رمان کژال - 1

به نام خدا
صدای آیفون من رو از عمق درس بیرون کشید…به کمرم کش و قوسی دادم و بلند شدم صدای زنگ قصد متوقف شدن نداشت باید حدس میزدم چه کسی پشت دره…آیفون رو برداشتم
-کیه؟
-منم خرخون باز کن اون درو مردم از سرما…
حدسم درست بود پریسا با چهره ی گل انداخته از سوز و سرما به داخل اومد…خندم گرفت
-کوفت چرا میخندی؟
-قیافشو نگاه انگار از قطب اومده.. دختر تو چرا اینقدر سرمایی؟!!
-وا مثه تو گرمایی خوبه..یه چایی بردار بیار ببینم
همینطور که به سمت اشپزخانه میرفتم پرسیدم
-خب واسه چی اومدی اینجا؟
-زهرمار این چه طرزه مهمون نوازیه …خونه ی خالمه هرموقع بخوام میام اصلا به تو چه..؟
با سینی چایی برگشتم
-خب حالا….
همینطور که عشوه میومد گفت-بهم برخوردااا
با خنده گفتم-خب میخواستی بری کنار که بهت برنخوره
-ااا لووس همه چیو مسخره کن کژال..بهم میرسیم.راستی خاله و عمو کجان؟
-رفتن عروس دومادی بیرون
-اوه اوه چه رومانتیک
-اره دیگه
-وای کژال خبر دارم برات در حد کهکشان
-چی؟
-کوروش برگشته ایران
-کوروش زند؟
-آره ه ه اونم فقط با بچش،میگن زنش و طلاق داده .. میگن زنش بهش خیانت کرده خلاصه خیلی حرف پشته سرشونه ولی از اون مهم تر مهمونیه خاله خانم به خاطره ورود تک پسرش به ایران همه هم دعوتن شما هم همینطور…
-وایسا ببینم…کوروش برگشته؟ اونم بدون زن؟ با یه بچه ؟ بعد خاله خانم مهمونی داده ؟ مهمونی واسه چی داده ؟واسه طلاق پسرش
یه مرتبه پریسا شروع به خندیدن کرد..
-به چی میخندی دارم جدی میگم آخه دیگه مهمونی گرفتن داره !!
-چیکار به اونش داری تو نمیدونی دخترای فامیل چه دندونی براش تیز کردن همه افتادن به تکاپو که دل این شاه پسرو یه جورایی بدزدن
-اونوقت دل یه پسر بیوه اونم با یه بچه دزدیدن داره
پریسا بلند شروع به خندیدن کرد- اون زن شوهر مردس که بهش میگن بیوه…برو خوب شو
خودم هم خنده ام گرفت گفتم-خب حالا هرچی…پس چرا مامانم به من چیزی نگفت
-چه میدونم والا
در همون حین صدای باز شدن در اومد و پدر و مادرم وارد شدن
-سلام مامان سلام بابا خسته نباشید انگار حسابی خرید کردید
پریسا هم متقابلا سلام کرد و با هم به کمکشان رفتیم کیسه های خرید رو از مادرم گرفتیم و به همراه پدرم و پریسا به آشپزخانه رفتیم و انهارو توی آشپزخونه گذاشتیم و برگشتیم
مادرم روی مبل لم داده بود و خستگی به در میکرد
با پریسا کنارش نشستیم پدرم به اتاقشان رفت تا لباسش را عوض کنه
رو به مادرم گفتم-مامان چرا نگفتی خاله خانم مهمونی گرفته و همرو هم دعوت کرده؟؟!!
مادرم با خنده به پریسا نگاهی کرد، پریسا شانه ای بالا انداخت….مادر گفت
-نمیخواستیم حواست پرت بشه تو فعلا باید روی درست تمرکز کنی و به فکر مهمونیو اینا نباشی
-آهان ولی من میخوام بیام
پریسا-آره خاله بیاد برای روحیشم خوبه
-حالا تا روزه مهمونی فعلا که نظر منو پدرش اینه که تو خونه درسشو بخونه بهتره
پریسا با اشاره بهم فهموند که پاشو بریم توی اتاقت ،با اجازه ای گفتیم و به اتاقم رفتیم.به محض ورود به اتاق گفتم
-هان چته؟
-خاله میترسه توام کوروش رو ببینی هوایی بشی حواست از درس و اینا پرت بشه واسه همین مخالفه
-برو بابا اون یارو سن بابای منو داره تازه بیوه هم که هست مگه خرم هوایی بشم؟!
