قسمت 11 و 12 و 13 وفای عهد
ـ راحيل بدو
ـ واي واي واي، چقدر داد ميزني. خب روسريمو پيدا نميكنم.
يهدا با شدت در اتاقو باز كرد.
ـ مگه اينجا طويله ست؟
يهدا ـ خفه. بگرد ببين روسريتو كجا گذاشتي، زود باش ديرمون شد.
ـ اِ ، هميشه كه شما دو ساعت معطل ميكردين حرفي نبود حالا كه ميخواين برين خونه ي نامزد گراميتون دير شده؟ اصلاً من نميام.
يهدا ـ راحيل اعصابمو خرد نكن، بگرد دنبال روسريت. حالا نميشه يه دونه ديگه سرت كني؟
همينطور حرف ميزد و داخل كشومو به هم ميريخت.
ـ اِاِاِ، داري چيكار ميكني؟ من تازه اينارو مرتب كردم.
يهدا ـ آهان بيا پيداش كردم، زود باش سرت كن.
روسريو سر كردم. يهدا همينطور سرتا پامو نگاه ميكرد. خودمم وسواس برم داشت نكنه مشكلي تو لباسام هست. به خودم تو آينه قدي نگاه كردم. شلوار جين مشكي تنگ با مانتوي يشمي و يه روسري كه هميشه با اين مانتو سِت ميكردم. اگه كفش اسپرت مشكي هم ميپوشيدم ديگه تكميل بودم.
يهدا ـ خوبه بيا بريم.
ـ چه عجب تو يه بار از من ايراد نگرفتي.
يهدا ـ حرف نباشه، بدو.
خيلي زودتر از اونچه كه فكرشو ميكرديم به خونه ي فرزاد اينا رسيديم. البته يهدا مدام تو راه غر ميزد. نگام كه به خونشون افتاد يه سوت بلند كشيدم.
ـ اينجا خونه است يا قصره؟
يهدا ـ نَديد بَديد بازي در نياريا آبروم بره.
ـ نكه شما جد اندر جد قصرنشين بوديد؟!
مامان ـ بهتون گفته باشم حوصله ي جر و بحث ندارم مخصوصاً تو راحيل حواستو جمع كن كه شوخي نكني. اينا با اخلاق تو آشنا نيستن يه دفعه بهشون بر ميخوره.
ـ اولاً آشنا ميشن، دوماً اگه من باعث خجالتتون ميشم اصلاً داخل نميام همينجا تو ماشين ميشينم، سوماً من همينطوريم، چهارماً يادتون رفت گل بخرين.
بابا ـ پس چرا زودتر نگفتي؟
ـ چونكه خودمم الأن متوجه شدم.
بابا ـ از بس اين دختر دست پاچه مون ميكنه
يهدا ـ اِ بابا تقصير من چيه؟
و به حالت قهر روشو برگردوند. بلاخره گل هم خريده شد و بعد از دو ساعت علافي طلسم شكسته شد و زنگ قصر جناب افشاري زده شد. وارد خونه كه شديم دهنم باز مونده بود. يه باغ بزرگ جلوي چشمم بود با درختهاي بلند و در امتداد هم. از جلوي در خونه تا ساختمون سنگ فرش بود. با اينكه زمستون بود اما خيلي سبز بود. با خودم گفتم اگه شب اينطوريه پس تو روز چه شكليه.
ـ يهدا الهي خدا خفت نكنه با اين شوهر كردنت
يهدا ـ هيس آبروريزي نكنيا. يه امشبو دندون سر جيگر بذار
ـ به خدا نميتونم خفه ميشم.
خانم و آقاي افشاري به همراه فرزاد و فرزين به استقبالمون اومدن و به خاطر سرديه هوا سريع رفتيم داخل. توي خونه كه ديگه از بيرون بهتر بود. همه چيز اشرافي و عتيقه بود. به يه سالن بزرگ راهنمايي شديم و نشستيم. يهدا كه مثل اين نديده ها نشست ور دل شوهرش. آي كه دلم ميخواست كلشو بكنم. همه باهم خوش و بش ميكردند فقط من بودم كه ساكت بودم.
آقاي افشاري ـ خوب جناب پارسا واقعاً سرافراز كردين
بابا ـ اختيار دارين
خانم افشاري ـ باور بفرمايين من به افشاريم گفتم واقعاً وصلت با همچين خونواده اي افتخاره.
مامان ـ نفرمايين خوبي از خودتونه
حالا هِي دارن تعارف تيكه پاره ميكنند عجب گيري كرديما. يه مستخدم واسه پذيرايي اومد و بعدش رفت. بابا با آقاي افشاري و مامان با خانم افشاري گرم گرفته بودن. يهدا هم كه با فرزين پچ پچ ميكردند. اين وسط فقط منو فرزاد ساكت بوديم البته فرزاد گاهگاهي به سؤالهاي بابا جواب ميداد، بعد از يه مدت كه شد آقاي افشاري گفت: شما جوون ها هم پاشين برين، اينجا نشينين، فرزين بابا.
فرزين و يهدا بلافاصله بلند شد و يهدا گفت: پس باباجون با اجازه
ديگه نتونستم طاقت بيارم و با صداي بلند گفتم: ببخشيد؟
صداي خنده بلند شد. مامان كه فقط بلد بود چشم غره بره. آقاي افشاري يه خورده خنديد و بعد رو به بابا گفت: ماشاا... دختر خانمي دارين.
ـ خانمي از خودتونه( باز آقاي افشاري و بقيه خنديدند) اما چه فايده كه اين خواهر به من نرفته( بعد به يهدا و فرزين كه بغل همديگه چسبيده بودند اشاره كردم و گفتم:) فكر كنم كم كم چسب دو قلو هم احتياج بشه.
بيچاره فرزين كه سرخ شده بود و از يهدا فاصله گرفت يهدا هم سرخ شده بود بقيه ميخنديدند. با اين حرف ميخواستم ناشايسته بودن كار يهدا رو گوشزد كنم. درسته كه تا چند روز ديگه به هم محرم ميشن ولي جلوي بزرگترا زشته. بلاخره هم بعد از كمي خنده يهدا و فرزين از سالن خارج شدند. دوباره بقيه شروع به حرف زدن كردن. فرزاد اومد كنارم نشست.
ـ حالت خوبه؟
ـ اومدين اينجا نشستين كه اينو بپرسين؟
(خنديد) ـ نه اومدم باهات حرف بزنم.
ـ خوب بفرمايين بنده سراپا گوشم.
فرزاد ـ اينجا نه بيا بريم بيرون
ـ زشته. چه معني داره؟
فرزاد بلند شد تقريباً طوريكه بقيه هم بشنوند گفت: راحيل خانم اگه موافق باشين بريم تا گلخونه ي پدرو نشونتون بدم. مطمئنم خوشتون مياد.
بجاي من مامان جواب داد: اتفاقاً راحيل عاشق گل و گياهه.
فرزاد اشاره كرد به طرف در. با اجازه از بقيه بلند شدم و با فرزاد همراه شدم وقتي از سالن خارج شديم گفت: خوشت اومد؟
ـ نخير
فرزاد ـ ناراحت شدي؟
ـ بله
فرزاد ـ واسه چي؟
ـ واسه اينكه شما به جاي بقيه تصميم ميگيرين.
فرزاد ـ خوب اگه ناراحتي برگرديم.
ـ نخير حالا ديگه زشته
فرزاد ـ بخشيدي؟
ـ نخير
فرزاد ـ خوب من چيكار كنم؟
ـ هيچي، شكر خدا دعاي بارون
فرزاد خنديد
ـ پس آشتي؟
ـ چاره اي هم دارم؟
فرزاد ـ اِي قربون اون دل مهربونت برم.
