کاردو پنیر 4
یکی مدام داشت صدام می کرد ، می خواستم جواب بدم اما یه چیزی مانعم شد ... چشم هام رو به آرومی باز کردم
خیلی روشن بود ، دوباره پلک هام رو باز و بسته کردم ، اولش همه چیز تار بود اما یکم که گذشت تصویر رو به روم واضح شد
سامان بود ! دستش رو گذاشته بود روی بینیش و مثل این تابلوهای توی بیمارستان ها که می گفتن هیس ژست گرفته بود !
با هوشیاری به اطرافم نگاه کردم ، فکر کنم توی درمونگاه بودیم ...
روی دهنم ماسک اکسیژن بود ، به دستمم سرم وصل کره بودند ، چه صحنه تکراریی !
انگار زنده ام و ایندفعه هم بخیر گذشته ...
_تو همیشه انقدر مردم آزاری ؟
بیچاره حق داشت ، کلا باعث زحمتش بودم ...ماسک رو از روی دهنم برداشتم ، نفسم تقریبا باز شده بود ، بهش گفتم :
_ببخشید
نشست روی صندلی و گفت :
_بازم جای شکرش باقیه هنوز زنده ای .. ولی تو رو خدا دیگه تکرار نشه !
باور کن من اصلا آمادگی امداد نجات نداشتم امروز ، مخصوصا با عملیات تنفس مصنوعی !
با انزجار گفتم :
_یعنی چی !؟
_تو که توقع نداشتی اجازه بدم خفه بشی تو دفترم ؟
_اتفاقا همین توقع رو داشتم
_عجب چه کم توقع ! باید بگم استثناعا شوخی کردم
_خدا رو شکر
_نه واقعا خدا رو شکر نفسه برگشته که هیچ ، زبونتم باز به کار افتاده
_تخته نیست دم دستتون ؟
_نخیر ! ولی واقعا شانس آوردی ، اگر پدربزرگم آسم نداشت اصلا نمی فهمیدم چی شدی و راحت می مردی
اما خوب بخت باهات یار بود اسپری داشتم ، یعنی برای بابابزرگم بود
_اَی یعنی دهنی بود ؟
زد زیر خنده و گفت :
_حالا تو فکر کن که بود ، عوضش جونتو نجات داد
_اینجوری که هزار تا درد و مرض دیگه می گیرم !
_بهت نمی خوره وسواسی باشی ، گرچه استفاده نشده بود ، میدمش به خودت یادگاری
_زحمتتون میشه
_چه رویی داری تو دختر ، منو بگو فکر کردم با اون وضع داغونی که تو داشتی
الان که به هوش بیای همچنان رو به قبله ای باید زنگ بزنم خانوادت بیان جمعت
کنند
نگو تو مرد روزای سختی !
با شنیدن این حرفش یاد بدبختی هام افتادم ، دوباره بغض کردم ... حالا چیکار کنم ! چرا سامان چیزی نمی گفت از استخدام شدنم
_خیله خوب من برم بگم دکتر بیاد ببینت اگه خوبی بریم سر زندگیمون ، نصفه شب شد
با ترس به ساعت اتاق نگاه کردم ، از 7 گذشته بود ! خاک عالم ...
سریع نشستم و گفتم :
_وای حتما مامانم تا الان دق کرده
_چرا جنی شدی یهو ؟
_من همیشه تا قبل از 6 خونه ام ، گوشیم کجاست ؟
_نمی دونم ، یعنی حتما باید شرکت باشه وقت نکردم وسایلت رو جمع کنم
سرم گیج می رفت ، همیشه وقتی بهم حمله دست می داد کلی آمپول نوش جان می
کردم که بعدش حداقل تا یک روز باید عوارضش رو به دوش می کشیدم
دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم:
_اینجا تلفن نداره ؟
_می خوای زنگ بزنی خونه ؟
_بله
_بیا گوشی من هست
چاره ای نبود ، گرفتم و شماره خونه رو زدم
_ماشالا خوب بلدی با گوشیم کار کنیا ، هم رمزشو حفظی هم نحوه اس ام اس زدنت توپه !
چه تیکه ای انداخت ، با خجالت لبم رو گاز گرفتم
_الو ؟
_سلام مامان
_کیانا تویی ؟ مگه دستم بهت نرسه کجایی تو ؟
_ببخشید تا 1 ساعت دیگه میام خونه
_چرا گوشیتُ بر نمی داری ؟ این شماره کیه ؟ حرف بزن جون به لب شدم
_میام برات میگم ، حالم خوبه نگران نباش
_صدات که گرفته ، نکنه نفست ...
_مامـــان ! چیزی نیست کیفم رو جا گذاشتم مجبور شدم موبایل همکارم رو بگیرم ، دارم میام خونه
_بخدا اگر تا نیم ساعت دیگه ازت خبری نمی شد چادرمو سرم می کردم می رفتم تو کوچه خیابون آخرش از دست تو می میرم
در اتاق باز شد و یه خانوم دکتر هم سن و سال مامان اومد تو
از ترس اینکه صداش رو بشنوه سریع گفتم :
_شارژ دوستم تموم شد ، زود میام مامانی خداحافظ
_مواظب باش
زود قطع کردم و دادم به سامان که گفت :
_البته این اعتباری و شارژی نیست !
