذرت می خوام.توقع ندارم احساسم رو درک کنی.""چرا؟""چون تو به مرد احتیاج نداری.""نکنه حرف مادرت رو باور داری؟""منظورم این نبود که اصلا به مرد احتیاج نداری.منظورم اینه که هیچ مردی رو نمی خوای."رکسان کمی وول خورد.خجالت می کشید اقرار کند وقتی آنگورا در راهروی کلیسا به طرف محراب می رفت،تا حدی به او حسودی اش شد.به هر حال گفت:"آره...خوب...آره."آنگورا به لباس عروسی از ریخت افتاده و پخش بر کف اتاق اشاره کرد و گفت:"بابا یه عالم پول واسه این لباس داد،علاوه بر هزینه ی خرید گل و بقیه ی تدارکات جشن عروسی.""اگه خیلی ناراحتی،پول اینها رو بهش برگردون.""با چی؟با پول تو جیبیم که از خودش می گیرم؟"رکسان چند بار پلک زد و پرسید:"تو هنوز پول تو جیبی می گیری؟""واسه چیزهایی که خودم دلم می خواد بخرم."رکسان به یادآورد که آنگورا چقدر ولخرج بود.گفت:"خوب،همان طور که ترینتن گفت،اون حلقه ی جواهر رو بفروش و پولش رو بده به بابات."دختر عمه اش به حلقه ی ازدواج درشت و چشمگیر خود خیره شد.یکدفعه اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:"اما نگاهش کن...از اون انگشترهای نابه.""و تمام مردهای مستعد ازدواج رو فراری میده."آنگورا به سکسکه افتاد."انگشتر برگردونده می شه.حالا بعدی.""مدرک فوق لیسانس بگیرم.""کارت اعتباری بگیرم.""قایق سواری کنم.""با کشتی برم سفر دور دنیا.""در شطرنج حرفه ای بشم.""نقاش مشهوری بشم.""آنگورا،نمی دونستم تو هنرمند هم هستی.""نیستم،اما انقدر نقاشی آبستره توی گالری دیده م که بتونم تقلب کنم."ای متقلب.رکسان نگاهی به فهرست خود انداخت و بعد به دختر عمه ی مست و ملنگش.دلش می خواست در مورد کسی که به خانه ی او آمده و برای او پیغام گذاشته بود،به او بگوید اما تردید داشت.موضوع را در ذهن خود حلاجی کرد.هر چند حالا خیلی از آنجا دور بود و روی تخت دوران کودکی اش لم داده بود،آن تهدید خطرناک چیزی فراتر از واقعیت به نظر می رسید.به هر حال،عقیده اش را عوض کرد،بقیه ی محتویات لیوانش را سر کشید و چشمانش را بست تا طمع تلخ و زننده ی تکیلا را در ته گلویش حس نکند.آنگورا ظاهرا از مزه ی آن نوشیدنی مخلوط خوشش آمده بود،با اینکه با اعتراض رکسان روبرو شد،دوباره لیوان او را پر کرد.وقتی به انتهای فهرست نزدیک می شدند،هر دو کاملا تاثیر الکل را حس می کردند.آنگورا بریده بریده گفت:"شماره سی و یکمن ،خالکوبیه.""مال من دادستان شدنه.سر تا پای این نظام قانونی مسخره س.""شماره ی سی و دو،استریپ تیز کردن توی مسابقه ی غیر حرفه ایها.""که شماره سی و دو من توضیح میده چرا تو با شرکت در این مسابقه،فقط خودت رو مسخره می کنی."هر دو مستانه خندیدند.اما وقتی رکسان مطلب بعدی فهرست را دید،مستی از سرش پرید."چیه؟""خوب...دکتر کارل سیگر رو یادت میاد؟""البته.""من عاشق اون بودم.""خوب...؟""شماره سی و سه در فهرست من..."آنگورا جمله ای او را تمام کرد:"تور کردن دکتر کارل."رکسان اخمی کرد و گفت:"از کجا فهمیدی؟گآنگورا فهرست خود را بالا گرفت و گفت:"منم همین عشق زودگذر رو نسبت به اون داشتم.همین طور تک تک دخترهای دانشگاه."رکسان با یادآوری خاطرات گذشته گفت:"حق با توئه."