شعـــــــر در وصف خــــــــــــدا
پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش سیل وطوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان،دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود مهربان وساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند : این کار خداست پرس وجو در کار او کاری خطاست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود خوابهایم، خواب دیو وغول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم،همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب وهندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا خانه ای دیدم، خوب وآشنا
زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست؟ گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است
تازه فهمیدم خدایم، این خداست این خدای مهربان وآشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد صاف وساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان وآشنا :
"پیش از اینها فکر می کردم خدا ..."
مطالب مشابه :
جملات و اشعار بزرگان در مورد دوست و دوستي به ترتيب حروف الفبا
«زنده بیدوست در وطنی// مثل مرده است در کفنی»
شعر در وصف دوست
شعر در وصف دوست . خانه ی دوست با دیده مرا خوشست چون دوست در
شعر در وصف دوست
شعر در وصف دوست . خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید
شعر ترکی (چرخ و فلک )
این شعر ترکی هم در وصف روزگار و احوالی که بر من روا داشته برای شما میذارم چون از ترکی خوشم میاد:
شعر وصف دوست
شعر وصف دوست دلم خوش است که نور است در
بررسی شعر «دوست» از سهراب سپهری
که یعنی «بله، در وصفِ دوست عجب تلمیح زیبا و بجایی در سهراب در این شعر به معرفی دوست می
در وصف مولوی...
عشق@دوستی@صداقت@مهربانی@شعر و در وصف مولوی رشته های وصل را با دوست بست . در ره عشق و
شعري در وصف چت
به وبلاگ عشق=!دوست دوستانی که مایلند با این وبلاگ در زمینه ی(داستان.شعر شعري در وصف
شعـــــــر در وصف خــــــــــــدا
شعـــــــر در وصف دوستی را دوست، معنی می دهد قهر هم
شعری در وصف اعتیاد
شعری در وصف شعر زیر رو یک نوجوان خوش به امید اینکه باز هم شاهد اشعار زیبایی از دوست
برچسب :
شعر در وصف دوست