رمان گرگینه - قسمت آخـــــر
از روی مبل بلند شدم و یک قرص adult cold خوردم . نگاهی به ساعت کردم . به همین زودی ساعت شد 8 شب شده بود؟! از بعد از ظهر جمعه متنفر بودم. همیشه دلگیر و اعصاب خرد کن است! بی حوصله آماده شدم و بیرون رفتم . هوا یکم سرد شده بود ولی نه خیلی....قابل تحمل بود. تنها بودن این چیزها را هم داشت. تا وقتی مامان زنده بود جمعه ها بهترین روزهای هفته بود. باهم بیرون می رفتیم و کلی می گشتیم و خوش می گذروندیم. دلم می خواست با یکی این ساعتهای پایانی روز را بگذرانم , مسلما آن فرد, حسام نبود. از حسام بدم نمی آمد . برایم در حد یک هم کلاسی یا همکار بود نه بیشتر! خیلی وقتها از دستش حرص می خوردم چون کارهایش برایم قابل فهم نبود. دلم می خواست با کسی حرف بزنم. شماره ی استاد را گرفتم. جواب نداد. حالم بدتر گرفته شد. موبایلم را داخل کیفم,شوت کردم. به قدم زدنم ادامه دادم. بعد یک ساعت راه رفتن بی هدف,به خانه برگشتم . حالم بهتر نشده بود که هیچ ؛ بدتر دلم گرفته بود.لباسام را عوض کردم و یک قرص خواب خوردم و خوابیدم. صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم. سریع آماده شدم. یک مانتوی آجری با شلوار مشکی و شال مشکی . آرایش متناسبی هم با لباسم کردم. پوشه ی تحقیقات پدرم را برداشتم و از خانه بیرون زدم . وقتی رسیدم به تیمارستان, در کمال تعجب ماشین حسام و کتی و استاد در پارکینگ نبود. نگاهی به ساعت کردم. چشمانم از کاسه در آمد. ساعت 7 صبح بود. واقعا اعجوبه ای هستم برای خودم. وارد بخش شدم . مقیسی داخل استیشن بود. _سلام مایا جونم. +سلام گلم. خوبی؟ _آره. ولی قیافه ی تو یه چیز دیگه می گه. +نه...منم خوبم. می رم لباسم را عوض می کنم. روپوشم را تنم کردم و به بخش برگشتم . مقیسی فایلهای بیماران را به دستم داد. مشغول ویزیت کردن شدم. برای هر کدام داروهایی را می نوشتم تا سر ساعت به آنها داده بشه. کارم که تمام شد به استیشن برگشتم . +رایان چی کار می کنه؟ خندید. _نگرانت شده بودم. الان مطمئن شدم خودتی. +چرا؟ _آخه از وقتی اومدی از رایان چیزی نپرسیدی. +تو فکرش بودم ...بی خیال. هنوز که بهش چیزی تزریق نکردند ؟ _بذار نگاه کنم. منتظر شدم. _نه ! +خوبه..من می خوام ازش آزمایش خون بگیرم و یک سری تستهای دیگه. _خب بیا الان بریم. منم سرم خلوته. +آخه نگران آگلوتینه شدنه خونشم.(آگلوتینه: لخته شدن) _خب ؛ می فرستیم آزمایشگاه دیگه. +نه نمی خوام بفرستم آزمایشگاه اینجا. _چرا؟ +این کار باید بین خودمون بمونه. _دارم نگران می شوم. +نشو.بیا بریم. با وسایل مخصوص آزمایش دنبالم راه افتاد. در اتاق رایان را باز کردم. خوابیده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. روی صندلی کنار تختش نشستم. آستین لباسش را بالا زدم. رگش را پیدا کردم و خیلی راحت ازش خون گرفتم. خوشبختانه بیدار نشد. واقعا که انسان عجیبیه. مقیسی سریع لوله های حاوی خون را تکان می داد تا خون لخته نشود. بعد هم قرار شد مخفیانه لوله ها را داخل یخچال آزمایشگاه بذارد. +آب نخاعش بمونه برای بعد. قندش را هم اندازه گرفتم. خواستم از اتاق بیرون بروم که چشمانش را باز کرد. +سلام آقای خوابالو! _سسسس... +به به ، می بینم که حسام خیلی موفق بوده! من برم و برگردم باهم نوشتن یاد بگیریم باشه؟ سرش را ناز کردم. لبخند زد. دستکش هایم را در آوردم و انداختم دور. از اتاقش خارج شدم. دستانم را شستم و به بخش سری زدم. حسام آمده بود. +سلام دکتر! _سلام. از رفتارش معلوم بود ناراحته ولی برایم اهمیتی نداشت .به اتاق رایان برگشتم و تا ظهر باهاش الفبا کار کردم. برام واقعا جالب بود که استعداد یادگیریش این قدر خوبه. جدیدا حرفهایم را می فهمید و این من را به روند درمانیش بیشتر امیدوار می کرد. مشکل حرف زدنش هم به خاطر آسیبی بود که به تارهای صوتی اش هنگام داد زدنهاش وارد شده بود که با تلاشهای حسام ، داشت بهبود پیدا می کرد. ناهارم را با رایان خوردم ؛ واقعا امروز با رفتاراش کلی بهم انرژی داد. رفتارش خیلی بهتر شده بود. هنوز هم موقع غذا خوردن ریخت و پاش می کرد ولی بهتر از قبل شده بود. مشغول کل کل کردن با رایان بودم که در اتاق باز شد. حسام جلوی در بود. بهم خیره شد. اخمهاش در هم رفت. +چیزی شده؟ _معلوم هست اینجا چه خبره؟.تو مگه قول نداده بودی که تنها نیای توی این اتاق ؟ تنها نباشی با این وحشی؟ این چه وضعیه؟ اینجا ایرانه اشتباه نگرفتی اینجا رو با جای دیگه؟ از لحنش ناراحت شدم. ما کاری نمی کردیم. من فقط از بعضی رفتارهای رایان می خندیدم . شالمم افتاده بود روی شانه ام. از روی صندلیم بلند شدم. +مواظب حرف زدنت باش. پوزخندی زد. +می شه بگی چه مرگته؟ کلافه ام کردی! تو چرا هی به من گیر می دی؟ _من دلیل این همه نزدیکی ات را به این روانی عوضی نمی فهمم. +تو دکتری؟ این چه طرز حرف زدن یه دکتره؟ در ضمن رایان بیماره نه روانی. نه وحشی. _تو به این می گی بیمار؟توی علم روانشناسی به آدمی که رفتار عادی نداره ؛ یهو می زنه به سرش و هر کاری می کنه ؛ می گویند وحشی! می گویند روانی! داد زدم: گفتم نگو روانی ؛ می فهمی؟ بلند تر از من داد زد: سر من داد نزن!کم کم دارم به این نتیجه می رسم تو هم مشکل روحی پیدا کردی! +نمی خوام دیگه صداتو بشنوم. از اتاق مریض من برو بیرون! _ها؟ مریضم؟!.تو منو به این می فروشی؟ +آره ؛ می فروشمت. یه تار موی گندیدش به صدتای تو می ارزه! سوزش بدی روی گونه ی چپم حس کردم. +تو....تو .چی کار .. بغض گلویم نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. داشتم نگاهش می کردم که یهو رایان بهش حمله ور شد . تا می خورد حسام را زد. اولش در بهت بودم و فقط نگاه می کردم. با آمدن مقیسی و کرامت به خودم آمدم و با کمک بقیه جداشون کردم. صورت حسام کبود و باد کرده بود. از بینی و گوشه ی لبش خون می آمد. روپوشش هم کثیف شده بود. روی زمین سر خوردم. کرامت: اوا؟ خانم دکتر؟ خوبید؟ سرم را تکان دادم. رایان را به تخت بستند و بهش آرام بخش تزریق کردند. طولی نکشید خوابش برد. گریه ام گرفته بود. کتی سراسیمه وارد اتاق شد. با دیدن حسام به سمتش دوید . _یکی بیاد کمک کنه ببریمش توی اتاق من. بعد نگاهی به من کرد. _مایا؟ چی شده؟ خوبی؟ +آره..برو بهش برس. مقیسی پیشم ماند. _چی شد یهو؟ +زده به سرش! اگر به خاطر رایان نبود ثانیه ای توی این تیمارستان نمی موندم. قطره های اشکم سرازیر شد. بغلم کرد. +به من می گه مشکل روانی داری! آروم که شدم ؛ با کمک مقیسی آب نخاع رایان را گرفتم و وسایلم را جمع کردم و رفتم سوار ماشینم شدم. قرار شد مقیسی برام لوله ها رو بیاورد. با آوردن لوله ها, سریع به سمت آزمایشگاه راه افتادم. راس 3 ,جلوی آزمایشگاه بودم. تک زنگی به خاطره زدم و از ماشین پیاده شدم. خودش و شوهرش منتظرم بودند.+سلام. بغلم کرد. _سلام عزیزم...چقدر عوض شدی! +تو هم....تبریک می گم. _ممنون...همسرم آرش....آرش جان ایشونم دکتر مایا طاهریان. +خوشبختم. _به همچنین. اتاقی را بهم نشان دادند. هر سه وارد شدیم ؛ براشون توضیح دادم ؛ باید چه کار بکنیم. برگه های آزمایشات پدرم را در آوردم و به هر دوشون نشان دادم. مشغول کارمان شدیم. تا نزدیکهای ساعت 11 درگیر بودیم. بیچاره آرش برایمان شام گرفت. نزدیکهای 12 کارمان تمام شد . نتیجه ها یک روز طول می کشید تا معلوم بشه . اگر تمام تستها همان علائمی که پدر گفته بود را نشان می دادند ؛ معلوم می شد گرگه. قرار شد آرش و خاطره بهم خبر بدهند. بهشون هشدار دادم که خون و کیت های آزمایش اصلا با وسایل دیگر برخورد نداشته باشند. وقتی رسیدم خانه ؛ اینقدر خسته بودم که روی کاناپه خوابیدم. صبح با صدای در خانه بلند شدم. با چشمان بسته در را باز کردم. _این چه وضعیه دختر! +سلام خاله! _سلام...هی بهت می گم ازدواج کن نمی کنی...همینه دیگه. من از دست تو و کیان دق می کنم آخرش. لبخندی زدم. +آخه مگه من پسرم خاله که با ازدواج, زنم درستم کنه! خندید. _نخیر وقتی شوهر کنی مسئولیت پذیر می شی. +من تسلیم. _دیشب دیر اومدی ؛ یکی از همکارات اومد در خونه. گفتیم نیستی. +همکارم؟ _آره ؛ دکتر بهرنگ. +مردشورشو ببرند. _چیزی گفتی؟ +نه...مهم نیست . ممنون که گفتید. کیان خوبه؟ _آره. مشغول دق دادن من. خندیدم. خاله که رفت منم به داخل خانه برگشتم و صبحانه خوردم. به استاد زنگ زدم و ازش مرخصی گرفتم. سفارش رایان هم به مقیسی کردم. لباسام را عوض کردم . به سمت آزمایشگاه راه افتادم. خاطره با دیدنم به سمتم آمد. باهم به اتاق دیروز رفتیم. +پس آقا آرش کو؟ _تو اون یکی اتاقه داره جواب آزمایش یکی را آماده می کنه. +تو برو من با خودم روپوش آوردم. خودم مشغول می شم. سری تکان داد. ساعت 12 کارم تمام شد. حالا باید نتیجه ی هر آزمایش را با چک لیست پدرم تطبیق می دادم. تستهای بیوشیمی و بیومتابولیسمی , تستهای عادی خونی و آنالیز آب نخاعش.با هر عددی که مطابقت می دادم ؛ احساس می کردم فشار خونم پایین و پایین تر می رود. تمام بدنم یخ کرده بود. نه؛ یعنی رایان واقعا گرگینه است؟؟ آخه چه طور ممکنه؟ این آزمایش در مارسی فرانسه انجام شده. جایی که کیلومتر ها با تهران, پایخت یک کشور آسیایی فاصله دارد! در اتاق باز شد. آرش بود. لبخندی زدم. +سلام. _سلام ؛ مایا خانم. به نظر خسته اید؟ +یکم! راستش ...اینها رو ببینید. برگه های آزمایش را به سمتش گرفتم. روی صندلی کناریم نشست. عینکش را به چشمش زد. خیلی با دقت نگاهشان کرد. _می تونم چک لیستتون را ببینم؟ +حتما. برگه ها را مقابلش گذاشتم. کمی بعد گفت: خب ؛ بیش از 90 % مطابقت تستها ؛ حتی برخی از قسمتهای DNA این کسی که شما ازش آزمایش گرفتید با این برگه ها مطابقت داره. شقیقه هایم را فشار دادم. +مشکل همینه. نمی تونم باور کنم. لبخند مهربانانه ای زد. _شما که دکترید. از این موارد خیلی دیدید. +این مورد اولین موردیه که می بینم. این یه بیماری جدیده که فکر کنم علم پزشکی تا حالا کیسی شبیه به اینوندیده. _می شه بیشتر توضیح بدید؟ +می تونم بهتون اعتماد کنم؟ _اگر منو محرم بدونید حتما. +راستش باورش برای همه سخته... تمام داستان رایان را برایش تعریف کردم ؛ از تحقیقات پدرم گفتم. +خب به نظرتون او یک گرگینه است؟ _آزمایشات که این طور می گه. +شاید اشتباه کردیم. _خانم ؛ شما چند نوع آزمایش انجام دادید همه مطابقتشون بالا تر از 80-90 % بوده آن وقت می گید اشتباه؟ سری تکان دادم ؛ حق با او بود. +چی کار کنم؟ _فعلا نباید بذارید کسی بفهمه...شاید بهتر باشه با پدرتون صحبت کنید. +پدرم خیلی وقته من و مادرم را ترک کرده. نگاهش رنگ غم گرفت. _متاسفم. نفس عمیقی کشیدم. +مهم نیست؛ خیلی وقته که دیگه برام مهم نیست. _به هر حال تنها کسی که می تونه بهتون کمک کنه پدرتونه ؛ تازه این پسری که شما می گید می تونه خیلی خطرناک باشه. +آره ؛ ولی اگر کسی از پرسنل بفهمه معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد.ما هیچ اطلاعاتی ازش نداریم. حتی خودمون براش اسم گذاشتیم. _ببینید مایا خانم.. شما اول باید ببینید کسی با او تماس خونی داشته یا نه. با شنیدن این حرف بیشتر نگران شدم. _توی تحقیقات پدرتون بگردید ببینید از درمان این بیماری چیزی نوشته یا نه! بالاخره این پرفسوری که شما می گید حتما اول یک درمانی برای این بیماری پیدا کرده بعد تستش کرده. +نمی دونم....دیگه واقعا هیچی نمی دونم. خاطره با یک سینی که حاوی سه تا لیوان نسکافه بود, وارد اتاق شد. _چی شد؟ +هیچی ؛ تطبیق داره. _خب یعنی بیماره؟ +اوهوم. قلپی از نسکافه اش خورد. _نگفتی مریضی اش چیه؟! آرش: خاطره جان بهتره مایا خانم را تنها بذاریم. وقت برای این حرفها زیاده. هر دو از اتاق بیرون رفتند . سرم درد گرفته بود. مستاصل بودم. چقدر به حضور مامان احتیاج داشتم تا با حرفهای همیشگی اش آرامم کند. وسایلم را جمع کردم ؛ از اتاق بیرن آمدم. هر دو مشغول حرف زدن بودند. سر ظهر بود و آزمایشگاه خلوت هم خیلی خلوت بود.+خب ؛ خیلی مزاحمتون شدم. امیدوارم یه روزی جبرانش کنم. خاطره به سمتم آمد. دستانم را گرفت. _این چه حرفیه ؛ نری حاجی حاجی مکه ها! +نه عزیزم. آقا آرش خیلی خیلی ممنون. هر دو تا جلوی در همراهیم کردند. موقع خداحافظی گفتم: +خیلی برام دعا کنید. بی هدف در خیابانها, رانندگی می کردم. یعنی بعد این همه سال باید باهاش رو به رو بشم؟ فقط یک جمله در ذهنم بود: "پدر کلید این ماجراست!" ماشین را در پارکینگ خانه پارک کردم. کلید را انداختم در قفل که از آیفون صدای کیان را شنیدم. _مایا تویی؟ +نه دزد عروسکا ! _خیلی خب ؛ کجایی تو ؟ دکتر بهرنگ خیلی وقته اومدند. +چــــــــی؟! _دختر زشته تو کوچه چرا داد می زنی بیا تو. در را برایم زد. همین را کم داشتم ؛ حسام بهرنگ! وارد خانه شدم. خواستم سریع به واحد خودم بروم که کیان در را باز کرد. _کجا؟ +هیس! می شنوه. _زرشک ؛ می دونه اومدی! حسام خان بیا . دلم می خواست کیان را حلق آویز کنم. به سختی خودم را کنترل کردم. _سلام مایا جان. نگاهی بهش نکردم . جو سنگینی بود. کیان که خوب این قضیه را حس کرده بود گفت: ـخب من برم آماده بشم. باید برم جایی کار دارم. بعدش در خانه را بست. منم خواستم وارد خانه ام شوم که حسام بازویم را گرفت. نگاه بدی بهش کردم ؛ سریع دستش را جدا کرد. _مایا؟ +راه خروج از آن طرفه. فکر کنم بلدید نیازی به راهنمایی ندارید. وارد خانه ام شدم ؛ خواستم در خانه را ببندم که با پایش مانع شد. _فقط چند دقیقه. +من تمایلی به شنیدن حرفاتون ندارم. _گفتم چند دقیقه. به حرمت آشناییمون. از جلوی در کنار رفتم. وارد خانه شد. در را بستم. روی مبل نشست. منم رو به رویش نشستم. +بگو و زود برو. _ببین مایا می دونم تند رفتم. پایم را از گلیمم درازتر کردم. اما به منم حق بده الان چند ساله همدیگر را می شناسیم ؛ هر کاری کردم که بهت نزدیک بشوم اما تو منو پس می زنی! +شما برای من در حد همکاری ؛ در همین حد هم می مونی! _من نمی خوام بمونم. هنوز نفهمیدی دوست دارم؟ +دوستم داری؟ دستی روی گونه ام کشیدم. +هه ؛ کاملا مشخصه. _من معذرت می خوام. گفتم که کنترلم را از دست دادم. +وقتی یک روانپزشک این رو بگه پس بقیه چی بگن؟ _ببین مایا اگر تا الان از حرف دلم چیزی نگفتم, فقط به خاطر قولی بود که به استاد دادم. اما دیگه نمی تونم. من دوست دارم. حاضرم هر کاری بکنم تا به تو برسم. +ولی شما برای من هیچی نیستی آقای دکتر بهرنگ! _یه دلیل؛ فقط یه دلیل قانع کننده بیار تا من برم. +دلیلی وجود نداره ؛ تو برای هر دختری ایده آلی. پول ؛ شهرت ؛ مرتبه ی اجتماعی ؛ خانواده ی خوب. اما ازدواج یه کار دلی ا ؛ تا دل نخواد نمی شه. دلم نمی خوادت می فهمی؟ با صدای بلندی گفت: بذار من بگم دلت چی می خواد ؛ دلت آن وحشی روانی را می خواد. خلایق هر چه لایق! +تو توی خانه ی من به خودم توهین می کنی؟ آره ؛ اصلا عاشقشم , می دونی چیه؟ بذار حرف اول و آخرمم بهت بزنم تا با خیال راحت بری! اگر من بخوام ازدواج کنم و فقط یه مرد روی زمین باشه و اونم تو باشی ,ترجیح می دم بمیرم ولی زن تو نشم. صورتش قرمز شده بود. دندانهایش خیلی محکم روی هم فشار می آوردند. مشتهای گره شده اش به لرزه در آمده بودند. +می تونی بری. از روی مبل بلند شد . _باشه. پس هر اتفاقی افتاد ,مسببش خودتی. وقتی رفت ,سرم را به مبل تکیه دادم. اول تحقیر می کنه یعد می زنه, بعد می گه دوست دارم! کمی روی مبل دراز کشیدم تا حالم بهتر شود. با صدای زنگ موبایلم, از جایم بلند شدم.