رمان درهمسایگی گودزیلا 9
به سمت صداچرخیدم وازکفشای یاروشروع کردم به بالارفتن...اُه
اُه!!!کفشارونگاه!!!!دوتاکفش کالج مشکی...فدای کفشت برادر!!!چه خوش تیپی
شوما!!
کت وشلوارمشکی براق...به به!!!چه کت وشلوارخوش دوختی تنتونه!!چه
پیرهن مردونه سفیدقشنگی...اُه!!چه سه تیغی کردی خودت و...چه قیافه توپی
داری برادر...عینک دودیت توحلقم...
- گفتم سلام!!!
نگاهم ودوختم به عینک دودیش وگفتم:علیک!!
بچه پررو رونگاه کن چقدخونسردزل زده بهم!!گودزیلای بی ریخت توی چهره وتیپ
من تغییری نمی بینی عایا؟!گفتم الان مثل این فیلماخیره خیره نگام می کنه
وزیرلب میگه چه خوشگل شدی!!زکی...این آقاازبس دخترمختردیده چشماش عادت
کرده...توام توهمیا!!!اصلاگودزیلا چرابایدبه توبگه که خوشگل شدی؟!توبه گفتن
اون چه احیتاجی داری؟!خودت خوشگل هستی عزیزم...بعله!!!
- بریم؟!
وبه ماشینی اشاره کردکه روبروی ساختمون پارک بود...این رادوین گودزیلاکی
اومدکه من متوجه نشدم؟!!تواصلاتاحالاتوعمرت متوجه چیزی شدی که این بارمتوجه
بشی؟!
باتعجب به ماشینه نگاه کردم وگفتم:اِ!!!این که رخش اریه...
خندیدوگفت:آره...ماشینامون وعوض کردیم!!جنسیس شد مال اونا...رخشش شد مال من!!
لبخندی روی لبم نشست...پس اسم ماشینش جنسیس بود...جنسیس!!اسمش توحلق رادوین...
باذوق به سمت ماشین اری رفتم...درشاگردوبازکردم ونشستم...رادوینم دروبازکردوسوارشد...استارت زدوماشین ازجاپرید...
بانگاهم تمام ماشین وازنظرگذروندم...نیشم تابناگوشم بازبود...خیلی دلم واست تنگ شده بودسلطان!!!خیلی وقت بودندیده بودمت!!!
- الان می خوایم کجابریم؟!
همون طورکه باذوق ماشین ودیدمی زدم،گفتم:به نظرت کجابایدبریم؟!خب میریم تالاردیگه!!
به ساعت اشاره ای کردوگفت:ساعت تازه 2ونیمه!!ساعت 6عقده...ما3ساعت ونیم
زودتربریم اونجابگیم چی؟!من بابای دومادم یاتوننه عروس که زودترازهمه پاشیم
بریم تالار؟!
اخمی کردم وگفتم:خب میگی چیکارکنیم؟!
پوفی کشیدودرحالیکه نگاهش به خیابون روبرو بود،گفت:نمی دونم...
زل زدم به روبروم ورفتم توفکر...تواین 3ساعت ونیمی که مونده چیکارکنیم؟!کجابریم؟!!بریم تالار؟!اصلاراهمون میدن که بریم؟!نمی دونم...
توهمین فکرابودم که بابشکنی که رادوین زدبه خودم اومدم...باتعجب بهش نگاه
کردم تابفهمم واسه چی بشکن زده...نیشش تابناگوشش بازبود...باذوق گفت:فهمیدم
چیکارکنیم!!!
همچین باذوق گفت که یه لحظه فکرکردم قراره بریم کافی
شاپی رستورانی چیزی کلی بهمون خوش بگذره...ازاون همه ذوق رادوین،منم ذوق
زده شده بودم...باخودم گفتم الان مثل این فیلما برمیداره من و می بره یه
پارکی جایی بهم بستنی وکیک و... میده.
داشتم ذوق مرگ می شدم...اومدم ازش بپرسم که چه راه حلی به مخ ناقصش خطورکرده که یهو زدبغل خیابون وماشین ازحرکت وایساد!!!
متعجب گفتم:چی شد؟!چراوایسادی؟!!
صندلی ماشین وتنظیم کردوهلش دادبه عقب...درحالیکه روی صندلی درازمی
کشید،گفت:نگه داشتم تا6یه چرت بزنیم...به جونه رهاازاول صبح دنبال کارای
امیرم..دسته گل بگیر،بروماشین وببرگل فروشی،بافیلمبردارهماهنگ کن،زنگ بزن
تالارازهمه چی مطمئن شو،کوفت کن،زهرمارکن...دارم ازخستگی میمیرم...خیلی
خوابم میاد...توام فک کنم خسته باشی...ازصبح توآرایشگاه بودی. پس بگیریه
چرت بزن تاساعت 6!!!
ودربرابرچشمای ازحدقه دراومده من،عینک دودیش
وازروی چشمش برداشت وگذاشتش روی داشبرد.آلارم گوشیش وروی ساعت 5 ونیم تنظیم
کردوسرش وتکیه دادبه پشتی صندلی...چشماش وبست ودریه چشم به هم زدن کپه
مرگش وگذاشت!!!
چشمام شده بودقده دوتاپرتقال اونم ازنوع تامسون!!!
همچین برگشت باذوق گفت فهمیدم چیکارکنیم که فکرکردم می خوادبرم داره ببرتم
کافی شاپی رستورانی پارکی جایی...نگوآقامی خواست بزنه کنار،کپه مرگش
وبذاره...مرده شورت وببرن که هیچیت به آدمیزادنرفته!!!آخه خوابیدن این همه
ذوق وشوق داره که تواونقدذوق مرگ شده بودی؟!نگاه چه راحتم لم داده روصندلی
کپیده!!!یعنی انقدکمبودخواب داشت که درکسری ازثانیه خوابید؟!!والامنم
امروزساعت 6بیدارشدم،دیشبم ساعت 2خوابیدم ولی مثل این گودزیلا هلاک خواب
نیستم!!!
نگاهی به چشمای بسته ولبخندروی لبش کردم...این دیوونه داره چه
خوابی می بینه که اینجوری لبخندروی لباشه؟!!فکرکنم داره خوابه دوس دختراش
ومی بینه...اسکله به خدا!!!شایدم داره به ریش نداشته من بدبخت می
خنده!!!ببین چه راحت کپه اش وگذاشته...سنگ قبرت وبشورم الهی!!!
بی
حوصله وکلافه نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم... خدایی
خیلی خسته بودم!!دیشب تاحالافقط 4ساعت خوابیدم...حداقل یه 2ساعت بخوابم که
توان داشته باشم تاآخرعروسی شادوسرحال باشم...دلم نمی خوادتوعروسی بهترین
دوستم چرت بزنم!!
نمی دونم کی وچجوری ولی بالاخره خوابم برد...
**********
باصدای آلارم گوشی رادوین ازخواب بیدارشدم...گوشیش مدام زنگ می زد...زنگش
خیلی رومخ بود!!دست درازکردم وگوشیش وکه روی داشبردبود،برداشتم...آلارم
وقطع کردم ونگاهی به رادوین انداختم...عین خرس کپه اش وگذاشته!!!مرده
شوربرده درهرشرایطی می خوابه...حالاچه توآسانسورباشه چه توماشین اونم
دقیقاروزی که عروسی بهترین رفیقشه!!
حالامن چجوری این وبیدارکنم؟!باجیغ ودادای من مگه بیدارمیشه؟!!