خيلي خجالت كشيدم. فكر كنم حسابي سرخ شده بودم. سرمو تا آخرين حد پايين انداخته بودم و تند تند قدم برميداشتم.
فرزاد ـ حالا چرا اينقدر تند ميري؟
وايسادم ولي همينطور سرم پايين بود.
فرزاد ـ مگه من چي گفتم كه خجالت كشيدي؟
حرصم در اومده بود.
ـ فكر كنم شما اينجارو با اروپا اشتباه گرفتين.
فرزاد ـ مطمئن باش اگه اروپا بود طور ديگه اي رفتار ميكردم.
با تعجب بهش نگاه كردم. نميدونم چرا ولي رو پيشونيش عرق نشسته بود.
فرزاد ـ يه دفعه بهت گفتم اينطوري به كسي نگاه نكن حالا هم بيا بريم گلخونه رو بهت نشون بدم.
با قدم هاي بلند راه افتاد. از پشت سر به هيكل قشنگش نگاه ميكردم مخصوصاً با اين شلوار جين سفيد و پيراهن كرم، اندامش قشنگ تر شده بود. نگامو از فرزاد به دور و بر تغيير دادم.
ـ آقا فرزاد يه سؤال بپرسم؟
فرزاد ـ شما دو تا بپرس.
ـ ميگم شما با فرزين هم سالين؟
فرزاد ـ نه، فرزين حدوداً ده دقيقه بزرگتره.
ـ واي كه چقدرم اختلاف سنيتون زياده. پس حالا كه دوقلويين واسه چي آقا فرزين درسش تموم شده و مهندسه ولي شما هنوز دارين فاصله ي خونه تا دانشگاهو گز ميكنين؟
فرزاد ـ خوب اين شد دوتا سؤال، بايد در جوابت عرض كنم كه من اولش به خاطر پدرم رشته ي تجربي خوندم اتفاقاً پزشكي هم قبول شدم اما بعد از دو ترم بخاطر اينكه ديدم اصلاً به روحيه ام سازگار نيست انصراف دادم و رياضي امتحان دادم، حالا هم به اميد خدا اين ترم ديگه ليسانسمو ميگيرم و خلاص.
ـ الفاتحه مع الصلوات.
فرزاد پقي زد زير خنده. خودمم خندم گرفته بود
ـ حالا ببينم بعد از ليسانس ديگه قصد ادامه ندارين؟
فرزاد ـ نه، ديگه پير شدم حوصله ندارم. بفرماييد اينم گلخونه.
يه در سفيدو باز كرد. چشام چارتا(چهارتا) شده بود.ديگه طاقت نياوردم و گفتم: اينجا يه تيكه از بهشته.
فرزاد كمي خم شد و با دست به داخل اشاره كرد: خواهش ميكنم بفرماييد دوشيزه خانم.
از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود. مثل اين نجيب زاده ها شده بود.واقعاً هم با اون خونه و اين فضا آدم اين احساس بهش دست ميداد.دو طرف مانتومو گرفتم و زانوهامو كمي خم كردم: خيلي ممنون.
فرزاد خنديد و با هم وارد شديم. مثل بچه كوچولوها ذوق كرده بودم و مدام اينطرف اونطرف ميرفتم و از فرزاد اسم گلهاي مختلفو ميپرسيدم اونم با صبر جوابمو ميداد. اكثرشون كمياب بودند. به يه محوطه اي رسيديم كه فقط گل رز بود. محو زيبايي گلها و تزيين قشنگشون شدم.
ـ از گل رز خوشت مياد؟
ـ من عاشق گل رزم مخصوصاً رز صورتي.
فرزاد رفت جلو و يه شاخه رز صورتي چيد و مشغول جدا كردن خارهاش شد منم از فرصت استفاده كردم و به اطراف سرك كشيدم. وسط گلخونه يه حوض بود كه فواره ي كوچيكي به شكل ماهي وسطش بود. كنار حوض نشستم و دستمو داخل آب خنكش قرار دادم. داشتم با دست روي آب موجهاي كوچيكي درست ميكردم كه لطافت چيزي رو روي گونه ام احساس كردم. فرزاد بود كه شاخه ي گلو كنار صورتم گرفته بود.
ـ گل براي گل
ـ ممنونم
با يه نفس عميق گلو بو كردم.
ـ مواظب باش زنبور نداشته باشه.
ـ مگه زنبور داره.
فرزاد ـ نه بابا شوخي كردم
ـ شما هم كه چه شوخيهايي ميكنين زهرم ريخت. بهتر نيست ديگه برگرديم؟
فرزاد از لب حوض بلند شد و گفت: هرجور راحتي
از گلخونه خارج شديم. با اينكه دلم ميخواست ساعتها اونجا بمونم اما ديگه زشت بود.
فرزاد ـ فردا كاري داري؟
ـ چطور؟
فرزاد ـ اول جواب سؤال منو بده تا بگم.
ـ نه فكر نكنم كاري داشته باشم.
فرزاد ـ پس صبح آماده باش ميام دنبالت بريم كوه
ـ ديگه چي؟ فرمايش ديگه اي ندارين؟
فرزاد ـ نه فقط سلامتي
با خودم گفتم عجب بچه پررويي تشريف داره
ـ ولي من نميام
فرزاد ـ نشنيدم چي گفتي؟
روبروم ايستاد و با اخم بهم نگاه كرد. براي اولين بار ازش ترسيدم.
ـ خوب چه معني داره من با شما بيام؟ بقيه چي فكر ميكنند؟
فرزاد ـ ببين خانم كوچولو يه چند دفعه بهت گفتم ايندفعه هم روش، من كاري با بقيه ندارم. فردا هم با چندتا از دوستاي قديميم داريم ميريم كوه، بعدشم مطمئن باش اگه جاي ناجوري بود تورو با خودم نميبردم.
ـ من به جور و ناجورش كاري ندارم. اومدن من با شما درست نيست. بعدشم ميخواين بگين من كي تون ميشم؟
فرزاد ـ خوب ميگم دوستيم، از نظر تو اشكالي داره؟
ـ سر تا پاش پُرِ اشكاله. مگه من دوست دختر شمام؟ درضمن به مامان اينا چي بگم؟
فرزاد ـ لازم نكرده به مامانت بگي با مني، چون خودمم ميدونم حرف ساز ميشه، البته واسه من مهم نيست اما مراعات حال تورو ميكنم ولي با دوستام مشكلي ندارم چون ميدونند من آدم دوستي هاي الكي و خيابوني نيستم. حالا هم با توجه به توضيحات شيوا و رساي بنده، فكر نميكنم مشكلي داشته باشي.
ـ ببينيد آقا...
ـ اِ شما هم اينجايين؟
به طرف صدا برگشتم. فرزين و يهدا با هم به طرف ما مي اومدند.
فرزاد ـ رفته بوديم گلخونه.
ـ واي يهدا نميدوني واقعاً محشر بود
يهدا ـ تو كه هميشه عاشق خاك بازي و گلكاري بودي.
ـ اتفاقاً مثل بهشت زميني بود. از من ميشنوي برو ببين وگرنه نصف عمرت بر فناست
فرزاد و فرزين خنديدند و فرزين به يهدا گفت: ميخواي بريم گلخونه؟
يهدا ـ واي نه من به گل حساسيت دارم.
ـ اينم يكي ديگه از عيب هاته. حالا آقا فرزين كم كم متوجه ميشه چه اشتباهي كرده.
يهدا عصباني شد و فرزين درحاليكه سعي ميكرد نخنده و براي عوض كردن جو گفت: بهتره ديگه بريم پيش بقيه.
