مادر شوهری که مادر نبود-8-قسمت آخر
*
خدا خیلی بهم رحم کرد.
اما از یه چیز خوشحالم که فرهاد دیگه مرد.
اون واقعاً یه حیوون کثیف بود.
کسی که حاضر میشه یه زن رو جلوی شوهرش با این وضع بی آبرو کنه حقش مرگ بود.
هنوز کار مامان فرهاد واسم قابل هضم نیست.
چطور حاضر شد پسرش رو با دستای خودش بکشه.
فکر کنم چون مادر واقعیش نبود تونست این کار رو انجام بده
یه مادر قدرت انجام اینکار رو نداشت.
چند روزه از این شوکی که بهم وارد شده افسرده شدم.
به زور دانشگاه میرم و میام تو خونه.
هرچی بچه ها اصرار می کنن برم خونشون حوصله ندارم.
اون صحنه ها یه لحظه از جلو چشام محو نمیشه.
شبا کابوس می بینم.
وضعیت روحی بدی دارم.
فردا قراره برم دادگاه.
مامان فرهاد به خاطر قتل پسرش فردا دادگاه داره.
بیچاره بخاطر من افتاده زندان.
بهنام میگه مشکلی واسه اون پیش نمیاد.
از یه خونواده خواستم که بیان خونه ما که هم زنش کارای خونه رو انجام بده و هم مرده نگهبان خونه باشه.
دیگه از تنهایی می ترسم.
از تاریکی وحشت دارم.
شبا تمام چراغای خونه رو روشن می زارم از ترس
بالاخره روز دادگاه رسید.
مامان فرهاد در جایگاه متهم به قتل.
من هم بعنوان شاهد به دادگاه احضار شده بودم.
همه مدارک به نفع مامان فرهاد بود.
من همه جریان رو گفتم و به بی گناهی مامان فرهاد تاکید کردم . یه فیلم از رضا پخش شد که شاهد کل ماجرا بود اونم همه جریان رو مو به مو گفت .
قاضی از مامان فرهاد خواست از خودش دفاع کنه و اون شروع کرد به صحبت کردن.
جناب قاضی من قاتل فرهاد هستم.
همه هاج و واج موندن.
قاضی گفت :
بیشتر توضیح بدین خانوم.
مامان فرهاد گفت :
جناب قاضی! فرهاد بچه من نیست. از همون روزی که شوهرم اون رو آورد خونه ازش بدم می اومد.
اون بچه یه رابطه نامشروع بود .
شوهرم به یه بچه حروم زاده بیشتر از بچه های من محبت می کرد.
همون موقع می خواستم بکشمش.
چند بار تصمیم گرفتم وسط بیابون بزارمش و برگردم خونه تا حیوونا تیکه پارش کنن.
حتی یه بار هم اینکار رو کردم اما دلم نیومد .
سالها گذشت و نفرت من نسبت به فرهاد بیشتر شد.
می دونستم زن ارباب یه آدم روانیه که دوست داره بچه ها رو اذیت کنه.
با اصرار فرهاد رو همراه باباش می فرستادم خونه ارباب واسه کار .
تا اینکه تو چنگال زن ارباب افتاد.
امیدوار بودم اون فرهاد رو نابود کنه.
تا اینکه پای فرهاد به مدرسه باز شد و به سرعت پیشرفت کرد.
اینکه بچه اون زن کلفت حالا اسمش سر زبونها افتاده داشت روانیم می کرد.
همه جا از فرهاد می گفتن.
بچه های من باید روز و شب کارگری می کردن و زحمت می کشیدن اونوقت اون بچه حروم زاده مدرسه می رفت و تو ناز نعمت بزرگ میشد.
فرهاد بزرگ شد و رفت دانشگاه.
خواهرم ازم خواست به فرهاد بگم دخترش رو بگیره.
اما فرهاد هرچی التماسش کردم اینکار رو نکرد و افتاد دنبال این دختره.
نفرتم به فرهاد بیشتر شد.
دنبال بهونه بودم تا به فرهاد ضربه بزنم.
از اینکه آرتمیس رو اذیت می کردم و می دونستم فرهاد چقدر آرتمیس رو دوست داره و از کار من اذیت میشه لذت می بردم.
فرهاد واقعاً عاشق آرتمیس بود .
اون هیچ موقع از آرتمیس نفرت نداشت.
همه این بلاهارو من سرش آوردم.
یه روز اومد روستا.
حسابی داغون بود.
گفتم فرهاد چی شده؟
گفت مامان آرتمیس داره ازدواج می کنه.
گفتم با کی؟
گفت دکتر ادیب نیا.
گفتم تو چیکار کردی؟
گفت هیچی . کاری از دستم بر نمیاد.
گفتم فرهاد آرتمیس حق توه . نباید ازش به همین راحتی دست بکشی. دکتر ادیب نیا حق تو رو داره ازت می گیره تو هم اون رو پس بگیر.
گفت یعنی چیکار کنم.
گفتم بکشش.
باورش نمیشد این حرف رو من زدم.
گفتم تنها راه واسه بدست آوردن آرتمیس همینه.
اون رفت اما می دونستم با عشقی که نسبت به آرتمیس داره حتماً اینکار رو انجام میده.
مطمئن بودم فرهاد دستگیر میشه و اونم به جرم قتل مجازات میشه. تا اینجور انتقامم رو ازش گرفته باشم.
اما برخلاف برنامه های من اون کارش رو به خوبی انجام داد و نتونستن ردی ازش پیدا کنن و اون جون سالم به در برد.
تا اینکه اومد و گفت آرتمیس حاضر شده باهاش ازدواج کنه.
این خبر مثل یه پتک بود که سرم خورد.
همه نقشه هام بر باد رفت.
به اصرار من خواهرم که حسابی از فرهاد دلخور بود اومد عروسی.
می دونستم پسرای خواهرم آروم نمیشینن و عروسی فرهاد رو بهم می زنن.
همه چیز طبق نقشه من پیش می رفت .
دلم می خواست اونا فرهاد رو شب عروسیش بکشن اما یکی از پسرای خودم تو درگیری کشته شد.
باز هم فرهاد جون سالم بدر برد و من داغ یکی از پسرام رو دیدم.
چندبار تصمیم گرفتم فرهاد رو خودم بکشم اما نشد.
تا اینکه فهمیدم آرتمیس ازدواج کرده و زن رضا شده .
می دونستم حسابی فرهاد داغون شده.
منم بیشتر تحریکش کردم تا کاملاً دیوونه بشه.
می خواست خودش رو بکشه اما من گفتم اول برو آرتمیس رو بکش.
قرار بود بره خونه آرتمیس و اون رو بکشه .
می خواستم بعد از قتل زنگ بزنم به پلیس تا بیان بگیرنش .
اون نمی دونست من دنبالشم.
تو خونه آرتمیس تصمیمش عوض شد و می خواست اون بلا رو سر آرتمیس بیاره.
از بس آرتمیس گریه می کرد و التماس می کرد که دلم به رحم اومد.
دیدن اون صحنه واسم عذاب آور بود و دل مثل سنگ من رو نرم کرد.
دل من سالها با نفرت از فرهاد مثل سنگ سخت شده بود اما نمی دونم چی شد اونجا به رحم اومد و رفتم فرهاد رو کشتم.
نمی دونم شاید چون خودم هم یه زن هستم نتونستم تحمل بیارم.
جناب قاضی من رو اعدام کنین تا از این زندگی نکبت بار راحت بشم.