کتی بود. +سلام کتی جان. _دختر کجایی؟ از صبح هزار بار تماس گرفتم. +شرمنده. خوبی؟ _اره ؛ می خواستم حالت را بپرسم. +خوبم. یکم سرم درد می کنه. _می خوای بیام پیشت؟ +نه عزیزم. به زندگیت برس. بیچاره اون شوهرت... از دست پترس بازیای تو! _خیلی هم دلش بخواد. +خب خواسته دیگه. _بسه نمک نریز. مطمئنی نیام؟+اره گلی. _باشه ؛ پس مواظب خودت باش. +چشم. موبایلم را گذاشتم روی میز وسراغ نوشته های پدر رفتم. همه اش را زیر و رو کردم. هیچی از درمان و شیوه ی درمانی نگفته بود. کلافه شدم. از اینکه رایان تا ابد این طوری بمونه ؛ دیوانه می شدم. نا امید ,مشغول جمع کردن برگه ها بودم که چشمم به یک برگه که از نظر ظاهری اصلا جلب توجه نمی کرد افتادتنها نکتهی چشم گیر آنها,مطالب درونشان بود!"پرفسور امروز مرد . این خبر را از طریق تماس یکی از دوستانم فهمیدم. امیدم ناامید شد." +همین؟امیدم ناامید شد؟ یعنی چی؟ من جواب می خوام. پروفسور مرد؟ به تاریخش نگاه کردم. یک سال بعد از آزمایش بود.زمانی که من یک ماهه بودم. مکانش را نوشته بود" تهران". +یعنی چی؟ تا صبح با خودم درگیر بودم که به فرانسه بروم یا نه! اولش گفتم بهش زنگ می زنم ؛زنگ زدم اما برنداشت. بارها و بارها زنگ زدم ؛ در آخر هم مردی گوشی را برداشت و گفت که چنین فردی را نمی شناسد.چند وقت پیش از همین شماره با من تماس گرفته بود! به وکیلم زنگ زدم و از او خواستم با سفارت فرانسه تماس بگیرد و هر طور شده پیدایش کند. صبح بی حوصله آماده شدم.بالاخره تصمیمم را گرفتم ...باید پیدایش می کردم. به تیمارستان که رسیدم ؛ سریع لباسام را عوض کردم و یک راست,به اتاق رایان رفتم .روی زمین نشسته بود و کز کرده بود. دو روزی می شد که ندیده بودمش. در اتاق را به آرامی بستم. آن سمت تختش, روی زمین نشستم .من این سمت تخت و او آن طرف تخت. +رایان؟ متوجه ام شد. نگاهم کرد. به سمتم آمد. +چطوری؟ حالا رو به روی هم بودیم. Face to face چشمان خوشرنگش برق خاصی داشت . تمیز تر از روزهای قبل به نظر می رسید. دستش را به آرامی بالا آورد. با احتیاط روی صورتم کشید. روی لبهایم چند باری رفت و برگشت. دستش را گرفتم. بوسه ای نرم بهش زدم. +رایانم؟ تو گرگینه ای نه؟!این همه مدت مشکلت این بوده و هیچ کس خبر نداشته؟ قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید که رایان با نوک انگشتش پاک کرد.نگاهی به قطره ی روی دستش کرد. بعد انگشتش را گذاشت روی قلبش. +به روح مامانم قسم می خورم ؛که حالت را خوب کنم. بلندش کردم و روی تخت خواباندمش.بعد کمی خم شدم و در گوشش گفتم: راستی یه تشکر بهت بدهکارم. کف دستش را گرفتم و رویش کلمه ی تشکر را نوشتم. از اتاق بیرون آمدم. کرامت دور خودش در بخش می چرخید. +خانم کرامت؟ _ا؟ سلام دکتر خوبید؟ بهترید؟ +اره .خودت و مقیسی بیاید توی اتاقم. نگران شد. _مشکلی پیش اومده؟ +نه...یعنی امیدوارم. دقایقی بعد هر دو در اتاقم بودند. +بچه ها بشینید. نشستند و به من خیره شدند.لبخندی زدم. +نگرانید؟ مقیسی:نباشیم؟ +اونی که باید نگران باشه منم نه شماها. می خوام بدونم کسی با رایان تماس خونی داشته؟ کرامت: چه طور؟ +مهمه برام. مقیسی:نه ؛ تماس خون به خون نداشتیم اما شده رایان کسی را زخمی کنه. +با چی؟ ناخنهایش یا گاز گرفتن؟ _این چه سوالایه؟! چه فرقی می کنه! +فرق می کنه. با دقت جواب بدید. _نه با ناخنهایش. +سرنگها چی؟ _بعد می گه نگران نباش. خب داری نگرانمون می کنی. +جواب منو بدید. _فکر نمی کنم. بذار پرس و جو کنم. +پس خبرشو بهم بده. هر دو رفتند ؛ در حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد. وکیلم بود. +سلام.خسته نباشید ؛ چی شد؟ _سلام خانم دکتر. متاسفانه آخرین اطلاعاتی که ازش داشتند تا یک هفته پیش بود. +یعنی چی؟ من خودم باهاش حرف زدم. _می دونم. اما فعلا خبری ندارند. +یعنی دولت فرانسه با این همه ادعا نمی تونه کاری بکنه؟ یعنی پیدا کردن یه شهروند معمولی این قدر سخته؟ _فعلا که نتونسته! +هوفـــــ؛ باشه ممنون. _خواهش می کنم. به اجبار شماره ی آژانس هواپیمایی (...) را گرفتم. _آژانس هواپیمایی(...) بفرمایید. +سلام ؛ می خواستم بدونم در هفته ی آتی برای فرانسه کی پرواز دارید؟ _اجازه بدید. به اپراتور وصل کرد . _قسمت فروش و رزرو بفرمایید. +ببخشید من برای هفته ی دیگه برای فرانسه بلیط می خوام. _first class یا معمولی؟ +مهم نیست. فقط تاریخش نزدیک باشه. _ببین گلم ما دو تا پرواز داریم یکی دوشنبه ؛ یکی چهارشنبه.دوشنبه 10 شب؛ چهارشنبه بعد از ظهر . کدوم را رزرو کنم؟ +دوشنبه. _نوع صندلی اتون را نگفتید! +همونfirst class . _می مونه واریز مبلغ که قابلتون را نداره! +خواهش می کنم. من به صورت اینترنتی پرداخت می کنم. _بسیار خب. من براتون بلیط را رزرو کردم شما وقتی پرداخت کردید یه شماره واریز بهتون داده می شه دوباره تماس بگیرید من در خدمتم. +فامیلیتون؟ _"خوانساری" +ممنون. _روز خوش. کارهای پرداخت بلیطم را انجام دادم.دوباره زنگ زدم . قرار شد بلیطم را برایم فکس کنند. باید در این یک هفته کارهایم را راس و ریس می کردم.اول به مقیسی گفتم لیست مریضهایم را برایم بیاورد و بعد به استاد زنگ زدم و برایش توضیح دادم که برای پیدا کردن پدرم, باید عازم فرانسه شوم.. با شنیدن این حرف,خیلی خوشحال شد. حالا باید دنبال یک جایگزین برای خودم می گشتم. ولی شخص خاصی به ذهنم نمی رسید. تنها روانپزشکهای بخش من و حسام و البته دکتر کیانی بودیم.منتها چون برخورد زیادی با او نداشتم,نمی خواستم ازش بخواهم تا جایگزینم شود.تنها راه حلی که به ذهنم می رسید,کمک گرفتن از بخش های دیگر بود. به همراه لیوان داغ نسکافه ام از روی صندلیم بلند شدم. پرده ی اتاقم را کنار زدم. چقدر هوا دلگیر بود. جرعه ای از نسکافه ام را نوشیدم. +زندگی من شبیه این نسکافه داغ و گرما بخشه یا مثل بیرون سرد و زمخت؟ از جوابی که برای خودم پیدا کردم دلم بیشتر گرفت. یک هفته با تمام بدبختی تمام گذشت . توانستم یکی از همکارهای قدیمیم را که استاد هم تاییدش کرد, راضی کنم تا در این مدت جای من باشد. پرونده های بیمارانم را دونه دونه با دقت تکمیل کردم. تا "دکتر پارسی" دچار مشکل نشود. در مورد رایان هم چیزی نگفتم و پرونده اش را همان طوری که صحیح و سالم از استاد گرفته بودم, به خود استاد,برگرداندم تا بازگشتم از فرانسه, پیشش امانت بماند. در این یک هفته,نه من با حسام کاری داشتم نه او با من. هر دو از همدیگر, به نحوی فرار می کردیم.ولی از تغییری که در رنگ نگاهش,به وجود آمده بود,خیلی می ترسیدم. انگار که تمام احساسات بد و نحص دنیا را بهم القا می کرد. از رفتنم خبر داشت ولی از علتش نه! هیچ کس جز استاد از علت رفتنم خبر نداشت. یک شنبه صبح, با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم. دوش آب گرمی گرفتم. موهایم را خشک کردم . مشغول جمع کردن وسایلم شدم. چیز زیادی نمی خواستم. چند دست لباس و چند تا کتاب و تحقیقات پدرم ...به علاوه ی مقداری پول و از همه مهمتر عکس خودم و مامان. کارم تا نزدیکهای ظهر طول کشید. خانه را هم با بدبختی مرتب کردم. گوشی را برداشتم تا برای ناهار, از بیرون چیزی سفارش بدهم که زنگ خانه به صدا در امد. خوبه باز این ساختمان دو واحد بیشتر نداره وگرنه مصیبت داشتیم. +سلام خاله جون. _سلام گلم. بالاخره راهی شدی؟ ابروهایم را بالا دادم . هنوز چیزی بهش نگفته بودم. +شما از کجا می دونید؟ _از کیان شنیدم. کیان هم از دکتر بهرنگ شنیده بود. +آها. اتفاقا امروز می خواستم بیام پیشتون هم برای خداحافظی هم برای اینکه کلیدها رو بدم تا اگر زحمتی نیست به خانه یه سر بزنید. _اینها سرجاش. گفتم روزای آخری که تو ایرانی , با ما غذا بخوری. +غذا بخورم یا خجالت؟ اخمهاش را در هم کرد. _بسه .باز لوس شدی؟ بدو بیا منتظرتیم. بوسه ای به گونه اش زدم. سریع لباسام را عوض کردم و به خانه ی خاله رفتم . کیان کلی سر به سرم گذاشت. بعد از ناهار, خاله به آشپزخانه رفت. من و کیان هم داخل پذیرایی, گپ زدیم. موقع خداحافظی ,خاله کلی گریه کرد و کیان هم با اینکه ناراحتی اش کاملا از چهره اش مشهود بود, ولی سعی می کرد ما را بخنداند. _راستی مایا فردا خونه ای؟ +نه. کیان جان صبح با وسایلم می رم تیمارستان بعدم از آنجا می رم فرودگاه. _می خوای بیام باهات؟ +نه! فقط برام دعا کنید. به خانه برگشتم . به اتاق مامان رفتم. روی تختش دراز کشیدم و متکی اش را به آغوش کشیدم. +امشب شب آخره . مثل داستان شام آخر. شایدم پایانش فرق کنه. مامان مریم؟ مامانی.. می ترسم. اگر پیداش نکنم؟ اگر رایان خوب نشه؟! چرا پدر با زندگیمون این کار را کرد؟هه می دونی توی نوشته هاش اسمت رو چی نوشته بود؟ "ماریا" در حالی که تو همیشه می گفتی بهت بگیم "مریم". فردا آخرین روزیه که رایان را می بینم برای مدت نامعلومی. نگرانشم! براش دعا کن....برام دعا کن. اینقدر با مامان مریمم حرف زدم تا خوابم برد. صبح به صورت اتوماتیک وار (به علت اصل شرطی شدن) بیدار شدم. دوباره دوش گرفتم. موهایم را با سشوآر خشک کردم و بافتم. جلوی موهایم را به صورت کج روی صورتم ریختم. کمی هم آرایش کردم تا رنگ پریدگی صورتم کمتر به چشم بیاید. مانتوی بافت صورتیم را به همراه شلوار جین و بوتهای مشکیم پوشیدم. شال صورتی ام را هم سرم کردم. وسایل و مدارکم را هم برداشتم. به تاکسی تلفنی زنگ زدم .کلیدها را به خاله دادم و یک بار دیگر ازش خداحافظی کردم از شانسم کیان خواب بود. با آمدن آژانس به سمت تیمارستان رفتم. همه ی بخش خبر داشتند که از امروز , برای مدت نامعلومی من ,از تیمارستان می روم. به اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم و وسایلم را در اتاق قرار دادم. به استیشن پرستارها رفتم .