تو دلم گفتم که الهی کوفتت بشه ... دکتره با کلی ناز چهار تا کلمه حرف زد و رفت
_عزیزم بیشتر مراقب خودت باش ، شما همیشه باید حداقل دو تا اسپری همراهت داشته باشی خانومی
سعی کن پرهیز غذاییت رو تا چند روز رعایت کنی ...
و یه چیزای دیگه که یادم نیست چون حواسم بیشتر به سامان بود که مثل روانی
ها از این طرف اتاق می رفت اون طرف جوری که دچار سرگیجه شدم !
با کندن سرم تموم شده ام توسط یه پرستار ، دستی به سر و صورتم کشیدم و به سختی از روی تخت اومدم پایین
زیاد حالم جا نیومده بود
_می تونی راه بیای ؟
سرم رو تکون دادم و رفتیم بیرون ، درمانگاهی بود که هر روز می دیدمش تقریبا نزدیک شرکت بود
بیچاره سامان حتما کلی پول ازش گرفتن و بیچاره خودم که معلوم نیست چجوری باید بهش برگردونم ...
وقتی دزدگیر پرادوش رو زد باورم شد که می تونم برای اولین بار سوار یه ماشین مدل بالای شیک بشم !
البته شاید انقدر بدبختی داشتم که دیگه واقعا خیلی برام مهم نبود
خودش سوار شد ، اما من روم نمی شد ... بوق زد پنجره رو داد پایین و گفت :
_تو که نمی خوای التماس کنم سوار بشی ؟
_من با تاکسی میرم ، همینجوریم خیلی مزاحمتون شدم
_بیا بالا ، اینجا سخت تاکسی گیر میاد
_آخه ...
_دیر شده ها
زشت بود بیشتر از این منتظر میذاشتمش ، در رو باز کردم و سوار شدم
من که ندید بدید نبودم ، مستقیم به جلو نگاه کردم و اصلا فضولی نکردم ببینم توی ماشین چه خبره !
_کمربندتو نمی بندی ؟
با تعجب گفتم :
_مگه داره !؟
_نه فقط سانتافه تو داشت ، منم دیدم ضایع است این کم بیاره دادم براش زدند !
لبخندی زدم و کمربندم رو به سختی بستم ، دستم بخاطر سرم هنوز درد می کرد ، البته مطمئن بودم آمپول تو رگی هم خوردم
ماشالا جونمم خوب بود !
_خوب از کدوم طرف ؟ شمال ، جنوب ، شرق ، غرب؟
_جنوب
یه آدرس تقریبی بهش دادم ، ماشینش انقدر راحت و خنک بود که باعث شد خواب آلودگیم بیشتر بشه ، سرم رو تکیه دادم و چشمام رو بستم
_نخوابی من خونتونو بلد نیستم !
_نه بیدارم
_راستی از بچگی آسم داشتی ؟ همیشه همینجوری دچار حمله میشی؟
_از بچگی داشتم ، اما فقط وقتایی که عصبی ام یا چیزی گلوم رو تحریک میکنه شدید میشه نه همیشه
_آهان پس خوبه ، بابابزرگ منم همین مدلیه البته اون سنی ازش گذشته یکم اوضاعش فرق داره
چند تا دکتر حاذق سراغ دارم خواستی بگو آدرسشونو بهت بدم
_ممنون
روم نشد بگم تو پول همین سرُم هم فعلا موندم ! چه برسه به دکترایی که خانواده تو رو ویزیت می کنند .. والا
_درسته که از دستت خیلی شاکی بودم اما خوب شر ملیسا رو از سرم رد کردی ، یه جورایی دارم نفس می کشم !
البته هنوزم دلم صاف نشده ولی خوب دیگه آدمیزاده گاهی بی عقلی می کنه ، توام که زبون دراز و شیطون دیگه معلومه چه خبره
حالا ببینم حرفای امروزت راست بود یا فقط بخاطر برگشتنت سر همشون کردی ؟
_من دروغ نگفتم !
_پس واقعا باید خونتون رو تحویل بدید ! اگر کارت با پول راه میفته میتونم بهت قرض بدم
در واقع مشکلم پول بود اما یه چیز دیگه هم به اسم لجبازی داشت اذیتم می کرد اونم با پسر مستوفی !
_نه ، دیگه نمی خوام اونجا باشیم از دستشون دیوونه شدم ، می گردم یه جای دیگه رو پیدا می کنم
_مگه نگفتی فقط چند روز بهتون مهلت داده ؟
_چرا ، ولی چاره ای نیست سعیمو می کنم
چونه اش رو با انگشت خاروند و گفت :
_خوب راستش دوستم یه خونه مجردی داره طرفای تهران پارس قراره همین روزها جمع کنه بره سر زندگیش یعنی ازدواج کرده
می خوای باهاش صحبت کنم ؟
اخم هام رفت توی هم و خیلی جدی گفتم :
_ممنون ! من فقط میخوام برگردم سر کارم همین ، مشکلم رو یه جوری حل می کنم مزاحم شما نمیشم
_باشه ، ولی اگر نتونستی کاری کنی بگو تا ردیفش کنم ، در ضمن می تونی در صورت ضرورت بیای هتل و چند روزی هم اونجا باشی
بلاخره ما برای کارمندامون تسهیلات قائل میشیم
نمی تونستم تعجبم رو از مهربونیه ناگهانیش پنهون کنم !
