پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!


نگاهمو ازشون گرفتم...هر چقدر به اطراف نگاه میکردم سیر نمیشدم...اردوگاه تو مسیر جاده بود ...که هر چی میرفتی پایین تر تو یه راسته فقط مغازه و رستوران بود...بیشتر بخاطر این بود که اون سمتش دریا بود یعنی دقیقا جایگاه اسکانش رو به دریا بود...بهش که میومد خیلی بزرگ باشه...جادشم جون میداد واسه پیاده روی...اگه توی اردوگاه حوصلمون سررفت میومدیم بیرون صفا...اون سمت جاده ام

پر از دارو درخت بود....خیلی جاده ی نازی بود قشنگ از یه طرف میخورد به جنگل از یه طرف میخورد به دریا هرچند دریا خیلی از این جا فاصله داشت...ولی خوب از دور میتونستیم اونو ببینیم...یه دروازه ی بزرگ نرده ای بود....که داخل اردوگاه و نشون میداد... عجب چیزی بود......چند تا ساختمون تو همین اردوگاه بود....منتظر بودیم همه ی بچه ها پیاده شن....نگهبان با دیدن استاد کیهان از کمر خم شد و  تعظیم کرد....سعید و فرزادم که رفته بودن تو بهر مهندسی....صداشون میومد داشتن سازنده ی اینجارو تحسین میکردن....

ارمغان و فاطمه و مریم اومدن سمتمون...

نیلو گفت:ارمغان چرا درو باز نمیکنن بابا ترکیدیم...

فاطمه گفت:آره به خدا دارم دل درد میگیرم دیگه...

ارمغان گفت:چه میدونم خودمم سرویس لازمم....

خندم گرفت...گفتم:بچه  ها بریم تو اون جنگله پشت اون درخت مرختا....

نیلو با خنده یه دونه زد تو سرم گفت:اه خفه ستایش...

خندیدم و گفتم:لامصب ما زنا مصیبت داریم ...این مردا راحت میرن واسه خودشون سرپایی...

ارمغان همونطوری که میخندید پرید وسط حرفم و گفت:ببند اون دهنتو تافتون...

گفتم:نه جدن..تا حالا به این مسئله فک کرده بودید؟.یارو تو صف دستشویی به جلوییش میگه بزار من اول برم ...سرپاییه زیاد وقت نمیگیره...جلوییش میگه ...نه که من میخوام بستری شم!...خندیدن...

همینجوری داشتیم حرف میزدیم که در باز شد..سعید و فرزاد رفته بودن پیش استاد کیهان...اول ما با بچه های تیم وارد شدیم اساتیدم پشت سرمون بودن...همون موقع یه نگهبانرو دیدم ...گفتم:آقا ببخشید؟...

گفت:بله خانوم؟

گفتم:سرویس بهداشتی کجاست؟..

گفت:راستش سرویس اینجا در حاله تعمیره ...احتمالا تا شب درست بشه اما فعلا میتونین از اون سرویسی که انتهای محوطه سمت چپ هست استفاده کنین....

با دست به اون سمت اشاره کرد...رد انگشتشو گرفتم تا  رسیدم به جای مورد نظر..

نگاهم افتاد به بچه ها...همه نگاهشون اونجا بود...همزمان اونام نگاهشون برگشت سمت من....

تند گفتم:عمرا اگه بزارم کسی زودتر از من بره اون تو...

خیز برداشتم سمت در...نیلو و ارمغانم شروع کردن به دوئیدن...نیلو داد زد:شصت پات نره تو چشت...

ارمغان تقریبا داشت بهم میرسید...گفت:بکش کنار جوجه....

نگاهم افتاد به بطری آبی که توی جیب کنار کولم بود...برش داشتم و همونطوری که میدوئیدم درشو باز کردم....

برگشتم سمتشو تو یه حرکت کل آب و خالی کردم تو صورتش...

از حرکت ایستاد با خنده واسش شکلک در آوردم قیافمو جمع کردمو  و با لحن خنده داری گفتم:بیشین بینیم بابا...

دستشو تو صورتش کشید و گفت:بیچارت میکنم ستایش...

