تاوان بوسه های تو 13
آروم کلید و داخل
قفل چرخوندم فرنود داخل سان یا کلا در میدون دید من نبود ولی سر و صداهایی
از اتاق خودش به گوش می رسد قدم به قدم نزدیک شدم تقه ای به در بسته زدم در
سریع به روم باز شد و من متعجب اتاق و بر انداز می کردم مگه ممکن بود در
نصف روز این همه تغییر ؟ ؟
دور
خودم می چرخیدم و هر لحظه هاج و واج تر از قبل فرنود و برانداز می کردم تک
تک اجزای صورتش از خوش حالی در حال متلاشی شدن بود تخت خودش و هیچ وسیله
دیگه ای دیده نمی شد فقط یک کمد بچه کرم نارنجی که آکنده از عروسکهای مختلف
بود و سگ پشمالوی بزرگی که روی سقف کمد بود کامیون بزرگی که کنار اتاق
خودنمایی می کرد اگه در هر شرایط دیگه ای بودم خنده ام می گرفت ! !
تخت
بچگانه نارنجی رنگی که 4.5 عروسک بالاش آویزون بود حتی کالسکه و روروک هم
داخل اتاق بود در کمد و باز کردم لباسهای ریز و درشت یک نوزاد حتی برای بعد
نوزادیش با ناباوری فرنود و برانداز کردم نام نامه روی هوا تکون داد و گفت
: براش اسمم انتخاب کردم ! !
با
لبهای لرزونی خواستم چیزی و ادا کنم که نتونستم حال زارم مشخص بود کمکم
کرد روی مبل چرم نارنجی رنگی که گوشه اتاق بود بشینم و به دنبالش راهی
آشپزخونه شد کنار مبل زانو زد و لیوان آب قند و به سمتم گرفت تا ذره ذره به
خوردم نداد بلند نشد چرخی داخل اتاق زد و شروع کرد عروسکهایی که داخل کمد
جا نمی شدند رو چیدن ! ! !
ساکت
نگاهش می کردم درد دل و کمرم هر لحظه شدت می گرفت به خودم لعنت می فرستادم
ای کاش هیچ وقت بهش اجازه نمی دادم بهم نزدیک بشه ...ای کاش هیچ وقت به
عقب افتادن یک عادت زنانه شک نمی کردم و راهی آزماتیشگاه نمی شدم...ای کاش
هیچ وقت به خونه نمی رفتم تا الان با فواد روبه رو بشم ...لبهای لرزونم و
به زحمت تکون دادم و گفتم : فواد اینجا بود ! ! !
فرنود
: آره خودم باهاش تماس گرفتم بیاد کمکم ...فکر نکنی از گناهش گذشتم
...خواستم این طور بهش بفهمونم پاش و از زندگیم بکشه بیرون ! !
چی می شنیدم فرنود ؟ ؟ من و هم بخشی از زندگیش محسوب می کرد ؟ ؟ ؟
به سمتم برگشت و گفت : چیزی گفت ؟ ؟
-نه اصلا ! !
دوباره با چهره خندونی به ستم برگشت و گفت : برای اسم که فکری نکردی ؟ ؟
به
تنها چیزی که فکر نمی کردم ...سرم و به چپ و راست تکون دادم همونطور که
موش سفیدی که دم و پوزه صورتی رنگی و داشت به ستم می گرفت گفت : آرشام
چطوره ؟ ؟
-فرنود ؟
باز
دوباره کنارم زانو زد این همه مهربونی و کجا قایم کرده بود که حالا همه رو
به یکباره رو می کرد لبهامو تر کردم و گفتم : این بچه تازه یک ماهه می شه
...ممکنه..
میون کلامم پرید و گفت : هیچ امکانی وجود نداره این بچه سالم به دنیا میاد ! ! !
دوباره به سمت پنجره رفت نگاهم به سمت پرده اش کشیده شد پرده عروسکی خوش رنگی که با پرده سابق عوض شده بود ! !
فکری کرد و گفت : یه پرستار واست می گیرم که کارهای خونه رو هم بکنه...آروم گفت : تو فقط مواظب بچه باش ! !
برای لحظه ای از خودم بیزا شدم اون من و فقط به خاطر بچه اش می خواست...فقط چون مادر بچه اش بودم به عنوان یک مادر نه یک همسر ! ! !