هنوز معلوم بود يهدا عصبيه، چون به هيچ كدوممون محل نميذاشت. آروم رفتم كنار فرزين و گُلو دادم بهش و گفتم بره بده به يهدا و بعد به فرزاد كه حواسش به ما بود اشاره كردم كه جلوتر بريم. با فرزاد زودتر وارد سالن شديم و با تعجب ديديم كه هيچكس داخل سالن نيست.
ـ اينها كجا رفتن؟
فرزاد ـ نميدونم. ببينم آقاي پارسا به شطرنج علاقه دارن؟
ـ آره. بابام و شوهرخاله هام عشق شطرنجن.
ـ پس با اين حساب، به احتمال قوي رفتن با هم دست و پنجه نرم كنند.
خنديدم و گفتم: پس مامانا كجان؟حتماً اونها هم رفتن گيس هاي همو بكشن.
فرزاد خنديد.
ـ آخه دختر تو چقدر شيطوني. بيا بريم يه چيزي بهت نشون بدم.
ـ مگه ديدني تر از گلخونه ي پدرتون چيز ديگه اي هم هست؟
فرزاد چشمكي زد و گفت: يه جورايي ميخوام هنر نمايي كنم.
با خنده و شيطنت گفتم: نكنه ميخواين واسمون عربي بريد؟
فرزاد به حالت نفهميدم سرشو تكون داد گفت: عربي برم؟
ـ منظورم اينه كه عربي برقصين.
فرزاد ـ من تو عمر بيست و پنج ساله پربارم حتي يه قِرَ هم نيومدم، چه برسه به اينكه بخوام عربي برقصم.
خندم گرفته بود. انگار منظورمو بد متوجه شده بود.
ـ ولي من كه نگفتم عربي برقصيد.
فرزاد ـ داشتي دستم مينداختي؟
ـ من غلط بكنم همچين جسارتي رو مرتكب بشم.
فرزاد ـ از دست تو. ببين منو چطور به حرف گرفتي. بيا بريم ببينم...........و بعد گوشه آستينمو گرفت و منو با خودش برد.
ـ اِ آقا فرزاد زشته يكي ميبينه.
فرزاد ـ اگه تو رو به حال خودت بذارم، دو ساعت منو علاف ميكني.
اصرارم فايده نداشت و فرزاد منو با خودش ميبرد. به سالن كناري اومديم و فرزاد مستقيم به طرف پيانو گوشه سالن رفت. تازه فهميدم منظورش از هنرنمايي چي بود. عجب بچه باكلاسيه. بهش نمياد از اين هنرا داشته باشه. كنار پيانو رسيديم و فرزاد آروم پشت پيانو نشست.
ـ خوب بانوي زيبارو چي دوست دارن تا واسشون بزنم؟
از لحن صحبت كردنش خجالت كشيدم. فكر كردم خوبه كسي نيست وگرنه آبروم به باد ميرفت. اين پسره فرزاد هم كه اصلاً مراعات نميكنه.
فرزاد ـ نگفتي چي دوس داري؟
ـ هرچي خودتون دوس دارين بزنين، واسه من فرقي نميكنه تازه از اين جور چيزا هم سر درنميارم.
فرزاد با شيطنت خنديد و گفت: آخه ميدوني، بدبختي اينجاست كه چيزيو كه من دوست دارم نميتونم بزنم.
ـ واسه چي؟
فرزاد ـ بشكنه دستم اگه بخوام بزنمش، حيف صورت و بدن، برگ گلش نيست؟............. و بعد باشيطنت نگاهم كرد. به راحتي ميتونستم گُر گرفتن صورتمو حس كنم. فرزاد يه خنده كرد و بعد شروع به نواختن كرد. واقعاً عالي ميزد. خوشحال بودم از اينكه سرش پايينه و من ميتونم يه نفس راحت بكشم. عجب اين پسر پررو تشريف داره، همه چيز ميگه. نگام به نيمرخ صورتش بود. آهسته بلند شدم و رفتم كنار پيانو و نگام به طرف انگشتاي كشيده اش كه خيلي منظم حركت ميكرد كشيده شد،. معلوم بود تو كارش خيلي وارده. اصلاً فكرشم نميكردم كه يه همچين آدمي، كه تو دانشگاه بهش ميگفتن «كوه يخ» اينقدر روح لطيفي داشته باشه. بعد از تموم شدن آهنگش واسش دست زدم كه همزمان با من صداي چند دست ديگه هم اومد. همه اومده بودند. فرزاد به عقب نگاه كرد و سريع بلند شد، يه تعظيم بامزه كرد. يهدا كه عاشق ساز و آهنگ بود بالاخره طاقت نياورد و گفت: آقا فرزاد واقعاً عالي بود.
فرزاد ـ اختيار دارين نظر لطفتونه.
بابا ـ آقا فرزاد، نميدونستيم ماشاا... هنرمند هم هستين.
ـ خب حالا بدونيد.
مامان بهم چشم غره رفت و بقيه هم آروم ميخنديدند. فرزاد رفت كنار بابا نشست و من هم كنار يهدا نشستم. آهسته در گوشش گفتم: آشتي كردين؟
يهدا ـ تا كور شود هر آنكه نتواند ديد
ـ برو بمير
يهدا بهم چشم غره رفت و ديگه هيچي نگفت. تا آخر شب خيلي خوش گذشت و موقع خداحافظي، فرزاد اومد كنارم و آهسته طوريكه بقيه نشنوند گفت: فردا صبح زود منتظرم باش.
ميدونستم مخالفتم فايده اي نداره، بنابراين ديگه چيزي نگفتم. واقعاً شب خوبي بود.
*************************
با صداي زنگ موبايلم چشمامو باز كنم. اومدم زنگو خاموش كنم و باز بخوابم كه يادم اومد قراره بريم كوه. گريه ام گرفته بود. با بي حالي بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم و نمازخوندن، حاضر و آماده تو سالن نشستم تا فرزاد بياد دنبالم. ديشب كه مامان از بس در مورد خانوده فرزين تعريف كرده بود نذاشته بود ما دو ساعت بخوابيم و حالا داشتم از بي خوابي چرت ميزدم.
عجب غلطي كردم كه مخالفت نكردم، حالا بايد هي چرت بزنم. با تك زنگي كه به موبايلم زده شد، فهميدم فرزاد منتظره.
ديشب به مامان گفته بودم كه قراره برم كوه ولي نگفته بودم با فرزاد ميرم. ساندويچ هايي رو كه مامان آماده كرده بود، داخل كولم گذاشتم و راه افتادم. واي كه چقدر هوا سرده. هزار بار خودمو نفرين كردم كه چرا به حرف فرزاد گوش داده بودم. همين كه از در خونه خارج شدم واسم چراغ داد. هوا هنوز تاريك بود. آروم رفتم سوار شدم.
ـ سلام
فرزاد ـ سلام از بنده است، خوب خوابيدي؟
ـ بله حسابي، تا چشام گرم شد مجبور شدم بلند شم.
صداش نگران بود
فرزاد ـ اگه خسته اي و خوابت مياد برو استراحت كن من خودم تنهايي ميرم.
دلم براش سوخت.
ـ نه بابا ديگه رفيق نيمه راه هم نيستم
فرزاد ـ پس بزن بريم.
ـ خدايا خودمو سپردم به دستت
فرزاد خنديد و گفت: امان از دست تو وروجك.
حركتهاي آروم ماشين باعث شد كه خواب دوباره سراغ بياد .ولي خيلي سعي ميكردم كه نخوابم و بتونم چشمامو باز نگه دارم.
ـ اگه خوابت مياد بهتره بخوابي؟
صاف نشستم.