_آقای افراشته همین چند ساعت پیش حتی وقت حرف زدن با من رو نداشتین ، اونوقت الان اینهمه پیشنهاد مناسب بهم میدین؟
_می دونی این دنیا زیادی پوچه واقعا ارزش بعضی چیزا رو نداره ، این حرف من نیستا از بابابزرگم یاد گرفتم
_کاملا مشخصه حرف خودتون نیست ! اولین بریدگی رو برید تو
_به هر حال من به عنوان رئیست وظیفم رو انجام دادم
_یعنی برگردم سرکار ؟
_می تونی چند روز استراحت کنی حالت بهتر بشه و البته خونه پیدا کنی بعد بیای
_واقعا ممنون ، ایندفعه مطمئن باشید پشیمونتون نمی کنم
_متاسفم ولی نمی تونم باور کنم ! از کدوم طرف برم ؟
_همینجاها پیاده می شم مرسی
_مگه رسیدیم؟
_نه ولی نزدیکه
_چرا تعارف می کنی خوب بگو از کدوم طرفه ؟
_آخه اینجا رانندگی سخته کوچه هاش باریکه نمیشه دور زد
_حالا یه بار گذاشتم از من بزنی جلو فکر کردی دست فرمون خودت خیلی خوبه ؟ این اعتماد به نفس شما دخترا همیشه بیداد میکنه
بدون جر و بحث آدرس بهش دادم ، نمی دونستم ازش چجور تشکر کنم بلاخره اون جونم رو نجات داده بود !
قبل از اینکه پیاده بشم گفتم :
_نمی دونم چجوری تشکر کنم ، شما جونم رو نجات دادین
سرش رو تکون داد و لبخند زد
_فکر کنم بعضی وقت ها مجبوری یه کاری بکنی که خلاف میلته ! وسایلت رو که امشب نمی خوای ؟
شیطونه می گفت یه جوابی بده نیشش بسته بشه ها ! ولی عقلم نگذاشت
_نه فردا میام شرکت می گیرم
_اوکی
اومدم پایین خداحافظی کردم و رفت ... بیچاره معلوم نیست بتونه اینهمه کوچه رو دنده عقب بره یا نه !
همین که زنگ رو زدم در جا باز شد ، این نشون می داد مامان زیادی منتظر و دلواپس بوده
با بدبختی از پله ها رفتم بالا ، خدا به داد برسه معلوم نیست تا کی باید جواب پس بدم حالا !!
..........................................
مامان مرخصی گرفت تا یه روز پیشم باشه ، بخاطر آمپول ها هنوزم حالم جا
نیومده بود و با اینکه آفتاب وسط اتاق پهن بود من هنوزم گیج خواب بودم و از
جام تکون نخورده بودم
نمی دونم ساعت چند بود که مامان نشست بالا سرم و با دست پاچگی صدام کرد
_کیانا ، بلند شو مادر مهمون داریم ، کیانا !
_خوابم میاد مامان
_خوب بعدا بخواب ، میگم مهمون داریم
_اَه ! مهمون کیه ؟
_نمی دونم یه پسره اومده گفت وسایلت رو آورده دیروز که حالت بهم خورده اون
رسوندت بیمارستان منم تعارف کردم بیاد بالا اونم نه گذاشت نه برداشت گفت
ماشین رو پارک کنم میام
درجا نشستم و با جیغ گفتم :
_چی !؟ سامان ؟
نگاه کنجکاو مامان باعث شد دست و پام رو گم کنم
_چیزه ... بخدا فقط رئیسمه ، همون صاحب هتله که گفتم
_پس اینجا چیکار میکنه ؟
_آخه دیروز ...
صدای زنگ در که بلند شد ما هم ناخوداگاه مثل ترقه پریدیم هوا ... دیشب چون حالم بد بود توی سالن پیش مامان خوابیده بودم
بدون اینکه به رختخواب های پخش شده روی زمین فکر کنم دویدم تو اتاقم ، یا خدا !
این ریخت داغونو چجوری جمعش کنم ... سریع مانتوم رو تنم کردم و یه شال انداختم سرم
صدای حال و احوالش رو با مامان شنیدم ، ای بمیری سامان دیگه تو اومدنت چی بود ! فقط می خواست فضولی کنه و حرص منو دربیاره
کیف لوازم آرایشم رو ریختم روی میز عسلی و تند تند یه چیزایی مالیدم رو صورتم
باز انگار یکم بهتر شدم ! وقتی مامان صدام کرد بدون معطلی رفتم بیرون
می خواستم بزنم تو پوز سامان چون حتما الان فکر می کرد از دیدن زندگیمون خجالت می کشم !
روی مبل نشسته بود و داشت همه جا رو مثل جاسوسا دید می زد
خدا رو شکر کردم با اینکه وضعمون خوب نبود اما مامان همیشه با وسواس و خوش سلیقگیش کلی به وضع خونه می رسید
کیفم رو گذاشته بود روی میز ...
_سلام
نگاهش از روی تابلوی روی دیوار زوم من شد ... اگر مامان تو آشپزخونه نبود انقدر پررو نمی شد که زل بزنه به من !