شالم و از سرم کشیدم و گفتم : من نیازی به پرستار ندارم ! !
تکیه اش و به دیوار داد و گفت : تو چرا به من نگفتی ؟ ؟
ساکت نگاهش کردم که با بدبینی نگاهم کرد و گفت : نکنه می خواستی سقطش کنی ؟ ؟
-فرنود ؟ ؟
دستی لابه لای موهاش فرو برد و گفت : یغما اگه بلایی سر این بچه بیاد هیچ وقت نمی بخشمت ! !
با التماس نگاهش کردم تکیه اش و از دیوار گرفت و گفت : شیر فهم ؟ ؟
سرام ناخودَآگاه تکون خورد..انگار که تلو تلو می کرد !
-فقط ؟ ؟
برگشت و مشتاق نگاهم کرد : دوس ندارم مادر بچه ای باشم که پدرش یه خیانتکاره ! !
با صدای بلندی گفت : خیانت نکردم ! !
جا
خوردم از حرفش نه از ولوم صداش ولی ظاهرا خلاف این و فکر می کرد چون خودش و
با عجله بهم رسوند و گفت : دست خودم نبود ! ! تو که نترسیدی ؟ ؟
-دروغ می گی ! !
سعی کرد خودش و کنترل کنه چند نفس عمیق پیاپی کشید و گفت : پدرم یه خیانتکار بود به مادرم ولی من نبودم...نیستم...! !
-چطور ازم می خوای باور کنم ؟ ؟
در
حالی که طول اتاق و طی می کرد گفت : د اگه خیانت می کردم که ..که سمت تو
نمی یومدم...اگه اهل خیانت بودم که این بچه وجود نداشت ! !
آره
من قبل از تو با هزار نفر رابطه داشتم...بعضیاش آنچنانی هم بود...اما بعدش
هر کاری کردم نشد...باور کن خواستم ولی نشد تربیتم به خواسته ام غلبه کرد !
! !
انگار
دیگه هیچی نمی شنیدم بی هیچ حرفی راهی اتاق دیگه شدم آروم روی تخت دراز
کشیدم اگه حالا که همه چیز در حال درست شدن بود با یک تلنگر خراب می شد
...اگه بلایی...نه زبونم و گاز گرفتم...خدایا می دونم هر کاری یه حکمتی
داره ولی مرگ این بچه ...خواهش می کنم اون و بهم ببخش ! !
هر
چند حالا هم همه چیز خوب پیش نمی رفت فرنود خیانت رو فقط تو رختخواب می
دید...ولی قرار گذاشتم با شیدا...رقصیدن با سلاله ...جواب دادن به تلفن
شمیم...همه و همه برای من خیانت محسوب می شد ولی خوب تا همین جا هم جای
شکرش باقی بود ! !
اتاق نیمه تاریک بود فرنود تو چارچوب ظاهر شد و آروم گفت : بیام ؟ ؟
-بیا ! !
آروم کنارم دراز کشید لحظاتی طاق باز و بعد به پهلو چخید دستش و روی دلم لغزوند و گفت : قبلا لمسش کرده بودم...بی خبر ! !
تنها سری تکون دادم سرش و آروم دلم گذاشت و آروم گفت : پسر خوبی باش ! !
دستم بی اختیار به سمت موهای فرنود رفت در حالی که نوازشش می کردم گفتم : شاید دختر باشه ! !
لجوجانه گفت : نه پسره ..انشاا..بعدیا دخترند ! !
خنده ام گرفته بود قرار بود یک جین بچه داشته باشم ؟ بعدی ها ؟ ؟
-یکی کافیه ! !
فرنود : نه برای اینکه حوصله پسرمون سر نره دوتا خواهر و یک برادر نیاز داره ! !
یا خدا چهار تا بچه ؟ ؟ وحشتناک بود مثل یک کابوس ..چهار بچه روتصور می کردم که اطرافم ونگ و وونگ می کردند ! !
فرنود :سونوگرافی چند بعدی هم بریم مشخص نیست ؟ ؟
-نه خیلی زوده ! !
در حالی که دلم و نوازش می کرد گفت : چیزی نیاز نداری ؟ ؟
-نه ! !
