نیما به قول مسعود؛ نوشته ای از مسعود بهنود درباره نیما
متن پیش رو از آن مسعود بهنود بزرگ است. در بزرگی این آدم در مقام نویسندگی شکی نیست و این جلمات من به نظر احمقانه و متملقانه می آیند. اما وقتی داستان نیما یوشیج را از زبان او و قلم پر کرشمه اش شنیدم واقعا به آن معترف شدم. متن پیش رو را مسعود بهنود برای مجله شهروند امروز نوشته که در پایین آورده ام. بیش از آنکه در داستان غرق شوید به بافت جملات دقت کنید. صفت هایی که در انتهای جملات آمده اند و علاوه بر حس بالایی که منتقل می کنند به نوعی تاکید بیشتری ایجاد کرده اند. زبان بهنود را شاید بتوان یکی از سهل و ممتنع ترین زبان های امروزی دانست که نوعی رجعت به گذشته دارند و فارغ از گلشیری ها و دولت آبادی ها نوعی گذشته در حالند. شاید حتی باید بگویم که این زبان، آن چیزی است که دولت آبادی در کتاب ناموفق سلوک می خواست به آن برسد اما به طور کوششی و البته که نتیجه نگرفت. نکته دیگر نزدیکی و هم واحدی متن و زبان و بیان است که از استادی های استاد است!
<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
ياد بعضي نفرات
مسعود بهنود
صحنه اول [تابستان 1298]
قهوهخانهاي در پاييندست كجور، روي تختي نشسته سه جوان، چاي است و جواني و گپ و گفت، با گالش و پاپيچ، هر كدام كمان و چوب سربلندي و گزليكي در دست. وسط لودگي و هزالي آنهاست كه قزاق محمدرضابيك وارد ميشود با چكمه و شوشكه بر كمر، يك موزر روسي هم حمايل كرده، جوانها پچپچي ميكنند. قزاق دو تا همراه هم دارد كه يكي از آنها اسبها را دم قهوهخانه مواظب است. صداي شيهه اسب ميپيچد در گوش غروب كوه. جوانها باز پچپچ ميكنند. قزاق دارد چاي مينوشد كه برايش قهوهچي آورده، هم در آن حال نگاهش دور قهوهخانه در گردش. و همچنان كه سبيل چايخوردهاش را با فشار لب خشك ميكند، ابرو بالا انداخته و مغرور، از قهوهخانهدار ميپرسد:
- سنازاد، چه خبر هست دور و برها [صدايش را پايين ميآورد، با اشاره گوشه چشم به جوانها] اينها كيانند.
قهوهخانهدار، كمي شرمنده انگار تقصيري كرده كه اين افراد را به حضور آدمهاي محترمي مانند محمدرضابيك راه داده، توضيح ميدهد:
- آن بلندبالا اولاد نرگسنساست، از آنور كوه آمده، پهلوش اولاد حيدر پهلوانه از زنگوله. اما آن يكي آقاعلي فرزندان اسفنديار خاني...
