غزل عاشقی

فصل هفتم
قسمت اول



آیلار واقعا دیگه باید بگم رفتارت بچه گانه است.
-نمی خوام برم زور که نیست.
-کتایون زنگ زد می گه ِدین می خواد بره بیرون تنهاست آیلار جان خواهش می کنم عزیزم!
-مامان!
-من روم نمی شه زنگ بزنم به کتی اگه نمی خوای بری خودت زنگ بزن.
-با آفاق بره.....
-آفاق با شهاب رفته بیرون این اولین باره کتی از تو یه چیزی خواسته.
-اولین بار که نیست
-آیلار جان عزیزم.
-آخه چه جوری بگم؟من از این پسره خوشم نمی آد.
-چند ساعت که بیشتر نیست
-من که راننده شخصیشون نیستم
زیبا چهره در هم کشید و گفت:
-اصلا نمی خواد بری زنگ می زنم یه چیزی به کتایون می گم.
چند قدمی بیشتر برنداشته بود که آیلار با دلخوری گفت:
-می رم.
زیبا لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
-نمی خواد بری.
-گفتم می رم دیگه.
-اگه سخته...
-مامان جان حالا باید بحث کنیم که من می خوام برم و شما می گید نه.
زیبا به طرفش چرخید و گفت:
-باشه عزیزم.
-ولی همین یک باره ها.
زیبا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
-همین یک بار.
زیبا به ساعت ظریفی که دور مچش پیچیده شده بود نگاه کرد و گفت:
-ساعت ده باید اونجا باشی.
-ساعت چنده؟
-نه و نیم.
بلند شد و روبه روی آیینه نشست برس را برداشت و همانطور که آن را به موهاش می کشید گفت:
-جدا فکر کردن من راننده آقا پسرشونم که دستورم می دن؟
زیبا لحظاتی ایستاد و نگاهش کرد و بی آن که چیزی بگوید از در بیرون رفت.
******
کتایون با لبخند گفت:
-ممنون که اومدی عزیزم این پسره اونقدر لجبازه که حد نداره تا الانم به زور نگهش داشتم تا تو بیای.
آیلار به زحمت لبخند زد.
-آفاق ماشین رو برده آیدینم از وقتی بیدار شده پاش رو توی یک کفش کرده می خوام برم تهران گردی.
دست آیلار را گرفت و گفت:
-ببخشید عزیزم که مجبور شدم مزاحم تو بشم.
-خواهش می کنم.
و این جمله را با چنان لحنی گفت که خودش هم یکه خورد کتایون با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-برم بگم آیدین زودتر بیاد
خودش هم می دانست برای دوری از اوست که آیدین را بهانه کرده است پاروی پا انداخت دستهایش را در هم گره کرد و چشم به کف براق سالن دوخت.
کتایون وارد اتاق آیدین شد و پرسید:
-چرا نمی آی؟آیلار منتظرته
-گفته بودم که تنها می رم.
-حالا که اومده!




