پرستار مادرم قسمت2

 
ميدونستم اميد سوسيس خيلي دوست داره بنابراين گفتم:اميد...غذاي مورد علاقه ي من رو كه ريختي روي زمين...ولي مثل اينكه بدم نشد چون به قول تو((سهيلا جون))حالا داره سوسيس سرخ ميكنه...
اميد به من نگاه كرد و گفت:ميخواي دعوام كني؟
- نه...تا ندونم دليل كارت چي بوده كه بيخودي دعوات نميكنم...ديگه ميدونم مثل دفعات قبل نبايد زود عصباني بشم...چون ممكنه ايندفعه هم تقصير اصلي متوجه تو نبوده...مثل دفعه ي قبل كه خانم سعيدي پرستار قبلي اينجا بود و بهت گفته بود تو نبايد نوشابه بخوري و عصباني شده بودي و اون كار رو كردي..يادته؟
اميد با حركت سرش جواب مثبت بهم داد كه يعني همه چيز رو خوب به خاطر داره...بعد ادامه دادم:ببينم...ايندفعه از چي عصباني شدي؟
نگاهي بهم كرد كه فهميدم بغض كرده و چشماش پر از اشك شده...براي لحظه اي فكر كردم خانم گماني بهش حرفي زده...از جايم بلند شدم و گفتم:باشه...اگه خانم گماني باعث عصبانيتت شده همين الان ميرم بهش ميگم از اينجا بره...
و بعد به سمت درب اتاقش رفتم كه گفت:بابا؟
- جونم بابا؟
- نه...نگو بره...اون چيزي بهم نگفت...
- ايستادم و برگشتم نگاهش كردم و گفتم:پس چرا اين كار رو كردي؟
با گريه گفت:نميدونم...
و با صداي بلند شروع كرد به گريه كردن!
خواستم به طرفش برم كه چند ضربه ي ملايم به درب اتاق خورد و درب باز شد.
خانم گماني در حاليكه لبخند به لب داشت اومد داخل اتاق و نگاهي به من و اميد كرد و رو به من گفت:آقاي مهندس ميشه خواهش كنم شما تشريف ببريد ناهارتون رو بخوريد...اگه اجازه بدين ميخوام اميد جون رو خودم بيارم سر ميز تا ناهارش رو بخوره...
مردد بودم كه آيا به حرفش گوش كنم يا نه كه ديدم اميد از روي زمين بلند شد و به طرف خانم گماني اومد و در حاليكه از تعجب به حد انفجار رسيده بودم ديدم اميد خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت و با شدت بيشتري شروع كرد به گريه!
خانم گماني روي زانو نشست و اميد رو به آغوش گرفت و گفت:اشكالي نداره عزيزم...اصلا"چيز مهمي نيست...حالا بيا بريم ناهار بخوريم.
و بعد اشكهاي اميد رو پاك كرد و اون رو سخت در آغوش گرفت و چندين مرتبه صورتش رو بوسيد!!!
باورم نميشد كه در يك نصفه روز اينقدر تونسته باشه با اميد ارتباط خوبي برقرار كرده باشه...مات و متحير به هر دوي اونها نگاه ميكردم كه شنيدم اميد در حاليكه هنوز در آغوش خانم گماني بود گفت:ميخوام من و تو توي اين اتاق تنهايي غذا بخوريم...فقط من و تو.
خانم گماني خواست حرفي بزنه كه گفتم:هيچ اشكالي نداره...شما و اميد اينجا ناهار بخوريد...منم ناهارم رو توي آشپزخانه ميخورم...بعدش بايد زود برگردم شركت.
خانم گماني اميد رو كمي از خودش فاصله داد و گفت:پس اميد جان تو همين جا بمون تا من برم ناهارمون رو بيارم همين جا با هم دو تايي بخوريم.
اميد لبخند رضايتي روي لبش نشست و بعد از خانم گماني فاصله گرفت.
وقتي همراه خانم گماني به آشپزخانه وارد شدم ديدم مقداري سوسيس سرخ شده با چند عدد تخم مرغ نيمرو روي ميز آماده گذاشته...با اينكه خيلي دلم ميخواست از مرغ و برنج و سيب زميني سرخ شده ي قبل چيزي خورده بودم اما با شرايط ايجاد شده همين سوسيس و تخم مرغ هم غنيمتي بود.
وقتي نشستم روي صندلي تا ناهارم رو بخورم در همون حاليكه خانم گماني براي خودش و اميد غذا در بشقابها ميكشيد و گوجه و خيارشور خورد ميكرد پرسيدم:خيلي عجيبه...چطور تونستي در عرض نصف روز اينقدر با اميد صميمي بشي؟...چيكار كردي باهاش كه اينطوري حضورت رو پذيرفت؟!!!
- نميدونم...شايد به خاطر اينه كه از صبح تا الان هر كاري كرد هيچي بهش نگفتم.
- مگه از صبح تا الان چيكار كرده؟!!
لبخند كمرنگي زد و نگاهي بهم كرد و گفت:هيچي...
و بعد همراه يك سيني بزرگ كه حاوي بشقابهاي غذاي خودش و اميد به همراه مخلفات لازم بود از آشپزخانه خارج شد.
حدس زدم احتمالا"اميد از صبح تا الان كارهايي مثل همين كشيدن روميزي و كثيف كردن خونه و شيطنتهاي خاص خودش رو كرده كه صداي خانم گماني رو دربياره و اين دختر هم با صبر و حوصله همه رو تحمل كرده كه حالا اميد اينجوري متوجه شده اين پرستار با پرستارهاي قبلي فرق داره و به همين خاطر رابطه اش خيلي سريع رنگ صميمت به خودش گرفته...
وقتي ميخواستم دوباره به شركت برگردم متوجه شدم مامان خانم گماني رو صدا ميكنه و او هم بي معطلي از اتاق اميد خارج و به اتاق مامان رفت.
براي خداحافظي ديگه داخل اتاق مامان نرفتم و از همون هال با مامان خداحافظي كردم.وقتي درب اتاق اميد رو باز كردم ديدم دوباره عصباني شده و نشسته روي تخت و به بشقابهاي نيمه كاره ي غذاي خودش و خانم گماني نگاه ميكنه...جلو رفتم ببوسمش اما با عصبانيت صورتش رو برگردوند و حتي جواب خداحافظي منم نداد...!
وقتي خواستم از اتاقش خارج بشم ايستادم و بهش نگاه كردم و گفتم:بعد از ظهر كه اومدم...پسر گلم حاضر باشه كه با هم بريم بيرون...باشه؟
جوابم رو نداد و من هم از اتاق خارج شدم و به شركت رفتم.
وقتي برگشتم خونه ساعت از7گذشته بود...ميدونستم خانم گماني هنوز نرفته چون ساعت كاريش از7صبح تا9شب بود بنابراين مطمئن بودم الان اميد رو آماده كرده تا به پارك ببرمش.
زمانيكه وارد خونه شدم بر عكس انتظارم همه جا ساكت و مرتب بود...اطراف هال و پذيرايي و حتي ناهار خوري رو نگاه كردم...اما از اميد خبري نبود!
به اتاق مامان رفتم و ديدم مامان خوابيده...آرامش عجيبي در چهره ي مامان ميديدم؛آرامشي كه مدتها بود در چهره اش گم شده بود اماحالا دوباره شاهد اون بودم.
سامسونتم رو روي يكي از مبلهاي داخل هال گذاشتم و به آرامي صدا كردم:اميد؟...كجايي بابا؟
چون با كليد درب خونه رو باز كرده و ماشينمم جلوي درب حياط پارك كرده بودم براي همين خانم گماني تقريبا" از حضور من در خانه كاملا" بي اطلاع بود و با شنيدن صداي من با حالتي حاكي از تعجب از آشپزخانه خارج شد و گفت:سلام...شما كي تشريف آوردين؟!!!
- سلام...همين الان...اميد كجاس؟...قرار بود حاضر باشه تا ببرمش پارك.
- واقعيتش از دست من دلخور شد...يك كمي هم گريه كرد...اما...
- اما چي؟...مگه شما چي گفتي بهش؟...من كه به شما گفته بودم اميد بچه ي حساسيه...پس چرا باعث عصبي شدنش شدي؟