-اولا سن بابای تورو نداره و همش 27 سالشه تازه اگه ببینیش… میگن شبیه مدلاس تازه با اون مال و ثروت چرا که نه!!
-لازم نکرده از این نسخه ها واسه خودت بپیچ خواهشا
-اوف من که از خدامه…
اون روز بعد از اینکه پریسا رفت کمی به اینکه آیا چی شده که کوروش برگشته فکر کردم و بعد به خودم گفتم به تو چه دختر مگه فوضولی…..
روزه مهمونی فرا رسید بالاخره مادرم بعد از اصرار های فراوان پریسا راضی شد تا من هم به مهمونی بیام…
توی آیینه خودم رو برانداز کردم شلوار جین مشکی جذبم رو پوشیدم وسارافون قهوه ای رنگم رو با یه شال خاکی ست کردم هارمونی خوبی با موهای لخت و زیتونی رنگم ایجاد کرده بود چشمانم درشت بودند و قهوه ای رنگ ارایش خاصی نکردم و فقط یه رژ صورتی رنگ زدم تا صورتم بی حال نباشد.
سوار پراید پدر شدیم و به سمت خونه باغ آقای زند حرکت کردیم جلوی خونه پر بود از ماشین با هم پیاده شدیم و به سمت در رفتیم که من متوجه شدم کیفم رو داخل ماشین جا گذاشتم کلید رو از پدرم گرفتم به اونها گفتم شما برید منم الان میام ،دره ماشین رو که باز کردم دیدم گوشیم در حال زنگ خوردن هست سریع کیفم رو برداشتم در ماشین رو بستم و گوشیم رو از توی کیف بیرون آوردم رها بود دوست دوران دبیرستان، من و رها با چند تا از دوستای دیگم برای کنکور میخوندیم به ماشین تکیه دادم و اتصال رو برقرار کردم
-الو سلام رها
-سلام کژال جونم خوبی؟ یه سوال داشتم بپرسم الان؟
-الان که خونه نیستم بذار واسه ی فردا
-باااوشه..ببخشید مزاحمت شدم پس فعلا
-خدافظ
گوشی رو قطع کردم به داخل کیفم انداختم و اروم وارد عمارت شدم کمی که جلو رفتم صدای گریه ی یه بچه توجهم رو به خودش جلب کرد دنبال صدا رفتم و دیدم یه پسر بچه ی ناز و شیطون روی زمین افتاده و داره گریه میکنه جلو رفتم و روبه روش نشستم
-اخی کوچولو چی شده زمین خوردی؟
صورتش رو به طرف دیگه باغ کرد و دوباره گریه کرد
-چرا با من قهری؟ بیا خاله ببینم دستت زخم شده؟ مامان بابات کجان؟
نخیر نمیخواست هیچ جوره جواب منو بده
-هههممم خب آخه مردا که گریه نمیکنن
یه مرتبه برگشت و گفت –ولی من میخوام گریه کنم
و دوباره صورتش رو برگردوند ،فهمیدم حسابی روی مرد بودنش غیرت داره خندم گرفت
-آره ه خب هرطور که دوست داری ولی فکرنمیکنی اگه تو که مردی گریه کنی پس دختر بچه های لوس چیکار کنن؟
آروم آروم برگشت و با پشت دستش اشکای صورتشو پاک کرد و گفت- خب اونا گریه کنن من دیگه گریه نمیکنم
لبخند پیروزی روی لبام نقش بست یه دستمال کاغذی از توی کیفم برداشتم و خاک و خون روی دست اون بچه رو پاک کردم
-آفرین مرد کوچولو
یه مرتبه دستشو کشید و از روی زمین بلند شد و گفت-من کوچولو نیستم!
با لبخند بازوهاش رو گرفتم و گفتم
-اوه اوه ببخشید اشتباه از من بود لطفا منو ببخشید آقااااا حالا برای عذرخواهی….
با لبخند داشتم به صورت با نمک اون کوچولو نگاه میکردم اومدم بگم حالا برای عذرخواهی چی دوست داری بهت بدم که یه مرتبه صدای یه مرد منو مجبورم کرد تا سرم رو بالا بگیرم دستش روی شونه ی اون پسر بچه قرار گرفت ایستادم و به اون مرد نگاه کردم اخم هاش توی هم بود چشمای خاکستریش زیادی توی دید بود
-کوهیار مگه بهت نگفتم توی حیاط نرو..هوا سرده سرما میخوری
-ولی بابا من حوصلم سر رفته بود