ادامه دارد...........
تا صفحه ی 91
فصل هفتم
قسمت دوم



-بهتره برگرده.
-بچه شدی آیدین؟این حرفا چیه؟
-ببین مامان من نمی خوام مزاحم کسی بشم.
-آیلار خودش خواسته بیاد.
به کتایون خیره شد کتایون گفت:
-خب من ازش خواستم اومده حالا هم پایین منتظر جنابعالیه می خوای بهش چیبگم؟
-به سادگی بگین آیدین تشکر می کنه و می گه خودش میره.
-این همه لجبازی به خاطر چیه؟
-می خوام تنها باشم.
-امکان نداره تو تهران رو بلد نیستی گم می شی.
-با آژانس می رم.
-آیلار پایین منتظره.
منتظر عکس العمل آیدین نشد رفت و در را پشت سرش بست آیدین پشت پنجره رو به خانه خانواده سالاری ایستاد دستش را روی شیشه گذاشت و گفت:
"سلام خانم کوچولو...پس بالاخره اومدی...خدا جون قیافه ات باید دیدنی باشد......مجبوری یک روز کامل من رو تحمل کنی!"
خنده ای از سر شیطنت بر لبهایش نشست و گفت:
"نمی دونی چه برنامه ای واسه ات چیدم.....دوست دارن صورتت رو ببین وقتی مجبور می شی با من نهار بخوری."
کتش را از روی تخت برداشت و از اتاق بیرون رفت آیلار در سالن منتظرش بود.با دیدنش ایستاد و با چهره ای در هم کشیده که دلخوری اش را به خوبی نمایان می کرد سلام کرد.
-سلام خوبین؟
به سردی جواب داد:
-بله!
کتایون با تردید نگاهشون کرد آیدین پرسید:
-چیزی از بیرون نمی خوای؟
کتایون به خود آمد و گفت:
-خوش بگذره بهت....
نگاهی به آیلار انداخت و ادامه داد:
-.....ون.
گونه مادرش را بوسید آیلار با عصبانیت در دل زمزمه کرد
"انگار با راننده باباش می خواد بره بیرون."
آیلار هم گونه ی کتایون رو بوسید و زیر نگاههای تردید آمیز کتایون از او خداحافظی کرد و از در بیرون رفت کتایون آهسته گفت:
-آیدین جان زیاد سر به سرش نذار.
-کاری به کارش ندارم.
کتایون لبخندی از سر استیصال زد آیدین چشمکی زد و از در بیرون رفت آیلار داخل اتومبیل منتظرش بود در کنار او نشست و گفت:
-متاسفم که مزاحم شما شدم.
-مهم نیست
به راه افتاد و گفت:
-لطفا کمربندتون!
آیدین کمربند رو بست و گفت:
-خب از کجا شروع کنیم؟
-شما قراره تهران رو بگردید.
-نظرتون در باره ی موزه ها چیه؟
-هر جا که شما بگین.
نگاهش کرد و ادامه داد:
-ببخشید که من یکم رکم هر جا می رید تا ساعت سه تمومش کنید من می خوام ساعت سه با چند تا از دوستام برم سینما.
-چه فیلمی؟
آیلار با غضب نگاهش کرد خونسرد به صندلی ماشین تکیه داد و گفت:
-من یه پیشنهاد بهتر دارم.
وارد خیابان اصلی شده بودند آیدین که سکوت آیلار رو دید گفت:
-من رو نزدیک یه تاکسی تلفنی پیاده کنید اینجوری هر دو نفرمون به کارمون می رسیم.
-متاسفم مسئولیت شما امروز با منه نمی خوام به عنوان یه خاطره ی مضحک دیگه بهش بخندن!
-خوبه پس می ریم موزه.
آیلار پخش اتومبیل را روشن کرد و روی پدال گاز قشرد.
-شما موزیک ایرانی ندارید؟
-چرا.
-می شه لطفا....شجریان اگر دارید؟
-من دارم رانندگی می کنم تو داشبورد هر چی بخواین هست ببینید می تونید چیزی که با سلیقه تون جور در بیاد پیدا کنید.




ادامه دارد..............