کمی با مقیسی حرف زدم تا دکتر پارسی برسد و باهم مریضها را ویزیت کنیم. با ٱمدن دکتر پارسی به همراه پرونده های مریضها, به سمت اتاقها رفتیم. با حوصله رزومه ی هر بیماری را برای دکتر پارسی بیان می کردم و روند درمانیش را برای او توضیح می دادم.این کار حدودا یک ساعتی طول کشید.موقع خروج از آخرین اتاق, با حسام رو به رو شدم. سرش را به نشانه ی سلام تکان داد. +صبح بخیر رو به حسام,گفتم: " دکتر پارسی" همکار جدیدتون و بعد هم رو به دکتر پارسی,گفتم: ایشون هم "دکتر بهرنگ" ! _خوشوقتم خانم. _به همچنین. لبخند عصبی کننده ای روی لبانش بود. لبخندی که مملو از حس های بد بود. طوری که حس انتقام را هم بهم منتقل می کرد. از کنارش گذشتیم. +خب . این شما و این بخش. من یک مریض ویژه دارم که مسئولیتش نه با شماست نه دکتر بهرنگ. خود دکتر حامدی هستند.سوالی ندارید؟ _نه. همه چیز جامع و مفید بود. لبخندی زدم. +راستی! من به خاطر یک سری تعهداتم به دانشگاه (....) با دانشجویی به نام "گیسو خالقی" همکاری می کنم. دانشجوی روانشناسیه. دختر خوب و باهوشیه. اگر ممکنه بعد از من کمکش کنید. البته این کاملا اختیاریه می تونید قبول کنید یا رد کنید. _نه. از نظر من مانعی نداره. +بسیار خب. فکر کنم تا یک ساعت دیگه برسه. اومد ,می گم بیاد پیشتون. باز هم ممنون. _خواهش می کنم.با جدا شدن از دکتر پارسی به سمت اتاق رایان رفتم .دلم می خواست تا در آخرین روز حضورم در تیمارستان,آخرین دیدارم را با رایان,با بیشترین زمان ممکن,خاطره کنم.در اتاق رایان را باز کردم. نگاهی به داخل کردم. مثل همیشه گوشه ای نشسته بود و توی خودش مچاله شده بود. +سلام رایان ! نگاهی بهم کرد. از جایش بلند شد. دستش را گرفتم و بردمش کنار پنجره. +رایان؟ نگاهی بهم کرد. نگاهی که تا عمق وجودم را لرزوند. +می خواستم بهت بگم یه مدت من نیستم. ولی بابا حامد کنارته. نگاهش رنگ سوال گرفت.دستش را فشار خفیفی دادم. +زودی برمی گردم. قول می دم. چشمانش را پرده ی اشکی در برگرفت. باورم نمی شد حرفهام را بفهمه. دلم می خواست محکم بغلش کنم و بگم " دوستت دارم". اما امان از این دنیا که هیچ وقت هیچ کارش حساب نداره. این قدر که حتی دل من عاشقت شده. عشقی که همه تردش می کنند. +باید بهم یه قولی بدی. باشه؟ نگاهم کرد. روی کف دستش نوشتم "قول بده" +باشه؟ سرش را تکان داد. +وقتی بر می گردم بتونی حرف بزنی. توی این مدت برام نامه بنویسی. خط خطی کنی! سخت بود اما با جون کندن بهش حرفهام را فهماندم. با رایان نهار خوردم. ناهار آخرمون. ناهاری رو که از همیشه مرتب تر خورد. انگار خودشم فهمیده بود امروز روز آخر. نگاهی بهش کردم. کمی موهاش بلند شده بود و ته ریش در آورده بود. در کل نیاز به حمام هم داشت. از اتاق اومدم بیرون. +خانم مقیسی؟ _جانم؟ +به یکی از کمک بهیارهای بخش بگو بیاد رایان را اصلاح کنه بعد هم ببرتش حمام. _باشه الان یکی را می فرستم. +منتظرم. کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. +خب اول اصلاح ؛ بعد هم حمام ببریدش. _چشم خانم دکتر. کنارش ایستادم. اولش رایان نمی گذاشت ولی وقتی دستهای رایان را گرفتم و نوازششون کردم. احساس امنیت کرد.خیلی طول نکشید که کار اصلاح سر و صورتش تمام شد. عین قرص ماه شده بود. به قول معروف یک جنتلمن تمام عیار! +من تا حمام می آم ؛ حمام کردنش با شما. _چشم خانم دکتر. رایان را به حمام بردیم. لباسهایی را که برایش با حسام از پاساژ خرید بودیم را به کمک بهیار دادم تا بعد از حمام تنش بکنه ؛ تمام مدت پشت در حمام منتظر موندم. وقتی از حمام اومد بیرون باورم نمی شد رایان اینقدر توی این مدت تغییر کرده باشه. دیگر خبری از گودی پای چشمانش ؛ لاغری مفرتش نبود. استیل خوبی پیدا کرده بود. +اذیتتون که نکرد؟ _اولش یکم ؛ ولی بعدش خوب شد. +خسته نباشید. خودم رایان را به اتاق برگردوندم. +چه قدر خوشگل شدی! لبخندی زد. نگاهی به ساعت مچیم کردم. نزدیک 5 بعد از ظهر بود. چه قدر زود گذشت. به مقیسی گفتم دوربین عکاسیم را از توی اتاقم بیاره. +مقیسی جان؟ _جونم؟ +از من و رایان چند تا عکس خوب بگیر. _ای به چشم. رایان خان امروز تیپ زدی. لبخند رایان عمیق تر شد. کنارش روی تخت نشستم. +رایان بخند باشه؟ مقیسی ازمون چند تا عکس گرفت. عکسهایی که قرار بود توی این سفر جای خالی رایانم را پر کنند. نزدیکای ساعت 6 برای چک کردن همه چیز برگشتم توی اتاقم. وقت رفتن بود. روپوشم را عوض کردم. مشغول درست کردن شالم بودم که صدای داد مقیسی توی گوشم پیچید. از اتاقم دویدم بیرون. وسط راهرو چند مرد و درحال مشاجره با مقیسی و کرامت دیدم. بی توجه به وضع حجابم به سمتشون دویدم. +چی شده؟ یکی از مردها نگاهی بهم کرد. _شما؟ +من دکتر مایا طاهریان هستم. شما؟ _من هم دکتر طنازی هستم . +خب؟ مقیسی: برای ورود این آقایون چیزی به من ابلاغ نشده. +آقایون جوابی ندارید؟ _خانم ها بهتره برید کنار ؛ چون طرف حساب من و این آقایون شماها نیستید! خون خونمو می خورد.با صدای کنترل شده گفتم: یعنی چی آقا! من پزشک این بخشم. مسئول این بخش. باید بدونم اینجا چه خبره! _اینجا یک مسئول دیگه هم داره خانم دکتر!...