صداي من هنگام گفتن اين جملات كمي عصبي و با صوتي بلند بيان شده بود كه ديدم با چشماني متعجب به من نگاه ميكنه و كمي به من نزديكتر ايستاد و مستقيم به صورت عصبي من نگاه كرد و با آرامشي خاص گفت:هيس...آقاي مهندس...چرا شما اينقدر زود عصبي ميشين؟...من كي گفتم اميد رو عصبي كردم؟...من حرف خاصي به اميد نزدم...تو رو خدا يه ذره آروم صحبت كنيد...هم مامان خوابيده هم اميد...ممكنه با صداي شما بيدار بشن.
- اميد خوابيده؟!!!...الان؟!!!...الان چه وقته خوابه؟!!!...قرار بود ببرمش پارك...
- بله ميدونم...ولي اصرار داشت منم همراه شما بيام پارك...وقتي بهش گفتم كه من نميتونم با شما بيام خيلي ناراحت شد و كلي هم گريه كرد...بعدش هر كاري كردم نخواست لباسش رو عوض كنه و دائم گريه ميكرد...منم بغلش كردم و براي اينكه ساكت بشه كنارش روي تختش دراز كشيدم...وقتي يك كم آروم شد از من خواست براش يكي از كتابهاي قصه اش رو بخونم...منم اين كار رو كردم...وسطهاي قصه بود كه ديدم توي بغلم خوابش رفته...الانم توي اتاقش خوابيده...اگه اجازه بدين برم بيدارش كنم و هر طور شده راضيش كنم تا با شما بياد پارك...
تمام مدتي كه حرف زده بود به صورت زيباش كه مهرباني از عمق چشمهاي جذابش هر بيننده رو مجذوب ميكرد؛خيره شده بودم.
چطوري اين دختر اينقدر با خودش؛با حرفهاش و با حركاتش آرامش به اين خونه آورده؟!!!
خدايا...اين دختر با اين رفتار چه آتشي رو داره در دل من روشن ميكنه؟...نه...حتما" دارم اشتباه ميكنم!
متوجه شدم كه داره به سمت اتاق اميد ميره كه گفتم:نه خانم گماني...بيدارش نكنيد...بگذاريد بخوابه...هر وقت بيدار شد ميبرمش...مشكلي نيست...اگرم خيلي دير بشه فردا مي برمش پارك...اصلا"لازم نيست بيدارش كنيد...
برگشت و نگاهي به من كرد و گفت:باشه...هر طور ميل شماست.
و بعد به سمت آشپزخانه رفت.
بي اراده دنبالش رفتم...نميدونم چرا ولي واقعا" بي اراده اين كار رو كرده بودم!
روي يكي از صندليهاي آشپزخانه نشستم و نگاهش كردم...متوجه شدم براي ناهار فردا داره گوشت و مخلفات ديگه ايي رو در آرامپز قرار ميده...
همه جاي آشپزخانه از تميزي برق ميزد...نميدونستم چطوري ازش تشكر كنم ولي در درونم بيشتر ممنون مسعود بودم كه اين دختر رو به منزلم فرستاده بود.
بعد از اينكه كارش تمام شد دستهاش رو زير شير آب شست و من بدون اينكه خودش متوجه باشه هنوز به رفتار و حركاتش نگاه ميكردم.
نميدونم چرا اما حس ميكردم چيزي در وجود اين دختر هست كه باعث ميشه بي اراده آدم جذبش بشه...!
وقتي دستاش رو شست نگاهي به ساعت ديواري آشپزخانه انداخت و به سمت درب آشپزخانه رفت.
سريع گفتم:لازم نيست بيدارش كنيد...گفتم كه...باشه اصلا"فردا ميبرمش پارك...
سر جايش ايستاد و نگاه آكنده از محبتي كه در چشمان شفافش موج ميزد به من انداخت و گفت:آقاي مهندس!...يك بار گفتين...منم كاملا"متوجه ي حرفتون شدم...الانم نخواستم اميد رو بيدار كنم...ساعت نزديك8شده ميخوام داروهاي مامان رو بهشون بدم...بعدشم كم كم بايد حاضر بشم چون وقتي به آژانش زنگ زدم گفتن تا ساعت10ماشين ندارن بعدش مسعود اينجا زنگ زد...وقتي فهميد شب ساعت9كارم تموم ميشه و آژانسم ماشين نداره گفت ساعت8:30مياد دنبالم تا من رو برسونه خونه...ولي اگه شما بخواين تا ساعت9 اينجا هستم...اما فكر ميكنم ديگه كاري نمونده...
از كار خودم كه گمان كرده بودم ميخواد اميد رو بيدار كنه خنده ام گرفت و در عين حال از تسلطي كه در كلام اين دختر موقع حرف زدن بود غرق لذت شده بودم...
با اينكه22سالش بيشتر نبود و از مهشيد همسر اولم خيلي كوچيكتر بود اما اصلا"مثل مهشيد موقع حرف زدن لوس بازي و ناز و اداي بيجا نداشت...خيلي سنگين و پخته و شمرده شمرده و با آرامش صحبت ميكرد...
عجيب بود...چرا هر كار اين دختر اينقدر برام دلنشين بود؟!!!
وقتي از آشپزخانه خارج شد سريع بلند شدم و با آژانس تماس گرفتم و از اونجايي كه مدير آژانس كاملا"من رو مي شناخت وقتي خواستم به طور قراردادي راننده ايي رو استخدام كنم تا هر روز صبح به آدرس خانم گماني بره و اون رو به منزلم بياره و شبها هم راس ساعت9دوباره اون رو به آدرس منزلش برگردونه خيلي سريع قبول كرد كه از فردا به همون آدرسي كه داده بودم راننده ي مطمئني رو خواهد فرستاد.
ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...
توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...
مسعود اومد داخل٬مشخص بود عجله داره اما مثل هميشه با چهره اي خندان وارد شد.بعد از سلام و عليك دوباره به آشپزخانه برگشتيم و در همانجا روي صندليها نشستيم.وقتي سراغ اميد رو گرفت و ماجرا رو بهش گفتم اصلا" تعجب نكرد و گفت:ميدونستم سهيلا خيلي راحت با اميد ارتباط برقرار ميكنه...از بس كه اين دختر مهربونه...
در همين لحظه سهيلا وارد آشپزخانه شد و مسعود بعد از سلام و احوالپرسي با اون گفت كه زودتر حاضر بشه تا برسونش خونه منهم سريع موضوع آژانس و وسيله ي رفت و آمدي كه از اين پس براي خانم گماني در نظر گرفته بودم رو گفتم...
مسعود براي لحظاتي به من خيره شد و بعد گفت:نيازي نبود سياوش...من خودم ميتونم برنامه ام رو تنظيم كنم و سهيلا رو بيارم و ببرم...
خانم گماني از من تشكر كرد و رو به مسعود گفت:نه مسعود...اين طوري خيلي بهتره...البته ميدونم براي آقاي مهندس اين موضوع هزينه برداشته ولي اينجوري خودمم راحتترم چون نميشه هر روز و هر شب مزاحم تو بشم بالاخره تو هم براي خودت كار و زندگي داري...بيكار كه نيستي.
و بعد براي اينكه سريعتر حاضر بشه و به همراه مسعود بره از آشپزخانه خارج شد.
رو كردم به مسعود و گفتم:خيلي دلم ميخواد زودتر بفهمم چرا تو اينقدر با خانم گماني خودموني هستي!
- اين موضوع ناراحتت ميكنه؟
- چي!!!...اين كه تو با خانم گماني خودموني هستي؟...نه...اصلا"...فقط كنجكاوم بدونم چرا!
مسعود براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و بعد بدون اينكه پاسخ من رو بده به سمت يخچال رفت و براي خودش كمي آب در ليوان ريخت و خورد.
در همين موقع خانم گماني در حاليكه آماده ي رفتن شده بود وارد آشپزخانه شد.
مسعود كمي به خانم گماني نگاه كرد و گفت:راستي سهيلا مامانت كي انشالله عازم مكه اس؟
سهيلا با تعجب نگاهي به من و بعد به مسعود انداخت و گفت:دو روز ديگه پروازشونه...حالا چي شد تو يكدفعه ياد سفر مامان من افتادي؟
من سكوت كرده بودم و هر دوي اونها رو نگاه ميكردم و حالا منتظر پاسخ مسعود بودم!