ـ نه نه اصلاً
فرزاد ـ پس لطفاً جهت جلوگيري از خواب آلودگي يه ليوان چايي به من بده. جلوي پاته.
با خودم گفتم : چقدر شما پررو تشريف داريد.
چايي رو واسش ريختم و بهش دادم.
فرزاد ـ حالا اشكال نداره، با شيريني خودم ميل ميكنم.
فهميدم بهش قند ندادم.
ـ ببخشيد حواسم نبود
فرزاد با شيطنت گفت: حواست كجا بوده خدا عالمه
اين بشر عجب جنس خرابي داره.
ـ آقا فرزاد يه سوال بپرسم
فرزا دـ شما دوتا بپرس
ـ چندتا از دوستاتون ميان؟
فرزاد ـ هنوز هم نگراني؟ بابا دوستاي من ديگه منو شناختن. نترس مشكلي پيش نمياد
ـ اي بابا شما هم كه گير دادين. ميگم چندتا از دوستاتون ميان. همسن منم هستند يا نه؟
فرزاد ـ ببخشيد غلط كردم، حالا به اعصابت مسلط باش
ديگه نتونستم جلوي خندمو بگيرم و پقي زدم زير خنده. فرزاد هم خنديد و گفت: حالا شد . عرضم به حضورت كه پسرهاشون دوروبر خود من هستند چندتا دختر هم هستند كه فكر كنم از تو بزرگتر باشند ولي شايد دو سه سال تفاوت سني داشته باشين.
ـ حالا اخلاقشون خوبه يا اينكه گوشت تلخ هستن
فرزاد ـ تو به من نگاه نكن كه اينجوريم اونا خيلي شوخ هستن، مخصوصاً پدرام و عليرضا
با آوردن نام عليرضا يه طوري شدم. آخ كه چقدر دلم واسش تنگ شده بود
ـ حالت خوبه؟
با صداي فرزاد به خودم اومدم. نگران بود. يه لبخند زوركي زدم و خيالش رو راحت كردم. تا رسيدن به مقصد هم ساكت بودم و فكرم مشغول عليرضا بود.انگار فرزاد هم فهميده بود احتياج به آرامش دارم چون ديگه چيزي نگفت. فقط گاهي برميگشت و بهم نگاه ميكرد. چقدر مهربون بود.
************************
ـ دَدَر خوش گذشت؟
خدايا منو از شر اين اعجوبه راحت كن. با بي خيالي گفتم: به كوريه چشم بعضيا بله، خيلي خوش گذشت. حالا اگه خيال بازپرسي نداري برم بگيرم بخوابم؟
مامان در حاليكه ظرف ميوه به دست از آشپزخونه خارج ميشد گفت: باز شما دوتا به جون هم افتادين؟
ـ آخه مامان نيگاش كن هنوز نيومده داره پررو بازي درمياره
يهدا يكي از دستاشو به كمرش زد و با حالت هميشگيش گفت: من پرروام؟ ميمردي حالا به منم ميگفتي تا ميومدم؟
كولمو رو دوشم جا به جا كردم و در حال بالا رفتن از پله ها گفتم: بيچاره فرزين! بدبخت هنوز نميدونه قراره كلاه سرش بره تا زانو.
يهداـ راحيييللللللللللللل
با صداي جيغ يهدا پا به فرار گذاشتم. ميدونستم چقدر رو اين موضوع حساسه. اي خدايا شكرت! هيچ جا خونه ِ خود آدم نميشه. بدون درآوردن لباسام رو تخت ولو شدم. ولي عجب اين فرزاد دوستايي داره! جون ميدن واسه كل كل و شامورتي بازي. فقط دختراشون يه جوري بودن. حالا معصومه و نفس بد نبودن. اون نازنينو كه دلم ميخواست خفش كنم با اون عشوه هاي شتريش واسه فرزاد. آبروي هرچي دختره برده بود. حالا بازم گلي به گوشه جمال سپيده كه حداقل ضايع بازي درنمياره. خوشم مياد كه فرزاد هم بهش محل نميداد.
تو حال و هواي آناليز رفتار دوستاي فرزاد بودم كه چشام گرم شد و به خواب رفتم.
*************************
ـ توجه داري چقدر هوا سره؟ انگار نه انگار كه چند وقته ديگه عيده
غزاله ـ آره واقعاً خيلي سر شده. حالا هوا رو بي خيال. بالاخره واسه عقدكنون يهدا ميخواي چي بپوشي؟ از آرايشگاه وقت گرفتي؟ سه روز ديگه بيشتر وقت نداريااااااا
ـ غزاله ببند دهنتو. عقدكنون پنجشنبه است. امروز هم دوشنبه است. پس هنوز فرصت باقيست
غزاله ـ اي مرگ بگيري تو دختر. امروز نميخواد بريم سر كلاس اوسا باقري. اون كه نميفهمه. ميريم خريد. خوبه؟
فرانك ـ آره آره بريم خريد
همينطوري بروبر بهشون نگاه ميكردم.
غزاله ـ درد! چه مرگته اينطوري نگاه ميكني؟
ـ من به شما دوتا ميگم حوصله ندارم، اونوقت ميخواين واسم خريد كنيد؟ ولم كنين. ميرم يه دونه از اون لباس قبليامو ميپوشم. آرايش هم كه نميخواد. اصلاً چه معني داره دختر آرايش كنه؟
غزاله با عصبانيت گفت: مرگ. ميريم خريد حرف هم نميزني. بعدشم ميريم واسهارايشگاه وقت ميگيريم.
ـ تو غ....ل.....ط ميكني. خريد رو حالا يه كاريش ميكنم ، چون حوصله جرواجر شدن توسط مادر گراميم رو ندارم، ولي آرايشگاهو ديگه شرمنده ام.
فرانك ـ من يه خورده بلدم. خودم درستتون ميكنم.
غزاله اول يه نگاه به فرانك كرد و بعد هم يه نگاه به من و با گفتن« باشه » رضايت خودشو اعلام كرد.
بعد از كلاس با فرانك و غزاله عازم امر مقدس خريد شديم. ديگه كم كم ته كفشم داشت سوراخ ميشد از بس اينور اونور رفته بوديم. يا لباساش به مذاق من خوش نميومد يا اينكه غزاله مشكل پسند يه ايرادي رو لباسها ميذاشت . بيچاره فرانك كه پاسوز ما شده بود. بلاخره بعد از كلي چرخ زدن يه لباس صورتي نظرمو جلب كرد. هم پوشيده بود و هم رنگش يه جور خاصي بود.
ـ اين ديگه خوبه
غزاله با حرص گفت: واه، مگه ميخواي خفه بشي تو اين لباس؟ بابا مثلاً عقد كنونه. مهمون زايمان دختر نصرت خانوم كه نيست.
خندم گرفته بود. فروشنده هم خيلي خودشو كنترل ميكرد كه به حرف غزاله نخنده.
فرانك ـ ولي خيلي قشنگه كه.
غزاله به فرانك توپيد: شما ساكت!
ايندفعه داد فرانك هم دراومد: خب كجاي اين لباس زشته؟ هم قشنگه هم اينكه پوشيده است. تا حالا دستت نيومده كه لباسايي روكه تو ميپسندي يا بازه يا جلفه؟ راحيل هم از اين لباسا خوشش نمياد خب.
غزاله هم انگار كه ديگه خسته شده بود.
غزاله ـ باشه بابا. جهنم و ضرر. فقط راحيل خانوم گفته باشم يه دفعه نياي بگي چه غلطي كردمااااااااا؟ از من گفتن.
