رمان پايان بازی
رمان پايان بازی
اونقدر خسته ام که اگه ترس روبرو شدن با بابا نبود، همونجا روی مبل های پايين ولو می شدم. اما توی اين وضعيت ترجيح می دم کمتر جلوی چشم بابا ظاهر بشم. دستم رو به نرده پلکان میگيرم و سلانه، سلانه بالا می رم.. به محض اينکه به در اتاقم نزديک می شم صدای باز شدن در اتاق بابا رو می شنوم...
بلافاصله خودم رو توی اتاق پرت می کنم و از همون فاصله جلوی در، روی تخت شيرجه می زنم... حتی فرصت باز کردن دکمه های مانتو رو پيدا نمی کنم...صدای پای بابا که به اتاقم نزديک می شه، ضربان قلب من هم سر به فلک می کشه... چشمام رو روی هم فشار میدم و دعا می کنم بابا هوس بيدار و بازخواست کردن من به سرش نزنه...چراغ اتاقم که روشن می شه پلک زدنهای ناخواسته منم شروع می شه... خوشبختانه بابا از بيدار کردن من پشيمون می شه و در اتاق رو می بنده و میره... چند دقيقه بعد صدای بسته شدن در اتاقش به گوشم می رسه. بلافاصله روی تخت می شينم و نفس حبس شدم رو به آسودگی بيرون می دم... امشب از بازخواست شبانه بابا، جون به در بردم، تا فردا خدا بزرگه...دکمه های مانتوم رو به سرعت باز و سرم رو از شر شال مزاحمم رها می کنم. بليز و شلوارک خوابم رو که از صبح روی تخت باقی مونده به تن می کنم و با وجود تمام عذاب وجدانی که برای مسواک نزدن دارم، زير پتو می خزم... اونقدر از همه اتفاقات جورواجور امروز خسته ام که بدون زحمتی برای فکر کردن به فردا و قرارداد کذايی، به خواب عميق و شبانه ام فرو می رم. ***صدای زنگ موبايلم که خيال قطع شدن هم نداره، سوهان روحم می شه. زير لب به آدم بیکاری که صبح به اين زودی مزاحم خواب و آسايشم می شه بد و بيراه می گم... اونقدر گيج خوابم که بدون اينکه متوجه باشم، گوشی موبايل رو با چشمای بسته از پاتختی بر ميدارم و به طرف ديگه اتاق پرتاب می کنم. صدای شکسته شدن گلدون گوشه اتاق هم منو مجبور به باز کردن چشمام نمی کنه... دوباره به خواب می رم و تمام اتفاقات پيش اومده رو فراموش می کنم...***با احساس گشنگی از خواب بيدار می شم. هرچند که هنوز به شدت خواب آلود هستم اما حس گشنگی بر حس خواب آلودگيم غلبه می کنه و به ناچار منو به سمت آشپزخونه می کشونه...از روی تخت بلند می شم و بدون اينکه نگاهی به سروضع نامرتبم توی آينه بندازم راه آشپزخونه رو در پيش می گيرم.وسط پله ها کم کم مغز خوابيدم بيدار می شه و شروع به اناليز اتفاقات شب گذشته می کنه... کم کم قراری که با حامد داشتم به يادم می افته و بعد از اون حس ترس مواجهه با بابا من رو به اتاقم فراری می ده...داخل اتاق به دنبال گوشي موبايل گمشده ام می گردم.. گلدون شکسته گوشه اتاق ، تصوير دور و نامفهومی از زنگ خوردن گوشی و اتفاقات بعدش رو به ذهنم می کشونه.به سمت گلدون شکسته شده می رم و موبايل از هم پاشيده شدم رو بين خرده شکسته های گلدون پيدا می کنم. باطری موبايل رو جا می زنم و به سرعت روشنش می کنم.اولين چيزی که روی صفحه گوشی نقش می بنده، ميس کالهای پی در پی حامده... اس ام اس تهديد آميز حامد رو که می خونم، مو به تنم سيخ می شه. فوری به سمت پنجره می رم و از گوشه پرده کنارزده، کوچه رو با چشم جستجو می کنم. خبری از حامد و ماشين مدل جديدش نيست.بلافاصله خودم رو برای قرار با حامد آماده می کنم. مسواک، شستن دست وصورت و پوشيدن لباس همه کاريه که برای قرار ملاقات با حامد انجام می دم. نه آرايشی، نه وسواس خاصی برای انتخاب لباس...زنگ موبايلم که بلند می شه، اسم حامد روی صفحه نقش می بنده. گوشی رو برمی دارم. مجال صحبت رو به حامد نمی دم و به محض گفتن جمله تلگرافی : دارم ميام، قطع می کنم.در اتاق رو آهسته باز می کنم و برای شنيدن سرو صداهای طبقه پايين گوشهام رو تيز می کنم. خوشبختانه خبری نيست... با خوشحالی به سمت پارکينگ سرازير می شم. با ديدن ماشينم دوباره آه از نهادم بلند می شه، به ماشين بابا که با فاصله از ماشينم پارک شده نگاه حسرت باری ميندازم. يادآوری ديشب و سکوت بابا در رابطه باماشين تصادف کرده ام، منو از بی اطلاعی بابا از وضعيت ماشينم و شدت تصادفم مطمئن می کنه. از اينکه هنوز متوجه آسيب ديدن ماشينم نشده، از صميم قلب خوشحال می شم.... بدون هيچ معطلی ماشين داغون شده ام رو از پارکينگ خارج می کنم.هوای ابرگرفته و نسبتا خنک شده شهريور ماه از شيشه پايين کشيده شده ماشينم، صورتم رو نوازش میده...با سرعت نه چندان بالايی از خونه دور می شم و به محض پارک کردن ماشين، برای گرفتن آدرس با حامد تماس می گيرم.با تکرار سومين بوق، صداش تو گوشی می پيچه: - بله- تارا هستم...- می شنوم...از لحن خشک و نااشناش حرصی میشم و مثل خودش جواب می دم: - کجا بايد بيام؟مکثی می کنه و توی سکوتش صدای نفس صدادارش رو می شنوم. بعد از چند ثانيه جواب می ده: - به شماره ای که اس ام اس می کنم زنگ بزن، آدرس بگير..بدون هيچ حرف اضافی قطع می کنه و اعصاب آروم من رو صفايی میده...برای گرفتن آدرس با حامد تماس می گيرم.با تکرار سومين بوق، صداش تو گوشی می پيچه: - بله- تارا هستم...- می شنوم...از لحن خشک و نااشناش حرصی میشم و مثل خودش جواب می دم: - کجا بايد بيام؟مکثی می کنه و توی سکوتش ، نفس صدادارش رو می شنوم. بعد از چند ثانيه جواب می ده: - به شماره ای که اس ام اس می کنم زنگ بزن، آدرس بگير..بدون هيچ حرف اضافی قطع می کنه و اعصاب آروم من رو صفايی میده...