_علیک سلام بهتری ؟
_ممنون خوبم ، خوش اومدین
نشستم رو به روش ، با اومدن مامان بلند شدم و شربت رو از دستش گرفتم گذاشتم جلوی سامان
_لطف کردین ، ببخشید خانوم زند مزاحمتون شدم
_خواهش می کنم پسرم خیلی خوش آمدی
_مرسی
_کیانا بهم گفت که زحمتش افتاده بوده گردن شما ،واقعا شرمنده
_خواهش می کنم ،راستش دیروز که کیانا خانوم حالشون بد شد اولش یکم ترسیدم
اما از اونجایی که پدربزرگم هم همین بیماری رو داره یه جورایی بلد بودم
چیکار کنم
اخم کوچیکی اومد روی پیشونی مامان
_ایشالا خدا شفاشون بده ، به هر حال چون سنشون بالاست حتما اذیت می شوند
_بله تقریبا
شربتش رو برداشت و شروع کرد بهم زدن
_البته دکترها معتقدند که بخاطر اعصابش بیماریش تشدید شده
_مگه مشکلی دارن ؟
_متاسفانه یه مشکل لاینحل داره !
_انشالله که خیره
_ بگذریم ... خانوم زند راستش می خواستم موضوعی رو خدمتتون عرض کنم
_بفرمایید
_به کیانا خانومم گفتم ، دوستی دارم که قراره به زودی خونه اش رو بده به
بنگاه برای اجاره چون ازدواج کرده و اونجا برای زندگیش یکم کوچیکه
اگر مایل باشید فردا باهاش قراری بذارم تا برای اجاره باهم کنار بیاید
مامان چشم غره ای بهم رفت که از چشم سامان هم دور نموند
_خیلی ممنون از لطفتون ، اگر کاری از دست خودمون برنیومد چشم حتما مزاحم شما هم میشیم
سامان لیوان خالی شده رو گذاشت روی میز و بلند شد
_بهر حال خوشحال میشم کمکی بکنم
_شما لطف دارید
_خواهش می کنم ... از دیدنتون خیلی خوشحال شدم خانوم زند و مرسی از پذیرایی گرمتون با اجازه
من برای بدرقه اش تا کنار در رفتم اما مامان نیومد ، سامان همونجوری که داشت کفش های چرمش رو می پوشید گفت :
_راستی انگار بی موقع اومدم خواب بودی نه ؟
_نه خواب نبودم!
_مطمئنی ؟
چشم های پر از شیطنتش نشون می داد می خواد اذیت کنه ، با تردید گفتم :
_چطور مگه !؟
_همینطوری
توی راه پله ها برگشت و با خنده گفت :
_راستی رنگ صورتی خیلی بهت میادا ... فعلا
صورتی ! با تعجب به سرتا پام نگاهی کردم و از دیدن شلوار صورتی جیغم که یادم رفته بود عوضش کنم تقریبا از خجالت اب شدم !
چه ابروریزی ! سرم رو آوردم بالا ، خدا رو شکر که رفته بود !....
_کیانا
درُ بستم و برگشتم توی سالن
_بله ؟
_توضیح بده
_چی رو ؟
_چه دلیلی داره مشکلات زندگی ما رو رئیس تو که اتفاقا یه پسر جوانم هست بدونه ؟ اصلا چرا توی دفترش حالت بهم خورده ؟ هان ؟
می دونستم اگر راستش رو بگم خفم می کنه ، بلاخره دروغ مصلحتی رو هم برای همین وقتها گذاشتن دیگه !
_چیزه ... خوب راستش مجبور شدم بگم ، یعنی اینها آدرس می خواستن برای
پرونده و بایگانی و این چیزا منم گفتم فعلا نمی تونم آدرس دقیق بدم
بعدم که دیگه توی رودروایسی گفتم چی شده
_خوب چرا حالت بد شد ؟
_آخه داشتن دفترش رو رنگ می کردند خوب منم به بوی رنگ حساسم دیگه اینه که نفسم گرفت
مامان بلند شد و گفت :
_من اگر نفهمم بچه خودم کی داره دروغ میگه و کی راست باید برم بمیرم ، کیانا یکم با من که مادرتم صاف و رو راست باش !
وقتی رفت توی آشپزخونه فکر کردم واقعا خجالت آوره که من جدیدا شدم یه دروغگوی حرفه ای !
.........................................
تلاشمون برای پیدا کردن خونه بی نتیجه موند ، البته موارد خوبی پیدا می شد ولی نه با پولی که ما داشتیم !
نمی تونستم دست روی دست بذارم و غصه خوردن مامان رو ببینم ... از مهلتی که
داشتیم فقط چند روز باقی مونده بود و هنوز هیچ کاری نکرده بودیم
نا امید از بنگاه اومدم بیرون دیگه داشتم کم می آوردم چه غلطی کردم به این جواد پریدما ! گوشیم زنگ خورد ، سامان بود
_سلام
_سلام کیانا خوبی؟
_ممنون
_کجایی ؟
_اومده بودم دنبال خونه
_پیدا کردی ؟
_نه فعلا
_ببین می تونی بیای هتل دنبالم ؟
_الان !؟
_آره کار دارم
_آخه ماشین دست من نیست
_بیا اینجاست ، بابا اومده یکم سرم شلوغ شده
_باشه الان میام
_منتظرم ، فعلا
_خداحافظ
اینم وقت گیر آورده ! خوب یه اژانس بگیر به کارات برس نمی میری که ، والا
خیلی وقت بود سوار مترو نشده بودم ، زیادی شلوغ بود می ترسیدم خفه بشم ولی خدا رو شکر صحیح و سالم رسیدم !
