رمان در امتداد باران (32)

صدرا چون كودكي خطاكار روبروي دكتر بينا نشسته بود . دكتر تبسم كمرنگي به لب آورد و گفت :

- كافيه قيافه پسربچه هايي كه شيشه مربا رو شكستن به خودت نگير ! 

صدرا بي توجه به اين شوخي با تاسف گفت :

- متاسفم دكتر ! من نمي خواستم كه اوضاع اينطوري بشه . اما خانواده ام خيلي زود عكس العمل نشون دادند . 

- اين طبيعيه ! با توجه به چيزهايي كه من مي دونم و طيف زندگي تو !اين برخورد مادرت كاملا طبيعيه . اون الان بيشتر از اين كه مخالف باشه ترسيده . 

- از چي ترسيده ؟

- از اينكه پسري كه فكر مي كرده خيلي عاقله و هميشه بهترين تصميم ها رو ميگيره يهو تغيير روش داده و تصميم گرفته كاملا برخلاف قانون هميشگي زندگيش رفتار كنه .. تو اگر اين ترس رو ازبين ببري زودتر به نتيجه مي رسي ! 

- اما من الان بيشتر نگران بارانم ... دلم نميخواد دوباره سرخورده بشه .. و از طرفي هم دوست ندارم بهش بچسبم ... 

- درسته ! تو نبايد اينكار رو بكني . قبلا هم بهت گفتم بايد بگذاري عشق خودش مسيرش رو پيدا كنه . نمي توني به زور بهش جهت بدي . 

صدرا نگران پرسيد :

- يعني شما مي گين حتي بايد اگر لازم شد بگذارم كه باران از من بگذره؟

بينا نفس عميقي كشيد و گفت :

- صدرا ! بحث از تو نيست . تو هم بايد از اين منيت دست برداري . تا وقتي به خودت و باران فكر كني هيچ وقت نمي توني به يه نتيجه درست برسي ... تا وقتي نگران اين باشي كه نكنه باران ازت بگذره و تو از عشق اون محروم بشي . اين منيت و خودخواهي كنار نميره ... 

صدرا از لحن صريح دكتر جا خورد :

- اما شما حتي ميگيد كه نبايد به باران هم فكر كنم ... 

- درسته . تو بايد اونطور كه غريزه ات ميگه عمل كني ! اما در اين ميون نه چيزي رو تحميل كني نه تصاحب ... بايد بگذاري خودش مسيرش رو پيدا كنه و به طرفت بياد ... حتي نبايد نگران باران باشي ... 

- حالا با اين اتفاقاتي كه افتاده ! به نظرتون باران .. 

- باز كه حرف خودت رو ميزني پسر خوب ! باران و تو تو جريان سيال زندگي افتاديد و دچار جاذبه و دافعه هاش شديد ! بهتره به جاي اينكه نگران عكس العمل هاي باران باشي كنارش زندگي كني ! خيلي عادي و بدون خودخواهي و افراط نشون بدي كه دوستش داري و ميتوني ازش حمايت كني ... تا وقتي بهش بچسبي و با نگراني هات كلافه اش كني مطمئن باش نتيجه اي جز همين دورهاي تسلسل نمي گيري .. 

- يعني ميگين كه هيچ عكس العملي نشون ندم وقتي مي دونم دوستم داره و داره ازم فرار ميكنه ... 

- تو از كجا مي دوني كه هنوز به همون اندازه دوستت داره ؟ باران عاشق صدرايي نبود كه در عشق انقدر خودخواه باشه ... سعي كن همون صدرايي باشي كه يه روز عاشقش شد . 

- اما اون صدرا خيلي احمق بود ... خيلي بي .. 

- نه ديگه نشد ! قرار نيست به خودت توهين كني . قرار نيست به خاطر تلاش براي اينكه باران اعتماد به نفسش رو به دست بياره اعتماد به نفس خودت رو از دست بدي ! اون صدرا انقدر كاملا بود كه دختري مثل باران حاضر شد از زندگيش براش بگذره ... پس همون صدرا باش ، فقط اين بار هوشيارتر و با چشماني باز تر ... همون آدم باش و زندگي ات رو بكن ... 

صدرا سكوت كرد . آمده بود كه درباره باران حرف بزند اما بي آنكه بداند دكتر بينا تمام ترس ها و خودخواهي هايش به رخش كشيده بود .. و بي آنكه متوجه شود مرهم گذاشته بود . لبخندي زد و رو به دكتر بينا گفت :

- به نظرم شما توي كارتون بهترين هستيد ... 

***

شكوفه كنار پنجره ايستاد و به حياط پوشيده از برف نگاه كرد . دوساعتي مي شد كه از بيمارستان به خانه رسيده بود اما دلش نمي خواست از اتاق خارج شود . بي اختيار به طرف كمد ديواري بزرگ گوشه اتاق رفت و از درون آن جعبه كوچكي را بيرون كشيد . روي لبه تخت نشست و در آن را گشود . لباس كوچكي را از بين لباسهاي مرتب چيده شده درون جعبه بيرون آورد و در دست گرفت . 

سرهمي كوچك آبي رنگ را كه يقه اي ملواني با نقش لنگري سفيد روي پيش سينه اش داشت در دست گرفت و لبخند تلخي روي لبهايش نشست . چقدر اين لباس به صدراي كوچك مي آمد وقتي دست و پاي گوشت آلودش را تكان مي داد و ذوق مي كرد تا او را در آغوش بگيرند و حالا كه لباس پلو خوري اش را پوشيده به " دَ دَر "ببرند . 

چقدر آن روزها دور از دسترس به نظر مي آمد . وقتي صدرا را در آغوش مي گرفت احساس مالكيت ميكرد . حس اينكه چيزي را در آغوش دارد كه از بطن خود او زاده شده و متعلق به اوست . وقتي صدرا از برابر همه دستهاي باز شده براي در آغوش گرفتنش مي گذشت و تاتي كنان به آغوش او پناه مي آورد . بي آنكه بفهمد نگاهي سرشار از غرور و شادماني به بقيه مي زد و او را مي بوسيد . 

اما حالا دستهايش باز مانده بود و صدرا نمي خواست ديگر به آغوشش بياييد . آغوش ديگري را ترجيح مي داد . آغوشي غريبه كه شكوفه را مي ترساند . مي ترساند كه نكند دستهايي كه او را در بر ميگيرد در نهايت باعث آزارش شود و از پس همراهي كردنش به خوبي بر نيايد . 

لباس را به صورتش فشرد و به دنبال عطر كودكي هاي صدرا بوي شير مانده در زير گلويش كه با بوي پودر بچه رايحه اي دلنشين براي هر مادر بود ، نفس عميقي كشيد . اما جز بوي ناي لباس قديمي هيچ چيز ديگر به مشامش نرسيد . بي اختيار بغض كرد اشك از گوشه چشمش سر خورد و روي يقه سفيد رنگ لباس چكيد . 

در اتاق به آرامي باز شد آقاي ثابت در آستانه در ظاهر شد و نگاهي به همسرش انداخت شكوفه با نگاهي مستاصل به او نگريست و او در سكوت كنارش قرار گرفت و سرش را روي شانه اش گذاشت و ساكت ماند تا شكوفه بگويد و بگويد از ترس هايش از نگراني هايش از قلب شكسته اش و از اميدها و آرزوهايي كه براي پسر بزرگش داشت و مي ترسيد همه چون حبابي منفجر شود . 