نفسم رو با حرص بيرون میدم، منتظر اس ام اسش می مونم. انتظارم طولانی می شه. کم کم توی ذهنم جون می گيره تا بيشتر از اين خودم رو بازيچه اين موجود ازخودراضی نکنم، که صدای اس ام اس موبايلم بلند می شه.شماره ای که فرستاده رو می گيرم و منتظر جواب می شم. صدای پرناز دختری که بی شباهت به صدای اوشين سالهای دور از خانه نيست،توی گوشی می پيچه. گوشی رو ازگوشم جدا می کنم و شماره گرفته شده رو چک می کنم... درسته...!!!دوباره گوشی رو به گوشم نزديک می کنم. با شک و احتياط شروع به صحبت می کنم: - ببخشيد اونجا کجاست...يعنی من ... می شه با اقای وفامهر صحبت کنم؟نازی که دختر توی صحبت کردن به کار می گيره من رو برای ديدنش مشتاق می کنه...: - آقای دکتر جلسه دارن. شما خانوم شريفی هستيد؟-بله- اقای دکتر فرمودن ادرس رو خدمتتون تقديم کنم، راس ساعت 11 تشريف بياريد اينجا...گوشی رو بين سر و گردنم بند می کنم و مشغول پيدا کردن خودکار از توی کيفم می شم..آدرسی رو که يادداشت کرده ام، با چشم مرور می کنم و توی ذهنم به دنبال نزديکترين مسير می گردم....ماشين رو بدون توجه به علامت پارک ممنوع ، جلوی در پارکينگ ساختمون زيبا و نما سنگ 10 طبقه ايه خيابون بهرامی پارک می کنم. به سختی از شر ترافيک جردن رها شدم و با تا خير 30 دقيقه ای به شرکت رسيدم.وارد ساختمون که می شم از غفلت نگهبان ساختمون استفاده می کنم و خودم رو توی آسانسور ميندازم... آهنگی که توی اسانسور پخش می شه، گوشهام رو نوازش می ده.. خيلی زود به طبقه دهم می رسم و همونطور که از آسانسور خارج می شم زيرلب سرعت بالای اسانسور رو تحسين می کنم.جلوی در ورودی سرو وضعم رو در تابلوی آينه ای شرکت ورانداز می کنم..نگاهم روی تابلوی شرکت ثابت می مونه: - شرکت مهندسين مشاور معمار نواز تصادفی که به خاطر هم رشته ای بودن شگفت زده ام می کنه، بی منظور خوشحال می شم. زنگ در رو می زنم و منتظر باز شدنش می شم.در با فاصله زمانی کمی باز می شه و قامت بلند و باريک زن جوونی جلوی چشمم نقش می بنده..لبخند پررنگی روی لبم پهن می کنم: - سلام من شريفی هستم.زن بدون هيچ تمايلی برای لبخند زدن از سر راهم کنار می ره و همونطور که فاصله در تا ميز عريض و طويل منشی رو با کفش پاشنه 10 سانتیش طی می کنه، با صدايی که به شدت برام آشنا می زنه جواب می ده: - فکر می کنم گوشزد کردم که آقای مهندس ساعت 11 منتظرتون هستن..همونطور که محو پاشنه های 10 سانتی کفش زن و مهم تر از اون اعتماد به نفسی که برای پوشيدن اونها به خرج داده، هستم، توی ذهنم قد 165 سانتی خودم رو با اون که حداقل 20 سانتی از من بلندتره، مقايسه می کنم و اصرار مامان برای پوشيدن کفش پاشنه بلند توی ذهنم جون می گيره...با يادآوری صدای پرناز زن پشت خط ، ابروهام از شدت تعجب بالا می ره. ناخودآگاه تمام تلاشم برای تطبيق زنی که روبروم ايستاده با صدای ظريف ونازک پشت خط صرف می شه، هر چند که هيبت بلند قامت زن مانع از به نتيجه رسيدنم می شه اما در نهايت تمام محاسبات من در رابطه با تجسم افراد از روی صداهاشون کاملا به هم می ريزه... زن که متوجه نگاه خيره من به خودش می شه تک سرفه ای می کنه و به مبل های کنار ديوار اشاره می زنه: - منتظر بمونيد، آقای دکتر توی جلسه هستند...خودم رو روی مبل رها می کنم و با چشم های کنجکاوم به ديد زدن فضای داخلی شرکت مشغول می شم،... از ديدن شرکت که فارغ می شم، سرم رو به خوردن بيسکويت های توی بشقاب روی ميز گرم می کنم و از شرمندگی شکم گرسنه ام در ميام.بيسکويت های توی بشقاب که تموم می شه صبر من هم کم کم سرريز می شه و طاقتم از انتظاری که تمومی نداره به سر مياد.رو به منشی که خودش رو به شدت با تلفن روی ميز سرگرم کرده، می کنم و با بی حوصلکی می پرسم: - جلسه آقای وفامهر کی تموم می شه..؟دستش رو روی دهنه گوشی ميذاره و می گه: - اطلاعی ندارم.- من خسته شدم ميشه يه تماس بگيريد که اگه جلسه طول می کشه بعدا بيام..کار قبلش رو تکرار می کنه و بی حوصله تر جواب می ده: - نه خانومم.. منتظر بمونيد.تصميم می گيرم وظيفه اطلاع رسانی رو خودم به عهده بگيرم پس با حرص گوشی رو از توی کيفم بيرون می کشم و شماره حامد رو می گيرم... خاموشی گوشی حامد تير خلاصی به صبر سرريز شدم ميزنه و من رو برای ورود به اتاق جناب آقای مديرعامل تشويق می کنه.با حرص گوشی رو از توی کيف بيرون می کشم و شماره حامد رو می گيرم... خاموشی گوشی حامد تير خلاصی به صبر سرريز شدم ميزنه و من رو برای ورود به اتاق جناب آقای مديرعامل تشويق می کنه.از غفلت منشی که هنوز مشغول گوشی تلفن و صحبت از جزئيات لحظه به لحظه مراسم خواستگاري شب گذشتشه، استفاده می کنم و خودم رو به در اتاق مدير عامل دوست داشتني ام! می رسونم. بدون هيچ تعللی دستگيره در رو به پايين می کشم و در مقابل چشم های وحشت زده منشی وارد اتاق می شم. با ورودم همه نگاه ها به سمتم برمی گرده.. تلاشی برای حفظ ظاهر نمی کنم.. با همون عصبانيت نشئت گرفته از انتظار 1 ساعته به حامد که پشت ميز پر ابهت رياست نشسته خيره می شم و با نگاهم از دور خط و نشون تهديد آميزی براش می کشم.نگاه ها از من گرفته می شه و به سمت حامد می چرخه. برخلاف جلز و ولزهای من، حامد در کمال آرامش گوشی تلفن رو برميداره و در برابر چشمهای بهت زده من با صدايی که به هيچ وجه سعی در نشنيده شدنش نداره، منشی وظيفه شناسش رو توبيخ می کنه: - خانوم مگه من نگفتم که کسی مزاحم جلسه من نشه...صدای نازک و ملتمس منشی رو از پشت سر می شنوم که با تمام تلاش ناکامش برای خونسردی اظهار تاسف می کنه..