رمان آخرین شب دوران نامزدی 5
اخم کردمو گفتم:منواینجورنگاه نکن خیلی داری باهام بد رفتارمیکنی من بابامم اینطور باهام رفتارنمیکنه.
_همین دیگه لوست کردن
_باشه حالا که اینطوره تو زن لوس برای چیته؟باهم قهرمیکنیم.
سرموانداختم پایین چیزی نگفت سکوت کرده بود این بیشتر حرصمو درمی اورد یعنی اینقدر قهرمن براش بی ارزش بود .
_دیدی از خداته دوستداری قهرکنیم.
با بی حوصلگی گفت;چته تو؟خودت حرف میزنی خودت جواب خودتو میدی خومن دیگه چی بگم؟
با بغض جواب دادم:محمد اخلاقت یه جوری شده تواینجور نبودی
متوجه بغض توگلوم شد یعنی عاشق همینش بودم که حتی اگر در درونم ناراحت بودم وقتی میگفتم خوبم ولی بازم متوجه میشدحاله درستی ندارم.خوب محمدهم حسن های زیادی داشت ولی گاهی همون یه اخلاقو رفتار بد تموم حسنای ادمو می پوشونه.
اینجور مواقع باتنها راهی گه دلش نرم میشد بنظرم گریه بود .ناراحت بودم از رفتاراش باهام ولی زورم بهش نمی رسید.سخته با مهربونی باهاش حرف برنی با زبون تند جوابتو بده به ظاهر مسیله بزرگی نیست ولی قلبه ادمو اذیت میکنه.
نیمدساعت بعد هم همین منوال گذشت متوجه شده بود ناراحتم سربه سرم نذاشت ولی بازم چیزی نگفت.رها وبهرام هم رفتن.ازمامان وبابا هنوز خبری نبود رفته بودن پیش دوست بابا که تازه همسرش فوت شده بیچاره هرروز زنگ میزنه به بابا گریه میکنه کسی هم دور ورش نیستو تنهاس ساعت نزدیکا 1نصفه شب بود.
بینمون سکوت داد یکی دوبار محمد نفسشو باحرص داد بیرون ولی توجهی نکردم.
_الهام گوشیمو خاموش میکنم میذارم داخل کشو.
با صدای اروم گفتم:باشه
_چرا مامانت اینا دیر کردن؟
_گفتن شاید یکم دیربیان
_آها
دیگه چیزی نگفت ازسکوت بینمون داشتم کلافه میشدم من دلم محمد رو میخواست این بی تابم میکرد.
نگاهش کردم متوجه شد اونم نگاهم کرد سرمو انداختم پایین که صدای آهشو شنیدم.
همون موقعه مامانوبابا اومدن. خیلی ناراحت بنظرمیرسیدن سلام دادم وبرگشتم پیش محمد دیدم داره. لباسشو گه عوض کرده میکشه پایین اماده ی رفتن بود;من برم الهام مامانو بابات هم که اومدن؟
_میخوای بری؟
_اره
_محمد خیلی بدی باشه برو
اشک اومد توچشمام خودمم دلیل گریه ام رونمیدونستم فقط میخواستم محمد بیاد سمتم.نگاهش کردم دیدم اونم داره نگام میکنه رومو ازش برگردوندم اومد سمتم با دستش صورتمو رو به خودش کرد وگفت:گریه میکنی ؟چرا؟
رفتم عقبو گفتم:واسه توکه مهم نیست برو
_بازشروع نکن چی شده گریه واسه چی؟
_هیچی
باتحکم گفت:گفتم بگو
اب دهنمو قورت دادم گفتم:رفتاره امروزت خیلی باهام بد بود خیلی ناراحتم کردی خیلی بدی
_همین؟این کجاش غم انگیزه که اشکتو دربیاره؟
_همه جاش
کمی سکوت کرد یهو منو برد توبغلش وگفت:خیلی خوب حالا -نق نزن دیگه
اخم کردم نگاش کردم دیدم داره با صورت خندون نگام میکنه گفتم=توخیلی دلسنگی من دارم گریه می کنم تو میخندی؟
-خو خنده داره این قضیه مگه من چی گفتم که گریت گرفت
- تو بی احساسی بخاطراینه
منو بخودش نزدیک کرد وگفت=کی گفته؟
-خودم
پیشونیشو چسبوند به پیشونیمو گفت=نه بی احساسم نه سنگ دل.احساسم شرف داره به بی احساسی بعضی ها.
-آقای با احساسچرا حالت بد شد ؟محمدخان حس می کنم تومنو شریک زندگیت نمیدونی؟
-گفتنش فایده ای نداره چیزه مهمی نیست.
نگاهمو دوختم به گردنش دوستنداشتم اون لحظه تو چشماش نگاه کنم گفتم=قلیون که نکشیدی؟
-نه
-مطمین باشم؟
-آره وقتی میگم نمی کشم یعنی نمیکشم.
سرشو برد کمی عقب دستمو گرفتوگقت=قهر که دیگه نیستی؟
-نه دیگه
دستمو برد بالا وبوسیدش وگفت=من برم کاری بامن نداری؟
-محمد دیگه ازم ناراحت نیستی؟
-نه خانومی برم؟؟؟؟؟
سرمو با اکراه تکون دادم وگفتم=باشه
-بیا باهام خداحافظی کن تابرم
-خداحافظ
-نه اینجوری که؟
منظورشو فهمیدم گفتم=لازم نکرده تنبیه بشی که دیگه بدونی وقتی عصبی میشی چشماتو نبندی دهنتو بازکنی
-منکه دهنمو باز نکردم تو منو هنوز ندیدی وقتی دهنم باز میشه
چشم غره بهش رفتم خندید وگفت=خیلی خوب من برم تا باز دعوامون نشده؟
لبخند زدم وخودمو کمی بلند کردم وگونه اش رو بوسیدم وگفتم=خداحافظ
لبخند زد یعنی کشته مرده این رمانتیک بودنش بودم.تا دم در همراهیش کردم.
وقتی رفت سریع دویدم تو اتاق رها که رفتنشو از توپنجره ببینم.تنها نشستم تو اتاق حسابی حوصلم سر میرفت اصلا هم خوابم نمی برد گوشی روگرفتم مسیج دادم به نازی اونم مثل من بیدار بود.میگفت با این خواستگار جدیدش دوست شده کلی بهش خندیدم دختره ی دیوونه تازه ردش هم کرده بود.خواستم بهش بگم پاشه بیاد اینجا ولی ساعتو نگاه کردم دیر وقت بود میدونستم نمیتونه بیاد.ساعت نزدیکا ۲ بود خواب به چشمام نمی اومد.فکرای جور واجوری ذهنمو درگیر کرده بود.وقتی با رها حرف میزدم کمی اروم می شدم بلاخره اونم یه روز مثله من بوده.
به عکس محمد نگاه کردم دوستداشتم بریم سر خونه وزندگیمون ولی خوب....
دلم هواشو کرد گوشیمو ازکنارم باز برداشتم زنگ زدم بهش ولی بقول نازی یه نفر بی احساس پشت خط میگفت دستگاه مورد نظر خاموش می باشد.یه بار دیگه گرفتم بازهم خاموش بود یهو یادم افتاد که گفت گوشیش رو میذاره تو کشو خاموشش میکنه.رفتم کشو روبازکردم گوشیش اونجا بود.خاموش بود.وسوسه شدم روشنش کنم.
دودل بودم میترسیدم بفهمه.ولی ازکجا متوجه میشه .نه نمی فهمه.
