رمان ارمغان باران

ادرس بيمارستان و به راننده دادم اما با فكر اينكه با وجود وسايل همراهم نميتونم كاري انجام بدم ازش خواستم من و به يه هتل برسونه و ازش خواستم بمونه تا برگردم.
10 دقيقه ي بعد در حالي كه در طبقه هشتم برج سوييت گرفته بودم و وسايلم و منتقل كردم دوباره سوار همون ماشين شدم.با اينكه به بيرون خيره شده بودم اما به اطرافم توجهي نداشتم و فقط منتظر بودم زودتر برسم.نيمه شب بود و سعي ميكردم با وجود اينكه خسته بودم و به خاطر به هم ريختن ساعت ها پلك هام روي هم نيوفته.

محوطه ي بيمارستان و كه با سنگ هاي دايره شكل پوشونده شده بود طي كردم.اما هر چه قدر با نگهباني ورودي سر و كله زدم اجازه ورود نميداد.نگاهي به ساعت مربعي بزرگ كه روي پايه فولادي كمي دورتر از ورودي قرار داشت انداختم نزديك 3 بود.ساعت مچيم و كه هنوز ساعت ايران و نشون ميداد تنظيم كردم و نااميد راهي رو كه اومده بودم برگشتم.
الارم گوشيمو براي ساعت 7 تنظيم كردم و از بيخوابي بيهوش شدم.
*******
جين سورمه اي و تي شرت سفيد پوشيده بودم.با كفش هاي اسپورت سفيد.از در ورودي كه وارد شدم بلافاصله شايان و ديدم كه روي نيمكت قرمز رنگي زير سايه ي بلوط پر قطر نشسته بود و پا روي پا انداخته بود.جلو رفتم اما از بس تو فكر بود متوجه نشد.دستم و جلوي صورتش تكون دادم و گفتم:
"شايان...حالت خوبه؟اتفاقي افتاده؟"
لبخند محوي زد و بلند شد:
"سلام.نميدونستم به اين زودي خودت و ميرسوني."
"سلام.حالش چطوره؟"
"خيلي بهتره...اگر بخواي ميتوني ببينيش."
در حالي كه باهاش به سمت ساختمون بلند شيشه اي بيمارستان هم قدم ميشدم گفت:
"ديشب به هوش اومد...در مورد تو چيزي بهش نگفتم حتما سوپرايز ميشه!"

قبل شايان در اتاق و باز كنه خودش باز شد و زن و مردي كه حدس ميزدم پدر و ماردش باشن بيرون اومدن.جوون تر از چيزي كه فكر ميكردم بودن.مادرش موهاي پر كلاغي كوتاهي داشت و پدرش قد بلند و چهارشونه بود.شايان گفت:


"پدر ايشون فراد هستن...همون كه دربارشون باهاتون صحبت كرده بودم."


دستم و دراز كردم وگفتم:


"سلام.از اشناييتون خوشوقتم."


مادرش هم گفت:


"سلام فرشاد جان.ما هم از ديدنت خوشحال شديم."


اقاي اكبري گفت:


"چهره ي شما براي من خيلي آشناست."


يادم اومد پدرش بعد از جريان تصادف يكي دوبار من و ديده بود اما من به خاطر مشكلي كه براي بيناييم داشتم اولين بار بود كه ميديدمش.گفتم:


"بله اقاي اكبري...اگه خاطرتون باشه من 3 سال پيش با دوست شيدا خانوم تصادف كردم كه ايشون گردن گرفتند...اما اولين باره كه افتخار اشنايي باهاتون نصيبم شده."


"اوه بله بله...حالا يادم اومد.ما ديگه بايد برگرديم مليحه جان خيلي خسته است.از 2 روز پيش نخوابيده.ما ديگه بايد برگرديم."


و رو به شايان گفت:


"پسرم تو كه اينجا ميموني؟مادرت بالاخره راضي شد استراخت كنه...ما بعد از ظهر برميگرديم.اگه اتفاقي افتاد با من تماس بگير خودمو ميرسونم."


