زنگ انشا
زنگ انشاء
با صدای زنگ مدرسه، بچهها به سرعت صف کشیدند و مثل همیشه مرتب و منظم وارد کلاسهایشان شدند. کلاس چهارم از همه کلاسها شلوغتر بود. بعضیها به خاطر موضوع کوچکی با هم بگومگو میکردند و مبصر کلاس آنها را راهنمایی میکرد. چند نفری هم در مورد انشاء صحبت میکردند تا اینکه مبصر از پنجره متوجه آمدن معلم شد و بچهها را ساکت کرد.
با ورود معلم به کلاس، همه به احترام او از جا برخاستند و با «بفرمایید» آقای معلم، روی نیمکتها جا به جا شدند.
معلم با خونسردی روی صندلی نشست و در حالی که عینکش را برمیداشت گفت:
«خوب بچهها، انشاءالله که همه انشا نوشتهاید.»
بچهها با صدای بلند گفتند: «بله»
معلم دستمالی از جیب کتش بیرون آورد و در حالی که عینکش را پاک میکرد، گفت:
«بسیار خوب. حالا طبق نوبت، از روی دفتر کلاس میخوانم تا بیایید و انشاهایتان را بخوانید. اول شما سلیمانی».
سلیمانی یکی از شاگردانی بود که به درس توجه زیادی نداشت و فقط به فکر خوردن بود. او با شنیدن نامش، پای تخته سیاه رفت و شروع به خواندن انشا کرد.
«پاییز را تعریف کنید. پاییز بعد از تابستان فصل قشنگی است در پاییز برگ درختان زرد میشود و میریزد. من پاییز را دوست دارم. چون در پاییز میتوانم به باغمان بروم و با دوستانم عکس یادگاری بگیرم و با آنها بازی کنم. من آخر پاییز را بیشتر دوست دارم. چون در آخر پاییز برایم جشن تولد میگیرند و من میتوانم هر چقدر دلم می خواهد، شیرینی و میوه بخورم...»
با این جمله بچههای کلاس خندیدند. معلم هم لبخند زنان گفت: «سلیمانی، بد نبود. ولی اینقدر به فکر خوردن نباش. حالا برو بنشین» و در مقابل اسم سلیمانی نمره 14 گذاشت. بچهها به ترتیب یکی پس از دیگری انشایشان را خواندند تا اینکه نوبت به حسین زاده رسید. او یکی از شاگردان خوب و درس خوان کلاس بود ولی به خاطر وضع مالی بد خانوادهاش، همیشه لباسهایی کهنه به تن داشت و به همین خاطر اکثر بچههای کلاس او را مورد تمسخر قرار میدادند. حسینزاده دفترش را باز کرد و شروع به خواندن نمود:
پاییز را تعریف کنید. برگ درختان کمکم زرد میشود و دیگر از میوههای قشنگ و سرسبزی باغها اثری نیست. فصل زیبای پاییز آمده است تا کمکم لالاییاش را به گوش درختان بخواند.
من پاییز را دوست دارم. در فصل پاییز برگها آهسته آهسته از شاخهها پایین میافتند. دلم به حال برگهای زرد میسوزد. ولی بیشتر از برگها، دلم برای پدر خوب و زحمتکشم میسوزد که باید برگهای خیابان را جارو کند. اما پدرم هم مثل من پاییز را دوست دارد. من همیشه به پدرم کمک میکنم. من پاییز را دوست دارم. من همه فصلهای خدا را دوست دارم و خدا را همیشه شکر میکنم.
معلم که در عمق انشای حسینزاده غرق شده بود، با تمام شدن انشاء بیاختیار برایش دست زد. بچهها هم او را همراهی کردند.
حسینزاده نشست و معلم که از سادگی انشای او لذت برده بود، در مقابل نام حسینزاده، نمره 20 را نوشت
به نام خدا
موضوع انشا: فصل زمستان را توصیف کنید.