حرفهايش كه تمام شد آقاي ثابت دست لرزانش را در دست گرفت و آن را روي صورتش چسباند 

- دركت مي كنم عزيزم ... مي دونم كه حق با توست ! من به تو و تصميمي كه مي گيري ايمان دارم ! هر تصميمي بگيري ازت حمايت مي كنم . مي دونم كه خوشبختي صدرا رو در نظر گرفتي مي دونم كه به دور از احساسات مادرانه و از روي منطق تصميم ميگيري . همونطور كه هميشه بودي ... 

شكوفه بي هيچ حرفي به لنگر روي لباس صدرا خيره شد ... شايد وقت پهلو گرفتن و لنگر انداخت كشتي زندگي صدرا كنار اسكله اي بود ... اما اين اسكله براي شكوفه هنوز در هاله اي از تاريكي قرار داشت . نمي دانست كه مي تواند به پاهاي كوچكي كه روزي در ميان اين لباس تاتي تاتي مي كردند انقدر اعتماد كند كه او را تنهايي به درون اين تاريكي بفرستد . بي آنكه از زمين خوردنش بترسد ... 

***

باران وارد دفتر كه شد قبل از همه ملاحت به استقبالش آمد و با مهرباني گونه هايش را بوسيد . هنگامه و برسام به صداي ملاحت از اتاق خارج شدند و هر دو با لبخند به سمتش آمدند . هنگامه او را محكم در آغوش فشرد و گفت :

- حالت خوبه عزيزم ؟ دلم برات يه ذره شده بود 

باران لبخندي زد و گفت :

- منم دلم برات تنگ شده بود.حالمم خوبه تا وقتي كه انقدر محكم منو تو بغلت فشار ندي ... 

هنگامه به سرعت خود را عقب كشيد:

- آخ آخ ببخشيد .. هيجان زده شدم ... 

برسام دستش را به گرمي فشرد و گفت :

- اشكال نداره هنگامه باران كلا مثل اينكه به هيجان و حادثه عادت داره ... 

باران خنديد و به نشانه تاييد سرش را تكان داد . 

- سلام خوش اومدي !

صداي صدرا از ميان چهارچوب دراتاقش شنيده شد . باران حس كرد چيزي در نهاني ترين نقطه درونش فرو ريخت . به سوي او برگشت :

- سلام ! ممنون . 

صدرا بي آنكه جلو بياييد گفت :

- بهتري؟ ديگه درد نداري 

- نه ! به اندازه كافي استراحت كردم ! شرمنده حسابي تو اين چند روز باعث زحمتت شدم . 

صدرا بي آنكه به تعارف باران توجه كند با ابرو اشاره اي به باند سفيد روي پيشاني اش كرد و گفت :

- بهتر بود صبر مي كردي تا كاملا حالت خوب بشه بعد بيايي . 

- خوبم ! ديگه نمي تونستم تو خونه بمونم . . . 

هنگامه دستش را دور شانه باران حلقه كرد و گفت :

- حالا كه دلت واسه كار كردن تنگ شده بود بريم تو اتاق كه يه دنيا كار دارم واست ... 

برسام همه به دنبالشان روانه شد و اضافه كرد :

- منم كاملا آماده ام كه به جمع شما ملحق بشم علاوه بر اون گفتگوي اختصاصي كه قولش رو دادي هم فراموش نشه ... 

باران هنوز داخل اتاق كارشان نشده بود كه صداي صدرا را از همانجا كنار در اتاقش شنيد . 

- امروز يه ساعت زودتر كارت رو تعطيل كن تا قبل از تاريك شدن هوا درس ها رو مرور كنيم ... 

باران به طرفش برگشت :

- نيازي نيست فعلا هر وقت مشكلي داشتم ازت مي پرسم 

صدرا كه بي اختيار بدخلق شده بود گفت :

- من وقتي كاري رو شروع كردم تمومش مي كنم . 

و بعد رو به ملاحت كرد و پرسيد :

- جلسه شركت ايران سافت ساعت چنده ؟

- تا يك ساعت ديگه نماينده اشون مياد 

- خوبه ! پرونده اشون رو بيار تا يه نگاه ديگه بهش بندازم . 

و بعد بي توجه به باران كه هنوز نگاهش مي كرد به داخل اتاق برگشت و در را بست . 

پشت در اتاق تازه توانست مشتهاي گره كرده اش را باز كند گرچه بيشتر ترجيح مي داد آن را به چانه برسام بكوبد ...


****

هنگامه رو به برسام كرد و گفت :

- خوب هرچي ميخواي بگي جلوي من بگو چي ميشه ؟!

برسام نگاهي به حالت بامزه چهره هنگامه انداخت و لبخندي زد .

- الان كاملا شبيه زي زي گولو شدي ! من به باران ميگم اگر خودش خواست به تو مي گه !

- خوب منم دلم ميخواد بيام بريدا ! 

- منكه نگفتم نيا ! گفتم يه ساعت ديگه بيا ... 

- واي به حالت بفهمم عليه من با كارآموزم توطئه مي كني ... 

- نترس من اگر بخوام هم باران اهل اين حرفا نيست ... 

باران ابرويي بالا انداخت و گفت :

- زياد هم مطمئن نباش برسام ... تو هنوز من رو كاملا نشناختي 

- اشتباه مي كني !اتفاقا خوب هم شناختمت ... انقدر خوب كه ... 

برسام حرفش را همينجا قطع كرد و از جا بلند شد . 

- بهتره بقيه اش رو همونجا بهت بگم ... 

هنگامه در حالي كه لب پايينش را به نشانه قهر اندكي جلو داده بود گفت :

- بدجنس ها ! بهتون بگم من راس يه ساعت ديگه اونجام ... 

از اتاق كه خارج شدند در اتاق صدرا هم همزمان باز شد و صدرا به همراه موكلينش از آنجا خارج شدند . صدرا همانطور كه با آنها خداحافظي مي كرد نگاهش روي برسام و باران ماند كه همراه هم از دفتر خارج شدند . . .

وقتي موكلينش رفتند بي اختيار به طرف اتاق هنگامه رفت و رو به او كه مشغول خواندن صفحات كتابي قطور بود گفت :

- برسام و باران كجا رفتند ؟

- كافه بريدا 

- چرا اونجا ؟

- برسام مي خواست با باران حرف بزنه !

صدرا با صدايي كه هر لحظه خشن تر مي شد پرسيد :

- مگه همين جا نمي شد حرف بزنند .... 

- برسام مي گفت كه اونجا راحتتره ! قرار منم يه ساعت ديگه برم اونجا ... 

صدرا ديگر چيزي نپر سيد و به طرف اتاقش رفت . اما نتوانست سر جايش بنشيند خودش نمي دانست چند بار طول و عرض اتاق را پيموده . نگران بود كه باران به خاطر شرايط پيش آمده تصميم نادرستي بگيرد ..و از سويي نمي خواست خود را تحميل كند . زير لب زمزمه كرد :

- باشه دكتر بينا همونطور كه گفتيد بر طبق احساسات و غريزه ام عمل مي كنم .. و غريزه ام ميگه الان بايد منم تو بريدا باشم .. 

به طرف اتاق هنگامه رفت و گفت :

- بلند شو بريم 

- كجا ؟!

- پيش نويد !

- هنوز بيست دقيقه نشده اونا رفتن ... 