- همان كه ميگن حرف نميزند الا سر بالا
قهوهخانهدار شانهاي بالا مياندازد، يعني كه والله چه عرض كنم. اما قزاق قصد زير پاكشي دارد:
- سرش هم خرابه. درشت هم ميگهُ. همين روزا گفته ميخواد ياغي حكومتي شه. گفته برم گوراب زرمخ پيش ميرزاي جنگلي...شنيدين [اين آخري را ميپرسد]
آخر اين صحنه به آرامي اولش نيست. قزاق نازنده به قد بلندش و شايد هم به موزرش، بالاخره با جوانها بند ميشود. اما زودتر از وي جوانها جنبيدهاند و همان زمان كه يله داده بود رو تخت و پك ميزد به وافور قهوهچي، موزرش را از كنار دستش رد كردند بيرون. تازه دو تا سيلاخوري همراهش را هم بيخبر بسته و كاشته بودند در انباري. بعد هم بياعتنا به محمدرضابيك كه با فهميدن ماجرا تعجب زده و حيران و سبيل آويخته، در گفتگو بودند كه حالا با او چه خواهند كرد. اين تصور را در دلش انداخته بودند كه سربازانش كشته شدهاند و حالا دارند با هم مشورت ميكنند بر سر عاقبت او، كه محمدرضابيك باشد. آيا ببرندش كت بسته به ماكنگا. قزاق با نگاه از سنازاد ميپرسد ماكنگا كجاست. و به بالا انداختن سر به او ميفهماند خيلي دور تازه بد جايي هم هست خدا نصيب نكند. بياعتنا به او گفتگوي جوانها بر سر اين است كه در ماكنگا با او چه بكنند. آقاعلي اسفنديارخاني، همان كه قزاق خبر داد كه ميخواد ياغي بشه، حالا اخم كرده و ژست فرمانده گرفته، و به عنوان مجازات اسير ظالم، مجازاتهايي تعيين ميكند كه محمدرضابيك معناي آنها را هم نميداند اما از شكلكهايي كه جوانها و هم سنازاد ميسازند، حدس ميزد شكنجههاي سختي است. هر كلمه در گوشش مانند گلولهاي صدا ميكند. هشت بار بزدارخاني... سيزده بار كوه گريان. كه جوانها معتقدند بعد از دو بار ديگرش چيزي از قزاق نميماند... پلنگلو...اولاد نرگس ميزند پشت دستش يا علي. و علي را آن قدر ميكشد كه بند دل محمدرضابيك باز ميشود... سنازاد پشت لب ميگزد كه خان رحم كن به زن و بچهاش، محمدرضابيك آدم بدي نيست. قزاق كه كيف وافور از سرش پريده خودش هم با نگاه ملتمس همين را پي ميگيرد، اما آقا علي نهيب ميزند كه اين را نميدانيد چه ظلمها كرده، خون رعيت مكيده... چهارگز هم نيست راه افتاده كه من گرسيوزم... تو گرسيوزي. اين را توي صورت محمدرضابيك ميپرسد. قزاق بيسواد به التماس كه: غلط كردم گفته باشم. من من به سرخان دو گز، چه رسد به سي گز.
كه ديگر جاي ماندن نيست و جوانان ميزنند از قهوهخانه بيرون كه قهقهه و ريسههايشان را به جنگل شبزده بسپارند.
صحنه وقتي پايان ميگيرد كه صبح شده است، محمدرضابيك قزاق در كنج طويله قهوهخانه بيدار شود، سيلاخوريهايش هم چشم به او دوختهاند، جوانها رفتهاند و او مانده با بدنامي اين ماجرا كه حالا قصهاش در همه كوهها ميپيچد. پس با رهنمايي سنازاد قهوهچي ميروند به يوش. شكايت به اسفنديارخاني، به نقول خودشان.
آقاي اسفندياري چندي است با اين شيطنتها آشناست. از سنازاده قهوهچي ميپرسد كدامشان بودند. نيما، لادبن، آيدين... و اول از همه ظنش به نيما ميرود. پس نهيبي ميزند از دور، و قزاقها را به توشه راهي و انعامي مرخص ميكند و خودش ميرود سراغ پسر كه هر وقت در خانه است يا دارد در كتابچهاش چيزي مينويسد يا ني ميزند. اما وقتي از اين در بيرون ميرود، معلوم نيست در كلهاش چيست كه ياغي ميشوي نه؟
- چطوره بابا برم شهر، اصلا شهري بشم.
- من كه از خدا ميخوام ولي شهري گمان نكنم بشي. برو اما كار دست خودت و من ندهيها. من ناي در افتادن با شهريان ندارم. خب برو. اسبت را چه كنم. هيچي برات نگه ميدارم.