نگاهی به ساعت انداختم...وای6 شده!!!بدبخت شدیم...دیرشده!!مگه این
گودزیلاگوشیش وروی 5ونیم تنظیم نکرد؟!پس چرا الان زنگ زد؟!!نکنه این بیچاره
نیم ساعته داره زنگ میزنه وماعین خرس خوابیدیم؟!دیرشد...خاک به گورم!!
شروع کردم به جیغ ودادکردن:پاشو...پاشوگودزیلا !!!خواب آخرت بری
ایشاا...!! خودم باهمین دستام سنگ قبرت وبشورم
الهی!!!بلندشو...دیرشده!!پاشو.. .
علی رغم تمام جیغ ودادا ونفرین های
بنده،آقارادوین حتی به اندازه یه میلی مترم جابه جانشدن...چندباردیگه هم
جیغ ودادکردم ولی آقاخیال بیدارشدن نداشتن...
فکرشیطانی وخبیثی توی
ذهنم جرقه زد...دستم وبردم سمت ضبط وروشنش کردم...شانس من یه آهنگ شادودوپس
دوپسی درحال پخش بود...صداش وتاته زیادکردم...
یهو رادوین ازخواب پرید...شوکه ونگران گفت:چی شده؟!هان؟!صدای چی بود؟!
بیچاره کپ کرده بود...چشماش گرده شده بودورفته بودتوشوک!!حقش بود...
دستم وبه سمت ضبط درازکردم وخاموشش کردم...لبخندشیطونی زدم وگفتم:صدای این بود...
نفس راحتی کشیدودستش ولای موهاش فروکرد...کلافه گفت:مرده شورت وببرن!!واسه چی صدای ضبط واونقدزیادکردی؟!
شیطون گفتم:ازاونجایی که هرچی جیغ ودادکردم توی خرس هیچ عکس العملی نشون
ندادی،مجبورشدم دست به این کاربزنم...(به ساعت ماشین اشاره ای کردم وادامه
دادم:)دیرشده رادی...ساعت6شده!!!
اخمی کردوچشم غره ای بهم رفت که اون
سرش ناپیدا...ولی من اصلانترسیدم وباذوق نیشم وبازترکردم...دستش وبه سمت
سوئیچ بردواستارت زدوماشین حرکت کرد..
بیشترازنصف راه ورفته
بودیم...ساعت 6وربعه!!یعنی الان ارغوان اینارسیدن؟!!اگه من به عقد اری نرسم
چی؟!اگه دیربرسم وبله گفتن بهترین دوستم ونشنوم چی؟!همش تقصیره
رادوینه!!عین خرس کپه اش وگذاشت...گودزیلای بی ریخت خرس شکموی شلخته
دخترباز!!!الانم واسه من بامتانت وآروم هِلِک وهِلِک داره رانندگی می
کنه...خب یه ذره تندتربرودیگه رادی!!!
اخمی کردم واشاره ای به سرعت سنج ماشنیش کردم که باسرعت 80 تامی رفت...گفتم:نمیشه یه ذره گازبدی؟!دیرشده می فهمی؟!
بدون اینکه حرفی بزنه،اخم روی پیشونیش وغلیظ ترکردوپاش وروی پدال
گازفشارداد...باچنان سرعتی رانندگی می کردکه اون سرش ناپیدا!!!داشتم خودم
وخیس می کردم...خیلی تندمی رفت!!!هی به دروداشبردمی خوردم وجیغ می زدم ولی
رادوین اصلاحواسش به من نبود...بین ماشینالایی می کشیدوچراغ قرمزارو ردمی
کرد...ماشیناهمین جوری پشت سرهم بوق می زدن وفحش های رکیک می دادن...ولی
تمام حواس رادوین به رانندگیش بود...خداروشکربین راه به ترافیک
نخوردیم...اگه ترافیک باشه که کارمون ساخته اس!!!نگاهی به ساعت
کردم...6وبیست دقیقه اس!!!
یهوماشین وایساد...باتعجب به رادوین خیره شدم وگفتم:چی شد؟!چرا وایسادی؟!
اشاره ای به روبروش کردوگفت:اگه یه نگاهی به روبروت بندازی می فهمی!!
متعجب سرم وچرخوندم وبادیدن تابلوی روبروم فکم چسبیدبه کف ماشین!!!وای
خدا...اینجاکه تالاریه که عروسی اری توشه!!!ماکی رسیدیم اینجا؟!رادوین
چجوری تونست انقدسریع رانندگی کنه؟!
- پیاده شوبریم دیگه...دیرشده!!
باحرف رادوین،خیلی خونسرد نگاهم وازتابلو گرفتم ودوختم به چشماش... انگاریادم رفته بود دیرشده!!!
اشاره ای به ساعتش کردکه6وبیست وپنج دقیقه رونشون می داد!!!
نگاهم که به ساعت افتاد،جیغ خیفی کشیدم وکیف به دست ازماشین پیاده شدم...رادوینم پیاده شدودرماشین وقفل کرد...
باعجله به سمت درورودی می دویدم...من بااون کفشای عادی که راه میرم،می
خورم زمین...حالاچه برسه به این کفشاکه پاشنه اشون 5سانته!!!ولی افتادنم
برام مهم نبود...مهم اری بود...بایدبه عقدش برسم...
بانهایت سرعتی که
درتوانم بود، می دویدم ورادوینم وپشت سرم می دوید...توی راه چندباری
تامرزافتادن رفتم ولی نیفتادم...چیزی نمونده بودکه به دراصلی برسم...جلوی
درچندتاپله بودوبعدازاون دراصلی...داشتم ازروی پله هام ردمی شدم که یهو پای
راستم گیرکردبه لبه پله...تعادلم وازدست دادم...دیگه تودلم فاتحه خودم
وخونده بودم!!!خاک توسرم کنن که شب عروسی دوستمم دست اززمین خوردن
برنمیدارم!!!
دیگه خودم ونقش برزمین تصور می کردم که یهودستای رادوین دورکمرم حلقه شدوازافتادنم جلوگیری کرد...
باتعجب زل زدم به دستاش که دورکمرم بود...رادوین...رادوین من وگرفت تانیفتم؟!جونه رها رادوین این کاروکرد؟!
محودستای حلقه شده رادوین دورکمرم بودم که صداش توگوشم پیچید:
- دوساعته به چی نگاه می کنی ؟!دیرشده!!بدو...
نگاهم متعجبم ودوختم به چشماش...حلقه دستاش دورکمرم شل شد...اخمی کردو گفت:برودیگه...
راست میگه بایدبرم!!!دیرشده...
باعجله چندتاپله باقی مونده روهم طی کردم وبه دراصلی رسیدم...دروبازکردم وخودم پرت کردم تو!!!
بابازشدن در،همه مهمونابه سمت درچرخیدن ونگاهشون روی من قفل شد!!!همه
جاساکت بودوهیچ صدایی نمیومد...همه باتعجب زل زده بودن به من.خیلی اوضاع
افتضاحی بود!!هیچ کدوم ازاون آدمارم نمی شناختم...حس بدی داشتم که اون همه
آدم خیره خیره دارن نگاهم می کنن...خب چیه چرا اینجوری نگام می کنین؟!آدم
که نکشتم،دیررسیدم.
داشتم دربرابرنگاه های خیره اشون ذوب می شدم که رادوین پشتم قرارگرفت...سرم وبه سمتش چرخوندم...زیرلب گفت:بروتو...
نگاهم وازش گرفتم...واردسالن شدم...رادوینم واردشدو درو پشت سرش بست...مهموناچشم ازم برداشتن وبه کارخودشون مشغول شدن!