- من ميخوام الان برم ! اگر نميايي تنهايي برم 

هنگامه كلافه از جا بلند شد و گفت :

- يه دو دقيقه صبر كن وسايلم رو بردارم بريم ..


پونه نگاهي به صفحه موبايلش انداخت و با ديدن نام طاها لبخند كم رنگي زد . لبخندي از سر تمسخر به انتظار بيهوده اي كه داشت و مي دانست هرگز پايان نمي پذيرد. فريد رفته بود دنبال سرنوشتش و حتي با او خداحافظي نكرده بود . گرچه نمي توانست رنجيده باشد وقتي خودش او را با بي رحمي رنجانده بود . 

- سلام 

- سلام پونه خوبي ؟

- مرسي طاها تو چطوري ؟ 

- بد نيستم 

- چه خبرا ؟ چي شده گذرت اينورا افتاده . 

- وقتي يه پسر خوش تيپ و دوست داشتني مثل من بهت تلفن مي كنه جاي كلاس گذاشتن آب قند رو آماده كن پس نيافتي ... 

- انقدر خودت رو تحويل نگيرجناب !از اين خبرا نيست ... 

- من كه به اين امير پيمان ميگم تو كلا بي عاطفه و آدم نما هستي اون قبول نمي كنه هي نشسته ور دل من و ميگه بهش تلفن كن ....... 

پونه هنوز از حرفهاي طاها در تعجب بود كه صداي محكم ضربه اي و به دنبال آن صداي آخ و 

چند ناسزاي نه چندان ملايم كه از دهان طاها در رفت او را به خنده انداخت :

- چي شد طاها زنده اي ؟

- آره بابا .. لياقت توي بي عاطفه همين امير پيمان وحشي..

- درست حرف بزن طاها من حوصله ند ارم 

- اوه اوه چه كلاسي هم مي گذاره. هيچي ميخواستم بگم شانس بهت رو كرده خدا زده پس كله امير پيمان از تو خوشش اومده ميگه ميخواد باهات بيشتر آشنا بشه ... 

پونه گيج و گنگ تكرار كرد :

- امير پيمان ؟

و ياد پسر شلوغ و پر انرژي افتاد كه در گروه دوستان طاها در كيش ديده بود . 

- چه خوش اشتها هستند ايشون مگه با دوست د خترش نيومده بود كيش ؟ هنوز كه يك ماه نشده 

- بله بله شما هم گويا چندان بي توجه نبودي !اما محض تكميل اطلاعاتت بايد بگم دوست دخترش نبوده ،دختر داييش بوده كه از قضا ماه ديگه داره نامزد مي كنه 

- پس دوستت شكست عشقي خورده ميخواد من به دلش مرهم بگذارم 

- يه وقت تو جواب در نموني ها ! نه به اون صورت .. اه پيمان يه ذره آروم بگير بگذار ببينم چي دارم مي گم – حالا فكر ميكنم اگر خودش بگه بهت بهتر باشه . 

- نه آخه مشكل من اين نيست 

- پس مشكل شما چيه ؟

پونه با شنيدن صدايي متفاوت از صداي طاها مكث كرد 

- ببخشيد پريدم وسط حرفتون من امير پيمانم 

- اها .. سلام 

- از بس عجولم سلام هم يادم رفت سلام .. نگفتي مشكلت چيه 

- شما دو نفر همچين شبيخون زديد به من يادم رفت در اصلا چي ميخواستم بگم 

- يعني ميخواي بگي كه در اصل يادت رفت پسرها رو با چه بهونه اي مي پيچوندي 

پونه لبخندي زد و گفت :

- اي يه چيزي در همين مايه ها 

- خوب چه بهتر ! اينطوري امكان پيچونده شدنمون به حداقل مي رسه .. حالا ميشه بگي مشكلت چيه 

- خيلي چيزها و مهمترينش اينكه من اصلا نميخوام با كسي آشنا بشم ... 

- فكر كنم اين طاها مسئله رو بد عنوان كرده فكر كنم كه نه مطمئنم ... چون داشتم مي شنيدم اصلا قضيه اونطوري نيست كه تو فكر ميكني 

- پس چيه ؟

- راستش فكر ميكنم اگر حضوري حرف بزنيم بهتر باشه .. ديگه عصر قاجار نيست كه ... 

پونه بي اختيار باز هم خنده اش گرفت 

- باشه تسليم ! دربرابر اين شبيخون چاره ديگه اي ندارم اما فكر نكنيد هميشه وضع به همين منوال

- باشه قول ميدم بد عادت نشم ! كي و كجا 

- امروزك ه فرصت ندارم اما براي فردا بعد از كلاس زبان حدود ساعت پنج 

- كجاست كلاست 

- سفير سر دو راهي يوسف آباد ! 

- باشه من يك ربع به پنج اونجام 

پونه وقتي گوشي را قطع كرد متعجب برجاي ماند . امير پيمان خيلي راحت وادارش كرده بود كه به اين ملاقات رضايت بدهد . از وقتي كلاس زبانش را عوض كرده بود خيالش از ديدارهاي غيرمترقبه فريد آسوده بود و آسوده نبود ... شايد اين بهانه اي ميشد براي تغيير انتظارهاي بي پايانش . 

*** 

برسام رو به باران كرد و گفت :

- بگذار من سفارش بدم به سليقه خودم 

باران به نشانه تاييد سرش را تكان داد . برسام رو به نويد كرد و گفت :

- دوتا شيك نشكافه .. در ضمن مگه كافه شما پيش خدمت نداره كه با اين تيپ خوشگلت هي ميايي جلوي ما دلبري مي كني ... 

نويد سرش را پايين آورد و گفت :

- باور كن هزينه ها كفاف دست مزد پيش خدمت رو نمي ده واسه همين قضيه رو كلا شيك كردم كه دارم يه حس نوستالژي مي گيرم از اين كار ...

برسام خنديد و گفت :

- شما ديگه چرا آقاي دكتر !

- هر كسي از ظن خود شد يار من ! 

- باشه قبول ! اما فقط دفعه ديگه اين رخش خوشگلت رو دم در نگذار تا حرفات باورمون بشه . 

- از كجا فهميدي مال منه ! چشم بسته غيب ميگي .... 

- نه اما يادت رفت سوغاتي سفر كيشت رو از صندلي عقب برداري ... 

نويد بلند خنديد و دستش را به ارامي روي پيشاني اش كوبيد ... 

- در اينكه همكار شما به بنده لطف دارن شكي نيست 

- اونوقت اين لطف فقط يه طرفه است ! 

- اين ديگه جزو اسراره ... 

نويد اين را گفت و از كنار ميز آنها دور شد . باران رو به برسام كرد و پرسيد ك

- كدوم سوغاتي منظورته ! 

- هنگامه از فروشگاه چرم فروشي يه ديوان حافظ چلد چرمي نفيس خريد .. كه الان رو صندلي عقب اون ماشين سرمه اي دم در ديدم ... 

- عجب آدم دقيق و ... 

- دقيق و فضول منظورت بود ؟!

- كاملا 

- خوب ديگه يه كم كه تو شغلت جا بيافتي تو هم مثل من ميشي 

- همين الانش هم هستم مطمئن باش ... خوب نمي خواي بگي براي چي من رو آوردي اينجا .. 

- چرا اتفاقا ميخوام بگم اما صبر كن تا يه ذره جا بيافتيم .. 