هم زمان يکی از مردهايی که روی مبل نزديک به ميز حامد نشسته از جاش بلند می شه و با اشاره سر به بقيه حاضرين، صحبت حامد رو قطع می کنه: - حامد جان ما ديگه بايد بريم... زياد وقتتم گرفتيم.. شرمنده داداش.حامد بی وقفه تماسش رو قطع می کنه و از روی صندليش بلند می شه: - اين چه حرفيه مرد حسابی. می دونی چند وقت بود نديده بودمتون...به هيچ عنوان نميذارم به همين زودی بريد... نگاه مرد بين من و حامد می چرخه و دست آخر روی من ثابت می مونه: - ولی فک کنم خانوم کار مهمی با شما دارن....جواب حامد عصبانيتم رو به بی نهايت می رسونه: - تو چیکار به اين کارا داری ، ايشون می تونن منتظر بمونن... با حرص فاصله بين خودم و حامد رو کم می کنم و روبروش قرار می گيرم. از اينکه تا اين حد بازيچه دست يک انسان از خود راضی قرار بگيرم توی دلم احساس انزجار می کنم.. مطئمنم که در حال حاضر هيچ يک از اعمالم از مغزم فرمان نمی گيره ...به شدت تحت تاثير غرور آسيب ديده ام هستم...و در نهايت در کسری از ثانيه... به سرم مياد اتفاقی که نبايد می افتاد... گرمای صورت حامد رو که توی دستم حس می کنم، نگاهم به سمتش کشيده می شه و کم کم به عمق فاجعه ای که در حال وقوعه، پی می برم. توی اون لحظه حتی توان جدا کردن دست بند شده به صورتش رو ندارم. حتی تلاشم برای نگاه کردن به صورتش بی ثمر می مونه و دست آخر اين نتيجه می رسم که توی اين وضعيت اسفبار، جرائت نفس کشيدن رو هم در خودم سراغ ندارم..دستش، دور مچ دستم قفل می شه، حس می کنم تمام اعتماد به نفس باقی موندم به باد می ره...دستم با حرکت دست حامد از روی صورتش کنار می ره و در کمال حيرت جای 4 انگشت ظريف دخترونه روی صورتش خودنمايی می کنه..به معنای واقعيه کلمه از ديدن شاهکار هنريم روی صورت حامد وا می رم...اونقدر تحت تاثير ضرب شصت دستم هستم که تقريبا دست قفل شده حامد به دور دستم رو فراموش می کنم...اما حامد محض يادآوری و فقط محض يادآوری، دستم رو چنان فشار ميده که احتياج مبرم به شکسته بند رو همون لحظه حس می کنم... صدای عصبيش اتاق به سکوت نشسته رو می لرزونه:- تو دقيقا چه غلطی کردی...خفه می شم. نه فقط قدرت تکلم، بلکه تمام حس های پنجگانه ام رو از دست می دم .با چشمهای گشاد شده به حامد خيره می شم که صدای غرش مجددش بلند می شه: گفتم چه غلطی کردی...؟ذهن از کار افتادم به کار می افته، می دونم که خفه شدن تو شرايطی که توش گير افتادم بهترين راه فراره... از جواب من که نااميد می شه، جلوی چشم حيرتزده دوستانش منو به ديوار می کوبه و با من که به زور به شونه هاش می رسم دست به يقه می شه.حس می کنم اونقدر عصبانيه که توانايی نقص عوض کردن من، يکی از قابليتهای بالقوشه اما با فريادی که بر سر يار قال چند دقيقه پيشش که برای وساطت پيش قدم شده می زنه به عمق فاجعه پی می ببرم و زندگی خودم رو تموم شده فرض می کنم....حس می کنم اونقدر عصبانيه که توانايی نقص عوض کردن من، يکی از قابليتهای بالقوشه اما با فريادی که بر سر يار قال چند دقيقه پيشش که برای وساطت پيش قدم شده می زنه به عمق فاجعه پی می ببرم و زندگی خودم رو تموم شده فرض می کنم....تمام تلاش حاضرين برای آروم کردن حامد بی نتيجه می مونه. دست آخر، با داد و فريادی که به راه ميندازه ، اتاق خالی از هر دوست و يار و رفيق شفيق چندين و چند ساله می شه و اميد من برای رها شدن از دست اين جانی بالقوه به پوچ می رسه...در اين بين تنها من می مونم که با دستهای پر قدرت حامد کنار قاب عکس های آويخته شده به ديوار، ميخ شدم.در برابر چشم های وحشت زده من ، صورتش هر لحظه سرخ تر و سرختر می شه، لحظه آخر که دست بلند شده حامد رو می بينم بی اختيار با صدای مهارنشده ای داد می زنم: کمکککککککککککک...هنوز از گفتن واژه دل نشين کمک فارغ نشدم ، که در به شدت باز می شه و در برابر چشمهای حيرتزده حامد جمعيت حدودا 7- 8 نفره ای به داخل می ريزه.نگاه ها به سمت من و دست بلند شده حامد می چرخه... کم کم زمزمه ها بلند می شه و در نهايت صدای فرياد حامد فيلم ورود افراد رو به عقب برمی گردونه...دوباره من می مونم و حامد که رگ های برجسته گردنش طناب دار دور گردنم می شه ... بدون هيچ حرف و توضيحی من رو رها می کنه. روی ديوار سر می خورم...به نفس نفس می افتم... همونطور که دستم رو به گلو و گردنم می کشم با نگاهم تعقيبش می کنم. به سمت ميزش ميره. کيفش رو به دست می گيره و قبل از خروج از اتاق به سمتم برميگرده و من رو که روی زمين ولو شدم، با خودش همراه می کنه.با باز شدن در جمعيتی که چند دقيقه پيش توی اتاق جمع شده بودند با ترس از در فاصله می گيرند..:- اين چه وضعشه...پشت در اتاق من جلسه راه انداختيد، برگرديد سرکارتون.. زود..فرياد حامد کافيه تا کمتر از کسری از ثانيه، فضای شلوغ پشت در به خلوت ترين لابی انتظار تبديل بشه.. با دهان باز به نفوذ کلام حامد فکر می کنم که صدای نفس های عميقش توجهم رو جلب می کنه و نشون از عمق فاجعه ای ميده که در حال رخ دادنه..بدون هيچ حرف اضافه ای از شرکت بيرون می زنه. اين وسط من استراتژی سکوت رو به همه راه های پيش روم، ترجيح می دم.جلوی در آسانسور با بيقراری منتظر می مونه. سعی می کنم بازوم رو از حلقه دستش آزاد کنم. متوجه تلاشم می شه و به دستش تکونی می ده و من رو از اجرای نقشه در نطفه خفه شده ناکام ميذاره. با حرص و دندون های کليد شده می گه: - به نفعته که بيشتر از اين عصبانيم نکنی... وگرنه حسابی بد می بينی.