هفتگی نوشت

سلام دوست جونا ... خوبین ؟

ببخشید نبودم .... حالا اومدم دیگه چرا دهوا میکنید ؟!!؟

جا دارد از از همین تریبون خدمت ساره عزیزم  تبریکات قلبی خودم رو ابلاغ کنم و بگم قدم نینی جدید انشالله مبارک باشه و یه خواهر نانازی برای مانی بیاری connie_32.gif  

مارگزیده جانم از خدا میخوام خودش راه درست رو نشونت بده و از این برزخ نجات پیدا کنی .... خیلی سخته که یه دفعه کاخ آروزهات رو سرت خراب بشه consoling2.gif

خوب بریم سر گزارش هفتگی اینجانب writing.gif:

گفته بودم عازم گلپا هستم .......پنجشنبهبه رو مرخصی ندادن به من gaah.gif بنابراین عصر پنجشنبه حرکت کردیم  6556.gif  خواهر شوهری ایناباهامون نبودن و  من و مهدی کلی ذوقیده بودیم 4chsmu1.gif ولی از شانس پسر عموی من که تهران ماموریت بود به طور کاملا اتفاقی باهامون همسفر شد ...  خوش گذشت توی مسیر ..... وقتی هم رسیدیم مستقیم رفتیم سر مزار رفتگان برای خوندن فاتحه و مامانم اینا و مادر شوهری اینا و خلاصه فامیل همه اونجا جمع بودن و استقبال گرمی از ما شد ... برای شام رفتیم خونه مامان مهدیو جاتون خالی با سبزی پلو ماهی بسیاررررررررررر خوشمزه پذیرایی شدیم ... و من بسیار خوردم و بعدش یه ذره حالم بد شد weirdsmiley1.gif** همسری ذوق کرده بود که نکنه خبریه ...... هههههه بچم هول شده gigglesmile.gif

برای جمعه برنامه کوه داشتیم که اون هم خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم ... همه دور هم بودیم ... روز شنبه هم که بساط آَش نذری بود  و همه اومدن تو خونه ویلایی بابا اینا که خیلی هم باصفا شده بود ... جای همتون خالی آش بسیارررررررر خوشمزه ای شد  و برای همتونننننن دعا کردم

عصر شنبه هم راهی تهران شدیم و هفته جدید کاری آغاز شد ... از مسافرت گلپا خیلی چیز ها هست تعریف کنم ولی طولانی میشه ...

شب پنجشنبه هم مهمون داشتم .طبق معمول زن عموی مهدی امشب زنگ میزنه و برای فردا شب خونه ما قول میده برای مهمونی .. منم سه شنبه که اومدم خونه  سالاد ماکارانی آماده کردم


//www.bargozideha.com/static/portal/20/203334-607816.gif و ظروف سفره رو آماده کردم و ژله هارو درست کردم و جارو و گرد گیری و اینا 6719.gif**4u2ap3b.gifکه برای فردا شب فقط میموند سالاد کاهو و مرغ و بادجون درست کنم ///

چهار شنبه ساعت 6 رسیدم خونه و مامانم هم اومد کمک ...به هر زحمتی بود کارها رو روبراه کردیم و من رفتم دوش بگیرم ... همه اش استرس داشتم نکنه زنگو بزنن که به محض اینکه اومدم بیرون دیدم بعله اولین سری مهمون ها که همانا خواهر شوهری باشد از راه رسیدن .. دیگه زود لباس پوشیدم و رفتم سراغ آبکش کردن پلو ...

موقعی که میخواستم روغن داغ رو بدم روی پلو گوشیم زنگ خورد و زن عموی مهدی میخواست پلاک خونه رو بپرسه ... در حال حرف زدن بودم و رفتم زیر روغن رو که حسابی داغ شده بود خاموش کنم که یهو بوممممممممممممممم ......روغن منفجر شد توی صورتم ..... مثل حالتی که آب رو بریزی توی روغن داغ همه جا پاشید و تمام صورتم  روغن داغ پاشید ... منم گوشیمو پرت کردم تو بغل مامانم تا حرف بزنه و خودم رفتم صورتم رو شستم ... ولی خدا خیلییییییی بهم رحم کرد  و  فقط یه ذره پیشونیم پوستش سطحی سوخت بالای ابروم .. کار خدا اون روغن داغ روی صورتم اصلا اثری نداشت و اینکه تمام ابرو و پلک روغن پاشید ولی توی چشمم نپاشید ... همون لحظه هم تو اون وضعیت زنگ رو زدن و اومدن تو ... ولی بقیه شب خیلی خوب بود و از همه غذاها خیلیییییییییی تعریف کردن و خوششون اومده بود ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که این زن عموش داره اینه که هر چی رو ازت ببینه خوب یا بد اول جلوی خودت میگه ... ممکنه پشت سرت هم بگه ولی حسنش اینه که اول به خودت میگه ... برای همین وقتی میان خونه ما من سعی میکنم سنگ تموم بذارم توی تزئینات و اینا چون خودشم خیلی کدبانو و باسلیقه است و میدونم که اگر همه چی خوب باشه به گوش بقیه فامیل شوشو هم میرسه ...