تا صفحه ی 94

فصل هفتم
قسمت سوم



آیدین داشبورد را باز کرد و گفت:
-جالبه هر نوع موزیکی.
-از یکنواختی بدم میاد.
-اینقدر زیاد تنوع طلب بودن هم چندان جالب نیست.
-من مثل شما فکر نمی کنم.
-مسلما!
همن معتقدم آدم بسته به شرایط روحی ای که داره چیزهایی رو نیاز داره.
آیدین یکی از نوارها را داخل ضبط گذاشت و گفت:
-شجریان که نداشتین!
-یه کاست جدید از افتخاری بود.
-چیزی پیدا نکردم.
-خب احتمالا بابا برداشته.
-مثلا موزیک؟
آیلار متعجب نگاه کرد و گفت:
-شرایط روحی ربطش با موزیک!
-دیگه نمی خوام اون بحث رو ادامه بدم.
آیدین یکه خورد اما به سرعت بر خود مسلط شد و گفت:
-مهم نیست به نظر منم خسته کننده بود.
آیلار که انتظار چنین برخوردی را نداشت گفت:
-بله؟
-اول کدوم موزه می ریم معاصر حیات وحش ایران باستان.
-جدا شما می خواید همه این موزه ها رو بگردید؟
-از نظر شما ایرادی دارد؟
-نه به من ارتباطی ندارد.
-ایران باستان.
-بله؟
-اول موزه ی ایران باستان.
آیدین از پنجره به خیابان خیره شد از این که یک روز کامل می توانست در کنار آیلار باشد خوشحال بود به سختی می توانست صورت بی تفاوت و سردی داشته باشد و وانود کند از دیدن تهران است که لذت می برد آیلار در کنارش بود و او بعد از سالها می توانست به بهانه های مختلف او را از نزدیک و فاصله ای کوتاه ببیند.
آیلار نیز به سختی می توانست بی تفاوت و عصبی باشد از وجود او در کنارش هیجان زده بود و هر گاه آیدین نگاهش می کرد فرمان را محکم می چسبید تا بر خود مسلط باشد.
-شما خوب رانندگی می کنید.
-از ده سالگی بابا اجازه داد تو حیاط ویلای بزرگ رانندگی کنم.
-عمو جان همیشه کارای عجیب می کنن!
و خندید آیلار پرسید:
-به چی می خندین؟
-یاد یه چیزی افتادم اما راستش....می ترسم تعریف یه خاطره شما رو ناراحت کنه؟
حرف آیدین را کنایه به حساب آورد و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
-نه هر خاطره ای.
-پس ناراحت نمی شین اگر تعریفش کنم؟
-نه.
-این که آقای سالاری از کارای عجیب خوشش میاد یه بار تو ویلای بزرگ من رو مجبور کرد از فاصله ی پنج متری بپرم تو استخر اون موقع شش سالم بود نمی دونین چه حس بدی بود وقتی از اون ارتفاع با آب استخر برخورد کردم انگار که افتاده باشم رو یه تیکه بزرگ بتون.هنوزم که یادم میاد استخونام درد می گیره ولی پدرتون با خوشحالی برام دست می زد.
خندید و گفت:
-دفعه بعد که اومد خونه مون یه مدال واسه ام آورده بود.
دست در گردن برد و گردنبندی را از زیر لباسش بیرون کشید و گفت:
-هنوزم دارمش.
و آن را در مقابل آیلار گرفت.یک مدالیوم که بر روی آن مردی در حال شیرجه زدن از روی تخته پرش بود آیلار لبخند زد و گفت:
-خوبی پدرم در اینه که هیچ وقت پاداش کاری رو که انجام شده فراموش نمی کنه.
آیدین مدالیوم را سر جایش برگرداند و گفت:
-من که همیشه دوسش داشتم.
-اونم شما رو دوست داشت.
-واسه همینم بود که تو از من بدت می اومد.
به خودش آمد حرفی را که نباید می گفت را گفته بود آیلار گفت:
-اصلا هم این جور نیست!
-چرا دلیلش همین بود.