اضطراب داشتم خودمم نمیدونستم چرا .از بس خودشو خشن جلوه میده وقتی هم نیست ازفکرش میترسیدم.دستمو فشار دادم روی دکمه ی خاموش روشن کردنش.
اون گوشی سادهه پیشش بود منتظر شدم تاهمه چی رو بارگیری کنه.عکس یه دست که رگه خودشو زده پیش زمینه بود وای محمد هم چه دلی داشت.نمیدونستم کاره درستیه یانه؟
خوب اون شوهرم بود منو اون نداشتیم؟اگر بفهمه حتما باهام دعوامیکنه.
لبمو اروم با دندون گاز گرفتم رفتم تو پیاما.
ولی همه چی عادی بود نمیدونستم چرا منتظر یه چیز بودم که تو گوشیش پیدا کنم ولی چیزی گیرم نیومد.شبا زمان زود میگذشت کمی بعد
ساعتو نگاه کردم دقیق شده بود۲ .سی دقیقه نصفه شب.
به اون خطش زنگ زدم برنداشت.حتما خواب بود.
اهنگ پیشوازه قشنگی داشت یه بار دیگه زنگ زدم گوشش دادم.بازم برنداشت.
محمد عقده ای کرده بودم دوستداشتم همش با گوشیش ور برم میگفت دوستنداره وقتی دوستاش زنگ میزنن یا پیام میدن گوشی دسته من باشه اونا چیزی حرفه ناجوری بزنن.من بخونمش.
کم کم ساعت نزدیکا ۳ می شد تصمیم گرفتم بیدار بمونم تا اذان صبح.
نازی هم هم پای من بیدارمونده بود.که صدای زنگ گوشی محمد دراومد.سریع زدمش سرسکوت تصمیم داشتم اگر از رفیقاشه جواب ندم ولی شماره ی خوده محمد بود اون یکی خطش.
برداشتم=الو محمد؟
صدای همهمه وشلوغی زیادی می اومد.ترسیدم گفتم=محمد؟
صدای زنونه ی یه زن خفه ام کرد=الو محمد کجارفتی؟گوشیت مونده اینجا
با صدای بلند حرف میزد ازترس اینکه مامانو بابا بیداربشن نمیتونستم بلند حرف بزنم گفتم=شماکی هستین؟
-محمد صدامو میشنوی گوشیت اینجاس میدم دست رامین بعد ازاون بگیرش.
بدجور صدای همهمه وشلوغی بود مشخص بود جشنی چیزی بوده.حتی منتظر نشد من جواب بدم قطع کرد شاید صدامو نشنیده بوده.
وارفتم الان محمد کدوم گوری میتونست باشه؟خون به مغزم نمیرسید گوشیش دست اون زنه وتوی اون شلوغی چیکار میکرده-----------------------------------------------------------------------
دلم داشت منفجر میشد احساس میکردم راهی باقی نمونده برام.زنگ زدم خونشون بهش گفتم پاشه بیاد اینجا.ازدیشب تا الان بیدار بودم.سرم گیج میرفت فقط دوستداشتم واسه چند لحظه هم که شده چشمامو ببندم وبخوابم.
گویشو پرت کرده بودم والان نزدیک در بود هنوز برش نداشته بودم.
-الهام محمد اومد.
یه لبخند کج زدم وبخودم گفتم اومد حالامیخوای چی بهش بگی؟بازم گولت میزنه .دیوار حاشا بلنده حتما یا دروغ میگه یا حاشا میکنه.
آی خدا سرم داشت گیج میرفت حتی حال نداشتم حرف بزنم.
در اتاقو باز کرد نگاهش بهم بود منم اونو نگاه میکردم گفت=سلام
بامکث نگام کرد دوباره گفت= چته الهام؟رنگ روت پریده چرا؟
سرمو تکون دادم وگفتم=ازدیشب تا حالا بیدار بودم.
-چرا؟خوب بخاطرهمینه دیگه.
اومد سمتم وخم شد وبازومو گرفت وگفت=بلندشو برو دراز بکش بخواب.
با بی حالی بازومو ازتو دستش کشیدم بیرون زیرلب گفتم=نکن
-حالت بد میشه الان ساعت۹.میدونی ازدیشب تا حالا چقدر گذشته وتو بیداری؟
بی توجه بحرفش گفتم=سراغه گوشیتو چرا نمی گیری؟
-راستی بهم بدش
اشاره کردم سمت در وگفتم=برش دار
برگشت ونگاه کردوهمونطور که میرفت برش داره گفت=چرا اینجا گذاشتیش؟انداختیش اینجا؟چته الهام امروز روبه راه نیستی؟
عصبی نفسمو دادم وبیرون گفتم=خیلی وقته که دیگه رو به راه نیستم
بی توجه بحرفم گفت=چرا روشنش کردی؟خوب من گذاشتمش اینجا خاموش کردم ورفتم.
-چرا؟میترسی ؟
-من فعلا ازتنها کسی که میترسم تویی.بروبگیر بخواب حالت بدنشه.منم باید برم سرکار.
نیشخند زدم وگفتم=دیشب خوش گذشت؟
نگاهش ثابت موند روم وگفت=دیشب؟چرا باید بهم خوش بگذره؟
بی حال بلند شدم ودستی کشیدم تو موهامو دادمشون بالا وگفتم=نمیخوام توضیح بدی فقط بدون فهمیدم دیشب چه گورستونی بودی
اومد سمتم نگام کرد از حرص رومو ازش برگردوندم وگفت=الهام منو نگاه کن
-نمیخوام
-الهام یه لحظه نگام کن
باحرص گفتم=نمیخوام گفتم که نمیخوام ببینمت
سکوت کرد نمیدونستم برای چی بلند شدم .رفتم سمت تخت.سرم بدجور گیج میرفت دراز کشیدم صداشو شنیدم وگفت=الهام باز چی شده؟تواین همه زنگ زدی منو کشوندی اینجا ایناروبگی؟
-چیزه کمی نیست.
-خوب قشنگ بگو ببینم چی
پریدم وسط حرفش وگفتم=راستی گوشیت کجاست؟اون یکی؟
دستشو کرد توجیبش وگفت=گمونم گم شده هرچی دنبالش گشتم پیدانشد زنگ هم زدم خاموش بود.
-دست رامینه.
سریع با بهت گفت=رامین؟تو رامینو ازکجا میشناسی؟
چشمامو به ارومی بستم وگفتم=دیشب زنگ زدن گفتن گوشیت دست اونه برو بگیریش.
با تحکم پرسید=کی بهت زنگ زد الهام؟درست منظورو بهم برسون
-میخوام بخوابم
-تا جوابمو ندی حق خوابیدن نداری
نیشخند زدم وگفتم=خیلی جوگیرشدی.واسه خوابیدن هم باید تو دستوربهم بدی اره؟
اومد کنارم ولبه ی تخت نشست وگفت=الهام عزیزم خوب چرا میخوای عصبیم کنی درست بگو ببینم باکی حرف زدی.
-حوصله ی بحث کردن ندارم
دستشو گذاشت روی صورتم وگفت=چشماتو باز کن وحرف بزن
چشمامو سفت بستم وگفتم=نمیخوام
-خیلی خوب هرجوردوستداری.بگو تعریف کن
-خیلی مشتاقی بدونی نه؟
-خوب باید بدونم دیگه
آب دهنمو قورت دادم وانگار نمیتونستم به زبونم بیارمش دوباره آب دهنمو قورت دادم خیلی اهسته واروم جواب دادم=دیشب یه زن ازگوشی تو زنگ زد به این خطت که اینجا گذاشته بودی همش اسمتو صدا میکرد همونطوری که من صدات میکنم میگفت محمد.بدون هیچ پسوند وپیشوندی.گفت گوشیت پیش رامینه .کجابودی محمد؟اونقدر سروصدای جیغ وخوشحالشون می اومد که حتی صدای منو نشنید.محمد باره اولت نیست دیگه حتی اگر واقعیت هم بگی باورت نمیکنم.
