بیست دکلمه در باره دهه فجر
... گرفتار جنگ يأس بوديم. سالهاي حکومت طاغوت، دشنام به " شب" مي داديم و نفرين به " ستم" مي کرديم.
نااميد از پيروزي ، مقهور قدرت و مرعوب سرنيزه بوديم...
اما... مسيحا نفسي، احياگر نفوس شد و حيات اين ملت را جاني تازه بخشيد.
" روح خدا " بود که در جان افسرده مردم دميده شد.
او بود که پردههاي غفلت را از هم دريد،
کابوس ترس و وحشت را از ميان برد،
جسارت و گستاخي حق طلبانه را به مردم بخشيد....
امت را با " اعجاز خون" آشنا ساخت و " فرهنگ شهادتطلبي" را در کام جان پيروان علي عليهالسلام و آشنايان با کربلا و شاگردان عاشورا ريخت.
..... و بالاخره" دهه فجر" آمد، که طلوع فجر آزادي را نويد مي داد. ملت، تا پاي جان از " راه" و " رهبر" دفاع و حمايت کردند. شهيدان بر سر" ميثاق جان" استوار ماندند.
جانبازان، روز و شب، از روي شيدايي حق و شيفتگي به مکتب، به سنگر سازي ، درگيري ، شعار و تظاهرات پرداختند و در برابر حکومت طاغوت، حتي يک لحظه هم سرخم نکردند و" آري" نگفتند. هرگاه بيرق خونين حق خواهي و ستم ستيزي از دست رزمنده اي بر زمين مي افتاد، ديگران مصمم تر از پيش ، قدم جلو نهاده و در برافراشتن آن بيرق، همت به خرج مي داند.... تا بالاخره زنجيرها گسسته شد، " ساعت" فرا رسيد و يکي از " ايام الله" تحقق يافت و وعده راست الهي به وقوع پيوست و خورشيد تابيد...
حنجره هاي داودي، در رهگذار باد، در چشم انداز آفتاب، در سايه سار ايمان، در موج خون، در شط جهاد و ... سرود فجر حقيقت را سر داد."22 بهمن" اوج اين موج هاي خونين و متراکم و موج اين شطهاي خروشان بود که " کلمة الله" برفراز زمان جاي گرفت و خداوند، اين ملت را ياري نمود و اينک 22 بهمن ياد آور آن روزهاي خون و آتش و صحنه هاي نبرد در پادگان ها، لاشه تانک هاي سوخته و ويراني مراکز نظامي است . ياد آور روزي که فرعون در نيل غرق شد و آتش بر ابراهيم، گلستان گشت و عصاي موسي اژدها شد و بني اسرائيل، به سلامت از " نيل" گذشتند.و آن روز است که " ايمان" به جاي " زور" نشست و " خون"، وطنمان را " لاله زار" کرد و يوم الله 22 بهمن را به وجود آورد.
دکلمه 2
دهه فجر ، سرآغاز طلوع اسلام، خاستگاه ارزشهای اسلامی، مقطع رهایی ملت ایران و بخشی از تاریخ ماست كه گذشته را از آینده جدا ساخته است. در دهه فجر اسلام تولدی دوباره یافت و این دهه در تاریخ ایران نقطه ای تعیین كننده و بی مانند بشمارمیرود. تا قبل از انقلاب اسلامی، در ایران نظام اسلامی وجودنداشت و رابطه پادشاهان با مردم رابطه ی «غالب و مغلوب» و« سلطان و رعیت » بود وپادشاهان احساس میكردند كه فاتحینی هستند كه بر مردم غلبه یافته اند و حضرت امام رضوان الله تعالی علیه این سلسله معیوب قيام كردند و نقطه ی عطفی در تاریخ ایران بوجودآوردند. معنويتي كه از كلام امام جوشيد ، به دليل پايگاه فطري، آن دل هاي مردم آگاه جهان را فتح كرد و مانند رودي زلال ، پليدي انديشه هاي جهانخواران را از چهره ي تفكر زمانه شست. آنگاه مردم به خيابانها ريختند . دلها به ياري هم برخاستند و تن ها بر سجاده نشستند دست ها به دعا فرا رفت و باران رحمت الهي فرود آمد شاخه هاي آرزو جوانه زد ودرخت انقلاب ، گل داد.و زيباترين تيتر تاريخ ايران( امام آمد) بر صفحه اول روزنامه نشاند. دهه انقلاب آئینه ای است كه خورشید اسلام در او درخشید.
براي پيشگيري از گسترش چنين وحدتي آمريكا همه توانش را براي سرنگوني درخت انقلاب به كار گرفت.از هيچ كوششي فرو گذار نكرد . حمايت از رژيم شاه،مسدود كردن دارايي ايران، همكاري با مخالفان انقلاب ، كودتا،جاسوسي، تحميل جنگ ايران وعراق، تحريم سياسي و اقتصادي ...اينها تلاشهاي خصمانه اي است كه آمريكايها بر عليه ملت ودولت تدارك ديدند.