ترجيح می دم زحمت کار اضافه رو به حامد ندم و خودم به صورت خودجوش تمام فعاليت های اضافی رو تا اطلاع ثانوی تعطيل کنم.با باز شدن در آسانسور، هوای خفه داخلش به سمتم هجوم مياره...ديگه از آهنگ آرامش بخشش لذت نمی برم... سرعت زياد آسانسور هم فقط سوهان روحم می شه و زير لب به سازنده نالايقش ناسزا می گم..آسانسور که می ايسته تمام اميدهای به بار ننشسته من هم رنگ می بازه...فضای تاريک پارکينگ کم کم منو به وحشت ميندازه...جلوی مورنوی سفيد رنگ حامد می ايستيم ، حس می کنم که قلب من هم از حرکت می ايسته.در جلوی ماشين رو باز می کنه و من رو مثل توپ بسکتبال به داخل ماشين شوت می کنه.توی يک تصميم آنی دهنم رو باز می کنم و با صدايی که اصلا نمی شناسم التماس می کنم: آقا توروخدا... بذار برم...با شدت به سمتم بر ميگرده و دستش رو جلوی بينيش می گيره: - هييسسسسسسسسسساونقدر خشن و تند منو دعوت به سکوت می کنه که از التماس بيشتر پشيمون می شم...بدون هيچ کلام اضافی ماشين رو به راه ميندازه و منو تو وحشت بی حد و حصری که درگيرشم رها می کنه...جلوی در پارکينگ نگاهم روی ماشين خوشرنگم که راه رو سد کرده قفل می شه.. چشمام از شدت خوشحالی برق می زنه.. نگاه اميدوار و برنده ام از ماشين به سمت حامد کشيده می شه.. رگ گردنش برجسته تر شده، فرمون توی دستاش فشرده می شه.. صورتش از شدت عصبانيت سرخ می شه...حس می کنم، با وضعيتی که پيش اومده، به زودی فوران می کنه....ناخواسته لبم به پوزخند باز می شه.. با حرص برمی گرده، چشماش رو ريز می کنه و توی صورتم دقيق می شه.. از ترس، بلافاصله پوزخندم رو قورت می دم و به روبرو خيره می شم... نگاهش روی صورتم ثابت می مونه و همزمان با دست، بوق ماشين رو لمس می کنه .صدای نابهنجارو ممتد بوق بلند می شه.. حس می کنم شنوايیم اسيب می بينه.. با دست گوشهام رو مهار می کنم و تنفرنگاهم رو به چشمهای ريز شدش می پاشم.بالاخره، نگهبان مسن جلوی در، سلانه سلانه از ساختمون خارج می شه و جلوی در پارکينگ، کنار حامد می ايسته. با وجود نگهبان، حامد از ادامه لمس بوق منصرف می شه..با قطع شدن صدای نابهنجار بوق، صدای حامد خشک و خشن بلند می شه: - سوييچواکنشی نشون نمی دم جز اينکه گيج نگاهش می کنم. داد می زنه: گفتم سوئيچ ماشينت..شونه هامو با حرص بالا میندازم: - سوييچو می خوای...نميذاره حرفم تموم بشه، دستش رو جلوم می گيره و محکمتر داد می زنه: - گفتم سوييچ..دستم بلافاصله خودکار سوئيچ رو از جيب مانتوم بيرون می کشه و به سمت حامد می بره..سوييچ رو از دستم قاپ می زنه و به سمت نگهبان می گيره: - اين لگنو از جلوی در بکش کنار.. ببر بذار جای پارک من..صورتم سفت می شه: حق نداری...دستش رو جلوی صورتم، تکون می ده و با همون خشونت حرفم رو قطع می کنه: - ساکت می شی يا نه؟از اين همه کوتاه اومدن جلوش حرصم می گيره. ناخواسته توی صورتش براق می شم: - نه!!!!!!!!از لحنم خشونت نگاهش اوج می گيره. فاصله صورتش با صورتم کم ميشه.. حرارت خشم از چشماش رو حس می کنم اما نگاهم رو از نگاهش نمی گيرم، برای وا دادن تا همين جا کافيه..!دقايقی بعد در کمال ناباوری، پوزخندی روی لبش می شينه و صورتش رو از من دور می کنه و خونسرد جواب ميده: - خيله خوب، پس خودت خواستی..متعجب نگاهش می کنم : چی چی رو خودم خواسته ام.. چرا دست از سرم برنميداری... چی از جونم می خوای.. يه تصادف ساده کردم.. آدم که نکشتم.. قتل که نکردمبدون کلمه ای اضافی تر به روبرو خيره می شه و منتظر جابجايی ماشينم می مونه.. با حرص دست به دستگيره در می برم و با فشار دست اون رو به عقب می کشم.. بی فايده است.. لعنتی قفل کرده..کم کم از خونسردی ساختگی و درهای قفل شده ماشين ، وحشت می کنم.. نگاه مرددم به سمتش کشيده می شه.. هنوز زير چشمای وحشت زدم، مشغول رصدکردن هستم، که با حرکت پرشتاب ماشين ، جيغ لاستيکها بلند می شه.از سرعت ماشين به عقب پرت می شم.. خيابونها و بزرگراه ها به سرعت از جلوی چشمم رد می شن، قلبم به ضربان بی نظمش شدت می بخشه.. ته مونده شجاعتم رو جمع می کنم و با صدايی که از ته چاه شنيده می شه می پرسم: - منو کجا می بری؟نگاه خشنش تمام شجاعتم رو جارو می زنه و دلم رو از هر واکنش و مقاومت احتمالی خالی می کنه...اونقدر از فضای سنگين ماشين و موجودی که کنار دستم رانندگی می کنه، وحشت دارم که حتی جرئت گريه کردن هم از من گرفته می شه...ترس غالب شده ام به حدی می رسه، که خيابونها و کوچه ها رو گم می کنم . اونقدر که حتی، وقتی جلوی در پارکينگ خونه ای می ايسته با گنگی به اطراف خيره می شم... در با ريموت توی دست حامد باز می شه... و ماشين با take off پر سروصدايی از جاش کنده می شه.توقف ناگهانی ماشين با پرت شدنم به جلو همراهه.. هنوز تو گيجی و ترس دست و پا می زنم که در سمتم باز می شه و با شدت به پايين پرت می شم..بدون اينکه فرصت نگاه انداختن توی حياط بزرگ و سرسبز خونه رو داشته باشم به سمت ساختمون سفيد و نوساز دو طبقه روبروم کشيده می شم...انقدر با سرعت حرکت می کنه که از تمام چيزهايی که اطرافم به چشم می خوره تنها استخر پرآب گوشه حياط نظرم رو جلب می کنه و ترسی که از شنا کردن توی تنم می افته..با ورودم به داخل خونه، يک جفت چشم مشکی رو می بينم که به سمتم نزديکتر می شه. بی منظور و روی حساب ترس وافرم از حيوانات خودم رو پشت حامد جمع می کنم و التماس می کنم: - توروخدا نذار نزديک شه.بی تفاوت به التماس من روی زمين زانو می زنه و به نوازش سگ سياه و بدقواره ای که بی هيچ مهاری توی خونه می چرخه مشغول می شه...