و اين نيماي يوش است كه سرانجام وازنا را پشت سر گذاشت و راهي شهر شد. شهر كجا بود، تهران. هر كه خيالي در سر داشت هواي تهرانش بود. و هرچه فتنه در سر تهران بود كه ده دوازده سالي بعد گرفتن آزادي و فراري دادن شاه مستبد داشت ميان آزادي و فقر دست و پايي ميزد. آزادي امانش را گرفته بود بي آن كه هوايش از سرها به در شده باشد. و سربداران فراوان بودند: ميرزاكوچكخان در گيلان، دكتر حشمت در لاهيجان، سردار فاتح در مازندران، كلنل پسيان در خراسان، مدرس در تهران، شيخ محمد خياباني در تبريز،فرخي يزدي و دكتر اراني در برلين، حيدر عمواوغلي در بادكوبه، و نصرتالدوله در لندن، سيدضياالدين در يزد. حكايتشان درازترست، سياهه نامشان بلندتر. اسفنديارخان ميگفت به عده درختهاي مازندرانند.
چندان كه روزگار بگذشت، بعضي به تهران نرسيده تن رها كردند، برخي تهران ديده و دستي به قدرت رسانده تسليم شدند، و در اين گونهگوني سرنوشتها، دكتر حشمت اطمينان كرد و امان گرفت و بر دار شد. ميرزا تنها ماند و خيانت شد و گردنش بريده شد، اما تا بدان جا برسد امان داد به حيدرخان و حيدرخان در امان او كشته شد. كلنل تيرباران شد و سر جدا. شيخ محمد معلوم نشد چه شد، جنازهاش بر نردباني درتبريز به گردش شد. و از ميان خيل اميدواران ياغي، چنين حكايت كند تاريخ كه يكي، مازندراني مردي، بر تخت رسيد و ديگر اميدواران به اطاعتش فراخوانده شدند. و از آن پس بود كه مدرس در زندان كاشمر، دكتر اراني، تيمورتاش و فرخي - كه به امان وزير دربار آمده بود - در زندان قصر، نصرتالدوله و مدرس در زندان كاشمر، و هر جا فتاده بيني، تا گردونه زمان بگذرد. و گذشت. و آن كه پيروز و نشسته بر تخت مينمود نيز از همان راه رفت. اما آقاعلي...
صحنه دوم [بهار 1324]
در قطار ساري به تهران، در ايستگاه شاهي ابراهيم گلستان كه چند شماره روزنامه از آب گذشته ورگر وابسته به اتحاديههاي كارگري انگلستان زير بغل دارد، با آخرين كتاب قصه فاكنر و يك دوربين هم مانند هميشه به گردن، در فاصله سركشي به حوزههاي حزب توده، با صادق هدايت، بزرگ علوي و پرويز ناتل خانلري برخورد ميكند كه از تعطيلات برميگردند. آن سه به سن و سال بزرگترند و گلستان جوان و پرشور. در همان لحظات اول آقابزرگ خبر ميدهد از اتمام تدارك كنگره نويسندگان، و اين كه كارت دعوت گلستان به خانه وي در تهران فرستاده [يا به نشاني روزنامه حزب] و اصرار دارد كه نويسنده جوان براي شركت در كنگره حتما برود. هدايت مخالف است «بابا ولش كن. اين جا داره كار جدي ميكنه. شايد جدش كمكش كرد و مازندرانيها را كمونيست كرد» [اشاره به سيادت ابراهيم گلستان]... صداي شليك خنده در كوپه.
صحنه سوم [تير 1325]
صف دراز استادان بزرگ و صاحبنام، برخي چند باري وزير مانند علي اصغرخان حكمت و ملكالشعرا بهار، برخي استاد و قلندر مانند همايي برخي اهل رياست مانند بديعالزمان فروزانفر، پير و جوان، متحجر و نوگرا، در كنگره نويسندگان جمعاند. صدا ميكنند آقاي علي نوري اسفندياري متخلص به نيمايوشيج. و نيما كمي هراسان و آشفتهمو، سرش برقزنان، جمجمهاي كه انگار پوست بر آن تنگ است و استخوان از همه جايش زده بيرون داغ، ميرود پشت ميكروفن. در اندازه جمع چيزي، جديتر از اين آدمها نديده. ميخواند. ناگهان برق قطع ميشود. نگاه نيما در تاريكي دنبال كسي ميگردد. انگار يك نفر در آب دارد ميسپارد جان.