- مگه اش رشته ايم ... 

- نه خوب اما دل ميخواد گفتن بعضي حرفا ... 

باران چيزي نگفت . دلش مي خواست برسام حرفهايش را نگويدو او از آنجا برود و از سويي دلش مي خواست بگويد و باران تا آخرش را بشنود . نويد كه شيك ها رو ميز چيد تعظيم كوتاهي كرد و گفت :

- اگر چيز خواستيد خبرم كنيد ... 

- باشه تو هم برو خوب به خودت برس كه يه ساعت ديگه مهمون داري 

نويد با شيطنت لبخندي زد وابرو بالا برد ودر حالي كه دستش را داخل جيبش فرو مي برد . سيني خالي از سفارش آنها را زير بغلش گذاشت و از پله ها سرازير شد .باران جرعه اي كوتاه از نوشيدني مملو از بستني و شير و نسكافه را نوشيد و احساس سرما كرد 

- باران مي دوني تو من رو ياد چي مي اندازي ؟

- نه ! 

- اولين چيزي كه با ديدنت يادش مي افتم خانم جونمه . تا پونزده سال پيش كه زنده بود هر وقت مي ديدمش محو صورت گردش مي شدم . به نظرم درست مثل قرص كامل ماه بود . روشن گرد و پر از انرژي . هميشه لبخند مي زد حتي وقتي كه مرد بالاي سرش كه نشسته بودم حس مي كردم هنوزم داره لبخند مي زنه ... واسه همين هيچ وقت نتونستم براي از دست دادنش گريه كنم . به نظرم اون رفته بود پيش آقا بزرگ و باز داشت براش عشو هاي پنهاني مي اومد ... 

باران لبخند زد برخلاف آنچه فكر ميكرد از حرفهاي برسام احساس خوبي به او دست داده بود . 

- و همينطور ياد خود آقا بزرگم ... 

باران چشم هايش را گرد كرد و در برابر هجوم خنده خودش را كنترل كرد . 

- اونطوري نگام نكن خنده ام ميگيره ... باور كن ياد آقا بزرگم مي اندازي يه آدم اصيل از خانواده زنديه .. محكم مقتدر مهربون و جسور ... پيشش كه بودم حس مي كردم دنيا نمي تونه بهم اسيب برسونه ... 

باران حرفش را بريد 

- فكر ميكنم اشتباه مي كني ... من هيچ كدوم از اين صفتهايي كه گفتي رو ندارم 

- داري .. شايد خودت ندوني يا خودت رو به ندونستن بزني . اما داري ! تو همين مدت كم كه مي شناسمت بعد از اون كسايي كه از دست دادمشون تنها كسي هستي كه كنارت احساس مي كنم به خونه برگشتم و ارامش دارم ... 

گونه هاي باران گل انداخت . 

- و ياد مادرم و مهربوني هاش با اون مرباهاي بهار نارنج و پرتقالش . . . 

برسام سكوت كرد و باران سعي كرد به سختي حرفي بزند 

- ممنون كه اين حس هاي خوب را برام توصيف كردي .. . 

- نه من از تو ممنونم . 

برسام بعد از گفتن اين حرف پاكت سيگارش را از جيب خارج كرد و به طرف باران گرفت :

- مي كشي ... 

باران بعد از آن شب در كيش ديگر سيگار نكشيده بود اما حرفهاي برسام و حس كه آن لحظه دچارش بود وادارش كرد تا دست دراز كند و از جعبه سيگار ماركدار و فلزي او سيگار بلند و كشيده قهوه اي رنگي را بيرون بياورد . 

برسام سيگار هر دويشان را با شعله فندكش روشن كرد و در حالي كه از آن بالا نگاهي به پايين مي انداخت ادامه داد :

- همه اينها رو گفتم تا به حرف اصلي ام برسم ... 

طعم تلخ و تند سيگار كه به ظاهر باريكش نمي آمد گلوي باران را سوزاند و چشمانش را به اشك نشاند . دلش ميخواست برسام ديگر هيچ نگويد .. پك عميقي به سيگارش زد و سعي كرد از پنجره به بيرون نگاه كند تا بتواند از زير نگاه گرم اما عجيب برسام بگريزد .


برسام شمرده شمرده به حرف هایش ادامه داد :

- خوب شاید حس خوبی حرفام بهت نداده باشه . . . 

باران لبخندی زد و و گفت :

- الان حس می کنم جزو آثار باستانی ام ! 

- شاید مقایسه جالبی باشه ! مثل اونا اصیل و ریشه داری ! 

- اینطور که گفتی به نظرم این تویی که اصیل و ریشه داری جناب کریم خان زند! 

- اصالت به خانواده و نسب نیست به خلق و خوی و منش آدمهاست ! 

- اینطوری که تو داری هندونه زیر بغلم می گذاری دیگه نمی دونم چطوری برم خونه ! 

- نگران نباش خودم می برمت . . . باران من خیلی کنارت احساس آرامش دارم . حس خوبی که وادارم میکنه بخوام تا بیشتر و بیشتر کنارت باشم ... 

باران دست پاچه پک دیگری به سیگار زد و سعی کرد وانمود کند منظور برسام را طور دیگری دریافته :

- خوب چیز زیادی از کارآموزی من نمونده و اونوقت اگر بخوای باز از همکاری ام لذت ببری مجبورت می کنم سهم اجاره من رو از قرارداد سال دیگه بدی .. 

- من خیلی بیشتر از اینها برای به دست آوردن آرامش حاضرم پرداخت کنم ... 

هنوز جمله برسام به انتها نرسیده بود که در کافه باز شد و هنگامه و صدرا وارد شدند . باران حس کرد فشار خونش از روی عدد صفر قرار گرفته و دیگر هیچ خونی در رگ هایش وجود ندارد . صدرا با نگاه جستو گرش خیلی زود آن دو را پیدا کرد . هنگامه لبخندی زد و گامی به طرف پله ها برداشت تا به آن ها به پیوندد . اما صدرا به آرامی بازویش را گرفت و او را به طرف میز و صندلی نزدیکشان کنار پنجره های بلند بیرونی کشید . برسام رد نگاه باران را دنبال کرد و با دیدن هنگامه و صدرا نیشخندی تلخ بر لبانش نشست . دست باران در فاصله چند سانتی متری زیر سیگاری مانده بود . نه توان بالا بردنش را داشت و نه میل رها کردن . لج بازی تلخ با صدرا وارداش می کرد که به کشیدن سیگارش ادامه دهد . برسام جرعه ای شیکش را نوشید و گفت :

- میخوای بریم پیششون . . . ؟

باران سرش را به علامت نفی تکان داد :

- نه بهتره حرفت رو بزنی ! مگه برای همین نیومدیم

- چرا اما انگار دیگه حواست به من و حرفام نیست ! 

- چرا دارم گوش می کنم .... 

باران نگاهش را به طرف برسام برگرداند و سعی کرد لبخند بزند . دلیلی نداشت تا آرامش چند ثانیه قبلش را از دست بدهد . سیگار را دوباره به طرف دهانش برد و قبل از اینکه خاکسترش را در زیر سیگاری بتکاند دستی ، دستش را نرسیده به زیر سیگاری گرفت و سیگارش را از میان انگشتانش بیرون کشید . باران نگاهی به صدرا که اصلا متوجه نشد کی از سر میزش بلند شده و تا آنجا آمده انداخت . صدرا بی توجه به سوزش دستش سیگار را مچاله کرد و داخل زیر سیگاری روی میز پرت کرد :

- بهت گفته بودم هرجا اینودستت ببینم همینکار رو میکنم . کی میخوای یاد بگیری که سیگار کشیدن نه بزرگت میکنه نه بهت آرامش میده .. 