زندگی که همش نفرت و کینه توزی بود.
هر شب کابوس می بینم.
هر شب خواب فرهاد رو می بینم .
تورو خدا من رو اعدام کنین.
صدای گریه مادر فرهاد بلند شد و همش التماس می کرد که اعدامش کنن.
همه حضار دادگاه حیرون موندن.
من مات و مبهوتم.
باورم نمیشه یه زن می تونه اینهمه پست باشه.
یعنی این آشغال همه این بلاها رو سر من آورده.
مگه میشه یه زن اینهمه مکار و حیله گر باشه.
خدایا دارم چی می شنوم.
نکنه دارم خواب می بینم و اینا همش یه رویای تلخه.
نمی دونم اسم این آدم رو میشه انسان گذاشت.
واقعاً که نفرت می تونه از یه انسان یه حیوون کثیف و خونخوار بسازه.
اینهمه آدم بخاطر نفرت این زن کشته شدن و زندگیشون تلف شد.
هنوز هم باورم نمیشه یه همچین مادری تو این دنیا وجود داشته باشه .
حتی اگه فرهاد رو بدنیا نیاورده بود از بچگی مثل یه فرزند تو خونواده بزرگش کرده بود .
هنوز علت این همه نفرت رو نمی فهمم .
شاید تفاوت قائل شدن بین فرهاد و بچه های دیگه توسط بابای فرهاد علت این امر شده بود شایدم موفقیتای زیاد فرهاد.
به هر حال اینهمه آدم بی گناه از دنیا رفتن فقط بخاطر کینه توزی یه زن.
بهنام میگه پرونده مامان فرهاد یه پرونده پیچیده ای شده که به همین راحتی نمیشه رای داد .
چند بار تا حالا جلسه دادگاه گرفته شده و من هم به دادگاه احضار شدم.
روحیه مساعدی ندارم.
رضا هم نمی تونه برگرده ایران فعلاً .
حسابی تنها هستم.
می خوام در اولین فرصت برم انگلیس پیش رضا.
منتظرم این ترم تموم بشه و برم .
بالاخره عازم سفر شدم.
دلم حسابی واسه رضا تنگ شده.
رضا لندن درس می خونه.
یه آپارتمان کوچیک هم داره.
با اینکه ثروت زیادی داره و کلاً خونواده پولدارین اما خیلی ساده زندگی می کنه.
همه چیز این خونه معمولیه.
قراره یکماه اینجا باشم .
این روزها شیرین ترین روزهای زندگی منه.
بعد از اونهمه مصیبت و سختی حالا چند روزه که واقعاً دارم طعم خوشبختی رو می چشم.
کاش میشد همیشه اینجا زندگی کنیم.
باید فکرامون رو بکنیم تا یه تصمیم درست بگیریم.
فعلاً که هنوز یکسال از درس رضا مونده و اون فعلاً اینجاست.
شهرهای انگلستان شهرهای زیبایی هستن و رضا هروقت بیکار میشه من و میبره واسه گردش.
از اونجایی که میگن روزهای خوش زندگی خیلی سریع می گذره این یکماه هم مثل یه چشم به هم زدن گذشت و باید برگردم ایران.
اصلاً دلم نمی خواد برگردم.
تازه به زندگی با رضا عادت کرده بودم.
اما چه میشه کرد یه موقع هایی باید علیرغم میل باطنیت به چیزی که دوست نداری عمل کنی.
با چشای اشک آلود و بغض و اندوه برگشتم ایران.
چند روز اول خیلی واسم سخته.
من که یکماه همش در کنار رضا بودم حالا باز تنها شدم.
همیشه این ناملایمات زندگی آزارم میده.
ترم جدید شروع شده و کم کم سرگرم دانشگاه شدم .
چون تنها هستم بیشتر وقتم رو به تدریس تو دانشگاه اختصاص می دم.
خیلی سرم شلوغ شده و حتی یه موقع هایی غم دوری رضا رو هم فراموش می کنم.
چندروزه حس می کنم بدنم بی حال شده.
ضعف دارم.
چندبار هم حالت تهوه گرفتم و بالا آوردم.
نمی دونم چم شده.
وقت نمی کنم پیش یه پزشک برم.
سر کلاس هستم و دارم درس می دم باز حالم داره بد میشه.
امروز که کلاسم تموم بشه حتماً میرم مطب دکتر شایدم امشب برم پیش مریم.
نه اینبار حالم بدتر از همیشه هستش و ممکنه سر کلاس بلا بیارم.
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دستم رو گذاشتم دم دهنم و رفتم به سمت دسشویی.
چند تا از دخترای کلاس ریختن دورم.
یه خورده آب به سر و صورتم زدم.
حالم بهتر شد.
باز برگشتم به کلاس.
هر کسی یه چیزی می گفت .
همه نگران حالم شدن.
یهو یه پسر شیطون گفت استاد مامان من هم همینجور بود.
رو کردم بهش
- خوب چش بود ؟
- استاد چیزیش نبود فقط چندماه بعدش یه داداش کوچیک واسم آورد.
با این حرفش همه کلاس رفت رو هوا.
پسره پر رو فکر می کنه من حامله ام.
وای نکنه واقعاً حامله شدم.
نکنه تو اون یکماه انگلیس من باردار شده باشم.
بعد از کلاس رفتم پیش مریم و با هم رفتیم آزمایشگاه.
تست بارداری ازم گرفتن.
بعد از نیم ساعت جواب رو آوردن پیش مریم.
مریم رو کرد به من
- آرتمیس جان مبارکه داری مادر میشی
باورم نمیشه.
حس جالبیه حس مادر شدن.
حسی که بار مسئولیت رو رو دوش آدم می زاره.
خداکنه بتونم یه مادر خوب واسه بچم باشم.
وای حس مادر بودن چقدر شیرینه.
هر چی که می گذره بیشتر احساسش می کنم.
کم کم شکمم داره بزرگ میشه و سنگین میشم.
ویار سختی دارم و از بوی غذا حالم بد میشه.
بیچاره مریم مثل یه خواهر همیشه در کنار منه.
بالاخره دوران سخت حاملگی تموم شد و موقع زایمانم فرار رسیده.
دلهره عجیبی دارم.
هم از زایمان می ترسم و هم از اینکه بچه ام مشکلی داشته باشه دلهره دارم.
مریم خیلی بهم دلداری میده.
رضا هم که اونقدر سرش شلوغه که فقط وقت میکنه هرچندروز یه بار بهم زنگ بزنه.
الان که خیلی بهش نیاز دارم کنارم نیست.
تو دوران بارداری یه زن به دو نفر خیلی نیاز داره یکی مادره یکی هم همسر که من هیچکدومشون رو در کنارم ندارم.
مریم من رو هر هفته می بره پیش یکی از دوستاش که متخصص زنان و زایمانه و معاینه میشم.
امروز بهم گفت برم سونوگرافی.
یه خورده نگران شدم.
آخه مثل همیشه نبود.
فکر کنم چیزی شده که نخواست بهم بگه یا می خواد مطمئن بشه بعد بگه.
نمی دونم چی شده.
اما هرچی هست هم دکترم رو نگران کرده و هم مریم رو.
مریم هم چیزی بهم نمی گه اما معلومه نگران شده.
مریم از یکی دیگه از دوستاش که رادیولوژیسته واسم وقت سونوگرافی گرفته.
قراره ساعت 5 بریم واسه سونو.