مسعود كمي گره كراواتش رو شل كرد و گفت:خوب بالاخره بايد ميدونستم ديگه...مگه كسيكه ميخواد بره خونه ي خدا نبايد افرادي براي بدرقه اش برن فرودگاه...خوب خواستم بدونم كي پرواز داره...
خانم گماني خنديد و گفت:چقدر هم تو به اين چيزها اعتقاد داري...مسعود اصلا" بهت نمياد اداي آدمهاي مذهبي و متدين رو دربياري...حالا اگه آقاي مهندس رو بگي يه چيزي...
مسعود خنديد و گفت:نفهميد چي شد...چي شد...چطور قيافه ي عبوس و بداخلاق اين سياوش شبيه پيغمبرهاس ولي من شبيه ابليس مطلقم؟
خانم گماني در حاليكه روسريش رو مرتب ميكرد گفت:حالا كي گفت تو ابليس مطلقي؟...ببين خودت داري روي خودت اسم ميگذاري...
متوجه شده بودم كه مسعود اينهمه حرف نامربوط رو زده تا از پاسخ سوال من در حضور خانم گماني طفره رفته باشه!...براي همين بدون اينكه به حرفهاي اونها توجهي كنم از روي صندلي بلند شدم و كتم رو درآوردم و كراواتمم باز كردم...نميدونم چرا اما اين حركتم باعث شد لبخند از صورت خانم گماني محو بشه و بعد از اينكه من رو در اون حال ديد رو كرد به مسعود و گفت:بهتره ديگه بريم...آقاي مهندس ديگه از چرنديات من و تو خسته شده و حتما ميخوان استراحت كنن...بريم ديگه مسعود...خداحافظ.
و بعد از آشپزخانه خارج شد و به سمت درب هال رفت.
مسعود كه يك سيب بزرگ و قرمز از توي يخچال برداشت و گازي هم به اون زد سمت من اومد و با صدايي آروم طوريكه فقط من شنيده باشم گفت:سر فرصت درباره ي همه چيز با هم صحبت ميكنيم...
و بعد در حاليكه با انگشت اشاره اش به وسط دو ابروي من اشاره كرد و كمي فشار آورد گفت:سياوش حالم از اين اخمي كه هميشه توي صورتت داري بهم ميخوره...گرچه از خيلي دخترها و زنها شنيدم همين اخم توي صورتت جذابيتت رو صد برابر كرده ولي اگه من زن بودم محل سگ هم بهت نميدادم...بدبخت حالا كه ديگه از دست زنت راحت شدي اين اخم لعنتي توي صورتت رو بندازش دور...
و دوباره با ولع گاز ديگري به سيب زد و از آشپزخانه خارج شد.
لحظاتي بعد كه مسعود و خانم گماني رفته بودن به اتاق خوابم رفتم و كتم رو به روي صندلي گذاشتم و روي تخت دراز كشيدم.
ناخودآگاه به زندگي گذشته ام فكر كردم...واقعا" من با تمام ويژگي هاي خاصي كه از نظر خيلي ها داشتم اما هيچ وقت از زندگيم لذت نبرده بودم!..مهشيد كاري با من كرده بود كه اصلا" چيزي به نام لذت رو از ياد برده بودم...به قول مسعود با تمام ثروت و جذابيت خاصي كه براي خيلي از زنها در اولويت انتخاب و توجه قرار داره ولي واقعا"نسبت به زنها سرد شده بودم...از اينكه خيانت مهشيد با ذكاوتي كه مسعود داشت بهم ثابت شده بود هميشه يه جورهايي بعد از اون وقايع براي فرار از ديدن خيانت مجدد سعي كرده بودم در كنار احترامي كه براي تمام جنسهاي مخالفم قائل بودم اما ميل و گرايشي هم بهشون در خودم ايجاد نكنم...و چقدر مسعود سر اين موضوع با من بحث كرده بود...اما فايده ايي نداشت...دلم نميخواست ديگه وابسته ي زني بشم...ديگه ته دلم از خيانت ترسيده بودم!
عشق و عاشقي رو سالها بود از ياد برده بودم...وقتي فكر ميكردم مي ديدم من هيچ وقت طعم عاشقي رو در زندگي با مهشيد نفهميده بودم...اما نسبت به زندگيم و همسرم هميشه حس مسئوليت داشتم...هميشه سعي كرده بودم تا حد امكان از خطاهاي مهشيد چشم پوشي كنم و تمام تلاشم رو ميكردم...با توجه به تمام سردي روابط زن و شوهري كه سالها بود بين ما به وجود اومده بود و هر دو در اتاقهايي جدا مي خوابيديم اما نمي خواستم حتي همين زندگي مزخرف هم به از هم پاشيدگي برسه...اونم فقط و فقط به خاطر اميد.با اينكه ميدونستم مهشيد نسبت به اميد هم هيچ حسي نداره اما دلم نميخواست اميد به عنوان بچه ي طلاق شناخته بشه!
ولي روزي كه مسعود تونست بهم ثابت كنه كه مهشيد چه زن كثيف و هوسبازي هست و با چه كساني ارتباط برقرار ميكنه ديگه همه چيز برام تغيير كرد...حس ميكردم خورد شدم...احساس ميكردم ديگه هيچ غروري برام باقي نمونده...به قدري از مهشيد متنفر شدم كه حتي حاضر نبودم لحظه ايي تحملش كنم!
مسعود اصرار داشت با توجه به قوانين حاكم در شريعت حكومت بدترين شرايط رو براي مهشيد به وجود بيارم...شرايطي مثل سنگسار كه البته با مدارك مستندي كه مسعود تهيه كرده بود اين حكم براي مهشيد اجتناب ناپذير ميشد...
چه شبها و روزهايي با اعصاب خراب به اين قضيه فكر كرده بودم و از شدت غصه و فشار عصبي چه ساعتهايي در تنهايي سر به دیوار كوبيده و اشك ريخته بودم...
مسعود چقدر اصرار داشت كه من با ارائه اون مدارك بايد به دادگاه مراجعه كنم!
من آدم شناخته نشده ايي نبودم و ميدونستم با اين كار چه عواقبي در انتظار حيثيت خانوادگي و شغلي من خواهد بود...اما چيزي كه باعث شد براي طلاق مهشيد هيچكدوم از اون مدارك رو به دادگاه ارائه ندهم فقط و فقط ترسي بود كه از آينده ي اميد داشتم...
وحشت از اينكه اجراي اون حكم چه عواقب وخيم و ترسناكي ميتونه در روح و روان و زندگي آينده ي اميد داشته باشه...
با اينكه اميد هيچ وابستگي به مهشيد نداشت اما به هر حال مهشيد نام مادر اميد رو با خودش يدك مي كشيد...
من فقط و فقط به اميد فكر كرده بودم نه به آبروي شخصي و كاري خودم!
براي همين هم بدون ارائه هيچكدوم از اون مدارك و فقط با اتكا به اينكه با هم تفاهم نداريم و رضايت طرفين به جدايي٬مهشيد رو از زندگي خودم و اميد با ذكر عنوان طلاق بيرون كرده بودم!
روي تخت نشستم و در حاليكه پاهام روي زمين بود سرم رو ميان دو دستم گرفتم و با تمام قدرت انگشتهام رو روي شقيقه هام فشار دادم...دلم ميخواست قدرت داشتم و تمام اون خاطرات مزخرف رو از ذهنم پاك ميكردم...اما اين ممكن نبود!
صداي اميد رو شنيدم كه به هال اومده و خانم گماني رو صدا ميكرد:سهيلا جون؟...سهيلا جون؟
از روي تخت بلند شدم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق كمي از اون حالت عصبي خودم رو خارج كنم و بعد به هال رفتم.
اميد رو ديدم كه با چهره ايي نگران و مضطرب از آشپزخانه خارج شد و به محض ديدن من به طرفم دويد و خودش رو در آغوشم انداخت و گفت:تو بهش گفتي بره؟!!!
صورتش رو بوسيدم و گفتم:نه عزيزم...اما خانم گماني ساعت كارش براي امروز تموم شده بود و بايد ميرفت خونشون...ولي فردا صبح دوباره برميگرده.
- دروغ نميگي؟
- بابا كي به تو دروغ گفته كه اين دومين بارم باشه؟