بانگاهم دنبال عروس خانوم خوشگل خودم گشتم...نگاهم که خوردبهش،دیدم داره
بهم چشم غره میره!!کنار امیرنشسته بودوداشت بابادبزن خودش وبادمی زد...خون
خونش ومی خورد...اُه اُه!!!این چرامن واینجوری نگاه می کنه؟!!نکنه صیغه
عقدوخوندن تموم شده؟!وای!!بدبخت شدم...اری خرخره ام ومی جوئه!!
بالب ولوچه آویزون به سمتش رفتم...روبروش وایسادم وباناراحتی گفتم:ببخشید...نمی خواستم دیربیام...همش تقصیره...
- منه!!
باشنیدن صدای رادوین به سمتش چرخیدم که پشت سرم وایساده بود...اومدکنارم
وروبه امیرگفت:راس میگه تقصیرمنه...خیلی خوابم میومد...گرفتم
خوابیدم...بعدچشمام وبازکردم دیدم ساعت 6شده!!
جون عمه دوس
دخترت!!!توخودت چشم خودت وبازکردی یامن به زوربازشون کردم؟!اون همه
زجرکشیدم تاآقاازخواب بیدارشن،حالاهمه چی وزده به نام خودش...توخودت ازخواب
بیدارشدی؟!روت وبرم بشر!!
چشم غره توپی بهش رفتم...روکردم به ارغوان وگفتم:صیغه عقدوخوندین؟!
ارغوان اخم غلیظی کردوگفت:نخیر!!
لبخندگشادی روی لبم نشست...اووووه...حالاچرااخم می کنی عروس خانوم؟!صیغه عقدوکه هنوز نخوندین!!
امیرلبخندی زدوگفت:همین چنددیقه پیش می خواستن بخونن ولی ارغوان گفت تارهانباشه من عقدنمی کنم!!
نیشم شل ترشد...یعنی ازاون بیشترنمی تونستم نیشم وبازکنم!!حس می کردم
عضلات گونه ام درحال ترکیدنن!!وایساببینم...مگه گونه ام عضله داره؟!واقعا؟!
رهاچراداری چرت میگی؟!به توچه که گونه عضله داره یانه؟!الان مهم ارغوانه نه عضلات گونه!!!
باذوق روی زمین زانو زدم وخودم وانداختم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش
کردم...زیرگوشش گفتم:بداخلاق نباش عروس خانوم!!عروس به این خوشگلی که اخم
نمی کنه!!
خودم وازبغلش بیرون کشیدم وزل زدم توچشماش...هنوزاخم کرده
بود...شکلکی واسش درآوردم وشیطون گفتم:اُه اُه!!!فک نکنم بااین اخلاق گندی
که داری بیشترازیه هفته توخونه امیردووم بیاریا!!!
اخمش محوشدولبخندکم رنگی روی لبش نشست...زل زدتوچشمام وپربغض گفت:رهاخیلی دوست دارم...
وچشماش پرازاشک شد...بی هواخودش وانداخت توبغلم...
ارغوان وتوبغلم فشاردادم وسرش وبوسیدم...امیرورادوین که بالای سرمون بودن
باچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده نگاهمون می کردن...بقیه مهمونام
باتعجب زل زده بودن به ارغوان که خودش وانداخته بودتوبغل من!!
اشک
توچشمام حلقه زد...دوباره سرش وبوسیدم وزیرگوشش گفتم:منم دوست دارم اری
خره!!حالاگریه ات واسه چیه؟!عروس که شب عروسیش گریه نمی کنه...
ازبغلم
بیرون کشیدمش وزل زدم توچشمای اشکیش...لبخندمهربونی بهش زدم وازتوی کیفم
دستمال کاغذی درآوردم...اشکاش وپاک کردم وگفتم:دیگه گریه نکنیا!!آفرین...
وپیشونیش وبوسیدم وازجام بلندشدم...
باذوق روبه عاقدگفتم:بخونیدحاج آقا!!بخونید...
عاقده سری تکون دادوروبه بابای ارغوان ومردی که کنارش بود(که احتمال می دادم بابای امیرباشه)گفت:بخونم؟!
اونام موافقت کردن وهمه سکوت کردن...
نگاهم خوردبه عموپرویزکه باهمون مرده که به احتمال زیادبابای امیره،درحال
صحبت بود...سری واسش تکون دادم وباحرکات لب باهاش سلام وعلیک کردم...اونم
بالبخند روی لبش جوابم وداد...
یهو سعیدوبابک ازلابه لای
مهمونا،پیداشون شدواومدن سمت ما...سعیدشادوشنگول به همه سلام کردوشروع
کردسربه سرامیرگذاشتن...صدای خنده های امیرورادوین وسعیدسکوت تالارومی
شکست...بابک بارادوین وامیردست دادوبه سمت ارغوان اومد...سلام کردوبهش
تبریک گفت...به من که رسید،نگاه غمگینی بهم انداخت وزیرلب سلام کرد...جواب
سلامش ودادم.نگاهش وازم گرفت وبه سمت سعیدورفت وکنارش وایساد...خیلی ناراحت
بود!!رادوین وسعیدوامیرمی خندیدن وباهم شوخی می کردن ولی بابک فقط نگاهشون
می کردوگاهی لبخندکمرنگی روی لبش می نشست...قیافه ناراحت بابک،حالم ودپ
کرد...عذاب وجدان داشتم...شایدمن مسبب ناراحتیشم...شایداگه بهش نمی گفتم که
ازش خوشم نمیاد،الان انقدداغون نبود...یعنی چی؟!من به بابک دروغ می گفتم
وسرنوشت خودم وسیاه می کردم که ناراحتش نکنم؟!گوربابای ناراحتی
بابک...اصلابه من چه؟!نمی تونستم ازسردلسوزی آینده خودم وخراب کنم
که!!!اصلاخوب شدکه راستش وبهش گفتم...
برای اینکه از اون حالت بیرون
بیام،به سمت کله قندایی رفتم که بالای سرعروس دامادمی سابنشون...کیفم
وگذاشتم روی میزی که کنارم بودوکله قندبه دست بالای سراری اینا
وایسادم...دوتادختردیگه ام که من هیچ کدومشون ونمی شناختم،یه پارچه بالای
سرعروس ودامادگرفتن...همه مهمونادورمون جمع شدن...رادوین
کنارامیروسعیدوبابک وایساده بودوحتی نیم نگاهیم به من نمی کرد!!به درک که
به من نگاه نمی کنه...مگه من منتظرنگاه اونم؟!ایش!!
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به عاقد...تک سرفه ای کردوشروع کردبه خوندن صیغه عقد...منم باذوق شروع کردم به قندسابیدن:
النِّکاحُ سُنَّتی،فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتی فَلَیَسَ مِنّی ... دوشیزه
مکرمه سر کار خانوم ارغوان همتی آیا بنده وکیلم شمارا با مهریه ی ... به
عقد دائم آقای امیر خالقی در بیاورم؟
ذوق زده گفتم:عروس رفته گل بچینه!!
این وکه گفتم رادوین زل زدبهم وپوزخندی روی لبش نشست...پوزخندی بهش زدم
ونگاهم وازش گرفتم...پسره چلغوز!!!خب مگه من چی گفتم که پوزخندمی زنه؟!گفتم
عروس رفته گل بچینه...خب سرهمه سفره عقداهمین ومیگن دیگه...
بیخیال
رادوین شدم وزل زدم به ارغوان...لبخندی روی لبش بودونگاهش به قرآنی بودکه
روی پاش قرارداشت...امیرم لبخندبرلب،به قرآن خیره شده بود...آخی!!چقدبهم
میاین...قربونتون برم من!!
عاقد داشت می خوند:
سر کار خانوم ارغوان همتی آیا بنده وکیلم شمارا با مهریه ی معلوم به عقد آقای امیر خالقی در بیاورم؟
به اینجاش که رسید،من گفتم:عروس رفته گلاب بیاره!!