ادامه دارد.........
تا صفحه ی 97

فصل هفتم
قسمت چهارم



-پدرم انقدر واسه شما ارزش قائل نبود که بتونه حس حسادت من رو تحریک کنه.
-چرا اتفاقا تحریک می کرد شما یادتون نیستن.
-من چیزی از ذهنم بیرون نمی ره.
-چرا می ره وگرنه اون خاطره روز آخر رو فراموش نمی کردید چیزی که زندگی من رو زیرو رو کرد.
آیلار که متوجه لحن آیدین نشده بود گفت:
-گفتم که مسائل بی اهمیت توی ذهنم نمی مونه.
-نمی خوام این بحث رو ادامه بدم.
-شما خودتون شروع کردید.
-درسته حالا هم نمی خوام ادامه بدم.
-ولی....باشه حق با شماست مهم نیست.
آیدین از این که هر بار حرف می زد آیلار از او دور و دور تر می شد از دست خودش عصبانی بود و خود را سرزنش می کرد.دلش می خواست می توانست به او بگوید دوستش دارد و امیدوار است او نیز همین احساس رو نسبت به وی داشته باشد اما می ترسید چیزی بگوید و آیلار را برای همیشه از دست بدهد.
آیلار هم از این که آیدین اینگونه با او رفتار می کرد دلخور بود او تنها پسری بود که در مقابل آیلار مقاومت و حتی طوری با او رفتار می کرد که آیلار احساس می کرد از او متنفر است.
می دانست احساس خاصی نسبت به او دادر آنقدر از او تعریف شده بود و آنقدر در موردش حرف زده بودند که حتی پیش از آن که از اروپا بازگردد آیلار شیفته اش شده بود.چند تا از عکسهایی که برایشان فرستاده بود را بین وسایلش پنهان کرده بود اما حالا او را می دید و رفتارش را مطمئن شده بود آیدین نسبت به او کوچکترین احساسی ندارد و او این احساس یک طرفه را تا به امروز در قلب خود داشته است تمام مسیر را ساکت و غرق در افکارشان بودند به این ترتیب دیگر با هم دعوایی نداشتند و این بهتر از بحثهای اعصاب خورد کنشان بود.
وقت نهار شده بود آیدین به خود جرات داد و گفت:
-چون من رستورانهای تهران رو نمی شناسم خودتون لطف کنید و یکیش رو برای نهار در نظر بگیرید.
-اگه کارتون تموم شده ترجیح می دم برای نهار پیش مادرم باشم.
-کارم تموم نشده.
به زحمت خود را کنترل کرد که نگوید:
"من راننده ی شخصی شما نیستم"
گفت:
-باشه.
-پس یه رستوران خوب.
آیدین به زحمت خنده اش را فرو خورد دلش می خواست قیافه او را موقع صرف غذا تماشا کند.آیلار گفت:
--جایی می برمتون که انگشت به دهن بمونید.
از اولین بریدگی دور زد آیدین گفت:
-خوبه واقعا دلم غذای ایرونی می خواد.
آیلار به سرعت به طرف مرکز شهر حرکت می کرد آیدین پرسید:
-شما برای ادامه ی تحصیل نمی خواید برید اروپا؟
-شاید برای گرفتن تخصص.
-تو چه رشته ای؟
-جراحی قلب را دوست دارم شایدم متخصص داخلی بشم هنوز تصمیمی نگرفتم.
لبخندی زوی لبش نقش بست و گفت:
-از بچه ها خیلی خوشم میاد.
-یعنی متخصص کودکان؟
دوباره حالت جدی به خود گرفت شانه بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم هنوز تصمیم نگرفتم.
-جای خاصی داریم می ریم؟
-فکر کردم گفتید گرسنه هستید؟
-بله هستم ولی شما دارید می رید طرف جنوب.
-ما داریم می ریم یه رستورانی که شما حتما ازش خوشتون میاد
-به هر حال شما تهرون رو بهتر می شناسید
-نگران نباشید جایی که در خور شما باشه رو در نظر گرفتم.
در مرکز شهر در مقابل رستورانی کوچک توقف کرد آیدین با تعجب گفت:
-اینجاست؟
-از طعم غذاهاشون خوشتون می آد.
با تردید پیاده شد و آیلار در حالی که لبخند می زد زیر لب گفت:
-و از فضاش بیشتر!
وارد رستوران شدند مردی در حال تی کشیدن بود صدای شق شق سوختن پشه هایی که به مهتابی آویزون شده از سقف می پسبیدند با میو میو گربه ای که به محض ورود خودش را به پای ان دو می مالید درهم آمیخته بود.آیلار گفت:




تا صفحه ی 100
ادامه دارد.....................فصل هفتم
قسمت پنجم



-خوشتون می آد؟
آیدین گفت:
-من به سلیقه ی شما احترام می زارم.
و لبخند زد آیلار با عصبانیت پشت میزی نشست و گفت:
-من کلا با هر کی همونطور که استحقاقش رو داره رفتار می کنم.
و لبخندی موذیانه بر روی لبش نشست آیدین هم گفت:
-منم کلا با کسانی که احساس می کنم لیاقتشون در حد من نیست معاشرت نمی کنم.
غذایشان را در حالی خوردن که صدای سوختن پشه ها سکوت را می شکست و گربه مدام دور و برشان می پلکید گاهی که مشتری ای برایش چیزی روی زمین می انداخت از آنها دور می شد و بعد از خوردن دوباره خودش را به پای انها می مالید.
آیدین پول غذا را حساب کرد و گفت:
-ساعت دوئه.
-وقت داریم شما رو برسونم خونه.
-مگه قرار نیست بریم سینما؟!
-سینما؟با شما؟
-شما خودتون گفتید می خواید ساعت سه برید سینما.
-البته با دوستام.
-من خیلی وقته یه فیلم ایرانی ندیدم فکر می کنید دوستان شما ناراحت بشن من باهاتون بیام؟
-آخه....من....
دستهایش را بالا آورد و گفت:
-چشمام رو می بندم به هیچ کسی ام چیزی نمی گم مزاحمتونم نمی شم اصلا اون طرف می شینم.
آیلار لبخند زد و گفت:
-لوس نشو.
به آیدین که با چشمهایی درخشان به او خیره شده بود نگاه کرد و خجالت زده گفت:
-ببخشید.
-چیزی نگفتی که به خاطرش عذر خواهی می کنی حالا من رو می بری؟
-به شرط این که پسر خوبی باشین.
-قول می دم
آیدین به صندلی تکیه داد دستش را روی دکمه گذاشت و شیشه پایین آمد چشمهایش را بست باد روی صورتش پخش شد از این که در ایران است خوشحال بود.
******
آیلار با خنده گفت:
-اراذل و اوباش!
سه دختر جوان در مقابل سینما منتظرش ایستاده بودند آیدین که دچار تردید شده بود گفت:
-بد نیست من بیام؟
-حالا که زوری خودتون رو انداختین!
-سلام
-سلام
آیدین هم سلام کرد آیلار گفت:
-نازنین مریم مهسا
-خوشوقتم.
-ایشون هم آقای همایونی.
نازنین با خنده گفت:
-نگفته بودی پارتنر می آری نمی گی آقا ممکنه شوکه بشه.
-آقای همایونی پارتنر من نیستن.
مهسا گفت:
-از دوستان هستند؟
آیدین به جای آیلار گفت:
-ما دوستان خانوادگی هستیم.
-آقای همایونی دو روزی می شه از انگلیس اومدند ایران امروز هم اومدن تهران رو بگردن.
-و البته یه فیلم خوب ایرانی ببینم.
مریم گفت:
-وای من عاشق اروپا هستم!
آیلار به طرف گیشه رفت و گفت:
-به جای این حرفا بلیثط می گرفتید.
دخترها با لبخند به آیدین خیره شده بودند آیدین لبخندی زد و به دنبال آیلار رفت.
-پنج تا.
آیدین پنج اسکناس دو هزار تومانی روی گیشه گذاشت آیلار گفت:
-چی کار می کنید؟




تا صفحه ی 103
ادامه دارد.....................