بلاخره هم بعد از كلي چك و چونه كه غزاله با فروشنذه زد لباسو خريديم. بعدشم به مدت دو ساعت دنبال يه كفش مناسب گشتيم. كه آخر سر يه كفش نقره اي رنگ كه هم به رنگ لباس ميومد و هم قشنگ بود، مورد پسند غزاله خانم واقع شد و ما سينه خاك كشون خودمونو رسونديم خونه.
*************************
پنجشنبه هم رسيد و هول و ولاي مامان و يهدا دوبرابرشد. قرار شده بود سارا همراه يهدا بره آرايشگاه و فرزين بيچاره هم وظيفه بردن و آوردن اين دوتا منگل رو به عهده داشت. غزاله و فرانك از صبح همراه با وسايلشون اومده بودن خونه ما، كه اگه كاري هست به مامان كمك كنن و هم به قول خودشون به عروس آينده خونواده افشاري كه من بودم ، صفا بدن. من موندم چه دل خوشي دارن اينا. دو ساعت تو هم خيلي ريلكس به چهچهه و آواز گذشت. بعدشم فرانك افتاد به جون موهاي بدبخت من. حالا راه رضاي خدا به هيچ صراطي هم كج نميشن اين موهاي من. بعد از كلي بدبختي فرانك موهامو پيچيد و بعد روشوبا پارچه محكم كرد. وقتي خودمو تو آينه ديدم پقي زدم زير خنده.
غزاله ـ كوفت. چه مرگته كه داري ميخندي؟
ـ تو رو خدا قيافه منو نگاه كنين. دسته هرچي منگله از پشت بستم.
غزاله ـ ايش تو هم.
نزديكهاي ظهر بود كه الهامم اومد. آخه اونم مثله من تو قيد و بند ادا اطوار واسه مهموني و عروسي نبود. موهاي غزاله و الهام برعكس موهاي من كوتاه بود و و فرانك خيلي سريع، موها و صورتشون رو آرايش كرد. بعد هم دوباره نوبت رسيد به منه بخت برگشته. هنوز من داشتم زير دست فرانك جون ميكندم كه الهام و غزاله، آماده و مرتب اومدن تو اتاق. غزاله يه لباس قرمز دكلته تا بالاي زانوش پوشيده بود. الهام هم يه تاپ دامن پسته اي. دوتاييشون خيلي باحال شده بودن و دوست داشتم بهشون نگاه كنم.
غزاله ـ اوي ماها صاحب داريما. درويش كن اون چشاتو.
خنديدم و بعد از كلي دنگ و فنگ آرايش صورت و موهاي منم تموم شد. فرانك تا لباسمو نپوشيدم نذاشت خودمو تو آينه ببينم و تو مدتي كه من مشغول لباس پوشيدن بودم ، سريع به آرايش صورت خودش مشغول شد. من نميدونم خدا اينارو در چه جهتي آفريده. خلق كرده تا مخ منو پياده كنن حتماً.
ـ راحيل!!!
صداي مامان بود كه باز خونه رو رو سرش گذاشته بود. از همونجا داد زدم : بله!!!
مامان ـ داري چيكار ميكني؟ زود بيا كارت دارم.
هول هولكي لباسمو پوشيدم و سريع رفتم پيش مامان. آخرش هم نتونستم ببينم اين فرانك چه بلايي سر قيافه من آورده.
ـ بله بفرماييد امرتون.
مامان چند لحظه همينجوري بهم نگاه كرد و بعد گفت: بقيه دارن اون بالا چيكار ميكنن؟
ـ شما اينطوري منو صدا زدين كه بپرسين بچه ها دارن بالا چيكار ميكنن؟! عجبا! واا... عرضم به حضور مباركتون دارن خودكشان ميكنن. ديه بايد بگيم يه آمبولانس اينجا آماده باشه تا تعداد فدائيان رو به بيمارستان برسونه.
مامان هم خندش گرفته بود و هم مثلاً ميخواست بگه جديه.
ـ لوس نشو. اگه كاري نداري بيا برو دور و برو يه نگاه بنداز كم و كسري نباشه. منم برم ببينم فرانك چيكار ميتونه واسم بكنه.
ـ شماها كه ماشاا... ماشاا... بزنم به تخته، چشم حسودا باباغوري ، همينطوري مكش مرگ ما هستين، ديه ميخواي چيكار كني؟ ميخواي بابامو حرص بدي؟ همينطوري قراره تلفات داشته باشيم شما ديگه اضافه نكن.
مامان اينبار ديگه به خنده افتاده بود: راحيل بيا برو اينقدر چرت و پرت نگو دختر....... همينطوري كه به سمت پله ها ميرفت گفت: يه خرده سنگين باش آخه. دختر تو كي ميخواي بزرگ بشي ؟
از همونجا داد زدم: وقتي شوهرم دادين!
خنديدم و به سمت اتاق آماده شده واسه عقد رفتم. همه چيز آماده بود. با خودم گفتم : چقدر سريع همه چي اتفاق افتاد. هنوزم باور نميشد كسي كه قراره شوهرخواهر من بشه برادر فرزاده. واقعاً تقدير چه كارها كه نميكنه.
كم كم مهمونها ميومدن. بعضي از فاميلامونو از عروسي ياسر به اينور نديده بودم به همين خاطر كمي معذب بودم.بدتر از همه اين بود كه وقتي تبريك ميگفتن پشت بندش ميگفتن: ايشاا... عروسي راحيل خانوم.
اِي بميره اين راحيل خانوم تا از دست شماها راحت بشه. نميدونم فرانك آتيش به جون گرفته چيكار به سر قيافه من آورده بود كه بعضيا به منه خونه خراب، يه نگاه خريداري هم مينداختن.
اونقدر اينور اونور رفته بودم كه ديگه نا نداشتم. هنوز عروس و دوماد نيومده بودن و مامان هم مرتباً باهاشون تماس ميگرفت و هي دلش شور ميزد. حالا از يه طرف امر و نهي مامان، از طرف ديگه اين قوم تاتار، بدتر از همه فرانك و غزاله كه مخ منو خورده بودن از بس سؤال كرده بودن اين كيه اون كيه. الهام كه بعد از چند لحظه خسته شده بود و فرار رو به قرار ترجيح داده بود آخه هم به من در مورد خونواده نامزد سارا توضيح داده بود و هم كسايي رو كه من نميشناختم به غزاله و فرانك معرفي ميكرد. ولي نامزد سارا هم پسر بدي به نظر نميرسيد، به قول غزاله ايشاا... بختشون خوب باشه. ولي خدايي شيطونه ميگفت غزاله غرغرو و فرانك كله پوك رو بسپرم دست منصور تا بفهمن يه من ماست چقد كره ميده. دور و بر رو نگاه كردم و چشمم به منصور افتاد كه با چند نفر مشغول صحبت و خنده بود. اين پسرهيچوقت دست از شوخي برنميداره. غزاله محكم كوبيد به بازوم
ـ هوي حواست كجاست؟ ميگم اونيكه كت و شلوار سربي با پيرهن طوسي پوشيده كيه؟
ديگه حرصم دراومد.
ـ پيك مرگه توئه. الهي هركي هست بياد تو رو بگيره تا من از دستت راحت بشم.
فرانك خنديد
ـ بابا راحيل از اين دعاها واسه منم بكن.
غزاله ـ آره واقعاً نسبتاً گل پسريه واسه خودش. حالا كي هست؟
به اطراف نگاه كردم.
ـ كدومو ميگي تو؟
غزاله ـ بابا همون كه اون گوشه وايساده و كت و شلوار سربي تنشه.