ودوباره نگاه خیره رادوین وپوزخندروی لبش وبی محلی من!!
عاقدادامه داد:
برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟
بالبخندگشادی روی لبم گفتم:عروس خانوم زیرلفظی می خواد!!
وصدای دست وجیغ وسوت فضای تالاروپرکرد...مامان امیربه سمت ارغوان اومدوسرش
وبوسید...اولین باربودکه مامان امیرومی دیدم!!ظاهرا که زن خوب ومهربونی به
نظرمی رسید.
ازتویه جعبه سرویس طلایی بیرون آورد...دستبندارغوان ودستش
کرد...گوشواره روهم گوشش کردوگردنبندش ودورگردنش بست..سرویسش خیلی
نازبود!!
مامان امیربالبخندی روی لبش گفت:خوش بخت بشی عروس گلم...
ارغوان لبخندزد...مامان امیربوسه ای روی گونه اش نشوندوبه سمت امیررفت...اونم بوسیدوبه جای خودش برگشت...
بعدازرفتن مامان امیر،ارغوان نگاهش وازقرآن گرفت ودوخت به چشمای
امیر...لبخندامیرپرنگ ترشد...عاشقونه زل زده بوده به ارغوان...ارغوان
لبخندمهربونی بهش زدوگفت:بااجازه پدرومادرم وبزرگترا بله!!
صدای دست وجیغ وسوت جمعیت،فضاروپرکرده بود...بالاخره امیرم بله رو داد!
قندارو روی میزی که کنارم بودگذاشتم...به ارغوان خیره شدم...اری عروس
شده؟!ارغوان زن امیرشد؟!دوست من؟!ارغوان من؟!آبجی من؟!دلم واست تنگ میشه
اری...می ترسم باازدواج باامیرهمه من وفراموش کنی...دیگه سراغی ازم
نگیری...دیگه من ونبینی!!ارغوان دلم واست تنگ میشه...ولی...ولی واست خیلی
خوشحالم!!خوشبخت بشی قربونت برم...
اشک توچشمام حلقه زده بود... اشک شوق بود!!همه دست می زدن ولی من باچشمای پرازاشک زل زده بودم به ارغوان...واست خوشحالم عزیزم!!!
مامان ارغوان به سمتشون اومدوجعبه های خوشگلی که حلقه نامزدیشون توش
بودوگذاشت روی میزعقد...امیردست درازکردوحلقه ارغوان وازجعبه بیرون
آورد...دست چپ ارغوان وگرفت تودستش وحلقه رودستش کرد...جفتشون بانگاه های
عاشقونه زل زده بودن به هم دیگه...صدای دست وجیغ وسوت توی
فضاپیچید...ارغوان حلقه امیروازجعبه بیرون آورد...بالبخندی روی لبش حلقه
روکرددست امیرکرد...دوباره صدای جیغ وسوت وهلهله زنافضای سالن وپرکرد...
عاقدبه
سمتشون اومدویه سری کاغذبهشون دادتاامضاکنن...امیروارغوان شروع کردن به
امضاکردن...زل زدم به اری...لبخندی روی لبش بود...الهی من فدای اون
لبخندقشنگت بشم اری جونم!!خوشحالم برات خواهری...قربونت بشه رهاکه عروس
شدی...
دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...شب عروسی ارغوانه...من نبایدگریه کنم...آجی گلم داره عروس میشه.
لبخندی روی لبم نشست...
امضاکردن اری ایناکه تموم شد،کادو دادن فامیلاشروع شد...امیروارغوان
وایساده وبودن ومهمونابه سمتشون میومدن وباماچ وبغل وبوسه بهشون تبریک می
گفتن...به سمت کیفم رفتم وادکلن ودستبندی که برای امیر وارغوان خریده بودم
وبیرون آوردم...به سمتشون رفتم وروبروی ارغوان وایسادم...زل زدم بهش
ولبخندگشادی روی لبم نشست...اونم لبخندزد...خودم وانداختم توبغلش
وبوسیدمش...زیرگوشش گفتم:خوشبخت بشی خواهری...
من وازآغوش خودش بیرون
کشیدوزل زدتوچشمام...زیرلب گفت:مرسی...(وباشوخی ادامه داد:)توکی عروس میشی
که من بیام هی هی ماچت کنم بهت تبریک بگم؟!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:کی میادمن وبگیره بابا؟!من تاآخرعمرم بیخ ریش ننه بابامم!!
خندید...منم خندیدم...دستبندی که براش خریده بودم وازتوی جعبه اش بیرون آوردم وگفتم:زودتندسریع دستت وبیارجلو...
دستش وجلوآورد...دستبندودستش کردم وگفتم:اینم کادوی خوشگل رهاخانوم به اری خل وچل!!
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید...گفت:زحمت کشیدی خواهری...قربونت بشم...خیلی نازه...دست گلت دردنکنه...
گونه اش وبوسیدم وخودم وازبغلش بیرون کشیدم...باشوخی وخنده گفتم:قابلت
ونداره عزیزم!این کادوازطرف من ومامان وباباواشکان وساراس...نمی دونی مامان
چقددلش می خواست توعروسیت باشه...بهم سفارش کردکه یه عالمه ماچت کنم وبهت
تبریک بگم...
چندبارپشت سرهم گونه اش وبوسیدم وگفتم:تبریک عروس خانوم گل!!!
ارغوان بغض کردوگفت:کاش خاله مریم وعمومسعودواشکان وسارا اینجابودن...دلم واسشون تنگ شده.
اشک توچشمام حلقه زده بود.زیرلب گفتم:منم دلم واسشون تنگ شده...
برای اینکه گریه ارغوان ودرنیارم،لبخندی زدم وباشوخی وخنده گفتم:دیگه بحث
واحساسیش نکن اری جون...من دیگه برم...انقدمن وتو زرت زرت هم دیگه روبغل
کردیم،همه شاکی شدن!!بقیه هم می خوان بیان به عروس خوشگلمون کادوبدن
دیگه...من برم که جا واسه بقیه بازبشه!!
لبخندش پررنگ ترشد...چشمکی بهش
زدم وازش فاصله گرفتم...به سمت امیررفتم که داشت بایه آقایی روبوسی می
کرد...صبرکردم تاخوش بش اون آقاهه تموم بشه...اون که رفت،روبروی امیر
وایسادم وبالبخندی روی لبم گفتم:خوشبخت بشین ایشاا...!!!به پای هم
پیربشین...
لبخندی بهم زدوگفت:مرسی...ممنون!!
شیطون گفتم:ولی خدایی عجب دختری وتورکردیا!!توکل دنیابگردی لنگه ارغوان پیدانمی کنی...ازبس که خانوم وخوشگل وباکمالاته!!
خندیدوگفت:اون که صدالبته!!!
بالبخندی روی لبم،ادکلن وکه تویه جعبه خوشگل بود،به سمتش گرفتم وگفتم:اینم کادوی ناقابل من برای عرض تبریک!!
ادکلن وازدستم گرفت ومهربون گفت:چرازحمت کشیدی؟!دستت دردنکنه...ممنون...
لبخندی زدم وگفتم:خواهش می کنم...ناقابله...
لبخندامیرپررنگ ترشدودهن بازکردتاچیزی بگه که یهو بازوی من به وسیله یکی کشیده شد!!!
درکسری ازثانیه،یکی بازوم وکشیدومن وازجمعیتی که دورعروس ودامادبودن،بیرون
آورد...همچین بازوم وکشیدکه دستم ازجاکنده شد!!!آدمم انقدوحشی؟!کدوم خری
این کاروکرده؟!