فصل هفتم
قسمت ششم



-مهمون من.
-خودم می تونم پول بلیطم رو بدم.
-مودبانه اش اینه که من حساب کنم.
-مودبانه اش اینه که....
-شما برید پیش دوستاتون چون زل زدن به ما.
آیلار به طرف دخترها چرخید اشاره می کردند پیش آنها برود آیلار گفت:
-خوب نیست آدم پشت سرش هم چشم داشته باشد.
و به طرف دوستانش رفت.نازنین بازوی او را چسبید و گفت:
-اینو از کجا پیدا کردی؟
-از صبح تا حالا مثل کنه چسبیده به من به خدا داغ کردم الانم هر کاری کردم از سرم بازش کنم نشد.
مهسا گفت:
-یعنی این که ... تو هم بله؟
-منظورت چیه؟
مریم گفت:
-همون بهتر که آوردیش حیفت نمی اومد نیاریش؟
-اوهو چه خبر تونه؟
مریم گفت:
-گفتی ازش خوشت نمیاد!
-الانم می گم.
نازنین نگاهی به آیدین انداخت و گفت:
-چه جور دلت می اومد اینو از ما قایم کنی؟
-مال شما هر کدومتون زرنگتر باشین.
مهسا گفت:
-می خواد برگرده؟
-من زیاد باهاش قاطی نیستم امروزم که می بینید زورکی مجبور شدم باهاش برم مامان جونش ترسید گم بشه.
آیدین به طرفشان آمد و گفت:
-اگر می خواید به فیلم برسیم بهتره بریم تو.
مریم به سرعت شانه به شانه ی او قرار گرفت و گفت:
-ردیف چندم هستیم؟
بلیط ها را به طرف او گرفت و گفت:
-دوم صندلی های یک دو سه چهار و پنج.
نازنین در طرف دیگر آیدین قرار گرفت و گفت:
-لندن چه خبر بود؟
آیدین به آیلار که بی تفاوت با فاصله ی چند قدم از آنها می آمد نگاه کرد و گفت:
-خبر خاصی نبود مثل همیشه روزای بی آفتاب و ابری.
مریم پرسید:
-شما چند سال اونجا بودید؟
-دوازده سال.
سه دختر با هم گفتند:
-اوووووه.
نازنین پرسید:
-چقدر ایران می مونید؟
مهسا گفت:
-یعنی می خواید برگردید؟
مریم پرسید:
-چرا می خواید برگردید؟
مسئول کنترل انها را به طرف سالن راهنمایی کرد آیدین گفت:
-من دو روزه اومدم!
مسئول کنترل گفت:
-اینجا آقا.
دخنرتها منتظر ایستادند تا آیدین بنشیند و انها هم کنار او جای بگیرند.آیدین گفت:
-چرا وایسادید؟
مریم گفت:
-اول شما برید.
آیدین لبخند زد و گفت:
-برو تو.
-چشم.
مریم رفت.
-نازنین خانم.
-چشم.
-مهسا خانم.
هر کدامشان که می نشست منتظر بود آیدین در کنارش بنشیند و وقتی نفر بعد را می دید چهره درهم می کشید مهسا ابرویی بالا انداخت و در کنار نازنین نشست.آیدین گفت:




ادامه دارد...............
تا صفحه ی 106

فصل هفتم
قسمت هفتم



-خانم سالاری!
آیلار روی صندلی نشست و آیدین در کنارش جای گرفت.دخترها نگاهی به هم انداختند و زیر لبی غرولندی کردند.مهسا زیر گوش آیلار گفت:
-جای خوبی نشستی ها!
-می خوای جامون رو عوض کنیم؟
-من که از خدامه.
نازنین دست او را چسبید و گفت:
-از جات تکون نخور!
آیدین گفت:
-دوستای با نمکی دارین؟
-اونا هم همین نظر رو درباره ی شما دارن.
آیدین نگاهش کرد.با بی تفاوتی به پرده یسینما خیره شده بود.در دل گفت:"خدایا چی می تونه این دختر رو تحریک کنه؟فکر کردم با دیدن دوستاش از سر حسودی هم که شده من رو تحویل بگیره."
-فکر کردم می خواید فیلم تماشا کنید.
آیدین به خود آمد.آیلار با انگشت به روبه رو اشاره کرد آیدین لبخد تلخی زد و به پرده ی سینما خیره شد.
دخترها مدام حرف می زدند آیدین خم شد و به آرامی گفت:
-خانمها!
هر سه ساکت شدند آیلار با کنایه گفت:
-چه دخترای حرف گوش کنی!
-دوستان شما هستند دیگه.
به آیدین نگاه کرد و گفت:
-یه ضرب المثل ایرانی هست که می گه زبون سرخ سر سبز می دهد بر باد.
آیدین با خونسردی گفت:
-نه همیشه.
-زیاد مطمئن نباشید.
-وقتی به شما نگاه می کنم مطمئن می شم.
-منظور؟
-سرتون هنز سرجاشه!
به آیلار نگاه کرد و لبخند زد آیلار با عصبانیت سر برگرداند و به پرده ی نقره ای خیره شد.
بعد از پایان فیلم دختر ها در مورد فیلم صحبت می کردند و هر از چند گاهی نظر آیدین را در رد یا اثبات حرف خویش می پرسیدند و آیدین جواب همه را فقط با یک جمله می داد:
-حق با شماست.
بیرون از سینما آیلار گفت:
-خب ما دیگه بریم.
مریم پرسید:
-کجا؟
-باید آقای همایونی رو برسونم منزلشون.
آیدین گفت:
-من واسه برگشتن عجله ندارم
-اما من عجله دارم.
مهسا گفت:
-ما هنوز با آقای...اسمتون چی بود؟
پیش از اینکه آیدین دهان باز کند آیلار گفت:
-همایونی.
مهسا گفت:
-نه اسم کوچیکشون.
و دوباره آیلار گفت:
-آقای همایونی.
مهسا بی توجه به آیلار گفت:
-گفتید....
آیدین لبخندی زد و گفت:
-آیدین.
نازنین گفت:
-اسمتون هم مثل خودتون قشنگه.
-نظر لطفتونه.
آیلار گفت:
-خوب مثل اینکه آقای مهندس می خوان پیش شما بمونن.
مریم گفت:
-آیلار تو که خسیس نبودی چرا نمی خوای ما هم از مصاحبت با آیدین جون لذت ببریم؟
-ببرید.
به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد:
-ولی متاسفانه من نمی تونم تو این لذت باهاتون شریک بشم.