اصلا حوصله رانندگی نداشتم انگار این چند روز تو خونه موندن بهم ساخته بود و
تنبل شده بودم ، خانوم دلاور گفت که سامان با باباش جلسه داره
کلاسشون در حدیه که می خواهند با هم حرف بزنن میگن ما جلسه داریم ، یعنی در این حد با فرهنگن !
سوییچ دست دلاور بود ازش گرفتم ، نشستم و منتظر شدم تا کارشون تموم بشه
فکر کنم نیم ساعتی گذشته بود که بلاخره در اتاق مدیریت باز شد و سامان با
یه لبخند بزرگ اومد بیرون ، انگار از اومدن پدرش زیادی خوشحال بود
بلند شدم و سلام کردم
_به به کیانا خانوم ، چه عجب ما شما رو دیدیم بعد از چند روز مرخصی ؟
جلوی خانوم دلاور خجالت کشیدم اینجوری نگاه میکنه و حرف می زنه !
قبل از اینکه چیزی بگم دوباره در اتاق باز شد و یه مرد حدودا 50 و خورده
ای ساله اومد بیرون ، حدس زدن اینکه بابای سامان باشه کار سختی نبود
موهای جو گندمی و صورت مهربونش باعث شد تو برخورد اول به دلم بشینه از دیدنش یه حال خوبی بهم دست داد نمی دونم چرا !
_سامان جان
_جونم
_به فرزاد زنگ بزن و برای هفته بعد حتما یه قرار باهاش بذار
-چشم همین امروز تماس میگیرم
می خواست بره که سامان سریع گفت :
_بابا ، ایشون همون خانومی هستن که گفتم
منظورش من بودم ! معلوم نبود چی گفته پشت سرم ، با خوشرویی گفتم :
_سلام آقای افراشته رسیدن بخیر
با لبخند برگشت سمتم و خیره شد بهم ، دهنش رو باز کرد اما چیزی نگفت ! تعجب کردم
مثل کسایی که یه تصویر وحشتناک یا غیر واقعی می بینند چشم هاش درشت شد و زیر لب گفت :
_این ... این ... غیره ممکنه !
_دیدی درست گفتم !
بدون اینکه به حرف سامان توجه کنه با قدم های آروم و سست اومد طرف من ، یاد بار اولی افتادم که پسرشم همینجوری بهم زل زده بود
اینها انگار خانوادگی یه سیمشون قاطیه ! کاش می فهمیدم تو صورت من بیچاره چی می بینند که این مدلی می شوند بنده خداها!
رو به روم وایستاد ، یه لحظه ترسیدم حس کردم رنگش زیادی پریده ، ماشالا قدشم بلند بود نمی تونستم سامان رو ببینم که پشت سرش بود
نمی دونم چند دقیقه بدون حرف و یه نگاه ممتد گذشت جالب این بود که هیچ کس
هیچی نمی گفت تا اینکه دیدم دارم زیر نگاهش کلافه می شم و گفتم :
_حالتون خوبه اقای افراشته ؟
تکونی خورد و انگار از هپروت در اومد ، نا غافل قدم بلندی برداشت و اومد
سمتم ، نفهمیدم چی شد تا به خودم اومدم منو محکم کشید توی بغلش
نفهمیدم چی شد تا به خودم اومدم منو محکم کشید توی بغلش و با ناله گفت شهره !
شاید چند لحظه طول کشید تا بفهمم چی به چیه و وقتی دیدم دارم له میشم چنان جیغی زدم که فکر کردم حتما کر شد!
سامان سریع اومد و پدرش رو کشید کنار ، مثل آدم هایی که از جنگ برگشتن افتادم روی زمین و پشت سر هم نفس عمیق کشیدم
اگه 1 دقیقه دیرتر به دادم می رسید خفه شدنم حتمی بود !
_چیکار می کنی بابا ؟
نگاه بی جونم رو کشیدم سمتشون !
_اون شهره است ، شهره
_اشتباه می کنی من که گفتم زود قضاوت نکن
سامان نشست رو به روم و گفت :
_خوبی ؟ می خوای اسپریت رو بدم بهت ؟
سرم رو تکون دادم ، خیلی ترسیده بودم ...
خانوم دلاور بازوم رو گرفت و کمک کرد تا بشینم روی صندلی ، مردک مزخرف چجوری به خودش اجازه داد این کارو بکنه ! اعصابم داغون بود
_بیا عزیزم یکم آب بخور بهتر میشی
لیوان آب رو با دستای لرزونم از دلاور گرفتم و یکم خوردم ، با حرص به سامان که داشت آروم با باباش حرف می زد نگاه کردم
جفتشون انگار کلافه بودند ، افراشته وقتی حس کرد نگاهم به اونهاست برگشت سمتم ... اومد و رو به روم نشست
سرم رو انداختم پایین و دستام رو دور لیوان حلقه کردم ، صداش خشدار شده بود
_واقعا عذر میخواهم دخترم ، نمی خواستم اینطوری بشه ، متاسفانه به دلیل شباهتت تو رو با شهره اشتباه گرفتم
_بله ، منم بار اول همین اشتباه رو کردم
با شنیدن دوباره اسم شهره انگار جرقه ای خورد توی ذهنم و ناخوداگاه زیر لب گفتم :
_ولی شهره ....اسم مامانمه !