- حتما" مياد؟
- آره عزيزم...مطمئن باش...فردا صبح وقتي بيدار بشي سهيلا جون اينجاس...خيالت راحت.
چهره ي اميد از اون حالت اضطراب خارج شد و لبخند قشنگي به چهره ي معصومش نشست.
صورتش رو بوسيدم و گفتم:حالا ديگه اونقدر خانم گماني رو دوست داري كه به من سلام هم نميكني...آره؟...خيلي نامرد شدي...
و بعد شروع كرديم با هم به بازي و سر و كله زدن و به قول اميد كشتي گرفتن كه صد البته اين من بودم كه بايد هميشه شكست ميخوردم!
اون شب اميد حاضر نشد ديگه براي گردش ببرمش به پارك از طرفي نميشد با نبودن خانم گماني در منزل٬مامان رو تنها بگذارم و از اينكه اميد هم تمايلي به بيرون رفتن نداشت از درونم راضي بودم.
وقتي مي خواستم براي شام چيزي درست كنم متوجه شدم خانم گماني حتي فكر شام رو هم كرده بوده و اين ديگه واقعا" خارج از وظايف اون بود...حس ميكردم هنوز هيچي نشده بايد يادم بمونه كه اگر اون بخواد به اين كارها و محبتهاش ادامه بده عنقريب خيلي بيش از اين حرفها به او بدهكار خواهم شد!
فردا صبح وقتي با صداي زنگ درب بيدار شدم قبل از اينكه حتي از تخت بيرون بيام احساس كردم كسي درب حياط رو با اف.اف باز كرد!
با عجله از تخت اومدم بيرون و در حاليكه سريع لباسم رو مي پوشيدم و دكمه هاي پيراهنم رو ميبستم از پنجره ديدم درب هال باز شد و اميد به حياط دويد و وقتي خانم گماني وارد حياط شد با چنان عشقي خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت كه باعث شد براي لحظاتي به هر دوي اونها از پشت پرده هاي پنجره ي اتاق خيره بشم و نگاهشون كنم...
خانم گماني با محبت اميد رو در آغوش گرفت و چندين بار صورتش رو بوسيد و بعد در حاليكه دست اميد رو به دست گرفت آرام آرام به سمت درب هال آمدند.
باورم نميشد اميد اينقدر سريع به خانم گماني وابسه شده باشه...اونقدر كه صبح زود به عشق اون بيدار شده و منتظر باشه تا وقتي زنگ زد خودش درب رو براي اون باز كنه!
در همين فكرها بودم كه ترجيح دادم حالا كه اميد درب رو باز كرد و خانم گماني هم با اميد سرگرم هست و مطمئنا"اول به كارهاي مامان رسيدگي خواهد كرد؛ترجيح دادم قبل خروج از اتاق دوش بگيرم و همين كار رو هم كردم.
دقايقي بعد وقتي از حمام بيرون اومدم و لباسم رو پوشيدم و خودم رو در آينه نگاه كردم خنده ام گرفت! مدتها بود اينجوري با اعصاب آروم به سر و وضعم نرسيده بودم...مطمئن بودم مسعود امروز من رو با صورت مرتب و اصلاح كرده ببينه كلي سر به سرم ميگذاره!
وقتي از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم اميد مشغول خوردن صبحانه ايي بود كه خانم گماني بعد از فارغ شدن از كارهاي مامان روي ميز مهيا كرده بود و هر دو با هم مشغول صحبت در مورد يك شخصيت كارتوني مورد علاقه ي اميد بودن.
با وارد شدن من به آشپزخانه هر دوي اونها براي لحظاتي من رو نگاه كردن.
خانم گماني سريع از روي صندلي بلند شد و بعد از گفتن سلام و صبح بخيري كه به من كرد مشغول ريختن چاي براي من شد ولي اميد همچنان به صورت من نگاه ميكرد سپس در حاليكه لبخندي روي لبهاش اومده بود گفت: بابا چقدر خوشگل شدي!!!
از حرف اميد خنده ام گرفت و در حاليكه روي صندلي مي نشستم لپش رو كشيدم و گفتم:آخه ديدم پسرم هميشه خوشگله خواستم منم مثل پسرم باشم.
- تا سهيلا جون تو رو هم مثل من دوست داشته باشه؟
از حرف اميد يكه خوردم...سريع به خانم گماني نگاه كردم...اما اون همانطور كه خودش رو مشغول ريختن چاي كرده بود با اينكه ديدم لحظاتي كوتاه دست از كار كشيد اما برنگشت به سمت من و اميد!...و دوباره مشغول كارش شد.
به اميد نگاه كردم و ديدم با لبخندي عميق تر به من و خانم گماني نگاه ميكنه...
براي اينكه جو رو از حالت ايجاد شده خارج كنم گفتم:اميد ديشب كه نشد ببرمت پارك ولي امروز بعد از ظهر ديگه حتما مي برمت.
- سهيلا جون هم بايد بياد...
خانم گماني كه فنجان چاي رو روي ميز جلوي من قرار ميداد گفت:اميد جان ديروز كه برات توضيح دادم و گفتم كه به چه علتي من نميتونم بيام...يه پسر خوب كه همه چيز رو متوجه ميشه نبايد دوباره روي مسئله ايي اصرار كنه...
اميد به من نگاه كرد و گفت:خوب مامان بزرگ رو بگذاريم روي صندلي چرخدارش و ببريمش بيرون...اونم مي تونيم با خودمون ببريمش پارك...نميشه؟
حرف اميد و استدلالش كاملا" درست بود براي همين رو كردم به خانم گماني و گفتم:اتفاقا"اگه شما فقط مشكلتون مامان هست بايد بگم اميد درست ميگه...مامان ويلچر هم داره...
خانم گماني با لبخند به اميد نگاه كرد و گفت:اگه مامان بزرگ هم راضي باشه با اين حساب ديگه حرفي باقي نميمونه...
اميد فريادي از سر شوق كشيد و با عجله از روي صندلي بلند شد و به سمت اتاق مامان دويد.
در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...
خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم...
متوجه نبودم كه چه مدت طول كشيد و من همچنان به نيم رخ دلنشين خانم گماني خيره مانده بودم...لحظه اي به خودم اومدم و ديدم او هم به من نگاه ميكنه!
سريع از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.
حالا اون بود كه با تعجب داشت به من و رفتارم نگاه ميكرد و بعد شنيدم كه گفت:آقاي مهندس!!!...شما كه هنوز صبحانه نخوردين!!!...دارين ميرين؟!!!
- بله...بايد زودتر برم شركت...
از آشپزخانه خارج شدم و به سمت اتاق خوابم رفتم تا سامسونتم رو بردارم.وارد اتاق شده بودم كه صداي خوشحال اميد رو شنيدم با فرياد ميگفت:سهيلا جون...مامان بزرگ ميگه با ما مياد پارك...
جلوي آينه ايستادم و كراواتم رو مرتب كردم...كمي به چهره ي خودم در آينه نگاه كردم و زير لب گفتم:سياوش...خجالت بكش...اون فقط22سالشه...اون فقط و فقط براي پرستاري مادرت به اين خونه اومده...شرف و غيرتت كجا رفته؟...تو مردي نيستي كه چشمت به اين راحتي دنبال دختري با شرايط اون باشه...بچه نشو مرد...
حالت كلافه اي بهم دست داده بود...انگار داشتم با خودم كشتي ميگرفتم.مثل اين بود كه مبارزه ي سختي رو با خودم آغاز كرده بودم كه ترس از خود باعث ميشد باخت رو از همين ابتداي مبارزه احساس كنم!
دو دستم رو در لا به لاي موهام فرو بردم و دوباره به چهره ي خودم در آينه خيره شدم و گفتم:سياوش خدا لعنتت كنه...
ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد صداي مليح و آروم خانم گماني رو شنيدم كه همراه با باز كردن آروم درب اتاق به گوشم رسيد:آقاي مهندس...يك كم از گوشتي كه براي ناهار مامان در آرام پز پخته شده بود رو براتون برداشتم و لاي نون باگت گذاشتم...كمي هم گوجه و خيار شور گذاشتم لاي اون...تا به شركت برسين حين رانندگي مي تونيد بخوريدش...
دستهام رو انداختم و برگشتم ديدم با ساندويچي كه درست كرده و در كيسه ي فريزر گذاشته داخل اتاق كنار درب ايستاده و منتظره تا ساندويچ رو از دستش بگيرم.
اون روز هم يك تي شرت مثل روز قبل به تن داشت؛اما كرم رنگ بود به همراه يك شلوار قهوه ايي...موهاش هم نصفش رو بسته و بقيه باز بود و دورش ريخته بود...
چقدر اين چهره معصوم و دوست داشتني بود...چرا از ذره ذره ي وجود اين دختر محبتي كه در اين خونه متصاعد ميشد داشت درون من رو به آتش مي كشيد؟...محبت هميشه همراه خودش آرامش مياره؛پس چرا من تمام وجودم و درونم داغ ميشه و به غوغا می افته؟!!!...خدايا...دارم به خطا ميرم؟...خدايا كمكم كن...
حس ميكردم زمان از حركت ايستاده...كاري كه اين دختر كرده بود هيچ وقت در مدت10سال زندگي مشتركم از مهشيد نديده بودم!...چقدر حسرت داشتن يك همسر دلسوز رو سالها به دل كشيده بودم...اما مهشيد نسبت به هر چيز بي ارزشي حساس بود غير از من و زندگيش و فرزندمون!!!...و حالا اين دختر...خدايا...
وقتي ديد من مثل آدمهاي مسخ شده سرجايم ايستادم و فقط دارم نگاهش ميكنم دو قدم به من نزديكتر شد و گفت:آقاي مهندس؟...حالتون خوبه؟!!
به خودم اومدم...خم شدم و سامسونتم رو از روي زمين برداشتم و در همون حال گفتم:بله...بله...خوبم.
از كنارش رد شدم و به سمت درب اتاق رفتم كه دوباره گفت:آقاي مهندس؟
برگشتم و نگاهش كردم...خدايا چرا از نگاهش گريزان شدم؟!!!
در سكوت نگاهش ميكردم...گويي تمام دنيا رو داشتم در صورت اين دختر ميديدم...هيچ چيز ديگه رو متوجه نميشدم!!!...بايد از خونه برم...بايد هر چه سريعتر از خونه برم بيرون...بايد...
صداش رو از فاصله ي نزديكتر به خودم شنيدم كه گفت:بفرماييد.ساندويچتون...
تازه متوجه شدم كه هنوز دستش رو به طرف من گرفته و منتظره تا ساندويچ رو ازش بگيرم.
نمي خواستم اين اتفاق بيفته...اما وقتي ساندويچ رو از دستش گرفتم براي لحظاتي خيلي كوتاه دستش رو هم لمس كردم...چقدر لطيف...چقدر مهربان...
ديگه نبايد معطل ميكردم!
سريع ساندويچ رو گرفتم و در جيب كتم گذاشتم و تشكر سردي از لبهام خارج شد كه خودم از شنيدن اون تشكر تمام بدنم يخ كرد...!
درنگ جايز نبود!...سريع برگشتم و از اتاق خارج شدم.
وقتي به حياط رفتم صداي اميد رو شنيدم كه از پنجره ي آشپزخانه با فرياد گفت:بابا...عصر زود بيا خونه...باشه؟
در حاليكه سامسونتم رو در ماشين ميگذاشتم خنديدم و برگشتم و گفتم:يعني ديگه امروز لازم نيست ناهار بيام خونه؟...تا بعد از ظهر به بابا اجازه ميدي شركت بمونم؟
در همين لحظه چشمم به خانم گماني افتاد كه در كنار اميد ايستاد و اون رو در آغوش گرفت.
اميد خنديد و براي من دست تكون داد و گفت:نه...ديگه ناهار نيا...بمون شركت...من و سهيلا جون با هم ناهار ميخوريم.
و بعد با حركت دستش با من خداحافظي كرد و دستش رو به دور گردن خانم گماني انداخت و صورت اون رو بوسيد و سپس از كنار پنجره دور شدن...
وقتي رسيدم شركت طبق معمول به قدري كار روي سرم ريخته بود كه فرصت نكردم به هيچ چيز ديگه ايي فكر كنم.
بايد به دو شركت ديگه ام هم سر ميزدم...وقتي از شركت دوم اومدم بيرون و در ماشين نشستم به ساعتم نگاه كردم تقريبا"نزديك يك بود و تازه اون موقع بود كه حس كردم ازگرسنگي دلم داره ضعف ميره براي همين جلوي يك رستوران نگه داشتم و براي خوردن ناهار رفتم به اون رستوران.
وقتي سفارش غذا رو دادم و گارسون رفت كه سفارشم رو بياره تازه به ياد ساندويچي كه اون روز صبح خانم گماني بهم داده بود افتادم...دستم رو كردم در جيبم و اون رو بيرون آوردم و گذاشتمش روي ميز...براي دقايقي نگاهش كردم...و باز به ياد همون چهره ي زيبا و مهربون افتادم!
بايد قبل از اينكه احساسم نسبت به اين دختر قوي تر ميشد يه جوري خودم رو كنترل ميكردم...اما چطوري؟...انگار يه پسر20ساله شده بودم...من...كسيكه هميشه در بدترين شرايط هم مي تونست احساس خودش رو در كنترل خويش بگيره حالا دلم مي لرزيد...واي چرا اينقدر من بچه شدم؟...سياوش به خودت بيا...
بي اراده گوشي موبايلم رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم و با سومين زنگي كه خورد اميد گوشي رو برداشت.صداش لبريز از شوق بود...ديگه اون كلافگي كه چند روز پيش در صداش پاي تلفن هميشه به گوشم مي رسيد اثري ازش باقي نمونده بود!
ازش پرسيدم ناهار خورده و اون با تمام قدرت بچگي كه در صداش خبر از شعف اقتضاي سنيش داشت و هميشه در پس كوهي از غصه كه در دلش مدفون ميكرد و حالا نمايان بود٬گفت:آره بابا...سهيلا جون يه ناهار خوشمزه برام درست كرده بود...يه ماكاروني خيلي خيلي خوشمزه...
بي اراده سوال كردم:الان خانم گماني كجاس؟
- پيش مامان بزرگ.
- ميتوني گوشي رو ببري بدهي به خانم گماني؟...كارش دارم.
- نكنه ميخواي بهش بگي بعد از ظهر نميتوني ببريمون پارك؟
- نه پسرم...اتفاقا" ميخوام بهش بگم چه ساعتي حاضر باشين تا وقتي اومدم ديگه معطل نشيم...
ميتونستم اين حرف رو به خود اميد هم بگم!...اما نميدونم چرا در اون لحظه دوست داشتم صداي خانم گماني رو هم پاي تلفن بشنوم!
در همين لحظه گارسون غذام رو آورد و از پشت خط هم متوجه شدم اميد گوشي رو به خانم گماني داد.
- بله؟...بفرمايين؟
- سلام خانم گماني...منم سياوش.
- سلام آقاي مهندس...بله بفرماييد؟
- ميخواستم بگم بعد از ظهر ساعت6حاضر باشين...من ساعت6خودم رو ميرسونم خونه.
- بله چشم.
در همين لحظه مجبور شدم پاسخ گارسون هم كه از من سوال ميكرد چيز ديگه ايي لازم دارم يا نه رو هم بدهم كه خانم گماني بعد از مكثي گفت:آقاي مهندس؟!...شما توي رستوران دارين غذا ميخورين؟!!!
- آره.
- خوب چرا تشريف نياوردين خونه؟
- ديگه فرصت اين كه بيام خونه و برگردم رو ندارم...براي همين بيرون غذا ميخورم...شما غذاتون رو خوردين...درسته؟
- غذاي مامان رو دادم...اميد هم گرسنه اش شده بود؛ناهار هم چون ماكاروني بود نمي تونست منتظر باشه...اما من فكر ميكردم شما تشريف ميارين منزل و براي اينكه تنها غذا نخورين منتظرتون بودم تا با هم غذا بخوريم...