حواس پرت شده حامد جرقه ای به ذهن از کار افتاده من می زنه. سعی می کنم از غفلتش استفاده کنم و آخرين برگه شانسم رو امتحان کنم.با قدم هايی آروم و آهسته ، بدون رو گرفتن از حامد به سمت در ميرم که صداش در جا خشکم می کنه و آخرين فرصت من رو به باد می ده:- فکر فرار کردن رو از سرت بيرون کن... شنلی مهارت فوق العاده ای تو گرفتن موشهای بازيگوش و فراری داره...دست از نوازش سگ ترسناکش می کشه. از روی زمين بلند می شه و به طرف من می چرخه... خودش رو با يک قدم بلند به من می رسونه و به بازوم چنگ می زنه...زير سنگينی نگاهش جرئت نگاه کردن به صورتش رو از دست می دم...دستم رو می کشه و از پله ها بالا می ره...طبقه دوم، انتهای راهرو می ايسته...در آخرين اتاق طبقه دوم که باز می شه، وحشت و ترس از آينده پيش روم به سراغم مياد.. خودم رو تموم شده فرض میکنم...توی اتاق پرتم می کنه و بعد از ورودش در رو قفل می کنه. نگاه مات مونده من رو به قفل می بينه، کليد رو از جاش بيرون می کشه و توی جيب شلوارش جا ميده. کم کم لبخند استثنائيش رو روی لباش پهن می کنه...با نگاه وحشت زدم تمام حرکاتش رو تحت نظر می گيرم . احساس می کنم با قدمهای شمرده شمرده فاصله بينمون کم و کمتر میشه... توی يک حرکت سريع کت خاکستری رنگش رو از تنش درمياره و روی تخت پرت می کنه...چشمهای وحشت زدم توی چشمهای ريز شدش خيره می شه و زبون از کار افتادم به حرکت می افته: - توروخدا...با من کاری نداشته باش...فاصله بينمون که کمتر می شه پاهای بی رمقم توان حرکت رو از دست می ده... توی ذهنم همه ی راه های غيرممکن فرار رو طلب می کنم. دست آخر به واژه تسليم می رسم..صداش آروم و خشدار سکوت اتاق رو می شکنه: - بهت اخطار داده بودم... بهت گفته بودم که تحمل بی احترامی رو ندارم.... انگار جدی نگرفتی... صداش توی سرم تکرار می شه... ته دلم می لرزه.به خودم که میام چشمهای ملتهبش رو می بينم که تو فاصله کمی به چشمام قفل شده... احساس می کنم رفته رفته فاصله بينمون به هيچ نزديک می شه و ضربان قلب از کار افتاده ام به نهايت خودش می رسه...اونقدر نزديکم شده که برای خم کردن سرم به پايين و خلاص شدن از دست نگاه های ملتهبش، ناخواسته به سينه اش می کوبم . وحشتم از اين نزديکی غيرمنتظره به اوج می رسه.دستهای فرو برده توی جيبش رو از جيب شلوارش بيرون می کشه و دو طرف صورتم رو مهار می کنه.سرم که بين دستهای مردونه اش قفل می شه نگاه ملتمسم به چشمهای غريبش دوخته می شه...در گرمای نگاهش حل می شم و احساس گر گرفتگی می کنم. صورتش نزديکتر می شه... نگاه نااشناش از چشمهام کنده می شه. با نگاه تيزبينش صورتم رو ورانداز می کنه.بيش از اين تاب نزديک شدن و نزديک موندن کنارش رو توی خودم نمی بينم... چشمهام رو می بندم و منتظر رهايی می شم....لحظه ها که می گذرن کم کم قرار از دل بيقرار من پر میکشه.. چشمهای نافرمانم باز می شوند و دوباره صورت بی نقصش در پيش چشمم نقش می بنده.احساس می کنم لبخند نامحسوسی به لبهاش کشيده می شه... نگاهم روی لبها و لبخند کذايیش متوقف می شه... از اين رنگ به رنگ شدن وحشت می کنم...ترس از نگاهم موج می زنه...ترس نگاهم رو که می خونه لبخندش پررنگتر می شه ...لبخندش ، قهقهه می شه...ترسم رنگ تعجب می گيره. به ديوانه ای که پيش رومه ، خيره می شم.دستهاش رو از صورتم جدا می کنه و از من فاصله می گيره...خنديدنش که به دقيقه کشيده می شه خودش رور روی تخت رها می کنه و دستهاشو به دو طرف سرش بالا می کشه..صدای بی خيال و خونسردش توی سرم می پيچه: - چی با خودت فکر کردی دختر جون....واقعا فکر کردی من اونقدر حريص و لب تشنه ام که به مال نه چندان مالی مثل تو چشم بدوزم...‼!؟ فکر کردی انقدر احمقم که به همين سادگی دم به تلت بدم؟ديووووووووووووووونه... سرم سوت می کشه.. زانوهای مقاومم می شکنند و سفتی زمين رو احساس می کنند. دستهام روی زمين مشت می شه و اشکام بی اونکه بخوام از چشمام سرازير می شه...صداش از فاصله نزديک پشت سرم شنيده میشه: اين آخرين اخطاری بود که بهت دادم دفعه ديگه مطمئن باش به اينجا ختم نمی شه...تمام توانم رو توی پاهام جمع می کنم و به سرعت بلند می شم... می چرخم و روبروش می ايستم، سينه به سينه، صورت به صورت...دستم ناخواسته بالا می ره و اينبار با شدت بيشتری روی صورتش می شينه و هم زمان صدای گريه آلودم حرفش رو قطع می کنه: - ديوونه... دستش رو به صورتش می کشه و درست جايی که سيلی خورده بی حرکت نگه می داره.. با وحشت و اشک هايی که از چشمام سرازير می شن، به هيبت مردونه اش خيره می شم...برای اولين بار به پهنای صورت اشک می ريزم. بی پناهی... سرشکستگی و حس تلخ تعرض... انقدر گريه ام شدت می گيره که تصوير صورت متعجب حامد جلوی چشمام می لرزه و کم کم محو می شه...ديدن حال خرابم يا پشيمونی آنی... هرچی که باشه، آغوشی ميشه از سمت حامد که من به سمتش کشيده می شم.توی آغوش گرم و بين بازوهای مردونش بغض شکسته شدم رو رها می کنم و با صدای بلند اشک می ريزم...سرم رو به سينه می گيره و با محبتی که ازش سراغ ندارم موهام رو نوازش می کنه.....نوازش دستهاش التيامی برای گريه های بی امانم می شه...آهسته آهسته گريه ام به هق هق می شينه... وجود يخ زده ام گرم می شه... حس مبهمی از دلگرمی و آرامش ناشناخته ای از نزديکی، توی دلم شکل می گيره...حس می کنم اين آرامش رو با همه وجودم طلب می کنم...حس می کنم اين آغوش رو با بندبند وجودم تمنا می کنم...