ابراهيم گلستان گرچه به حرف هدايت گوش كرد و كار حزبي را واننهاد براي شركت در كنگره نويسندگان، اما خودش را براي تماشا رساند و شاهد است كه چاره نيست. برق ووكس [خانه فرهنگي شوروي، در خيابان كاخ آن روز] رفته و تا چراغ زنبوري بياورند نميتوان مردم را منتظر گذاشت. شمع ميگذارند. نور شمع در هواي گرم سالن پخش ميشود. صحنهاي مناسب براي برداشت فيلمي. در آن همهمه، مازندرانيمرد با جمجمه بزرگ ميخواند:اي آدمها. توجهش نيست كه استادان عروض و قافيه چطور به هم نگاههاي سخرهآميز مياندازند. اگر هم هست باكش نيست.
صحنه چهارم [تابستان 1328]
چهارراه حسابي درست سر نبش، خانه كاهگلي سيد ريش [نامي كه هدايت به سيد ابوالقاسم انجوي شيرازي داده است]. سيد و مادرش در آن جا ساكناند، تابستانها گاه صادقخان هدايت و تبعه، گاه رضا ديوونه [محجوبي] و ديگران. پاتوقي است. غروب نشده، گلنمي زدهاند به ايوان، آبي دادهاند به نسترنها، كمكمك بوي پيچ امينالدوله برميخيزد. صادقخان روزنامهاي پهن كرده روي تخت و دارد با حوصله سبزي خوردن پاك ميكند. كنار دستش كاسهاي حلبي از آب مقصودبك پر كرده خنگ، برگهاي مرزه و پونه را به احترام صاف ميكند و به آب كاسه ميسپارد. تربچهها، نوك كارد توجهي ميبرند تا قاچي به گونهشان انداخته شود. صادقخان انگار به هر نوك كارد، عذري ميخواهد از تربچه نو دميده. سيد خودش از غيلوله بعد ناهار برخاسته، حصيرها را بالا زده، حالا دارد زنبوري را كوك ميكند، سوزن ميزند براي دو سه ساعتي ديگر كه هوا سياهي زند. رضا ديوونه از همان روي تخت كه رويش ولو شده بود مادر سيد را ندا ميدهد كه گشنهام. و همان طور كه طاقباز افتاده به صادقخان خبر ميدهد كه طوقي دمطلا. صادقخان قربان صدقه كبوتري ميرود كه در هواست و لاي درختان بلند چرخ ميزند. رضا ميافتد به خواندن. و در همين موقع صدايي از ديوار سرك ميكشد: سيد... سيد... سيد... و سيد همان طور كه بلند با زنبوري ور ميرود به فريادي كه تا سرچهار راه شنيده ميشود پاسخ ميدهد: بفرماييد بعله كه هستيم. تشريف هم داريم.
شرف حضور بفرماييد اگر شرف داريد. و براي مادر كه پرسيده كيه، توضيح ميدهد آقانيماست. و رو به صادقخان: دعاتون مستجاب شد، نقل شب چلهتون رسيد. آقا كجا تشريف داشتيد. و اين را بيرون ميگويد به نيما كه هنوز به خانه نرسيده. كه ميرسد. رضا با فغان مرغ آمينتم خوشامد ميگويد و صادقخان با نگاهي به چيزي كه در دست نيماست ميگويد قوري اخته از كجا رسيده. چشمها به سمت نيما برميگردد. قوري لولهشكستهاي دست اوست. صادقخان گفته اخته، اما نيما فوري اصلاح ميكند نه خير، براي ختنه آوردهام. و دست ميكند درجيب و لوله قوري را بيرون ميآورد، با يك پنج ريالي. لحظاتي بعد كشف ميشود عاليه خانم از نيما خواسته تكاني بخورد. به هواي بندزدن قوري هم شده سري به تجريش بزند. و او آمده است. سيد انگار كه منتظر بوده است قوري و لوله و پنج ريالي را از نيما ميگيرد، همچنان كه وي را جا ميدهد از رف آشپزخانه يك قوري سالم در روزنامه ميپيچد دوسهلا و ميگذارد دم دست بالاي كنتور برق. حالا بساط عيش جورست. رضا ديوونه ميخواند گاهي بساط عيش خودش جور ميشود. بابا جان. گاهي به صد مقدمه ناجور ميشود. بابا جان
شبهايي چنين، نه بسيارند. تهران دل خوش بار ندارد. هر روز بزرگتر ميشود. هر روز ماشينها بيشتر. هر روز باغها كوچكتر. دل كوهستانياش دارد از خشكياش ميتركد. چون دل ياران كه در هجران ياران. با خود ميخواند داروك كي ميرسد باران.