به سمتي كه غزاله يواشكي اشاره كرده بود نگاه كردم. همينطوري مات موندم. عليرضا بود. عشق من بود. يعني غزاله از عليرضا واقعاً خوشش اومده يا اينكه بازم داره محض شوخي اين سوالو ميپرسه؟ يه دفعه از غزاله بدم اومد اما يه حس زودگذر بود. سرمو برگردوندم سمت غزاله و بهش نگاه كردم. فكر كنم از چشمام خوند كه اون كيه، چون با ترديد پرسيد: عليرضاست؟
با صدايي كه از ته حلقم درميومد گفتم: آره عليرضاست.
فرانك كه انگار يه موضوع تازه رو كشف كرده دستاشو بهم كوبيد و گفت: واقعاً اين عليرضائه؟ حالا بدكم نيست. مگه نه غزاله؟... ونگاهشو به غزاله دوخت. غزاله به جاي اينكه به فرانك جواببده رو به من كرد و گفت : با عكسش فرق داره.
ـ چه ميدونم بي خيال. ولش كنين.
اينطوري به هردوتاشون فهموندم كه ديگه نميخوام در مورد عليرضا حرف بزنم. آخ عليرضا عليرضا!
غزاله واسه اينكه جو رو عوض كنه گفت: راحيل نميخواي به اين پسرخالت بگي بياد اينجا؟
فرانك ـ واه. بره چي بگه؟ حالاپسره فكر ميكنه قحطي پسر اومده.
غزاله ـ مگه نيومده؟
سه تايي زديم زير خنده. فكر كنم منصور متوجه ما شد چون با دوستاش اومد سمت ما.
فرانك دست پاچه شد.
ـ اِاِ دارن ميان اينجا
غزاله ـ خب بيان. تو چرا هول ورداشتي؟
منصور و دوستاش ديگه به ما رسيدن. فرانك كه ديگه سرخ شده بود و من و غزاله از خنده مرده بوديم.
هنوز منصور كامل به ما نرسيده بود كه با صداي كل كشيدن و دست زدن همه نگاهمون به سمت در كشيده شد. يهدا و فرزين كنار هم داخل ميودن. يه دفعه اشك تو چشام نشست.آي كه چقدر يهدا خوشگل شده بود. يهدا و فرزين كنار هم به سمت اتاق عقد رفتن. و بعد از سه بار اجازه گرفتن و گل و گلاب آوردن اين موقع شب، يهدا خانوم جواب بله رو داد. بعد هم كلي هديه كه يهدا به جيب زد. تا اون لحظه هنوز فرزاد رو نديده بودم.چيكار واسش پيش اومده كه نيومده؟ نميدونم چرا ولي يه حسي قلقلكم مياد كه اونو عليرضا رو باهم مقايسه كنم و همينطور دوست داشتم عليرضا ما رو باهم ببينه. ديگه تو مهموني اشكال نداشت و كسي فكر بيجا نميكرد. تو همين فكرا بودم كه يه سقلمه محكم اومد تو پهلوم. با عصبانيت برگشتم. غزاله بود كه همينطوري آرنجشو مثله مته تو پهلوي من فرو ميكرد. محكم دستشو پس زدم.
ـ بابا سوراخ شد اين پهلوي قلوه كن شده ي من.
غزاله بدون اينكه به من نگاه كنه با چشم و ابرو به يه طرف اشاره كرد و گفت: اونجارو. دوماد آينده خانواده هم تشريف فرما شدن.
به طرفي كه غزاله اشاره كرده بود نگاه كردم. فرزاد بود كه با قدهاي محكم به طرف عروس داماد ميرفت و با سر با همه احوالپرسي ميكرد. غزاله آروم در گوشم گفت: سپيده قربونش بره كه اينقد بچم تو دل برو شده.
خنده ام گرفته بود. بيچاره سپيده!
ـ به نظرت امشب فرزاد چه ميكنه؟
غزاله با خنده گفت: هيچي ميره اون وسط قرش ميده........... بعد جدي شد و گفت: خب معلومه ديگه. يا ميره اونجا مثله كوه يخ ميشينه و فقط ناظره و درخواست دخترخانمهاي خوشگل رو رد ميكنه يا سيريش ميشه به تو. از اين دوحالت خارج نيست.
وقتي غزاله اينطوري حرف زد يه چيزي تو دلم تكون خورد. نكنه غزاله هم..؟! اما نه ! غزاله آدم اين حرفها نيست! مگه غزاله بيچاره دل نداره؟! اما يعني به فرزاد....؟!
غزاله ـ حواست كجاست؟
براي اينكه به افكارم پر و بال ندم رو به غزاله كردم و گفتم: فرانك كجا غيب شد؟
يه دفعه اي غزاله پقي زد زير خنده به طوريكه چند نفري كه اطرافمون بودن به سمت ما برگشتن. يه نيشگون از پاش گرفتم و زير لبي غرغر كردم.
ـ ببند اون دهنتو. همه دارن نيگا ميكنن.
غزاله يه مقدار خودشو جمع و جور كرد و آهسته گفت: معلومه تو حواست كجاست؟ مگه نديدي فرانك به پسر دايي شما افتخار داد؟
ـ يعني چي؟
غزاله ـ يعني اينكه بميري كه فكر كنم حواست رفته سر درخت. بابا همين چند دقيقه پيش تر بود كه منصور اومد به فرانك گفت برن برقصن. فرانك هم بعد از اينكه دست لبو رو از پشت بست به منصور افتخار داد.
ـ واقعاً من متوجه نشدم.
غزاله ـ همينه ديگه كه ميگم معلوم نيست حواست كجاست. نميرقصي؟
ـ نه بابا فقط ميخوام برم بگيرم بخوابم. از خستگي دارم ولو ميشم.
غزاله با يه حالت جالبي گفت: حالا جون من اينجا ولو نشو كه ديگه پسرا واسه جمع كردنت از هم سبقت ميگيرن.
ـ درد بگيري تو كه آدم نميشي........داشتم با غزاله حرف ميزنم كه متوجه فرزاد شدم كه داره به طرف ما مياد. مثله هميشه وقتي ديد دارم نگاش ميكنم لبخند زد. من هلاك اين لبخندهاشم.غزاله آروم يكي زد به بازوم و با يه نيشخند گفت: آقا دوماد تشريف آوردن. حالت دوم اتفاق افتاد. من رفتم پيش الهام.
مات مونده بودم.اين دختره چرا امروز اينطوري ميكنه. اونكه قبلاً هميشه مسخره بازي درمياورد.حالا چرا كنايه ميزنه؟
ـ سلام به زيباترين دوشيزه مجلس. چطوري خانم خانمها؟
به فرزاد نگاه كردم. شايد اگه هر وقت ديگه بود از گفتن يه همچين حرفهايي خجالت ميكشيدم ولي تو اون لحظه رفتار غزاله واقعاً فكرمو مشغول كرده بود.
ـ ممنون خوبم. شما چطورين؟ دير كردين
فرزاد با شيطنت گفت: حالا تو نگران شده بودي؟
واسه اينكه باز توهم نزنه خيلي تند گفتم: واسه چي بايد نگران ميشدم؟
فرزاد بيچاره نميدونست اصلاً من چه مرگمه ولي به وضوح ناراحتي رو تو چشماش ديدم . نميخواستم پابند من بشه، مخصوصاً الان كه فكر ميكردم غزاله از فرزاد خوشش مياد. خيلي سريع از فرزاد جدا شدم و به طرف مامان اينا رفتم. اعصابم داغون شده بود. چشمم به عليرضا افتاد كه داشت نگام ميكرد، ولي تا ديد دارم بهش نگاه ميكنم روشو برگردوند. بازم تنفر. عليرضا ازت بدم مياد لعنتي. ازت بدم مياد!