وای اگه واسه بچم مشکلی پیش بیاد چیکار کنم.
بچه ای که نه ماهه تو بدنم بزرگ شده و از وجود من تغذیه کرده رو با اینکه ندیدمش خیلی دوسش دارم.
یه حس عجیبیه .
اونایی که مادر شدن می فهمن چه حس وصف ناپذیریه.
کسی که هیچ وقت ندیدیش رو اینقدر دوست داری .
این حس دوست داشتن رو فقط یه مادر درک می کنه.
با رضا هم تلفنی صحبت کردم میگه چیز خاصی نیست. اگه مشکلی هم باشه ایرادی نداره چون بچه کاملاً رسیده میشه جراحی کرد و سزارین بشم.
خیلی بهم امیدواری می ده.
خداکنه همینجور که رضا میگه باشه.
زیر دلم هم یه درد کمی دارم که می گیره و ول می کنه.
تقریباً هر بیست دقیقه یه بار می گیره و طول دردش هم حدود سه چهار دقیقه بیشتر نیست.
بالاخره نوبت سونوگرافی من رسید.
دکتره داره با دقت به مانیتور دستگاه سونوگرافی نگاه می کنه و این دستگاهشم رو شکمم حرکت میده.
حدود پنج دقیقه گذشت و شروع کرد به نوشتن ریپورت سونوگرافی.
ازش پرسیدم خانوم دکتر مشکل چیه؟
گفت : مشکل خاصی نیست. بهتره برین پیش دکتر خودتون.
خدایا دارم دیوونه میشم اینا چرا هی من رو به هم پاس می دن .
چرا هیشکی بهم نمیگه من چم شده.
حالا خودم به درک بچم طوریش نشده باشه.
باز داریم با مریم میریم به سمت پزشک خودم.
اونم حاضر نیست بهم توضیح بده و می گه بزار ببینیم دکتر خودت چی میگه.
پزشکم بعد از خوندن ریپورت رو کرد به مریم و گفت:
- خانوم دکتر بهتره عملشون کنیم.
من پریدم وسط حرفش و گفتم:
- چی شده خانوم دکتر ؟ تورو خدا به من هم بگین چی شده؟
- عزیزم خودت رو ناراحت نکن . بچت سالمه . فقط یه توده کنار رحمت پیدا شده که بهش مشکوکیم. فعلاً بهتره بچت رو در بیاریم . آخه نزدیک بچه هستش ممکنه به بچه آسیب برسه.
- توده ؟ وای نه . یعنی قراره حالا که مادر شدم بمیرم و بچم بی مادر بزرگ بشه.
- حالا کی گفت قراره بمیری. کلی از توده ها هستن که خوش خیمن و هیچ مشکلی واسه آدم پیش نمیاد و براحتی با جراحی برداشته میشن. فعلاً بچه رو بر میداریم بعد باید بری نمونه برداری که ایشالا بعد از گرفتن جوابای نمونه برداری جراحیت میکنیم و توده رو برمی داریم.
- خانم دکتر این درد زیر شکمم هم از این تودهه هستش؟
- احتمال داره از اون باشه.
دارن آماده ام می کنن واسه عمل.
خیلی می ترسم.
چشامو باز کردم .
نمی دونم کجا هستم.
فقط مریم رو می بینم که کنارم نشسته .
به خودم اومدم .
یادم اومد واسه زایمان من رو اینجا آوردن.
اولین چیزی که یادش افتادم بچم بود.
رو کردم به مریم.
- مریم جان بچم چی شد؟
- خوبه عزیزم. یه بچه سالم بدنیا آوردی.
- کجاست الان؟ چرا نمیارنش؟
- الان میارنش عزیزم.
دل تو دلم نیست.
تا بچم رو نبینم خیالم راحت نمیشه.
چند دقیقه گذشته و هنوز خبری از بچم نیست.
یهو در رو باز کردن و یه بچه رو آوردن تو اتاقم و گذاشتن کنارم.
پرستاره گفت : خانوم این هم بچت.
وای چه کوچولوه نازیه این.
یه دختر خوشکل و دوست داشتنی.
دارم از خوشحالی بال در میارم.
این بهترین هدیه ایه که خدا تا حالا بهم داده .
یکماه گذشت .
این یکماه از شیرین ترین دوران زندگیم بوده.
زندگی در کنار دختر کوچولوم خیلی واسم جذابه.
فقط خدا کنه رضا زود برگرده و سه تایی با هم زندگی کنیم .
دیگه هیچ آرزویی ندارم.
اسم دخترم رو سحر گذاشتم.
این اسمی بود که رضا دوست داشت و من به نظرش احترام گذاشتم.
تو خونه کنار سحرم هستم و یه لحظه تنهاش نمی زارم.
مریم هم پیش منه.
داره به بچه ور میره.
اونم عاشق سحر شده.
مریم بعد از کلی بازی کردن با سحر رو کرد به من و گفت :
- آرتمیس جان فردا واست نوبت گرفتم بریم آزمایشگاه
- آزمایشگاه ؟ واسه چی؟
- واسه نمونه برداری.
- نه مریم جان . من نمی خوام از سحرم جدا بشم.
- آرتمیس تو که بچه نیستی . هر روز که بگذره ممکنه مریضیت حادتر بشه . خواهش می کنم همکاری کن . تو که نمی خوای سحر مثل خودت بی مادر بشه .
- وای نگو مریم. من تازه دارم احساس خوشبختی می کنم. نمی خوام بمیرم.
- پس هر چی من میگم بگو چشم.
راهی نیست باید درمان رو شروع کنم.
نمونه برداری انجام شد .
کلی آزمایش و عکس ازم گرفتن .
بعد از دو هفته جوابش اومد.
من تحمل ندارم برم جوابش رو بگیرم مریم رو فرستادم پیش دکترم.
کنار سحر تو خونه موندم و منتظر مریمم.
خداجون تا قبل از تولد سحر دوست داشتم بمیرم و از این زندگی پر از غصه و غم راحت بشم اما الان دیگه نمی خوام بمیرم .
ازت خواهش می کنم بزار یه مدت پیش بچم باشم.
خداجون نمی خوام سحرم هم مثل من بی مادر بزرگ بشه.
کلی با خدا راز و نیاز کردم .
هرچند که فکر می کنم خدا اصلاً توجهی به درد و دل های من نداره .
اگه به من توجه داشت که اینهمه مصیبت سرم نمی اومد.
بالاخره مریم اومد .
ازچشاش میشه فهمید که با کوهی از غم اومده.
معلومه که خیلی گریه کرده.
- مریم جون چی شده؟ چی گفت دکترم؟
- آرتمیس تو باید مقاوم باشی . علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده . از فردا درمان رو شروع می کنیم .
- امیدی به زنده موندنم هست؟
- آره عزیزم همیشه امید هست. به خدا توکل کن.
مطمئنم مریضیم خیلی پیشرفت کرده .
ازحرفای مریم بوی نامیدی میاد هرچند خودش رو امیدوار می گیره و به من دلداری می ده.
اگه به خودم بود که دیگه دنبال درمان هم نمی رفتم و از این زندگی خودم رو راحت می کردم.
اما بخاطر سحر تا آخرین لحظه با بیماری مهلک سرطان می جنگم.
من به این راحتیا تسلیمش نمیشم.
تا اینجای زندگیم هر بلایی سرم اومده سریع تسلیم شدم و خم به ابرو نیاوردم اما اینبار رو می خوام باهاش بجنگم.