بغض اومد تو گلوم ادامه دادم=تو نصفه شب اونجا چیکارمیکردی؟پیش کسی که راحت اسمتو صدا میکنه تو اون هیاهو؟تو میفهمی ازدیشب تاحالا چه بلایی به سره من آوردی سرم از فکرو خیاله جور واجور داره منفجر میشه.فقط نگو که من اشتباه فک میکنم.
گریه ام داشت می گرفت.
دوستنداشتم دیگه جلوش گریه کنم ایندفعه باید محکم باشم.
سرش پایین بود با ساعت تو دستش ور میرفت وگفت=یکی از رفیقای آرمین که برادرش رفیق منم میشه یه جشن کوچولو گرفته بود من نمیخواستم برم ولی بچه ها اصرار کردن چون دوسه روز دیگه عروسیمه کمی برم پیششون.من نیم ساعت هم نشد که اونجا بودم سریع برگشتم الهام باور کن.بقران راست میگم.
-چرا بمن نگفتی؟
-خوب الهام مخالفت میکردی.
باحرص گفتم=معلومه که مخالفت میکردن .چه قدر صمیمی بودین که همدیگه رو با اسم کوچیک صدا میکنین.
-خوب میخوان خودمونی وگرم باشیم باهم بده؟؟
-سرمو تکون دادم وگفتم=اره کاره خوبی میکنی که با زن ودختر مردم گرم میگیری.موفق باشی.
چشمامو بستم نمیدونم چرا اینقدر خونسردبودم.
فک میکردم اگر ببینمش به حد مرگ عصبی میشم ولی اینطور نشد
-باور نمیکنی؟بچون مامانم راست میگم الهام.
-چرا باور میکنم.
-ناراحت شدی؟
-نه خیلی خوشحالم
-چشماتو باز کن حرف میزنی
-علاقه ای به دیدن چیزی ندارم.
سکوت کرد یه سکوت سنگین
عادت نداشتم اتاق روشن باشه بخوابم گفتم=لامپا رو خاموش کن
کاری نکرد.بعد چند ثانیه گفتم=خو لامپا روخاموش کن.
بازم از جاش تکون نخورد با حرص چشمامو باز کردم اومدم بلندشم خودم برم چراغو خاموش کنم که ماتم برد به چشمای محمد.
اشک تو چشماش جمع شده بود روشو ازم برگردوند داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم گفتم=داری گریه میکنی؟
همونطور که سرش پایین بود سکوت کرد .باورم نمیشد محمد وگریه؟
اصلا باورش برام سخت بود.هول شده بودم نمیدونستم باید چیکارکنم.
کمی بهش نزدیک شدم سرمو خم کردم نزدیک صورتش کردم وگفتم=جدی داری گریه میکنی؟
یه آه کوتاه کشید وسکوت کرد.طاقت نداشتم محمد رو اینجور ببینم.تودلم گفتم گوربابای هرچی جشن واون دختراس.محمد که منو دوستداره.
دستمو گذاشتم یه ورصورتش وگفتم=محمد واقعا فک نمیکردم بخواد اینطوری بشه.
-خیلی نامردی بهم میگی دوستندارم ببینمت نه یه بار نه دوبار.
-من؟من کی گفتم نمیخوام ببینمت.
چیزی نگفت یه نفس عمیق کشید لبخند زدم وگفتم=مامان راست میگه مردا مثل بچه هان اصلا باورم نمیشه بخوای گریه کنی من فک میکردم تواصلا اهل گریه کردن نیستی.
چیزی نگفت باز.
-محمد ایندفعه هم بخشیدم ولی فک نکن که من هالوهم بخوای سرم شیره بمالی.باور کردم ولی باید قول بدی پاتو اینجور جاها ازاین به بعد نذاری باشه؟
دستشو گرفتم ودوباره گفتم=باشه؟
برگشت نگام کرد سرشو تکون داد یعنی باشه.دوستنداشتم بیشترازاین اذیت بشه.
دستشو کشید توصورتش وبه اون دستش که تو دستم بود نگاه کرد ونگاهش ثابت موند رو دستامون .نگاه به دستامون کردم ببینم به چی نگاهش خیره شده
چشمم به حلقه اش افتاد.از روزی که این انگشتر رو دستش کردم تا به امروز هر وقت من می دیدمش دستش بود طوری که تو دستش جا انداخته بود دور انگشتش مثل یه حلقه دور تا دورش قرمز شه بود وجا انداخه بود.
نگاهم به دست خودم رفت که حلقه داخلش نیست
فهمیدم داشت به چی نگاه میکرد یه لبخند تلخ زد ونگاهشو گرفت سریع گفتم=دیشب خواستم وضو بگیرم درش آوردم .الان میرم میارمش.
سریع بلند شدم از اتاق زدم بیرون همون موقعه رها وارد شد وبا صدای بلند گفتم=مامان من اومدم.
همونطور که به سمت حموم ودستشویی می رفتم گفتم=سلام. مامان تو آشپزخونس
عجیب بود این وقت صبح رها اینجا پیداش بشه.
گشتم هرچی گشتم حلقمو پیدا نکردم.چشمام دیگه نزدیک بود از بی خوابی تار بره.حالا جواب محمد رو چی میدادم؟بگم حلقمونو گم کردم.
اشک تو چشمام جمع شد خیلی دوستش داشتم.بیشتر تموم انگشترایی که داشتم. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.ازمامان هم پرسیدم اونم ندیده بودش.
ناراحت با صورت گرفته برگشتم تو اتاق .محمد جلو آیینه بود برگشت نگام کرد ولی حرفی نزد.با ناراحتی صداش کردم=محمد؟؟
-بله؟
نگفت جانم هر وقت اینطوری صداش می کردم میگفت جونم جز موقعه هایی که ناراحت وعصبی بود.
نگاهش بهم بود منتظر بود حرف بزنم مثل دختر بچه های لوس گفتم=توکه همیشه می گفتی جانم وقتی صدات می کردم.
-خیلی خوب جونم چی میخواستی بگی؟
نمیدونستم چه جورباید بهش بگم اصلا عکس العملش چیه.خصوصا اینکه دو روز دیگه عروسیه وحلقه ام باید دستم باشه.
محمد اعتقاد داشت حلقه ی ازدواج یه چیزه تکه.چون صیغه ی عقد رو اون موقع جاری میکنن اون حلقه میمنت ومبارک میشه ومیگفت هیچ حلقه ای به پاش نمیرسه.منم باهاش موافق بودم ولی برام زیاد مهم نبود همیشه دستم باشه.
-الهام چیه؟چی میخواستی بگی؟
رفتم سمتش وگفتم=محمد حلقمو گم کردم.یعنی دیشب که رفتم وضو بگیرم درش آوردم گذاشتم کنار آیینه.ولی الان نیست.
منتظر عکس العملش بودم نیشخند زد وگفت=چون برات مهم نبوده.
-محمد نه باور کن من خیلی دوستش داشتم.
دستشو که حلقه توش بود رو نشون داد وگفت=نه من دوستش دارم.
دلش ازم پر بود مشخص بود .حرفی برام نموند دید ناراحتم گفت=برگرد شاید تو اتاقت باشه.
سرمو با ناراحتی تکون دادم.
