رمان راننده سرویس(29)
راننده سرویس(29)
فرزین با خنده گفت: عروسک بازی
میکردی؟
سورن
عروسک کوچک را جلوی شیشه زیر اینه نصب کرد و چیزی نگفت. فرزین هم سکوت
کرد.
سورن نمیدانست کجا میرود... فقط
میخواست برود... برود و برود و دور شود... برای همیشه... برای ابد... تمام شود...
همه چیز...
جایی
خارج شهر نگه داشت.
فرزین
بهت زده پرسید: اینجا کجاست دیگه؟
سورن :
نمیدونم...
سورن
پیاده شد.... کمی از سمند نقره ای فاصله گرفت... یک سراشیبی تند بود...
فرزین هم به در تکیه داد و متعجب به او
و اطرافش مینگریست.
سورن
در حالی که به پایین نگاه میکرد و در تاریکی فرو رفته بود زمزمه وار گفت: شونزده
سالم بود ... نگاهش را به فرزین دوخت که به در اتومبیل تکیه داده بود... او هم به
سمتش رفت و به در اتومبیل تکیه داد....
ادامه داد: شونزده سالم بود که فهمیدم... بهم فهموندن.... دیگه فهمیده
بودم...
فهمیده
بودم مادرم یه زن هرزه و خیانت کاره... فهمیده بودم پدر ندارم و نمیدونم کیه و
چیکاره است.... فهمیده بودم داریوش برادرم نیست.... فهمیده بودم طبق شرع و دین دنیا
نیومدم... فهمیده بودم یه ننگ و تا ابد باید دنبال خودم یدک بکشم.... فهمیده
بودم..... خیلی چیزها فهمیده بودم...
اهی
کشید و گفت: نه میدونستم باید چیکار کنم... نه میدونستم که باید کجا برم.... از همه
ی ادمها متنفر بودم.... از اقای سزاوار... از داریوش... از اقای امجد... از هرکسی
که به گذشته ی من مربوط بود متنفر بودم... کاش اون موقع جرات داشتم خودمو از بین
ببرم... ای کاش...
نفس
عمیقی کشید و ادامه داد: یه گوشه تو سرما توی یه کوچه نشستم... نمیدونم خوابم برد
یا بیهوش شدم....
وقتی
چشمهام و باز کردم... دیدم دور و اطرافم کلی پول خرد و اسکناس های ریز و درشته....
اول یه کیک و شیر کاکائو خریدم خوردم... زهر خندی زد و گفت: هنوز مزه اش
یادمه...
روزهای
بعدش هم همین شد... کسی بهم کار نمیداد... سر چهارراه یا گل میفروختم یا ... شبها
هم زیر پل... پارک... هرجا گیرم میومد میخوابیدم...
یه پسری بود... یک سال ازم بزرگتر بود... سر چهارراه با من گل
میفروخت... اسمش فریدون بود... از یکی از بچه ها پول بلند کرد... دیدم چطوری دستشو
کرد تو جیب طرف و ... خلاصه وقتی دید زل زدم بهش... خیلی ترسید... طرفی که داشت
جیبشو بلند میکرد اگه دوزاریش میفتاد نفله اش میکرد...
سورن باز چند قدم جلو رفت و لبه ی پرتگاه ایستاد... فرزین هم پشت سرش
ایستاد.
کمی
بعد سورن گفت: اومد جلو بهم گفت: نصف نصف... فقط صدام در
نیاد...
گفتم:
نصفشو نمیخوام... یادم بده...
فریدون
خندید و بهم یاد داد.
و سکوت
کرد. فرزین متعجب پرسید: چیو یادت داد؟
سورن به سمت او چرخید و به سمتش گام برداشت و تنه ای به او زد و با چند
قدم فاصله روبه روی ماشین ایستاد.
فرزین
متعجب نگاهش کرد.
سورن
به سمتش چرخید و در حالی که کیف فرزین را وارسی میکرد عکسی را بیرون اورد وگفت: تو
هنوز اینو داری؟
یک عکس
کوچک ازیکی از بازیکنان فوتبال بود....