با یه اراده پولادی دارم درمان میشم.
خم به ابرو نمیارم .
دلم می خواد هر جور هست از دست این بیماری مهلک نجات پیدا کنم.
اوایل فقط پرتودرمانی بود . خیلی دردآوره.
بعد از هر مرحله پرتو درمانی تا چند روز حالم خوش نیست.
دکترم اجازه نمی ده به سحر شیربدم.
حتی میگه کنار بچه نرو واسش این اشعه هایی که بدنت می گیره مضره.
چندروزه فقط از پشت شیشه اتاق بچم رو نگاه می کنم.
اونم خیلی بی تابی می کنه.
معلومه که گرسنه هستش . آخه شیرخشک رو نمی خوره.
مریم همه زندگیش رو گذاشته و کلاً خونه من زندگی می کنه.
پریسا هم خیلی بهم سر می زنه و بیشتر مواظب سحره. مخصوصاً موقع هایی که با مریم میرم واسه درمان اون تو خونه می مونه و مواظب سحر هستش.
بعد از چند جلسه پرتو درمانی شیمی درمانی رو هم شروع کردم.
این دیگه واقعاً غیرقابل تحمله.
هر ده روز یک بار شیمی درمانی میشم.
احساس می کنم دارم ناتوان میشم.
تحمل اینهمه درد رو ندارم.
تا حالا هم فقط به عشق سحره که تحمل آوردم.
بالاخره درس رضا تموم شد و برگشت ایران.
فکر نمی کردم اینهمه بی معرفت باشه و این مدت من رو تنها گذاشته باشه.
خیلی بهش نیاز داشتم.
از روزی که اومده خداییش یه لحظه هم من رو تنها نگذاشته.
اما اون که رادیولوژی خونده بهتر می فهمه بیماری من چقدر خطرناکه
کم کم داره موهام میریزه.
خیلی لاغر شدم.
اصلاً دوست ندارم خودم رو تو آینه نگاه کنم.
اون دختر زیبا که زیباییش زبانزد همه بود حالا به این روز افتاده.
احساس می کنم رضا هم از دیدن چهره من ناراحت میشه.
زیاد بهم خیره نمیشه.
حالا که نیاز به محبتش دارم خودش رو از من دور نگه می داره.
شایدم حق داره.
آخه اول زندگیش حالا که درسش تموم شده و باید موقع راحتیش باشه با یه زن مریض باید سر کنه.
نمی دونم چیکار کنم.
دلم واسه سحر خیلی تنگ شده . دلم می خواد تو بغلش بگیرم . بهم آرامش می ده . اما حیف که اجازه نمیدن یه لحظه کنارم باشه.
باچندبار شیمی درمانی حالم بهتر شده اما پوست و استخون شدم دیگه.
از بس این داروها قوی هستن که همه بدنم داغون شده.
ششماه گذشته از شروع درمانم.
الان دوماهه که رو تخت بیمارستانم .
تو بخش بیماران سرطانی.
اینجا که هستم دیگه اصلاً سحر رو نمی بینم.
مریم ازش فیلم میگیره و واسم میاره تا ببینمش.
خیلی شیرین شده.
کم کم داره شیطونی می کنه . معلومه مثل خودم دختر شیطونیه.
آخه مادربزرگم می گفت بچه که بودی از دست شیطونیات کلافه بودیم.از در و دیوار بالا می رفتی.
خنده های شیرینی می کنه سحر که دلم رو می بره.
همه آرزوم اینه که یه بار دیگه بتونم تو آغوشم بگیرمش.
دوست دارم سرش رو بزارم رو شونم و راه برم. واسش لالایی بخونم تا خواب بره.
دوست دارم شیرش بدم.
هرچند که شیرم هم خشک شده .
اون اوایل که سینه هام پر شیر میشد می نشستم گریه می کردم.می گفتم خداجون چرا بچم از شیر مادر بی نصیب شده.
چرا من باید حالا سرطان بگیرم.
چرا این موقع که بچم بهم نیاز داره نمی تونم کنارش باشم.
امروز مریم یه خبر خوشحالی بهم داده.
میگه ممکنه از بیمارستان مرخص بشم.
باید باز نمونه برداری بشه از محل اون غده ببینن چیزی ازش باقی مونده .
اگه چیزی نباشه مرخص میشم.
خیلی دعا می کنم.
تو خونه که باشم حداقل از پشت پنجره می تونم سحر رو ببینم.
بعد از کلی آزمایش که ازم گرفتن و نمونه برداری های مختلف دکترم اجازه داد برم خونه.
خیلی خوشحالم.
از اینکه قراره باز سحر رو ببینم تو پوست خودم نمی گنجم.
لحظه شماری می کنم واسه دیدن سحر.
مریم و رضا من رو بردن خونه.
یه صندلی گذاشتن پشت پنجره و من رو نشوندن رو اون صندلی که رو به حیاط بود
مریم رفت تو اتاق سحر و آوردش بیرون تو حیاط.
داره میارش پشت پنجره.
وای سحر من چقدر بزرگ شده.
بی نهایت زیبا شده.
همه زیبایی من و رضا رو جمع کرده .
دلم می خواد برم بگیرمش تو بغلم.
بی اختیار اشکام داره میریزه.
مریم آوردش جلوی پنجره تا من بتونم خوب ببینمش.
اونم به من خیره شده.
یه مدت که من رو نگاه کرد یهو زد زیر گریه.
روش و برگردون و رفت تو بغل مریم.
معلومه که از من غریبی می کنه.
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه.
رضا همش بهم دلداری میده.
اما فقط خدا می دونه تو دلم چی می گذره.
تو خونه که هستم از یه نظر خوبه که سحر رو می بینم اما خیلی دلم می خواد بگیرمش تو بغلم.
دارم افسرده میشم .
از صبح تا شب فقط پشت پنجره نشستم تا سحر بیاد و رد بشه شاید بتونم ببینمش.
آخه هوا سرد شده و نمیشه زیاد بچه رو بیرون نگه داشت.
رضا هم سخت مشغول کاره .
تو چندتا بیمارستان کار می کنه.
حسابی سرگرم کارای خودشه.
البته هر موقع خونه هست من رو تنها نمی گذاره.
اما احساس می کنم بیشتر دوست داره سرکار باشه تا تو خونه .
چیزی که خیلی دلگیرم کرده اینه که حتی یه تماس هم از دانشگاه با من نمیگیرن حالم رو بپرسن.
من چندسال استاد دانشگاه بودم و کلی زحمت کشیدم اما حالا که تو خونه افتادم حتی یه تماس هم از مسئولین دانشگاه نگرفتن حالم رو بپرسن.
روزگار عجیبیه.
دلم از این دنیای بی معرفت خیلی گرفته .
فکر نمی کردم به این زودی همه من رو از یاد ببرن.
فقط مریم و پریسا هستن که مثل همون روز اول همیشه در کنار منن.
اینهمه دوست داشتم تو دانشگاه ، اینهمه دانشجو داشتم که واسم می مردن اما حالا حتی یه یادی هم از من نمی کنن.
تو افکار خودم غرق شدم که تلفنم زنگ زد.
چندوقته صدای تلفنم در نیومده .
اصلاً کسی شماره من یادش نمونده.
بزار ببینم کیه.
اوه فاطمه خواهر فرهاده .
این دیگه چیکار داره.
- الو
- الو سلام آرتمیس جان
- سلام فاطمه
- خوبی آرتمیس؟
- بد نیستم.