چه بی ادب انگار نه انگار که منم اونجا ایستادم کیفم رو روی شونه ام جابه جا کردم و خواستم رد بشم که کوهیار گفت: خاله میخواستین برای عذرخواهی چی کار کنین؟
خندم گرفت بدون توجه به مرد که ابروهاش به خاطر تعجب بالا رفته بود دوباره روی پاهام نشستم و از کیفم شکلات کاکائویی رو بیرون آوردم و روبه روی کوهیار گرفتم
-بیا خاله نوش جونت
با خوشحالی گرفت و گفت-مرسی خاله من کاکائو خیلی دوست دارم
لبخندی زدم و بلند شدم نیم نگاهی به اون مرد که حالا نیشخندی به صورتش داشت و منو برانداز میکرد ؛کردم و به سمت عمارت رفتم .. داخل عمارت خیلی شلوغ بود به محض پیدا کردن پریسا به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
-سلام
-سلام پس تو کجا موندی دختر شیش ساعته مامان بابات اومدن داخل
-کیفمو توی ماشین جاگذاشته بودم
-میگم ببین چه دخترای فامیل همه به خودشون رسیدن
-خب نرسن؟
-دیوونه با این قیافه ی پشت کنکوری تو کوروش کبیر که سهل خواجه ی توی حرمشم چشمش تورو نمیگیره
-وا به این خشگلی در ضمن کوروش و خواجه اش ارزونی خودتون
-وای خره ندیدیش که اگه ببینیش یه دل نه صد دل عاشقش میشی خره تا وارد شد همه دخترا پس افتادن
خندیدم…در عمارت باز شد و اون مرد اخمو با پسرش وارد شدن حس کردم با همون نیشخند مسخره داره منو نگاه میکنه یه عده از دخترا جلو رفتن و جلو دید گرفته شد….
پریسا گفت-وای کژال دیدی کوروش رو؟ همونی که یه پسر بچه کنارش بود
با تعجب به پریسا نگاه کردم توی دلم گفتم پس اون مرد با اون نگاه نافذ و اون نیشخند مسخره کوروش بود!!پس اون پسر بچه ی ناز و دوست داشتنی کوهیار پسر کوروش بود… خاک بر سر اون زنی که به یه همچین شوهر و یه همچین بچه ای پشت کرده……با صدای پریسا به خودم اومدم
-الو حواست کجاست
-آخ ببخشید چی میگفتی
پریسا با خنده گفت-پس توام جادوش شدی آره؟ لامصب مهره مار داره
-چی میگی تو جادو و جمبل کجا بوده داشتم فکر میکردم
-به چی؟
-چیزه جذابی واسه تعریف کردن نبود
-خب بگو دیگه
یه مرتبه صدای دخترا اومد هرکدوم چیزی میگفتن
-اخی کوهیارم چرا دستت زخمی شده
-بیا بریم برات بشورم
-وای صورتتو چرا کاکائویی کردی!!
به سمت صدا برگشتم دیدم کوروش و کوهیار اومدن سمت انتهایی سالن جایی که ما نشسته بودیم و دخترا هم دورشون و هرکدوم واسه جلب توجه کوروش کاری میکردند.
رو به پریسا گفتم-پاشو بریم
-کجا بریم بابا تازه سوژه اومده نزدیک ما بذار ببینیم بالاخره کدومشون پیروز میدون میشن
-ااا پریسا مسخره بازی در نیار بیا بریم من هنوز به بزرگترا سلام نکردم
-ببین چطوری خودت سوژه رو میپرونی
خندم گرفت با هم بلند شدیم و به سمت قسمتی از عمارت که بزرگترها نشسته بودند رفتیم میون راه یه مرتبه صدای خاله خاله گفتن کوهیار اومد و دستای کوچولوش که دور پام حلقه شد
خم شدم و بغلش کردم و با خنده گفتم-چی شده خاله
-خاله منو از دست این دخترا نجات بده همشون میخوان با من ازدواج کنن
به پریسا که با تعجب به من نگاه میکرد نگاه کردم خندم گرفته بود با لبخند به کوهیار گفتم
-چرا خاله فرار میکنی خوبه که
-نه خاله من که نمیتونم با همشون ازدواج کنم که تازشم من خودم یکیو واسه ازدواج انتخاب کردم
همینطور که تو بغلم بود و حرف میزد به سمت دیگر سالن رفتیم
-کی هست اون دختر خوشبخت خاله؟