خانه تازهساز در زمين وقفي به همت عاليهخانم با وام معلمان بالا رفته، هنوز بوي گچ از آن به مشام ميآيد ديوارها رنگ نكرده سفيد.
صحنه پنجم [پاييز 1332]
حالا گرمي خانه شراگيم است. همان نام كه ميخواست بر او نهاده. پسرم. حالا مدرسهاي شده و تابستانها راهي يوش. اما در شهر خبرهايي است. با رسيدن شراگيم، خبرهاي ديگر هم رسيده. و آن جوانهايي هستند كه زبانش را فهم ميكنند. گرچه رفتهاند، بعضي نفرات كه او را ميشناختند، آقاي اعتصام مدير نوبهار، آقاي رشديه. صادقخان هدايت. و بعضي رفتهاند به تبعيد. مثل آقابزرگ و آقاي نوشين، طبري هم. اما جايشان آمدهاند جوانان، بيشتري تودهاي. مرتضي كيوان، احمد شاملو، سايه، سياوش كسرايي، فريدون توللي، اخوان، گلستان، آلاحمد... گرچه عاليهخانم از اين شاعران دلخوش نيست و چندان پذيرايشان نه اينها از نگاهشان پيداست مانلي را مسخره نميكنند. با صداي خشك واژههايش آشناست. راز دلمردگيش را ميدانند. گاه گاهي ميان شعر، نيما براي جوانان قصههايي از نسل اول چپهاي مازندراني ميگويد كه لنين را هم درك كرده بودند. ياغيهاي سرخ، شوري انداختهاند در دلي كه هنوز اهلي شهر نشده است. اما از همين سوراخ گزيده ميشود وقتي خبرش ميكنند كه برو يوش كودتا شده است.
پايان دو سه ماه دربهدري، مامور ترسي، كتاب سوزاني و دلهره كه پيرمرد تاب آن ندارد. و زندان فرمانداري نظامي، و غضب اخوان كه سرود مرا لو پيشوا شعر نو داد. و سرانجام تشبثهاي عاليهخانم و نامهاي كه به اردشير پسر زاهدي رسيد كار خود كرد. به خانه برگشت. اما همه جوانها، ياغيهاي سرخ پنهانند، يا در زندانند. خبر از راديو پخش ميشود. مرتضي كيوان، ياغي اصلكاري را تيرباران كردهاند. به نظرش اول شوخي ميرسد. از همان بلوفهاي قهوهخانهاي. اما ساعتي بعدست كه صداي هقهقش عاليهخانم و شراگيم را نگران ميكند. گريهاي بيامان. انگار گير كرده در دهانه ناوداني، ناگه رها شده.هايهاي. انگار با پدر گفتگو ميكند.
ول كنيد اسب مرا
راه توشه سفرم را نمد زينم را
و مرا هرزه درآ،
كه خيالي سركش
به در خانه كشانده است مرا
...