و با خداحافظي از كنار ما دور شدند.شايان دستگيره در و چرخوند و وارد شد.منم پشت سرش داخل شدم.شيدا كه روي تختي كنار پنجره پشت به ما خوابيده بود بدون اينكه برگرده گفت:


"شايان اومدي؟"


و منتظر جواب موند برگشت و از ديدن من در كنار شايان به شدت جا خورد.رنگ پريده بود و كلاهی سفید رنگ به سر داشت.لباس راسته و گشاد سفيد رنگ بيمارستان از هميشه لاغرتر نشون ميداد.چقدر دلتنگ ديدن چشمهاش بودم.اما حالا ديگه برق نشاط نداشت.دستگاه های جور و واجور بهش متصل بود.قدرت تكلم نداشتم و حرفي نميزدم.


بالاخره شايان سكوت و شكست و گفت:


"شيدا جان بهتری؟"


شیدا که به نظر میومد از شوک اولیه خارج شده باشه رو به شایان گفت:


"اون چرا اینجاست؟"


مثل شیر برنج وا رفتم اما شایان انگار نه انگار که صداش و شنیده باشه به طرف در برگشت تا خارج بشه اما قبلش زیر گوشم گفت:


"بابت رفتارش معذرت ولی نذار که فکر کنه ترحم میکنی."


چشمام و بستم و نفس عمیق پر سر و صدایی کشیدم.همزمان شایان در و بست و بیرون رفت.بیتابانه بهش چشم دوختم.چند قدم جلو رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم.


نمیدونستم چی باید بگم.به اینجاش دیگه فکر نکرده بودم.اصلا من بعد حدودا یه سال از اون سر دنیا اومده بودم اینجا که بهش چی بگم؟


گفت: ناخوداگاه یاد اولین بیماری افتادم که مسولیتش به عهده ی من بود...دختر زیبایی بود و بی شباهت به شیدا نبود ولی نارسایی قلبی شاید میتونست دلیل موجهی برای کنار کشیدنش از صفحه ی زندگی باشه....درست به خاطر داشتم که فردا صبحش که باید برای سر زدن بهش میرفتم فهمیدم که دیگه زنده نیست....خیلی متاثر شدم.هرچند من پزشک معالجش نبودم اما یادمه امیر تا چند وقت بابت این مسئله که اولین بیمار و به کشتن دادم سر به سرم میذاشت.


و فکر کردم اگه یه روز واقعا همچین اتفاقی بیفته چه بلایی سرم میاد؟؟؟فحش ابداری نصیب خودم کردم و سعی کردم ذهنم و منحرف کنم.


بالاخره به حرف اومد:


"میشه بدونم دلیل حضورتون چیه؟"


"اشکالی داره چند دقیقه باهات حرف بزنم؟"


"مگه الان داریم چی کار میکنیم؟"


در تمام این مدت صورتش و به طرف پنجره چرخونده بود و بی احساس و سرد صحبت میکرد.


"میتونم اول ازت بخوام با من حرف بزنی نه پنجره."


روشو برگردوند و گفت:


"بفرمایید.منتظرم."


"نمیدونم چه جوری باید شروع کنم...راستش همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.اما شاید قبلش یه عذرخواهی بهت بدهکار باشم.فرانک برام عزیز بود.باید درک کنی.در ضمن منم تو بد شرايطي گير افتاده بودم.از طرفي مرگ فرانك و از طرف ديگه هم نابينايي خودم اونم در زماني كه خيلي بهش احتياج داشتم....من خيلي براي بدست اوردن اون صندلي دانشگاه اونم تو رشته اي كه خيلي بهش علاقه مند بودم تلاش كرده بودم.نميخواستم به راحتي از دستش بدم...اون خيلي راحت ميتونست ايندمو تباه كنه...بگذريم...هيچ وقت متوجه نشدم تو چرا بايد براي دوستت همچين كاري ميكردي؟ميدونستي كه شايد مجبور بشي بقيه ي عمرت و تو زندان بگذروني؟"


"سالهاست كه شبنم و ميشناسم...شايد از دوران راهنمايي ...به خاطر خانواده اش هم كه شده بايد ازش حمايت ميكردم.اون تو شرايط خاصي گير افتاده بود."


"فقط به همین دلیل؟"


"به نظرت کم میاد؟دیگه چه دلیلی لازم داری؟اصلا میخوام بدونم واسه چی اومدی اینجا؟دنبال چی میگردی؟"


"اوه...خب....تند نرو."