به دوئیدنم ادامه دادم که یهو جیغ نیلو رفت هوا....برگشتم ببینم چیشده دیدم یه سگ پا کوتاه افتاده دنبالش...ارمغان زرد کرده بود.....نیلو داشت میدوئید سمت من و ارمغان که ارمغان جیغ زد حالا جفتشون داشتن میدوئیدن سمت من...داد زدم:یا جد سادات....شروع کردم به دوئیدن هرجا من میرفتم ارمغان و نیلو هم میومدن هی فحششون میدادم...بچه ها  همه کنار وایساده بودن میخندیدن....

هیچکی نمیومد کمک ما...آخر سر مجبور شدم برم بالای درخت....دستامو حلقه کردم دور تنه ی درخت و پاهامو گذاشتم روش....صدای خنده ها داشت به اوج میرسید...تا اینکه ارمغان پامو گرفت.. نیلو ام داشت میدوئید سمت ما..پامو سفت گرفته بود با اون یکی پام زدم تو سرش و گفتم گمشو اونور...تازه اوج حادثه رو درک کردم..اون یکی پامو که اون گرفته بود این یکیرم که خودم ول کردم ...زرتی افتادم رو ارمغان اونم که شل جفتمون افتادیم رو زمین...من افتاده بودم رو ارمغان...صدای بلند خنده ها کر کننده بود....ارمغان هی من و میزد..منم هی اونو فحش میدادم که با صدای نیلو و دیدن سگ نزدیکمون جیغمون رفت هوا و نیلو  اومد پشت سر ما ....انقد ترسیده بودم که کارام دست خودم نبود....نگام افتاد به کتونی ارمغان ....از تو پاش کشیدم و پرت کردم سمت سگه ....حیوونی قشنگ خورد تو سرش داد زدم:توله سگ.....

سگه دوئید سمتمون ...جیغ کشیدم و پاشدم در رفتم....اون دو تام داشتن دنبال من میومدن....ارمغان داشت پا برهنه میدوئید و همین باعث سوژه شده بود نمیدونم چرا اینا انقد بیخیالن!...نگام افتاد به استاد کیهان و استاد سمایی که غش غش داشتن میخندیدن....سامان که ولو شده بود رو زمین....دوئیدم سمت سعید که قرمز شده بود از خنده....رفتم پشتش ارمغان و نیلو ام اومدن...سعید دوئید سمت سگه و گرفتش بغلش....

چشام گشاد شده بود...بچه ها اومدن دورم ...استاد سمایی همونجوری که میخندید بین خنده هاش تیکه تیکه گفت:حال...حالا میفهمم ...وقتی جمشید میگفت زلزله ...منظورش چی بود!...

من که هنو تو بهت بودم....و داشتم یه نگاه به سگه مینداختم یه نگا به استاد سمایی..

فرزاد با خنده گفت:آخه جوجو تو چرا انقد سوژه ای؟

با تعجب گفتم:من فک کردم هاره...

اینو که گفتم دوباره بچه ها زدن زیر خنده....

ارمغان چند بار با بیرحمی محکم زد تو سرم...چند تا نیشگونم گرفت و گفت:بیشور عوضی چرا امروز منو بستی به رگبار ...کتونی من و چرا میزنی تو سر سگ ...مگه خودت نداری؟...

میخندیدم و هیچی نمیگفتم...داد زدم:سعید بیا خواهرتو کشتن!...

سعید خندید و گفت:حقته جوجو ...کار بدی کردی...

رومو کردم سمت ارمغان و گفتم:ارمغان عزیزم اون یکی لنگه کفشتو میدی من!...

همه دوباره خندیدن...

خود ارمغانم خندش گرفت و دیگه ادامه نداد...

نگام افتاد به اهورا...بعضی از بچه های دو تا تیم دورشو گرفته بودن و باهاش بگو بخند میکردن...اما اهورا اخماش به شدت تو هم بود و فقط تو جواب حرفاشون سر تکون میداد و یا چند کلمه ی کوتاه حرف میزد...بچه های تیم ما که عادت داشتن اما بچه های تیم سامان زیاد جرئت نمیکردن دم پرش شن...

یه لبخند محو نشست رو لبام....که سریع تلخ شد...کمرنگ شد...

دلم میخواست مثل همیشه برم سمتش و اخماشو دونه دونه با شیطونیام باز کنم...آخر سر مجبورش کنم یه لبخند محو بزنه ...