- آرتمیس خیلی دلم گرفته گفتم یه زنگی بهت بزنم باهات حرف بزنم. ببخش که مزاحمت شدم . تو حتماً از ما خیلی بدت میاد.
- نه فاطمه جان . تو حسابت از بقیه جداست . هرچند که اونارو هم من بخشیدم.
- آرتمیس ما خیلی بهت ظلم کردیم . مامانم و فرهاد زندگی تو رو تباه کردن. هرچند خودشون هم نابود شدن و الان مطمئنم دارن اون دنیا عذاب می کشن.
- مگه مامانت از دنیا رفته؟
- آره تو زندان مرد.
- وای خبر نداشتم . متاسف شدم . بهت تسلیت میگم
- ممنون آرتمیس جان . مامانم از بس تو زندان گریه کرد که همونجا دق کرد و مرد. نزدیک یکسال تو زندان بود که نتونست تحمل بیاره و از دنیا رفت
- خدا رحمتش کنه
- مرسی . آرتمیس خیلی دلم واست تنگ شده دلم می خواد ببینمت
- مطمئنی؟ آخه من دیگه اون آرتمیس سابق نیستم
- یعنی چی ؟ مگه چت شده؟
- دوست داری حال و روز من رو ببینی پاشو بیا خونم.
- خونت کجاست؟
- همون خونه قبلی که از پدربزرگم به ارث رسیده .
- باشه الان میام.
گوشی رو قطع کرد و داره میاد به سمت خونه من.
بزار ببینه به چه حال و روزی افتادم.
نیم ساعت گذشته و فاطمه اومد خونمون.
داره من رو نگاه می کنه.
هاج و واج مونده.
من رو گرفت تو بغلش . شروع کرد به گریه کردن.
- عزیزم چت شده ؟ چرا اینقدر داغون شدی؟
- فاطمه جان می بینی به چه حال و روزی افتادم.
- باورم نمیشه اینقدر شکسته شده باشی. مریضیت چیه؟
- سرطان.
- وای خدا مرگم بده . حالا حالت چطوره؟
- بد نیستم یه دوره درمان سخت رو طی کردم حالا خداروشکر بهترم.
- واقعاً متاثر شدم. اصلاً دوست نداشتم اینجور ببینمت.
- مرسی عزیزم. اینم از زندگی منه که باید اینجور تموم بشه. حالا که بچه دار شدم باید از دنیا برم.
- نه نباید نا امید بشی . من خیلیارو می شناسم که تونستن با سرطان مبارزه کنن و پیروز بشن پس بدون توهم می تونی.
- من دیگه نابود شدم فاطمه . دیگه تحمل اینهمه درد و سختی رو ندارم.
- نه این حرف رو نزن . به بچت فکر کن که بهت نیاز داره. تو باید زنده بمونی و بچت رو بزرگ کنی.
وای عجب روحیه ای به من میده
نیم ساعته داره باهام حرف می زنه کلی ازش روحیه گرفتم.
- ببین آرتمیس دیگه تنهات نمی گذارم . اگه مادرم و برادرم بهت اینهمه بدی کردن می خوام اینقدر بهت خدمت کنم تا اونارو ببخشی. البته می دونم کار سختیه
- فاطمه جان اونارو من بخشیدم مطمئن باش.
با اومدن فاطمه و اون حرفای روحیه بخشش حالم بهتر شده.
فاطمه مجرده و بیشتر می تونه کنارم باشه.
کلی اصرار کرد تا بزارم پیشم بمونه و کارام رو انجام بده.
اصلاً نمی خوام کسی کمکم کنه آخه یه جور ترحم به خودم می دونم.
اما فاطمه ول کن نیست.
من رو حموم میبره.
غذا بهم میده.
از سحر مثل یه مادر پرستاری می کنه.
با اومدن فاطمه از مریم خواهش کردم بره خونش و بیشتر به شوهرش برسه بیچاره همه زندگیش رو تعطیل کرده و اومده فقط به من میرسه.
شش ماه گذشت.
هر سه هفته یکبار میرم سونوگرافی.
مدتیه که اثری از توده نیست.
دکترم هنوز شک داره میگه ممکنه برگرده .
به همین خاطر خیلی دقت می کنه.
خداروشکر حالم هم بهتر شده و دارم کم کم جون می گیرم.
اما هنوز اجازه ندادن سحر کنارم بیاد.
روز و شب دعا می کنم که باز مریضی سراغم نیاد و بتونم به زندگی عادیم برگردم.
من که زیاد علاقه ای به نماز نداشتم یعنی اصلاً نماز نمی خوندم حالا همش سر سجاده نشستم و دارم نماز می خونم و دعا می کنم.
سه ماه گذشت.
کاملاً تحت مراقبتم.
رضا هم خیلی مواظبم هست.
فکر کنم دیگه مریضی من رو رها کرده.
نظر پزشکم اینه که دیگه خطری تهدیدم نمی کنه.
رضا هم میگه اگه قراربود برگرده تا حالا خودش رو نشون داده بود.
باورم نمیشه از یه بیماری مهلک نجات پیدا کردم.
پزشکم اجازه داده سحر رو بیارن کنارم.
از خوشحالی دارم گریه می کنم.
از مطب دکتر که بیرون اومدم اشکام بند نمیاد.
همین که گفت می تونین بچه تون رو ببینین و در کنارش باشین انگار خدا همه دنیا رو بهم داد.
مریم همراه منه و فاطمه تو خونه مواظب سحره.
تجسم اون لحظه که سحر رو تو بغلم گرفتم هم واسم جذابه.
دلم می خواد ساعتها بگیرمش تو بغلم و بوش کنم و ببوسمش.
بالاخره انتظارم به سر رسید و رسیدیم خونه.
دل تو دلم نیست.
دستام می لرزه.
مریم در رو باز کرد و وارد خونه شدیم.
دارم می رم به سمت اتاق سحر.
نمی دونم عکس العملش نسبت به من چیه.
حتماً اولش ازم غریبی می کنه.
شایدم نه همینکه بوی مادر رو حس کنه خودش به طرفم جذب میشه
در اتاقش رو باز کردم.
یهو وا رفتم .
نه سحر تو اتاقشه نه فاطمه.
دویدم تو سالن .
اونجام نیستن.
چندبار صداشون زدم.
نه انگار نیستن تو خونه.
یعنی کجا رفته فاطمه.
به دلشوره افتادم.
بزار موبایلشو بگیرم.
اینم که خاموشه.
چرا موبایلشو خاموش کرده.
نمی دونم چیکار کنم.
فاطمه هیچ موقع بدون اجازه من یا رضا سحر رو بیرون نمی برد اونم روزی که می دونست من قراره بیام خونه.
به رضا زنگ زدم.
گفته الان میاد خونه.
ده دقیقه گذشته و خبری از فاطمه نیست.
دلشوره عجیبی دارم.
بالاخره رضا رسید.
- رضا فاطمه سحر رو برده بیرون خبری ازش نیست . موبایلشم خاموش کرده.
- اینهمه گفتم هر کسی رو تو خونه راه نده اینم آخرش. بچمون رو دزدیدن.
- چی؟ فاطمه بچه رو دزدیده ؟ امکان نداره. اون اهل این حرفا نیست
- برو بابا خوش خیالی . تو اونقدر ساده ای که نمی فهمی فاطمه واسه چی به ما نزدیک شد. از نظر اونا تو باعث قتل برادراش و مردن مادرشی . حتماً می خواد اینجوری ازت انتقام بگیره. فقط دعا کن به بچمون آسیب نرسونه.