افراشته با داد گفت :
_چی ؟ تو چی گفتی ؟
_من ... خوب اسم مادرم شهره است
بلند شد و با هیجان گفت :
_دیدی سامان ؟ این دختر شهره است نمیشه اینهمه شباهت رو منکر شد تو درست حدس زدی ... خدای من باورم نمیشه
گیج شده بودم انقدری که نمی فهمیدم نمی تونستم بفهمم دلیل خوشحالی افراشته وسامان چیه ... با بهت گفتم :
_مگه شما مامان منو می شناسید ؟
همین که اومد طرفم بلند شدم و جیغ زدم ، چشمم ترسیده بود
سامان دست پدرش رو کشید و گفت :
_بابـــا !
_کیانا جان منو ببر پیش مادرت همین الان
_چرا ؟
_بریم خودت می فهمی
سامان دستی روی موهاش کشید و گفت :
_حالا بیا بریم خونتون اونجا معلوم میشه شایدم ما حدسمون غلط باشه و ...
با داد افراشته حرفش نیمه کاره موند
_مزخرف نگو ! مگه کوری نمی بینی ؟ امکان نداره اشتباهی در کار باشه !
سر در نمی آوردم ! درسته که فامیلیشون با مامان یکی بود ،
اما این چه معنی میده ؟ هیچ وقت از بچگی تا حالا اسمی از فامیل مامان حتی
به گوشمم نخورده بود
تا یادم بود شنیده بودم خانواده اش که فقط پدر و مادر پیرش بودند چندین
سال پیش وقتی که ما خیلی بچه بودیم توی سانحه مردند اونم توی تبریز
بخاطر همین ما فامیل مادری نداشتیم حتی قبرشون رو هم ندیده بودیم ! ولی خوب
مامان چند وقت یه بار برای شادی روح والدینش خیرات می کرد
حالا معلوم نبود واقعا کس و کار و فامیلش بودند یا فقط یه تشابه اسمی بود و بس ، که به نظر من حدس دومم درست تر بود
با اصرار های فراوون افراشته و پسرش راضی شدم بریم تا با دیدن مامان همه
چیز حل بشه ، به هر حال سامان یه بار خونمون اومده بود و مامان رو دیده بود
وقتی توی ماشین نشستیم و سامان حرکت کرد شماره موبایلش رو گرفتم
می دونستم که این ساعت سر کلاسه ، خیلی دیر جواب داد
_سلام مامان
_سلام کیانا جان بعدا زنگ بزن سر کلاسم
_واجبه
_خوب بگو
_مهمون داریم ، تا نیم ساعت دیگه می رسند خونه
_مهمون ؟ کی هست ؟
_نمی دونم یعنی ... چیزه خیره
_نمیشه بعدا بیان ؟ من تا 1 کلاس دارم
_حالا دو ساعت مرخصی بگیر !
_آخه ...
_بخدا واجبه !
_باشه ولی به حساب تو بعدا می رسم با این مهمونی دادنت .
_زود بیای ها منتظرتم
_باشه! خداحافظ
_فعلا
افراشته که گویا تمام مدت حواسش به مکالمه من بود برگشت سمت عقب و گفت :
_مادرت کارمنده ؟
نمی دونم چرا خوشم نمی اومد از اینکه در مورد مامان پرس و جو کنه ! شاید غیرتی شده بودم
_بله ، دبیره ادبیاته
سرش رو تکون داد و گفت :
_همیشه عاشق شعر و شاعری بود ، پس آخرشم به آرزوش رسید ، یادمه اون موقع ها
دیوان حافظ رو بر می داشت و دور باغ از صبح تا شب راه می رفت
می خواست کل غزلیاتش رو حفظ کنه و از بر باشه !
هر چی بیشتر از خصوصیات گم شده اش می گفت بیشتر می ترسیدم ، انگار داشت واقعا در مورد مامان من حرف می زد !
تا وقتی برسیم خونه هزار جور فکر و خیال و حدس زد به سرم ، دلشوره داشتم و نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد
از پله ها رفتیم بالا ، نگاه کنجکاو و بهت زده افراشته نشون می داد که چقدر
از دیدن محل زندگیمون متعجب شده انگار که اصلا این جور جاها رو ندیده
شایدم چون تازه از خارج برگشته بود براش تازگی داشت نمیدونم !
کلید انداختم و به خیال اینکه مامان هنوز نرسیده رفتم تو ، اما با شنیدن صدای در صدای مامان هم بلند شد
_کیانا تویی ؟
افراشته صبر نکرد تا جواب بدم ، بدون اینکه کفش هاش رو در بیاره با قدم های بلندش اومد تو و داد زد :
_شـــهره ؟
مامان با چادر رنگیی که همیشه دوستش داشتم از توی اتاق اومد بیرون و متعجب گفت :
_اینجا چه خبره ؟!
دست به سینه وایستادم تا عکس العمل افراشته رو ببینم ، توقع
داشتم بفهمه حدسش غلط از آب در اومده و راهشو کج کنه بره اما چیزی که دیدم
خلاف تصورم بود !
چند دقیقه بدون حرف بهم خیره شدند ، انگار توی صورت هم دنبال یه آدم دیگه می گشتند نه چیزی که الان هست
حس می کردم لحظه ها داره کش می اید انگار همه چیز رو گذاشته بودند رو دور کند ... اشک های مامان ، آغوشی رو که افراشته براش باز کرد
و حتی دستهای مردونه اش که دور شونه های مامان حلقه شد و انگار با تموم وجود بغلش کرد ....