"تند نرم؟چطور میتونم زمانی که بقیه میخوان دل بسوزنن؟"


"بس کن...من از همچین چیزایی به شدت متنفرم که همه چیز و به ترحم و دلسوزی ربط میدن...نسبت بهش الرژی دارم."


"راحتم بذار...هیچی از این حرفا عایدت نمیشه."


"اما من هنوز کامل حرفام و نزدم...ممکنه بد شرایطی باشه اما میخواستم بگم که من...من بهت علاقه دارم شیدا..."


در حالی که به سختی نفسش و بالا میکشید گفت:


"فقط از اینجا برو"


قصد حرکت نداشتم...میخواستم دوباره توجیح کنم که خیلی زود متوجه شدم که صدای دستگاه کنترل کننده طپش قلب فضای نیمه خالیه اتاق و پر کرد.


به خوبی میدونستم نشونه های چیه...ضربان کم کم به صفر میرسید و مانیتور خط صافی و نمایش میداد.


به سرعت برق از اتاق بیرون زدم و با اینکه اون ثانیه به کل زبان انگلیسی و از یاد برده بودم کمک خواستم.


دوباره قبل از رسیدن دکتر و پرستار ها به اتاق وارد شدم.هیچ کاری از دستم بر نمی اومد فقط تونستم کنج اتاق روی زمین مچاله بشم و به این فکر کنم که چرا حالا؟


چرا الان که همه چیز مشخص شده باید همچین اتفاقی می افتاد...اونم درست زمانی که میخواستم به همه چیز اعتراف کنم...ادعا میکردم که عاشقشم پس چرا هیچ غلطی نمیکردم؟


دستم و به دیوار گرفتم و خواستم روی پا بلند بشم که چشمام تار شد و پخش زمین شدم...حس کرددم پیشونیم خیس شد اما اهمیتی نمیدادم.


فکر میکردم اونقدرا شلوغ باشه که کسی متوجه من بشه اما هجوم توجه به من متوجهم کرد که در اشتباهم...کسی دستش و دور بازوهام انداخت و در حال تلاش بود تا بیرونم ببره...


از ضعیف بودن خودم حالم به هم میخورد...قدرتم و به دست اوردم و اولش با تهدید و خشونت و بعدش با التماس خواستم بذاره بمونم.


همون موقع در باز شد و پرستار دیگه ای با دستگاه شوک دوان دوان وارد شد...بی اختیار چند قدم بلند به جلو رفتم....نه...نه...این امکان نداشت...من نمیذاشتم همچین اتفاقی بیفته...دکتر شروع کرد به شوک دادن.1بار 2 بار 3 بار...جوابی نبود...هنوز نمی تونستم به هیچ وجه اتفاقایی که در و برم می افتاد و درک کنم...زیر لب تکرار کردم:این یه کابوسه....این فقط کابوسه...و برای بیدار کردن خودم در تلاش بودم دست مشت کرده ام و محکم به پنجره کوبیدم...هزاران تکه شد و خون از دستم فواره زد...احساسی نداشتم.حتی درد.


نگاهی اجمالی به ادامای اطرافم انداختم...دست ها در امتدا بدن اویزون بود و هیچ نشونه ای تلاش دیده نمیشد...در حالی که با اعتراض و بد و بیراه ازشون تشکر میکردم به طرفش خیز برداشتم.
هیچ اختیاری از خودم نداشتم.انگار همش مثل یه بازی بود....امکان نداشت باور کنم حقیقه.اصلا مگه امکان داشت..نه.نه معلومه که امکان نداشت.


همه رو کنار زدم و شونه هاشو محکم گرفتم و تکونش دادم با صدایی که از بغض میلرزید به سختی گفتم:


"پاشو عزیزم....پاشو بهشون اثبات کن هیچی حالیشون نمیشه...بگو همشون احمقن که فکر میکنن تموم شده...اذیت نکندیگه شیدا.از جات پاشو...هر چه سریعتر این لوس بازی و تموم کن.من که داشتم از اتاقت میرفتم بیرون لازم نبود برای بیرون انداختنم نمایش راه بندازی...بلند شو ما هنوز با هم حرف نزدیم....من که هنوز حرفام و نزدم انتظار داری بذارم به همین راحتی سرم شیره بمالی...من از تو دیگه رو دست نمیخورم همون یه بار واسه هفت پشتم کافی بود..."