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...سرم وبلندکردم تاحساب کسی که دستم وازجاکنده روبرسم که چشمم خوردبه یه جفت چشم عسلی...
امااین بار رادوین نبود...چشماهمون چشمابودن ولی یارو زن بود!!!یه زن
تقریبا 45 ساله باپوست سفید...چشمای درشت عسلی که کپ چشمای رادوین
بودن!!اصلاانگارچشمای رادوین وکنده بودن گذاشته بودن توصورت این
خانومه...ابروهای کمونی وخوشگل...بینی کوچیک وقلمی...لب قلوه ای خوشگلی که
حالایه لبخندروش بود...درکل خانومه خیلی خوشگل ونازبود!!!یه کت ودامن شیک
وتروتمیزپوشیده بودوباذوق زل زده بودبه من!!! وا!!!خداعقل بده...این چرا
اینجوری به من نگاه میکنه؟!ازهمچین خانوم خوشگل وشیک وخوش تیپی بعیده که
انقدوحشی وهیزباشه!!!چرا اینجوری داره من وبانگاهش می خوره؟!نکنه ازاون
زنای هیزه؟!!اصلاچراچشماش کپ چشمای رادوینه؟!نکنه ازفامیلای رادی
گودزیلاس؟!وای خدایانه...خودش کم بودکه حالافامیلاشم اضافه شدن؟!!
زنه درحالیکه نیشش تابناگوشش بازبود،باذوق گفت:شمابایدرهاجان باشی درسته؟!
جانم؟!این من و ازکجامی شناسه؟!!چه جانی هم گذاشته کناراسمم...رهاجانت توحلقم!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:بله...من رهام ولی فکرنمی کنم شماروبشناسم...
دستش وبه سمتم درازکردوبالبخندمهربونی روی لبش گفت:من رعنام...مادر رادوین...
چی؟!!!مادررادوین؟!توننه
گودزیلایی؟!جان من؟!پس چراانقدجوونی؟!!!خدابده ازاین ننه ها!!!پس
بگوچراچشماتون کپ همه...چشماتون باهم مونمیزنه...هم رنگش،هم فرم وحالتش!!!
حالابیخیال این حرفا... ننه رادوین بامن چی کارداره که اونجوری بازوی من
وکشیدوالانم بانیش باز زل زده بهم؟!ایناخونوادگی عادت دارن که دست ملت
وازجابکنن؟!اینم مثل پسر اسکلش عادت داره ازسیستم کشش دست استفاده
کنه!؟؟!؟!!
اخمم محوشدوبه زورلبخندمصنوعی زدم...خب ضایع اس حالاکه
فهمیدم این خانوم بسیارزیباوشیک وخوش تیپ وبه غایت وحشی ننه رادوینه،بازم
اخم کنم!!
دستم وبه سمتش درازکردم وباهاش دست دادم...درحالیکه نهایت
سعیم ومی کردم تالحنم مودب باشه گفتم:وای ببخشید!!معذرت می خوام که اولش به
جانیاوردم...ازآشناییتون خوشبختم خانوم رستگار!!
مهربون گفت:منم خوشبختم عزیز دلم...بامن راحت باش دخترم...بهم بگورعنا!!!
زکی!!!!توحداقل 20سال ازمن بزرگتری،بعداون وقت من بیام بهت بگم رعنا؟!
همینم مونده پس فردا رادوین بیادخِرِمن وبگیره بگه چرامامانم وبااسم کوچیک
صدازدی...
لبخندی زدم وگفتم:کاری بامن داشتین که...
خواستم بگم من وکشیدین.دیدم ضایع اس...برگشتم گفتم:
- من واحضارکردین؟!
احضارم توحلق رادوین!!!
- نه عزیزم...فقط خواستم ببینم این رهاخانومی که رادوین انقدازش تعریف می کنه کیه!!!
چی؟!!!!رادوین پیش توازمن تعریف کرده؟؟!ازچیِ من واست تعریف
کرده؟!ازپنچرکردن ماشینش؟!از زرت زرت افتادن وکتلت شدنم؟!!ازپرروییم؟!از
گودزیلا گودزیلا گفتنم؟!خدانکشتت رادوین...چراازمن پیش ننه ات تعریف کردی؟!
درحالیکه تمام سعیم ومی کردم تا ازکوره درنرم،لبخندمصنوعیم وپررنگ تر کردم
وگفتم:آقارادوین خیلی به من لطف دارن(جون عمه ام!!)حالادرموردمن چی بهتون
گفتن؟!
خنده ای کردوگفت:بماند!!!
وای!!!!!گاوم زایید...اونم نه یه
قلو،نه دوقلو،شوصون قلو!!همچین باخنده گفت بماندکه انگار ازهمه گندکاریای
منه گوربه گورشده خبرداره...وقتی ننه رادوین من وانقدخوب می شناسه پس یعنی
کل فک وفامیلش دورادور بامن آشناهستن دیگه!!
دستم وگرفت تودستاش ومن
وبه سمت صندلی هایی که برای مهمونابودن،هدایت کرد...من وروی صندلی
نشوندوخودشم کنارم نشست..دستش وگذاشت روی دستم ومهربون گفت:خب تعریف کن
ببینم...جات توخونه جدیدت خوبه؟!مشکلی نداری؟!رادوین اذیتت نمی کنه؟!
سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:آره همه چی
خوبه...نه اتفاقا...آقارادوین خیلی به من لطف دارن...خیلی به فکرمن!!
جون عمه ی ننه رادوین!!!رادی به تولطف داره؟!به فکرتوئه؟!!زرشک!!!هیشکیم نه رادوین...فکرکن یه درصد!!!
- ازمن خجالت می کشی عزیزم؟!
سرم وبالاآرودم وبه چشمای خوش رنگش زل زدم...گفتم:نه...
- پس چرانگاهم نمی کنی وسرت میندازی پایین؟!بامن راحت باش دخترگلم!!اگه رادوین اذیتت می کنه بهم بگوتابرم گوشش وبپیچونم...
خندیدم وچیزی نگفتم...خندید...زیرلب گفت:بهت نمی خوره اونقدی که رادوین تعریف می کنه شیطون باشی!!خیلی ساکتی...
یاقمربنی هاشم!!!رادی خره چی ازمن به ننه اش گفته؟!نکنه همه
گندکاریاوحاضرجوابیام وبهش گفته؟!!بچه ننه لوس نُنُر!!!معلومه ازاون
پسراییه که همه چی ومی برن صاف میذارن کف دست ننه اشون!!!
- اینجوری نگاش نکنین مامان...به وقتش همچین زبون درمیاره وحاضرجوابی می کنه که من ومیذاره توجیب کوچیکش!!
اول صداش اومدوبعدتصویرش...باقدمای آروم به سمت مااومدوکنارمامانش نشست...لبخندی زدوگفت:مامان گلم چطوره؟!خوبی خانومی؟!
مامانش خندیدوگفت:خوبم پسرم...قربونت برم الهی!!
اوق اوق!!!مادروپسرچه دل وقلوه ای باهم ردوبدل می کنن باهم!!همچین قربون صدقه هم میرن که یکی ندونه فکرمیکنه دوس دختردوس پسرن!!!
داشتم بالامیاوردم!!!ا چرا انقد واسه هم دیگه هندونه قاچ می کنن؟!! انقدبدم میادازاین چندش بازیا...
ازجام بلندشدم وروبروی مامانش وایسادم...لبخندی زدم وگفتم:من دیگه میرم رعناجون...
مامانش ازجاش بلندشدوگفت:کجاعزیزم؟!حالا نشسته بودی...
اشاره ای به لباسام کردم وگفتم:من هنوزلباسام وعوض نکردم...اگه اجازه بدین برم لباس بپوشم...