فرنود : خسته ای ؟ ؟
خواستم
حرفی بزم که با احساس خیسی لباسم مو به تنم راست شد فرنود پشت سر هم حرف
می زد و من تنها حرکت لبهاشو می دیدم هیچ صدایی به گوشم نمی رسید جز فریاد
بلند خودم که فرنود و صدا زدم و دیگه هیچ
فقط صدای بچه تو
گوشم ونگ می زد خودم و برانداز کردم لباس سبز بیمارستان تنم بود بچه به بغل
بچه ای که جیغ می کشید و هنجره اش مشخص بود ونگ ونگ می کرد فرنود مقابلم
ایستاده بود با دستهای خونی تا جایی که امکان داشت به هنجره ام فشار آوردم و
فریاد گوش خراشی کشیدم ! !
صدای
ونگ و ونگ بچه هر لحظه بلند بلند تر می شد اونقدر که آوای فریاد گوش خراشم
بینش گم شد انگار که از دالان طولانی گذشتم به یکباره سکوت برقرار شد نور
مهتابی رنگی چشمم و می زد پلک باز کردم اینجا کجا بود ؟ همه چیز به یکباره
از ذهنم گذشت مثل یک فیلم فرنود در حالی که با پای پیاده من و تو آغوشش
گرفته بود طول پیاده رو می دوید و ازم می خواست تا مواظب بچه اش باشم حتی
ازم نخواست مواظب خودم باشم ! !
هیجان زده روی تخت نیم خیز شده ام ؟ بچه ام ؟ ؟
مادر
به سمتم دوید و در حالی که قربان صدقه ام می رفت کمکم کرد تا دراز بکشم
سرم که به بالشت رسید دستم و روی شکمم لغزوندم ...لمسش نمی کردم...وجودش و
لمس نمی کردم با بغض به مادر که آروم آروم اشک می ریخت خیره شدم لبهامو به
زحمت تکون دادم و گفتم : بچه ام ؟ ؟
لبشو به دندون گرفت و گفت : استراحت کن...فعلا فقط به فکر خودت باش ...بعد چیزهای نامفهومی زیر لب تکرار کرد ! !
دوباره سعی کردم نیم خیز بشم اما مادر اجازه نداد دستاشو محکم تر گرفتم و گفتم : مامان بچه ام کجاست ؟
با
شنیدن کلمه بهشت بی اختیار اشکهام سرازیر شد مادر و به آغوش کشیدم و عطر
مادرانه اش و به مشامم کشیدم مادر در عوض دلداری دادنم با صدای بلندی اشک
می ریخت از خودم جداش کردم و با صدای لرزونی گفتم : فرنود ..فرنود کجاست ؟ ؟
مادر بی توجه به حرف من دستمالی خیس کرد و روی لبهای خشک شده ام کشید زیر لب زمزمه کردم : می دونه ؟ ؟
نگاه کوتاهی بهم کرد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد آروم دراز کشیدم و گفتم : الآن کجاست ؟ ؟
مادر
جوابی نداد با صدای بلندتری سوالمو تکرار کردم درد عجیبی تو دلم پیچید لبم
و به دندون گرفتم مادر بالای سرم ایستاد و در حالی که چتری هام و نوازش می
کرد گفت : تو از سرش خیلی زیادی عزیزم ! !
-الآن من و قاتل می دونه ؟ ؟
با غیض گفت : بی جا می کنه ! !
-چرا نمی گید کجاست ؟ حالش خوبه ؟ ؟
مادر : نگران خودت باش ! !
نفس
عمیقی کشیدم و پلکهام و روی هم گذاشتم مادر تمام روزی کنارم بود چندباری
هم پدر بهم سر زد سعی می کرد به روی خودش نیاره و دلداریم بده بر خلاف مادر
که خودش از من ماتم زده تر بود و بعضی مواقع احساس می کردم خودم باید
دلداریش بدم در این شرایط یکی و می خواستم خودم و دلداری بده ! !
فردای
اون روز ما بدون فرنود از بیمارستان خارج شدیم مادر می گفت درد کورتاژ از
درد زایمان بیشتره با این حال یا من خیلی پوست کلفت بودم یا حرف مادر صحیح
نبود درد داشتم ولی نه به اون شدتی که به قول مادر نتونم چشم باز کنم ! ! !
وقتی سوار شدیم رو به پدر گفتم : من و ببرید خونه ! !
مادر با غیض گفت : همین کار و می کنیم فکر کردی من می ذارم برگردی همون خونه ! !
سرم و به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و گفتم : منظورم خونه خودمه ! !