وين زمان فكرم اين است كه در خون برادرهايم
- ناروا در خون پيچان
بيگنه غلتان در خون -
دل فولادم را زنگ كند ديگرگون
صحنه ششم [پاييز 1334 -5]
خانمي جاافتاده و خانمي جوان در بامداد روزي آفتابي رفتهاند ميدان تجريش براي خريد عمده خانه. در راه چون دو همسايه ايراني با هم درددل دارند. خانم جوانتر زيباييشناس، استاد دانشگاه و خوشدك و پز، شاد و سرحال؛ خانم ديگر، موقر و زجركشيده، از خانوادهاي با ريشه و صاحبنسب، از زندگي نهچندان راضي. در خانه اولي ادب و سياست جاري است و گفتگوهاي تند درباره همه مسائل جدي عالم. در خانه دوم اگر گفتگويي هست درباب فرزند نوجوان است و مصائب بزرگ كردن پسري قوي و درشت استخوان كه گاهي با بچه تهرانيهاي پر فيس و افاده نميسازد، پسر سرهنگها، بچه تاجرها و سرمايهداران. در اين خانه گفتگويي زيادي بين زن و شوهر نيست. آقا نشسته ساكت معمولا كنار بساطش، لاي پوستيني، همواره سيگاري برلب و بر كاغذهاي داخل سيگار هما، چيزهايي مينويسد كه همسرش شنواي و خريدار آن نيست. اما در خانه اول كه معمولا مرد خانه با مسائل جامعه و جهان درگيرست، خانم استاد دانشگاه اولين شنونده مقالات تند و تيزي است كه ديرگاهان نوشته ميشود. و همينهاست موضوع گپ آن روز در راه بازار تجريش، شكايت از روزگار كه سخت ميگيرد. خانه اول با دو حقوق بخور و نمير بازنشستگي، نميگردد. مرد هم كه توجهي نشان نميدهد، نه براي كار در شركتي و نه براي فروش زمينهاي موروثي كه دارد در كوهپايههاي نور.
در ميدان تجريش مردي معركه گرفته و انتري هم به زنجير دارد، سيني هم پاره ميكند، زن جوان اهل ادبيات و هنرشناس كنجكاو است به ايستادن و ديدن، اما بايد رعايت همراه و همسايه را كرد كه نگران است مبادا پسر زود از مدرسه برگردد و غذا آماده نباشد. حاجي قريشي درست همان طور كه وعده داده بود پياز سفيد خوي آورده است.
حاصل درددل دو زن، دو سه روزي بعد رخ مينمايد. باز آفتاب خود را پهن كرده روي شاخههاي خزان زده، باز مرد خانه اول زده بيرون به معلمي و يا به دويدن پي تكميل كتابي و مقالهاي، اما مرد پير خانه اول همچنان نشسته روي تخته پوست. در ايوان هر دو خانه، پيازها كه زنها خريدند و دو مرد ميداني بر سر گرفته آوردند، پهن شده است. بويشان ناخوشايند مرد است اما چارهاش نيست. همان جاست كه آقا نيما از خانم سيمين ميخواهد كه به او ياد بدهد چطور عاليه را خوشحال كند.
- آقا نيما شما ماشالله شاعريد بلديد. همين قدر كه هديهاي برايش بخريد. دستت درد نكند. از زحمتهايش، از ستمي كه به او ميرود.
- هديه چي بخرم.
- عطري، ادكلني، لباسي، كفشي.
- آخر من از كجا بلدم. مال خودم را هم عاليه ميخرد از تعاوني.
- خب باشد ميوه خوشبويي، سيب قندكي، نارنگي درشتي. بهانهاي باشد كه بهش بگوييد عاليه باز خاطرم به تو بود.
آقا نيما با همان نجابت در حالي كه لبخند كمرنگ زيركانه هم گوشه لبش ظاهر شده ميگويد: خانم اختيار داريد من خيلي قدر عاليه را ميدانم. اگر او نبود كه ما هم نبوديم... نه نان تازه صبح بود كه شراگيم بخورد برود مدرسه. نه بوي پياز...
سيمين خانم متوجه طعنه هست و نگران كه مبادا شنيده شود از آشپزخانه. پس دوباره اصرار ميكند حالا شما اگر گاهي چيزي بخريد محبتي نشان بدهيد خيلي خوب است و جبران ناراحتيها را ميكند. گاهي نياز هست به گفتن حرفهاي واضح.
- چشم، همين كار را ميكنم، چشم، مطاع
و سيمين خانم دانشور كه راوي اين قصه و خلوت است، چه خوب تصوير كرده نقش پيرمرد را.
فردايش نيما كه رفته بود بيرون باز آمده است با پاكتي، در آن چند دانه پياز.
- بيا عاليه اين را خريدم كه بداني قدر زحماتت را ميدانم... متشكرم از تو عاليه.
