باغ های کندلوس - روستای زوات
یعنی این چوپان دلش می خواد جای ما باشه؟! به جای لذت بردن از این طبیعت، شهرنشین بشه و به جای سر و کله زدن با این زبون بسته ها و به ظاهر زبون نفهم ها تو شهر با زبون بازها و به اصطلاح زبون فهم ها سر و کله بزنه و دمخور و سازگار بشه... نچ نچ نچ ... نمی دانم!
انگار کاوه پشت این درخت خود را استتار کرده و با باز کردن دست هایش می خواهد آبان را در آغوش بگیرد؛ کاری که در سینمای ایران ممنوع است؛ اما کارگردان به خویی توانسته با برآمدن از پس این ممنوعیت و محدودیت به کمک کاوه بشتابد و با بهره گیری از طبیعت، این احساس عمیق را به کاوه و آبان هدیه دهد... یا آنجا که سینمای ایران به او اجازه بوسیدن آبان را نمی دهد، مهر نماز به کمکش می آید و بوسه بر سجاده و مهر آیان می زند و اشک می ریزد...
وای! عجب دیالوگ های عمیقی دارد این فیلم... آنجا که به آبان می گوید تو حق نداری چیزیت بشه... انگار آبان را به خودش دوخته و گره زده ... انگار در اوج عشق آن هم زمانی که تصمیم می گیرند دور از هیاهوی شهر و مردم در گوشه ای از روستایی زیبا زندگی کنند، سرنوشت جور دیگری می خواهد کاوه و آبان را امتحان کند، آن هم امتحان عشق... جوری که کاوه تاب و توان و تحمل مرگ پیش از آبان را نمی آورد ... گرچه بسیاری از سکانس های آن را از یاد برده ام؛ اما نام کاوه و آبان در ذهنم حک شده است...
مسیر را ادامه دادیم.
از لابه لای کوه ها گذشتیم و به یک دشت وسیع رسیدیم که در انتهای آن روستایی پای کوه، خوش نشسته بود و خودنمایی می کرد. از بس تابلوها غیر اصولی نصب شده است کندلوس را رد کردیم و فکر کردیم حتمن آن دست نیافتنی که در دوردست می بینیم کندلوس است...
از کنار مرد چوپانی که کنار جاده نشسته بود و از دور چشم به گوسفندانش دوخته بود گذشتیم. شک کردیم نکند راه را اشتباه می رویم. شیشه ماشین را پایین کشیدم و داد زدم: کندلوس! کندلوس! کجاست؟ او هم گفت: برگردید اشتباه می روید... کنار پاها و لبخند مهربانش، ترمز کردیم، راه را به ما نشان داد و برگشتیم...
مسیر و مسافت روستای کندلوس با تابلوهایی آبی رنگ مشخص شده است؛ در حالیکه که ما اسم روستای کندلوس را روی تابلوهای سبزرنگی که مشخصه مسیر و جاده است جست و جو می کردیم...
در جاده کجور پس از رسیدن به یک دو راهی، مسیر سمت راست را ادامه می دهید و پس از طی کردن مسافتی در حدود 15 کیلومتر به روستای کندلوس می رسید.
آسفالت خراب، چاله های بی شمار، دست انداز های خطرناک، وضعیت جاده را اسفناک کرده است. افسوس که با جست و جو در سایت ها و وبلاگ ها هیچ یک از بازدیدکنندگان به این کاستی ها و نارسایی ها حتا اشاره ای نکرده اند تا مسافران خطر اینگونه جاده ها را جدی بگیرند و دست کم جوری سفر خود را برنامه ریزی کنند که به شب برخورد نکنند که جاده بدون چراغ است...
با گم کردن راه، مسیر 45 دقیقه ای، 2 ساعت به طول انجامید و حدود ساعت 16:15 به کندلوس رسیدیم. موزه کندلوس یک موزه شخصی است که توسط آقای علی اصغر جهانگیری پا گرفته است. عکاسی از این موزه هم ممنوع بود که وقتی علت را جویا شدم گفتند که تا حالا چندین بار دزدی شده!...