مادر : یغما این فکر و از سرت بیرون کن مگه اینکه از روی نعش من رد بشی ! !
-خدا نکنه ...ولی من می خوام خونه خودم ! !
مادر : لابد بری ور دل اون شوهر ...
پدر
میون کلامش اومد و اجازه نداد جمله اش و کامل کنه به سمت عقب برگشت و رو
به من گفت : عزیزم چند روزی پیش ما بمون بعد از چند روز قول می دم خودم برت
گردونم ! !
مادر : لازم نکرده این دفعه جنازه بچه مون و می فرسته ! !
-مامانم مقصر خودم بودم باور کنید فرنود بی گناه بود ! !
مادر : اینو باور کنم بی غیرتی و بی مسئولیتشی و چی ؟ ؟
پدر مادر و با صدای بلندی مخاطب قرار داد و گفت : بیتا اذیتش نکن ! !
-چی شده ؟ ؟
پدر : هیچی عزیزم تو فعلا استراحت کن ! !
صاف نشستم و با لبهای لرزونی گفتم : اتفاقی افتاده ؟ ؟
مادر : اتفاق بدتر از این که تو این دو روز یه سر بهت نزد ؟ ؟
خودم و ول دادم و در حالی که نگاهم و از پنجره بیرون می انداختم گفتم : شوکه شده ! !
مادر : آخه بچه ای که به دنیا نیومده مرده این قدر ماتم گرفتن نداره...منم راضی به مردنش نبودم ولی اون هنوز یه بچه نبود ! !
نفسم و فوت کردم و گفتم : فرنود عاشق بچه هاست ! !
مادر با صدای بلندی گفت : این قدر فرنود...فرنود نکن ! !
کلافه نگاهش کردم رو به پدر گفت : دیدی والا ؟ ؟ اصلا نگفت زنم مرده است یا زنده فقط بچه ! ! فهمید بچه مرده سر زد به بیابون ! !
با تحکم و نهایت احترام رو به مادر گفتم : احترامتون خیلی واجبه ولی اگه در مورد شوهرم درست صحبت نکنید مجبورم پیاده شم ! !
با
صدای بغض الودی گفت : من دلم واسه حروم شدن اون بچه نمی سوزه دلم واسه
حروم شدن تو کبابه ! پلکهام و روی هم گذاشتم و گفتم : من از زندگیم راضیم
با همه مشکلاتمم کنار میام ! !
مادر چشمهای اشکبارش و ازم گرفت و با علامت سرش پدر راهی شد ! !
مقابل
خونه یحیی به انتظارم ایستاده بود به محض پیاده شدنم به سمتم دوید و در
حالی که من و تو آغوشش مچاله می کرد گفت : گفتم دیگه نمی بینمت ! !
خودم و ازش جدا کردم و با صدای ضعیفی گفتم : بادمجون بم آفت نداره ! !
دستاشو دور شونه ام حلقه کرد و گفت : اگه مشکلی داری بغلت کنم ؟ ؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم : نه یه کم به خودم فشار بیارم می تونم ! !
یحیی : به خودت فشار نیار بذار بغلت کنم ..دستش و روی گونه ام کشید و گفت : تو که وزنی نداری ! !
-نه فقط کمکم کن ! !
با
کمک یحیی راهی ساخت شدم عمه شهلا و مادرجون به استقبالم اومدند و یک راست
به سمت اتاقم هدایتم کردند با کمک عمه شهلا روی تخت دراز کشیدم همگی به
بهانه استراحتم از اتاق خارج شدند ولی واقعیتش این بود که بیش از استراحت
به دلداری نیاز داشتم به یک همدم ! !
ای
کاش فرنود دلتنگی من مثلا مادر و بعد از سقط بچه یک ماهه اش به دوش می
کشید و عنوان همدمم و می گرفت...فرنود ؟ همدم؟ خیال باطل ! !
هنوز
پلکهام کامل روی هم نیافتاده بود که در با شتاب باز شد و شیفته مقابلم
ظاهر شد چند لحظه ساکت نگاهم کرد و بعد با شتاب خودش و تو بغلم انداخت کار
دنیا بر عکس شده بود اون اشک می ریخت و من دلداریش می دادم به زحمت از
آغوشم بیرونش کشیدم و گفتم : بسه دیگه ناسلامتی منم اون مریض بدحال ! !
اشکهاش و با انگتش گرفت و گفت : تو یغمایی همیشه ما سسست بودیم و تومحکم ! !