نوازش دستهاش التيامی برای گريه های بی امانم می شه...آهسته آهسته گريه ام به هق هق می شينه... وجود يخ زده ام گرم می شه... حس مبهمی از دلگرمی و آرامش ناشناخته ای از نزديکی، توی دلم شکل می گيره...حس می کنم اين آرامش رو با همه وجودم طلب می کنم...حس می کنم اين آغوش رو با بندبند وجودم تمنا می کنم...طعم شيرين گرمای آغوشی که برای اولين بار تجربه می کنم، از جنس دستهای نوازشگريست که مجنونم می کنه.... توی آغوش حامد، گرم می شم... جون می گيرم... زنده می شم...دستم رو نا خواسته به روی سينه ستبرش می کشم... دوست دارم زمان متوقف بشه و من در تجربه اولين هم آغوشی بی نظير غرق بشم...دست گرمش، زير چونم بند می شه و سرم رو به بالا می کشه.نگاه تبدارم توی نگاه گرمش قفل می شه...نوازش انگشت شصتش به روی گونه ام من رو از زمان و مکان دور می کنه...غرق می شم در عمق چشمهای بی نهايتش....گرمی نفس های وجودش، نوازشگر گونه های به سرخی نشسته ام می شه..جسمم، روحم ....در يک کلام وجودم ، حامد رو تمنا می کنه.صورتش که به روی صورتم خم می شه، بی اختيار سر به زير می شم... تماس برق گون لبهای گرمش، پيشونی ام رو نوازش میده...صورتم از فرط خجالت سرخ می شه، نگاهم از زيادی شرم به زير می افته ... اما روحم از اين همه نزديکی به وجد مياد..حلقه دستهای مهربونش تنگ تر می شه و گرمای آغوش خواستنی اش بيشتر می شه...محبت بی انتهايی از هم تماسی صورتش به قلبم سرريز می شه.....اونقدر توی اون هم آغوشی خلسه آور غرقم که گذر زمان و حرکت شتاب گرفته عقربه های ساعت رو فراموش می کنم. صدای زنگ گوشی موبايلم به تجربه شيرين و خلسه ی دست نيافتنی ام پايان می ده...حلقه دستهاش شل می شه..نگاهم به سمت چشمهاش کشيده می شه... لبخند روی لبهاش بند می شه و قلب من از اطمينان به اين آغوش سر ريز می شه...از حامد و همه آغوش خواستنی اش فاصله می گيرم...سراغ کيف رها شدم جلوی در می رم...گوشی موبايل رو به زحمت از زير تمام وسايل انبار شده کيفم خارج می کنم. نگاهم که به lcd گوشی کشيده می شه، به يکباره حس سرخوشی لحظات قبل از وجودم پر می کشه... با ترديد به صفحه گوشی خيره می مونم..صدای مردونه حامد سکوتم رو می شکنه: - کيه؟ چرا جواب نمی دی؟مستاصل نگاهش می کنم: - بابامه...نزديکم می شه و با اطمينانی که از چشمهاش به چشمهام سرازير می کنه تماس رو برقرار می کنه و گوشی رو کنار گوشم نگه میيداره...با صدای به وضوح پراسترسم جواب میدم: - سلام...صدای خشک و جدی بابا وجودم رو از اطمينان سرريز شده خالی می کنه: - کجايی؟به لکنت می افتم... ناخودآگاه نگاهم به سمت حامد کشيده می شه.لبخند می زنه... دوباره شجاعت از دست رفته ام رو جمع می کنم...- اومدم دنبال کارای پايان نامم..- کی برمی گردی؟- نمی دونم..- مادرت حالش خوب نيست... می برمش دکتر... برگشتی خونه بمون کارت دارم.ناخودآگاه ذهنم به سمت مامان کشيده می شه.چهره رنگ پريده ديشبش پيش چشمم جون می گيره: - مامان...صدای بوق بوق تلفن، سوهان روح نگرانم می شه. بی صدا حرفهای بابا رو توی ذهنم مز مزه می کنم.تمام عصبانيت و خشکيه کلامش به ماجرای ديشب ختم نمی شه... مطمئنم... حسی از جنس نگرانی توی لحنش موج می زد...نگرانی... مامان... بيمارستان... رنگ و روی به سفيدی نشسته...نه....... با قطع تماس، مغزم برای تماس مجدد با بابا فرمان می ده. تماسم که بی پاسخ می مونه دلشوره عجيبی به دلم چنگ می زنه.. تصوير چهره بی حال و بی رنگ و روی مامان يک لحظه از جلوی چشمام کنار نميره... از اين اضطرابی که به سرغم اومده دست و پام شل می شه...احساس می کنم حال خودم رو نمی فهمم... تنها چيزی که به ذهنم می رسه اينه که خودم رو به مامان برسونم...با صدای حامد به خودم ميام و متوجه می شم که چند دقيقه بی حرکت همونطور ايستادم و تو افکارم شناورم. نگاه مستاصلم رو به حامد که کنارم ايستاده، می دوزم ..با آرامشی که هنوز توی چشماشه به من خيره شده: - چيزی شده، انگار اتفاق بدی افتاده....تنها کلمه ای که قدرت بيانش رو دارم ، به سختی به زبون ميارم : - مامانم‼!بلافاصله به خودم ميام... کيفم رو که هنوز پخش زمينه ، چنگ می زنم و به سمت در می دوم. با فشاری که به بازوم وارد می شه کمی به عقب متمايل می شم. نگاهم بين دست حامد و چشماش می چرخه: - کجا؟بی صبر و حوصله جواب می دم: - بيمارستانتوی چشمام دقيق می شه و لحظه ای بعد، بدون رها کردن دستم، قدم تند می کنه...توی ماشين حامد که می شينم همه اضطراب های دنيا به دلم سرازير میشه.. فکر مامان لحظه ای رهام نمی کنه... توی ذهنم به کوتاه شدن سفر بابا فکر می کنم و اونو به مريضی مامان وصل می کنم...- خدايا ... مامانم‼!به خيابونها و کوچه ها که از جلوی چشمم به سرعت عبور می کنند خيره می شم.حس می کنم تحمل اين بعد و فاصله تا مامان رو ندارم. همه ترس و هول نبود مامان به قلبم چنگی می زنه...جسمم توی ماشين و کنار حامده اما روحم، تمام و کمال به سمت مامان پر می کشه. .. ناخواسته توی ذهنم بدترين ها، جون می گيره و شوری که به دلم می زنه جون چند برابر می گيره...- کدوم بيمارستان..؟صداش منو که توی اضطراب و ترس دست و پا می زنم، به خودم مياره...گيج و گنگ نگاهش می کنم.. روحم، نصف ونيمه به جسمم برمیگرده...سوالش رو دوباره تکرار می کنه: -می گم کدوم بيمارستان؟توی ذهنم تکرار می شه... کدوم بيمارستان؟... کدوم بيمارستان....نگاهمو که مات و مبهوت به صورتش دوختم به آسفالت خيابون که زير چرخها له می شه می دوزم و شرمگين جواب می دم: - نمی دونم...- زنگ بزن بپرس...نگاهم دوباره به سمتش می چرخه، زيرلب تکرار می کنم: - زنگ بزنم؟حال خرابم رو که می بينه گوشيش رو از فاصله بين دو صندلی بيرون می کشه: - شماره باباتو بگو...دوباره نامطمئن نگاهش می کنم: - شماره بابامو...کلافه گوشی رو به سمتم می گيره و می گه: - خوب اره ديگه... مگه نمی خوای بريم پيششون...گوشی رو با دودلی به دست می گيرم. نگاهم خيره به گوشی مونده که صداش با لحن عصبی بلند می شه: - زود باش ديگه، چرا ماتت برده...انگشتم که منتظر تلنگری مانده، بلافاصله شماره می گيره...گوشی رو کمی از خودم دور می کنم و با اضطرابی که به وضوح از صدام موج می زنه می نالم: - گرفتم...!!!!از گيجی و گنگی من به ستوه مياد و گوشی رو از دستم می قاپه...خيره نگاهش می کنم که به حرف مياد...:- جناب آقای شريفی...- سلام آقا، روزتون بخير..