آري ، اگر ولايت فقيه نبود ، هنوز شاه بود و ستمشاهي بود. اگر ولي فقيه نبود ، استقلال نبود وآزادي وجود نداشت. اگر آن عالم پير نبود وعشق به ولايتش در دل ها نمي نشست ،حماسه هشت سال دفاع مقدس پديد
نمي آمد وباز هم بخشي از سرزمين ما در تصرف مهاجمان خونخوار باقي مي ماند. پير وجوان وكودك مي دانند كه اين آسايش و آرامش را مديون چه كسي هستند ؟ اين رهايي از ظلمت و حركت به سوي نور الهي را مديون كدام آفتاب چه كسي هستند؟
روحش شاد و يادش در قلب ها جاويدان باد. « آمين رب العالمين»
دکلمه 3
وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی آمدند و فرصتی برای تیرگی باقی نگذاشتند؛ چنان که شب ها فانوس فریادهای «الله اکبر» بر بام سرنوشت این ملت، درخششی دو چندان یافت. هنوز بهمن به نیمه ی خود نرسیده بود که فرشته ی موعود انقلاب در آسان خدایی کشور بال گشود و عطر کلامش جان فرزندان ملت را حیات دوباره ای بخشید. امام آمد و انقلاب به لبخند پیروزی دل سپرد و دهه ی فجر، شکوه جاودانه اش به رخ طاغوتیان کشید. خداوند متعال با دست های روح اللهی خود به یاری ما آمد. خورشید در جشنی بی غروب بربام روشن جهان ایستاده بود و تولد جمهوری گل محمدی را، نظاره می کرد.
هلهله ی پیروزی در گوش خانه ها و خیابان ها پیچید و عطر گلاب و صلوات، جان عاشقان را سرمست کرد و صمیمی ترین فصل زندگی ما در بهمن آغاز شد و در سایه سار خورشیدی ترین مرد قرن با بارگاه تفضل و رحمت الهی راه یافتیم و جشن روشن آزادی را به برکت این عطیه ی الهی، به تماشا ایستادیم.
خوش آمدى «روح الله»!
دکلمه 4
مىآيد؛ بر بام بلند آرزو و به جستوجوى شهيدانى كه مسيرش را با خون خويش مطهر كردند.
خانههاى قلبمان، شانههاى مهربان او را مىجويند تا در سايه خورشيدىاش، طعم خوش آزادى را بچشند.
اگرچه سيه مستان شب، با خنجر ظلم، سپيداران باغ را سر بريدهاند، دست نوازش باغبانى چون روح خدا، نگاهى سبز را به درختان آرزوهاىمان باز مىگرداند.
خوش آمدى به وطن؛ پرسوختگان منتظرت، چشمانتظار دست نوازش تواند كه از بام بلند ديدار، بر خاطر مجروحشان بكشى، اى روح خدا!
آمدى، تا روزهايمان رنگ سربلندى بگيرد و دستهاىمان بوى لبخندهاى آشتى.
آمدى، تا پشت آن همه شبهاى طولانى، طعم روز را فراموش نكنيم و به زيارت آفتاب برويم.
آمدى، تا پيروزى، فانوس شبهاى بىچراغى ما باشد و لبخند، عطر خوش آزادىمان.
تو كه آمدى، زمستان در برفهاى ناتمامش آب شد و بهار، در سينههاى ما شكوفه زد.
تو آمدى، تا طنين حقيقت، از برجهاى سر به فلك كشيده تاريخ، به گوش برسد.
تو آمدى، تا «جاء الحق و زهق الباطل»، دوباره ترجمه شود.
تو آمدى، تا هيبت كاغذى سر سپردگان طاغوت، در جهنمى از آتش، خاكستر شود.
تو آمدى و بهشت زهرا، در سرخى خونهاى به ناحق ريخته شده، دوباره تپيد.
تو آمدى و با آمدنت، فرودگاه مهرآباد، آبادانى ايران را با بالهاى كبوترهاى سپيد نامهرسان، به همه جاى جهان، مخابره كرد.
تو آمدى و نفسهاى مسيحايىات، كالبدهاى مرده را حياتى دوباره بخشيد.
دکلمه 5
اينك، برخيزيد اى شهيدان راه خدا؛ باغبان سبز عاطفه، براى دوباره روييدن دانه سرخ وجودتان، به ديدار آمده است. برخيزيد كه ذوالفقار عدالت، در دست فرزند على است! امروز، پرچم سه رنگ وطن، با نام سبز روح الله آغاز مىشود و با سپيدى صبح آزادى و سرخى خون عدالت خواهان، در مىآميزد تا بر قلّههاى رفيع شرافت و صداقت سرزمينمان برافراشته شود. مبارك باد طلوع فجر، در گلزار وطن.
آن روز، پرنده آهنين، حامل فرشتهاى بود كه بر فرودگاه چشمان منتظرانش مىنشست و جادهها، شاخه شاخه گل در مسيرش مىريختند تا باغبان بازگشته از سفر را استقبال كنند. گلها، اشارهاى سرخ بود براى رسيدن او به بهشت زهرا؛ آنجا كه جوانان عاشق، قطعه به قطعه عشق خود را با نام و تاريخ شهادت، بر مزار پاكشان امضا كرده بودند.
... و سرانجام، روح خدا بر بلنداى سخن خويش، اشتياق ديدار را به اوج تماشا رساند. آن روز، زنگ اول مدرسهاى بود كه استاد عشق با درس «اللّه اكبر»، تمام مسير را خلاصه مىكرد.