احساس كردم تمام وجودم داغ شد...خدايا اين دختر با اين حرفها و حركاتش داره باعث ميشه من حس كنم ميخواد تمام كمبودهاي زندگي من رو جبران كنه...اما چرا...چرا بايد اين فكر احمقانه به سرم بزنه؟...نه...خدايا من بچه نيستم...ديگه در شرايطي نيستم كه اينجوري مجذوب يك دختر بشم...اما اين دختر داره تمام وجود من رو به آتش ميكشه!!!
سكوت بين ما طولاني شده بود براي همين همزمان با حرف خانم گماني كه گفت:آقاي مهندس؟
پاسخ دادم:اصلا" لزومي نداره شما ناهار منتظر من باشين...من هيچ وقت ناهار منزل نميام چون كار شركت طوريه كه نميرسم بيام خونه...اين مدت هم به خاطر اينكه پرستاري در منزل نبود ناچار بودم خودم رو براي ناهار برسونم منزل...خواهشا"از اين به بعد براي اومدن من به خونه در وقت ناهار حساب نکنيد...شما هم الان برو ناهارت رو بخور...بابت زحماتتون بازم ممنونم.
- صبح لقمه ي ساندويچي كه براتون درست كرده بودم رو خوردين؟
چشمم خيره به ساندويچ در كيسه فريزر روي ميز بود...پاسخ دادم:نه...اونم وقت نكردم بخورم...
احساس كردم ناراحت شده چون مكثي كرد و بعد با صداي آرومي گفت:خوب...فرمايش ديگه ايي ندارين؟
- نه...فقط يادتون باشه ساعت6ميام.
- باشه چشم..خداحافظ.
وقتي خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم به قدري از دست خودم عصباني شده بودم كه محكم با دست كوبيدم روي ميز و همين باعث شد چند نفري كه در ميزهاي اطراف براي صرف ناهار نشسته بودن با تعجب به من نگاه كنند و من هم سريع عذرخواهي كردم و خودم رو مشغول خوردن غذا نشون دادم...اما دائم در درونم به خودم بد و بيراه ميگفتم:مرتيكه ي احمق...ميمردي بهش ميگفتي آره اين لقمه رو خوردي...خاك برسرت كه اينقدر احمقي...
دچار تضاد فكري شده بودم...حتي نمي تونستم تشخيص بدهم كه در پاي تلفن رفتارم و گفتارم با خانم گماني درست بوده يا نه؟!!!
در آن واحد درست مثل اين بود كه دو شخصيت پيدا كرده بودم و اين دو شخصيت با هم در جدال قرار گرفته و دائم سعي داشتند با حرفها و دلايل خودشون همديگرو بكوبند!
اصلا" نفهميدم غذا چي خوردم!...وقتي نيم ساعت بعد از رستوران خارج شدم موقعي كه به سمت ماشينم مي رفتم ديدم هنوز اون كيسه ي فريزي و ساندويچ درونش رو در دست دارم!!!...كمي اين طرف و اون طرف پياده رو رو نگاه كردم و به اولين سطل آشغالي كه رسيدم انداختمش درون اون و با كلافگي خاص و بي دليلي سوار ماشين شدم و به شركت بعدي رفتم كه بايد در اون روز به وضع اون هم رسيدگي ميكردم.
ساعت از4 گذشته بود كه به شركت اصلي برگشتم و وقتي وارد دفترم شدم در كمال تعجب ديدم مسعود در دفتر من روي يكي از مبلهاي چرمي نشسته و با ديدن من از جايش بلند شد و طبق معمول با خنده و شوخي شروع كرد به احوالپرسي.
بعد از اينكه جواب سلام و عليكش رو دادم گفتم:مسعود تو اون شركتت رو ميشه بگي چطوري اداره ميكني؟!!...تو كه سر و تهت رو بزنن يا پيش مني يا بيرون شركت و به قول خودت داري مخ يه دختر يا يه زن رو ميزني...كي پس به كارهات ميرسي؟
خنديد و گفت:اولا" من يه شركت دارم و مثل جنابعالي قدرت ريسكم بالا نبوده و نخواهد بود كه يه شركت رو تبديل به سه شركت بكنم...در ثاني اينجور مواقع خدا زنده نگه داره معاونم رو...واي از وقتي هم كه يه دختر ترشيده ي45ساله رو به خاطر اينكه مدرك مديريت داره و سابقه كاري خوبم داره بياي بهش مقام معاونت شركت رو بدهي...ديگه نور علي نور ميشه...از طرفي دلش رو داره صابون ميزنه بلكه روزي با خركاريهايي كه داره ميكنه رئيس شركت كه بنده باشم خر بشم و بگيرمش؛از طرفي براي نشون دادن اينكه زنان با مردان برابرند با توان مضاعف داره تمام كارها و مسئوليتها رو به دوش ميكشه...بعدش رئيس شركت كه بنده باشم چيكار ميكنه؟...خوب معلومه ديگه...ميره به عشق و حالش ميرسه و اون پيردختر ترشيده رو با افكار مسخره ي فمينيستي و برابري زن و مرد و در نهايت روياي شيرين اينكه روزي بنده خر بشم و بگيرمش سرگرم ميشه...
- تو كي ميخواي دست از اين مسخره بازيهات برداري؟
- چيه؟...حسوديت ميشه خودت عرضه ي اين كارها رو نداري؟
خنديدم و گفتم:ولله اين كارهاي تو عرضه نميخواد...يه جو بي غيرتي و يه ذره بي حيايي واسش بسه...
مسعود با صداي بلند خنديد و گفت:سياوش واقعا حيف اين قيافه و هيكل و ثروتي كه تو داري...ميدوني لب تر كني چند تا دختر همين الانشم برات غش ميكنن؟
خنديدم و گفتم:مگه اينهايي كه اسم بردي خودت نداري؟
- من؟...صد البته كه دارم...فقط من يه چيزي هم بيشتر از تو دارم...
- حتما" اونهم قدرت سو استفاده از جنس مخالفته...
- تو اينطوري معنيش كن چون خودت بي عرضه ايي...ولي من اسمش رو ميگذارم قدرت لذت بردن از لحظات زندگي...
پشت ميزم نشستم و براي لحظاتي به مسعود نگاه كردم.
واقعا هم مسعود از تمام لحظات زندگيش لذت ميبرد و بيشتر هم سعي داشت اين لذت رو با گذروندن وقتش با هر دختر و زني كه كوچكترين تمايلي بهش نشون ميداد تكميل كنه...
مسعود كه به من نگاه ميكرد چهره ايي جدي به خودش گرفت و گفت:نه...نه...من وقت ندارم براي تو كلاس خصوصي بگذارم و راه و روش خوش گذروني رو يادت بدهم..اصلا" اصرار نكن...
از حرفي كه با چهره ايي جدي اما در واقع به شوخي بيان كرده بود خنده ام گرفت و گفتم:واقعا" مسخره ايي مسعود...
- خوب...امروز بعد از ظهر چيكاره ايي؟
- يعني چي چيكاره ام؟...چيه باز ميخواي بري خوشگذروني اومدي ببيني ميتوني من رو هم با خودت همراه كني؟
- چه اشكالي داره؟...مگه ساعت5:30كار شركتت تعطيل نميشه؟...سهيلا هم كه تا ساعت9پيش مامانت هست...ديگه نگراني هم نداري...بيا بريم يكي دو ساعتي سمت فرحزاد...به جون خودم سياوش كافيه يه ذره روي خوش نشون بدهي...چنان دخترهايي بهت پا ميدن كه فكرشم نميكني...بعد از اونهمه دنگ و فنگ و اعصاب خورد شدني كه داشتي واقعا لازمه يه مدتي به خودت بياي...
هيچ وقت از اين طرز تفكرات مسعود خوشم نمي اومد و من هرگز نتونسته بودم مثل اون باشم و جنس مخالفم رو فقط وسيله ايي براي تفريح و برطرف كردن اميال نفساني ببینم...ناخودآگاه اخمهام در هم رفت و گفتم:بس كن مسعود...تو كه ميدوني من اهل اين كثافتكاريها نيستم...از همه ي اينها گذشته به اميد قول دادم بعد از ظهر ببرمشون پارك.