-شمایین!من میخوام با شما ازدواج کنم
خندم گرفت گفتم-چرا من خاله؟
-به به کژال جان دخترم خوش اومدی
نگاهم رو از کوهیار که میخواست صحبت کنه گرفتم و به خاله خانم دادم
-سلام خاله خانم خوب هستید
-ممنون دخترم میبینم که بالاخره کوهیار به یه نفر روی خوش نشون داد
کوهیار که از این مکالمات خسته شده بود از بغل من پایین اومد و به سمت دیگر عمارت رفت
به خاله خانم لبخندی زدم به سمت خاله و شوهر خالم رفتم با اون ها هم سلام و احوال پرسی کردم با اقای زند و بقیه ی اقوام هم سلام و احوال پرسی کردم وبا پریسا نشستیم……
پریسا پرسید:
-بگو ببینم جریان چیه کوهیار از کجا تورو میشناسه ای موزمار من میدونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسته نکنه با کوروش صنمی داری آره؟ وای باید فکرشو میکردم
-ااا زبون به دهن بگیر دختر یه بند حرف میزنه کوهیارو توی باغ دیدم خورده بود روی زمین بهش شکلات دادم باهام دوست شد
-همین؟
-همین
-اخه اگه به شکلات بود که الان با همه ی این دخترا دوست شده بود!!!
-آخه منم مهره ی مار دارم خوده کوروشم از وقتی منو دیده همش نیشخندای عاشقانه تحویلم میده
یه مرتبه پریسا به خنده افتاد
-دیوونه….!!! البته اون نیشخنده همیشه کنج لبش جا خوش کرده انگار با عالم و آدم دعوا داره میخواد سر به تن هیچ کس نباشه
-اوهوم ولی از حق نگذریم جذاب بود اگه زن نداشت و میومد خاستگاری من شاید جوابم مثبت بود!
-اوهو خانم! عزیزم ضعیف میشی اینقدر کم اشتهایی !
با هم خندیدیم و چند دقیقه بعد برای شام صدا زدند تا به سمت دیگر سالن که میز چیده بودند بریم
هرکسی بشقابی بر میداشت و به سمت میز ها میرفت تا برای خودش غذا و مخلفات بردارد با پریسا به سمت میز ها رفتیم در حین حرف زدن با هم غذا برمیداشتیم حس کردم کسی پشت سر من ایستاد برگشتم و کوروش رو در یک قدمی خودم دیدم که با اخم به سمتم خم شد و گفت –نقشت هرچی هست منتفیه قبول دارم تونستی دل کوهیار رو بدست بیاری که اونم کاره اسونی نیست ولی من نه! سرمایه گذاریتو روی کس دیگه ای انجام بده …….
از اونجا دور شد با بهت به دور شدنش نگاه میکردم مرتیکه ی احمق با خودش چه فکری کرده بود
بغض کرده بودم دلم میخواست داد بزنم فکر کردی کی هستی !
پریسا سعی کرد منو آروم کنه پس او هم شنیده بود چطوری کوروش کبیرش من رو تحقیر کرده بود
اینکه آن شب چگونه و به چه شکل گذشت چیزه زیادی یادم نیست فقط دستان کوچک کوهیار که موقع برگشت بر گردنم آویزان شده بود و مانع رفتنم میشد و لبخند معنادار خاله خانم و اخم پیشانی کوروش در خاطرم ماند…
در راه برگشت حسابی از جانب مادر و پدر بازخواست شدم که چرا کوهیار اینقدر با من صمیمی بود! حس کردم زیاد از این موضوع خوشحال نیستند.
دو روز بعد وقتی در اتاقم مشغول درس خواندن بودم حس تشنگی باعث شد تا از اتاقم به سمت آشپزخانه بروم در حین نزدیک شدن به آشپزخانه حس کردم مادر و پدرم پچ پچ وار مشغول صحبت هستند داخل نشدم مادرم به پدر گفت
-حالا چیکار میتونیم بکنیم
-نمیدونم اگه پول رو جور نکنیم بانک خونه رو میگیره و میذاره واسه فروش سندش گرو بانک!!
-وای اینطوری که وسط سال اواره ی کوچه و خیابون میشیم مثلا تو کارمند اون بانک بودی نمیتونن یکم محلت بدن