باران رنجیده گفت :

- تو کی میخوای یاد بگیری که تو کار دیگران دخالت نکنی ... 

- هیچ وقت ! اگر رها کردن تو به معنی دخالت نکردن باشه هیچ وقت ... 

و سپس بی آنکه چیز دیگری بگوید به سر میز خودشان برگشت . باران از جا بلند شد و رو به برسام کرد :

- بهتره بریم یه جای دیگه حرف بزنیم من اینجا راحت نیستم ! 

برسام لبخند تلخی زد و گفت :

- من حرف دیگه ای ندارم ! 

- یعنی چی ؟ یعنی بهم گفتی بیام اینجا که اینا رو بگی ! اینا رو که تو دفتر هم می تونستی بگی ... 

- تو بگذار به حساب اینکه می خواستم همکارم رو به یه نوشیدنی مهمون کنم و بهش بگم که وقتی با اونم چه حس خوبی دارم و دوست دارم این حس خوب حالا حالا ها ادامه پیدا کنه ! 

نگاه باران شفاف شد . ته دلش از برسام ممنون بود که حرفی که میخواست بگوید را به زبان نیاورده . با قدرشناسی به او نگریست و گفت :

- ممنون ! مطمئن باش این احساس خوب دو طرفه است و من می دونم که همکاری خوبی با هم خواهیم داشت . ممنون از نوشیدنیت من باید برم ! 

برسام سرش را به نشانه احترام خم کرد و باران از پله ها سرازیر شد . هنگامه با دیدنش از جا برخواست و گفت :

- باران داری میری؟

- آره میخوام برم خونه 

- ما تازه اومدیم بیا یه چند دقیقه بشین بعد با هم میریم 1 

- نه هنگامه جان باید برم خونه یه کم درس بخونم می دونی که تا امتحان چند روز بیشتر نمونده ! 

صدرا با صدایی گرفته گفت :

- اگر بخاطر حضور من نمی مونی من میرم ! 

باران سعی کرد با عادی ترین لحن ممکن پاسخش را بدهد :

- نه چرا باید به خاطر تو باشه ! فقط میخوام برم خونه درس بخونم . فکر میکنم بهتره این چند روز که تا امتحان اختبار مونده رو خونه بمونم .... فعلا با اجازه 

پس از خداحافظی کوتاهی از بریدا خارج شد . این بار نتوانسته بود آرامشی را که میخواهد از این کافه دوست داشتنی بگیرد . هنوز چند قدم دور نشده بود که صدای رسیدن اس ام اس موبایلش را شنید 

" من امیدم رو برای دلیل های بهتره کنار هم موندمون از دست نمیدم . مرسی که دعوتم رو قبول کردی "

لبخند تلخی بر لبانش نشست و بی آنکه پاسخی به اس ام اس برسام بدهد گوشی را داخل جیبش گذاشت .

*** 

پونه به داخل حیاط کوچک موسسه زبان که رسید چهره آشنای امیرپیمان را کنار در وردی دید ! بعد از سلام و احوال پرسی کوتاهی که بینشان گذشت کنار هم به سمت میدان ولیعصر به راه افتادند . هنوز چند قدمی دور نشده بودند که پونه گفت :

- خوب من آماده ام که حرفات رو بشنوم ! 

- اینطوری که تو میگی احساس میکنم تو اتاق بازجویی ام . انگار شغل خواهرت روت تاثیر گذاشته ! 

- خوب کنجکاوم در ضمن وقت هم ندارم ! 

- باشه سعی میکنم خیلی خلاصه حرفم رو بزنم ، تقریبا درست حدس زده بودی 

- - چه حدسی ؟

- درباره دختری که باهاش اومده بودم کیش !

- یعنی دختر داییت نبود ؟

- چرا دختردایی ام بود 

- آها یعنی با هم دوست هم هستید ؟

- کیو دیدی که با دختر داییش دشمن باشه ؟!

- ببین اگر بخوای حرفت رو بپیچونی و شوخی کنی من وقت ندارم .. 

- ببخشید خانوم عصبانی ! راستش من دوستش داشتم !

پونه باز میان حرفش دوید :

- یعنی الان نداری دیگه ؟ تو این مدت کوتاه ؟نگو به خاطر منه که باور نمی کنم 

امیرپیمان موهای کوتاه خرمایی رنگش را با دست عقب برد و بلند خندید :

- ای بابا دختر تو چقدر عجولی مثل فرفره می چرخی وسط حرف آدم . زود هم نتیجه گیری می کنی ! بگذار حرفم تموم بشه ! 

پونه شرمنده خندید :

- ببخشید از بچگی همینطور بود م .. . 

- به ظاهرت میاد این شیطنت و عجول بودن خصوصا به این موهای قرمز! 

پونه چپ چپ نگاهی به او انداخت 

- ببخشید باز عصبانی شد . خوب داشتم می گفتم ! من خیلی دوستش داشتم نمی خوام بگم هنوزم دوستش دارم چون الان اون متعلق به کس دیگه ایی . 

پونه متعجب نگاهش کرد 

- خوب چند پیش بله برونش بود ! هیچ وقت فرصتش رو پیدا نکردم که بهش بگم دوستش دارم !

- اخی . متاسفم ... شاید هنوزم دیر نشده باشه.. 

- نه خیلی دیر شده ... من همون موقع که تو کیش هم بودیم می دونستم به کس دیگه ای علاقه داره اما هی احمقانه فکر میکردم شاید یه علاقه بچگونه باشه و تموم بشه .. اما انگار قضیه جدی تر این حرفها بود .... راستش اونجا که بودیم حس کردم تو هم انگار از یه چیزی ناراحتی . تا فرصتی پیدا میکردی خودت رو از جمع کنار می کشیدی و تو فکر فرو می رفتی ... بارها خواستم بیام ازت بپرسم چرا نارحتی که گفتم شاید بگذاری به حساب فضولی .... الانش هم نمی خوام ازت بپرسم .. اما میخوام بگم من و تو می تونیم دوتا دوست خوب برای هم باشیم دوتا دوست معمولی .... که با کنار هم بودن شاید بتونیم هرچی توگذشته بوده رو فراموش کنیم ... 

پونه از راه رفتن باز ایستاد و رو به او کرد :

- فکر نمی کنی حرفت خیلی عجیبه ؟! اینطور دوستی تو ایران پذیرفته نیست ! گذشته از اون از کجا مطمئنی که این دوستی یه دوستی معمولی می مونه ؟!

- من نگفتم مطمئنم ! اما یه حس خاصی نسبت بهت دارم ... یه جورایی ازت خوشم میاد ... اما مطمئنم که حسم بهت یه حس خاص از طرف یه جنس مخالف نیست ... فقط دلم میخواد دوستت باشم ... با هم حرف بزنیم درد دل کنیم تو سر و کله هم بزنیم .. 

پونه لبخندی زد و گفت :

- خیلی رویایی فکر میکنی امیر پیمان . اینجا ایرانه و من یه دخترم ... هیچ وقت رو احساسات یه دختر حساب باز نکن .. شاید یه دوستی ساده بی غرض از طرف تو باعث بشه که با احساسات اون دختر بازی بشه بی اونکه قصدش رو داشته باشی ... 