با غیض گفتم : از فولاد که نیستم...بابا منم آدم به خدا از جنس شمام ! !
بغضم
و فرونخوردم... اجازه دادم بشکنه... فروبریزه ...نباید بیش از این
بدعادتشون می کردم...شیفته شونه های لرزونم و گرفت و گفت : تو گریه کنی دلم
می ریزه جون یحیی گریه نکن ! !
دستاشو پس زدم و اشکام و با پشت دست گرفتم و گفتم : برو می خوام استراحت کنم ! !
نالید و گفت : خیلی نگرانت بودم ! !
-کورتاژ بود دیگه نگرانی نداشت ! !
باز
اشکاش سرازیر شدند نگاهش و به زمین دوخت و گفت : حالت خیلی بد بود می دونی
چند ساعت تو اتاق عمل بودی ؟ ؟ می دونی چه قدر خونریزت زیاد بود ! !
انگار
با تکرار این کلمات انرژیم تحلیل رفت فروریختم نه از این نابسامونی از این
بی کسی...من اینقدر حالم بد بود و فرنود رفته بود عذای بچه اش و بگیره ؟ ؟
انگار که تازه حرفهای مادر و لمس می کردم !
مگه من زنش نبودم ؟ ؟ بودم ...بودم...کمترین نسبتم باهاش همین بود...زنش بودم لعنتی...حتی صبر نکرده بود بپرسه مادر بچه زنده است ؟ ؟
از
سقط شدن بچه ای که بخشی از وجودم بود ناراحت بودم ولی خوب نبودش و به بودش
ترجیح می دادم وقتی فقط و فقط مادر بچه فرنود بودم نه چیز دیگه ای ! !
از
تماس انگشتای سرد شیفته با پوشت داغ صورتم به خودم اومدم اشکام و گرفت و
گفت : خوبی ؟ ؟ چرا یه دفعه این شکلی شدی ؟ ؟ داری گریه می کنی ؟ ؟
با هق هق گفتم : شیفته فرنود وقتی من تو اون حال بودم کجا بود ؟ ؟
با غیض گفت : سر قبر بچه اش ...لابد با دوس دختراش تا بلکه این غم و فراموش کنه ! !
هق
هق کنان دستاهام و روی صورتم گذاشتم شیفته سعی در آروم کردنم داشت و من
زار می زدم بی اونکه فکر کنم ممکنه تحکم سابقم زیر سوال بره ! ! !
فرنود و به خاطر تمام اشکهایی که به خاطرش ریختم نخواهم بخشید اون بی وجدانی و به آخر رسونده بود ! !
ار تصور خودم در اون حال و فرنود کنار سلاله و شمیم و هزار ولگرد دیگه گریه ام تشدید می شد هق هقم بلند و بلندتر می شد ! ! !
ولی
چیزی از درون نهیب می زد ...می زد که هنوز هم دوسش دارم...با تمام بی
وجدانیش دوسش دارم...با نبودنهاش دوسش دارم...با بی کسی و تنهایی ام دوسش
دارم ! ! !
اشک ریختم...زار زدم...شونه هام لرزیدند...هق هقم بلند شد...تحکمم زیر سوال رفت... فرنود با من چه کرد ؟ ؟ ؟
نفهمیدم
چه زمانی پلکهام روی هم افتادند ...پلکهای خیسم...نیمه های شب بود اتاق
مثل همیشه تاریک همه تو خواب ناز شبانه اشون بودند...دلم عجیب گرفته
بود...مثل ماتم زده ها نگاهم و پنجره مقابلم دوخته بودم...در مورد دلتنگی و
ناراحتی حتی افسردگی بعد از زایمان شنیده بودم ولی در مورد بعد از سقط نه !
!
چون
فکر نکرده بودم...هیچ وقت گذر فکرم به اونجاها نمی افتاد...حتی تصورش و هم
نمی کردم روزی بردارم به خاطر من یا تعصبش با کسی درگیر بشه...عنوان قاتل
به ریشش ببندند...تا پای چوب دار کشیده بشه و من به خاطر نجاتش به اجبار با
پسر گستاخ و بی بند و باری ازدواج کنم بینمون کش مکش به وجود بیاد...اجازه
بدم قدم به قدم بهم نزدیک بشه تا اونجایی که حس کنم عادت زنانه ام عقب
افتاده ...تا اون جایی که راهی آزمایشگاه بشم...تا اونجایی که جواب مثبت
آزمایش حاکی از باردار بودنم باشه و حتی تا جایی که بار شیشه ام فروبریزه و
با این فضاحت سقط بشه اون هم در غیاب شوهرم ...شوهری که دوس داره فقط و
فقط مادر بچه اش باشم ! !