و زن شگفتزده نگاهي به او مياندازد و نگاهي به درون پاكت: مگه نميبيني چندين من پياز خريدهام، خودت گفتي بويش محله را برداشته، باز رفتي پياز خريدي چرا.
- سيمين خانم گفت.
و در اين لحظه نگاهش همان است كه وقتي سي و چندي قبل در قهوهخانه نور موقع محاكمه محمدرضابيك. به همان شيطنت.
صحنه هفتم [زمستان 1338]
نيما ميميرد. هدايت، هفت هشت سالي هست كه زندگي رها كرده، عبدالحسين نوشين و بزرگ علوي با كودتا از ايران رفتهاند. عبدالحسين نوشين و احسان طبري ياد آن دوست را چند ماهي بعد در نشريهاي در شوروي بزرگ ميدارند. خانلري بهانه ميآورد كه در آن زمان به فرنگ بود. در اين ميان رهروانش هستند كه داغدارند. آنها هم دستشان به جايي بند نه. وصيت كرده است در يوش دفن شود. اما كيست كه اسب او زين كند. در امامزاده عبدالله دفن ميشود. از آگهيهاي مطنطن. گارد احترام، تشريفات رسمي مسجد سپهسالار، ختم مجلس مجد يا ارك خبري نيست. اما ماندگاري نيما و شعرش اينها نيست. بعد از دو بار ريزش برف خبر زبان به زبان گشته است در شهر، دو روز بعد كيهان دو سه خطي مينويسد. پيروانش چند روز بعد در مجلات هفتگي يادي از وي ميكنند. مجلاتي كه پرند از شرح زندگي هنرپيشگان، و حوادثي مانند مرگ از آن خبر ميرساند.
دكتر محسن هشترودي در دانشگاه پيشنهاد ميدهد كه در باشگاه مجلسي گذاشته شود. اما نميشود. نيما يوشيج بي آن كه خود بداند ميماند. بي آن كه سعي كند ميماند. بي آن كه اصلا باورش باشد ميماند. و اين پاداش زمان است به راستگويان. به آنها كه بزرگيشان اگر هم با انكار خلائق همراه شود، باز به اضعاف مضاعف نزد تاريخ است. كه نيما خود گفت آن كه غربال دارد از پشت سر ميآيد.
صحنه آخر
انگار طرح كمرنگ فيلمي را نوشتم كه بايد روزي روزگاري ساخته آيد. تا بدانند آنها كه ميآيند. بدانند چگونه مردي بود نيما، اسبش را رها كرد از وازنا دل كند و دل فولادش را اما نگذاشت شهر زنگ بزند. نگذاشت زنگار ببندد. اصالتش را گم نكرد. اصلش را گم نكرد. خوب ميدانست كه اگر لحظهاي از تمسخرشان دست بردارد، باسمهها او را ميخورند. باسمهها به او ميخندند. و چنين خلوص و اعتمادي ميطلبد تا آدمي حافظانه، و هم چنان سعدي، كلمه را اعتبار بخشد. بر دوش واژه بار بگذارد. بار بار بارها بگذارد. غمش را به سادهترين واژه بسپارد. تصويرش جان بگيرد.
به زنم گفتم
عاليه بگشا در
پدرم آمده است
استاده است
سادهتر از اين نميتوان. اما هنوزش بي چانه پيچيده، بيبغض در گلو نميتوان خواند. حالا هي با تف كلمات لطيف به هم بچسبان و رج بزن. در بحر هزف مكسور، يا چه فرق ميكند در بيوزني و بيقافيگي. گره اين جا نيست جانم. گره جايش دگرست. نميشنوي چون سوز نداري. درد نداري. پيرمرد از همان دم كه وازنا را پشت سر گذاشت، گفت شهري نميشوم و نشد. نه كه نشد. به ريش اين شهريهاي بيهويت هم خنديد. چرا نخندد. متر شد. الگو شد. چرا نشود. دارد پنجاه سال ميشود. هر روز بزرگتر شده. شد متر و اندازه مدرنيته. كسر شأن شد نشناختن نيما و خوش نيامدن از شعر او. نخواندند و بزرگشان داشتند.