- می دونم ! همه این حساب کتابها رو کردم . بارها خواستم بی خیال بشم .. اما فکر میکنم چرا نباید شانس امتحان کردنش رو به خودمون بدیم .. که می تونیم فقط دوتا دوست معمولی باشیم .. و از با هم بودن لذت ببریم .. 

- من اهل ریسک نیست ... 

- هر کسی تو زندگیش باید یه بار ریسک کنه 

- فکر میکنی انقدر مهمه این قضیه که بخوام این یه بار ریسکم رو حروم تو کنم ؟

امیر پیمان دوباره خندید و دست دراز کرد رشته کوتاهی از موهای سرخ رنگ مجعد پونه را که از کنار شالش بیرون زده بود کشید و گفت :

- به این قضیه که گفتم فکر کن .. 

و بعد بی هوا گوشی پونه را از میان دستهایش بیرون کشید و بدون توجه به اعتراض های او شماره اش را در آن سیو کرد و میس کالی روی گوشی خودش انداخت :

- اینطوری دیگه مجبورنیستم واسه گرفتن جواب منت این طاها رو بکشم و بهش باج بدم ... 

پونه با حرص نگاهش کرد اما امیرپیمان فرصت حرف زدن به او نداد 

- من دیگه میرم یه چند روز دیگه باهات تماس میگیرم . سعی کن شانس بزرگ زندگی ات رو از دست ندی 

و بعد خنده کنان از کنارش دور شد و به ان سوی خیابان رفت 

*** 

باران سرش را از میان جزوه هایش بیرون اورد و کش و قوسی به خود داد . حسابی خسته شده بود . سه روز میشد که خود را در اتاق حبس کرده و جز برای غذا خوردن از آن خارج نشده بود . حتی تلفن همراهش را نیز روشن نمی کرد . دلش هوای موسیقی کرده بود . تنها چیزی که در میان درسها گاهی آرامش می کرد . به طرف کامپیوترش رفت و فایلی را انتخاب کرد و همانطور که با صدای بلند ترانه را همراهی می کرد مشغول جمع و جورکردن برگ های پراکنده در گوشه و کنار اتاقش کرد .

من از تو راه برگشتی ندارم ...

صدای ضربه ی کوتاهی به در او را از کار بازداشت 

- بله بیا تو پونه 

- باران جان مهمون داری ... آقای ثابت اومدن 

قبل از آنکه بتواند کلمات مادر را هجی کند و مفهومش را بفهمد و قبل از انکه بتواند فرصتی بخواهد تا تیشرت کهنه صورتی و شلوار نخی گل و گشاد نارنجی اش را با لباس مناسب تری عوض کند و چیزی روی موهای چند روز نشسته و اشفته اش بیاندازد ضربه دیگری به در اتاق خورد و به دنبال آن در باز شد . چهره خندان صدرا در آستانه در زبانش را بند آورد 

- سلام باران خانوم ... یاد نرفته که گفتم من کاری رو که شروع کنم حتما تمام می کنم 

بریده بریده سلامی کرد و به سمت جا لباسی رفت تا شال نخی مشکی اش را از روی آن بردارد . صدرا پا به درون اتاق باران گذاشت .باران شالش را که به سر کرد دید صدرا با دقت به ترانه های داخل فایل نگاه میکند و بعد به سمت او برگشت 

- من این یکی رو خیلی بیشتر دوست دارم ... خوب آماده ای اشکالاتت رو دوره کنیم .. 

- اما من ... 

- اما و اگر نیار ... معلم خصوصی به این خوش تیپی اومده خونه میخواد بهت درس بده تازه بدون حقوق و مزایا اونوقت تو فکر اما و اگری .. 

باران از لحن بامزه او بی اختیار خنده اش گرفت و گفت :

- باشه اما یاد باشه ... خودت خواستی چون یه عالمه سوال دارم 

صدرا مهربان لبخند زدو گفت :

- بنده در خدمت گذاری حاضرم بانو ... 

و همانطور که باران را در حال آوردن جزوه هایش زیر نظر داشت روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشست و اندکی صدای موسیقی را بلند تر کرد . 

سراب رد پای تو ، کجای جاده پیدا شد ؟

کجا دستات رو گم کردم ، که پایان من اینجا شد ؟

کجای قصه خوابیدی؟ که من تو گریه بیدارم 

که هر شب هرم دستاتو ، به آغوشم بدهکارم 

تو با دلتنگی های من تو با این جاده هم دستی 

تظاهر کن ازم دوری ، تظاهر می کنم هستی !

تو آهنگ سکوت تو ، به دنبال یه تسکینم 

صدایی تو جهانم نیست ، فقط تصویر می بینم 

یه حسی از تو در من هست ، که می دونم تو رو دارم 

واسه برگشتنت هر شب ، درا رو باز می گذارم ...


نگاه صدرا از روی باران به رنگ وسوسه برانگیز فیروزه ای در گوشه ای میز کنارش افتاد . بی اختیار سرانگشتانش با موزیک روی میز شروع به ضرب گرفتن کردند تا بتواند وسوسه دست درازی را به سمت دیگر میز در خود فروبنشاند . باران عینک مطالعه اش را با قاب مستطیل کوچک مشکی رنگش به چشم زد و از بالای آن به اولین برگی که در دست داشت اشاره کرد . - راستش من تضاد بین این دو ماده قانونی رو درک نمی کنم ... 

با دیدن نگاه متعجب صدرا روی عینکش و عدم توجه او ، کلافه گفت :

- صدرا مگه نیومدی کمکم کنی به چی فکر می کنی ؟!

- منم درک نمیکنم ! 

- چی رو درک نمی کنی .. 

- که این تضاد بین رنگ قاب عینک و طرحش با رنگ صورتت و گردیش چطور می تونه انقدر قشنگ باشه ... 

نفس باران در سینه حبس شد . حرارتی که بر وجودش مستولی شده بود برای چند ثانیه اجازه حرف زدن را از او گرفت و سپس با لحنی نچندان خشن گفت :

- اگر واقعا اومدی که تو این درسها کمکم کنی بهتره شروع کنیم و گرنه بهتره بازم تنهایی درس بخونم . 

صدرا متبسم و ملایم سری تکان داد و گفت :

- چشم سرکار علیه ! خوب کدوم دو ماده رو می گفتی ؟

بلاخره بعد از گذشتن حدود دوساعت سر و کله زدن با مواد قانونی گوناگون به اتمام رسید و صدرا رو به باران گفت :

- به نظر من برای امروز دیگه کافیه ! من دوباره فردا میام که روی آیین دادرسی مدنی کار کنیم ... تو از صبح مواد قانونی مشخص شده رو مرور کن شب با هم رفع اشکال می کنیم ! 

- باور کن راضی نیستم اینطور به زحمت بیافتی .. 

- من خیلی وقته به زحمت افتادم .... تو خبر نداری ! 

- خوب میتونی همین الان تا دیر نشده جلوش رو بگیری.. 

- اینم خبر نداری که دیگه خیلی دیر شده . 