و مثل بچه ها اعتراض کردم:


"پاشو پاشو پاشو پاشو...همین حالا"
دست کسی و که سعی داشت منو به زور از اتاق خارج کنه کنار زدم...فردی میخواست پارچه ی سفید منحوس و روی چهره ی شیدا که حالا دیگه مثل فرشته ها به خواب ارومی فرورفته بود بکشه دوباره دستش و کنار زدم و با فریاد از همشون خواستم که انجا رو ترک کنن...باور داشتم که فقط یه بازی یا کابوسه.در و پشت سرشون قفل کردم.
دوباره شروع کردم به بلند بلند حرف زدن:
"چرا جواب نمیدی؟چشماتو باز کن....بابا اصلا غلط کردم اومدم ... به خدا اگه چشماتو باز کنی قول میدم برم...میرم یه جایی که دیگه امکان نداشته باشه چشمات بهم بیوفته"
اما باز هم هیچ عکس العملس نشون نمیداد...دستی به گونه های خیسم کشیدم...تخت هر شرایطی از اینکه مثل بچه ها اشک بریزم متنفر بودم.
شایان حیرت زده و ناراحت با چشمای قرمز به شیشه ی در میزد.
توجهی بهش نکردم:
" بفرما همین و میخواستی؟من که میدونم مشکل تو چیه....میخوای از زیر زبونم حرف بکشی؟باشه بهت میگم...میگم که خودمم هنوز نفهمیدم چه جوری از اینجا سر در اوردم...اومدم بهت بگم دوستت دارم...واسه خاطر همین جمله ی دو کلمه ای الان اینجام...به خاطر تو اینجام...میخوای بفهمی یا نه؟"
کم کم حس تلخی بهم القا میشد که باعث شد همون جا کنار تختش از پا در بیام و زانو بزنم...دستای سردشو بین دستادم گرفتم:
"چرا اینقدر سردی؟چرا یخ کردی؟"
به طرف شایان برگشتم و داد زدم:
"شایان...بیا ببینش...ازش بپرس چرا اذیتم میکنه."
به طرف در دویدم و بازش کردم:
"شایان بیا بهش همه چیزو بگو...بگو که دوسش دارم.چرا اینجوری نگام میکنی؟بگو واسش پتو بیارن سردشه...بیا اینجا ببینش."
دستش و کشیدم و بردمش پیش شیدا:
"شایان د زود باش دیگه...بهش بگو که چقدر دوسش دارم...بگو دیگه.مگه من قبل از اینکه چیزی بدونم بهت نگفتم میخوامش؟گفتم یا نگفتم؟"
اروم اروم صدام خش دار میشد:
"زود باش حرف بزن دیگه...بگو دست از این بچه بازیا برداره."
شایان:"فرشاد بس کن...دیگه همه چی تموم شده.میفهمی؟"
"نه نمیفهمم.تو ام خفه شو....شما هیچی نمیدونین"
شایان به سرعت از اتاق بیرون رفت...چشمام به طرز مسخره ای میسوخت اما هیچ وقت نمیذاشتم دوباره برنده بشه!
دوباره و دوباره و دوباره تو گوشش خوندم که دوسش دارم....احمقانه سعی داشتم جواب بگیرم....ولی فهمیدم که هیچ سودی نداره قهقهه تلخی زدم و زمزمه کردم:

"خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است


کارم از گریه گذشته که چنین میخندم"
و برای اخرین بار نزدیکش ایستادم.دوباره دستاش و گرفتم و با پشت دستش اشکای مزاحم و که هنوز فرصت پایین اومدن نداشتن پاک کردم..زیر لب گفتم:
"شیدا به خدا دوستت دارم...حالا وقتش نیست...واسه اخرین بار ازت میخوام بیدار شی و ..."
شایان اجازه نداد جمله ام تموم بشه...دست روی شونه ام گذاشت و در حالی که خودش هم گریه میکرد به سختی گفت:
"فرشاد...حالت خوب نیست...باید بریم...همه چیز تمومه...شیدا دیگه..."