اونشب گذشت و جالب بود من یه سوال کردم گفتم کسی رب انار با خیار خورده ؟ تعجب نکنید این خوراک های من اختراع خودمه و هم هجوره اش رو هم دارم .....بسیار هم لذت بخش است ....

همه تعجب کردن و من مجبور شدم سه نوع رب انار ترش و شیرین و ملس بیارم تا همه تست کنن و نظرشون رو بگن ... که دیگه زن عموی مهدی از تعجب مونده بود که ماشالله تو این خونه همه چی پیدا میشه و همه چی داری... مامانم میگفت سمیه مثل پیرزن ها میمونه ... همه چی تو خونش هست ...

زن عمو جان هم میگفت این نشونه کدبانو گری این دختره ..... خلاصه اونشب من رو تا عرش اعلا بردن و کی به زمین بخوریم خدا داند ...

برای شب شنبه هم باز مهمون داشتم از نوع دوستان همسری... همونایی که رفتیم عروسیشون شمال و به همراه یکی از همسفرامون  که خونواده فوق العاده ای هستن ... من که خیلی ازشون خوشم اومد .دوتا بچه دارن عین دسته گل ... دخترشون امسال دیپلم میگیره و پسرشون هم سال اول دبیرستانه ... برای اونشب هم لازانیا و کشک بادمجون و زرشک پلو و دسر یخچالی و سالاد و مخلفات درست کردم


//www.bargozideha.com/static/portal/20/203334-607816.gifلازانیا تا آخریننننننن ذره اش خورده شد ... ولی بقیه غذاهام نصفه نیمه ... و من اشکم دراومد چون یخچالم واقعا جا نداشت fridgesmiley.gif تازه در مقابل اعتراض من که گفتم غذاها رو دوست نداشتید گفتن ما رژیم هستیم و امشب بسیار رژیم شکنی کردیم ... ولی خدایی خیلی  خسته شدم و گفتم  تا چند ماه آینده به مهمونی دادن فکر هم نمیکنم ...

ولی بگم از سوتی مهمونی دیشب ... من همه کارهارو تا ساعت 5 انجام دادم و خونه شد دسته گل ... به کارهای معمول مهمونی چرخ کردن 4 کیلو گوشت و آب گیری هویجgtssmiley2.gif رو هم اضافه کنید که قرار بود با بستنی سرو بشه رو اضافه کنید ... که البته آق مهدی زحمتشو کشید ... ساعت 5 در حالی که همسری خواب بود رفتم و دوش گرفتمbathtime.gif و راس 5.30 در حالی که هنوز حوله حمام تنم بود و روی مبل لم دادم تا خستگی در کنم ( عادت همیشگیمه )  1899462lvrud76x3c.gifیه لحظه از ذهنم گذشت که خوبه الان تو این وضعیت مهمون ها برسن ... هنوز این فکر رو حلاجی نکرده بودم که زنگ زدن 25r30wi.gif واییییییییییی خدایا من با این وضع و همسری هم تازه داشت خواب پادشاه ششم رو میدید .....از صدای زنگ جیغ زدم و مهدی بااون چشمای پف آلود و با لباس راحتی تو خونه دور خودمون میچرخیدیم //www.bargozideha.com/static/portal/89/896848-494236.gifآخه عصر جمعه ساعت 5.30 میرن مهمونی؟!؟!؟!furious.gif

دیگه بدو بدو دست و پامون رو پیدا کردیم و رفتیم استقبال مهمانها ..... تا من آب هویج رو بدم //www.bargozideha.com/static/portal/62/628882-477039.gif مهدی هم دوش گرفت و مهمانی شروع شد و شب بسیار خوبی رو گذروندیمLaie_91B.gif.

ساعت ۶ بیدار شدم و لباسهامو اتو زدم و راه افتادم 347.gifالانم شرکتم ... منگ خوابم boredsmiley.gif از شدت خستگی حالت تهوع دارم .....

کاش زودتر برسم خونه mrsandman.gif

خونواده دوستش برام یه چایی ساز آوردن  7132.gif  که اتفاقا نداشتم چون هیچ وقت نیازم نبوده + ۲ تا آناناس . حالا به نظرتون من چی براشون بگیرم ؟

عکس نوشت : اینم از دسر یخچالی که از وبلاگ کدبانو  درست کردم ... فقط به جای پودر نسکافه و قهوه و اینا از پودر هات چاکلت استفاده کردم ...

 

 


مطالب مشابه :


ارایشگاه شیراز

گالری عروس شاهدخت - ارایشگاه شیراز - گالری عروس شاهدخت هدفش شاد کردن شماست حتی با کوچکترین چیز.




قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی - امروز با هم ... گالری عروس سازان .... برای من خیلی جالب بود تا حالا عروسی شمالی ندیده بودم .




ماجراهای عروسی - 1

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 1 - امروز با هم بودن را تجربه می ... گالری عروس سازان ... یادمه چند روز قبل از عروسی حسابی عصبی شده بودم .




بله برون

گالری عروس سازان ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه . ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .




بعدا نوشت + عکس

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.




مهمانی پاگشا

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.




هفتگی نوشت

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که




همشاگردی سلام

گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.




دوران عقد

گالری عروس سازان ... از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه . ... دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر




ماجراهای عروسی - 4

ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 4 - امروز با هم بودن را تجربه ... گالری عروس سازان .... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو .




برچسب :