و بدنبال این حرف بی آنکه منتظر پاسخ باران باشد از جا برخواست و گفت :

- من دیگه میرم ! به نظرم برای امشب کافیه .... بهتره بعد از رفتنم استراحت کنی 

باران سرش را به نشانه پذیرفتن حرف او تکان داد و به دنبالش از اتاق خارج شد . مادرش در هال مشغول بافتن شاگردن قرمز رنگی بود که از یک ماه پیش قولش را به باران داده بود و هر بار به بهانه ای بافتنش به تعویق می افتاد . با دیدن آن ها بلافاصله از جا بلند شد و گفت :

- کجا تشریف می برید من براتون شام درست کردم 

- ممنون مادر ! مزاحمتون نمیشم دارم میرم خونه 

صدای سهند از پشت سرش به گوش رسید :

- شما مراحمی آقای وکیل ! بیشتر از اینا به گردن خانواده ما حق داری که بگذاریم به این راحتی و شام نخورده از اینجا بری .. 

باران متعجب به اصرارهای مادرش و سهند نگاه می کرد و در دل دعا می کرد که صدرا دعوتشان را همچنان رد کند . و صدرا نیز همین قصد را داشت ولی همینکه دهان گشود تا در رد دعوت چیزی بگوید ؛ سهند دستش را دور شانه اش حلقه زد و گفت :

- بهتره بریم پیش پدرم ... خیلی وقته که دلش میخواد باز هم تو رو ببینه ! 

صدرا نگاهی به باران انداخت و با شیطنت شانه اش را بالا برد و به همراه سهند به طرف اتاق پدر باران به راه افتاد . باران عصبی به دنبال مادرش به آشپزخانه رفت و گفت :

- مامان ! چرا انقدر تعارف کردین ! شاید کاری داشته باشه 

- یه لقمه شام مگه چقدر وقتش رو میگیره . تو هم به جای اینکه انقدر با من بحث کنی برو این لباس کارگری رو از تنت در بیار خجالت نکشیدی دوساعت جلوی همکارت این طوری نشستی .... ! 

- مهمونی که نبود داشتیم درس می خوندیم . بعدشم من اینطوری راحت ترم . 

مادر در حالی که سبد کاهو و خیار و گوجه را از یخچال خارج می کرد و روی میز وسط آشپزخانه می گذاشت گفت :

- اما من ناراحتم . الان هم اینقدر از من زبون نگیر . برو لباست رو عوض کن بیا سالاد درست کن .پونه هنوز نیومده دست تنهام ! 

باران که می دانست حریف اصرارهای مادرش نخواهد شد به سمت اتاقش رفت و چند دقیقه بعد با پیراهن بلند و آزاد سبز تیره اش که طرح های ظریف کرم رنگ داشت در آستانه در اشپزخانه ظاهر شد . مادر سرش را از روی قابلمه محتوی خورشت بادمجان بلند کرد و نگاهی به او انداخت :

- این چیه پوشیدی یه چیز رسمی تر می پوشیدی ... 

باران با حرص روی صندلی اشپزخانه نشست و گفت :

- یه چیزی می گی مادر ! تا الان با پیژامه و تی شرت جلوش بودم میخوای یهو برم لباس شب بپوشم یا کت دامن کرپ کش ! موهامم بدو برم سر کوچه پیش افسر خانم شینیون کنم .. شاید فرصت بشه یه های لایتی هم روش بندازم .... 

مادر با دلخوری نگاهش کرد :

- خوبه خوبه ... یه دقیقه زبون به دهن بگیر حالا من یه چیزی گفتم باز تو شروع کردی به سخنرانی . اصلا به من چه .. همیشه مثل این دخترهای شلخته ژولیده باش ! 

باران حوصله بحث کردن بیش از این را نداشت سرش را به خرد کردن کاهو روی تخت مخصوص خرد کردن سبزیجات گرم کرد و هیچ نگفت . وقتی میز شام آماده شد سهند و صدرا هنوز در اتاق پدر به سر می برند و پونه که چند دقیقه میشد به خانه برگشته بود برای صدای کردنشان رفت . صدرا و سهند در حالی که صندلی چرخدار پدر را از اتاق خارج می کردند به طرف آن ها آمدند و باران بی اختیار ازاو خجالت می کشید . صدرا نگاهی به پیراهن بلند باران انداخت و لبخندی شیطنت آمیز به رویش زد . سر میز شام پونه رو به صدرا کرد و گفت :

- آقای ثابت وقتی روز اول من اومدم دفترتون و مثل این آدامس فروشها بهتون چسبیدم و مجبورتون کردم وکالت باران رو قبول کنید . فکر می کردین یه روزی انقدر به خانواده ما نزدیک بشین که اینطور دور هم جمع بشیم . 

صدرا با دستمال به آرامی دور دهانش را که ذره ای کثیف نبود پاک کرد و گفت :

- خوب جمله ات چند جاش اشکال داره ... شما که به دفترم اومدی اصلا شبیه آدامس فروشهای دوره گرد نبودی شبیه یه دختر خانم مصمم و زیبا و متشخص بودی و دومین اشتباه که تو من رو مجبور نکردی بلکه ...

نفس باران در سینه حبس شد اصلا دلش نمی خواست در آن لحظه حرفی از همدم گفته شود . صدرا پس از مکث چند ثانیه ای ادامه داد :

- خوب در اصل بهتره دلیلش رو یه روز دیگه بهت بگم ... 

پونه خندید و گفت :

- خوب وقتی فعلا دلیلی نیست می چسبیم به همین نزدیکترین دلیل یعنی شخص شخیص بنده !

شام در میان گفت گو های صدرا و پونه و گاهی دخالت های سهند و لبخندهای گرفته و غمگین پدر و تعارفهای بیش از اندازه مادر به اتمام رسید و بعد از صرف چای پس از شام صدرا از جا برخواست و تصمیم به رفتن گرفت . باران تا جلوی در خروجی همراهش رفت . شنل سیاه رنگی بافتنی اش را به دورش پیچیده بود اما هنوز احساس سرما رهایش نمی کرد . صدرا جلوی در اندکی مکث کرد و گفت :

- نباید می اومدی بیرون ! تو هنوزکاملا جای زخم هات خوب نشده ممکنه سرما اذیتت کنه ! 

باران لبخندی زد و گفت :

- من خیلی پوست کلفت تر از این حرفام ! هنوز بهت ثابت نشده ؟

صدرا اخم ظریفی کرد:

- تو خیلی هم ظریف و شکننده ای ... فقط داری وانمود می کنی که محکمی ... نمی دونم تو کی مثل گل سرخ اعتراف میکنی که خار های که دورت کشیدی به هیچ دردی نمی خورن و هر لحظه ممکنه یه بره ای بچردشون ... 

باران از تشبیه صدرا خنده اش گرفت :

- حالا این بره شکمو کیه که هوس چریدن کرده .. 

صدرا قدمی به طرف او برداشت و دستهایش را دو طرف صورت یخ کرده باران گذاشت ... 

- من ! تو فقط خوب نگاه کن حتما من رو کنارت می بینی گلم ... 

و همانطور که این کلمات را ادا می کرد به آرامی به طرف باران خم می شد ! تا جایی که فاصله بین صورتشان تنها دو سه سانتی متر بود ! نگاه باران در گره نگاه صدرا گیر کرده و راه فراری نداشت . 

- اما این بار من نمی گذارم اذیت بشی . نه به دست من نه هیچ بره بی رحم دیگه .. من خودم کنارتم ... فقط باید بخوای منو ببینی عزیزم ... 