فرزین مبهوت دست در جیبش کرد و گفت:
سورن؟!!!
سورن
خندید و کیف فرزین را به سمتش پرت کرد و باز لبه ی پرتگاه ایستاد و گفت: مایه اش دو
تا انگشته... سه تا شرط داره....
شرط
اول: انگشت وسط و سبابه ات نلرزه...
شرط
دوم: انگشت سبابه و وسطت نلرزه...
شرط
سوم: انگشتات بلرزه... گیر افتادی...
خندید
و ادامه داد: اموزشی من شروع شد... اوایلش سخت بود... کم کم راه افتادم...از گدایی
بدم میومد... این یکی بهتر بود... برای یکی مثل منم که به ته خط رسیده بودم دیگه
فرقی نداشت... بالاتر از سیاهی رنگی نیست... هست؟
و باز به سمت فرزین چرخید و گفت: طرف اگه از رو به رو اومد...یه تنه ی
محکم بهش بزن... یه ببخشیدم بزن تنگش... فقط طوری که شونه ات با اون مماس
بشه...
دست چپ
، جیب راست... یا برعکس...
باید
کیف پولشو ببینی... تو صدم ثانیه کیفو بکشی بیرون... نباید تعلل کنی.... اگه نیومد
تو دستت بی خیال شو....
اگه
بخوای جیب پشت و خالی کنی... باید هم پای طرفت راه بری... با سه تا انگشت جیب و
خالی کنی... اولاش سخته کم کم یاد میگیری.... باید خیلی فرز
باشی...
با
صدای بلند خندید و گفت: چته؟ چرا اینطوری نگام میکنی....
فرزین نالید: باورم نمیشه...
سورن: چرا؟
فرزین
به زحمت عصبانیتش را پنهان کرد و گفت: یعنی جیب بری
میکردی؟
سورن:
اووووو... اون تازه خلاف کوچیکم بود.... وقتی یه خلافی یاد گرفتی... وقتی جیب اولی
و خالی کردی... بعد اون ، ادمم میتونی بکشی....
فرزین با بهت گفت: سورن....
سورن باز خندید و گفت: نترس.... کارم به ادم کشی و نگفت رسید یانه سکوت
کرد...
نفس
عمیقی کشید وگفت: روزی هفت هشت تا... کیف میزدم... دو سه باری هم تا مرز گیر افتادن
رفتم....
کم کم
تو اتوبوس راه افتادم... خوراکم تاکسی بود.... فریدونم مثل من بود... میگذروندیم...
تو یه مسافرخونه اتاق گیر اورده بودیم... دوتایی تا لنگ ظهر میخوابیدیم... بعدشم سر
ظهر میرفتیم سر کار....
و باز
پقی زد زیر خنده...
فرزین
با حرص نگاهش میکرد و سورن بعد از اتمام خنده هایش گفت: از دزدی خیلی در نمیومد....
فریدون تریاک میکشید... باید خرج موادشم میداد... منم
که...
فرزین با هول پرسید: تو چی؟ نگو معتاد
بودی؟
سورن زهر خندی زد و گفت: از همون موقع
ها سیگاری شدم... بعدش سیگاری کشیدم... بعدش...
فرزین مستاصل گفت: خدایا...
سورن خندید و گفت: محض رضای خدا بذار حرف بزنم
فرزین...
فرزین
اهسته گفت: الان نیستی ؟
سورن
پنجه هایش را در موهایش فرو برد و گفت: واقعا فکر میکنی
معتادم؟
فرزین:
چی بگم... از تو برمیاد...
سورن
لبخندی زد و گفت: به بوی تریاک اره... معتاد شدم.... فریدون که میکشید.... منم هم
اتاقش بودم... وقتی یه روز صبح فریدون تو اتاق نکشید... من در حال فنا بودم....