باور نکردنی بود ! انقدر که کم آوردم و نشستم روی اولین مبل
_چقدر شکسته شدی شهره ، باورم نمیشه این تویی ...خودتی !؟ باورم نمیشه که پیدات کردم اونم بعد از اینهمه سال ... خدایا شکرت
جواب مامان فقط گریه بود وبس !
نمی دونم چقدر گذشت اونم تو سکوت ، ولی دیگه کلافه بودم از اینکه نمی فهمیدم چی به چیه ! طاقتم طاق شد و گفتم :
_مامان اینجا چه خبره ؟ چرا حرف نمی زنی بفهمم این مرد کیه که تو رو مثل ارث پدریش چسبیده و ول نمی کنه !
ولوم صدام انقدر بالا بود که هر سه تاشون برگشتن سمتم ...
_کیانا ... این .. این داییته .. تنها برادر من
متعجب گفتم :
_چی ! دایی !؟
سامان دستش رو گذاشت روی شونه پدرش و با لبخند گفت :
_پس راسته که میگن خون خونُ می کشه ! درست زدیم به هدف و بلاخره تونستی عمه شهره رو پیدا کنی
_کار خدا بود که بعد از 25 سال خواهرمو پیدا کنم ، اونم اینجا تو همین تهرانی که هزار بار گشتم و هر دفعه نا امید تر از قبل شدم
رفتم جلوی مامان و گفتم :
_این مزخرفات چیه ؟ هان ؟ مگه تو یه عمر نگفتی که هیچ کسی رو نداری ؟ مگه
همه دار و ندارت یه مادر پدر پیر نبود که اونها هم مردن و ما موندیم و
خودمون ؟
پس اینا چی میگن ؟ این دایی کیه که الان پیداش شده ؟ تو دروغ گفتی یا من دارم اشتباه می بینم !
_آروم باش عزیزم من برات توضیح میدم همه چیز رو میگم ، خیلی مفصله خیلی
_خوب توضیح بده تا دیوونه نشدم
با تردید به افراشته نگاه کرد و گفت :
_آخه الان که ....
_یعنی تو از گذشته ات چیزی به دخترتم نگفتی ؟
_نتونستم که بگم
_خوب بهش بگو شهره ، اون دخترته حق داره بدونه گذشته مادرش چی بوده ، منم
برادرتم دوست دارم بفهمم بعد از اون همه اتفاق و جدایی چی گذشت بهت
مامان اشک هاش رو پاک کرد و با لبخند بهم گفت :
_برو یه شربت درست کن عزیزم
دلم می خواست بگم زهرمار بخورن ، ولی می دونستم نمیشه رو حرفش حرف زد ! با اکراه رفتم توی آشپزخونه
انقدر فکرم درگیر بود که اصلا حواسم نبود دارم چیکار می کنم ، لیوان ها رو گذاشتم روی میز و تند تند توشون شربت آلبالو ریختم
از توی یخچال یه پارچ آب برداشتم و بر عکس همیشه که دقت می کردم رنگش قاطی نشه چنان سرازیرش کردم که کلا کن فیکون شد !
قاشق های شربت خوری رو شوت کردم توی لیوان ها ... سینی رو برداشتم و رفتم توی سالن
بعد از اینکه تعارف کردم نشستم و منتظر شدم تا مامان خودش شروع کنه ، افراشته گفت :
_چه طعم خوبی داره ! مثل شربت هایی که خانوم جون درست می کرد
_خدا رحمتش کنه ، خودش بهم یاد داده بود ... همیشه می گفت هر چقدرم که مال و
ثروت داشته باشی بازم دختری باید هنر زندگی و خونه داری بدونی
زمونه است ، معلوم نیست چجوری چرخش بچرخه و آدم رو به کجاها برسونه
عمرش کفاف نداد تا ببینه گردونه روزگار منو کجا انداخت ، اما خوب انگار همون موقع ها هم حدس می زد که چی میشه !
_شایدم تو که یه دونه دخترش بودی رو خوب می شناخت ...
_خیلی دلم هواشو کرده
_هوای آقاجون رو چی ؟ اصلا دلت براش تنگ میشه ؟
_میشه که نشده باشه !؟ احساسات ما زنها با شما خیلی فرق داره ، هیچ دختری
نمی تونه از پدرش دل بکنه اونم دختری مثل من که انیس و مونس بابام بودم
_می دونستی همه کسشی و اینجور بهش پشت کردی شهره جان ؟
_تو دیگه چرا این حرفُ می زنی ؟ اون منو از خودش روند مثل اینکه یادت رفته !
وقتی از صحبت هاشون سر در نمی آوردم کلافه می شدم ، بازم پا برهنه پریدم وسط
_میشه از اول بگید چه خبر بوده ما هم بفهمیم ؟
چند دقیقه ای سکوت شد ، انگار مامان فرصت می خواست تا چیزایی رو که می خواست بگه تو ذهنش مرتب کنه ، معلوم بود که کلافه است
اما بلاخره شروع کرد به صحبت ...