داشت اماده ی رفتن میشد منم از بی خوابی بدجور سرم گیج میرفت.اومد سمتم وخم شد وبوسیدم وگفت=ناراحت نباش فداسرت.
نگاهش کردم .ناراحت بود دلش یه جوری ازم گرفته بود اینو حس می کردم ولی نمی خواست به روی خودش بیاره.صداش کردم=محمد؟
-جونم
-محمد باهام قهری؟
-نه مگه بچه ام قهر کنم
سرمو انداختم پایین وبا انگشتای دستم ور رفتم بعد یه مکث طولانی گفتم=آخه من خیلی ناراحتت کردم که گریه کردی.
نفسشو داد بیرون وگفت=عیبی نداره.تو خوب باش من هیچیم نیست تو الکی بهونه نگیرکه قهر کنی من ازچیزی ناراحت نمیشم.
-محمد من حلقمونو دوستداشتم باور کن.
-دوستش داشتی ولی مواظبش نبودی اره؟
با بغض گفتم=محمد من عذاب وجدان دارم نمیدونم یه طوری شدم نمیدونم چرا
اومد کنارم لبه ی تخت نشست وگفت=من تا دلم نشکنه چشمام تر نمیشن.نگاه به ظاهرم نکن من خیلی دل نازک تر اون چیزیم که فکر میکنی.همه تو نگاه اول فک میکنن یه آدم بی احساس وبی مسولیت وسنگدلم.ولی اینطور نیست من درونم دنیای احساسه. باور کن الهام.اگر گریه کردم درست بود دلمو شکستی با کارات ولی همش تو مقصر نبودی خودم چند روز که درون آشوبه یکی از دلایلش هم همینه که قراره از خانوادم جدا بشم.برام کمی سخته.
-محمد منم خیلی ناراحتم من نمیتونم از مامانو بابام دور باشم.ولی محمد ببخشید که ناراحتت کردم ببخش باشه؟
سرمو برد تو بغلش گفت=اشکالی نداره.
احساس می کردم چشمام تر شده .این حرفه محمد قلبمو فشرد.
قرار بود تا دو روز دیگه ازاین خونه برم.واسه ی همیشه. فقط بعنوان یه مهمون بیام سر بزنم همین. برام این خیلی سخت بود.
ولی تو بغل محمد انگار قلبم آروم میشد میدونستم که یکی پشتم هست کنارم هست.تنها نیستم.
سرمو بیشتر بخودش فشار داد وگفت=الهام باید برم دوسه جا هم کار دارم که دیگه خیالم بابت همه چی راحت بشه.از فردا هم تا سه شنبه هفته ی دیگه هم نمیرم سرکار.
-چه خوب.محمد تو نمیترسی؟
-ازچی بترسم؟من مثل تو ترسو نیستم
-من ترسو نیستم درضمن منظورم این بود استرس نداری.
-اگه ترسو نبودی که ازسوسک نمیترسیدی.این عادیه منم یکم استرس دارم
-من از سوسک نمیترسم چندشم میشه.
-باشه خانومی من برم؟
سرمو بلند کردم وگفتم=باشه فقط یه لحظه؟؟؟
رفتم نشستم سر پاش محکم بوسیدمش گفتم=دلم ریش شد وقتی اونجور دیدمت منو بخشیدی دیگه اره؟
ابروهاشو بالا انداخت وقاطع گفت=نه
با تعجب گفتم=چرا؟توکه تازه باهام خوب بودی؟
-اینکه دلیل نمیشه
ناراحت گفتم=خوب چیکار کنم منو ببخشی
-هیچکار
فک کردم داره شوخی میکنه نگاهی دقیق بصورتش کردم ولی قیافش جدی بود. یقه اش رو با دستم درست کردم وگفتم=همونطور که من تورو ناراحت کردم تو هم با اونکارات منو ناراحت کردی.اینم بدون کاره خیلی زشتو بدی کردی خیلی.
-دیگه؟؟؟؟؟
-همین.
-نه بگو بیشتر بگو
-حرفی ندارم دیگه.
-ولی من اشکتو در نیاوردم
-تو از کجامیدونی؟یعنی حتما باید بیام جلوی روت گریه کنم؟
-ولی رفتارت وحرفات خیلی ناراحتت کننده بودن.
-خوب من معذرت خواهی کردم.
-اوهوم
-خوب گفتم ببخشید چرا نمی بخشی؟
-نمیتونم
-خیلی بدی من خودم ناراحت بودم تازه داشتم کمی حالم بهتر میشد که باز ناراحتم کردی.
دستمو کشیدم به چشمم اومدم از رو پاش بلند شم سفت گرفتم ناراحت گفتم=ولم کن توکه منو دوستنداری
-باز این حرفو زدی.خوب چه ربطی داره؟
-خیلی هم ربط داره.
به اجبار همونطور موندم با اخم نگام میکردو
سفت گرفته بودم با چشمام که اشک توشون جمع شده بود نگاش کردم وگفتم=محمد ببخشید
گریم گرفته بود .سرمو انداختم پایین که
صدای خندشو شنیدم تعجب کردم
-داری جدی گریه میکنی بابا شوخی کردم
-چی ؟؟؟؟؟؟شوخی کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرشو تکون داد وگفت=یه جورایی اره.میخواستم بهت بفهمونم رفتارات چقدر اذیتم میکنه.خواستم مثل خودت رفتار کنم.
مظلومانه نگاش کردم حرصم دراومده بود ولی حس بحث نداشتم بغلم کرد.یعنی یکم دیگه نگهم میداشت همونجا تو بغلش از بی خوابی بیهوش میشدم.
وقتی رفت سریع خودمو پرت کردم سمت تختو خوابیدم.
ساعت6 بعد ازظهر بود که بیدارشدم.از تو پذیرایی صدای حرف می اومد.احتمالا بهرام هم اومده بود.بی حال از جا بلند شدم بعدازاینکه دستو صورتمو شستم رفتم توپذیرایی پیششون.همشون فقط یه حرفو زدن ساعت خواب عروس خانوم.مامان پرسید=
-مامان امشب محمد ساعت چند میاد؟خواستم همه باهم شامو بخوریم
-نمیدونم ازش می پرسم میگم بهتون
بعد ازاینکه کمی پیششون نشستم رفتم تو اتاق گوشیمو برداشتمو بهش پیام دادم.
ولی جواب نداد.نیم ساعت گذشت وخبری نشد.احتمالا سرش شلوغ بوده.
کمی دیگه صبر کردم نزدیکا ساعت8 بود که بهش زنگ زدم.بار اول برنداشتم بار دوم داشتم عصبی می شدم خواستم گوشی رو قطع کنم که جواب دادن
-بله
-سلام محمد کجایی تو؟میدونی کی بهت پیام دادم چراجواب ندادی؟
-سلام الهام خانوم من محسنم
تعجب کردم صداهاشون چقدر پشت تلفن شبیه هم بود .تاحالا پشت تلفن با محسن حرف نزده بودم .رها میگفت یکمم قیافشم شبیه محمده ولی من قبول نداشتم ولی صداش پشت خط خیلی شبیه صدای محمد بود.
جواب دادم=سلام آقا محسن محمد کجاست کارش دارم؟
-منو محمد درمونگاهیم.نگران نشین یکم حالش بد شد آوردمش اینجا یکم دیگه برمیگردیم
-چرا چی شده؟اتفاقی افتاده
هول شده بودم
-نه گفتم که چیزیش نیست خیلی سرفه های شدیدی داشت منم ترسیدم آوردمش دکتر
-اره یه بارم اینطور شده.توروخدا اقامحسن حالش خوبه؟میخواین من بیام اونجا؟
-نه الهام خانوم نگران نباشین گفتم که خوب شد داریم برمیگردیم بهش میگم بعدن بهتون زنگ بزنه
-اره من خیلی نگران شدم حتما بگین بهم زنگ بزنه
-باشه سلام برسونین
-باشه باشه حتما
گوشی رو قطع کرد این مورثی بود تو خانوادشون پشت تلفن خداحافظی نمیکردن.