اولین بار که کارل او را بوسیده بود،شبهایی که دیر وقت باهم بیدار می ماندند تا برای سخنرانی مطالب تهیه کنند،نگهایی که کارل موقع سخنرانی به او می انداخت.رکسان واقعا عاشق او شده بود.آنگورا ابرویش را بالا برد و گفت:"یکی دو ماه قبل یه خبرنامه دریاغت کردم که توش نوشته شده بود در گردهمایی فارغ التحصیلان،اونو برای دریافت کمکهای مالی به مزایده گذاشتن.""منم اون خبرنامه رو دیدم."آنگورا آهی کشید و گفت:"کنجکاوم ببینم او چه جور آدمیه که این کارو قبول کرده."رکسان حرفی نزد.ذهنش مشغول بود.مبلغی را که از حساب پس انداز بازنشستگی گیرش می آمد،حساب کرد.آنگورا خمیازه کشید."بقیه ی فهرست من چرت و پرته...اسپیبانکر چیه؟""من چه می دونم.""به هر حال دلم می خواست یکی از اونا رو هم داشته باشم.""تو دلت می خواست از هر چیزی یکی داشته باشی.""دو تای آخری تو چیه؟"رکسان نگاهی به فهرستش انداخت و سپس بزحمت آب دهانش را قورت داد.صاحب یک دختر بشود،مادری خوب باشد."اوه...خطم قابل خوندن نیست.به نظرم اون موقع دیگه خوابمون گرفته بود."آنگورا لبخندی زد و گفت:"یا غش کرده بودیم.رکسان،می دونی باید چی کار کنیم؟""می ترسم سوال کنم."آرواره ی دختر عمه اش کمی شل شده بود و چشمانش تا حدی خواب آلود."باید بریم سفر و یه سری چیزها رو توی فهرستمون خط بزنیم."رکسان خندید.مسافرت با آنگورا؟چه شود؟!"تو خل شدی.""چرا نریم؟قرار بود من سه هفته در ماه عسل باشم."چهره ی آنگورا بشاش شد و ادامه داد :"هی،راستی...می تونیم برای گردهمایی فارغ التحصیلها بریم ساوت بند."قلب رکسان به تالاپ تولوپ افتاد."گمان نکنم عقیده ی خوبی باشه.""اوه،بس کن.تو دلت نمی خواد ببینی دکتر کارل سیگر چه شکلی شده؟"رکسان از هر چیزی بیشتر این را می خواست،اما در جواب گفت:"من هنوز فکر نکرده م که..."و خرناس آنگورا باعث شد او حرفش را ناتمام بگذارد.دختر عمه اش همان طور نشسته و لیوان به دست و تاج به سر خوابش برده بود.رکسان به کمک آرنج آهسته آهسته از جا بلند شد تا سرگیجه نگیرد.سپس لیوان را از دست آنگورا در آورد و او را روی تخت درازکش کرد.آنگورا معترضانه ونگ ونگی کرد و اجازه نداد او تاج را از سرش بردارد.رکسان بقیه ی غذایش را برداشت و روی پنجه پا از اتاق خارج شد،اگرچه مطمئن بود دختر عمه اش از صدای بوق و کرنا هم بیدار نمی شود.او به سوی تلفن قدیمی نصب به دیوار آشپزخانه رفت و از تلفنچی خواست شماره ی خانه ی آنگورا را برایش بگیرد،که البته دی گوشی را برداشت."ال...و؟""دی،منم.رکسان.""دخترم کجاس؟""پیش منه.خونه ی بابام.""تو اونو دزدیدی.""اون دیگه بالغ شده.""تو همیشه تاثیر بدی روی اون میذاشتی.""آنگورا حالش خوبه.ممنون که حالش رو پرسیدی.""تو واسه چی...؟""فردا صبح میارمش اونجا.نگران نشو.من نمیام تو.فعلا خداحافظ."رکسان گوشی را گذاشت.دلش می خواست بداند چرا مردم بچه دار می شوند در حالی که به اش توجهی ندارند.ساعت نه و پنچ دقیقه ی شب بود.عجب روزی!او جعبه های پیتزا را در سطلل زباله انداخت.از شدت خستگی تمام بدنش درد می کرد،اما ذهنش به هزار جا می رفت و اجازه نمی داد او استراحت کند.آن از ماجرای دیروز در بیلوکسی...این هم از امروز در کلیسا...