زمستان یک فصلی هست که بعد از فصل پاییز است. در زمستان روی درختها برف می ریزد. وقتی که برف باریدن تمام می شود ما می توانیم در زیر درخت برویم و آن را تکان تکان بدهیم تا دوباره برف ببارد. من این کار را دوست می دارم. مادر من این کار را دوست نمی دارد. چون هروقت من این کار را می کنم مادرم من را کتک می زند و می گوید "توله سگ! این کارو نکن. سرما می خوری پول نداریم ببریمت دکتر." ولی من این کار را می کنم. مادرم برای اینکه من درختها را تکان تکان می دهم من را کتک می زند. مادر من زن مهربانی است. من او را دوست می دارم. او برای درختها که تکان تکان می دهم دلش می سوزد و من را کتک می زند. خانم معلم ما زن چاقی است . او می گوید درختها در فصل زمستان خوابیده اند و دوباره در فصل بهار بیدار شدند. زمستان یک فصلی هست که در آن هوا سرد بوده است. ما در خانه بخاری داریم ولی آن کار نمی کند. ما باید در آن نفت بریزیم ولی پدرم این کار را نمی کند. او می گوید در خانه برای نفت خریدن ما پول نداریم. یک شب که خیلی در آن سردم بود از رختخوابم بلند شدم و به نزد پدرم رفتم و او را با سرعت تکان تکان دادم تا بیدارش کنم و به او بگویم که سردم بوده است. وقتی او را بیدار کردم او من را کتک زد و من در زیر پتوی خودم رفتم و گریه کردم. در زمستان باران هم می بارد و روی زمین جمع می شود. در کفشهای من دو سولاخ بزرگ دارد و یک سولاخ کوچک هم هست و در آنها آب فرو می رود. همیشه پاهای من در زمستان یخ زده بوده است. در زمستان ممکن است مردم بمیرند. در پارسال یکی از همسایه های ما از سرما مرد. آنها بخاری نداشته اند. ما بخاری داریم ولی کار نمی کند. بخاری خیلی چیز خوبی است و در زمستان برای ما خیلی لازم داریم. در زمستان پرنده های قشنگ به مسافرت می روند و کلاغ می آید. کلاغ قارقار می کند. آنها برای درختها لالایی می گویند وگرنه درختها خوابشان نمی توانند ببرد. وقتی درختها در خواب هستند پدرم شاخه های آنها را میبرد. او می گوید آنها در خواب هستند و دردشان نمی کند. من یک برادر کوچک دارم. اسم او غزنفر است اما اسم من رحیم است. وقتی او در بعد از ظهر خواب بود من در آشپزخانه رفتم و یک چاقو آوردم و با آن دست برادرم را بریدم. ولی او بیدار شد و گریه کرد و من فرار کردم. وقتی شب شد پدرم از کار آمد و برادر کوچکم چقلی مرا کرد و پدرم هم من را بسیار کتک زد. من در زمستان آدم برفی درست کرده ام. مــن در حیات آدم برفی درست کرده ام. آدم برفی من هیچوقت دماق ندارد. آدم برفی من نمی تواند نفس بکشد و زود می میرد. من در کارتن دیده ام که دماق آدم برفی از هویج است. مادرم به من هویج نداده است. ولی یک بار من در آشپزخانه رفتم و یک دانه هویج که داشتیم دزدیدم و آن را دماق آدم برفی کردم و او توانست که نفس بکشد و خیلی خوشحال شد. وقتی مادرم فهمید خیلی مرا کتک زد. من در فصل زمستان خیلی بیشتر کتک می خورم و نمی دانم چرا اینجوری است. من فصل زمستان را دوست می دارم. این بود انشای من.
مطالب مشابه :
انشا در مورد پاييز
انشا در مورد فصل خزان در نزد كائنات مظهر غم و اندوه بوده و حتي شاعران نيز براي نمايش
موضوع انشاء : پاییز را توصیف کنید
چون من تا به حال درختی در پاییز . درختی ندیده ام که برگ هایش رنگ قرمز یا نارنجی باشد.
انشا در مورد فصل زمستان ( دو انشاي طنزآلود در مورد زمستان)
انشا در مورد فصل پاییز تحقيق درباره روز ملی مبارزه با استکبار جهانی (13 آبان)
تابستان را تعريف كنيد / انشا در مورد فصل تابستان
یادش به خیر اولین هفته ای که معلم انشا در پاییز وارد کلاس می شد می گفت برای هفته بعد موضوع
انشا در مورد فصل زمستان
انشا در مورد تابستان خود را چگونه گذرانده انشا در مورد فصل پاییز
نمونه انشا:پاییز
نمایم.امید است که مورد توجه انشا:پاییز. هاست در غروب غریب پاییز که بیشتر و
انشا در مورد فصل بهار / فصل بهار را توصيف كنيد
انشا در مورد تابستان خود را چگونه گذرانده انشا در مورد فصل پاییز
زنگ انشا
چند نفری هم در مورد انشاء صحبت می چون در پاییز میتوانم به باغمان موضوع انشا:
نمونه سوالات انشا و ادبیات پایه دوم راهنمایی
5-- یک جمله ی تشبیه در مورد پاییز بنویسید و سپس رکن های آن را مشخص کنید . 6- در مورد در انشا
برچسب :
انشا در مورد پاییز