- نه رضا باورم نمیشه فاطمه یه همچین آدمی باشه. یعنی ممکنه فکر انتقام تو کلش باشه. رضا یه کاری بکن من می ترسم.
- باید به پلیس اطلاع بدیم تا زیاد از تهران دور نشده.
رضا سریع 110 رو گرفت و اطلاع داد.
هنوز 10 دقیقه نشده که یه ماشین پلیس اومد خونه ما .
اومدن تو خونه و رضا همه چیز رو واسشون توضیح داد.
اونام یه عکس از سحر از ما گرفتن .
خوشبختانه از فاطمه هم عکس داشتیم.
اونم دادیم بهشون.
گفتن هر خبری ازشون بشه سریع مارو در جریان می گذارن.
من و رضا و مریم و پریسا تو خونه نشستیم.
همه نگران و منتظریم.
اصلاً نمی تونم باور کنم فاطمه اینکار رو کرده .
اون که مثل یه مادر به سحر می رسید چطور حاضر شده اون رو بدزده.
هنوز هم می گم خودش برمی گرده .
اون نمی تونه یه دزد باشه.
نمی تونم تو خونه باشم باید کاری انجام بدم.
دو ساعت گذشته اما خبری نیست.
به بهنام زنگ زدم و جریان رو گفتم.
میگه نگران نباش حتماً دستگیر میشه.
دیگه مطمئنم فاطمه بچه من رو دزدیده.
تا حالا امید داشتم که برگرده اما دیگه مطمئنم برنمی گرده .
هنوز موبایلشم خاموشه.
پلیس هم کاری نکرده یعنی چیزی به ما نمی گن.
باید برم بیرون از خونه .
دارم دیوونه میشم.
بی هدف راه افتادم.
مریم می خواد همراهم بیاد اما گفتم نه بزار تنها باشم.
رضا رفته اداره آگاهی تا ببینه خبری از فاطمه نیست.
اصلاً نفهمیدم چقدر راه رفتم فقط بخودم اومدم دیدم تو پارک نزدیک خونمونم.
پارکی که همیشه فاطمه سحر رو میاره اینجا واسه بازی.
کلی بچه دارن اینجا بازی می کنن.
با نگاه کردن به این بچه ها بی اختیار اشکام می ریزه.
خدایا یعنی الان سحرم کجاست.
دست اون آدم دزدا چه بلایی سرش اومده.
کاش هیچ موقع با این خونواده آشنا نشده بودم.
کاش هیچ موقع فرهاد رو ندیده بودم.
چرا اینا دست از سر من بر نمی دارن.
همه زندگیم رو نابود کردن هنوز ول کن نیستن.
یه خانوم جوون با بچش اومد کنارم نشست . بچش داره میره به سمت تاب.
یه نگاه بهم کرد.
آخه اشکام داره میریزه و همه متوجه من شدن.
رو کرد به من :
- خانوم چی شده ؟ چرا گریه می کنین؟ از دست من کاری بر میاد؟
- چیزی نیست . دلم واسه بچم تنگ شده.
- مگه بچتون کجاست؟
- دزدیدنش
دهنش واموند.
- چی ؟ بچتون رو دزدیدن ؟ کیا دزدیدن؟
- نمی دونم .
- چرا اینجا نشستین ؟ نمیرین دنبالش؟
- کجا برم؟ به پلیس گفتم اونام دنبالشن. من که نمی دونم اون نامردا بچم رو کجا بردن.
- خیلی متاسف شدم خانوم . ایشالا که زود پیدا بشه. عجب روز وحشتناکیه امروز اون از اون تصادف دلخراش اینم از شما. بهتره برم خونه .
- کدوم تصادف؟
- هیچی حدود سه ساعت پیش به بچه با مادرش همینجا جلوی پارک تصادف وحشتناکی داشتن که خیلی دلخراش بود.
- چی شدن؟
- نمی دونم . آمبولانس بردشون بیمارستان. مادره کنار من نشسته بود که یهو دید بچه داره میره به سمت خیابون. آخه یه بادکنکی داشت اونور خیابون داد می زد : بادکنک ، بادکنک بچه هم داشت به سمتش می رفت . یهو مادره متوجه شد و دوید به سمتش . همینکه بچه رو بغل کرد یه مینی بوس به شدت بهشون خورد و پرتشون کرد وسط خیابون. صحنه دلخراشی بود.
- وای بیچاره ها. خدا کنه نمرده باشن.
- ضربه که خیلی شدید بود . امیدوارم نمرده باشن.
خانومه ازم خداحافظی کرد و رفت.
باز به فکر سحر افتادم.
الان چه حالی داره.
خدا کنه بهش شیر بدن.
بچم از گرسنگی تلف نشه.
باز دارم گریه می کنم.
بزار برم خونه شاید خبری بشه .
تو راه خونه همش به آشناییم با فرهاد فکر می کنم.
به خودم لعنت می فرستم که همون روز اول جواب سلامش رو دادم.
حالا که از دست خودش راحت شدم خونوادش ولم نمی کنن.
دلم می خواد فاطمه که دستگیر شد با همین دستای خودم خفه اش کنم.
من بهش اعتماد کرده بودم و اون این نامردی رو در حق من کرده بود.
اون که خوب می دونست من بعد از چند ماه با چه اشتیاقی می خوام بچم رو ببینم نباید این بلا رو سر من می آورد.
خودش یه زن بود باید می فهمید یه مادر رنج کشیده که این بیماری سخت رو گذرونده تحمل این بلا رو دیگه نداره.
نباید با من این کار رو می کرد.
رسیدم خونه .
یه ماشین پلیس در خونمونه.
نکنه خبری شده .
دویدم داخل خونه.
تا نگاهم به رضا افتاد.
دویدم سمتش.
- چی شده رضا؟
- هیچی. خبری ازش نیست . انگار آب شده رفته تو زمین. حتی به پاسگاه روستاشون هم خبر دادیم اونجام مواظبن همینکه پیداش شد دستگیرش کنن. همه پاسگاههای جاده ای هم درجریانن تا اگه ببیننش به ما خبر بدن اما اثری ازش نیست. خیلی عجیبه. آخه یه زن با یه بچه کجا می تونه رفته باشه که هیچ اثری ازش نیست.
واقعاً هم عجیبه.
حتماً هم دست داشته .
یه پلیس هم تو خونه ما رو مبل نشسته.
من و رضا رو صدا زد.
- بفرمایین بشینین.
رو کرد به ما:
- خوب فکر کنین تو این مدت که فاطمه تو خونه شما رفت و آمد داشت با هیچکس در ارتباط نبود. کسی نیومد اینجا ببینتش . از کسی صحبت نمی کرد . آشنایی فامیلی تو تهران نداشت؟ خوب فکر کنین یه نکته ریز و پیش پا افتاده شاید بتونه کمک بزرگی به ما بکنه.
من و رضا به فکر فرو رفتیم.
نه چیز خاصی یادمون نمیاد.
فاطمه هیچکس رو نداشت اینجا.
یعنی تا حالا که اینجور نشون می داد.
باز افسره شروع کرد به صحبت.