اصلا نمیفهمیدم چه مرگمه... تا دم غروب تو اتاق از بدن درد مردم و زنده شدم.... شب
فریدون بساطشو راه انداخت.... همچین که دودش بهم خورد... اروم گرفتم... اما بعدش
شصتم خبر دار شد که چه بلایی به سرم اومده.... اتاقم و از فریدون جدا کردم... یک
هفته طول کشید... دیگه بوش کم کم از سرم رفت... به این یه قلم نرسیدم... اما ساقی
شدم... واسه ی فریدون جنس میبردم... کم کم واسه گنده تراش...
فرزین اهسته گفت: سورن به خدا
میکشمت...
سورن
خندید وگفت: چه فرقی به حال تو میکنه...
فرزین حرفی نزد و سورن گفت: گفتم به بدترش فکر کن...
نگفتم؟
فرزین
اهسته پرسید: بدتر از اینم بود؟
سورن
شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت: نمیدونم... طمع کردم.... قرار شد با
فریدون یه مغازه رو خالی کنیم.... گفته بود سوپره دزدگیر نداره... راست میگفت...
دزدگیر نداشت... اما تا قفل و باز کردیم... یه نگهبان از خواب پرید ... فریدون فرار
کرد.... اما طرف بازوی منو گرفته بود و ولم نمیکرد... اون چاقوه بود... راستی فرزین
کجاگذاشتیش؟
فرزین
به غیظ گفت: انداختیمش دور...
سورن:
حیف شد... و به سیاهی پرتگاه خیره شد.
فرزین
که سکوت او را طولانی دید گفت: خوب؟
سورن
اهسته گفت: واسه ی اینکه ولم کنه... چاقو رو در اوردم... دو بار تو پهلوش فرو
کردم... وقتی خواستم فرار کنم صدای اژیر پلیس اومد و... و باز سکوت
کرد.
فرزین صورتش خیس عرق بود... با تته پته
پرسید: کشتیش؟
سورن
بی توجه به سوال او گفت: اینجا خیلی عمیق نیست... اما تهش معلوم نیست
فرزین...
منظورش
ان سراشیبی بود.
فرزین
باز پرسید : کشتیش؟
سورن
به اسمان خیره شد و گفت: امروز هوا خیلی الوده بود... کاش بارون
بیاد...
فرزین
موهایش را در چنگ گرفت.
سورن
نگاهش کرد و گفت: نمرد...اما یه کلیه اش ترکید... نقص عضو... برام حبس بریدن...
فرستادنم کانون... با لحن مسخره ای گفت: اصلاح بشم...
سه سال حبس.... من فقط ده ماه و بیست و سه روزش اون تو
بودم...
فرزین
با عجله پرسید: فرار کردی؟
سورن
با لج گفت: نخیر...
فرزین
نفس راحتی کشید... و سورن ادامه داد: تازه معنی ازادی و فهمیده بودم... اونجا تو
اون خراب شده... نشستم فکر کردم... اخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم... اقای امجد
برام وکیل گرفت و بقیه ی حبسم و خرید و خلاصه به هر مکافاتی ازاد
شدم...
اما
نمیخواستم برگردم پیش امجد و سزاوار وخلاصه با اقای امجد که از در زندان که اومدم
بیرون دستم و از دستش بیرون کشیدم و الفرار... داشتم از خیابون رد میشدم که یه
ماشین بهم زد.... این سردرد ها هم یادگاری همون تصادفه.... گفتن رفتم کما و از این
حرفها... فراموشی گرفته بودم... فرح جون مثل یه مادر مثل پروانه دورم میچرخید...
بعد از اینکه مرخص شدم منو بردن خونه ی خودشون... من هیچی یادم نمیومد... نه اسمم
نه رسمم... نه هیچ چیز دیگه... فقط یه تصویر... که کابوس هر شبم بود... یه تصویر
وحشتناک از یه ادم که ... و بغض تلخش را فرو خورد.