وفامهر هستم... استاد دخترتون- نه مشکلی پيش نيومده فقط تارا خانوم پيش من بودند که شما تماس گرفتيد.. گويا نگران مادرشون هستند.. اگه لطف کنيد بفرماييد کدوم بيمارستانيد، ايشون رو زودتر می رسونم...- نه آقا، خواهش می کنم، چه زحمتی...- بله ، درسته... ما تا چند دقيقه ديگه می رسيم.--------------------تماسش رو قطع می کنه و به پدال گاز فشار بيشتری مياره.. با چشمهای ملتمس به دهانش خيره می شم .. التماس نگاهم رو می خونه... به حرف مياد: - بيمارستان آتيه...نفسم رو توی سينه حبس می کنم و توی ذهنم، به روبه رويی با بابا و نگرانی جديدی که به ذهنم آشفته ام هجوم آورده مشغول می شم...بزرگراه نيايش در کسری از ثانيه به بلوار فرحزادی وصل می شه و من در کوتاهترين زمان ممکن خودم رو جلوی در بيمارستان می بينم... دستم تازه به دستگيره در بند شده که صدام می کنه: - تارا...برمی گردم و با اضطراب نگام، نگاهش می کنم...: - ماشينو پارک می کنم ميام..سرم رو به نشانه تاکيد تکون می دم و با عجله از ماشين بيرون می پرم... پله های بيشمار شده ورودی بيمارستان، بالاخره به انتها می رسه و درهای الکترونيکیش به استقبالم باز میشند...با عجله به سمت پذيرش می دوم..نگاه مستاصل و نگرانم رو به مرد کراوات زده پشت شيشه می دوزم: - آقا، مامانم... با نگاه عاقل اندرسفيهی نگاهم می کنه، جمله نيمه تمامم رو حامد تمام می کنه: - خانوم آقای شريفی اينجا آورده شدند...مرد بی حوصله صفحه کامپيوتر رو بالا و پايين می کنه: - متاسفم مريضی به اين اسم نداريم...سريع حرفش رو قطع می کنم: - مريم اخوان...با رخوت و بی حوصلگی تمام دوباره چک می کنه... حس می کنم برای تکون دادن زبون دو مثقالیش انرژی زيادی صرف می کنه، که اين همه صرفه جويی می کنه... خدای من دوست دارم کامپيوتر رو روی سرش خراب کنم... بالاخره از خير گرفتن زيرلفظی پشيمون می شه و با هزار زور و زحمت و صدايی که از فرسنگ ها دورتر به گوش می رسه به حرف مياد: - بخش داخلی، اتاق 102منتظر تموم شدن کلامش نمی مونم.. حرصم از آرامش ساختگی مرد رو روی سنگهای گرانيتی کف سالن خالی می کنم و به سمت آسانسور می دوم...با سر که به مرد نگهبان و چهارشونه صورمعه ای پوش برخورد می کنم، صدای اعتراضش بلند می شه: حواست کجاست خانوم...منتظر جواب نمی مونم. کلافه دورش می زنم و خودم رو توی آسانسور پرِ درحال بسته شدن می ندازم، لحظه آخر، قبل از بسته شدن در، صدای حامد رو می شنوم: ببخشيد آقا، مريض دارن، من از طرف ايشون....از حامد و عذر خواهي نصف و نيمه اش و مرد صورمعه ای پوش جدا می شم... پاهام روی کف آسانسور ضرب می گيرند... به وخامت حالی فکر می کنم که منتهی به بستری شدن، شده...انگشتام به بازی در هم گره می خورند.. صورتم از تصور ديدن مامان روی تخت بيمارستان جمع می شه...دوباره زير لب نجوا می کنم: - مامان...بی خيال از همه نگاه های خيره ای که سرتا به پايم را ورانداز می کنند با عجله از آسانسور متوقف شده طبقه 3 خارج می شم... استيشن پرستاری رو در سکوت رد می کنم. نگاهم روی شماره اتاق ها می چرخه و دست آخر روی عدد 103 ثابت می مونه...طپش قلب پيدا می کنم... اضطراب ، ترس، نگرانی... به قلبم وحشيانه هجوم می برند. دستم رو با حرکت کند شده جلو می برم.. لمس در چوبی رنگ خورده، با باز شدن اون توسط بابا مصادف می شه.نگاه شرمگينم از چشمهای غمگين و غربت زده بابا به پيراهن سفيد- آبيه زيرکتش کشيده می شه.بی حرف از جلوی راهم کنار می ره.. با تعجب سربلند می کنم، به صورت بابا که هزار بار پيرتر شده، چشم می دوزم، همه ی اميدم برای پس زدن بدترين ها نااميد می شه..زيرلب و با صدای خفه ای می نالم: - مامان...چشماش برای اولين بار پرآب می شن، قلبم ريش می شه...نگاهم رو از نااميديه دويده به صورت بابا می گيرم و با قدم های لرزان وارد می شم...نگاهم توی اتاق 3 تخته خالی چرخ می خوره... از تصور چيزی که در ذهنم شکل می گيره، قلبم فشرده می شه... نگاه گريون بابا پيش چشمم جون می گيره... صورت بی رنگ مامان در نگاهم تکرار می شه، ذهنم به تحليل به کار می افته... سفر کوتاه شده بابا... رنگ و روی پريده مامان... شونه های افتاده بابا... لبهای سفيد مامان... و سياهی که منو از اين درد بی پايان جدا می کنه... نوازش دست مهربونی به روی گونه ام منو از تاريکی پروحشتی که به سراغم اومده نجات ميده...چشمام به زحمت باز می شه... رنج نگاه بابا توی چشمام می شينه ... فشارم به زير به صفر می شينه.. اشک از نگاه آشفته ام انتقام می گيره... و صدای بابا مرحمی می شه برای روح بی پناهم: - بهتری بابا..؟به زبونم قفل زدند اما هراس از غم بی مادری...زبون باز می کنم. مثل روزهای 1 سالگی... شمرده و نرم : - ما... ما...گلوی بغض خورده ام ياريم نمی کنه. خفه می شم... بابا اما بغض نگاهم رو می گيره... می خونه... می فهمه: - نگران نباش، حالش خوبه...صدق کلام بابا رو با پيری نشسته به صورت و شونه های خميدش می سنجم.. نگاهم به شک می نشينه...- مامانم کجاست؟..نوازش بابا به موهای پريشونم کشيده می شه : - نگران نباش بابا. تحت نظره...از طفره رفتن بابا کلافه می شم... به زحمت روی تخت سفيد اتاق 3 تخته مامان می شينم...دستهای نگران بابا من رو به خوابيدن دعوت می کنه... دست بابا رو پس می زنم.. سوزش دستم رو بی خيال می شم... دو قدم به در بسته نزديک می شم... پاهام شل می شه، سرم به دوران می افته...نگاهم تار می شه... اما دستهايی که پناه تن خسته ام می شه منو از سقوط مجدد نجات می ده...گيج و گنگ به صاحب دستها خيره می شم... صورت نگران حامد توی نگاهم جون می گيره.. زير نگاه خيره اش نه معذب می شم، نه هيجان زده نه مستاصل... توی صورتش براق می شم.. با همون چشمهای خمار: - مامانم کجاست...لبخند می زنه.. به لبخند آرومش مطمئن می شم..آرامش از نگاهش به قلبم سرازير می شه...- نگران نباش... همه چی تحت کنترله..با بی رغبتی با دستهای مردونه حامد به سمت تخت دعوت می شم. روی تخت می شينم..نگاه بابا به سمت سرم و خون بالا رفته کشيده می شه.دستهاش منو به خوابيدن مجبور می کنه...دستم رو به دستهای مطمئن بابا می دم... سردی دست بابا برای اولين بار لرزه بر وجودم می اندازه... اما... به اطمينان کلامش مطئن می شم: - مامان حالش خوبه... نگران نباش. استراحت کن... برای چندتا آزمايش بردنش. برگرده و تورو تو اين وضعيت ببينه..برای اولين بار برای گفتن يک حرف جرئت می کنم: جون مامان قسم بخور...نگاه غمگين بابا توی نگاهم دوخته می شه: - به من اعتماد نداری؟