ديو چو بيرون رود
دکلمه6
روزگار وحشىگرى طاغوت، تاراج انديشههاى بهارى را آه مىكشيديم.
اختناق، هر لحظه اتفاقى سرخ بود.
در تنگناى شب شليك بوديم و آرزومند كلماتى فاتحانه. تقويمها، بيهودگى را ورق مىزدند و معصومانهترين واژهها، زير يوغ ستم بودند. ناگهان، كسى فصلهاى پرتپش پيروزى را براى ما سوغات آورد و نقشه سياه شب را با دستان عزتمند خود ريزريز كرد. خرقهاى پرشكوفه بر اندام جغرافياى ميهن پوشاند تا هزارههاى ديگر اين خاك، از فخر فجر به خود ببالند.
او هنگامى آمد كه چشمان فرتوت سيهزادگان را مه گرفته بود و به يكباره، همه آنها شفافيت خورشيد را باور كردند؛ كه: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ».
مردى آمد و با فجرنامه آزادى، حلاوتى اشراقى در كام وطن ريخت و ما را به اين اطمينان رساند كه تا آيههاى پيروز خدا هست، ميهن، مانند هر صبح، دست نخورده باقى خواهد ماند.
فجر است و سپيده، حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام، در كشور ما
خورشيد حقيقت از افق سر زده است
دکلمه7
نژاد هر تكبير، به خون و آگاهى مىرسد. وطن نيز با تكبيرهاى خونرنگ مردان، به حياتى دوباره رسيد. ما، از دلِ تكتكِ قصيدههاى قيام كرده، صداى خون را مىشنويم.
در رگهاى انقلاب ما، شعر ايستادگى جارى است. ميان اين نغمههاى بهشت زهرايى، شهيدان را مىشنويم كه زندهترين فريادهاى روزگارانند.
از نقطه شروع مقدس خونها پيدا بود كه قاعده ما بر پيروز شدن است.
شب رفت و سرود فجر، آهنگين است
از خون شهيد، فجر ما رنگين است
دکلمه8
خيابانها راه افتاده بودند تا رود شوند و به درياى آزادى بپيوندند.
آسمان بر شانههاى شهر آمده بود تا حس آسمانى بودن، در پرندهها فراگير شود. پرندهها، عطر پرواز را بر ديوارهاى نقش بسته به خون مىنوشتند. انسان، از سايههايش فاصله مىگرفت تا آرمان شهر را بيافريند؛ در روزهايى كه بهار به سرنوشت زمستانى زمين فكر مىكرد.
مردى كه شبمان را به روز رساند
آن روز، تمام دنيا به فرودگاه مهرآباد ختم مىشد. انگار دنيا مىخواست دوباره متولد شود! قدم كه بر پلههاى آمدن گذاشتى، پرواز بر شانههاى ما نشست و عطر لبخندهاى ما، درختان را از پشت ديوارهاى برفى صدا زد.
درختان، سر از پشت زمستان برآوردند و شكوفهها، به بهار لبخند زدند تا زمستان، بودن خويش را فراموش كند. با هر قطره خونى، شكوفه سيبى به زندگى لبخند زد و بهار، به باغچهها رسيد.
كسى آمد تا جهان را تقسيم كند. كسى آمد، تا آينهها را تقسيم كند و شب را به روز برساند و چراغهاى اميد را در دل همه شبهاى تنهايى روشن كند. كسى آمد كه چشمهايش روشنى دلهايمان بود.
دکلمه9
دنيا در هزاره بدبختىهايش رها شده بود.
تاريكى، پا از گليم خويش فراتر نهاده بود و قلب انسانهاى تكيه داده به سايه گندم را استخدام مىكرد. دريا در صحن آب و در غربتى محض، درد مىكشيد و تلاطم امواج محبت، بر دوش خاطرهها تشييع مىشد.
شب، خورشيد آزادى را احاطه كرده بود و آرزوى صلح، در دلهاى زلال مردم جارى بود.
لبخند لحظهها
باد، به يك بار تقويم سرنوشت را به هم زد. لحظهها در سكوت مظلوميتشان لبخند زدند و بلوغ پنجرههاى سبز باغ را جشن گرفتند.
دقيقههاى نوجوان انقلاب، قسم ياد كردند تا روزهاى خاكسترى دنيا را به ابديت بسپارند.
سوگند خوردند كه روى پاى غيرتشان بايستند و طاغوت و استكبار را عزادار باور پليدشان كنند.
سوگند خوردند كه داغهاى كمرشكن و زخمهاى بىمرهم را التيام بخشند، مشق همت و اتحاد را در مسير ماه جارى كنند و از خُم ولايت، سيراب گردند. سوگند خوردند تا باورهاشان بيمه نشده، بىگدار به آب نزنند.
سوگند خوردند تا در سايه ايمان شعلهور و رهبرشان، تكليف تمام شمعهاى زمانه را روشن كنند.
با كولهبارى از نفسهاى سپيد
صبح، با كولهبارى از نفسهاى سپيد، دميد. ستارهها، پنهان شدند و خورشيد، سوار بر سرير شعر، ظهور كرد.
باران، دامن گلهاى نوشكفته وجود را تكان داد و سبد سعادت را به دستشان هديه كرد.