ساختمان موزه روی یک سراشیبی قرار دارد که پس از عبور از حیاط دل انگیز و فرح بخش آن و طی کردن پلکان های سنگی،
به در چوبی با شیشه های رنگی می رسید. موزه شامل یک طبقه و زیرزمین است که هر طبقه سه اتاق دارد که آثاری از دوران پیش از میلاد مسیح تا دوران معاصر در آن نگهداری می شود. برخی از آثار موزه شامل سفالینه های پیش از تاریخ، پیکرک الهه باروری، صدای مظفرالدین شاه، لباس سوگلی ناصرالدین شاه، عکس های قدیمی، عینک هایی از عصر صفوی تا معاصر، کاسه و بشقاب های چینی با نقش بندی های زیبا از صورت زنان و گل و مرغ، قفل و کلیدها با طرح و ساخت بسیار جالب، اسناد، مدارک و عقدنامه های ازدواج، دست نوشته ای از رهی معیری، نقاشی های پشت شیشه و بسیاری از وسایل دیگر است که متاسفانه مجال نگریستن به تک تک آثار از سر مداقه پیدا نکردیم...
وقتی گلی دلش می خواد از میان برگ های پاییز بیرون بزنه کسی نمی تونه جلویش را بگیرد...
تندیس آرش کمانگیر...
وقتی تمام رنگ های پاییز در یک برگ جمع می شود...
.......................
روز دیگر به سراغ کاخ مادر محمدرضا پهلوی رفتیم که در روستای زوات قرار دارد. پس از انقلاب ابتدا توسط بنیاد مستضعفان مصادره و سپس در سال های بعد به سه نفر فروخته می شود. هم اکنون این ساختمان که تنها نام کاخ را با خود به یدک می کشد و با نمای سیمانی و سنگ فرش های خیلی معمولی، هیچ شباهتی به یک کاخ ندارد و حتا در لیست میراث فرهنگی نیز قرار نگرفته، بدون هیچ گونه نظارت، رسیدگی و مرمت به ویرانه ای تبدیل شده است که توسط شخصی برای برگزاری مراسم عروسی اجاره داده می شود. فکر می کنم ساختمان که می توانست با کاربری دیگر حفظ شود، تنها به جرم تعلق به خاندان پهلوی و مادر شاه این چنین بی اهمیت و بی توجه رها شده است.
کاخ مادر در قبال بناهای مجلل امروزی، خنده دار است.
در روزی که نم نم باران از چشم ابر سرازیر می شد و در جام خاک و جنگل فرو می ریخت، من از شادی لبریز بودم... گویی صدای زنگوله، موسیقی دروازه بهشت بود که رخصت حضور می داد...
این به اصطلاح کاخ در زمینی به مساحت 5 هکتار قرار دارد...
به در بسته خوردیم. با متولی باغ تماس گرفتیم و او به گمان اینکه ما نیز برای اجاره کاخ و برگزاری مراسم عروسی آمده ایم در را باز کرد...
از پشت درب آهنی و داغون و زنگ زده آن به داخل نگاه کردم و فکر کردم کسی من را دست انداخته است که اینجا کاخ است و به نظر می رسید ساختمانی هم که در پشت دو درخت استتار کرده چندان پر طمطراق نیست و خیلی از شکوه و جلال یک کاخ بهره ندارد وگرنه برای خودنمایی خودش هم که شده از پس دو درخت برمی آمد...
کاخ میان یک دشت بسیار زیبا که از دیگر سو مشرف به جنگل است قرار دارد. ابتدا از راه پله ها بالا رفتیم و وارد یک سالن بزرگ شدیم که حکم اتاق پذیرایی را داشت و از طریق یک درگاه به اتاق نسبتا بزرگ دیگری وصل می شد که آن هم به آشپزخانه و اتاق های تو در توی دیگر راه داشت...