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید...وقتی توآغوشش بودم،نگاهم افتادبه رادوین که
باپوزخندی روی لبش،روی صندلی نشسته بودوزل زده بودبه من...پشت چشمی واسش
نازک کردم ونگاهم وازش گرفتم...
رعناجون من وازآغوشش بیرون کشیدوبوسه ای روی گونه ام نشوند...منم گونه اش وبوسیدم وگفتم:خداحافظ...
- خداحافظ گلم...
لبخندی زدم وبی توجه به رادوین ازشون فاصله گرفتم...به سمت کیفم رفتم که
روی میزکنارسفره عقد قرارداشت...نگاهی به امیروارغوان انداختم...بیچاره
هاهنوزمشغول روبوسی واحوال پرسی بودن!!!دهنشون سرویس شدبابابسه!!!
کیفم
وبرداشتم وباچشمم دنبال اتاقی که لباساروتوش عوض می کنن،گشتم وپیداش
کردم...به سمتش رفتم و واردشدم...کسی توش نبود...چون هنوز
بیشترمهمونانیومده بودن.
کیفم وگذاشتم روی میزی که کنارآینه بودومانتو
وشالم ودرآوردم...گذاشتمشون توی کیفم وازتوش شال بنفشی که بارنگ تاج وسایه
وکفشم ست بود،بیرون آوردم...شال وانداختم روی دوشم تادل وروده ام نریزه
بیرون...رژلب قرمزجیگریم وازتوی کیفم بیرون آوردم وروبروی آینه
وایسادم...رژلب وبه لبم مالیدم...وای چه جیگرشدم!!بوس بوس به خودم...
واسه خودم یه بوس فرستادم وزل زده به لبم...لامصب چه لبی شده ها!!آدم می
خواددرسته بخورتش...هٍه!!!خاک عالم توسرهیزت کنن...توی گوربه گورشده به لب
خودتم رحم نمی کنی؟!!خخخخخ
نگاهم وازلبم گرفتم ونگاه کلی به سرتاپام
انداختم...همه چی خوبه...لبخندی به تصویرخودم توی آینه زدم و زیپ کیفم بستم
وگذاشتمش روی میزوبه سمت درخروجی رفتم...
همین که ازاتاق بیرون اومدم،باآرتان چشم توچشم شدم!!!وای بدبخت شدم...این دوباره می خوادهیزبازی دربیاره؟!!نه توروخدا!!!
فاصله زیادی باهم نداشتیم...باقدمای بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم
وایساد...آرتانم مثل رادوین یه کت وشلوارمشکی پوشیده بودمنتهی باپیرهن
کرم...یه کراوات ساده قهوه ایم زده بود...باکفشای مردونه مشکی...درکل تیپش
خوب بود...
زل زدتوچشمام وبالبخندی روی لبش گفت:به!!!سلام خانوم کوچولو...
دوباره به من گفت خانوم کوچولو!!!
اخمی کردم ودهنم وبازکردم تابگم من خانوم کوچولونیستم که یهومن
وکشیدتوآغوشش!!!ای خدا...این چرا جدیدا هردفعه من ومی بینه بغلم میکنه؟!!
من وبه خودش فشاردادوگفت:می دونم...توخانوم کوچولونیستی!!نیازی به گفتن نیس خوشگل خانوم.
توبغل آرتان که بودم،چشمم خوردبه رادوین...درفاصله دورترازماتوجمع
5تادخترجلف وایساده بودوزل زده بودبه من!!!همچین بااخم نگاهم می کردکه
انگارآدم کشتم!!خب تقصیرمن چیه آرتان بغلم کرده؟!!اصلابه توچه که آرتان من
وبغل کرده؟!مگه وقتی تومیری توجمع دخترای لوندوجلف من چیزی بهت میگم که
توالان بااخم زل زدی بهم؟!!
پوزخندی بهش زدم ونگاهم وازش گرفتم...دستام
کناربدنم افتاده بودومثل دفعه پیش من آرتان وبغل نکردم...اون سفت چسبیده
بودبه من!!!بسه دیگه بابا...بغل یه دقیقه،دودقیقه،نه شوصون ساعت که!!!
خودم وازآغوشش بیرون کشیدم وبالبخندی روی لبم گفتم:خوبی آرتان؟!
لبخندی زدوگفت:اِی بدک نیستم!!توچطوری رها خانومی؟!
- منم بدنیستم...
دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت صندلی که روبروی همون اتاقه بود،هدایت
کرد...من وروی صندلی نشوندوخودشم کنارم نشست...زل زدتوچشمام وناراحت وغمگین
گفت:خیلی ازاتفاقی که برای سارا افتادمتاسفم...شماره اشکان وکه تو داده
بودی به ارغوان،ازش گرفتم وبه اشکان زنگ زدم...خیلی پکره!!داره داغون
میشه...
ونگاهش وازم گرفت ودوخت به روبروش...
آه پرسوزی کشیدم وپربغض گفتم:آره...حال داداشم خیلی بده...خیلی!!
نگاهش ودوخت به چشمام ومهربون گفت:مگه آرتان مرده که اینجوری آه می کشی
وبغض می کنی؟!نبینم ناراحتیت ورهاخانومی...انقدخودت واذیت نکن...خیلی
نگرانتم...
اوهو!!!چه مهربون شدی تویهو!!!
مرده و زنده آرتان چه
فرقی به حال من داره؟!!مگه تواین چندماه که من تنهابودم آرتان خان
چندباراومدن پیشم یابهم زنگ زدم؟!بروکناربذاربادبیاد بابا....چرا الکی
قمپزدرمی کنی و واسه من تیریپ دلسوزی میای؟!!
اخمی کردم ودلخورگفتم:آره...ازسرزدناوا حوال پرسیای مداومت تواین چندماه کاملامشخصه که نگرانمی!!
لبخندمهربونی زدوگفت:اخم نکن رهایی...اخم بهت نمیاد!!به جون رهاتواین
چندماه سرم خیلی شلوغ بود...خیلی نگرانت بودم ولی وقت نکردم بیام
پیشت(ونگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین وادامه داد:)جدا ازدرگیربودنم
تواین مدت،خودم صلاح دونستم که یه مدت پیشت نباشم ونبینمت تابتونم تکلیفم
وباخودم وخودت روشن کنم...
مثل بچه خنگاگفتم:چی؟!تکلیف؟!!من وتوچه تکلیفی باهم داریم که تومی خواستی روشنش کنی؟!
سرش وبالاآوردوخیره شدتوچشمام...گفت:دارم میرم رها...
متعجب گفتم:کجا؟!
- پاریس...این مدت دنبال کارای اقامتم بودم...راستش دیگه ازاینجاخسته
شدم.می دونی توایران جای پیشرفت نیس...می خوام برم اونجاوادامه تحصیل
بدم.می خوام دکترام واونجابگیرم...برای رشته ای مثل مهندسی کامپیوتراینجا
زیادکارنیس...می خوام برم اونجاوبعدازگرفتن مدرک دکترام کارکنم...
خاک
توسروطن فروشت کنن!!اشکانم مهندسی کامپیوترخونده وتویه شرکت کارمی
کرد...چطورواسه اون کارهس واسه تونیس؟!چرت نگوبابا...تودلت هوای فرنگستون
کرده.ربطیم به کاروادامه تحصیل واین مزخرفات نداره...انقدبدم میادازآدمایی
که واسه خارج رفتنشون بهونه درس وکارو وسط می کشن!!خب مثل آدم بگودلم می
خوادبرم خارج...دیگه این چرت وپرتاواسه چیه؟!