توی نگاه اکثر بچه تعجب بود وسوال....تو نگاه استاد وقتی که به اهورا نگاه میکرد مثل  رنگ نگاه ارمغان غم بود...نمیدونستم چرا غرور لعنتیم برنمیداره یه قدم به سمتش بردارم...داشت به خودمم بر میخورد...استاد سامان مدام باهاش حرف میزد...عصبانی بود و از این عصبانیت فاصله نمیگرفت...بعد رستورانم من همون رفتاری و پیش گرفتم که قبلش داشتم....واسش سنگین بود...خیلی سنگین...

دیر یا زود آتیش این عصبانیتش سرریز میشه و خوب میدونم که من اولین کسیم که تو خاکسترش میسوزم....دست خودم نبود اگه هرکاری میکردم که ازش فاصله بگیرم...یه حسی بود که نمیدونم چی بود...اما خوب نبود...

همون حس تلخی که من تو ثانیه های خشنش تو توقفم...دارم درجا میزنم ...دست و پا میزنم ...هرچی میخوام بکشم بیرون....بیشتر فرو میرم...

همون موقع یه مرد با قد متوسط شیک پوش و حول و حوش سی ...سی و پنج ساله اومد سمتمون و ازمون خواست که دنبالش بریم....که جایگاهارو نشونمون بده...

دو تا خوابگاه داشت یکیش مخصوص دخترا و یکی دیگش مخصوص مردا...

دریا درست روبه روی خوابگاها با فاصله بود...یه سالن غذاخوری و یه سالن ورزشیم داشت که که تا بحثش شد قرار شد فردا بریم اونجا و تیمی والیبال بزنیم....یه اتاق نشیمنم داشت که توپ بود فضاش دنج و تو دل برو بود با چند دست مبل راحتی و تلوزیونو یخچال...کفشم پارکت بود اما چند تا تیکه فرش کوچیک پهن کرده بودن....چند تا چراغ بزرگ با رنگای گرم و سردم بود که فضارو جالب میکرد...جایگاهاش همه به صورت کلبه بودن....کلبه ی ما سمت راست بود بینش کلبه ی نشیمن...و سمت چپش کلبه ی مردا بود....در واقع خوابگاهشون بود....

رو به روی هر دو تا کلبه هم دریا بود....صدای موجا وسوسم میکرد بدوئم برم تو آب اما خستگیم بهم این اجازه رو نمیداد ...با بچه ها رفتیم توی خوابگاه من با همون لباسام پریدم رو تخت و فقط کلامو در آوردم....

چیزی نکشید که خوابم برد.....

****

با صدای جیغ و داد بچه ها از خواب پریدم و سیخ نشستم سرجام....ارمغان گفت:خواب مرگه...پاشو گمشو دیگه نفله..!

دستم و گذاشتم رو قلبمو گفتم:تا حالا کسی بهت گفته خیلی نفهمی؟...دوست داشتی یه چشم نداشتی یکم از درک و شعور من و داشتی؟

خندید یه دونه زد تو سرم و گفت:خاک تو سر بی لیاقتت ...منو بگو بدون تو از اینجا جم نخوردم...

نیلو با خنده  نشست کنار تختم و گفت: پاشو بچه پررو ...مثل خرس میخوابی چه خبرته ساعت هشت شبه....... شامم که هرچی صدات کردیم نیومدی بخوری با تعجب به ساعتم نگاه کردم....چه خسته بودما...

گفتم:4 ساعت خوابیدم چش که نداری ببینی..

پاشو بابا استاد کیهان اینا و باقی بچه های تیم رفتن کنار دریا آتیش روشن کردن تو گرفتی اینجا کپیدی...سریع ازجام پریدم و  با خنده گفتم: آخ جووووووووون

خب میمردین زودتر بیدارم کنین ...

ارمغان برو کولمو بیار از پشت در....

 


مطالب مشابه :


رمان قدرت دریای من 5

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان قدرت دریای من 5 - انواع رمان های طنز عشقولانه




پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97 - انواع رمان های فانتزی




پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع




رمان قدرت دریای من_اطلاعیه

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان قدرت دریای من_اطلاعیه - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع




برچسب :