_ خلاصه میگم چون اگر قرار باشه سفره دلم باز بشه جمع کردنش به این راحتی ها ممکن نیست
15 سالم بود که خانوم جونم به خاطر مریضی سختی که داشت مرد ، سنی نداشت اما عمرش به دنیا نبود
شهرام 4 سال از من بزرگتر بود اون موقع ها درگیر درس و دانشگاه بود ، تنها کسی که توی یه خونه ی بزرگ شد همه کس ِ آقاجون من بودم
به قول خودش بعد از خانوم جون شهره امید روز و شبش بود ... همه چیز خوب بود
و رو به راه تا اینکه من دانشگاه قبول شدم خیلی دوست داشتم ادبیات بخونم
وقتی همین رشته قبول شدم توی اسمونها بودم از خوشحالی ، یک سال از دانشجو بودنم می گذشت که با محمدرضا اشنا شدم
کارمند اداری دانشگاه بود ، خوش برخورد و متین بود ، کار همه رو راه می انداخت ...
عاشق شعر و ادبیات بود مثل خودم و همین شد جرقه آشناییمون ، آشنایی که هیچ وقت فکرشو نمی کردم اینجوری زندگیم رو تغییر بده
خیلی طول نکشید که ازم شخصا خواستگاری کرد ! باورم نمی شد اون 12 سال از من بزرگتر بود
حتی فکرم نمی کردم که مجرد باشه ! چهره مهربونی داشت و برازنده بود
خیلی زود به دلم نشست ، جوری که دیگه فاصله سنی و طبقاتیمون برام مهم نبود ، من 20 سالم بود اون 32 !
اجازه گرفت تا رسما بیاد خواستگاری و منم بهش اجازه دادم چون عاشقش شده بودم ...
اقاجون مخالفت کرد از همون اولش معتقد بود که هر کسی لیاقت منو نداره مخصوصا یه جوان یه لا قبا و تک و تنها ...
البته شاید دلیل اصلیش این بود که می خواست با پسرعموم ازدواج کنم نه با هیچکس دیگه ای !
ولی من هیچ علاقه ای به نادر نداشتم اون کارش تجارت بود مثل عموم
تو یه زندگی پر از تجمل و رفاه بزرگ شده بود متکی به پول پدرش بود و حتی نظراتش همون ایده آل های خانوادش بود نه بیشتر نه کمتر ...
مردی نبود که بشه بهش تکیه کرد ، اما محمدرضا روی پای خودش وایستاده بود ، خرج خودش و مادر پیرش رو با زحمت به دست می آورد
تمام حرف هاش بوی منطق و عشق می داد ...
از اونجایی که تجربه زندگی بی دغدغه رو 20 سال داشتم برام جالبم بود که
بخوام روی پای خودم وایستم تا طعم خوشبختی رو یه جور دیگه ای بچشم
همه مخالف ازدواج ما بودند ، آقاجون وقتی دید بعد از 1 سال کوتاه نمیایم نه من نه محمدرضا و همچنان عاشق همیم باهام اتمام حجت کرد
گفت یا فکر این پسره رو از سرت بیرون می کنی یا من از خونم بیرونت می کنم !
به همین راحتی ... یه دیوار کشید بین خانواده و عشقم
این طرف دیوار ریشه و وجودم بود و اون طرف عشق و دلم ، کسی رو نداشتم که همدمم باشه نه مادری نه خواهری و نه دوست صمیمی !
محمدرضا وقتی شرط آقاجون رو شنید ازم خواست خوب فکر کنم ، دوست نداشت باعث جداییمون بشه ، نمی خواست بعدا سرکوفت بزنم بهش
همه چیز رو برام روشن کرد ، حتی پیش بینی این روزای سخت بدون خودش رو هم می
کرد ، ولی وقتی یه دختر جوان با همه احساسش کسی رو دوست داره
دیگه نمیشه بهش نهیب زد و اونو از هستیش جدا کرد ، من همه چیز رو پذیرفتم وچون تمام رویاهای آینده ام رو اون طرف دیوار می دیدم !
فکر می کردم می تونم بعد از اینکه خوشختیم حتمی شد برگردم و پدرم رو راضی کنم از خودم
اما اشتباه می کردم !
هنوزم یادمه که وقتی با دست های لرزونش روز عقد گردنبند خانوم جون رو
انداخت گردنم چشم هاش پر از غم بود و روی پیشونیش گره ای بود که از صد تا
کور گره هم بدتر بود !
من خوشبخت شدم ، اما نه اونجوری که دیگران فکر می کردند ! خوشبختی من محمدرضا بود و بچه هام ، زندگی ساده ام
روزمرگی هایی که برای همه عادی بود اما تو خانواده کوچیک ما پر از عشق و دوست داشتن بود ...
خیلی دوستش داشتم داداش ، وقتی توی تصادف ما رو تنها گذاشت از ته دل می
خواستم که من به جاش بمیرم ، اون بهترین مردی بود که می شناختم
حتی یکبار بین ما بی حرمتی نشد ، تا آخرین لحظه عاشق هم بودیم ... هنوزم بعد از اینهمه سال از انتخابم راضیم و هرگز پشیمون نشدم
مطالب مشابه :
رمان کاردو پنیر 12
رمانکده رمان ها - رمان کاردو پنیر 12 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه
دانلود رمان کاردو پنیر
بـــاغ رمــــــان - دانلود رمان کاردو پنیر - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
کاردو پنیر 4
بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر 4 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
کاردو پنیر12
♥رمـان رمـان♥ - کاردو پنیر12 - مرجع تخصصی رمان ♥رمان کارد و پنیر
کاردو پنیر12
بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
کاردو پنیر10
بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر10 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
کاردو پنیر11
بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر11 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
کاردو پنیر16
بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر16 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
کاردو پنیر9
بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر9 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
برچسب :
رمان کاردو پنیر