با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!
اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.
+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟
ابروی چپش را بالا داد.
_نه!
+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟
_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!
.....
_آقایون بفرمایید.
با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد.
مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟
+نمی دونم.
دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.
+اینجا چه خبره؟
حسام در را باز کرد.
_بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.
با داد گفتم:
چه کاری؟
خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.
با هر خطش بیشتر گیج می شدم.
+این چرندیات چیه؟
_چرنده؟
رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.
+نمی ذارم برید داخل.
مردها بهم نگاه می کردند.
_مایا بیا برو کنار.
+نمی خوام.
بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید.
صدای داد و فریاد از اتاق رایان می اومد. خواستم برم داخل که حسام دستم را گرفت. _همین جا می مونی! با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم.وارد اتاق شدم. لباسهایی که تن رایان بود را درآورده بودند. +این مجوز از کدام ناحیه صادر شده؟ حسام: مایا کاری نکن برات بد بشه. رایان داد می زد. ترسیده بود. چقدر من ناتوان بودم. چرا نمی تونستم براش کاری بکنم؟ رایان رو به زور بردند بیرون. مقاومتهاش هیچ فایده ای نداشت. _مایا ن ن ن ذذذذ ععع بببب ررن( با حالت لکنت بخونید) با شنیدن این صدا انرژی مضاعفی پیدا کردم. باورم نمی شد؛ نه؟! بالاخره حرف زد. رایان من حرف زد. از اتاق که اومدم بیرون ؛ رایان به سمت من متمایل شده بود. نگاهش پر از عجز و التماس بود. به سمتش دویدم. نباید می ذاشتم ببرنش. رایان محکم بازوم را گرفت. من هم دستش را گرفتم. _خانم دستش را ول کنید. +نمی کنم. باید صحت این برگه ی مسخرتون معلوم بشه. از کجا معلوم شما از موسسه ی تحقیقات باشید؟ _خانم مواظب حرف زدنت باش. +شما مراقب باش. حسام: استاد صحتش را تایید کردند. نگاهی بین صورت مرد و صورت حسام کردم. هر دو پوزخند تحقیرآمیزی به لب داشتند. حسام: ببریدش. رایان نگاهی مستاصلی بهم کرد. _مایا. +جانم؟ دستش از روی ساعدم سر خورد تا به انگشتام رسید ؛ اما زور مامورها بشتر بود. روی زمین زانو زدم. اشکهام می ریختند. احساس عجز می کردم. مقیسی و کرامت هم گریه می کردند. به بردنش نگاه کردم. لعنت به من! لعنت! نگاه رایان تا لحظه ی خروجشون به من بود. چه نگاهی! نگاهی که تا ته دلم را لرزوند. حسام رو به روم زانو زد. _هر حرفی ؛ هر کاری تاوانی داره! گفتم برای آخرین روزت توی تیمارستان خاطره ی خوبی بسازم. +خیلی حقیری ، خیلی رذلی. خیلی خیلی. لبخندی زد. _مهم نیست.سفر خوش. از رو به روم بلند شد و رفت. _مایا چی شده؟ این جا چه خبره؟ دستهام را از روی صورتم برداشتم. کیان مات و مبهوت به من و بقیه نگاه می کرد. به سمتم اومد. زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. _یکی یه لیوان آب بیاره. روی صندلی نشستم. کیان رو به روم زانو زد. _چی شده مایا؟ چرا حرف نمی زنی؟ هق هقم اجازه نمی داد حرف بزنم. کرامت به همراه آب قند اومد کنارمون. _بفرمایید. کیان بدون اینکه نگاهش کنه لیوان را ازش گرفت. _بیا یه ذره بخور. +نمی خوام. _خانم چی شده؟ کرامت همه چیز را برای کیان تعریف کرد. _ حسام این کار رو کرد؟ +خود نامردش کرد. _باورم نمی شه. +بشه. _حالا می خوای چی کار کنی؟ باید زودتر راه بیفتی. +کجا؟ _فرودگاه دیگه. صبح ندیدمت دلم نیومد نبینمت. گفتم بیام دنبالت باهم بریم فرودگاه. +دیگه نمی رم. _یعنی چی؟ چه ربطی داره؟ نبردنش سلاخیش کنن. من و دکتر حامدی بهش سر می زنیم چه می دونم هواشو داریم. اینقدر کرامت و کیان اصرار کردند تا قبول کردم. هدف اصلی من هم از این سفر رایان بود. پس باید می رفتم. لباسهای رایان را برداشتم و با وسایلم از تیمارستان رفتیم. کتی هم وقتی اومد و از ماجرا خبر دار شد باهامون اومد. تا خود فرودگاه گریه کردم. مدام لباسهای رایان رو بو می کردم. یاد خاطراتمون افتادم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. با رسیدنمون به فرودگاه ، کیان کارهام را انجام داد. موقع خداحافظی هممون چیزی نداشتیم بگیم. +کیان فقط هواشو داشته باش. _باشه خواهر گلم. روی تخم چشمهام. کتی با کارت ویژه ای که داشت باهام تا داخل هواپیما اومد. برگه ای را به پزشک هواپیما داد. کلی هم سفارشم را به مهماندارها کرد. محکم بغلش کردم. _مواظب خودت باش. +باشه. برام دعا کن. روی صندلی نشستم. لباسهای رایان را محکم به صورتم فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم. هواپیما از روی زمین بلند شد. چشمانم را بستم. _خانم طاهریان؟ چشمانم را باز کردم. +بله؟ _من پزشکم. +بله به جا آوردمتون. _حالتون خوبه؟ +بله. دوستم یکم زیادی نگرانه. من خودم همکارتونم. لبخندی زد. _بله گفتند. وظیفه ام بود بهتون سر بزنم. +لطف کردید. برام غذا آوردند. ولی میل نداشتم. نگاهم به مچ دست راستم افتاد. دستبندی که مامان برام درست کرده بود توی دستم نبود. دستبندی که هیچ وقت درش نمی آوردم. +کجا افتاده؟ تا رسیدمنمون چند باری پزشک هواپیما بهم سر زد. مهماندارها هم مدام دور و برم بودند. بالاخره وارد خاک فرانسه شدیم. از همه ی مهماندارها و پزشک هواپیما تشکر کردم. وسایلم را گرفتم و از فرودگاه پاریس زدم بیرون.
فصل پنجم:
هوای سرد پاییز درماندگیم را بهم القا کرد.سوار تاکسی شدم و به هتلی که برای اقامتم رزرو کرده بودم رفتم.