برخلاف حرفایی که تودلم زدم،چیزی به آرتان نگفتم...آدم نفهم که حرف سرش نمیشه...حالاتوهی بگو،توگوشش نمیره که!!!
درحالیکه زل زده بودتوچشمام،آروم وشمرده شمرده گفت:اما...اماقبل ازرفتنم
می خوام بهت یه چیزی وبگم...اینجاوتواین شرایط نمی تونم حرفم وبهت بزنم.یه
روزآدرست وازارغوان می گیرم ومیام خونه ات وباهات صحبت می کنم...باشه؟!
اینم خله ها!!!شب تولداشکان می خواست یه چیزی وبهم بگه ولی نگفت...حالام
که یه روزمی خوادبیادخونه ام یه چیزی وبهم بگه...خب چراانقدتفره میری؟!مثل
آدم زرت وبزن دیگه بابا!!!
اخمی کردم وگفتم:نمیشه همین الان بگی؟!
لبخندی زدوگفت:نه نمیشه...
پوفی کشیدم وگفتم:باشه پس منتظرتم...
دهن بازکردتاچیزی بگه که یه پسری به سمتش اومدوصداش کرد:
- آرتان یه دیقه میای؟!
روبه پسره گفت:الان میام...
روکرد به من وبایه لبخندمهربون روی لبش گفت:پس میام باهم حرف بزنیم...الان بایدبرم گلم...
وخم شدوگونه ام وبوسید ودرکسری ازثانیه به همراه رفیقش غیب شد!!!
این پسره چه غلطی کرد؟!من وماچ کرد!؟؟!!خیلی بی جاکرد...دستم وکشیدم روی
جایی که آرتان بوسیده وبودتامثلاجای ماچش وپاک کنم...من چقدخرشدم
جدیدا!!این آرتان بی شعورهیزهردفعه من ومی بینه،باچشماش می خورتم وبغلم می
کنه وماچم میکنه وبعداون وقت من مثل ماست می شینم نگاهش می کنم؟!پسره
چلغوزبی شعورهیز...اگه داداش اری نبودی جوری حالت ومی گرفتم که مرغای هوابه
حالت زارزارگریه کنن ولی حیف!!!حیف که به خاطراری نمی تونم چیزی بهت
بگم...
زیرلب داشتم به آرتان فحش می دادم که نگاهم بانگاه عصبی رادوین برخوردکردکه داشت باقدمای بلندومحکم به سمتم میومد!!...
وا!!
این واسه چی دختربازیش و ول کرده داره میادپیش من؟!نکنه ناراحت شده ازاین
که آرتان ماچم کرده؟!بروبابا...رادوین می خوادتوسربه تنت نباشه،بعداون وقت
بیادسرت غیرتی شه؟!هه...زهی خیال باطل...اصلامن چه نیازی به غیرتی شدن این
گودزیلادارم؟!این کی منه که بخوادسرم غیرت داشته باشه؟!گورعمه دوس دخترش
بابا...بااینکه کاری که آرتان کردخیلی زشت بودولی به رادوین هیچ ارتباطی
نداره!!
بالاخره بهم رسیدو روبروم وایساد...ازجام بلندشدم وروبروش وایسادم...زل زدم توچشمای عسلیش که حالاازعصبانیت به خون نشسته بودن!
اخم غلیظی روی پیشونیش بودوفکش منقبض شده بود...باصدایی که ازلای دندونای بهم فشرده اش بیرون میومد،گفت:این پسره خرکی بود؟!
پوزخندی زدم وگفتم:خربابای ارغوان!!
دادزد:کجای لحن من به شوخی می خوردکه توباشوخی جوابم ودادی؟!
شونه ای بالا انداختم وخونسردگفتم:شوخی نکردم...خب این خره،پسرعموپرویز،بابای ارغوان،بود دیگه!!آرتان...داداش بزرگترارغوان...
- اون وخ این آقاآرتان 4ساعت داشت به توچی می گفت؟!
اخمی کردم وگفتم:فکرنمی کنم به توربطی داشته باشه!!
چنان دادی زدکه چهارستون بدنم لرزید:ربط داره...خیلیم ربط داره!!بابات
توروسپرده دست دایی من...دایی منم این مسئولیت وداده به من...می فهمی؟!من
مسئولتم؟!بفهم!!!جواب من وبده...
بالحن آرومی گفتم:هیچی نمی گفت...داشت درموردکارودرس ودانشگاه واینجورچیزاحرف می زد...
پوزخندی زدوباصدای بلندی گفت:منم که خرم!!!داشت درموردکارودرس ودانشگاه
حرف می زدکه بغلت کردومدام زل زده بودتوچشمات وتهشم ماچت کرد؟!!آره؟!
اوووه!!!این بچه چه دقتی داشته بزنم به تخته...تک تک لحظه
هارودیده...اصلابه این چه که تمام مدت داشته من ومی پاییده؟!!رادی
گودزیلاکیِ منه که سرم دادمی زنه وازم توضیح می خواد؟!
اخمی کردم
وعصبانی گفتم:بی خودسرمن دادنزن...من نه دوس دخترتم نه خواهرت نه زنت که
هری چی دلت خواست بهم بگی ومنم عین بز نگات کنم!!من رهام...رهاشایان!!کسی
که خودت خوب می شناسیش...من روپای خودم وایمیستم وکسیم حق نداره بهم بگه
چیکارکنم وچیکارنکنم!!به توهیچ ربطی نداره که آرتان داشت بهم چی می
گفت...چندماهه همسایه ام شدی،هوابرت داشته؟!فکرکردی حالاچون همسایه امی
بایدسرم دادبزنی وهرچی که دلت خواست بگی؟!نخیرآقای رستگار!!توبزرگترمن
نیستی که بخوای واسم دادوبیدادراه بندازی وازم توضیح بخوای،من خودم هم
بابادادرم هم داداش!!پس تویکی بهتره توکارام دخالت نکنی...درسته مسئولیتم
به عهده توئه ولی توهیچ حقی نداری که چکم کنی وازم توضیح بخوای!!پس پاشو
بروبه دختربازیت برس وکاری به کارم نداشته باش.
وبدون اینکه منتظرجوابش بمونم،ازکنارش ردشدم وبه سمت خاله پروانه،مامان ارغوان، رفتم تاباهاش حال واحوال کنم...
**********
عروسی
تقریباتموم شده بود...همه مهموناازتالاربیرون اومده بودن ومنتظربودن
تاماشین عروس راه بیفته ودنبالش کارناوال راه بندازن...من میمیرم واسه این
قسمت ازعروسی!!خیلی توپه!!!انقد رقصیده بودم که کف پاهام زوق زوق می کردولی
به خاطراری هم که شده تاتهش هستم...
باذوق وشوق مانتوم وپوشیدم وشالمم
سرم کردم.کیف به دست ازاتاقی که مخصوص تعویض لباس بود،بیرون اومدم...به
جزچندنفری که داشتن به امیروارغوان تبریک می گفتن،کس دیگه ای توی
تالارنمونده بود...به سمت ارغوان رفتم وبهش گفتم که دم درمنتظرم تابیان
وباهم بریم جیغ ورقص وصفا!!!باخنده وشوخی ازش جداشدم وبه سمت درورودی تالار
رفتم...دروکه بازکردم،نگاهم خورد به رادوین وسعیدکه پایین پله هاوایساده
بودن وباهم حرف می زدن ولی بابک نبود!!
نگاه رادوین که به من افتاد،اخم
غلیظی روی پیشونیش نشست وروش وازم گرفت...انگارازدستم دلخوربود...بدجورقهوه
ایش کرده بودم!!!خب تقصیرخودش بود...واسه چی الکی تومسائل شخصی من دخالت
می کنه؟!اصلاخوب کردم که بهش توپیدم...