ضريب نفسهاى صبح، با ضربان قلب عالم درآميخت و فرياد زد... .
دکلمه۱0
ميخكها بر سر راهت نهادهاند و خيابانها، حرير گلهاى سرخ و سفيد را فرش راهت ساختهاند؛ مگرنه اينكه قدمهاى فرشته بايد بر صحن و سراى آينهها نهاده شود؟! بهار باغ خزانزده، شايسته اين تجليل است.
امام! تو آمدى؛ با قامتى بلند و ردايى بر دوش، تا جهالت عصر ظالمان رفاهزده را ريشهكن كنى، تا دختركان زنده به گور شده انديشههاى پاك را از ظلم حكومت پدران مستبدشان برهانى.
آمدنت، باران را به شوق واداشت و بىكران دريا را در كوير و بيابانها، گستراند.
آمدنت، ظلمت را شكافت و فجر را از ميان افقهاى سرخ و خونين، بيرون كشيد.
تو، خورشيد ظلمتشكن فجر هميشه سرخ ايرانى.
دکلمه۱1
ماندن
واماندن است؛
و رفتن، رسيدن...
او آمد و اين را به ما گفت و خود ـ موسى وار ـ بر شبزدگان كوه طور، برآشفت. عصايى در مشت و كولهبار دين و دانش، بر پشت.
زمين، شوق و شورى ديگر گرفت و زمان، با فغان عندليبان، نغمهاى از سر.
انفجار تاريخ؛ زلال خون پاك خاكيان و ترنّم قصيدههاى حنجرههاى افلاكيان، در بيشههاى پريشان بىباران اقليم شب گساران!
گيوِ زمان، طلسم بسته ديوان روزگاران را شكست. از آسمان نگاهش هزار هزار ستاره در گلشن فردا نشست. رُخَش چونان هور و پيامش زلالتر از نور.
زمان رسيد و دستهايى از جنس آسمان بر زخمهاى كهنه شهر شب، عطر مرهم نشانيد. سرودِ سبز رود را به كف بادِ صبا نهاد و نويد شكفتن را در سرزمين شقايق گونِ شاهدان، سر داد.
آن مهربان آفتاب را گفت و آب و آينه را؛ و مسيحاتر از مسيح، همدوش موسى، خروش نيل را بر پيكر فرعونيان آشفت. و زَمهريرِ بهمنِ پيروز، بهاران شد؛ بوستان. عطرِ سحر، شميم رهايى، روح خدايى، بوى خوش آشنايى و... همه را، تنها داشت.
به خشكسالى مجال ندهيم!
زمان رسيد. بغض آسمان تركيد و زمين، فرياد هستى را شنيد. خورشيد در ميهمانى ماهترين همسايه اسفند، جامه گلگون شكوه و شعور پوشيد. آفتاب تابيد و از قلب هر شهيد، درختى روييد.
شرممان باد، اگر چون ابرها نباريم؛
اگر بگذاريم شاخهاى ـ تنها ـ عريان بماند؛
و در پهنه خاكِ خوب خدا،
حتى يك بيابان،
ما را به خشكسالى بخواند!
امام! هميشه در خاطر مايى
دکلمه۱2
روزهاى ابتداى بهمن، بيش از هر چيز، خاطره معطر سالهاى دوردست را در كوچه اذهان مىپراكند و ابهت و شكوه آن حماسه را كه از انديشه و كلام تو روييد، بر سر زبانهامان جارى مىكند.
هنوز اين ملت، مشتاق آن نگاه پر از ايمان و تبسم پر از اميدت بر پلههاى هواپيماست. وقتى به سياحت سيماى مطمئن تو، بر منبر بهشت زهرا عليهاالسلام مىنشينيم، حرارت همان روزهاى بهارى در دلهامان زنده مىشود.
تو از جنس خودمان بودى؛ دردمند، داغ فرزند ديده، رنج تبعيد و آوارگى كشيده، ولى با قلبى هميشه متلاطم براى ايران!
از كوچههاى خاكى خمين، تا آبادانى وطن
داستان تو، داستان مردى است كه روزگارى در كوچههاى خاك خورده خمين و شهادت پدرش به دست عمال خان، خيلى زود، انديشه كودكىاش را به بلوغ و بالندگى رساند.
كودك آن سالهاى دور، در پيچ و خم زندگى پربارش، بزرگ مردى پروراند كه امام مهربان و رهبر فرزانه و منجى تمام عيار ملت شد. اكنون، پس از تمام آن سالهاى پست و بلند، هنوز عشق به آن مرد، لاى بنفشههاى متولد بهمن ماه مىپيچد و كوله دعاگويى ملت را به پاى آن پير جمارانى مىريزد.
دکلمه۱3
بارها زمين خورديم تا ايستادن آموختيم. ساليان درازى زير سقفِ ترك خورده شاهنشاهى، اين پا و آن پا كرديم تا روزى مصمم شديم چترهاى ترديد را ببنديم و بىهراس، زير باران حادثه بياييم. گويا هميشه براى روييدن، چيزى كم داشتيم. گاه در كنجى از زمان، چون جوانهاى بر پيكر ستبر خاك تلنگر زديم؛ ولى به جرم جوانى و خامى، در طبقات سنگين و سرد استبداد پوسيديم. چه اتحادها كه از پس وابستگى به بيرق ارباب انگليسى و وعده تو خالى نارفيق امريكايى بر باد تفرقه رفت!