-خانم همین الانم به خاطره اینکه کارمنده اونجا بودم این وام رو بهم دادن و تا الان محلت دادن..نمیدونم باید یه فکری بکنیم
-آخه چه فکری!! قسط تخت و کمد کژال هم فردا وقت پرداختشه
دستم را بر روی دهانم گرفتم تا صدای حق حق گریه ام را نشنوند و به سمت اتاقم هجوم بردم بدترین حس دنیا این بود که درماندگی پدر با شرافتت را ببینی پدری که با حقوق کم بازنشستگی تمام سعیش را میکرد تا بهترین زندگی را برای زن و فرزندش بسازد….نگاهی به اتاقم کردم حالا اگر این تخت و کمد و میز تحریر نبود میمردی؟! وای بر من…
آن روز تا شب در اتاقم ماندم و موقع ناهار هم خودم را به خواب زدم، روی نگاه کردم به صورت مادرو پدرم را نداشتم شب موقع شام وقتی از اتاقم به آشپزخانه رفتم مادر و پدرم هرکدام غرق در افکار خود با غذایشان بازی میکردند سعی کردم خودم را بی خبر نشان دهم…
-به به چه کرده مامان خانم چه کوکوسبزی لذیذی
هر دو از فکر بیرون آمدند و سعی کردند با لبخند از من استقبال کنند
-بیا مادر بیا بشین که ناهارم نخوردی حالا ضعف میکنی
-آره بابا جان بیا
-چشــــــم
روی صندلی نشستم و مشغول غذا خوردن شدم حس کردم مادروپدرم با چشمانشان در حال حرف زدن با یکدیگرند سعی کردم به روی خودم نیاورم..
-برای چهارشنبه شب مهمون داریم
این حرفی بود که مادرم زد پرسیدم
-خب به سلامتی کیا هستن؟
- خاله خانم و حاج زند با پسرشو نوه اش
یه مرتبه غذا بیخ گلویم پرید و به سرفه افتادم مادرم لیوان اب را به دستم داد کمی از اب نوشیدم و بانگرانی گفتم
-برای چی؟
-نمیدونم خاله خانم میگفت کوهیار بهانه ی کژال رو میگیره و میخوایم یه سری بهتون بزنیم و اینا
پدرم ساکت غرق در خودش بود
-آهان..خب بیان قدمشون به چشم
کوروش:
-این مسخره بازیا چیه درآوردید من نیومدم ایران که شما برای من زن بگیرید…
حاجی ساکت بود و من رو نگاه میکرد ،حاج خانم گفت:
-پسرم سر خود رفتی زن گرفتی هیچی نگفتیم با یه بچه بدون زنت برگشتی گفتی اهل زندگی نبود گفتیم قدمت به روی چشم اینجا خونه ی تو و این بچس…ولی این بچه به مادر احتیاج داره کی بهتر از کژال که اینقدر راحت باهاش کنار اومده
نخیر اینا هیچ جوره کوتاه نمیومدن باید از یه راه دیگه وارد میشدم!!
-مادر من این دختره بچس !شما یه درصد فکر کن من راضی بشم فکر کردی اونا راضی میشن دخترشون رو بدن به من ؟
این بار حاجی دخالت کرد
-پسرم اینکه اونا راضی میشن یا نه رو فردا میفهمیم ،این هم که بخوای مخالفت کنی یا نه به خودت مربوطه ولی اگه خواستی مخالفت کنی بلیت بگیر و برگرد همون جایی که بودی از ارث هم محرومی دیگه هم اسمت رو نمیارم..
بلند شد و آرام به اتاقش رفت، به حاج خانم نگاه کردم او هم ابرویی بالا انداخت سری تکان داد و من رو تنها گذاشت روی نزدیک ترین مبل ولو شدم و دستانم رو به سرم گرفت چرا اینقدر پافشاری میکردند کاش برنگشته بودم …صدای کوهیار من رو از افکارم بیرون آورد، روی پله ها استاده بود…
-بابا
-جان بابا؟
-خونه ی خاله نمیریم؟
این را دیگر کجای دلم میگذاشتم …دستم را باز کردم، به آغوشم آمد گفتم
-تو دوست داری بریم؟
با خوشحالی دستانش را به هم کوبید و گفت
-آره خیلی دوست دارم
-باشه فقط به خاطر تو میریم