نفس باران به راستی بند آمده بود گرمای نفس صدرا روی گونه هایش و نوازش کلامش و حرات دستانش تمام حس سرمای چند ثانیه قبل را برده بود و به جای آن حرارتی تند به جای گذاشته بود . صدرا چند ثانیه به همان حال ماند و بعد به آرامی سرش را عقب کشید زیر لب خداحافظی گفت و باران نیز به همان آهستگی جوابش را داد و در را بست ... اما همانجابه در تکیه داد و چشمانش را بست . صدرا قدمی به عقب برداشت و به سمت ماشینش رفت اما او هم همانجا مقابل در ساختمان به ماشین تکیه داد و در سکوت به روبرو خیره شد .

هنگامه تل فلزی اش را عقب تر برد و دقیقتر نگاهی به رونوشت لایحه ای انداخت که در دست داشت اما صدای زنگ موبایل رشته افکارش را بهم ریخت . با دیدن شماره نا آشنا کمی تعلل کرد و بعد بلاخره انگشتش را روی صفحه لمسی گوشی کشید 

- بله بفرمایید 

صدای گرم و بمی که به شدت آشنا به نظر می رسید رشته افکارش را گسست ! 

- سلام هنگامه 

- سلام ! شما ؟

صدای عمیق نفس کشیدنی از پشت خط به گوش رسید :

- کافه چی ! 

این کلمه کوتاه لبخندی را بر لبان هنگامه آورد . 

- خوبی آقای کافه چی ؟ باید این صدرا رو یه تنبیه حسابی بکنم که دیگه شماره من رو به کسی نده !

نوید با صدایی که مشخص بود بر اثر لبخند کش آمده پرسید :

- الان ناراحتی از این موضوع ؟! 

هنگامه کمی سکوت کرد و با یافتن جواب صادقانه گفت :

- نه ...

- منم چون می دونستم ناراحت نمیشی کارتت رو از کیفش کش رفتم 

هنگامه بی اختیار خندید 

- داری جلوی یه وکیل به جرمت اعتراف می کنی ! حواست رو جمع کن .. 

- من باید از دست این وکیل شکایت کنم که حواسی برام نگذاشته تا جمع بشه ! 

هنگامه از این جمله صریح جا خورد و همانطور لبخند بر لب ساکت ماند . نوید انگار نه انگار که در پشت جمله اش طعنه ای نهفته بوده ادامه داد :

- خوب خانم تماس گرفتم ببینم چرا بریدا نمیایی ؟!

- یه کم سرم شلوغ بوده . بچه ها هم هر کدوم درگیر کارهای خودشونند نشد که بیاییم . 

- خوب خودت تنها بیا ... برای فرار از شلوغی ...

- کاری باهام داری ؟

- انقدر واضح نپرس نمیشه وانمود کنی که من نخواستم بیایی و خودت به هوای یه فنجون قهوه بیایی .. 

هنگامه حس کرد با این لحن نوازشگر و این کلمات پر از کنایه انگار ضربان قلبش تند تر می شود 

- خوب فکر کنم تا غروب هوای یه فنجون قهوه به سرم بزنه 

- خیلی خوبه ... منتظرم ... تا غروب ... 

و بعد بی خداحافظی تماس را قطع کرد . هنگامه بی اختیار او را تصور کرد که با تعظیمی ظریف خداحافظی می کند بی آنکه کلامی بگوید . 

این روزها زیا به نوید فکر میکرد . دلش نمی خواست جلوی این فکر کردن و این احساس خوبی که نسبت به او داشت را بگیرد . اما این تپش قلب امروز این حرارت دویده به گونه هایش انگار رنگ جدیدی از احساس بود . به یاد نمی آورد که حتی موقع حرف زدن با صدرا اینطور دچار هیجان شود . عینکش را جابه جا کرد و همانطور تبسم بر لب به خواندن لایحه ادامه داد .

***

نوید قهوه فرانسه تیره رنگ را روی میز گذاشت و بی تعارف مقابلش نشست . هنگامه تعجب نکرد انگار خود او نیز آمده بود تا امروز را با نوید بگذراند . نگاهش به تابلوی غروب کویر زیبای مقابلش افتاد . 

- این تابلو خیلی قشنگه ! کار کیه ؟

- یه نقاش گمنام ... 

- یعنی امضا نداره ... 

- کلا آدمهای گمنام دوست دارن همیشه مخفی بمونند .. اما انگار این یکی کمی خودخواهی هم جاشنی گمنامی اش بود ه ... یه ا مضای کوچیک درست کنار اون بوته گون که اخرین رگه نور خورشید تابیده بهش گذاشته ... 

- چه ادم عجیبی وسط نقاشی رو امضا کرده ؟

- در این که عجیبه شکی نیست ! اما اون وسط رو امضا کرده تا کس دیگه ای وقتی اون گون خشک رو می بینه نخواد تصاحبش کنه ... چ ون اون تصویری از درون خودشه ... 

- انقدر مطمئن ازش حرف میزنی که شک می کنم نکنه کار خودته .. 

نوید لبخندش را عمیق تر کرد و گفت :

- همیشه شکیات تبدیل به بهترین واقعیات میشن .... 

هنگامه با تحسین نگاهش کرد . 

- بهت غبطه می خورم نوید تو واقعا هنرمندی 

- شرمنده نکن خانم ! هنر من در برابر شوری که از وجود تو بلند میشه هیچه مثل یه کاه در برابر یه تند باد . 

هنگامه لبخند زد . 

- ممنون شنیدن این تعریف از زبان هنرمندی مثل تو واقعا دلنشینه .... مثل همین آخرین اشعه خورشید که روی این گون تابیده ... 

- فکر نمی کنی این اخرین پرتو خورشید که داره گرمم می کنه می تونه خود تو باشی .... 

هنگامه نگاهش را مستقیم به چشمان نوید دوخت . در میان اعتماد به نفس زیادی که در نگاهش خودنمایی می کرد و لبخند مهربانش انگار احساسی بود که درست از قلب او مستقیم به سمت چشمانش و بعد نگاه هنگامه می تابید ... 

- یا بهت


مطالب مشابه :


هکر قلب(2)

رمان ♥ - هکر قلب(2) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی رمان تراکم تنهایی,




رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (قسمت آخر)

رمــــان ♥ ♥ 224 - رمان حصار تنهایی معرفی رمان تراکم تنهایی.




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 ) - میخوای رمان بخونی؟ معرفی رمان تراکم تنهایی.




رمان باده 56

رمــــان ♥ - رمان باده 56 - میخوای رمان بخونی؟ معرفی رمان تراکم تنهایی. معرفی رمان لیلی بی




جایی که قلب انجاست 7

رمــــانتراکم مواد غذايي پر بود سامان در حالي که جيب هايش را از رمان حصار تنهایی




رمان آی پارا 6

رمــــان ♥ از تراکم درختها هم کم شد . ♥ 506 - رمان درپی تنهایی ♥ 507 - رمان




رمان در امتداد باران (32)

رمان خانه کنی بهتره شروع کنیم و گرنه بهتره بازم تنهایی درس این تراکم تنهایی.




طول عمر باتری گلکسی اس 4 بالاتر است یا وان اچ‌تی‌سی؟

و بغض تنهایی رمان های گلکسی اس 4 با وجود صفحه نمایش با تراکم و رزولوشن بسیار بالا




برچسب :