تا آخر مهموني هيچي نفهميدم. فرزاد كه خيلي ناراحت يه گوشه نشسته بود.انگار ميخواستن قلبمو دربيارن. غزاله هم كه سرش به الهام گرم بود. فرانك هم با منصور.فقط من بودم كه گيج بودم. عليرضا هم با چند نفر از جمله سيما كه ازش متنفر بودم رقصيد. انگار دنيا داشت دور سرم ميرقصيد.
*************************
بازم جمعه شد و روز بيگاري كشيدن از ما. ولي اونقدر سرم درد ميكرد كه نا نداشتم از جا بلند بشم چه برسه به اينكه بخوام برم كمك كنم. مخصوصاً اينكه بعد از مراسم ديشب خونه مثله بازار شام شده بود. حالا فهميده بودم كه اين سردردها همش عصبيه. ديشب واقعاً شب بدي بود واسه من . حتي نتونسته بودم چند ساعت درست بخوابم.مدام صحنه هاي ديشب ميومد تو نظرم. وقتي به يهدا و سارا نگاه ميكردم و ميديدم كه چقدر خوشحالن، دلم به حال خودم ميسوخت. چرا منم نبايد به كسي مثله فرزاد دل ببندم كه اونم به من نظر مساعدي داره؟ حالا ديگه مطمئن شده بوده كه نظر فرزاد در مورد من چيه. واي عليرضا نميدونم ازت متنفرم يا عاشقتم. واقعاً دستم اومده بود كه فاصله بين عشق و نفرت به يه تار مو هم نميرسه. خدايا چيكار كنم؟! آه مثله اينكه اين سردرد لعنتي هم خيال تموم شدن نداره!!!
*************************
روزها پشت سر هم ميومدن و ميرفتن و من ديگه مثله سابق به فرزاد رو نميدادم. انگاري خودشم فهميده بود يه طوري شده، چون اونم مثله سابق پاپيچم نميشد. متوجه بودم كه دورادور مراقبمه. اين وسط سپيده از آب گل آلود ماهي ميگرفت و سعي داشت خودشو به فرزاد نزديك كنه . فرانك خيلي از كارم تعجب كرده بود و مدام دليل بداخلاقيهامو ميپرسيد اما هيچكس نميفهميد من تو چه برزخي دست و پا ميزنم. غزاله هم ساكت بود. حالا ديگه كم كم داشت شكم به يقين تبديل ميشد. ديگه بعد از عقد يهدا عليرضا رو هم نديده بودم. انگار از آسمون و زمين داشت واسم ميومد چون واسه بابا هم يه كاري پيش اومد كه مجبور بود بره سفر و اين وسط من ميموندم و يهدا. يهدا هم كه در بيست و چهار ساعت، بيست و پنج ساعتشو با فرزين بود و من ميموندم و خودم! چون ميدونستم كه چند روز نميتونم جايي طاقت بيارم واسه همين درخواست فرانك رو هم رد كردم. غزاله هم كه مامان باباش اومده بودن و جدا از مسئله ي طاقت نياوردن ديگه روم نميشد برم خونشون پلاس بشم.
************************
ـ ديگه سفارش نكنما
يهدا با يه حالت عصبي دستاشو تو هوا تكون داد و گفت: اوف مامان چقدر ميگي؟ بچه كه نيستيم
مامان يه نگاه به فرزين كرد و گفت: خيالم ازبابت تو راحته. همه نگرانيم به خاطر راحيله
يهدا ـ خب ما گوجه سبزيم؟
مامان ـ گوجه سبز نيستين ولي تو وقتي با شوهرتي ديگه حواس برات نميمونه
ـ مامان جون نگران نباشيد. من مواظبم. اين يهدا كه هميشه وضعش خراب بوده
بابا ـ خانوم اينقدر نصيحت نكن. ماشاا... دخترام از صدتا پسر حريف ترن
مامان ـ خدا كنه
بلاخره بعد از كلي سر و كله زدن با مامان، بابا و مامان راهي شدن. يهدا هم انگار نه انگار كه مامان الان نصيحت كرده. سريع با فرزين رفتن بيرون. البته فرزين نگران من بود اما يهدا خانم بهش اطمينان ميداد كه واسه من مشكلي پيش نمياد. من نميدونم اين يهدا چرا سيرموني نداره؟
از سر بيكاري رفتم تا اتاقمو مرتب كنم اما نصفه كاره ولش كردم. بهترين كار دوش آب گرم بود. حداقل خسته ميشدم ميگرفتم ميخوابيدم چند ساعت، تا بعداً يه فكري به حال ناهار ظهر بكنم. واقعاً هروقت دوش ميگيرم شل ووارفته ميشم. زير آب گرم به اتفاقهاي گذشته فكر ميكردم. تو ذهنم هزارتا سوال بود. عليرضا؟ فرزاد؟ غزاله؟ منصور كه فكر ميكردم به فرانك علاقمند شده. ديگه مخم داشت ميتركيد. شير اب رو بستم و اومدم بيرون. بدون پوشيدن لباس همينطوري با حوله روي تخت ولو شدم. از موهام آب ميچكيد ولي حوصله خشك كردنشونو نداشتم. كم كم داشت سردم ميشد. خودمو زير پتو مچاله كردم و خواب بود كه آروم آروم مهمون چشمام شد.
..........
چقدر گرمه خدا. گلوم داره ميسوزه. آب ميخوام. اصلاً من كجام؟ عليرضا اينجا چيكار ميكنه؟ چرا چشمام سرخه؟ آخ كه سرم داره از درد منفجر ميشه. چرا نميتونم تكون بخورم؟ عليرضا داره چي ميگه؟ صداشو نميشنوم. چرا داره بهم نزديك ميشه؟ برو عقب. نميتونم تكون بخورم. چشامو نميتونم راحت باز نگه دارم. انگار دوتا وزنه به پلكام اويزونه. آخ سوختم. بازم سياهي!
..........
ـ راحيل
با صداي يهدا به سختي چشمامو باز كردم. چشمام ميسوخت. يه نگاه به دور و بر كردم. تو اتاقم بودم . عضلات بدنم و گلوم به شدت درد ميكرد.
يهدا ـ بلاخره بيدار شدي؟ تنبل خانوم چقدر ميخوابي؟ پلشو بابا. مامان رفته مسافرت همه كارها رو دوش من و توئه. نوروز نزديكه. پاشو كه بايد يه خونه تكوني حسابي بكنيم.
از فكر رسيدن سال نو يه لبخند بي رمق رو لبام اومد. يهدا كمكم كرد تا بشينم. انگاري دست و پام چوب شده بود. به سختي داشت آب پرتقال بهم ميداد.من نميدونم اين آب پرتقال چه صيغه ايه كه وقتي يكي مريض ميشه به خوردش ميدن. ديگه مطمئن شده بودم كه بد مدل سرما خوردم. چشمم كور تا من باشم اينطوري از حموم بيرون نيام. يهدا انگار مهربونيش فقط واسه يك هزارم ثانيه بود، چون باز دعوا كردنو شروع كرد.
ـ آخه دختر تو چقدر بي فكري؟ خوبه من يه شب نيومدم خونه تو اين بلا رو سر خودت آوردي. اگه عليرضا نيومده بود حتماً از تب ميمردي. خدا خيرش بده. بيچاره نميدونسته من كجام خودش ازت مراقبت كرده. صبح كه با فرزين اومدم خونه بيچاره همينجا كنار تختت خوابش برده بود. مثله اينكه مامان به دايي سفارش كرده بوده به ما سر بزنن ، دايي هم شب بجاي خودش عليرضا رو ميفرسته. اون بيچاره هم هرچي زنگ ميزنه كسي در رو باز ميكنه. تلفن خونه و گوشيهامون هم كه كسي جواب نميداده. آخه ميدوني منم گوشيمو تو خونه جا گذاشته بودم. چي داشتم ميگفتم؟ اهان! بلاخره دل شوره ميگيره از در مياد بالا كه ميبينه بله! تو ديوونه از تب داري ميميري. بلاخره اينكه.......