... و سرانجام خشت جانهامان در كوره داغ تجربه، گداخته، و بساط شادى و آزادىمان در بهمن پربهار 57، به يمن رهبرى آزاده و دورانديش، گسترده شد.
خدا خواست و تو ستاره شدى
وطن! تا ستاره شدن، به قدر نگاه مهربان رهبرى فاصله بود.
سالها زخم خورده غفلت و مچاله در يخبندان ستم به سر بردى. خاموش مانده بودى؛ چنان پايمال ستوران شده بودى كه تمدن پرشكوه اسلامىات، از همه ذهنها فراموش شد و مردمانت از ياد بردند «كه اگر علم بر ستاره ثريا باشد، مردانى از پارس به آن دست مىيابند.» ولى مهر خداوند، نگاهى مهربان و گوهرى ناب را در وجودت روياند. خواست تا به مدد رهبرىاش، حافظههاى تاريخىمان، به تلاطم درآيد و درياى وجودمان تا رسيدن به صبح، دست خالى و پا برهنه، بر ساحل شب بزند. آرى، خدا خواست تا تو ستاره شوى و نام ايران اسلامى به بلنداى آفتاب، بر بام دنيا برآيد.
دکلمه۱4
برف میآمد؛ امّا این بار عید بود؛ سرما معنا نداشت، وقتی رگهای ما از خونی تازهتر و هوایی پاکتر سرشار میشد. شب از خاک صبح پای میکشید و صبح، مهربانتر میآمد. خدا با ما به چلهنشینی آمده بود و در نفسهایمان جاری بود؛ روزهای خدا بود.
ما بهار را در زمستان تکثیر کردیم. صدای بال پرستو میآمد و آهنگ ملکوتی بهار ... عشق، بالهای خود را ده روز نورانی بر این سرزمین کشید و صبح روز دهم، ما آغاز شدیم. دنیا سپید شد، فصل بهار آمد و ما خنده زنان، هوای دلگیر خانه را بیرون دادیم، دشتهای استغنا به روی دلهای مشتاق گشوده شد و زمزمه عاشقان آزادی کوهها و دشتها را فرا گرفت. عالم پیر، جوان شد و در هر سوی زمین نوای روشنی پیچید. پرچمهایی که افراشته میشدند، ریشه در خون هزاران کبوتر سر بریده داشت. که پرواز را یاد ما دادند. دشت سبز پر از شقایق، به روی ما لبخند زد. معجزه «بهار در زمستان» را باور کردیم و به تمام زیباییهایش لبخند زدیم. بهارِ آزادی، بهار عشق، بهار تازه شدن، و بهار انقلاب، در جانهای خستهمان روحی تازه دمید.
دکلمه۱5
آن روزها، روزهای استغاثه و شهادت بود. آن شبها شبهای قیام و تکبیر بود. مردی به میان خیل عاشقان و جانبازان آمده بود که خود سر حلقه عشاق جهان بود. باغبانی به آبیاری گلهای تشنه باغ انقلاب آمده بود تا این باغ، سبز و پر طراوت بماند و عطر گلهای آن، در دور دستترین نقاط جهان بپیچد و قلب آزادگان دنیا را بنوازد؛ و چنین بود که شمیم معنویت انقلاب، با نام نورانی امام، جهان را به تسخیر درآورد.
آری، در آن شبها، هر مشت گره خوردهای به ستارهای نورانی میمانست. که به ستیز با ظلم و ظلمت آمده بود. هر تکبیری، کاخهای ستمگران را به لرزه درمیآورد. مردی در میان مردم بود که دلهاشان را قوی میساخت و ایمانشان را چون کوه، استوار میکرد. حالا خیلِ مشتاقان، چون جویبارهای کوچکِ به هم پیوسته، دریایی به وجود آوررده بودند که دستگاه ظلم را در خود میبلعید، دستگاهی که قرنها ساقه نهالهایِ اعتراض و قیام و عدالت خواهی را با تبر ستم، شکسته بود و حالا ریشهها از خواب تاریخی خود بیدار شده و به هم گره خورده بودند و از عمق خاکهای تیره جهل و تاریکی سر بر آورده بودند و فریاد میکشیدند، تا بهار دیگری را درطلوعی دیگر به تماشا بنشینند، بهاری که سرشار بود از گل و آواز پرنده و رنگین کمان و شکفتن و رستن و پویایی. در آن روزها و شبها، جنگلی از درخت و پرنده به راه افتاده بود تا خزان را برای همیشه از مرزهای این سرزمین بیرون کند. جنگلی که از هر گوشه آن، چشمهای میجوشید و درختهای جوانش به حفاظت از حریم بهار برمیخاست.
در آن روزها و شبهای دهگانه، دلها یکی بود، «کلمه» یکی بود، هدف یکی بود و امام یکی بود تا مردم تجلّی درخشانترین معنای وحدت را در خود و با خود بیابند، و پرشورترین روزهای همدلی و برادری، و شور و اشتیاق را در تاریخ این سرزمین، به یادگار بگذارند.
آغوشها گشوده است؛ خوش آمدی!