نمیخواستم ادامه ی حرفاش و بشنوم...گفتم:


"خفه شایان..تو هم هیچی سرت نمیشه...من میدونم که نمرده...حرفام که هنوز تموم نشده بود...شروع نشده بود که تموم بشه...نبضش هنوز میزنه...من صدای نفس کشیدنش و حس میکنم...برو بگو دکترش بیاد اون وقت میفهمه که فقط بازی بود."


سرم داد کشید:


"بس کن لعنتی.اون مرده... مرده ...راحتش بذار"


"به خدا اشتباه میکنی.... گوش کن...داره قلب میتپه.... صداش و میشنوی؟اره؟"


و سرم و روی سینه اش گذاشتم...نمیدونم چرا با اینکه همه چیز برخلافه چیزی بود که من فکر میکردم پس چرا من واقعا صدای طپش قلبش و میشنیدم...من دیوونه نبودم...میشنیدم.بلند تر از هر صدایی که تا به حال شنیده بودم


فریاد زدم:


"ببین شایان...هنوز دیوونه نشدم اون زنده است...نگاش کن داره نفس میکشه...ببین قفسه ی سینه اش بالا و پایین میره."


شایان یقه ی من و گرفت و تکونم داد و داد زد:


"تمومش کن...تمومش کن لعنتی...اون به اخر خط رسید..."


گروهی از پرستار ها که برای جلوگیری از درگیری و احتمالی و بلند تر شدن صدای ما وارد شده بودن.دستهای شایان که دیگه سست شده بودن و به اسونی جدا کردن و من دوباره به طرف شیدا برگشتم...حس کردم دارم لبخند میزنم:


"دیدی چی شد؟شایانم باور کرده...خیلی بازیگریت خوبه."


پرستار بلوندی که کنارم ایستاده بود با دلسوزی نگاهم میکرد.و بعد جهت نگاهش و به سمت شیدا تغیر داد.


شدیدا تکون خورد و دو انگشتش و روی گردن شیدا گذاشت و صلیبی بر روی سینه رسم کرد فریاد زد:


“Oh my god…she is alive!!!come here”


چند چند صدم ثانیه طول کشید تا همه ی بمارستان در سکوت فرو بره و دکتر دوباره کنارمون حاضر باشه...ضربان قلب و چک کرد و بعدش هم در عین ناباوری گفت:


"nobody can’t expalin…this is a miracle "
من که از اول هم چیزی و باور نکرده بودم لبخند عمیقی زدم و همون موقع سجده ی شکر کردم.....!
شایان کنار در سرخورد و روی زمین نشست.
************
بعد از 6 ساعت که تحت مراقبت های شدید بود بالاخره تونستم دوباره ببینمش.
شایان به من اجازه ی حرف زدن نداد:
"چه اتفاقی برات افتاده بود؟"
شیدا:"من هنوز زنده ام؟؟؟اما...اما این امکان نداره...."
و در حالی که سعی داشت مستقیم به من نگاه نکنه اضافه کرد:
"من تموم حرفاتون و شنیدم...همه ی چیزایی که در مورد من میگفتین...پس من چطور هنوز زنده ام؟؟؟ااما تموم این مدت و توی تاریکی سیر میکردم ولی همه ی صداها رو میشنیدم حتی خیلی بهتر از قبل....حواسی خیلی فراتر از حواس 5 گانه...."
شایان که در میون گریه میخندید بوسیدش و گفت:
"عزیزم همه حالا دارن در مورد تو صحبت میکنن...این فقط یه معجزه بود!"
و زیر لب افزود:شاید معجزه ی عشق!"
پشت به ما زمانی که داشت صورتش و پاک میکرد در حالی که طرف صحبتش من بودم گفت:
"اهای فرشاد دوباره کار دستمون ندی با این حرفات....فعلا تنهاتون میذارم به این امید که وقتی اومدم یه دسته گل دیگه به اب ندی!تازه داشتم از دستش خلاص میشدمااااا...اگه گذاشتی!شانسم نداريم!"
و در مقابل خنده و صورت های سرخ شده ی ما شایانم خندید و بیرون رفت.