سيمين خانم راوي صادق و دانا در روايت صحنه ششم، آن جا كه عاليه خانم ميآيد و ميپرسد چرا به نيما توصيه كردي پياز بخرد كه اين همه داريم، ميگويد [هم به ما و هم به زندهيادش عاليه خانم] «يك دهن كجي كرده به اداهاي بورژوايي، خواسته هم مرا دست بيندازد، و هم شما را»
و باز حكايت از سيمين خانم است كه وقتي دكتر خانلري وزير فرهنگ ميشود همان جا كه نيما بازنشسته دونپايهاش بود، ميگويد «سيمين خانم اين ناتلخان شاعرست. نكند يك مرتبه بفرستد مرا بگيرند كه چرا مصرعهاي شعر را كوتاه و بلند كردهام.»
و اين همان رندي است كه گاه نخبگان هم درش نمييافتند، كساني مانند هدايت و صبحي و نوشين هم دستش ميانداختند و فهم نميكردند راز نگاهش را. كه از شدت سادگي فريبنده بود. حتي همان كه نوشت چشم ما بود، راز كلامش را نشنيد و جدي گرفت و پخش كرد كه نيما حاضر نشد گلستان عكسش را بگيرد چون فكر ميكرد او چون در شركت نفت كار ميكند، از سوي انگليسيها آمده. كه چنين نبود و به قول پزشكزاد «آل احمد خود با غربزدگياش، دايي جان ناپلئون ديگري بود»
و هنوزم قصه در يادست
وين سخن آويزه لب
«كه ميافروزد، كه ميسوزد»
چه كسي اين قصه را در دل مياندوزد؟
در شب سرد زمستاني
كوره خورشيد هم، چون كوره گرم چراغ من نميسوزد.
پس پيرمرد غريبگي از نگاه خود به جهان برنگرفت. به جد فرنگيمآب نشد. به سماجت برگي كه به شاخه ميچسبد، خودش ماند. چشمش به اصالتي ماند كه از آن دور شد. اما نبريد. در اين نگاه طنزآلود چيزي بود كه انگار ميدانست از ميان همه مدعيان كه به او خنديدند، تنها اوست كه ميماند. از ميان آنها هم كه نود سال پيش ياغي شدند، تنها نام و نشان اوست مانده. اوست پادشاه فتح، دست او به تختي رسيد كه ماندگارياش هست.
مطالب مشابه :
فرشته آی فرشته ( شعر طنزی از ناراحت الدوله، قمپز سابق !!! )
شما را به تفکر و تامل دعوت می در متن شعر، و در همان ابيات حاجي زمونه. بيا كارت
6 تکست آهنگ های امیر خلوت
امثال شما رو نميكنيم به چپ حساب / ما به خيابون دعوت حاجي / همه به كارت / مارم
قاق نانه زار دير
هر اوبه دان دعوت بـــوليور قـــرق
ادبیات معاصر نثر 1. صادق هدایت
در سال 1324 بر اساس دعوت ترجمه از متن آلبوم«از مرز انزوا» آلبوم نفيس كارت
چلوكباب زكي خان
به تصوير اينكه امير اسعد امروز عده اي را براي ناهار وعده گرفته و دعوت حاجي ميرزا زكي
نیما به قول مسعود؛ نوشته ای از مسعود بهنود درباره نیما
نکته دیگر نزدیکی و هم واحدی متن و زبان و و اين كه كارت دعوت حاجي قريشي درست
بیائید با هم عمره برویم 2 (مطالب جلسه ایران بخش اول )
ولي بدون كارت دعوت هم نيست و شما حاجي، باید قبلا خودت را براي اين مهماني متن سخنرانی و
اخبار همدان
دكتر حاجيبابايي انديشه دعوت كرد با ارائه كردن كارتهاي سوخت
شنیدنی از شهدا
او را در متن جرانهاي انقلاب كند .برادر حاجي بعد از شهادت .كارت دعوت حضرت
رمان دو نیمه سیب (جلد دوم) -قسمت4
بزرگ وکوچک کردن متن. خوشحال شدم ، كارت دعوت و از تو كيفم نه خانوم حاجي حسيني
برچسب :
متن كارت دعوت حاجي