سریع رفتم پیش مامانو بابا خبرو دادم .تو دلم اروم قرار نداشتم .بابا که حالمو دید گوشی رو برداشت وزنگ زد به بابای محمد.
بهرام که دومبل اونور تر نشسته بود آروم گفت=هیچیش نیست بابا اصلا نگران نباش
-یعنی چی بهرام کارش به بیمارستان کشیده میگی هیچیش نیست.
بلند شدم رفتم صدای رها رو می شنیدم که به بهرام میگفت=چیکارش داری این حرفا روبهش میزنی خوب ناراحت میشه.
ازدست بهرام دلخور بودم .لحن حرف زدنشو درمورد محمد دوست نداشتم.
منتظر بودم صحبت بابا با حاج آقا تموم بشه ببینم چی میگه.میدونستم مثل اون روز باز حالش بد شده.دل تو دلم نبود تا بدونم دلیل این سرفه هاش چیه.دلم طاقت نمی آورد گوشی رو برداشتم زنگ زدم بهش چند تا بوق طولانی خورد تا برداشت وقتی جواب داد دودل بودم خودشو یانه چون فقط گفته بود بله.دید چیزی نمیگم دوباره گفت=جانم الهام بگو
فهمیدم خودشه صداش یکم انگار گرفته بود سریع بدون سلام گفتم=محمد کجاایی؟حالت خوبه؟چی شدی یهو؟
-چیزی نبود عزیزم
-چی رو چیزی نبوده.محسن گفت بردتت دکتر.میگفت حالت بد شده وسرفه میکردی
-چیزی نبود خوب شدم این محسن هم بزرگش کرده
-اصلا هم بزرگش نکرده تو سعی میکنی که نشون بدی اتفاقی نیفتاده اون راستشو گفت
-یعنی من دروغ می گم؟
-نه منظورم این نیست.دکتر چی گفت؟
-چیزی نبود خوب شدم
-آها پس برای تفریح رفتی دکتر؟
-اره حوصلم سر میرفت
-مسخره میکنی؟
-نه .توخوبی؟
-محمد بقران من نگرانتم دل تو دلم نبود بگو دکتر چی گفت؟
-دکتر گفت ازبس خانومت اذیتت میکنه اینطور شدی؟
-محمد اینقدر حرصم نده میگی یانه؟
-خوب گفتم چی رو بگم
-باشه کاری نداری؟
پفی کرد پشت تلفن وگفت=
-بابا الهام خانومم عزیزم من حالم خوبه.چیزیم نیست ممنون که نگرانمی.
-مطمینی خوبی؟
-اره باور کن خوبم.رفتین وسایل خونه رو بچینی؟
-نه فردا صبح مامانم ومامانت ورها میرن شاید منم رفتم فقط وسایل جزیی مونده چیزی نیست زود تموم میشه
-خیلی خوب .راستی سپیده هم میخواد بیاد
-باشه اشکال نداره.محمد مراقبه خودت باش
-باشه من برم الهام یکم کار دارم مواظب خودت باش
-باشه اگر قرصی چیزی دکتر بهت داده حتما بخورشون
-چشم کاری نداری؟
-نه عزیزم
بازم بدون خداحافظی گوشی قطع شد یکم خیالم راحت شد باهاش حرف زدم.اصلا اون چیکار سپیده داره که هی تایید میکنه بیاد.رها اومد داخل خداروشکر تو این خونه اصلا در زدن یه چیزه مسخره قلمداد میشد.
تا اومد داخل گفت=چه خبر ازمحمد؟باباش که خبر نداشته حالش بد شده
-اره سرکار بوده که حالش بدشده.
-چش بوده؟باهاش مگه حرف زدی؟
-آره حالش بهتر بود رها مثل اونسری شده ولی همش خودش میگه خوبم
-بهرام میگه اونسری که حالش بد شده بود گفته سینه اش درد میکرده.
وقتی اون درد می کشید انگار من درد میکشیدم.ناراحت سرمو انداختم پایین.
صدای مامانو شنیدم که دم اتاقم ایستاده وگفت=الهام آماده شو میخوایم بریم پیش محمد
خوشحال سرمو بالا گرفتم وگفتم=جدی؟؟
-اره بریم ببینیم حالش چطوره چش بوده
سریع بلند شدم وگفتم=الان آماده می شم.
خوشحال شده بودم میتونستم ببینمش.
-خبری ازش نداری؟
-چراباهاش حرف زدم.حالش خوب بود
-نگفت چی شده؟
-نه همش میگفت خوبم
-ولی باباش اصلا خبرنداشت
-اره سرکاربوده حالش بدشده
-باشه زود آماده شو بریم.رها مامان توهم میای؟
رها با دودلی نگاه به مامان کردوگفت=نمیدونم دوستدارم بیام ولی..
فهمیدم بهرام راضی نیست بیاد منم گفتم=مامان بذار هرجور راحته رها دوستداشت بیاد ولی اصراری نکردم میدونستم بهرام اجازه نمیده.
تو دلم ذوق داشتم میخواستیم بریم خونشون .موهامو چند روزی میشد رنگ کرده بودن.بقول رها ناز شده بودم محمد هم خیلی خوشش اومده بود.یه آرایش خیلی ملایم کردم می ترسیدم محمد بهم گیر بده.بدش بیاد.
منو وبابا ومامان سه تایی حرکت کردیم.رها وبهرام هم موندن خونمون تا برگردیم آخه بابا میگفت نیم ساعت بیشتر نمی مونیم سریع برمی گردیم.
مامان وبابا برای محمد چند تا شیر وکامپوت خریدن میدونستم عمرا کامپوت نمیخوره بدش می اومد ولی گرفته بودن ومنم چیزی نگفتم.
دم خونشون که رسیدیم طپش قلب گرفتم نه از ترس از استرس دیدن محمد از دوستداشتنش.ازاینکه محمد الان داخل این خونس.
پدر محمد با مادرش اومدن به استقبالمون.ماشین محمد رو دیدم کنار ماشین باباش.نمیدونم چرا دیدن این چیزا از محمد اینجا برام شیرین بود.
حاج آقا مثل همیشه شاد وقبراق نبود تو خودش بود.
محمد وسمانه باهم واردشدن سمانه داشت می خندید وبامحمد حرف میزد.محمد هم مثل همیشه بود ولی احساس می کردم یکم رنگ وروش پریده.
با مامانوبابا دست داد اومد کنار من نشست دستمو گرفت وگقت=سلام خوبی؟
لبخند زده بود نگاش کردم وگفتم=سلام ممنون توخوبی؟
سرشو تکون دادو کنارم نشست وگفت=منم خوبم
سرمو بردم نزدیکش طوریکه کسی صدامونو نشنوه گفتم=محمد حالت بهتره؟دکتر نگفت چرا باز اینطور شدی؟
نگام کرد تا اومد دهن باز کنه جوابمو بده بابا ازش پرسید=محمدجان خدا بد نده چی شده بود؟هممون نگرانت شده بودیم بابا.
آب دهنشو قورت داد وگفت=چیزی نبود بابا این محسن بزرگش کرده بود
مامان پرید وسط حرفش ونگران پرسید=محمد توروخدا اگر قرصی دارویی چیزی بهت داده سر وقت بخور.