و خانه ی پدری اش با خاطراتی جانگذار.مثلا قرار بود الکل او را مست و بی خبر کند،اما در عوض هوشیارترش کرده بود و باعث شده بود غمها و دلهره هایش بزرگ تر جلوه کند.صدایی ناآشنا سرتا پایش را از ترس لرزاند.صدای زنگ تلفن پدرش را شناخت.شاید دی بود که تلفن می کرد.اول می خواست جواب ندهد،اما بعد از سه تا زنگ،پیام گیر اتاق خواب به کار افتاد.خودش آن پیام گیر را به عنوان هدیه ی کریسمس برای پدرش فرستاده بود،هر چند مطمئن نبود پدرش از آن استفاده کند.در واقع اصلا به پدرش زنگ نزده بود که از این موضوع مطلع شود.کنجکاو بود بداند عمه اش چه می گوید.به اتاق خواب رفت و به در تکیه داد و دست به سینه ایستاد.وقتی صدای خشن و گرفته ی پدرش قطع شد و صدای طرف مقابل به گوش رسید،به جای غرولند و زوزه ی فرکانس بالا و تحمل ناپذیر دی،صدای مردی شنیده شد؛صدایی آشنا."آقای بیدلمن،من کارآگاه کپیسترانو از پلیس بیلوکسی هستم.دنبال دخترتون می گردم.رکسان.اگه از اون خبری دارین یا در عرض بیست و چهار ساعت آینده اونو دیدین،لطفا به شماره ی..."رکسان فوری گوشی را قاپید و با صدایی آهسته در گوشی گفت:"با چه جراتی به خونه ی پدرم زنگ زدی؟""چند ساعت پیش رفتم خونه ت تا بقیه حرفهامو باهات بزنم.داری تغییر دکوراسیون میدی؟""لوس ننر.""می دونی کار کیه؟""به فکرم رسید کار توئه.""من با معرفت تر از اینم که بی اجازه وارد خونه ی کسی بشم.""چی می خوای؟""وقتی اون بلبشو رو توی خونه ت دیدم،به فکرم رسید فرانک کیپ خواسته گردن کلفتیش رو به رخت بکشه تا محل اختفای زنش رو به اش بگی.""تو تنها گردن کلفتی هستی که باهاش روبرو شدم،کارآگاه.""با این حساب صدمه ای ندیدی.""بیکار و بی گزند."کارآگاه آهی کشید."پس برای همینه که توی باتن روژ هستی؟دنبال کار می گردی؟""به تو مربوط نیست.چطوری پیدام کردی؟""حدس زدم اگه ترسیده باشی میری پیش بابات."برداشت کاملا اشتباه کارآگاه در این مورد،او را به خنده انداخت... و گریه."من نترسیدم.""حتما ترسیدی. به ذهنت خطور کرده اگه من بتونم با یه تلفن پیدات کنم،فرانک کیپ هم می تونه؟""کارآگاه،خیالات برت داشته که اون آپارتمان منو زیر و رو کرده.""بجز اون بازم دشمن داری؟"قدر مسلم رکسان دلش نمی خواست نامی از مطنونان دیگر بیاورد؛الیز یا ریچارد."شاید اتفاقی بوده.""با این حساب،بهتره به جایی امن تر نقل مکان کنی."رکسان لبخندی تمسخرآمیز زد و گفت:"این کارو می کنم،کارآگاه.بمحض اینکه شغلی گیر بیارم.""اون پیامی که روی کامپیوترت بود،شماره تلفنت رو دارم،به ورود غیر مجاز به خونه ت ربط داره؟""توی خونه هم رفتی؟""چطوری می تونستم مطمئن بشم توی یهچال نچپوندت؟""اوه،آره.هر کی وارد آپارتمان شده،اون پیام رو هم گذاشته.اما نمی دونم چه معنایی داره."کاآگاه با لحنی توام با بدگمانی گفت:"دوست پسر سابقت؟"رکسان اخمی کرد:"ممکنه،اما نه قطعا.""به پلیس خبر دادی؟""نه،چون خیال می کردم کار توئه.""در مورد همکاری تغییر عقیده دادی؟""نه.""می تونم در مقابل کیپ ازت حمایت کنم.""خودم می تونم از خودم حمایت کنم.""بابات خونه س؟""واسه آخر هفته رفته بیرون.""نگو که تنها هستی.""دختر عمه م باهامه.""