خیلی تعجب کردم چون نمای ساختمان یا همان کاخ به جای سنگ های گران قیمت و زیبای مرمر و گرانیت که زیبنده نام یک کاخ است با سیمان پوشیده شده بود و کف پوش هایش من را یاد خانه های قدیمی با موزاییک های رنگارنگ کف حیاط هایشان انداخت، همان کف پوش های قرمز و نارنجی رنگ!...
وضعیت نمای بیرونی با سیمان های داغما و ترک خورده و ریخته و همچنین داخل عمارت با پرده های پاره و آویزان، تن پوش های پارچه ای پاره شده دیوارها، درهای شکسته رنگ و رو رفته، کف پوش های کثیف چربی گرفته، شومینه خراب و ویران و ... بسیار اسفناک بود...
از ایوانی که به سمت جنگل باز می شد، ساختمانی را در لابه لای بوته ها و علف زارها دیدم که به گفته متولی ساختمان، در آن زمان کتابخانه بوده است و امروز بدون هیچ کاربری میان ابنوهی از گیاهان، بدون کتاب و کتاب خوان رها شده است ...
بنا به گفته متولی، کاخ 60 سال قدمت دارد...
تمام دیوارهای بیرونی ترک خورده...
دیگه حوصله چرا کردن هم نداشتم، یاد عروسکی افتادم که همیشه چرا چرا می کرد؛ اما کسی بود که پاسخ چراهایش را بدهد. آرام تماشا می کردم و عکس می گرفتم بی آنکه به خودم یا به دیگران بدون حضور صاحب اصلی چرا، بگویم چرا؟!...
با خودم حرف می زدم و از درون زمزمه می کردم که خیلی خودت را ناراحت نکن! این ساختمان که قدمت 60 ساله داره پس بقیه چی که قدمت هزاران ساله دارند و کسی دل نمی سوزاند. اینطوری خودم را دل داری می دادم... راه می رفتم و قدم می زدم و سر تکان می دادم که یک دفعه رگ پایم گرفت و به سختی حرکت کردم و ادامه دادم؛ رگ پایی که گاهی اوقات بدجوری حرکت را برایم نامقدور می کند...
نیرویی از پشت پنجره آرامم می کرد که با طبیعت گره خورده بود و دست در دست نم نم های باران به سکوتم می کشاند و درونم جاری می شد...
خودم را در باغ و سبزه زار رها کردم...
با کوه با دشت با جنگل با درختان پاییزی پیمان بستم و از باغ و کاخ بیرون رفتم...
.........................
روزی دیگر کنار دریا و ماهیگیران:
یاد بهمن جلالی عزیز و عکس هایش از ماهیگیران بخیر!
مطالب مشابه :
کندلوس
♥مرجع گردشگری تارا♥ - کندلوس - جایگاه ایران در صنعت توریسم موزه کندلوس, هتل
کندلوس بهشت پنهان
کندلوس بهشت می گذارد، به قیمت شبی ۷۰ و ۹۰ و ۱۲۰ هزار تومان. یعنی به قیمت یک هتل خوب.
کندلوس میعاد گاه عاشقان طبیعت و تاریخ
هتلداری - کندلوس میعاد گاه عاشقان طبیعت و تاریخ برترین هتلهای دیجیتالی جهان ;
هتل ها و مراکز اقامتی مازندران
اجاره ویلا در شمال - هتل ها و مراکز اقامتی مازندران - اجاره و رزرو ویلا، هتل، متل، سوییت
سفرنامه آنتالیا
هتل ما "هتل میراکل Miracle" نام داشت و در منطقه kundu که تقریبا نزدیک فرودگاه هست کندلوس بهشت
اطلاعات کامل راجع به هتل ها
سفر نامه و گردشگری - اطلاعات کامل راجع به هتل ها - - سفر نامه و کندلوس بهشت
باغ های کندلوس - روستای زوات
کافه مشق - باغ های کندلوس - روستای زوات - بریم سفر (سایت رزرو هتل) اینجا کرمان است
جاذبه های گردشگری نوشهر
و روستای زیبای کندلوس با مجموعه فرهنگی خود شامل موزه هتل آپادانا نوشهر در محیطی آرام و
برچسب :
هتل کندلوس