- بزارین باز جریان رو با هم مرور کنیم. امروز ساعت 3 عصر یکی از همسایه ها فاطمه رو با سحر دیده که داشته می رفته به سمت شمال خیابون . هیچ چیز غیر عادی ندیده. نه ساکی همراهش بوده و نه چیز مشکوکی. یکی از مغازه دارهای نزدیک خونتون هم دیده اونارو که با هم داشتن می رفتن به سمت بالا.از اینجا به بعد دیگه اثری ازشون نیست.
یعنی هیچکس اونارو ندیده.آخه ظهر بوده و کمتر کسی تو محل تردد می کرده. بازم میگم خوب فکر کنین یه سر نخ کوچیک می تونه خیلی مهم باشه.
نه فایده ای نداره.
من که مطمئنم اگه یکسال هم فکر کنم چیز مشکوکی پیدا نمی کنم.
باز افسره پرسید :
- خوب بگین فاطمه ، سحر رو کجاها می برد ؟
رضا گفت :
- جناب سزوان بهتره این سوال رو از مریم بپرسین . مریم خواهر منه و بیشتر تو خونه بوده .
مریم رو صدا زدن و اونم اومد کنار ما نشست.
افسره پرسید :
- خانوم بگین فاطمه ، سحر رو کجاها می برد؟
- تو این مدت که من اینجا بودم جای خاصی بچه رو نبرد فقط هر روز صبح اونو می برد پارک و یکی دو ساعت بعد هم بر می گشت.
- هیچ موقع تلفن مشکوکی یا ملاقات مشکوکی ازش ندیدین. کلاً هرچیزی که فکر می کنین راجع بهش می دونین بگین
- نه بخدا . فاطمه کارش به کسی نبود. حتی یکبار هم کسی بهش تلفن نزد تو این مدت.
- عجیبه . خوب فعلاً دیگه باهاتون کاری ندارم. تا می تونین فکر کنین هر مورد مشکوکی دیدین سریع به من خبر بدین . من برم همین پارک نزدیک خونتون ببینم چیزی دستگیرم میشه. مطمئن باشین دستگیر میشه الان عکس فاطمه و سحر همه جای ایران پخشه و تمام پلیسهای کشور دنبالشونن . بالاخره آفتابی میشه . هرچند که مطمئنم با یه آدم زیرک طرفیم.
به رضا گفتم من میرم تو اتاقم استراحت کنم .
سرم خیلی درد می کنه.
یه قرص مسکن خوردم و خوابیدم.
چشامو بستم اما خواب نمی رم.
همش این اتفاقات از جلوی چشام رد میشن.
چشام گرم شد.
یهو یه فکر مثل جرقه زد.
هنوز کاملاً خواب نرفته بودم که یهو یاد حرف اون زنه افتادم که می گفت امروز کنار پارک یه زن تصادف کرده . می گفت سه ساعت قبل بوده یعنی اون موقعی که بچه ها اومده بودن دنبال من.
وای نکنه اون زن فاطمه بوده و اون بچه سحر من.
یهو دویدم به سمت سالن.
مثل دیوونه ها رضا رو صدا زدم.
رضا ترسید.
- چی شده آرتمیس؟
- رضا . رضا پاشو بریم بیمارستان.
- چی شده؟
- حرف نزن فقط بیا.
- کدوم بیمارستان.
- نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟ سریع برو همونجا.
- بگو چی شده؟
- نمی دونم . فقط به یه چیز شک کردم . سریع باش تو راه بهت میگم.
رسیدیم به بیمارستان.
از اطلاعات بیمارستان پرسیدم :
- خانم امروز حوالی ساعت 3 یه خانوم که تصادف کرده رو اینجا نیاوردن یه بچه هم همراهش بوده؟
- بزارین نگاه کنم.
بعد از چند لحظه گفت :
- شما چیکارشین؟
- هیچکاره خانوم فقط بگو اینجا آوردنوش یا نه؟
- بله . یه خانوم که بهمراه بچش تصادف کرده ساعت 4 آوردنش اینجا
- الان کدوم بخشه ؟
- شما بگین چیکارشین ؟ من که نمی تونم به هر کسی اطلاعات بدم.
- ما از دوستاشیم.
- متاسفانه هردوشون الان تو سردخونه هستن.
این حرف مثل یه پتک خورد تو سرم.
نزدیک بود پرت بشم رو زمین یهو پاهام بی حس شد.
رضا منو گرفت.
رضا گفت :
- میشه ببینیمشون؟
- باید برین با مدیر بیمارستان صحبت کنین. فقط گفتین محل تصادف کجا بوده؟
- همین پارک نزدیک بیمارستان.
- اینجا که نوشته خیابون ولیعصر (عج) . با اون آدرس شما فرق داره.
- یعنی ممکنه اونا نباشن؟
- من که نگفتم اونی که شما میگین حتماً همینه که الان تو سردخونه هستش. من فقط میگم یه خانوم با یه بچه رو آوردن اینجا ساعت 4 که هر دوشون مرده بودن . اینجا محل تصادف رو خیابون ولیعصر (عج) 100 متر بالاتر از میدون ولیعصر(عج) اعلام کردن. حالا برین با مدیر بیمارستان صحبت کنین.
به سرعت رفتیم به سمت اتاق مدیر بیمارستان.
من که نمی تونم حرف بزنم فقط گریه می کنم.
رضا جریان رو گفت اونم که این وضع رو دید من و رضا رو برد به سمت سردخونه.
من تحمل ندارم برم داخل سردخونه .
رضا با مدیر بیمارستان رفتن داخل.
من همون دم در نشستم و دارم گریه می کنم.
دستامو بالابردم و از خدا کمک می خوام.
یهو رضا اومد بیرون.
پاشدم رفتم سمتش.
- رضا چی شد؟
- نه خدا رو شکر اونا نیستن.
خیالم راحت شد.
داشتم می مردم.
اگه سحرم مرده بود که من هم می مردم.
باز رفتیم اتاق مدیر بیمارستان.
تو اتاق مدیر بیمارستان نشستیم.
مدیر بیمارستان از رضا پرسید : دقیقاً محل تصادف کجا بوده؟
رضا هم آدرس دقیق داد.
اونم زنگ زد و پرسید .
فکر کنم با اورژانس تماس گرفت.
تلفنش که تموم شد گفت :
مصدوم شما رو بردن یه بیمارستان دیگه .
اسم بیمارستان رو گفت و من و رضا راهی اون بیمارستان شدیم.
باز هم دلهره دارم.
خدا کنه این کابوس تموم بشه.
نمی دونم چطور رسیدیم به بیمارستان .
باز از اطلاعات پرسیدیم و اونم مارو راهی اتاق مدیر بیمارستان کرد.
مدیر این بیمارستان به خوش اخلاقی اون قبلی نبود اما مارو راهنمایی کرد به بخش جراحی.
باید اول مصدوم رو می دیدیم ببینیم فاطمه هستش یا نه.
به سرعت رفتیم داخل بخش.
مارو بردن داخل یه اتاق یهو نگاهم به فاطمه افتاد.
داد زدم رضا اینکه فاطمه هستش.
سوپروایزر بخش گفت:
- شما این خانم رو می شناسین؟
- بله این اسمش فاطمه هستش از دختر ما نگهداری می کرد. بچمون چی شده ؟ اونم باهاش بوده.
- اون چیزیش نشده یه جراحت کوچیک داشته . الان تو بخش اطفاله. می تونین اون و ببینین.
من و رضا به سرعت داریم به سمت بخش اطفال می ریم که یهو همون خانم سوپروایزر پرسید :
- شما از خونواده این خانم کسی رو می شناسین؟
من رو کردم بهش
- خونواده اش تو روستا زندگی می کنن . هیچکس رو اینجا نداره.