"قسمت پنجاه و چهارم"


1 هفته و 3روز و 8 ساعت بعد!
تازه برگشته بودم و در حال عوض كردن لباسام.شيدا تا 4 روز ديگه همراه بقيه ي خانواده اش برميگشت و به علاوه من ديگه بهونه اي نمونده بود كه براي نبودنم نتراشيده باشم!تا همين جاش هم امير جور من و كشيده بود!تو اين چند روز زياد با هم حرف زده بوديم..در واقع از اول اولش.هرچند چيز زيادي هم نبود!اما تقريبا ما قول و قرارامون و گذاشته بوديم.!
فرناز درو باز كرد و تلفن و به سمتم گرفت.با سر پرسيدم كيه؟
"امير."
"هوم؟؟سلام."
"ديگه توجيحاتم واسه اين 10 روز ته كشيده بود.كي رسيدي؟"
"همين حالا...اينجا چه خبر؟"
"يادته كه قبل از رفتن بهت گفتم سعيد زنگ زده."
"خب خب....تو اين مدت وقت نشد درموردش بپرسم.چي شد؟"
"سه روز پيش برگشته"
"هه هه...غلط كرده!همينش مونده باباتو به سكته بده...لابد اين دفعه ميخواد بانك بزنه!"
"حالا..."
"كاري نداري؟خسته ام ميخوام بخوابم."
"برو.فعلا"
با بيحالي روي تخت ولو شدم و در كمتر از يك صدم ثانيه خوابم برد.
حس كردم كسي تكونم ميده.لاي پلك هامو باز كردم فرناز بود كه چيزي ميخواست.سعي كردم حواسمو متمركز كنم:
"هوم؟چيه؟"
"فرشاد.فري...منو ميرسوني؟"
"كجا ميري؟"
"زبانكده...هيچكس منو نميرسونه مامانم سوييچ ماشين و قايم كرده...ميگه گواهينامه تو بگير بعد."
"خب كه چي؟بذار بخوابم جون هر كي دوست داري."
"دههههههه...پاشو ديگه.اگه بگم كه يكي دو روزه سعيد اون ورا ميپلكه چي؟"
سيخ نشستم:
"چييييي؟"
"نخود چي...همون كه شنيدي.هر بار ميخواست باهام حرف بزنه محلش نذاشتم.از شانسم همون موقع بابا اومد دنبالم اما سعيد و نديد."
"جهنم و ضرر...اماده شو ميرسونمت."
همونچور كه زير لب غرولند ميكردم به امير اس دادم:
"ميدوني سعيد و كجا ميشه پيدا كرد؟بايد خيلي چيزا رو بفهمه."
"مشكلي پيش اورده؟"
"هنوز نه...ولي فعلا پيشگيري بهتره..(!)"
"چند بار باهام تماس گرفته بود.ريجكت كردم.فكر كنم بشه شمارش و پيدا كرد."
**********
سه چهار روزي ميشد كه خودم فرناز و ميرسوندم.امروز شيدا بايد برميگشت و من در حال اماده شدن بودم.
جين ابي نفتي جديدم رو با بليز سورمه اي كه حاشه هاي سفيد مشكي چهارخونه داشت پوشيدم.كلاه لبه دار مشكيبا ارم آديداس هم سرم كردم.شبيه پسر بچه ها شدم!
1 ساعت بعد شيدا اس داد:
"كوشي پس؟ما رسيديم.تازه نشستيم رو باند!"
"بابا چه سرعتي داري تو خانومي!بذار برسين!تا از گمرك رد بشين اونجام!"
و عينك مارك police دور سفيد و از تو كنسول بيرون كشيدم و به چشم زدم.
خوشبختانه به موقع رسيدم.جلو رفتم و باهاشون دست دادم و احوالشون و پرسيدم.حاضرم قسم بخورم باباش جوري به من نگاه ميكرد كه انگار ميخواست بگه اين سيريش ديگه چي ميخواد....البته شايد قسمتيش به اين دليل بود كه از حادثه ي اون روز چيز زيادي نميدونستند!
هرچند پرپر زدناي من بيشتر از همه دليل وجود من و اونجا اثبات ميكرد اما فقط هنوز شايان خبر داشت!
وقت برگشت با كف دست ضربه اي به پيشونيم زدم و بلند گفتم:فرناز
با خونه تماس گرفتم.پروانه خانوم جواب داد:
"سلام فرشاد جان."
"سلام.فرناز رفته؟"
"اره پسرم.بابات وقتي ميخواست بره رسوندش فقط فرناز گفت اگه زنگ زدي بگم بري دنبالش چون سر مامان و بابات شلوغه."
گوشي و قطع كردم و سعي كردم به اين فكر نكنم كه فقط تا يه ربع ديگه كلاسش تموم ميشه.
با گوشيش تماس گرفتم:
"خودم و ميرسونم.منتظرم بمون."
و قطع كردم.
زماني كه با صداي ترمز وحشتناك متوقف شدم شعيد راه فرناز و سد كرده بود و سعي ميكرد باهاش حرف بزنه.