بعد از یک هفته بست
نشینی خونه پدرم از فرنود خبری نشد کم کم داشتم نگرانش می شدم قبول داشتم
اشتباه کردم مخفی کردم...اشتباه کردم از خونه و زندگیم گذاشتم رفتم تا حین
برگشتن با فواد روبه رو بشم ولی سقطش تقصیر من نبود ؟ ؟ مقصر فواد بود
...ولی چطور می تونستم به فرنود بگم ؟ ؟ اونوقت من و بیشتر از الان سرزنش و
متهم می کرد لعنت به تو فواد....! ! !
پس
باید خودم گناهش و به دوش می کشیدم تا حداقل به بی بندوباری متهم نشم
ترجیح می دادم به چشم فرنود یک قاتل باشم تا یک زن بی بند و بار ! ! !
روحم
درد می کرد از نبود فرنود...از بی توجهی فرنود....از سقط بچه ای که بخشی
از وجودم بود...از نگاهای ترحم آمیز خانواده ام ...بی رمق تر از قبل اطراف
خونه پرسه می زدم...آژانس دربستی گرفتم و راهی خونه خودم شدم بین راه با
شیفته تماس گرفتم و اطلاع دادم ! ! !
مقابل
مجتمع پیاده شدم مقابل آسانسور با تورج خان سینه به سینه شدم نگاهم و به
زمین دوختم چونه ام و گرفت و گفت : حق نداری خجالت بکشی ؟ ؟
نگاهش کردم و گفتم : فرنود در چه حاله ؟ ؟
سری تکون داد و گفت : وخیم تر از اونچه فکر کنی ! !
آهی کشیدم و گفتم : باور کنید من مقصر نبودم ! !
تورج : باور می کنم ...فقط ! !
-فقط چی ؟ ؟
تورج : امیدورام هیچ وقت در هیچ شرایطی قولت و زیر پا نذاری یغما ! !
-وقتی به الانه من نگاه می کنید چی می بینید ؟ ؟
نفسش و پر صدا بیرون داد و گفت : زنی و می بینم که داره به زندگیش چنگ می زنه ! ! !
-امیدورام جا نزنم ! ! !
تروج : فکر می کردم محکم تر از این حرفا باشی ! !
-چرا
شما فکر می کنید من از فولادم ...باور کنید من از جنس آدمای دیگه ام...هیچ
کس نمی تونه خارج از گود به وا دادن من خرده بگیره ! !
تورج : من می دونم راهی که رفتی و راهی که هنوز پیش رو داری سختی زیاد داره ! !
-خوبه که می دونید ! !
تورج : یغما فرنود ...فرنود به خاطر رفتار خودش ودخترای اطرافش به نسبت بد دله ...شکاکه ! !
ازت
می خوام پاش وایسی ...جا نزنی ...به هیچ قیمتی جا نزن یغما...نه به خاطر
نجات برادری که فکر می کنی مدیونمی...به خاطر خودت...به خاطر فرنود...به
خاطر آیندتون ! !
-من حتی یک متر جلو ترم و نمی تونم ببینم ! !
تورج
: الان طبیعیه تو روزای سختی و پشت سر گذاشتی می دونم انرژیت به نسبت
تحلیل رفته ولی عوض نشدی تو هنوزم همون یغمایی کمه من به خاطرش حاظر شدم از
خون برادرم بگذرم ! ! !
-شما برادری و در حق فرنود تموم کردید یه کم قدر نشناسه ! ! !
سری تکون داد و با بغضی که تو لحنش بود گفت : وقتی تو کنارش باشی خیالم تخته ! !
-انشاا..سایه خودتون حالا حالا بالای سرش باشه ! !
سری تکون داد و با یک خداحافظی کوتاه راهی شد وارد آسانسور شدمداحساس می کردم چهره تورج خان هر روز پیر تر از روز قبل می شه ! !