يهدا همينطوري داشت حرف ميزد و به من فكر نميكرد كه سردرد كلافم كرده بود. ولي ديگه آنچنان سردرد برام مهم نبود. از اينكه عليرضا اينجا بوده و از من مراقبت كرده يه حس خوبي سراغم اومده بود. ديگه برام مهم نبود كه اون دكتره و شايد داشته وظيفشو انجام ميداده. فقط اين برام مهم بود كه عليرضا پيشم بوده. يهدا كه بعد از يه مدت غر زدن از اتاق رفت بيرون و من تونستم نفس بكشم. تو اين فكر بودم كه يهني هيچكس نبايد به فكر من باشه؟ حالا اگه عليرضا نميومد من بايد چيكار ميكردم؟ حالا ميگم يهدا بي خياله، فرزين نبايد يه زنگ ميزد ميگفت، ما شب خونه بابام ميمونيم تو يه خاكي تو سرت كن؟ غزاله هم زنگ نزده؟ حالا فرزاد نبايد ديروز زنگ ميزد ميگفت بيابريم خونه ما تنها نباشي؟عجب اوضاعي شده ها!!! شايدم من زيادي توقع دارم . همينطوري توي فكر و خيال خودم بودم كه دوتا چشم سياه نگران رو ديدم. به به بلاخره دوماد گرامي تشريف آوردن.
با زرنگي گفتم: سلاماقا فرزين. تو رو خدا مامانم بهترين انتخابو كرده منو سپرده دست شما. خوبه به دايي هم سفارش كرده بود وگرنه من الان سينه قبرستون بود.
چشمهاي فرزين پر از اشك شد. آروم اومد كنار تختم نشست. همينطوري اجزاي صورتمو نگاه ميكرد. خيلي خجالت كشيدم. اين بشرچرا اينطوري ميكنه؟ همينطور كه زل زده بود بهم با يه صداي گرفته گفت: بهتري؟ ................ يه كمي خودمو جمع و جور كردم.
ـ بله بهترم. فقط يه خرده فكر ميكنم بدنم حس نداره. يه طوريه................. واسه اينكه تنها نباشيم بهش گفتم: يهدا كجاست؟
هيچطوري نگاهشو از صورتم برنميداشت.
ـ يهدا هم با فرزين الان ميان.
يه دفعه مغزم كار افتاد. اين فرزاد بود كه با فرزين اشتباهش گرفته بودم. ولي چقدر لاغر شده بود. كمي هم رنگ صورتش بي حال بود.
ـ فكر كردي من فرزينم نه؟
ـ راستشو بخواين آره. شما حالتون خوبه؟
فرزاد بدون رودربايسي گفت: الان كه پيش توام حالم خوبه.
ديگه به راحتي ميتونستم گر گرفتن صورتمو حس كنم. ولي انگاري فرزاد دست بردار نبود. با يه لبخند محو، همينطور كه نگاش بهم بود، گفت: تا حالا بهت گفته بودم وقتي خجالت ميكشي چقدر خواستني تر ميشي؟ آخ كه راحيل بيچارم كردي. خودتم خبر داري ولي ميخواي انكار كني. راحيل ديگه طاقت ندارم.
نميخواستم ادامه حرفشو بگه واسه همين گفتم: خواهش ميكنم بس كنيد. الان يهدا و فرزين ميان.
ـ خب بيان. مگه چي ميشه؟ راحيل چرا با من اينكاروميكني با اينكه ميدوني چقدر ميخوامت؟ راحيل به خدا دوستت دارم. خودتم ميدوني. اين چند وقته كه باهام صحبت نميكردي داشتم ديوونه ميشدم. باور كن دوستت دارم.
باورم نميشد فرزاد يه دفعه اي حرفشو بزنه. تو چشماش اشك حلقه زده بود. چقدر چشماش قشنگ و مهربون بود و البته عاشق. دلم زير و رو شده بود. نميخواستم اينطوري بشه. من تو دلم عشق يكي ديگه رو پرورش ميدادم ولي حالا فرزاد بهم ابراز محبت ميكرد.پس غزاله چي؟ اون فرزاد رو دوست داره. من نميخوام به دوستم خيانت كنم. حتي اگه اين مسئله رو هم بذارم كنار، جواب دلمو چي بدم؟ با گرماي دستاي فرزاد كه دستمو تو دستاش گرفته بود به خودم اومدم. با عصبانيت دستمو پس كشيدم.
ـ يعني چي؟ خواهش ميكنم بريد بيرون. قرار ما اين نبود. اين كارها چه معني ميده؟ احترام خودتونو نگه دارين لطفاً
نفس نفس ميزدم. برعكس انتظارم فرزاد همينطوري آروم نشسته و بود و بهم نگاه ميكرد. دلم براش سوخت. دلم براي خودمم ميسوخت كه گرفتار يه همچين عشقي شدم. خجالت كشيدم از اينكه اينطوري برخورد كرده بود. سرمو انداختم پايين. واقعاً تقصير فرزاد بود كه از آدمي خوشش اومده بود كه اسير دوتا چشم عسلي بود؟ آروم با نوك انگشت چونمو آورد بالا. بهش نگاه كردم. صورت اونم از اشك خيس بود. دلم نميخواست اينطوري بشه.
ـ يه دفعه بهت گفتم در مقابل چشمات كم ميارم مخصوصاً وقتي بارونيه. جون فرزاد گريه نكن. ميدونم خيلي پرروام. ولي كاره دله. دست من نبود. از همون روزي كه تو دانشگاه بهت برخوردم عاشقت شدم. يعني اول فقط از شخصيتت خوشم اومد ولي وقتي اون دفعه كنار پله ها ديدمت كه سرت به كار خودت گرم بود، ناخودآگاه به طرف كشيده شدم. هر دفعه به خودم تلقين ميكردم كه فقط از شيطنت هات و حرفهات لذت ميبرم ولي سر خودمو كه ديگه نميتونستم كلاه بذارم. فهميدم از همون اول عاشقت شدم. وگرنه من آدمي نبودم كه دنبال دختر مردم باشم. دخترهاي زيادي هم دور و برم بودن. راحيل نميدوني اين چند وقته چي بهم گذشت. هروقت يهدا رو ميديدم كه با فرزين ميومدن خونمون ،دلم واست پر ميكشيد.وقتي پريشب يهدا و فرزين ميخواستن شب خونمون بمونن، كلافه شدم از اينكه تو تنهايي. ميخواستم به فرزين تذكر بدم ولي ميترسيدم بفهمه چه مرگمه. آخر شب وقتي ديدم خوابم نميبره اومدم در خونتون. چراغهاي خونتون روشن بود. چند ساعت قدم زدم و نزديكهاي صبح رفتم خونه. بعدشم از يهدا شنيدم كه حالت بده. نميدوني وقتي بيهوش بودي چقدر خودمو لعن و نفرين كردم كه همون عصري به فرزين نگفتم بياد دنبالت. حداقل اينطوري به اين شدت مريض نميشدي. خيلي سخته آدم عشقشو تو بيماري ببينه. راحيل ببخش منو كه اين حرفها رو زدم. ديگه طاقت نداشتم.
ـ طاقت چي رو نداشتي داداشي؟
با صداي فرزين از جام پريدم. عرق سر
مطالب مشابه :
قسمت 11 و 12 و 13 وفای عهد
الهام هم يه تاپ دامن پسته اي. ونگاهشو به غزاله دوخت. آموزش هر چي كه
برچسب :
اموزش دوخت دامن كوچولوها