مسعود از روي مبل بلند شد و براي لحظاتي به من نگاه كرد و با حالتي متفكر گفت:ببريشون پارك؟...مگه اميد چند نفره؟
- اميد دوست داره خانم گماني هم همراه ما باشه...مامان هم قبول كرد ببريمش بيرون.
- پس بگو موضوع اينجورياس...ميبينم بعد از مدتها به سر و صورتت صفا دادي نگو ميخواي بعد از ظهر آقا اميد رو به گردش ببري...جدي مامان راضي شد با اون ويلچري كه براش خريديم از خونه بياد بيرون؟!!!
- آره...فكر ميكنم همه ي اينها رو در درجه اول بايد ممنون تو باشم كه خانم گماني رو بهم معرفي كردي.
مسعود سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و در حاليكه دود غليظي رو به سقف مي فرستاد گفت:چه ربطي به سهيلا داره؟!!
تمام مسائل و رفتاري كه در اين مدت كوتاه از خانم گماني توي خونه ديده بودم رو براي مسعود تعريف كردم...به غير از قسمتي كه مربوط به حس دروني و ناشناخته ام نسبت به خانم گماني بود!
در تمام مدتي كه من صحبت ميكردم مسعود خيلي دقيق به حرفهاي من گوش ميكرد و در سكوت سيگارش رو ميكشيد...بعد كه حرفهاي من تموم شد سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و در حاليكه هنوز معلوم بود مسئله ايي ذهنش رو مشغول كرده ايستاد و لباسش رو كمي مرتب كرد و گفت:جالبه...!...خوب من ديگه بايد برم...
- مسعود؟
- هان؟
- تو قرار بود سر فرصت براي من يه چيزهايي رو تعريف كني...
مسعود لبخندي زد و گفت:اتفاقا" اومده بودم همون حرفها رو بگم...البته نه همين الان...ميخواستم بعد از ظهر كه با هم مي رفتيم فرحزاد همه چيز رو برات تعريف كنم اما ماشالله فك تو گرم شد و من از كار و زندگي افتادم...الانم بايد برم شركت...
به سمت درب اتاق رفت ولي نرسيده به درب برگشت و گفت:بعد از ظهر منم با شما ميام پارك...كدوم پارك ميخواي ببريشون حالا؟
مكان مورد نظرم رو بهش گفتم؛سري تكون داد و گفت:باشه...منم از راه شركت خودم رو ميرسونم اونجا...چه ساعتي اونجا هستي؟
- فكر ميكنم تا برم خونه و بچه ها رو سوار ماشين كنم و برسم اونجا حدود7باشه.
مسعود سري تكون داد و گفت:منم حدود7:30خودم رو ميرسونم اونجا...
و بعد خداحافظي كرد و رفت!
وقتي مسعود رفت كار زيادي نداشتم براي همين كشو رو باز كردم و چشمم به مدارك خانم گماني افتاد.همه رو آوردم بيرون؛كپي شناسنامه...كپي مدرك تحصيلي...و چند برگه ي ديگه...
وقتي به كپي شناسنامه نگاه ميكردم نميدونم چرا اما احساس كردم اين كپي با اصل تفاوت داره!!!...
كمي دقيق تر به كپي نگاه كردم.
حس ميكردم در دو قسمت شناسنامه دست برده شده...!
اما اين غير ممكنه...مگه ميشه كسي بتونه توي شناسنامه ي خودش دست ببره؟!!!...و بعد از اون كپي بگيره؟!!!
به كپي مدرك تحصيليش نگاه كردم...
درست در همون دو نقطه ايي كه حس ميكردم در شناسنامه دست برده شده و سايه ايي مبهم در كپي اون مشخص بود همون نقاط در مدرك تحصيلي هم سايه انداخته بود!!!
خدايا اين ديگه چه جور شكي بود كه داشت به جونم ريشه مي انداخت؟!!!
مهشيد با زندگي و افكار من چه كرده بود كه حالا نسبت به مسائلي كه هيچ تاثيري در زندگي من هم نداره و مربوط به دختر جوان ديگه ايي ميشه دارم حساسيت نشون ميدهم!!!
نكنه واقعا دارم عقلم رو از دست ميدهم؟!!...اينها مدارك كامل اون دختره...چرا بايد بيخودي حساس بشم و شك كنم...
به قدري كلافه شدم كه همه رو جمع كردم و دوباره در كشوي ميزم ريختمشون و درب كشو رو با شدت بستم و بلند شدم و چند قدمي در اتاق راه رفتم...
بعد از دقايقي به ساعت نگاه كردم...از5گذشته بود براي همين ترجيح دادم وسايلم رو جمع كنم و به خونه برم.
وقتي رسيدم خونه اميد لباسش رو پوشيده بود وتوي حياط فوتبال بازي ميكرد و طبق معمول از ديدن من كلي ابراز خوشحالي كرد.
لحظاتي بعد خانم گماني رو ديدم كه سعي داره دو لنگه ي درب هال رو باز كنه تا ويلچر مامان رو كه روش نشسته بود از درب هال بياره بيرون و چون براي باز كردن دو لنگه ي درب دچار مشكل شده بود به سمت اونها رفتم و در حيني كه سلام و احوالپرسي با مامان كردم سعي داشتم دربها رو هم باز كنم...
اميد هم در اين بين دائم ميان دست و پاي من و خانم گماني و دور ويلچر مي چرخيد و با خنده و صداي بلند با خانم گماني صحبت ميكرد و او هم با حوصله پاسخ حرفهاي اميد رو ميداد و در اين بين اميد دائم سهيلا جون؛سهيلا جون رو هم تكرار ميكرد...يعني براي گفتن هر جمله اش چندين بار هم كلمه ي سهيلا جون تكرار ميشد!
وقتي دو لنگه ي درب هال رو باز كردم ديدم خانم گماني به سمت ويلچر رفت تا مامان رو از درب بيرون ببره كه من سريعتر سمت ويلچر رفتم و بي اراده گفتم:سهيلا بگذار خودم ويلچر رو ميبرم بيرون...
و تازه متوجه شدم در اثر تكرار اسم سهيلا توسط اميد من هم به طور ناخودآگاه اون رو به اسم صدا كرده بودم!
اميد كه در حال جست و خيز در بين ما بود بي حركت سر جايش ايستاد و با لبخند به من نگاه كرد و گفت:بابا شما هم سهيلا جون رو به اسمش صدا كردي و ديگه بهش نگفتي خانم گماني...
دوباره حس كردم تمام وجودم داغ شد...سريع به خانم گماني نگاه كردم و گفتم:معذرت ميخوام...از بس اين بچه اسم شما رو آورد و تكرار كرد باعث شد من...
سهيلا لبخند زيبايي به لبهايش نشست و صورت اميد رو كه حالا به اون تكيه داده بود و جلوي پايش ايستاده بود و به من نگاه ميكرد؛بوسيد و رو كرد به من و گفت:راحت باشيد آقاي مهندس...اصلا" نيازي به عذرخواهي نيست...اتفاقا" من خودمم اينطوري راحتترم...خانم صيفي من رو سهيلا صدا ميكنه٬اميدم همين طور...فقط شما بودين كه من رو به اسم صدا نميكردين...اتفاقا"من اسمم رو خيلي دوست دارم...خوشحال ميشم از اين به بعد اسمم رو صدا كنيد...البته اگر خودتون صلاح ميدونيد ولي اگه براتون سخته كه خوب هر طور مايليد...
اميد سرش رو كج كرده بود و با لبخند شيطنت و شيريني به من نگاه ميكرد و گفت:بابا ديگه به سهيلا جون نگو خانم گماني...من از فاميلي سهيلا جون خوشم نمياد...باشه؟
مامان خنديد و در حاليكه به صندلي تكيه داده بود و سهيلا حسابي اون رو روي صندلي مهار كرده بود تا كاملا"راحت باشه نگاهي به اميد كرد و گفت:ماشالله به اين زبوني كه تو داري بچه...
سعي كردم حرفهاي اميد رو نشنيده بگيرم و ديگه بدون هيچ حرفي مامان رو از درب بيرون آوردم و بعد همگي سوار ماشين شديم.
وقتي به پارك رسيديم از همان بدو ورود اميد شديد اصرار داشت كه هر كجا ميخواد بره سهيلا هم