نگاهم وازرادوین گرفتم وخواستم
ازپله هاپایین برم که چشمم خوردبه آرتان!!!دقیقادرنقظه مقابل و روبروی
رادوین وسعید،بارفیقاش کنارپله وایساده بودوحرف میزد...نگاهش که به من
افتاد،لبخندمهربونی زدوسری واسم تکون داد...ازسرٍاجبار لبخندی بهش زدم وسری
تکون دادم...
نگاهم وازآرتان گرفتم ودوختم به پله های
روبروم...خدایاخودت این پله هارو ختم به خیرکن!!!اگه بیفتم زمین جلوی
سعیدورفیقای آرتان خیط میشم...حالاآرتان ورادوین عیبی ندارن،ازخودمونن ولی
سعیدو رفیقای آرتان نه!!
باترس ولرزقدم اول و برداشتم وازپله اول پایین
اومدم...می خواستم ازپله دومم بیام پایین که یهونمی دونم چی شدوپاشنه پام
به کجاگیرکردکه تعادلم وازدست دادم وپاهام رفت روهوا...این دفعه دیگه قطع
به یقین میفتم زمین وکتلت میشم...هیچ انتظاریم ازکسی نداشتم که بَت مَن
بازی دربیاره وبیادنجاتم بده...چشمام وبستم منتظرموندم که باکله بخورم
زمین...حداقل اینجوری قیافه های رفیقای آرتان وسعیدونمی بینم که دارن مسخره
ام می کنن...خاک توسرخرم کنن که بااون همه دقتی که توپایین اومدن ازپله
هابه خرج دادم، بازم دارم پخش زمین میشم...وای خدایا لباسام پاره پوره
نشه؟!!ای خاک توگورم کنم ایشاا...!!!خودم سنگ قبرخودم وبشورم...
خدایی دیگه هیچی نمونده بودکه سرم بازمین برخوردکنه که دستی دورکمرم حلقه شدومن وکشیدتوبغل خودش...
وای
خدایاشکرت...نزدیک بودجلوی همه خیط بشما!!!!خدایاخیلی مخلصم که نذاشتی شب
عروسی بهترین رفیقم بالباسای پاره وپوره برم دنبال ماشین عروس!!حالااین
آقای بت من کی بود؟!
چشمام وبازکردم ونگاهم روی چشمای عسلی رادوین که
ازعصبانیت سرخ شده بود،افتاد...بااخم غلیظی روی پیشونیش کنارسعید وایساده
بودوزل زده بودبهم...پس وقتی رادوین جلوم وایساده واونجوری عصبانی بهم خیره
شده،شخص مذکورکسی نمی تونه باشه جزآرتان!!!
بافکرکردن به این که آرتان
بغلم کرده،قیافه ام مچاله شد...بی شعورعوضی هیزمحکم من وتوبغلش گرفته بودو
ولم نمی کرد!!خب آقای بت من،من ونجات دادی دیگه بسه!!ولمون کن بذاربریم به
کاروزندگیمون برسیم...
به سختی خودم وازبغلش بیرون کشیدم ولی هنوزم دستاش دورم بود...توچشماش خیره شدم وگفتم:ببخشید...
چشماش خیره خیره نگاهم می کردن...لبخندمحوی زدوحلقه شل وشل ترشد...کاملاازآغوشش بیرون اومدم وبااخم غلیظی روی پیشونیم گفتم:مرسی...
خدایی
این مرسی من ازهزارتافحشم بدتربود...حقشه پسره چلغوزهیز!!!این همه به
خاطراینکه داداش اریه،مراعات کردم ولی انگارنه انگار!!!هرچی می گذره
پرروترو وقیح ترمیشه...
روم وازش برگردوندم ونگاهم به نگاه عصبی رادوین
گره خورد... خیلی سریع نگاهش وازم دزدیدوزیرلب غرید:من میرم
توماشین...(عصبی به آرتان اشاره کردوادامه داد:)کارت تموم شدبیا!!!
ورفت...
سعیدوآرتان
ورفیقاش متعجب زل زده بودبهم...خب چیه؟!مگه تقصیرمن بودکه آرتان من وگرفت
ونذاشت بیفتم؟!!کاش کمکم نمی کردومیذاشت بیفتم خبرمرگم،مخم بخوره به زمین
ضربه مغزی بشم بمیرم!!!والا...اصلاخودِ آرتان چرا اینجوری نگاهم می کنه؟!
آرتان اخمی کردوبه رادوین که حالاپشتش به مابودوداشت به سمت ماشین می رفت،اشاره کردوگفت:این پسره کی بود؟!
عصبی گفتم:این پسره اسم داره آقاآرتان...اسمشم رادوینه!!خیلیم آقای محترم وباشخصیته...
پوزخندی زدوگفت:اِ؟!! اون وخ این آقای محترم وباشخصیت چه نسبتی باتوداره که انقدراحت باهات حرف می زنه؟!
اخمی
کردم وعصبی ترازقبل گفتم:رادوین همسایه منه...درنبودخونوادمم
مراقبمه...بابام من وسپرده دست اون...گفتم درجریان باشین!!بااجازه!!!
وبی
توجه به نگاه های عصبی آرتان وچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده
سعیدورفیقای آرتان،ازکنارشون گذشتم وبه سمت ماشین رادوین رفتم.کلافه وعصبی
پاهام وبه زمین می کوبیدم...
آرتان خیلی بی شعوره...هی هیچی بهش نمی گم
هی پرروترمیشه!!اون ازاون نگاه های هیزش،اون ازبغل کردنش،اون ازماچش،اینم
ازهمین چنددقیقه پیش که چسبیده بودبهم و ولم نمی کرد!!هرچی مراعات می کنم
انگارنه انگار!!نمی دونم چراجلوی آرتان،ازرادوین طرفداری کردم وپشتش
وایسادم...شایدبه خاطراینکه ازدست آرتان عصبانی بودم ودلم می خواست بچزونمش
یاشایدم به خاطراینکه دیگه مثل سابق از رادوین متنفرنیستم!!نه اینکه ازش
خوشم بیاد...نه!! فقط ازش متنفرم نیستم...ازاون شبی که پیشم موندتانترسم
تنفرم نسبت بهش ازبین رفت...وقتی اشکام وپاک کردودرآغوشم گرفت،یادم رفت که
همون رادوین گودزیلاس...وقتی کنارم موندودستم وگرفت تودستش وبیدارموند،حسم
بهش تغییرکرد...احساسم نسبت بهش تغییرکرده...نمی دونم...واقعادیگه ازش
متنفرنیستم؟!اون چی؟!هنوزازم متنفره؟!!اگه ازم متنفره پس چرا امشب سرم
غیرتی شد؟!!رادوینی که حتی کوچکترین اهمیتی به من نمی داد،چرابایدامشب به
خاطرحرکات آرتان عصبانی بشه؟!به خاطرمسئولیتی که داییش انداخته گردنش؟!به
خاطرحس مسئولیت سرم غیرتی شد؟!نمی دونم...
به ماشین ارغوان رسیده
بودم...رادوین پشت فرمون نشسته بودوکلا
مطالب مشابه :
رمان درهمسایگی گودزیلا(18)
دنیای پرازرمان - رمان درهمسایگی گودزیلا(18) - زیباترین،عاشقانه ترین وهیجانی ترین رمانهای
رمان درهمسایگی گودزیلا 9
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان درهمسایگی گودزیلا 9 - انواع رمان های طنز
رمان درهمسایگی گودزیلا (قسمت آخر)
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان درهمسایگی گودزیلا (قسمت آخر) - انواع رمان های
برچسب :
درهمسایگی گودزیلا