دکلمه 16
آن روزها، روزهای استغاثه و شهادت بود. آن شبها شبهای قیام و تکبیر بود. مردی به میان خیل عاشقان و جانبازان آمده بود که خود سر حلقه عشاق جهان بود. باغبانی به آبیاری گلهای تشنه باغ انقلاب آمده بود تا این باغ، سبز و پر طراوت بماند و عطر گلهای آن، در دور دستترین نقاط جهان بپیچد و قلب آزادگان دنیا را بنوازد؛ و چنین بود که شمیم معنویت انقلاب، با نام نورانی امام، جهان را به تسخیر درآورد.
آری، در آن شبها، هر مشت گره خوردهای به ستارهای نورانی میمانست. که به ستیز با ظلم و ظلمت آمده بود. هر تکبیری، کاخهای ستمگران را به لرزه درمیآورد. مردی در میان مردم بود که دلهاشان را قوی میساخت و ایمانشان را چون کوه، استوار میکرد. حالا خیلِ مشتاقان، چون جویبارهای کوچکِ به هم پیوسته، دریایی به وجود آوررده بودند که دستگاه ظلم را در خود میبلعید، دستگاهی که قرنها ساقه نهالهایِ اعتراض و قیام و عدالت خواهی را با تبر ستم، شکسته بود و حالا ریشهها از خواب تاریخی خود بیدار شده و به هم گره خورده بودند و از عمق خاکهای تیره جهل و تاریکی سر بر آورده بودند و فریاد میکشیدند، تا بهار دیگری را درطلوعی دیگر به تماشا بنشینند، بهاری که سرشار بود از گل و آواز پرنده و رنگین کمان و شکفتن و رستن و پویایی. در آن روزها و شبها، جنگلی از درخت و پرنده به راه افتاده بود تا خزان را برای همیشه از مرزهای این سرزمین بیرون کند. جنگلی که از هر گوشه آن، چشمهای میجوشید و درختهای جوانش به حفاظت از حریم بهار برمیخاست.
در آن روزها و شبهای دهگانه، دلها یکی بود، «کلمه» یکی بود، هدف یکی بود و امام یکی بود تا مردم تجلّی درخشانترین معنای وحدت را در خود و با خود بیابند، و پرشورترین روزهای همدلی و برادری، و شور و اشتیاق را در تاریخ این سرزمین، به یادگار بگذارند.
آغوشها گشوده است؛ خوش آمدی!
دکلمه17
کبوتر بزرگ از دور پیداست. افق را که نگاه کنی، میبینی که چگونه هوا را میشکافد و پیش میآید؛ اما نگرانی؛ آیا چه خواهد شد؟ میلیونها چشم، اینک ساقه نگاه خویش را به آسمان فرستادهاند، به انتظار بهار. آنگاه که نسیم سبز بالهای کبوترِ موعود، پیغام بهار را نجوا کند، ساقهها در کنار ابرها خواهند شکفت و آسمان را گلستانی خواهند کرد مفروش از رنگینترین آفتابگردانها که هماره چشم در چشم خورشیدی دوختهاند که بر دوش کبوترِ بزرگ پیش میآید و معجون زندگی را بر خاک این سرزمین فرو میپاشد؛ و این ارمغان بازگشت خورشید است. فریادهای شوق، فرودگاه را آذین بستهاند. پُشت در پُشت ایستادهاند مشتاقان مهجوری که هر لحظه انتظار شنیدن صدای هواپیما، بیتابشان میکند.
و تکّه پارههای پیکر عنکبوت پیر، امّا هنوز در حال جان کندن است. وای که اگر درهای فرودگاه بسته بماند! و چه کوشش مضحکی است که هنوز در بدن عنکبوت میجنبد! عنکبوتی که واپسین نفسهایش را نیز سالها پیش فرو داده بیآن که بازدمی کرده باشد. و امّا کدام عنکبوت است که بتواند در مقابل غرّش توفان بالهای کبوتری بزرگ، همچنان بر جای بماند؟!
فرودگاه گشوده میشود و پرنده آهنین بر زمین مینشیند. در هجومِ آن همه اشتیاق بکر و سر به مهر ـ که اینک چونان انبار باروتی منفجر شدهاند ـ پیرمردی جوان، پای بر سرزمینی میگذارد که سالها تشنه و عطشناک، قدمهایش را انتظار میکشیده است.
آغوشها گشوده است، پیرمرد! خوش بازگشتی که بازگشت تو، پاسخ آن همه خونهای بر زمین ریخته و آن همه ارواح به آسمان پیوسته بود. اینک میدان ژاله میتواند خاطرات سرخ رنگ خویش را آزادانه تعریف کند؛ و خیابانهای همه شهرها شادند که هر یک میتوانند خود را به نام رفیع شهیدی مزیّن کنند.
خوش بازگشتی که بازگشت تو، نگذاشت آن فریادها در عمق بغضهای پنهان خفه شوند! فریادهایی که آزادی را برای این قوم نعره میکشید؛ پس اینک میدان آزادی معنا خواهد گرفت.
خوش بازگشتی که بازگشت تو، خطّ خم شده اخمها را خواهد شکست و سطر مستقیم لبخندها را بر همه چهرههای این سرزمین خلق خواهد کرد! آغوشها گشوده است، پیرمرد! خوش آمدی ...