یکی دو ماه طول کشید تا حالیم
بشه کیم و چیم ... یه زیر زمین داشتن... اقای امجد یه بار منو فرستاد که برم یه
وسیله بیارم... رفتم اون تو و همه کابوسهام و تو بیداری دیدم.... بعد از اون دیگه
یادم اومد... اقای امجد منو فرستادتو یه مدرسه ی شبانه درس بخونم... با اون سابقه ی
درخشان تو هیچ مدرسه ی معمولی جا نداشتم... فرح جون خیلی دوستم داشت ... زن مهربونی
بود... طفلک بعد از فرزین داغ بچه دار شدن به دلش بود... افسرده شده بود... اما
انگاری به خاطر من از لاک خودش اومده بود بیرون... هرچی بود من معذب بودم....
داریوش و فرستاده بودن خارج که درس بخونه و چه میدونم... نبود.... بهتر من.... شرکت
اقای سزاوار ورشکست شده بود .... یک شبه تمام دار و ندارش و از دست داده بود...
بعدشم سکته کرد... اون دو سه سالی که تو خونه ی اقای امجد زندگی کردم ... معنای
واقعی زندگی کردن بود.... بیست سالم که شد دیپلمه بودم... به خاطر سابقه ی تصادف و
کما سربازیم و معاف شدم... دیگه بهم کار میدادن.... یعنی باید میرفتم پی کار....
خلاف تعطیل... به اقای امجد گفتم بذاره برم دنبال زندگی خودم... نذاشت... التماس و
خواهش هم کار به جایی نرسوند... تا اینکه فرح جون راضیش کرد من مستقل بشم... اون
خونه ی پدری اقای سزاوار بود... همونجا رو به نامم کرد... منم میرفتم سر کار...
اقای سزاوار و فرستادم تو یه اسایشگاه.... میخواستم خودم ازش مراقبت کنم... قاتل
مادرم بود... ولی... نمیدونم چرا ... شاید هم بخاطر فامیلی شایدم...نمیدونم....
دستهایش را در جیبش فرو کرد وبا خنده ادامه داد: چند وقت بعدش هم فرح جون برام جهاز
اماده کرده بود... تو هم که سر جهازیه... آوار شدی رو سر من.... و به فرزین نگاه
کرد وبا خنده گفت: خودم کم مصیبت داشتم.... یه مصیبت زده هم شریک خودم کردم....
بقیه اش هم که میدونی...
فرزین
نفس راحتی کشید.... نگاهش را به سورن دوخت که او را زیر ذره بین برده بود. پس از
مدتی که به سکوت گذشت. فرزین به ارامی گفت: به خاطر تمام حرفهام ازت معذرت
میخوام...
سورن
حرفی نزد نفس عمیقی کشید. صدای اهنگی از داخل ماشین برخاست. سورن حواسش نبود. صدای
موبایل سورن بود. فرزین ان را برداشت و به سمت سورن گرفت و گفت: برات پیام
اومده...
سورن
به سیاهی خیره شده بود و گفت: بخونش....
فرزین پیغام را باز کرد... از طرف ترانه بود:
در دفتر زندگیت برای سفید ماندن صفحه ی
غصه هایت همیشه دعا میکنم...
لبخندی
زد... خیلی عجیب نبود که این دخترکی که نمیشناخت شیفته ی سورن شده باشد...
سورن بغضش را فرو داد و به سمت فرزین
گام برداشت..... گوشی را از دستش بیرون کشید... سیم کارتش را در اورد و ان را در
پرتگاه انداخت... در سیاهی گم شد...
فرزین
ماتش برد... اهسته گفت: سورن؟
سورن
با صدای خش داری گفت: هان؟
فرزین:
چیکار میکنی؟
سورن:
باید فراموشم کنه...
فرزین
ماتش برد... سمانه کم بود.... و حالا...
فرزین با غیظ گفت: سورن...
سورن به زور بغضش را فرو خورد و گفت: حق نداشت بهم دل
ببنده...