ادامه دارد.................
تا صفحه ی 109

فصل هفتم
قسمت آخر



مهسا گفت:
-باشه مزاحمت نمی شیم.
با لبخند به آیدین نگاه کرد و گفت:
-خودمون مهندس رو می رسونیم.
-متاسفم من با خانم سالاری اومدم با ایشونم بر می گردم.
مهسا گفت:
-مگه فرقی می کنه؟
نازنین گفت:
-ما تازه می خواستیم بریم یه جایی بشینیم و حرف بزنیم تو سینما که باید ساکت می موندیم و فیلم می دیدیم.
مریم گفت:
-آیلار تو یه چیزی به مهندس بگو.
-ایشون اگر بخوان می تونن بمونن.
دستش رو به طرف نازنین که نزدیک او ایستاده بود دراز کرد و گفت:
-خداحافظ.
-حالا می خوای جدا بری؟
مریم گفت:
-اینجوری که بد شد مهندس هنوز چیزی نخورده.
-من یه ناهار خوب تو یه جار بهتر خوردم.
آیلار دست هر سه نفرشان را فشرد و گفت:
-شب بهتون زنگ می زنم.
نازنین گفت:
-خب همه می دونن آیلار اگه بگه این کار رو می کنم حتما انجامش می ده اصرارم بی فایده است.
آیدین خندید و مهسا گفت:
-آقای مهندس می شه دفعه بعد طوری برنامه ریزی کنید که بریم یه جای بشینیم قهوه ای نسکافه ای چیزی بخوریم.
نازنین گفت:
-می تونیم شماره تلفن شمارو داشته باشیم؟
آیدین زیر چشمی به آیلار که با چهره ای در هم کشیده ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
-متاسفم هنوز وقت نکردم موبایل بگیرم.
مریم گفت:
-مهم نیست شماره ی منو یادداشت کنید.
آیلار گفت:
-اگر می آیید تو ماشین منتظرتون بمونم؟
-متاسفم دخترا من عجله دارم شماره تو رو از خانم سالاری می گیرم.
پیش از آنکه دهان باز کنند به راه افتاد و گفت:
-بعد می بینمتون.
مهسا گفت:
-وای این یهویی چش شد؟
نازنین پرسید:
-آیلار شماره ی منو بهش می دی؟
مریم گفت:
-چرا تو؟معلوم بود که از من بیشتر خوشش اومده بود!
آیلار گفت:
-مسخره بازی دیگه بسه خداخافظ.
از آنها دور شد مریم پرسید:
-اینا یهو چشون شد؟
نازنین گفت:
حیف شد رفت اصلا معلوم نبود آیلار چرا امروز اینقدر بداخلاق شده بود.
مهسا که در رویا فرو رفته بود گفت:
-ولی چقدر ماه بود!
مریم گفت:
-بایه نسکافه چطورین؟
نازنین و مهسا لبخندی به روی هم زدند و گفتند:
-بریم.
آیدین کمربند ایمنی اش را بست و گفت:
-چه دوستای بامزه ای دارین!
-گفتم که اونام در مورد شما همین نظر رو داشتن.
-کاش می رفتیم باهاشون نسکافه یا قهوه می خوردیم.
-دیر نشده می خواید شماره بدم ببینید کجا هستن شمارو بذارم پیششون؟
آیدین سرش را به صندلی اتومبیل تکیه داد و گفت:
-امروز نه امروز واقعا خسته شدم.
دلش می خواتس او را از ماشین بیرون بیندازد روی پدال گاز فشرد آیدین گفت:
-فیلم خوبی بود.
به آیلار نگاه کرد آنقدر عصبی بود که ترجیح داد ساکت باشد درتمام مسیر برگشت حرفی نزد مقابل در خانه شان پیاده شد و گفت:
-نمی آید تو؟
-خسته ام.
-به خاطر همه چیز ممنون.
آیلار بی آنکه جوابش بدهد روی پدال گاز فشرد آیدین همانجا ایستاد و اورا دید که وارد حیاط خانه شان شد.لبخند تلخی روی لبش نشست و زنگ خانه را فشرد لحظاتی بعد کسی گفت:
-بفرمایید تو آقا.
و در با صدای کوچکی باز شد.نگاهی گذرا به درخانه ی آقای سالاری انداخت و وارد خانه شد.




پایان فصل هفت
تا صفحه ی 113
ادامه دارد.................


مطالب مشابه :


مهناز زنی 16 ساله

بیا و رمان بخون پدرت وایسن و فقط به خاطر اینکه دلشون واسه تو میسوزه اشک بریزن و بخوان هی دل




غزل عاشقی

بیا و رمان بخون - غزل عاشقی - خوش اومدی فصل هفتم قسمت اول آیلار واقعا دیگه باید بگم رفتارت




رمان بازگشت2و3

بیا و رمان بخون - رمان بازگشت2و3 - خوش هنوز ساعت 12 نشده که بخوان سگ هارو باز کنن




دو راهی عشق و هوس

بیا و رمان بخون - دو مامانش گفت بیا عزیزم چرا هرجور خودشون بخوان بعدشم رو به




قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا)

بیا تو رمان بخون :d - قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا) - - بیا تو رمان بخون :d




رمان آغوش سرد

بیا و رمان بخون - رمان آغوش «خدا خیرت بدهد نسرین جان یک کم به سرش بخوان دیگر مثل سابق دل به




کسی می آید

بیا و رمان بخون - کسی می آید - خوش اون طوري نباشه كه مدام بخوان بيرون برن




شب های تنهایی 3

بیا و رمان بخون - شب گفت بهرام مرد باش ، روي پاي خودت واستا ، درستو بخوان و كاره ღعاشقان




همخونه7

بیا و رمان بخون میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق خانم یاری بخوان.




برچسب :