کل ارض کربلا
دکلمه18
«اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقوْمٍ حَتّی یُغیِّروا ما بِأَنْفُسِهِمْ (رعد: 11)
دستانش به روح سرخ «کلمه» ایمان آورده بود و چشمانش رازی شگفت را در خویش زمزمه میکرد. کلمه، «حسین علیهالسلام » بود؛ و روح اللّه، ستارهای که بدرخشید و ماه مجلس شد. جمع رهیدهای که به کلمه وحدت رسیده و شعلهور شده بود، محو کلام روح اللّه بود؛ و شهادت رازی که چشمها را طرحی جاودانه زده بود.
دستها هنوز به لرزشی شدید مبتلا بود و سینهها، نه آن چنان گرم که آتش بیفروزد. ایران آتشزنه میخواست و مردی که شعله بیفروزد و چون شمعی فروزان، راه بنماید. چه کسی میتوانست دستان ما را بگیرد و به دورنمای تاریکمان با رقه امید ببخشد، جز خداوندگار کلام کلمه، جز سلاله پاک حسین علیهالسلام ـ روح اللّه؟
او میدانست که خداوند، سرنوشت را به دستان خودمان سپرده و تغییر جز با جنبش گامها، غرش فریادها و خشم کوبنده آغاز نمیشود. پس فریاد زد، غرید و با شعلههای روشنگرش، بر نابودن ستم دست گذاشت تا، رهایی را پایه بگذارد.
و «فجر» آغاز روشنایی بود؛ آغاز باور، آغاز دانستن؛ دانستن اینکه فرجام ناگزیر، در انتظار ظلم است و سپیده، پایان به حقِّ تاریکی.
با فجر بود که دستانمان دوباره به شهادت ایمان آورد و به حسین، زینب و کربلا.
در حلقوم فجر بود ـ گویا ـ که کسی فریاد زد: «کُلُّ یَومٍ عاشورا وَ کُلُّ اَرضٍ کَربلا» و صدا پیچید، همه گیر شد و گر گرفت و به جان نابود شوندگان افتاد تا بودن را نصیب ما کند؛ چرا که ملتی که حسین را داشته باشد و به باور شهادت برسد، هرگز با ظلم نمیتواند زندگی کند. ملتی که علی علیهالسلام را داشته باشد، با تاریکی کنار نمیآید.
اینک ای وطن، تو در کنار تاریخ نبودهای و مرگ شایسته نامی چون تو بزرگ که حماسه را میراث خود میداند، نیست. پس افتخار کن، سرت را بالا بگیر و به فرزندانت، به روح اللّه که با سرخی خون حسین مشق کرده بود، ببال! سرت را بالا بگیر و مباحات کن به فجر، به دمیدن روشنایی، از افق همیشه سربلندت، افقی که پر است از نام سیاووشان به خون خفتهای که با «علی اکبر» حسین علیهالسلام ، پیمان بستهاند و در کربلا زندگی میکنند؛ چرا که برای آن کس که حسین علیهالسلام را بشناسد و باور کند، همه جا کربلا و هر زمان عاشوراست.
دکلمه19
هر چند تأخیر داشت؛ امّا میآمد!
میآمد، از پسِ سالها انتظار تا در زمستان، بهار «صلوات» را بر لبها بنشاند! میآمد تا با التجا به تبار معصومش علیهالسلام ، نویدبخشِ استقرار احکام الهی شود! میآمد تا لبخندهای خاموش را به روشنی «آزادی» فرا بخواند!
میآمد تا برای واپسین روزِ «انتظار»، «احترام به طلوع خورشید» را به امّت خویش بیاموزد! میآمد تا نگاه پیر و جوان را به گلدستههای نیایش، آشنا کند!
میآمد تا مفهوم «استقلال و آزادی» را در مکتب «جمهوری اسلامی» معنا کند!
میآمد تا مکتب «شهادت» را به نقطه نقطه این جهان عصیان زده، بشناساند!
میآمد تا از اقیانوس «فقه آل اللّه علیهالسلام » جویباری به مردابهای خود باوری بگشاید!
میآمد تا اولین «بزرگراه انتظار» را در جهان، به نام نامیِ «حضرت ولی عصر(عج)» افتتاح نماید!
میآمد تا پرده از چهره «نفاق و استکبار» توأمان بردارد!
میآمد تا نگاه دوربینهای جهان را به «قلب تپنده جهان اسلام» معطوف کند!
میآمد تا نامش، عطر صلوات بر پیامبر رحمت صلیاللهعلیهوآله را در فضای دلها بپراکند
میآمد تا دلها با چهره زیبا و روحانیاش الفت بگیرند و نامش را هم وزن «تکبیر»، بر زبان بیاورند! میآمد تا کفّار به عظمت «اسلام» ایمان بیاورند و به نام و مرام «رهبرانش» احترام بگذارند!
میآمد تا نوای مظلومیّتِ «تشیّع» را بر بام جهان، به فریاد عزّت و آزادگی بدل کند!
میآمد تا بشارتی بر ظهورِ «فرزند راستین عدالت» منجی شب زدگان جهان، «حضرت حجة بن الحسن عسکری(عج)» باشد! و با پشتیبانی حضرت، تمام ظواهر استکبار و قدرت پوشالیاش را به تمسخر گیرد!