اگه بر حسب تصادف کیپ اومد اونجا،دختر عمه ات به اندازه ی کافی قلچماق هست؟""نه،اما می تونه با حرف زدن مغز اونو بخوره.""خدایا،اسلحه داری؟""نه،اما اسپری فلفل دارم.""خدایا.می دونم خونه ی پدرت کجاست.صبح اول وقت خودم رو می رسونم اونجا.همونجا بمون.""نمی خواد..."اما کارآگاه گوشی را گذاشته بود.رکسان تا چند دقیقه دچار تنش عصبی بود و لعنت می فرستاد و دستش را در هوا تکان می داد. تا عدد ده شمرد تا ذهنش را آرام کند،بعد با تلفن همراهش شماره تلفن تام اتلس،سرپرست برنامه ی نجات را گرفت."رکسان،همین الان می خواستم به ات زنگ بزنم."از صدایش معلوم بود سرحال است."کجایی؟""خونه ی پدرم در باتن روژ.""از اونجا خارج شو.بی معطلی.""چی شده؟""بعد از اینکه به ام زنگ زدی که بگی بزور وارد خونه ت شده ن،برای خواهر ملیسا کیپ پیغام گذاشتم.همین الان به ام زنگ زد.گفت فرانک فراریه و خیال داره تو رو پیدا کنه و مجبورت کنه اونو ببری پیش ملیسا.پرونده ی تو زیر بغلشه.اینکه کجا زندگی می کنی،کجا کار می کنی،کجا بزرگ شدی."تام مکثی کرد تا نفسی تازه کند.بعد ادامه داد:"رکسان،اون خونواده ی تو رو تهدید کرده بوده."ماهیچه های گلوی او گرفت.اصلا نمی توانست تحمل کند که برای خاطر او اتفاقی برای پدرش بیفتد."متاسفانه پولی در بساط نداریم که بتونی بری هتل.کسی رو داری که بتونی چند وقتی پیشش بمونی؟جایی که دست کیپ به ات نرسه."ذهن کند رکسان به پت پت افتاد.بالاخره دکتر نل اونی ره به یاد آورد و گفت:"دوستی دارم که با سازمان هکاری داره.می تونم به اش زنگ بزنم.مطمئنم برای چند روزی منو می پذیره.""بسیار خوب.جای خودت رو به ام خبر بده."رکسان تلفن را قطع کرد.اول تمام چراغها را خاموش کرد و بعد با فلبی که بشدت می تپید،به سراغ پنجره ها رفت تا مطمئن شود بسته هستند.کلید چراغ بیرون را زد و وقتی دید بیشتر لامپها سوخته است،عصبانی شد.اگر فرانک کیپ می فهمید او چقدر ترسیده است،خوشحال می شد.البته حالا که فهمیده بود چه کسی بی اجازه وارد خانه اش شده،کمی خیالش راحت شده بود.با دستی لرزان زیر نور چراغ قوه شماره تلفن خانه ی دکتر اونی را گرفت و وقتی صدای او را از آن سوی خط شنید،نفس راحت کشید."منم،دکتر اونی.رکسان بیدلمن.منو یادتون میاد؟""رکسان؟البته که یادم میاد.از طریق سازمان نجات خبرهای خوبی راجع به تو به گوشم می رسه.برای گردهمایی ساوت بند میای؟"گرما و محبتی که در لحن کلام دکتر اونی بود،تا حدی به او قوت قلب داد.خودش نمی دانست چقدر دلش برای دکتر تنگ شده بود."دقیقا نمی دونم."رکسان کمی طفره رفت و ادامه داد:"مگه اینکه بتونم جایی رو پیدا کنم که چند روزی اونجا بمونم.""تو دردسر افتادی.""راستش،شوهر بداخلاق و ترشروی سابق یکی از زنهایی که چند هفته پیش ردش کردم رفت،برام مساله ساز شده.""اوه.منم در چنین وضعیتی بودم.قلدرها بیشتر واق واق می کنن تا گاز بگیرن،اما دلیل نمی شه که آدم خطر کنه.خیلی دلم می خواد دوباره ببینمت.چرا تمام این مدت از ما دوری کردی؟""راستش سرم خیلی شلوغ بود.""شوهر کردی؟""نه.""بچه چی؟بچه داری؟""نه.خودم تنهایی میام."سپس رکسان نگاهی به سمت اتاق خواب انداخت.بمحض اینکه از شر آنگورا خلاص می شد.فقط همین."کی منتظرت باشم؟""