اینکه اینگونه بهانه ی کژال را میگیرفت کم بود محبت مادری بود که هیچ وقت برایش مادری نکرد شاید من هم بودم اینگونه وابسته ی محبت زن دیگری میشدم دلم به حال بچه ی خودم سوخت این زندگی بود که خودم برایش ساختم حال باید درستش میکردم…برایم محروم شدن از ارث و این مسائل مهم نبود تنها کوهیار برایم مهم بود و بس!
روبه روی کژال که با کوهیار فارق از دنیا اطرافش بازی میکرد و میخندید نشسته بودم.
چگونه میتوانم به این دختر بچه به چشم همسرم نگاه کنم اصلا مگر میتوانم کسی را جایگزین عشقم آتوسا بکنم..کژال کت بلند و شلوار راسه ی مشکی رنگی پوشیده بود و یک شال آبی هم سرش کرده بود خیلی ساده تر از آن چیزی بود که فکر میکردم….
همه حرفی زده میشد به جز بحث ازدواج اصلا شک داشتم خانواده ی بهرامی در جریان بودند یا نه..در فکر بودم که کژال من را مخاطب قرار داد و گفت
-آقای زند کوهیار که آمریکا بزرگ شده چطوری اینقدر روون فارسی حرف میزنه؟
-به خاطره اینکه من نخواستم زبون اصلیشو فراموش کنه
با تعجب ابروهایش را بالا داد و آهانی گفت و دوباره با کوهیار مشغول شد صدای پدرم همه را به سکوت وادار کرد
-خب غرض از مزاحمت…
آقای بهرامی-خواهش میکنم حاجی مراحمید
-اختیار دارید… ما برای امر خیری خدمتتون رسیدیم .
بعد حاجی رو کرد به حاج خانم و گفت
-حاج خانم بقیه ی مجلس دست شما
حاج خانم شروع کرد به صحبت کردن و من خیره بودم به کژال تا ببینم عکس العملش چیست!حاج خانم شروع به حرف زدن کرد
-بله همینطور که حاجی گفتند برای امر خیر مزاحمتون شدیم اینکه ما از وقتی پسرمون از امریکا برگشته واسش دنبال یه دختر خوب میگردیم تا هم برای پسرمون همسری کنه هم برای کوهیار مادری..از وقتی من وابستگی کوهیار رو به کژال جان دیدم گفتم کی بهتر از کژال که بشه تک عروس خانواده ی کیازند البته بگم همیشه مهر کژال تو دلم بود ولی چه کنم که سرنوشت رو نمیشه عوض کرد خلاصه که غرض از مزاحمت خاستگاری دخترم کژال برای کوروش پسرمون بود.
تموم شد…رنگ کژال مثل دیوار خونشون سفید شده بود پوزخند نشست روی لبم چیه اینقدر وحشتناکم..مادر و پدرش متفکرانه روی زمین رو جستوجو میکردند نمیدونم دقیق دنبال چی بودند ولی قصد حرف زدن نداشتند……..
-ببخشید
این کژال بود که با یه عذر خواهی مجلس رو ترک کرد……
کژال
چهارزانو روی تختم نشسته بودم و به دیوار روبه روم بی هیچ هدف خاصی خیره شده بودم …مغزم قفل کرده بود حتی نمیدونست الان دقیقا باید به چی فکر کنه…دو روز از اون روز کذایی خاستگاری گذشته بود و مادر و پدرم سعی میکردند که این جریان رو از یاد من ببرند ولی ذهن من خیلی درگیر شده بود،بدتر از همه این بود که از همه دوری میکردم.. نمیدونم چند ساعت بی هدف به دیوار رو به روم خیره بودم که کسی در اتاقم رو زد سریع به زیر پتوم خزیدم و خودم رو به خواب زدم چند ثانیه بعد در اتاقم دوباره بسته شد و من هم دیگر چشمانم را باز نکردم.. صبح ساعت 10 که از خواب بیدار شدم صدای مادرم و خاله ام از بیرون می آمد مجبور شدم گوش بایستم تا ببینم چه میگویند
-خاله خانم یک ساعت پیش زنگ زد
-خب ؟
-میگفت میدونم پسر ما یه بچه داره و قبلا ازدواج کرده ولی اگه قبول کنید جبران میکنیم
-خب تو چی گفتی؟
-گفتم نه دختر من اصلا توی فکر ازدواج و این بحثا نیست من نمیخوام فکرش رو از درس منحرف کنم