فرزین
متعجب نگاهش کرد و گفت: مگه ادما از سنگن.... این چه حرفیه میزنی....
سورن با غیظ گفت: نمیخوام بهم دل
ببنده...
فرزین
نگاهش کرد...
سورن
ادامه داد : هرچند دیر شده... کار از کار گذشته...
فرزین اهسته گفت: حتما دختر خوبیه...
سورن بی اراده گفت: مثل فرشته هاست...
فرزین با لبخند شیطنت باری گفت: میخوای چیکار
کنی؟
سورن اهسته گفت: هیچی... منو فراموش
میکنه...
فرزین
ماتش برد... بهتش را با پرسیدن چی رفع کرد.
سورن اهسته و شمرده گفت: باید فراموشم کنه... از فردا سرویس نمیرم
دیگه....
فرزین
با عصبانیت گفت: کی فراموشت کنه؟ ترانه؟ یه دختر هفده ساله که بهت دل بسته میتونه
فراموش کنه؟....
سورن
با لجاجت گفت: اره... باید فراموشم کنه...
فرزین پس از مکثی گفت: سمانه کم بود؟ اینم اضافه شد... دل چند نفر و
بشکنی....؟ حاضری یکی این کار و با خودت بکنه؟
چرا اینقدر خود خواه و مغروری؟ هان چرا؟؟؟ چرا به اونا فکر نمیکنی؟ از
بازی دادن لذت میبری؟ سورن.... تو خیلی مغروری...
سورن: تو سنگ کیو به سینه میزنی؟ دختری که نمیشناسیش یا
سمانه؟
فرزین
که حین عصبانیت کنترل کلامش را از دست میداد گفت: سنگ رفیق نارفیقم و که عادت کرده
با ریا کاری و دروغ کارشو پیش ببره...
سورن
نگاهش کرد و گفت: به تو ربطی نداره... تو زندگی من دخالت
نکن...
فرزین:
دخالت نکنم که هر غلطی خواستی بکنی؟ هرچند دل شکستن هم هنریه واسه ی خودش.... و
نفهمید چرا بی اراده گفت: تو هم که کم هنر نداری....
چرا این حرف را زد... لبش را گزید.... به خودش لعنت
فرستاد.
سورن
پوزخندی زد و گفت: چی میخوای از جون من؟
فرزین چیزی نگفت.
سورن
با صدای گرفته ای که از بغض دو رگه شده بود گفت: چکار کنم؟ بگم منم دوست دارم...
عاشقتم... میمیرم برات... فقط یه مشکل کوچولو هست.... من پدر بالای سرم نیست...
نبوده.... اصلا نمیدونم کیه... از کجاست.... من از کجام ؟ شرمنده ولی من حروم زاده
ام..... نفسم نجسه...... سر تا پام کثافته.... رو پیشونیم نوشته نامشروع.... تا ابد
باید کلی صفت بی صفتی و دنبال خودم بکشم.... ببخشید یه مشکل دیگه هم هست... من
زندان بودم به جرم دزدی.... اهان یه مشکل دیگه هم دارم... مادرم یه زن کثیف و هرزه
بود که شوهرش اونو کشت و من هیچ تصویری ازش ندارم جز جنازه ی گند برداشتش....
ببخشید من این همه مشکل دارم.... شرمنده که هیچ وقت نمیتونم از ته دل بخندم...
معذرت میخوام که ... که... اینقدر خراب و داغونم که وجودم پر چرک و لجنه..... معذرت
میخوام که عاشقتون شدم... ببخشید که فقط میخواستم تجربه کنم با ادمی که میتونه از
ته دل بخنده چه حسی میتونه داشته باشه... ببخشید من اینقدر کمم براتون...
کمم...
لحظه
ای سکوت کرد و با بغض و صدای گرفته ای که بی اراده مثل فریاد بود گفت: فرزین...