محمد سرشو تکون داد وگفت=چشم
بازم ازش می پرسیدن اون همش جواب سربالا میداد.محمد داشت برام میوه پوست می کند ولی من اصلا میلی نداشتم تا مامان محمد صدام کرد وگفت=الهام جون یه لحظه میای کمکم.
رفتم تو آشپزخونه پیشش وآروم گفت=الهام کارت دارم نمیخوام کسی بفهمه
-چرا؟چیزی شده؟
شربتارو گرفت سمتم وگفت برو اینا رو تعارف کن بعد بیا پیشم کارت دارم.یه چشم گفتم سینی رو ازدستش گرفتم و رفتم توسالن پذیرایی وقتی به محمد تعارف کردم گفت=الهام خودتو خسته نکن.مگه کسه دیگه ای نبود شربتارو بیاره.
لبخند زدم وگفتم=اشکالی نداره.
وقتی رفتم پیش مامانش همونطور بستنی هایی رو که تو بستنی خوری ریخته بود داشت میذاشت تو سینی آروم گفت=بشین الهام.
به تایید نشستم وگفت=الهام دخترم توفهمیدی محمد برای چی حالش بد شده؟
-خودش که چیزی نمیگه ولی گمونم باز سرفه های شدیدی کرده که محسن بردتش دکتر
سرشو با ناراحتی تکون داد وگفت=به ماهم چیزی نمیگه چند بار هم که ازش پرسیدیم عصبی شد داروهایی که دکتر بهش داده بود رو انداخت دور.باباش خیلی ناراحته.توروخدا یکم باهاش حرف بزن.می ترسم خودشو باباش باهم بحثشون بشه.تو زنشی حتما یکم پاپیچش بشی بهت میگه.دوستندارم روشون تو روی هم باز بشه.خیلی نگرانشم نمیدونم این پسر رو کی رفته خیلی یکدنده اس.مگر مهدی برادرش نیست چرا اون اینطور نیست.تورو خدا باهاش حرف بزن سر راهش بیار.
قبول کردم ویکم باهاش همدردی کردم ناراحت بود ولی یعنی من میتونستم محمد رو رام کنم؟حالا دلیل ناراحتی حاج آقا روفهمیدم محمد با این جوشی بودنش همه رو داره ازخودش می رنجوند.وقتی از پیش حاج خانوم برگشتم
با سمانه رفتم تو اتاقش وبعد به محمد مسیج دادم بیاد تو اتاق سمانه.میخواستم از اوضاع احوال سمانه بپرسم ولی باز ذهنم درگیر شده بود داشتم فکر می کردم چی به محمد بگم.
وقتی محمد اومد با خنده گفت=دختر یه دقیقه یه جا بند نباش هردیقه یه جامیری خوبیابشین دیگه
-جایی نرفتم که
سمانه با ذوق گفت=بچه ها کمی بشینین اینجا.
ابروهامو واسه محمد بالا انداختم متوجه شد رو به سمانه گفت=الهامو کار دارم بعد اگه وقت شد میایم پیشت.
گوشیش زنگ خورد وگفت=باشه هرجور راحتین.
راه افتادم سمت اتاقش نزدیک اتاق رها بود اونم پشت سرم وارد شد.اتاقش یکم نامرتب بود چندتا از لباساش روی تختش بود پتوش هم کف اتاق افتاده بود.
-یعنی من یه بار نیومدم تو اتاقت که مرتب باشه
خم شدم پتو رو برداشتم جمعش کردم اومدم بلندش کنم ازدستم گرفتش وگفت=خودم جمعشون می کنم.
-تو اگه میخواستی جمع کنی قبل ازمن اینکارو میکردی.
-اوووو حالا انگار حالا چی شده. پتو روگذاشت سر تخت.رفتم سمت لباساش که گفت=تو اومدی منو ببینی یا که کار کنی؟ول کن خودم برشون میدارم.
-مگه تو میگی چت بوده ؟
-چه ربطی داشت حالا؟
برگشتم سمتش وگفتم=چرا داروهایی که دکتر بهت داده بود رو انداختی دور؟
-گروه تجسس وجاسوسی اینجا خیلی سریع عمل میکنه ها
-چرا اینکارو کردی؟میخوای حالت بدتر بشه؟
-من چیزیم نیست.اون دکتر هم واسه خودش می گفت
-اره همه چرند میگن تو راست میگی
-اره همینه که هست
راهو اشتباه رفتم سریع بخودم اومدم وبا مهربونی رفتم کنارش نشستم وگفتم=محمد؟
-جونم
دستشو گرفتم وگفتم=تو اگر حرفتو بمن نزنی میخوای به کی بگی .یعنی کسی نزدیکتر ازمن هم به تو هست؟
-سرشو تکون داد وگفت=اوهوم
باحرص وطعنه پرسیدم =کی؟؟؟؟؟؟؟؟
-خدا
از فکری که تو ذهنم بود ناراحت شدم لبخند زدم وگفتم=تو اصولا کسی رو که دوست داری باهاش کم حرف میزنی؟
-تو ازکجامیدونی که حرف نمیزنم باهاش؟
-ازاونجایی که روز خواستگاری بهم گفتی گاهی نماز میخونی ولی من ازاون موقعه که نامزد کردیم ندیدم که تو نماز بخونی؟
سکوت کرد حرفی نداشت بزنه.دوستنداشتم اذیتش کنم منم چیزی نگفتم فقط اخرین جملمو راجب این موضوع زدم=اگر آدم کسی رو دوستداشته باشه بحرفاش گوش میده یه جورایی مطیع اونه.وگرنه به زبون گفتن دوستت دارم خیلی آسونه.
یه اخم کوچولو کرد ونگاهش بهم بود گفتم=محمد همه ی زنو شوهرا رازاشونو بهم میگن ولی تو اصلا راجبه چیزه مهمی باهام حرف نمیزنی
-چون نمیخوام ناراحتت کنم
-نه بخاطراین چیزا نیست من میدونم
انگار که با ازاین نوع آرایش کردن ورنگ جدید موهام خوشش اومده بود چون کمی که سرم پایین می بردم یا نگاهش نمی کردم احساس میکردم داره نگام میکنه وقتی نگاش می کردم نگاهشو ازم می گرفت.
-محمد بخاطر من جون هرکی دوستداری بگو دکتر چی گفت .یه کاری نکن برم از خوده محسن بپرسم.
خندش گرفته بود وگفت=تو اگه تونستی یک کلمه ازدهن محسن حرف بکشی بیرون بیا هرچی خواستی بهم بگو
-پس حتما یه چیزی هست که محسن هم میدونه
-اره گفت سرطان دارم
-زبونتو گازبگیر
-خوب توهمش علاقه داری من یه بیماری رو بگم که بهش مبتلا شدم
-اصلاهم اینطور نیست مانگرانتیم
دستشو گذاشت پشت شونه ام وبلند شد وخم شد پیشونیمو بوسید وگفت =من نوکرتم خوبه؟
سرمو تکون دادم وگفتم=توعمرم نتونستم از زیرزبونت چیزی بکشم بیرون
-منم عاشق همین رفتاراتم.
رفت سمت لپ تابش و آوردش ودوباره پیشم نشست.
لجم گرفته بود حالا اگر مامانش می پرسید چی باید جوابشو میدادم.
احساس میکردم خیت میشم جلوشون.
اخم کردم نزدیکترم نشست وبرام چند تا عکس گذاشت وگفت=اینا رو نگاه کن.
