رمان لالایی بیداری 26
کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا یه چیزی درست نباشه. امروز همون روزه. روز عروسی خواهر کوچولوم السای بی خیال که فکر می کردم هیچ مشکلی تو دنیا نمیتونه ناراحتش کنه، اما تو زمان نیازم فهمیدم آدمها همیشه اون چیزی که ظاهرشون نشون میده نیستن باید تو آدمها دقیق شد باید عمقشونو دید باید کشفشون کرد. یک هفته ی قبل بالاخره خونه ی السا اینا درست شد و چیده شد. یه خونهی یه خوابه یه خیابون بالاتر از خونهی خودمون. جمع و جور و نقلی اما قشنگ. وسایلو که توش چیدیم شد یه خونه برای یه زندگی تازه. کنار در خونه ایستاده بودم و دست به سینه به کل خونه نگاه می کردم، یه حسی داشتم یه چیزی مثل خوشحالی و امید. نمیدونم قیافه ام یا نگاهم چه جوری بود اما اونقدر تو اجزای خونه غرق شده بودم که نفهمیدم کی آیدین اومد و کی از پشت دست انداخت دورم و سرش و گذاشت رو شونه ام و آروم گفت: ببخشید که نتونستم یه همچین خونه ای برات بسازم. شرمنده که نشد... وقتش و نداشتم.
لبخندی زدم و دستمو گذاشتم رو دستهاش و گونه امو کشیدم به سرش و گفتم: به وقتش درستش می کنی. من شب عروسی خودمو خیلی دوست داشتم چون مثل بقیهی عروسها نبود. من و تو خاص بودیم... من اونو دوست داشتم....
تو گوشم نفس کشید و بوسه ای رو گونه ام نشوند و گفت: شرمندهام از اینکه نتونستم اون چیزی که لایقشی و بهت بدم.
اخمی کردم و پشت چشمی براش نارک کردم و گفتم: به وقتش ازت میگیرم.
لبخندی زدم و برای کم کردن حس بدی که داشت رو انگشتهای پام بلند شدم و بوسه ای رو گونه اش نشوندم.
بهش دروغ نگفتم. شاید یه همچین خونه ای می خواستم اما از زندگی که الان داشتم هم راضی بودم. به وقتش همه چیز و برام آماده میکنه و من می تونم یه زندگی آروم داشته باشم.
فقط باید وقتش بشه....
ترجیح دادم به جای رفتن به آرایشگاه تو خونه حاضر شم. به کمک آیدا موهای فرمو پشت سرم جمع کردم و چند تا گیره ی نقره ای تو موهام فرو بردم. و دو دسته ی فر از موهامم از دو طرف صورتم آویزون کردم. یه دستی هم به سرو صورتم کشیدم.
حقیقتاً اعصاب آرایشگاه و کشیده شدن موهامو نداشتم. همین جوری در عین سادگی موهام قشنگ شده بود.
تو خونه تنها بودم و سعی می کردم لباس بلند مشکیمو که با پولک مونجوق های نقره ای یه کمربند نقره ای براش دوخته بودن تنم کنم.
پوشیدنش راحت بود اما بستن زیپش مکافات داشت. درگیر بودم و سعی می کردن تنهایی زیپش و ببندم.
بدبختی هم این بود که کسی تو خونه نبود. آیدا که بعد از حاضر شدنش رفته بود پایین. مامان مژگان هم طفلی از صبح کمک مامان بود دو دقیقه اومد دوش گرفت و حاضر شد و دوباره رفت. بابا رو هم که بی خیال. آیدینم که از صبح یه لنگه پا دنبال راست و ریس کردن کارها بود. اونم مثل مامان مزگان فقط وقت کرد یک ساعت پیش بیاد دوش بگیره و لباسهاشو عوض کنه و دوباره بره.
داشتم کلافه میشدم. این زیپ لعنتی بسته نمیشد.
صدای زنگ گوشیم باعث شد برای چند لحظه بیخیال زیپم بشم.
گوشیمو برداشتم. آیدین بود.
آیدین: آرام جان سلام. کجایی تو چرا نمیای؟
مستعصل گفتم: آیدین.... میتونی بیای خونه؟
صدام اونقدر مستعصل بود که نگران شد.
با نگرانی گفت: آره میام چی شده؟
من: خواهشاً فقط بیا بهت احتیاج دارم.
شاید دو دقیقه از قطع کردن تماسم نگذشته بود که خودشو رسوند. در و باز کرد و از همون دم در شروع کرد به صدا کردن اسمم.
آیدین: آرام... آرام کجایی؟ چی شده؟
همین جور صدام کرد تا به اتاق رسید. با دیدنش خوشحال از روی صندلی بلند شدم و دوییدم سمتش. انقدر خوشحال شده بودم که بالاخره این زیپ بسته میشه که نگو از ذوقم پریدم بغلش.