مطالب مشابه :


رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم)

رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم) رمان پونه (جلد دوم) Cosin27. رمان تاوان بوسه های تو Lady Ava.




رمان در آغوش مهربانی(قسمت اخر)

رمان در آغوش ماکان دوباره به جلد جدي خودش من شد که مجبور شدم براي بار دوم به




رمان در آغوش مهرباني(قسمت بيست و يكم)(قسمت آخر)

بـــاغ رمــــــان - رمان در آغوش مهرباني رمان می گل(جلد دوم) Samira-mis. رمان ناشناس عاشقSamira-mis.




رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم)

رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم) ماکان: روژان حالت




رمان همخونه

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان در آغوش حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره




رمان کلبه های غم پست اول

رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و رمان در آغوش در دوم اسفند 1346 دختري با چشماني سبز




رمان در امتداد حسرت 9

رمان رمان ♥ - رمان در امتداد رمان در حسرت اغوش رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و




رمان همخونه

رمان در حسرت اغوش من _ جلد دوم عشق افتخار مي كرد او قلب مهرباني داشت و شايد اگر از




پرستار مادرم قسمت2

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان در آغوش تمام مدتي كه حرف زده بود به صورت زيباش كه مهرباني




رمان پرشان2

رمان در حسرت اغوش رمان آبی به رنگ احساس من _ جلد دوم عشق و نگارجون لبخند مهرباني زد و




برچسب :