خیلی کمم... میفهمی؟ نه.... نمیفهمی کم بودن یعنی چی... تو پدر داشتی.... مادر
داشتی.... من چی؟ من کیم؟ یه ادم که حتی نطفه اش هم پر از سیاهی و
کثافته.....
نمیتونی اینو بفهمی که بقیه چطوری نگات میکنن.... نمیتونی اینو بفهمی
که واسه ی یه فرشته تو از صد تا اهریمن هم پایین تری... من کمم واسه کسی که با
کوچیکترین اتفاق دنیا از ته دل بی غل و غش میخنده .... من کمم واسه کسی که اشکهای
پاکش به خاطریه بچه گربه که وسط خیابون میمیره در میاد....من کمم واسه ی پاکی
اون.... خیلی کمم فرزین... کمم واسه ی اون نگاهی که... کمم واسه ی صداقتش.... واسه
ی مهربونیش... به خدا خیلی کمم براش.... اون اونقدر معصومه که.... اون نباید اصلا
به من حتی فکر کنه.... هیچ وقت... نمیذارم اینطوری بشه.. نمیذارم خودشو خراب کنه...
به من حروم زاده که ....
نفسش
به زور بالا می امد با این حال باز ادامه داد:فکر میکنی من دلم نمیخواست یه زندگی
عادی داشته باشم... مثل بقیه... مثل تو.... همه... فکر میکنی من از سنگم... منم
ادمم... به خدا مثل همتون یه قلب دارم.... منم بلدم محبت کنم... به خدا اونقدر فکر
میکنید سیاه نیستم... به خدا من نمیخواستم اینطوری باشم.... مگه اصلا تقصیر من
بود...
فرزین
اشکش را با پشت دست پاک کرد.
سورن
همانجا روی زمین نشست.
فرزین
کنارش رفت.باورش نمیشد... سورن گریه میکرد...
اشکهایش ارام از چشمهای ابی اش پایین میچکید.... با صدای بغض داری گفت:
اون با من خوشبخت نمیشه... هیچ کس با یه نامشروع خوشبخت نمیشه.... اون لایق بهترین
هاست... اون اینقدر خوب و پاکه که... فرزین خیلی فرشته است... من فقط عاشقش شدم...
دیگه این حق و که داشتم... به خدا فکر میکردم یه طرفه است.... به خدا دل کندن از
اون سخته... به خدا من نمیخواستم بازیش بدم... به خدا اصلا من... من.... اون حق
نداشت.... اون حق نداشت فرزین... اون نباید دل میبست به یه لجنی مثل من که... من...
فرزین... چرا اینطوری شد... چرا فرزین... چرا.... خدایا من چه گناهی کرده بود.....
چرا اینطوری شد... فرزین... چرا...
و صدای
هق هقش در سیاهی میپیچید.
ترانه مبهوت اتومبیل اقای باقری بود... به ارامی
سوار شد... شاید ظهر می امد.... حتما ظهر می امد...
دخترها
منتظر بودند برسند تا از ترانه بپرسند چرا سورن نیامده است؟!
به محض
رسیدن پریناز پرسید: ترانه چرا نیومده؟
ترانه بی حال بود... کمی
تنش داغ بود... سرما خورده بود با بی حالی و لحنی تو دماغی گفت:
نمیدونم...
شمیم دستش را گرفت و پرسید: خوبی؟
ترانه
فقط سرش را تکان داد و سحر کوله ی او را گرفت و گفت: بده برات
میارم...
ترانه حتی نمیتوانست روی پای خودش راه برود... از صبح بدن
درد داشت...پس از پایان صبحگاه با هم وارد کلاس شدند... شمیم و پریناز هم به همراه
ترانه و سحر وارد کلاس انها شدند. روز اخر کسی به انها گیر
نمیداد.
میزها همچنان گرد بود.ترانه هرچند بیحال اما باز هم پر
انرژی بود. مشغول صحبت بودند.
هدیه دوربین فیلم برداری
اورده بود و مشغول فیلم گرفتن بود... باورش سخت بود روزهای دبیرستان به پایان رسیده
بود.