- باید بهشون خبر بدین بیان.
- راستش شماره ای ازشون نداریم .
- این خانم متاسفانه قطع نخاع شده باید خونوادش بیان و مراقبش باشن. بعلاوه اینجا یه بیمارستان خصوصیه و هزینه نگهداری ایشون خیلی بالاست . شاید بخوان منتقلش کنن به یه بیمارستان دولتی.
- خانم از اون نظر خیالتون راحت همه هزینه های بیمارستان رو ما می پردازیم.
باز به سرعت به سمت بخش اطفال راه افتادیم.
دلم واسه فاطمه می سوزه.
بیچاره بخاطر سحر من قطع نخاع شده.
اصلاً باورم نمیشه اون در حق من یه همچین فداکاری کرده.
رسیدیم تو بخش اطفال .
مسئول بخش مارو برد تو اتاق سحر.
وای سحر من خوابه.
بی اختیار بغلش کردم و اونم بیدار شد.
شروع کرد به گریه کردن.
بیچاره حق داره آخه من رو نمی شناسه.
رضا از من گرفتش تا آروم بشه.
از خوشحالی نمی دونم چیکار کنم.
همینکه بچم سالمه واسم یه دنیا ارزش داره.
کم کم همه چیز درست میشه.
به مرور می فهمه من مادرشم و به من هم علاقه پیدا می کنه.
سحر رو همون شب مرخص کردیم اما فاطمه یکماهه که بیمارستانه .
چندتا عمل روش انجام شده.
از اینکه فاطمه بخاطر بچه من قطع نخاع شده و من اینهمه راجع بهش بدبین شده بودم خیلی ناراحتم.
چه فکرایی که راجع به فاطمه می کردم.
فاطمه بهوش اومده و مثل سابق با همون مهربونی خاص خودش باهام حرف می زنه.
میگه تقصیر خودم بوده که سحر رو ول کردم و نشستم رو صندلی .
اگه خودم بی دقتی نمی کردم الان اینجور نمی شد.
پزشک فاطمه میگه فردا می تونیم ببریمش خونه اما کاملاً فلجه و هیچ کنترلی نداره . حتی کنترل ادرار و مدفوع هم نداره. میگه یه سری مراکز هست که می تونن از فاطمه نگهداری کنن .
نظر پزشکش اینه که نگهداری از فاطمه خیلی سخته و بهتره اون رو به مراکز بهزیستی ببریم . اما من نمی خوام فاطمه رو تنها بگذارم.
اون بخاطر بچه من به این روز افتاده .
فاطمه هنوز 22 سال هم نداره .
دلم واسش می سوزه.
یه پرستار واسش گرفتم و بردمش تو خونه .
یه اتاق بهش دادم .
می خوام واسه همیشه مواظبش باشم.
چندماه گذشته.
فاطمه تو خونه ما زندگی می کنه.
با اینکه اوایل دوست نداشت اینجا باشه .
می گفت مزاحم ما میشه. اما اجازه ندادم بره و مثل یه خواهر مواظبشم.
سحر هم کم کم به من علاقه مند شده و دیگه من و دوست داره.
از بس بهش محبت کردم تو این مدت که تونست من رو بعنوان یه مادر قبول کنه.
دیگه سر کار هم نرفتم.
از اون همه آدم بی معرفت بدم میاد . آدمایی که تو اون مدت مریضیم حاضر نشدن یه تلفن به من بزنن و حالم رو بپرسن.
شاید بعدها رفتم خارج و اونجا تدریس کردم.
فعلاً که خیلی دلخورم.
روزا می نشینم کنار فاطمه و با هم درد و دل می کنیم.
همیشه فکر می کردم خودم از همه بدبخت ترم اما با شنیدن داستان زندگی خونواده فرهاد فهمیدم از من بدبخت تر هم وجود داره.
فاطمه واسم تعریف کرد که فرهاد چقدر سختی کشیده. می گفت مامانم نفرت عجیبی نسبت به فرهاد داشت . شاید قسمت عمده ای از اینهمه نفرت رو بابام باعث شده بود که فرهاد رو خیلی دوست داشت و بهش محبت می کرد.
سحر دوساله شده و من باز حامله شدم.
رضا خیلی نگرانه . از اون روزی که بیماریم خوب شده تقریباً هفته ای یکبار به کلینیک رضا رفتم و سونوگرافی شدم.
هیچ علایمی از بیماری سابقم مشاهده نشده تا حالا.
رضا تو این مدت حسابی کارو بارش گرفته و معروف شده.
همیشه رادیولوژیش شلوغه.
نکته مثبت رضا هم اینه که مثل سابق من رو دوست داره و به من محبت می کنه .
از اون مردایی نیست که به مرور سرد میشن.
همیشه احترام من رو داره و به نظر من احترام می گذاره.
من هم چون بیکارم و یه موقع هایی حوصلم سر میره تصمیم گرفتم با ثروتی که بهم ارث رسیده یه بیمارستان فوق تخصصی بسازم .
تو یه نقطه پایین شهر زمین بزرگی خریدم و حسابی مشغول فعالیتم.
با چند تا از دوستام که خارج زندگی می کنن هم مشورت کردم . می خوام یکی از مدرن ترین بیمارستانهای منطقه رو اینجا بسازم.
می دونم هزینه بسیار زیادی میشه اما فکر کنم بتونم تمومش کنم.
رضا با اینکه سرش خیلی شلوغه اما بازم بهم کمک می کنه.
مریم رو بعنوان مسئول فنی معرفی کردم تا بتونه مجوزای لازم رو بگیره خودم هم کارای ساخت و ساز رو پیگیری می کنم.
خدارو شکر بعد از اونهمه سختی بالاخره زندگیم آرامش پیدا کرد.
بچه دومم هم بدنیا اومد.
اسمش رو امیر گذاشتم.
از ز
مطالب مشابه :
هزینه سزارین
بیمارستان لاله: هزینه سزارین 2700 (احتمالا 1.5 حق پزشک و 1.5 بیمارستان) & هزینه زایمان
بیمه درمان تکمیلی انفرادی خانواده
* دوره انتظار برای تأمین هزینه زایمان و سزارین بیمارستان *تامین هزینه لاله - بعثت
بیمه SOS
* دوره انتظار برای تأمین هزینه زایمان و سزارین * تامین هزینه درمان بیمارستان لاله - مرکز
سرطان، عفونتهای ریوی، تنگی نفس و آلرژی نتیجه آلاینده های اراک
آلودگی هوا در اراک اگرچه آسمان این شهر را مثل تهران، تبریز، اصفهان و مشهد تیره و تار میکند
سفر وزیر بهداشت و درمان و آموزش پزشکی به تربت جام
محمدخانی ـ لاله مربع و با هزینه ای بیش از درصدی میزان سزارین در بیمارستان
بهره برداری از بیمارستان شهرستان باخرز در سال 1393
اخبار شهرستان باخرز - بهره برداری از بیمارستان شهرستان باخرز در سال 1393
ارتباط عاطفی همراه با غذا
شود در نتیجه هزینه درمان کاهش پیدا می کند. و علاوه بر این در بیمارستان هایی که ســــزارین:
مادر شوهری که مادر نبود-8-قسمت آخر
میشه جراحی کرد و سزارین از بیمارستان راحت همه هزینه های بیمارستان رو ما
برچسب :
هزینه سزارین بیمارستان لاله