یه نگاه سرسری کردم ودیگه نگاه نکردم گفت=چه عطر خوشبویی زدی.
نمیدونستم چیکارکنم .
-نگاه نمیکنی الهام؟
-دوستندارم ببینم.
-الهام اینا نگاه کن تو کتاب گینس ثبتش کردن
شونه هامو باحرص زدم بالا وگفتم=نمی خوام.
-باش
داشتم حرص میخوردم بحالت تهدید گفتم=محمد میگی چی شده یانه؟باره آخره می پرسم
سرشو بالا گرفت وگفت=پس دیگه نپرس چون چیزی نشده
باعصبانیت نگاش کردم لپ تاب رو گذاشت کنارش ودستشو گذاشت دور کمرم وگفت=حرص نخور خانومم چقدر باید بگم تا باورت بشه حاله من خوبه؟میدونم نگرانمی دستتم دردنکنه.
دستمو برد نزدیک لبش که ببوسه دستمو کشیدم و دستشو از دور کمرم برداشتم که گفت=باز شروع نکن الهام حوصله ندارم.
-خودت میخوای اینطور بشه
ابزار علاقس که تومیکنی؟
-تا دلت هم بخواد
-خوب من الان باید چیکار کنم؟
-برو داروهاتو بیار
-انداختمش دور
-کجا انداختیشون؟
-یه شربت بود که تمومشو ریختم تو حیاط قرصا رو هم انداختم توسطل زباله
-توحالت خوبه این چه کاری بود کردی؟پاشو برو قرصا روبیار
-یعنی میگی برم قرصا رو ازتو آشغالا بیارم؟
-آره برو بیار.
-توروجون عزیزت ول کن الهام اون قرصا رو بخورم که دیگه فرداشب سینه قبرستونم
لبمو خود به خود گاز گرفتم وگفتم=من نمیگم تو بخورشون فقط بیارشون اسماشونو بینم بعد برات بگیرم
-من اگر میخواستم بخورم نمینداختمش دور
-برو بیارشون
-ول کن الهام
-اذیت نکن خو یه بار بحرفم گوش بده بروبیارشون
-الهام توروجون عزیزت ول کن دیگه
-برای باره اخر میری بیاری یانه؟
-ای بابا چه گیر سه پیچی دادی ول کن دیگه
بلند شدم وگفتم=باشه هرجور راحتی ولی دیگه اسمه منو نیار
-چرا؟
جوابی ندادم رفتم سمت در با اعتراض گفت=خیلی لوسی تقصیره خودت هم نیست لوست کردن نه نه یعنی لوست کردیم جرات نداریم بهت بگیم /نه/ تا به خانوم میگی بالا چشمت ابروهه قهر میکنه مگه عقده ای هستی؟.هرجور راحتی بسلامت.
خشکم زد باورم نمیشد اینطور جوابمو بده فکر می کردم بیاد دنبالم یا حداقل نذاره با قهر از اتاقش بیام بیرون .بیشتر عصبی شدم که دوباره گفت=میدونی چرا؟چون همش باهات راه اومدم اگر همون اخلاقی که با بقیه داشتم باتو داشتم الان اینطور نبودی.نمیدونم برای چی اینقدر این رفتاره زشتتو تکرار میکنی مثلا میخوای حرفتو به کرسی بشونی نه؟بخاطر این قهر های بی دلیلت هم که شده برخلاف اون چیزی که میخوای عمل می کنم تا بفهمی دیگه نخوای با لوس بازی حرفتو به کرسی بشونی.خستم کردی کلافم کردی همش باید حواسم باشه دست از پا خطا نکنم بهت برنخوره که قهر نکنی.همونطور که من ملاحظتو میکنم توهم باید الهام ملاحظه ی منو بکنی.
جمله های اخرش با
لحن صلح آمیز بود ولی فکرشم نمیکردم این حرفا رو بهم بزنه.
برگشتم سمتش وگفتم=تموم حرفاتو زدی؟اگه من لوسم تو زن لوس واسه ی چی میخوای برو یه زن دیگه بگیر
خودمم نمیدونستم دارم چه چرندیاتی میگم
-من زن دارم زنمو با دنیا عوض نمیکنم.تنها اخلاق بدت همینه این رفتارت اذیتم میکنه.چرا خوبی هاتو با یه بدی از بین می بری الهام؟
قلبم از حرفاش داشت می سوخت شایدم راست می گفت ولی منو خیلی ناراحت کرده بود گفتم=من عقده ای ام دیگه اره؟هرچی ازدهنت بیرون اومد بهم گفتی؟
بلند شد وگفت=شرمنده الهام یکم عصبی شدم
صورتش کدر شده بود ته ریش ر آورده بود دستشو کشید رو چونه اش ونگام کرد.
-من میخوام برم دیگه هم کاری به کارت ندارم.
-چی داری واسه خودت میگی؟نکنه میخوای روزه عروسیمون هم قهر باشیم؟
-اره خیلی هم خوبه.
-واسه تو خوبه که من واست مهم نیستم برای من مهمه.
حرفشو انکار نکردم دلم از حرفاش رنجیده بود دستمو که بردم سمت دستگیر در رو گرفت با لحن دلجویانه گفت=چته الهام؟تورو جون عزیزت بس کن دیگه دو روز دیگه عروسیمونه
-همه ی حرفاتو زدی حالا میگی چمه ولم کن میخوام برم
-خوب حقیقت بودن دیگه
از رو نمیرفت دستمو از دستش بیرون کشیدم وگفتم=بذار برم
عصبی نگام کرد وگفت= حقیقت تلخه.برو بدرک چون میدونی دوستتدارم نازتو میخرم اینطور میکنی برو هری........
در رو باز کرد رفت سرتخت نشست سرشو انداخت پایین.
قلبم ازش رنجیده بود مسلما اونم ازم ناراحت بود ولی شاید من خودخواه بودم که فقط ناراحتی خودم برام مهم بود.
دوستداشتم گریه کنم تا حالا تو عمرم بابا باهام اینجور حرف نزده بود وقتی کوچیک بودیم بزرگترین دعوای بابا با منو رها. لحن کمی تندش بود سرمون تا حالا داد نکشیده بود.
بابام دختراشو خیلی دوستداشت دختر دوست بود حتی بخاطر منو رها گاهی با مامان بحث میکرد.
رفتم پایین فقط مامانو بابای محمد وبا مامان وبابای من بودن.رفتم جفت مامان نشستم .محمد هم چند ثانیه بعد اومد میدونستم واسه احترامه مامان وبابا اومده چون حتی یه نیم نگاه هم بهم نکرد.کمی بعد یواش طوریکه کسی نفهمه تو گوش مامان گفتم بریم.
حال وحوصله دیگه نداشتم با سمانه راجبه عشقش حرف بزنم اصلا درست یادم نبود بی خیال شدم.موقعه ی رفتن محمد وباباش بدرقمون کردن.ازمحمد مشخص بود دوستنداشت کسی بفهمه باهم قهریم ولی من برام مهم نبود زیاد.
تو ماشین همش تو خودم بودم مامان وبابا هم متوجه شدن.
وقتی برگشتیم رها وبهرام خونمون بودن.حاله محمد رو می پرسیدن منم گفتم خوبه.
رها فهمید ناراحتم دیگه چیزی نگفت.
وقتی رفتم تو اتاقم گوشیمو از توکیفم درآورد ته دلم دوستداشتم بهم پیام داده باشه ولی نه پیامی نداده بود گوشی رو از رو سایلنت درآوردم که اگر مسیج داد متوجه بشم.