اول دوش آب گرمی گرفتم. ذهنم تماما درگیر رایان بود. نمی دونستم کجاست چی کار می کنه. از حمام بیرون آمدم و به کیان زنگ زدم.
_بله؟
+سلام کیان. مایام.
_خوبی؟ کی رسیدی؟ همه چیز اوکی هست؟
+آره. کیان؟
_جانم؟
+فقط رایان. نگرانشم.
_با دکتر حامدی حرف زدم. داره پیگیری می کنه.
با بغض گفتم:
کیان یعنی امشب کجا خوابیده؟ چی خورده؟ جاش راحته؟
_نمی دونم مایا. دعا کن براش.
+بدون لالایی های من نمی خوابید. برای غذا خوردن بدقلقی می کرد.
_مایا داری خودتو نابود می کنی.
+نابود شدم. چند ساعت پیش نابودم کردند.
_....
+توروخدا برو پیداش کن. حواست بهش باشه.
_سعیم را می کنم. من را هم در جریان کارهات بذار.
+باشه. به خاله سلام برسون.
_باشه.
گوشی را قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم. اینقدر فکرهای مختلف کردم تا خوابم برد.
نگاهم روی متنهای برگه افتاد.
"طبق آیین نامه ی شماره 44/123 بیمار مذکور از تیمارستان(...) به پژوهشکده ی (...) انتقال پیدا می کند. این فرد مظنون به نوعی بیماری جدید و خطرناک است که از سوی دکتران تیمارستان به تایید رسیده است.
لذا بیمار در اسرع وقت برای بررسی و تحقیقات انتقال پیدا می کند."
با صدای جیغ " نه" ام از خواب پریدم.
آن نامه ی لعنتی تمام ذهنم رو درگیر کرده بود. چرا باید رایان به پژوهشکده ی (...) منتقل می شد؟
هیچ کس از بیماری اش خبر نداشت. در این که حسام مسبب این کار بوده هیچ شکی نداشتم. ولی حسام از کجا فهمیده بیماری رایان یک بیماری جدید و ممکنه خطرناک باشه؟
نگاهی به ساعتم کردم.3 صبح فرانسه را نشان می داد. پس ایران با دو ساعت و نیم اختلاف ساعت , باید ساعتش 5.5 صبح باشه.
چاره ای نبود به کیان زنگ زدم. با صدای خواب آلودی گفت:
نصف شبی بر مردم آزار لعنت.
+کیان منم. مایا.
صداش رنگ نگرانی به خودش گرفت.
_چیزی شده؟
+هم آره هم نه.
_چی شده؟
+راستش کیان من خواب بد دیدم. می شه یک کاری بکنی؟
_تو جون بخواه.
+می خوام ببینی حسام مدرکی چیزی از بیماری رایان تو اتاقش داره؟
_ها؟ الان خوابی یا داری جدی حرف می زنی؟
+کیان بیدار شو. خوبه اونجا ساعت 5.5 . این کار رو می کنی؟
_می دونی از من چی می خوای؟
+آره.
_این کار جرمه.
+کیـــــــــــــــان!
_سعیم را می کنم. ولی قول نمی دم.
+قول بده.
_نمی تونم. مایا من که از این کارها نکردم.
+اگر نمی تونستی بهت نمی گفتم. از مقیسی و کرامت کمک بگیر.
_کرامت و مقیسی؟
+پرستارهای اصلی بخش.
_فهمیدم چه کسانی رو می گی. باشه. ولی باز هم می گم سعیم را می کنم.
+واااای باشه. منتظر خبرتم.
یکم آرومتر شدم. لباسانم را عوض کردم , تا ساعت 7 برای صبحانه صبر کردم بعدش رفتم صبحانه خوردم.
اولین کارم توی پاریس شروع می شد. امیدوار بودم زودتر پیداش کنم. به سفارت ایران رفتم.
+سلام آقا.
_سلام امرتون؟
ماجرای گم شدن پدرم را گفتم. کلی فرم پر کردم و عکسی از پدرم بهشون دادم. قرار شد بهم خبر بدهند.
مدام منتظر تماس کیان بودم. حوصله ی هیچ جایی را نداشتم. برای همین توی خیابانهای پاریس قدم زدم.
پاریسی که تولد مادرم , عشق مادرم را دیده بود و حتی نیکلاس را.
تا شب توی خیابانها گشتم , خبری از کیان نبود.
از شدت نگرانی مدام فکر و خیالهای مختلفی به ذهنم خطور می کرد. بالاخره دلم طاقت نیاورد. شماره ی کیان را گرفتم. اما برنداشت. چند بار دیگر هم گرفتم ولی باز هم برنداشت.
مجبور شدم به خانه اشون زنگ بزنم.
_جانم؟
با شنیدن صدای خاله ناخودآگاه لبخندی به روی لبهام نشست.
+سلام خاله.
_مایا عزیزم تویی؟
+بله. خوبید؟
_چرا دیر زنگ زدی؟
+به کیان خبر دادم رسیدم.
_بهم گفت. خوبی؟ جات خوبه؟
+خوبم. خاله کیان هست؟
_نه هنوز نیامده. زنگ زد گفت دیر می اد.
+پس اگر اومد بگید به من زنگ بزنه.
_باشه. مواظب خودت باش.
+هستم. فعلا.
_خداحافظت.
دلشوره ی بدی گرفتم. با بارش باران به هتل برگشتم.
بالاخره کیان ساعت 12 شب به وقت فرانسه زنگ زد.
+الو کیان چرا دیر زنگ زدی؟
_خوبی؟
+آره. چرا دیر زنگ زدی؟
_مفصله.
مطالب مشابه :
رمان گرگينه قسمت آخر
رمان گرگينه قسمت کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد بالاخره هفته ی سوم اقامتم
گرگینه (قسمت اخر)
کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. کتی هم وقتی اومد و از ماجرا بالاخره هفته ی سوم
رمان گرگینه - قسمت آخـــــر
مقیسی سریع لوله های حاوی کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر بالاخره هفته ی سوم
گرگینه 09(قسمت آخر)
کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. کتی هم وقتی اومد و از ماجرا بالاخره هفته ی سوم
گرگینه قسمت اخرررررر
کتی هم وقتی اومد و از ماجرا خبر +بدون لالایی های من بالاخره هفته ی سوم اقامتم سفارت
گرگینه6(قسمت آخر)
بروزترین وب بازنشر کننده رمان های کتی هم وقتی اومد و از ماجرا بالاخره هفته ی سوم
معرفی معماران ایرانی
در معمارى نيز مهمترين قسمت كار شنيدن ماجرا از زبان خود دانشكدههای معماری امروزی
برچسب :
ماجرا های جهانشیر قسمت سوم