فرناز تقريبا پشت سرم قايم شد.تقريبا فرياد زدم:
"اينجا چه غلطي ميكني؟"

ساكت و مثل سنگ يخ بود:
"مطمئنا با تو كاري ندارم."
"تو چطور روت ميشه دوباره خودتو نشون بدي....ميدوني اگه دايي بدونه شاخ شمشادش بعد از گندي كه زده برگشته چي به سرت مياد؟"
با خون سردي نفس عميقي كشيد:
"اونش ديگه به تو مربوط نيست...الانم بهتره وسط حرفاي من پارازيت نياي."
از ميون دندوناي قفل شده ام گفتم:
"بهتره گورتو گم كني...بزن به چاك"
در نهايت عصبانيت حرف ميزدم و فقط چون فرناز دستم و ميكشيد بدون كلمه ي ديگه اي اونجا رو ترك كردم وگرنه مردم حتما شاهد يه صحنه ي اكشن بودن!
همون موقع توي ماشين به امير تلفن كردم و خواستم هر جوري شده سعيد و برگردونه هر خراب شده اي كه ازش اومده....فقط اين كم مونده بود كه سعيد فرناز و بدزده!
روز بعدش همراه امير براي دادن بليط هواپيما به سعيد به هتل رفتيم.هنوز كسي جز من و امير و فرناز از اومدنش خبر نداشت.رزرويشن هتل اطلاع داد كه سعيد صبح گفته منتظر ماست.
در اتاق باز بود.تمايلي به رفتن نداشتم گفتم منتظرش ميمونم تا برگرده...
صداي امير تقريبا واضح به گوش ميرسيد:
"سعيد ميخوام شايد براي هزارمين بار سعي كنم باهات خوب باشم...هرچند كاري كه تو در حق خانواده كردي به هيچ وجه قابل بخشش نيست اما من به كسي حرفي نزدم...فرض كنيم كه اون سهم الارثت بوده...من هميشه دوست داشتم سعيد...اما...اما حالا ديگه بهتره اجازه بدي همه در ارامش زندگي كنن نمي..."
اما فقط 1 ثانيه بعد كافي بود كه صداي شوك زده ي امير و بشنوم كه سعيد و صدا ميزد.فرياد كشيد:
"فرشاااااااد"
وارد اتاق خواب شدم.
سعيد اروم روي صندلي رو به روي پنجره نشسته بود اما چشم هاش گرد و رنگش زرد شده بود....روي عسلي كنار دستش پاكت سفيد رنگي وجو داشت...
هيچ نشونه اي از خودكشي ديده نميشد....امير روي زمين زانو زده بود و سرش و بين دستاش مخفي كرده بود...به نظر ميومد در حال گريه كردن باشه.به سرعت خودمو بالاي سر سعيد رسوندم و دستمو كه ميلرزيد روي پيشونيش گذاشتم...خيلي سرد بود...انگار خيلي وقت پيش كارش تموم شده بود...
*******
چيزايي كه سعيد نوشته بود تكون دهنده بودن...اون زماني فهميده بود سرطان خون داره كه به مرحله ي حاد رسيده بود و ديگه امكان درماني براش وجود نداشت.نميخواسته به كسي چيزي بگه در نهايت با اينكه فرناز و دوست داشته مجبور ميشه بدون سر و صدا بره....اون مقدار پولي و كه برداشته به حساب موسسه ي خيريه اي واريز شده تا براي كشورهاي افريقايي هزينه بشه...ترجيح ميداده فكر كنن بدون اجازه اين كارو كرده تا اينكه كسي بدونه اون فقط براي اينكه كمتر از چند ماه براي زنده موندن وقت داره قصد جبران داره....البته قسمتي از اين حقايق هميشه ناگفته موند...فقط دايي و بابا و من و امير در جريان بودند...و اين مرگ سعيد و براي ما سخت تر ميكرد...
*******
شخصي در حالي كه موهام و بهم میریخت مجبورم ميكرد بيدار بشم.مطمئنا كسي جز فرشاد نبود كه اسمم و صدا ميزد:
"عزيزم شيدا...شيدا خانوم...شيدايي بيدار شو ديگه. "
به سرعت هشيار شدم و درحالي كه چشمام و ميماليدم پرسيد:
"كي اومدي فرشاد؟"
"10 دقيقه اي ميشه...بگو ببينم اين چيه؟ زود تند سريع جواب پس بده ببينم.!"
"چي چيه؟"
در حالي كه ابرو هاشو با بدجنسي بالا داده بود لپ تاپو به سمت من برگردوند و گفت:
"اين و ميگم؟"
ناله اي از گلوم خارج شد:
"هي واي...چرا خونديش فرشاد...قرار بود خير سرم غافلگيرت كنم.خوابم برده بود.!"
و توي سرم و توي اغوشش جاي دادم.
"الهي من قربونت بشم...فداي سرت...حالا واقعا چيزيه كه من فكر ميكنم؟"
"اره...سعي كردم واقعيت و بنويسم...همونجوري كه تو واسم تعريف كردي!"
فرشاد كه هم خوشحال و هم ذوق زده شده بود گفت:
"من كه ميدونم تو كلي از خودت نعريف كردي....شرط ميبندم پررنگ ترين نقش واسه خودته!"
"نچ نچ نچ...اشتباهه...خيلي حيف شد كه نقشم نقش بر اب شد!حالا بگو ببينم امروز چه روزيه؟"
"تولدم؟تولدت؟تولدش?سالگر د ازدواج؟سالگرد اشنايي؟سالگرد نامزدي؟پس حتما تولد پسرخاله شوهر عمه ي دختر عموي زن دايي مامانته!"
همينجوري يكي يكي ميپرسيد و من ابروهامو به علامت نه بالا ميدادم.
"تو با اين حدسياتت منو كشتي!!!امروز 3 سال و 8 ماه و 5 ماه و 2 هفته و 5 روز و 18 ساعته كه ازدواج كرديم!!!!ميخواستم بهت هديه بدمش!!!"
در حالي كه ميخنديدم و محكمتر بغلش ميكردم گفتم:
"تو ديوونه اي شيدا"