آروم
کلید و داخل قفل چرخوندم و وارد شدم خونه سوت و کور بود سرکی داخل اتاقم و
آشپزخونه کشیدم از فرنود خبری نبود مانتوم و روی تخت گذاشتم شالم و از سرم
کشیدم شت در اتاق فرنود که فقط برای چند لحظه حکم اتاق بچه امون و داشت
ایستادم دو دل بودم ...مطمئنا فرنود خونه بود حضور تورج خان این و تایید می
کرد تقه ای به در زدم جوابی نشنیدم آروم در و باز کردم وسیله ها ی بچه
هنوز سرجاشون بودند نگاهم و داخل اتاق چرخوندم هینی کشیدم و عقب ایستادم
فرنود بین تخت بچه و کالسکه اش یعنی درست وسط اتاق روی زمین طاق باز دراز
کشیده بود ته ریش داشت به نسبت لاغرتر شده بود چشماش داخل حلقه سیاهی فرو
رفته بود کنارش نشستم توجهی نکرد تکون نخورد ! !
آروم
صداش کردم جوابی نداد دوبار و چند باره صداش کردم انگار که صدام و نمی
شنید دستام و مقابلش تکون دادم عکس العملی نشون نداد نگاهم و بین وسیله ها
چرخونم نگاهم با مانینی که روی تخت بود تلاقی کرد دلم گرفت فرنود حتی فکر
اونجاشو هم کرده بود ؟ ؟ ؟
انگار
که تمام گله و شکایاتی که ازش داشتم به یکباره از یاد بردم البنته با این
اوضاع فرنود جایی برای گله و شکایت نبود و همون بهتر که فراموشش می کردم ! !
!
کنارش دراز کشیدم به پهلو چرخیدم و ساکت نگاهش کردم با صدای خشداری که انگار از عمق چاه به گوش می رسید گفت : کشتیش نه ؟ ؟ ؟
-فرنود ؟ ؟
فرنود : دیگه اسمم و به زبون نیار ! ! !
-نمی خواستم بمیره ! !
نیم خیز شد و گفت : دروغ می گی عین سگ ! !
مقابلش نشستم و گفتم : من قاتل نیستم ! !
با نگاه بی تفاوتی به چشمام زل زد و گفت : اگه نبودی الان اون بچه زنده بود ! ! !
-اون بچه بچه منم بود ! !
فرنود : ولی من پدرش بودم...هنوز حرفات تو گوشمه یغما ...در حالی که ادای من و در می آورد گفت : نمی خوام مادر بچه تو باشم ! !
همین و می خواستی نه ؟ ؟
-فرنود من اون وقتی که این حرفا رو زدم داشتم با خودم می جنگیدم ! ! !
فرنود : تو همین جنگ بچه من و کشتی ؟ ؟
با فریاد گفتم : اون بچه ...بچه تو تنها نبود ....من مادرش بودم ! ! !
فرنود : این اسم واست خیلی زیاده یغما خیلی ...
-پدری چی ؟ برازنده توئه ؟ ؟
فرنود : اگه خودخواهی تو نبود آره ! ! !
-من خودخواه تو چی ؟ تویی که فقط به خاطر بچه نازم و می خریدی ! ! !
با صدای دو رگه ای گفت : لابد لیاقت نداشتی ! !
-منه بی لیاقت قاتل بچه ام نیستم ! !
ساکت دستی لابه لای موهای آشفته اش فرو برد نزدیک تر نشستم و گفتم : من بی لیاقت ولی باور کن ...
اجازه نداد جمله ام و کامل کنم با صدای بلندی گفت : دیگه هیچی و باور نمی کنم حالا هم از اتاق بچه ام برو بیرون ! !
با اخم از اتاق
خارج شدم در و محکم کوبیدم و خودم و روی راحتی ول دادم خونه به شدت آشفته
بود راهی اتاق خودم که اتاق مشترکمون محسوب می شد شدم اتاق کاملا دست
نخورده بود به نوعی که رد خون روی رو تختی مشخص بود روتختی تا کردم و داخل
کیسه زباله انداختم ! ! !
روتختی
شیری رنگی از نایلون بیرون کشیدم و روی تخت مرتبش کردم سرم و بین دستام
گرفتم با فرنود چی کار می کردم با فرنودی که لجوجانه اصرار داره قاتل خطابم
کنه ! ! !