-خواهر شاید اگه کژال با کوروش ازدواج کنه بتونید بدهی بانک رو هم بدید
- هی خواهر یعنی میگی دخترم رو بفروشم؟ هنوز اینقدر بدبخت نشدیم.من نمیدونم حاج زند از کجا متوجه بدهی ما شده بود!!
-خواهر تو آقای زند رو دسته کم گرفتی ؟ همه جا اشنا داره از هرچی بخواد میتونه سر در بیاره
-ولی من نمیتونم دخترم رو به خاطر بدهی باباش بدبخت کنم
-بدبخت چیه ؟ ندیدی توی مهمونیشون همه دنبال این بودند که یجوری دخترشون رو قالب پسر حاج زند بکنن؟ اتفاقا پسر بدی هم به نظر نمیرسید.حالا باز هرطور خودت میدونی
-من زنگ میزنم و میگم کژال مخالف تا به اونا هم بی اخترامی نشه
روی تختم نشستم و شروع به فکر کردن کردم باید چه میکردم ؟ اگر قرار بود با ازدواج من بدهی پدرم را حاج زند کامل بدهد و پدرم را از این همه فشار رها کند حاضر بودم با کوروش ازدواج کنم البته به قول خاله کوروش پسر بدی هم به نظر نمیرسید شاید با او خوشبخت میشدم .حتی فکر کردن به کوهیار هم مرا وادار میکرد تا تن به این ازدواج بدهم در همین افکار غوطه ور بودم که صدای گوشی تلفنم مرا به خود آورد موبایلم را برداشتم پریسا بود دکمه ی اتصال را زدم…
-بله؟
-سلاااام عروس خانم واییییی نمیدونی تا شنیدم کوروش اومده خاستگاریت چقدر ذوق کردم وای دختر کی فکرشو میکرد خره قراره حسابی خوشبخت بشی
-سلام پریسا خانم..خیلی ممنون منم خوبم شما چطوری؟ کم پیدایی
-اوووو حالا ول کن این تعارف هارو تعریف کن ببینم چی شد؟ وای مامانم نذاشت باهاش بیام وگرنه میخواستم بیام اونجا حسابی با هم حرف بزنیم
-چی میخواستی بشه..اولا در اصل خاله خانم اومد خاستگاری من نه کوروش دوما من الان باید برم سر درسم بعدا باهات تماس میگیرم
-ای نامرد داری منو میپیچونی..باشه برو فقط بگو جوابت چیه ؟
-نمیدونم پری بخدا نمیدونم
-یعنی خودتم بدت نمیادا هان؟
آه چه میدانست این دختر خاله ی سر خوش من از افکار مشوشم با اینکه 22سال سن داشت و از من بیشتر در جامعه بود اما رفتار هایش او را بچه سال تر از من نشان میداد…نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-آره بدم نمیاد حالا تا ببینیم چی میشه!!فعلا کاری نداری؟
-اوکی عزیزم مواظبه خودت باش فعلا خداحافظ
-خدانگه دار
موبایلم را روی تخت انداختم و روی صندلیم نشستم هرچه تلاش میکردم کلمه ای در ذهنم جا نمیگرفت…کتابم را بستم و از اتاقم بیرون رفتم مادر طبق معمول در آَشپزخانه بود


مطالب مشابه :


دامن های کوتاه دخترانه

دوخت انواع پیراهن شب -کت و دامن کت وسارافون انتخاب از ژورنال-متد




کت و شلوار مجلسی زنانه

مد و مدل لباس - کت و شلوار مجلسی زنانه - برای مشاهده مدلهای بیشتر به آرشیو وبلاگ مراجعه کنید!




مدل لباس بلند دخترانه

مدل کت زمستانی دخترانه کره ای 2014 مدل جدید بلوز و شلوارک دخترانه کره ای 92




فروش عمده انواع اجناس مردانه زنانه بچه گانه

فروش عمده انواع اجناس مردانه زنانه بچه گانه تابستانه و زمستانه :کاپشن-کت-پالتو-مانتو-لباس




مدل پالتو زمستان ۲۰۱۲

مدل کت و شلوار. مدل کت و شلوار مردانه. مدل مانتو وسارافون. مدل مانتوهای جدید ایرانی.




رمان کژال - 1

توی آیینه خودم رو برانداز کردم شلوار جین مشکی جذبم رو پوشیدم وسارافون قهوه کت بلند و




برچسب :