مثل بچه ها بغض کرده بودم هنوز لباسامو عوض نکرده بودم سر تختم نشسته بودم که رها اومد پیشم نیایش هم دستش بود آماده ی رفتن بود .
صداشو بچگونه کرد دسته نیایشو گرفت وگفت=خاله ی من چشه؟چرا ناراحته؟
نگاش کردم ولبخند زدم
-چی شده الهام؟حاله محمد خوب بود؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم
-پس چته؟چرا غمبرک زدی؟
چونه ام چند بار لرزید بغض داشتم.
-بهم میگه تو عقده ای هستی لوسی باید همونطور که بابقیه رفتار می کنم باتو رفتار کنم خیلی ناراحتم کرد
گریم گرفت
-چرا این حرفا رو زد؟بیخود وبی جهت؟
چونه ام می لرزید گفتم=خیلی بده من نگرانش
یهو بهرام اومد کنار در .چون در باز بود گفت=رها د بجنب مامانم اینا منتظرن
یهو نگاهش به سمته من اومد.سریع سرمو انداختم پایین متوجه شد دارم گریه میکنم آروم به رها گفت=چشه؟
رها سرشو تکون دادوگفت=باز با محمد بحثش شده
بهرام یه نفس عمیق کشید وگفت=چرا الهام؟چی شده؟
اروم گفتم=هیچی
-باره اولش نیست من میدونم.چی شده؟چیزی بهت گفته؟
-اره خیلی باهام بد حرف زد
گریه کردم باورم نمیشد بتونم اونقدر قشنگ جلوی ذونفر گریه کنم.نیایش هم از گریه ی من گریه کرد.
بهرام رو به رها گفت=هی میگم این پسره لیاقتشو نداره تو بگو نه
رها با خونسردی گفت=حالا مگر چی شده.همه زن وشوهرا دعوا میکنن.
-اون بی شرف این چیزا حالیش نیست من می شناسمش.دیگه داره صبرم لبریز میشه.
رها با تذکر مثل همیشه اروم گفت=بهرام زندگی خودشونه مانباید دخالت کنیم.فردا باز آشتی می کنن تو این وسط تو بده میشی.
-بیا بریم رها .
رو به منم گفت=بسه گریه نکن.درست میشه.
سرمو تکون دادم خوشحال بود که یه پشت دارم اونم مثل برادرم بود.
وقتی رها وبهرام رفتن بیشتر دلم گرفت.دوستداشتم باهاشون حرف بزنم ولی رفتن.
همش حرفای محمد به یادم می اومد نمیدونم چرا همش منتظره زنگشو پیامش بودم.ولی خبری ازش نبود هرکی پیام میداد فک میکردم محمده.ولی تا فردا صبح ازش خبری نشد منم با هر صدای زنگ ازگوشیم خیال می کردم محمده.حرصم گرفته بود اگرخیلی بفکربود خودش پیام میداد چرا من همش منتظرش باشم با هر زنگ بپرم سرگوشی.منم گوشیمو سرش خاموش کردم.
صبح منو رها ومامان ونازی رفتیم وسایله جزیی خونه رو بچینیم خونه رو بزرگترا چیده بودن فقط وسایل جزیی مونده بود قرار بود سپیده هم بیاد.
یه واحد۱۰۰ یا۱۲۰ متری بود واسه منو محمد کافی بود.محمد گفته بود بعد عروسی میخواد خونه رو به نامم کنه.ولی من بهش میگفتم که قبول نمیکنم.
بهرام رسوندمون تا در خونه.
باورم نمیشد قراره منو محمد برای همیشه کنارهم اینجا زندگی کنیم.فقط چند دقیقه به خونمون نگاه می کردم.
همه ی کارا رو رها ومامان میکردن ومنو نازی باهم می گفتیم ومی خندیدیم.سروکله ی سپیده وسمانه هم یه نیم ساعت بعد ما پیداشد.
سمانه پکر بود ولی سپیده سرحالو قبراق بود.اصولا اونا هم واسه کار کردن نیومده بودن کنار منو نازی نشستن وصحبت می کردیم.واقعا سپیده قشنگ بود میتونستم قشنگ اعتراف کنم که ازمن زیباتر بود سمانه میگفت سامان خیلی سپیده رو دوستداره. سامان حق داشت.برخلاف همیشه سپیده زیادی باهام گرم گرفته بود.سر از کاراش در نمی آوردم نه به اون روزا نه به الان.
خیلی هم خوشحال بود برعکس سمانه.
بعد ازاینکه کارا تموم شد مامان سپیده وسمانه رو آورد خونمون.
تا ناهار پیشمون موندن وسمانه می گفت که مهدی میاد دنبالشون.از محمد خبری نداشتم .
بعد از ناهار سمانه وسپیده اومدن تو اتاقم پیشم.کل اتاقمو برانداز کرد نگاهش که به عکس محمد خورد گفت=منم عکس محمد رو تو اتاقم دارم
.
با تعجب نگاش کردم وگفتم=عکس محمد رو؟
-اره ماله سیزده بدره دوسال پیشمونه باهم گرفتیم یه روز که اومدی خونمون تموم عکسامونو نشونت میدم.
یه لبخند ظاهری زدم وگفتم=چه خوب
-منو محمد قبل از نامزدیش خیلی باهم جور بودیم ولی اصولا مردا وقتی زن میگیرن همه رو فراموش میکنن
-اره دیگه سرگرم زندگیشون میشن.
ابرویی بالا انداخت رفت نشست سر تختم سمانه ساکت بود.
-سمانه تو چه خبر؟چیکار میکنی؟اماده ای واسه فردا؟
-اره تو ارایشگاه کارم تموم شدعلیرضا میاد دنبالم بعد میرم آتلیه بعد میام تالار.
سپیده هم بعد سمانه گفت=منم سمانه میام اون آرایشگاهی که تومیری به علیرضا بگو دنبال منم بیاد
سمانه سرشو تکون داد وگفت=توکه گفتی سامان میبرتت آرایشگاه؟
-نه سرش شلوغه شاید نتونه بیاد
من پرسیدم=آقا سامان هم دعوت کردین؟
-گمون نکنم بیاد.همون بهترم که نیاد الان بیاد منو اونجا ببینه باز گیردادنش شروع میشه
یه خنده کوتاه کردم وگفتم=پس غیرتیه
-شدیدا دهنمو سرویس کرده
سمانه آروم گفت=مرد باید غیرت داشته باشه
-ولی من دوستندارم محدود باشم حس می کنم سامان منو محدود میکنه
لبخند زدم ودر جوابش گفتم=این نشونه ی دوست داشتنشه خوشحال باش
-حلال زادس داره بهم زنگ میزنه.این روزا تا اسمشو میارم پیداش میشه
نگاهم سریع رفت سمت سمانه .نمیدونم چی تو نگاهش بود که ناراحتم کرد سپیده یه ببخشید گفت از اتاق رفت بیر
مطالب مشابه :
رمان آخرین شب دوران نامزدی 1
رمان آخرین شب دوران نامزدی 1 محمد گفت=اون قسمت پارک جوونا رمان آخرین شب دوران
رمان آخرین شب دوران نامزدی (قسمت آخر)
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان آخرین شب دوران نامزدی (قسمت آخر) - انواع رمان
رمان اخرین شب دوران نامزدی 12
رمان اخرین شب دوران نامزدی 12 رمان آخرین شب دوران نامزدی(سارا17) رمان آدم دزدی به بهانه ی
رمان آخرین شب دوران نامزدی 5
رمان آخرین شب دوران واما امشب آخرین شب دوران نامزدی این قسمت زندگیم
برچسب :
آخرین قسمت رمان آخرین شب دوران نامزدی