میآمد تا از ایران تا لبنان، از لبنان تا بوسنی، از بوسنی تا اریتره و یمن و افغانستان، ... احیاگر تعالیم ناب نبوی صلیاللهعلیهوآله در اندیشههای زلال علوی علیهالسلام باشد!
میآمد تا فریاد مظلومیّت «نهج البلاغه» را، و زلال نیایشهای «صحیفه» را، همراه با عظمت آسمانیِ کلام وحی «قرآن»، به گوش تمام جهانیان برساند!
میآمد تا فراخوان و همایش «وحدت اسلامی» را با درایت «موسوی»اش، رهبری کند!
میآمد تا نام «روح اللّه موسوی الخمینی» را تاریخ جهان، برای همیشه به حافظه بسپارد!
روح ملکوتیاش قرین درود و سلام باد و راه گرانسنگش، آلوده به ناراستیها مباد!
دکلمه20
آرام، ساده، نجیب، با چشمانی که دنیا را مبهوت کرده است، با دستانی که قصه ابراهیم علیهالسلام را تکرار میکند، با دلی به وسعت آسمان، و اندیشهای به فراخنای درک حقیقت، روی صندلی نشسته است. هواپیما روی زمین مینشیند، عبای سادگیاش را روی دوش میاندازد، امواجی از دلهای مشتاق و آغوشهای گشوده او را انتظار میکشند، پلههای هواپیما پُلی میشود تا او را به سیل جمعیت پیوند دهد.
آرام، ساده، نجیب، با همان وقار همیشگی؛ از پلهها که پایین میآید، زمین زیر پایش گل میدهد. اشک شوق فرشتگان را میشود دید. در چشمهایش رازی است که دل را میلرزاند. سیمایش آفتابی است که اشعههای زلالش، تمام مرزهای ادراک انسان را درمینوردد.
بهشت زهرا علیهاالسلام سالهاست قدمهای او را انتظار میکشد. یارانش تشنه کلام او، گرد شمع وجودش جمع میشوند. فضا در عطر نفسهایش متبرّک میشود. لحن ساده کلمات او دلها را به آتش میکشد و تا عمق روح و جان انسان نفوذ میکند. ابرمردی که با نفوذ چشمهای عمیق، واژههای ساده، دل بیپروا و عزم پولادینش تاریخ را دگرگون کرد. ابر مردی که با اعجاز محمّدی صلیاللهعلیهوآله ، بر جاهلیت مُدرن شورید و «بوی ساده خدا» را در مشام انسان عصر آهن و فولاد منتشر کرد. ابرمردی که تاریخ وامدار اوست. ابرمردی که ارزش رفته انسان را زنده کرد. ابرمردی که تکههای اراده ملت را به هم پیوند زد و سَدّی از جنس آزادی و استقلال بر مرزهای حیثیّت و شرف بنا کرد. ایران با نام خمینی اسطورهای شد که تمام افسانههای حماسی تاریخ را از یادها زدود.
مطالب مشابه :
اطلاعیه
مجتمع مسکونی پارک گلستان سمنان با ساکنین محترم مجتمع راه رفاه حال همسايگان محترم
منشور اخلاقی
مجتمع مسکونی پارک گلستان سمنان ساکنین محترم مجتمع راه تامین رفاه و آرامش تمامی
اساسنامه بلوك 1 مجتمع مسكوني پارك گلستان سمنان – مصوب تاريخ 28/1/88 مجمع عمومي بلوك 1
مجتمع مسکونی پارک گلستان سمنان در تامين بيشتر رفاه مجتمع موءثر باشد و آموزشي
آدرس و شماره تلفن مراکز آموزشی - رفاهی فرهنگیان (خانه معلم)
وبلاگ اطلاع رسانی امور تعاون و رفاه سمنان: سمنان: 3321917 دروازه سامان خیابان پیروزی مجتمع
افزایش حقوق
این وبلاگ به منظور اطلاع رسانی از فعالیتهایی که در مدارس تحت پوشش مجتمع سمنان ؛شهرستان
در نامه سرگشاده تعدادی از فرهنگیان مطرح شد:
مجتمع آموزشی که در دراستان سمنان ؛شهرستان سطح درآمد و رفاه نیروهای صنف و ستاد
برگزاري دوره آموزشي کوتاه مدت تلقيح مصنوعي گاو
برگزاري دوره آموزشي اين وبلاگ جهت رفاه دانشجويان مجتمع آموزش جهاد کشاورزي سمنان
بیست دکلمه در باره دهه فجر
مجتمع آموزشی که در دراستان سمنان ؛شهرستان عصر ظالمان رفاهزده را ريشهكن
اطلاعاتي در مورد 109 موسسه غير انتفاعي كشور
از طرف صندوق رفاه دانشجويي خان ـ مجتمعهاي آموزشي نخل سمنان ـ كوي فلسطين
كارت ورود به جلسه بانك سپه
آگهي استخدام بانک رفاه سمنان. سمنان. مجتمع رشت ـ كيلومتر3 جاده لاكان ـ مجتمع آموزشي
برچسب :
مجتمع آموزشي رفاه سمنان