من: وای مرسی که اومدی نمیدونستم چی کار کنم.
نگران منو از خودش جدا کرد و زل زد تو چشمهام و گفت: آرام چی شده؟
گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و ابروهامو فرستادم بالا و گفتم: میشه زیپمو ببندی؟
چند لحظه گیج نگام کرد تا منظورمو فهمید و بعد با بهت گفت: آرامــــــــم مردم از نگرانی. کارت همین بود؟
من: شرمنده شرمنده بوس بوس. به خدا نمیدونستم چی کار کنم.
نفسی کشید و لبخندی زد و چرخوندمو مشغول بستن زیپم شد و گفت: یعنی فقط برای بستن زیپ لباست بهم احتیاج داری؟
شیطون برگشتم و چشمکی زدم و گفتم: به وقش نیازهای دیگه ای هم هست که بتونی برآوردش کنی.
خبیث لبخندی زد و گفت: همیشه در خدمتم.
تند وسایلمو جمع کردم و وقتی از برداشتن همه چیز مطمئن شدم چرخیدم رو به آیدین و گفتم: بریم؟
تو فکر بود جوری که حرفمو نشنید.
دو قدم به جلو برداشتم و زل زدم تو صورتش و گفتم: آیدین جان چیزی شده؟
تازه به خودش اومد و گفت: ها؟ چیزی گفتی؟
ابروهامو بالا بردم و گفتم: چی شده؟
دستی به چونه اش کشید و گفت: چیز خاصی نیست.
من: پس یعنی چیزی هست فقط خاص نیست. خوب همون چیز ناخاص و بگو.
سری تکون داد و گفت: الان وقتش نیست باشه بعد عروسی میگم.
به دلشوره افتادم. صاف تو جام ایستادم و گفتم: اول بگو... بعد میریم.... این جوری اصلا چیزی از عروسی نمیفهمم...
یه قدم به سمتم اومد و فاصله ی بینمونو از بین برد. دستش و بلند کرد و تار موی فر بغل گوشم و گرفت و کشید و ول کرد.
متفکر گفت: آرام... حرف بزنیم؟
تند سری به نشونه ی موافقت تکون دادم.
دستمو گرفت و آروم به سمت تخت رفت و نشوندم رو تخت و خودش نشست کنارم.
دستمو ول نکرد با هر دو دست دستهامو گرفته بود و آروم با شست هاش نوازششون می کرد.
سرش پایین و نگاهش به دستهام بود. دل تو دلم نبود... بی قرار بودم. نمیدونستم چی می خواد بگه اما به شدت نگران شده بودم و اضطراب داشتم.
کمی خیره به دستهام موند ذهنش و که متمرکز کرد بدون اینکه نگاهش و بالا بیاره گفت: آرامم ... شاید گفتن اینا خیلی دیر باشه... اما...
سرش و بلند کرد و خیره تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اما هیچ وقت نمی خواستم زندگیمون این جوری بشه. کاش می تونستم و قدرت داشتم که یه زندگی کامل بهت بدم اما....
ابروهامو بالا بردم و با یه لبخند کوچیک سعی کردم به چشمهای مضطرب و مستعصلش که مدام تکون می خورد آرامش بدم و گفتم: آیدین...
نگاهش که روم دقیق شد گفتم: من یه زندگی کامل دارم و تو آینده هم قراره یه زندگی عالی و کامل تر برام درست کنی.
لبخندی زد و گفت: اگه بتونم و فرصتش و داشته باشم دریغ نمی کنم. اما نمیدونم... نمیدونم که این فرصت و پیدا می کنم که برگردم و پیشت بمونم و بتونم اون جوری که می خوام اون زندگی که باید و برات فراهم کنم یا نه.
اخم کردم خواستم چیزی بگم که نگذاشت.
آیدین: نه وسط حرفم نپر. بزار حالا که جرأتش و پیدا کردم همهی حرفهامو بگم که شاید دیگه وقتی براش نمونده باشه.
من دو روز دیگه میرم... میرم به یه سفری که نمیدونم برگشتی داره یا نه...
مثل ماهی دهنمو باز کردم و دوباره بستم.
آیدین: تو میگی امیدواری ... منم امیدوارم... اما نیمتونم اون 50 درصد احتمالی که میگه ممکنه دیگه هیچ وقت بر نگردم، هیچ وقت دوباره نبینمت و از ذهنم دور کنم. این یه واقعیته باید این احتمالم در نظر بگیریم.