ترانه بغض کرده بود.... از صبح بغض تلخی در گلویش چنبره
زده بود و حالا... بچه های کلا با گفتن حرفهایی مثل: دیگه همو نمیبینیم... دلم واسه
نیمکتهامون تنگ میشه.... و و و... به وسعت گرفتن بغضش دامن
میزدند.
ترانه به خودش امید داد حتما ظر او را خواهد
دید.
هاینه در جمعشان نشست و گفت: بچه ها پیش دانشگاهی کجا
میرید؟
پریناز: مسلما اینجا نیستیم...
شمیم و
سحر هم تایید کردند.... برای ترانه مهم نبود... مهم دیداری بود که صورت
نیافت...
شمیم گفت: من دوست دارم آی تی
بخونم...
پریناز: ولی من عاشق معماری ام...
ترانه
تکانی خورد.... از معماری خیلی خوشش نمی امد... اما پریناز... به سختی بغضش را با
اب دهان فرو داد...گلویش درد میکرد.
پریناز افزود: اخه ارش
خیلی کمکه... خودشم معماری میخونه دیگه...
ترانه با ارامش نفسی کشید
و سحر گفت: من پیش تغییر رشته میدم...
دخترها مبهوت نگاهش کردند
وسحر گفت: میخوام پزشکی بخونم..
هاینه: زیستش خیلی
سخته...
سحر: ولی من هدفم معلومه.... نه بابا همش
حفظیه...
شمیم: فکر میکنی... دخترخاله ی من تجربیه... بیا ببین
پوست انداخته... اینقدر که سخته..
سحر با لحنی شعاری افزود:
هدفهای والا راهی سخت میطلبه...
دخترها ادای عق زدن در
اوردند و سحر به این فکر میکرد حمیدرضا هم تجربی است و اگر هر دو پزشکی قبول
شوند...
طناز به ترانه گفت: روز اخره مینویسی؟
و رد و
بدل شدن دفترهای خاطرات و عقاید و غیره... فیوز به کلاس امد و ادرس حوزه ی امتحانی
را نوشت و کارتها را به نماینده داد تا میان دانش اموزان پخش
کند.
زنگ اخر بود... چشمهای همه پر از اشک
بود.
معلم نداشتند... روی زمین در کلاس نشسته بودند....
ترانه ایستاد و گفت: چرا ناله اید؟
سحر
اشک چشمش را پاک کرد... تک و توک به هق هق افتاده بودند.
شمیم
با صدای بغض داری گفت: یه شعر بخونیم...
صنم و فاطمه ایستادند ...
صورتشان در هم و بغض دار بود...
ترانه با صدای گرفته ای
گفت: مهین تاج...
ترانه حس کرد همه جا سیاه شد و نفهمید چطور نقش زمین گشت.
مطالب مشابه :
ریشه ضرب المثل بالاتر از سیاهی رنگی نیست
ریشه ضرب المثل بالاتر از سیاهی رنگی نیست رمان پــــرنـــــســــــــــــس
رمان راننده سرویس(29)
(29) - رمان,دانلود رمان بالاتر از سیاهی یه ادم که حتی نطفه اش هم پر از سیاهی و
دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ
رمان به سرخی عشق به سیاهی رمان یک وجب بالاتر از لینک دانلود آهنگ Dance Agian.
رمان نبض تپنده
برام مهم نیست هر چی میخواد بشه بشه ، دیگه بالاتر از سیاهی اکثر رمان ها از دانلود,رمان
رمان ببار بارون53
رمان از نگاهم رمان به سرخی عشق به سیاهی رمان یک وجب بالاتر از
رمان اگر چه اجبار بود10
رمان از نگاهم رمان به سرخی عشق به سیاهی رمان یک وجب بالاتر از
رمان همخونه
رمان از عشق بدم بدم بدم می رمان به سرخی عشق به سیاهی رمان یک وجب بالاتر از
برچسب :
دانلود رمان بالاتر از سیاهی