خودمم نمی دونم.شاید از بزرگراه نیام.""عقیده ی خوبیه.عجله نکن.به هر حال می بینمت.یادته کجا زندگی می کنم؟""بله."او چند بار به خانه گرم و نرم دکتر اونی رفته بود و یادش می آمد اصلا دلش نمی خواست آنجا را ترک کند."کلید رو میذارم زیر گلدون.این اواخر خیلی به فکرت بودم،رکسان.عکس قدیمیت رو توی خبرنامه ی دانشگاه دیدم.""انگار صدل سال پیش بود."دکتر اونی خندید و گفت:"آره.همین طور بود.بی صبرانه منتظرتم."رکسان به الفن لبخندی زد.حسابی خوشحال و سرحال شده بود.از دکتر اونی تشکر کرد و ارتباط را قطع کرد و در صندلی راحتی پدرش فرو رفت.آن صندلی برخلاف ظاهرش،چقدر راحت بود.از بس در جاده بود،تمام بدنش درد گرفته بود.به هر حال می بایست صبر می کرد تا تاثیر الکل در بدنش از بین برود.وقتی کپیسترانو می آمد،او از اینجا رفته بود.آن احمق مزاحم.رکسان اجازه می داد کارآگاه به باتن روژ بیاید.شاید با کیپ باهم می رسیدند.بهتر بود کارآگاه با کیپ درگیر می شد تا پدرش.اصلا هم لزومی نداشت کارآگاه بداند او عازم کجاست.رکسان آهی کشید و در تاریکی به پشتی صندلی تکیه داد و پاهایش را در بغل جمع کرد.چقدر عجیب بود.او و آنگورا سرشب تجدید خاطرات کرده بودند و حالا دست تقدیر او را به ساوت بند در ایندیانا می فرستاد،به سوی کارل،سی و سومین مورد فهرستش.شاید فرصتی بود تا رکسان حس کنجکاوی شدیدش را در مورد مردی که او را تحریک کرده بود در دنیای خود تغییراتی ایجاد کند،ارضا کند.رکسان چشمانش را بست و قیافه او را در نظر آورد.با موقعیت فعلی اش و با شکستی که بتازگی از سر گذرانده بود،به طور یقین می توانست از ذوق و قریحه ی خود بهره بگیرد.او هرگز به الهام و ندای قلبی عقیده نداشت،اما در آن لحظه به گونه ای غریب احساس می کرد به سوی مسیری ویژه سوق داده می شود.انگار به سوی تغییر زندگی اش متمایل می شد و سرنوشت می خواست کارل سیگر نقش اصلی آن را بازی کند.
مطالب مشابه :
تکست آهنگ گیتار کولی
نریم / مثه 2 تا کرم ابریشم ، که آروم رو هم ول یه کم میشن / شیطونی ولی کرم من بیشتر تکیلا اسم
تکست کل آلبوم جدید محمد رضا شــــایع با حضور حــــصین ★ کـــــــــرم ★
★♫♪تکست دونی♫♪★ - تکست کل آلبوم جدید محمد رضا شــــایع با حضور حــــصین ★ کـــــــــرم ★ -
تکست آهنگ جدید شایع با نام کرم
rap - تکست آهنگ جدید شایع با نام کرم - - rap. این انتقام بابامه که ته تکیلا میکرد شنا قورتش
پست دوم رمان شماره تلفنت را دارم
که همیشه خیلی خوش هیکل بودی.""من و خوش هیکل؟به فکر افتاده ام یه کرم کدو تکیلا و آب گوجه
رمان شماره تلفنت رو دارم-2
·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان شماره تلفنت رو دارم-2 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش
رمان لپ های خیس و صورتی 3
ببینین تا الان من اروم بودم این هی کرم میریزه .کرم که چه عرض کنم مار - چرا تکیلا
لپ های خیس و صورتی3
بـــاغ رمــــــان - لپ های خیس و صورتی3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان درد و احساس
زخمام بهتر شده بود ولی هنوز آثارش روی بدنم بود بیشترشو با کرم پودر از ودکا و تکیلا و
برچسب :
تکیلا کرم