آرام من میترسم، واقعاً می ترسم... از دوری، از تنهایی، از درد، از آزمایشات و عکس گرفتنهای مداوم... از عمل و .... از مرگ می ترسم...
بغض به گلوم چنگ زد. دیگه حتی به زور و در ظاهر هم نمیتونستم لبخند بزنم.
لبهاشو جمع کرد و سرش و بلند کرد. برای پس زدن ذهنش برای آروم کردن خودش به کنج سقف اتاق نگاه کرد و نفسی گرفت و گفت: بهت قول دادم، پس عمل می کنم. میرم و این کارو می کنم. اما قبلاً هم گفتم.... به محض اینکه سوار هواپیما شم دیگه هیچ ارتباطی باهات ندارم. نه باهات حرف میزنم.... نه میزارم کسی در موردت حرف بزنه....
تو رو از ذهنم دور می کنم و ....
دهنش و جمع کرد، اخم کرد و سری به طرفین تکون داد و با بغض گفت: نیمتونم بهت فکر کنم تحملشو ندارم. فقط کافیه یادت بی افتم، صدات و بشنوم... اونوقته که بر می گردم. اینا رو قبلاً هم بهت گفتم.
پر بغض سری تکون دادم.
به زور لبخندی زد و گفت: ما توی این شهر فامیل چندانی نداریم. بیشتر دوست و آشنان. همهی فامیل ما خوزستانن. تمام کسایی که پدر و مادرم یه عمره می شناسنشون، خاله ها و عموهام.
هر چقدر تحمل این سفر و این عمل برای من و تو سخت باشه برای اونها سخت تره. هر چی باشه یه عمر زحمتم و کشیدن و بزرگم کردن.
با این وضعیت قلب مادرمم اصلاً نمی تونم اجازه بدم اینجا بمونه. یکی دو هفته ی اول بابا باهامه، توی این مدت اوضاع برای مامانم و آیدا سخت تره.
راستش... راستش قراره بعد رفتن من مامان اینا برگردن اهواز.... حداقل تا برگشت من.... آیدا تعطیل شده و بابا هم باشگاه و اجاره داده به دوستش. بودنشون پیش خانوادشون باعث میشه راحت تر زمان و بگذرونن.
رفتن آیدین به اندازه ی کافی سخت بود دیگه رفتن خانواده ای که تازه پیداشون کرده بودم و با دیدنشون کمی تسلی پیدا می کردم درد آورش میکرد اما بازم حق و به آیدین می دادم، اینکه نگران قلب مریض مادرش و حال بد خواهرش باشه. فقط در سکوت به حرفهاش گوش دادم.
زل زد تو چشمهام و گفت: شاید توی این مدت ارتباطت با اونها هم کم یا قطع بشه. به آیدا سپردم اگه مامان زیادی بی تابی می کرد نزاره بهت زنگ بزنه یا خودش باهات تماس بگیره. دوری و رفتن من از یک طرف، اینکه فکر میکنه به خاطر من زندگی تو هم نابود شده بیشتر اذیتشون می کنه.
توی این مدت من نیستم. بابا هم چند هفته نیست. آیدا تنهاست، اگه اتفاقی برای مامان بی افته اون نمی تونه کاری بکنه.
پس خواهش می کنم درک کن که چرا راضی به این قطع ارتباط شدم.
درک نمیکردم. زیاد درک نمیکردم اما کاری هم نمیتونستم بکنم همین که مجبورش کرده بودم به خاطر من عمل کنه خیلی بود نمیتونستم مجبورش کنم مادر مریضش و بزاره پیش من که لااقل با دیدن اون، من آروم بشم و داغ و دلنگرانی اون زن زیاد بشه این خودخواهی بود.
تنها....
مطالب مشابه :
رمان لالایی بیداری(1)
رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 349 - رمان لالایــی بیـداری aram-anid
رمان لالایـی بیـداری(2)
رمان لالایـی بیـداری(2) خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش
رمان لالایی بیداری(3)
رمان لالایی بیداری(3)-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من.
رمان لالایی بیداری(6)
رمان لالایی بیداری(6) در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند.
رمان لالایی بیداری 26
رمان لالایی بیداری 26. کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا
رمان لالایی بیداری 17
رمان لالایی بیداری 17. بدون کلام سری تکون داد. اومدم از کنارش آروم رد شم و برم تو خونه که با یه
رمان لالایی بیداری 24
رمان لالایی بیداری 24. از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی
لالایی بیداری..
دنیای رمان - لالایی بیداری - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
رمان لالایی بیداری 25
رمان لالایی بیداری 25-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست. سری تکون داد و آهی کشید و
رمان لالایی بیداری قسمت اخر
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری قسمت اخر - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو
برچسب :
رمان لالایی بیداری