 

پــــــــــایــــــــــــانـــــــــ


مطالب مشابه :


رمان عشقم باران

رمان عاشقانه __باران من عاشقتم اون شوهرت و ول کن بیا من خودم میگیرمت. 30- رمان عشق به سرعت




رمان عشقم باران قسمت1

رمــــان ♥ - رمان عشقم باران قسمت1 - میخوای رمان بخونی؟ عشق را زیر باران باید




قسمت دوم رمان باران عشق

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - قسمت دوم رمان باران عشق - ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ




رمان عشقم باران

رمان عاشقانه __تو بیشتر عوض شدی.خیلی ناز شدی راستی.باران من نامزد کردم. __ 30- رمان عشق به




رمان ارمغان باران

رمان عاشقانه 30- رمان عشق به سرعت فراموش 125-رمان عشقم باران. 126-رمان ز مثل




رمان عشقم باران قسمت5(آخر)

رمــــان ♥ - رمان عشقم باران قسمت5 ♥ 93- رمان عشــــق و احســـاس من-fereshteh27




قمار باز عشق 2

رمــــان ♥ - قمار باز عشق 2 باران با قدم هايي نا مطمئن وارد اتاق شد و در اتاق با دو دختر




قمار باز عشق 4 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - قمار باز عشق 4 میخوای رمان بخونی؟ باران که در مورد رابطه ي سهيل و رها کنجکاو




برچسب :