از حرف بابا شرمنده می شم... چشمام رو می بندم که نگاهم به صورت غمزده بابا خيره نشه و اعتماد سلب شده از چشمام خونده نشه...صدای آروم و غمزده بابا دلم رو به درد می کشه.از خودم از بی رحمی چشمام بيزار می شم... صدای غريب بابا به گفتن جزئيات حال مامان باز می شه... از ميون حرفاش فقط چند کلمه می فهمم... می شنوم... می بلعم- کليه های از کار افتاده... دياليز... پيوند زودهنگام...O منفیچشمام دوباره به تيرگی عادت می کنند... 0000000000 پشت پنجره غروب گرفته بيمارستان نشسته ام.. انتظار می کشم..انتظار برگشت مامان .. با انگشتم روی سطح شيشه ، نقش های کودکی می زنم...نقش خورشيد.. نقش کوه.. نقش درخت.. نقش خونه .. و.. نقش مادر... انگشتم روی نقش مادر، می ايسته.. تصوير رنگ پريده مامان، جلوی چشمم نقش می بنده..صورت نحيف و جسم لاغری که هفت روز تمام به تخت بيمارستان تکيه زده...انگشتم از تماس صورت مامان يخ می بنده.. روی شيشه سر می خوره و از نقاشی کودکی و روزهای پرخاطره فاصله می گيره. دستام به دور زانوهای جمع شده ام، حلقه می زنند.. سرم به روی زانوانم تکيه می زنه... نگاهم روی خونه های کوچيک شده روبرو می چرخه.. دلم برای خونه و روزهای خوشم، تنگ می شه.. حسرت روزهای گذشته و آهی که از سوز سينه ام بلند می شه... دل تنگ می شم.. ته دلم برای تکرار نشدن اون روزها می لرزه.. ته دلم برای مامان و مريضی يکباره اش می لرزه... نگاهم به روزنامه و کاغذهای روی ميز کشيده می شه... اين همه آگهی.. اين همه اعلاميه...اين همه پيگيری.. چرا خبری نيست..چرا اميدی نيست.. يعنی برای مامان مريض من حتی يه کليه هم پيدا نمی شه.. نفس پر صدام سکوت اتاق رو می شکنه.. به تخت خاليه مامان نگاه می کنم.. جای خالي مامان به من دهن کجی می کنه.. قلبم فشرده می شه. بغض می کنم.. نگاهم رو از تخت و از اتاق غمگرفته می گيرم دوباره توی خونه های گرم و کوچيک شده داخل پنجره غرق می شم.. صدای زنگ موبايل آرامش ساختگيم رو به هم می زنه. از قاب ديوار و از پنجره جدا می شم. سلانه سلانه به سمت ميز گوشه اتاق کشيده می شم.. شماره نااشنا و سيو نشده، روی گوشی و صفحه روشنش تکرار می شه. جواب می دم: - بله؟- سلام. حامدم...صورت حامد توی ذهنم، نقش می بنده : - امرتون؟سکوت می کنه. بی حوصله ادامه می دم: - اگه کاری نداری قطع کنم...صداش محکم و جدی توی گوشی می پيچه: - کجايی؟ناخواسته زبانم باز می شه:- زنگ زدی که بپرسی کجام؟ برای تو چه فرقی می کنه؟اينبار عصبی و حرص الود جواب می ده:- برای جواب دادن زيرلفظی می خوای؟سکوت می کنم.. سکوتم رو با جواب نصف و نيمه پايان می دم : - بيمارستان..- بيا پايين، جلوی در ورودی.. پوفی می کشم و خواسته اش رو رد می کنم:- حوصله ندارم. از همينجا بگو..روی حرفش پافشاری می کنه:- منتظرم... گوشی رو قطع می کنه. کلافه می شم.. حرص می خورم.. عصبی می شم.. ظرفيت سرريز شده ام فوران می کنه. عصبی گوشی رو روی تخت پرت می کنم. با قدم های سنگين از اتاق خارج می شم. جلوی ورودی، پشت به در و رو به خيابون، با همون ظاهر و وضع آراسته، ايستاده..عصبی جلو می رم: - چی کاری داشتی که پشت تلفن نمی شه گفت..به سمتم برمی گرده. نگاهش از پشت عينک آفتابیوراندازم می کنه.- عوض شدی..توی ذهنم تکرار می شه...عوض شدم؟ ... می دونم‼!... عوض شدم... حال و روز نزار مامان.. گرد پيری نشسته به صورت بابا.. می تونم که عوض نشم؟ ... توی صورتش براق می شم: - اين همه راه رو نيومدی که سر وضع عوض شدم رو بهم يادآوری کنی.. کارت رو بگو..از لحنم جا می خوره، لحنش محکم می شه: - فکر می کنم لازمه بهت يادآوری کنم که چند سالی ازت بزرگترم.. توی دلم فرياد می زنم: بزرگتری؟..بزرگی.. آقای بزرگ..آقای بزرگتر.. آقای فهميده.. من .. منِ عوض شده... من تمام شده.. برای کودکی و بچگی ساخته شدم.. تو ببخش‼! نگاه عصبی ام رو از صورتش می گيرم.. به سمت در چرخ می خورم: - کجا؟ هنوز حرفم تموم نشده...بدون اينکه برگردم جواب می دم: - کار دارم. زودتر بگو..سنگينی نگاه عصبیش جسمم رو نشونه می ره: اون روز توی شرکت ... شرکت و تصادف و قرارداد تحميلی توی ذهنم جون می گيره... ناشنوا می شم، عصبی می شم..جوشی می شم..ادامه ی حرفش رو نمی شنوم... از اينکه توی اين وضعيت.. اين اوضاع و احوال به هم پيچيده.. وسط اين همه گرفتاری.. هنوز به فکر تصادف و خسارت جبران نشده اش مانده ، داغ می کنم.. عصبانيتم لحظه به لحظه بيشتر می شه.. دستهام مشت می شه .. به سمتش برمی گردم.. فاصله بينمون رو با قدمهای شمرده پر می کنم، صدای خودم رو می شنوم که رفته رفته اوج می گيره: - چرا دست از سرم برنمیداری.. چرا ولم نمی کنی.. چرا نميذاری به درد خودم بميرم.. چقدر خودخواهی.. نمی بينی تو چه وضعيتم.. نمی بينی تو چه حاليم.. مامانم رو نديدی.. داره می ميره.. داره جلوی چشمای من جون می ده.. جون می ده و من نمی تونم هيچ کاری واسش انجام بدم.. اون وقت تو.. توی پول پرست... بلند شدی اومدی وسط اين همه بدبختی می گی چی؟.. که خسارتتو جبران کنم.. که خدايی نکرده سرت کلاه نذارم.. آی خدا.. چرا دردمو نمی فهمی.. چرا راحتم نميذاری... حالم رو نمی فهمم..حال خرابم رو نمی فهمم.. بغض چند روزه ام آزاد شده.. ناله
مطالب مشابه :
دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل
دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل دانلود رمان مخصوص موبایل [ شنبه دوم شهریور ۱۳۹۲ ]
رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد
بی رمان - رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد 17- رمان مخصوص موبایل درد و
رمان تبسم2
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل يعني سقوط آزاد!!!
رمان نامزدمن-7-
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
قسمت 40 رمان سیگار شکلاتی
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان,رمان مخصوص موبایل تخت ، یه سقوط آزاد رفت و
رمان تبسم1
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان پايان بازی
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان سعی می کنم بازوم رو از حلقه دستش آزاد کنم.
روزای بارونی 9
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص رمان مخصوص موبایل,رمان مشکوکی ته دره سقوط می کنن
رمان پرتو35
رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
برچسب :
دانلود رمان سقوط ازاد مخصوص موبایل