میلی
به نهار نداشتم با این حال باید دستی به سر و روی خونه می کشیدم در حالی
که جارو می کشیدم فرنود با عصبانیتی که از چهره اش می بارید از اتاق خارج
شد سیم جارو رو از پریز کشید و در حالی که به سمتم می اومد گفت : می شه ازت
خواهش کنم از زندگی من بری بیرون ! ! !
دوشاخه
رو داخل پریز فرو کردم و بی توجه به فرنود مشغول شدم اینبار به سمتم حمله
کرد و در حالی که من و به دیوار پشت سرم می چسبوند گفت : مثل اینکه زبون
آدمیزاد روتو تاثیری نداره باید یه جور دیگه حالیت کنم ! ! !
دستش
و بیخ گلوم گذاشته بود و خط و نشون می کشید صدای جارو برقی تو گوشم یچیده
بود فقط حرکت لباشو می دیدم به سرفه افتاده بودم کناری ایستاد و گفت : دلم
نمی خواد دستت به سیاه و سفید بخوره تا بتونی منت بذاری می خوام بی منت از
زندگیم بری ! !
نفسم و پر صدا بیرون دادم و در حالی که جار و رو خاموش می کردم گفتم : طرف قراره من تو نیستی بچه بگو بزرگترت بیاد ! !
با
این حرفم جری شد با یک خیز به سمتم حمله کرد جیغ خفه ای کشیدم در حالی که
دستم و می پیچوند گفت : یه باره دیگه تکرار کن ببینم جوجه ! ! !
ساکت نگاهش کردم بیشتر دستم یچوند ناله ای سر دادم وبه زحمت گفتم : از زندگیت برم بیرون یک راست می رم سراغ رفیقت ! ! !
مات نگاهم کرد هنوز در همون حالت ایستاده بودیم صورتش و جلو تر کشید و گفت : تا به تعداد غلطات اضافه نشده بزن به چاک ! !
خونسرد گفتم : باشه ولم کن ! ! !
فرنود : چی ؟ ؟
-گفتم ولم کن ! !
فرنود : می خوای چی کار کنی ؟ ؟
-می خوام پام و از زندگیت بکشم بیرون ! ! !
دستم و رها کرد و ساکت نگاهم کرد به سمت دفتر تلفنی که روی میز تلفن بود رفتم و گفتم : فامیلی فواد چیه ؟ ؟
مقابلم ایستاد و در حالی که دفترچه رو از داخل چنگ بیرون می کشید گفت : این فضولیا به تو نیومده ! !
سری تکون دادم و گفتم : باشه می رم شرکتت بست می شینم بالاخره پیداش می شه ! !
یک راست راهی اتاق شدم در حالی که مانتوم و تنم می کردم فرنود و دیدم که تو چارچوب ظاهر شد نگاهم کرد و گفت : کجا ؟ ؟
متقابلا گفتم : این فضولیا به تو نیومده ! ! !
قدمی جلو اومد و گفت : تو اساسا زبون نفهمی ! !
ساکت دکمه های مانتوم و بستم خواستم از اتاق خارج بشم که مقابلم و سد کرد و گفت : کدوم گوری می ری ؟ ؟
-خودت گفتی برم ؟ ؟
ساکت نگاهم کرد چشم و ابرویی اومدم و گفتم : می رم پیش فواد شاید اون راهی پیش روم بذاره ! !
به عقب هلم داد و گفت : هرزه نبودی که شدی خدا رو شکر طومار اقتخاراتت کامل شد ! !
-کمال همنشینی با توئه عزیزم ! ! !
در حالی که روسریم و تو چنگش گرفته بود گفت : می دونی به فواد یه چراغ سبز نشون بدی خونت حلاله ! ! !
-از کی تا حالا قاضی شدی من بی خبرم ؟ ؟ ؟
فرنود : از همون وقتی که تو قاتل شدی من شدم مامور اجرای حکم ! !
دستامو بغل گرفتم و گفتم : می شه حکمی قتل و هم اجرا کنید ؟ ؟
سری
تکون داد و گفت : حالا که فکر می کنم چرا راحتت بذارم تا ابد بیخ ریشتم از
حالا به بعد زندگی و خواب و استراحت تعطیل می شه یه خونه آخرتی بسازم اون
سرش ناپیدا ! !
در حالی که از چارچوب می گذشت گفتم : گفته بودی آدم بدقولی هستی رو قولت حساب نمی کنم ! !
برگشت و گفت : نشنیدم ؟ ؟
-تازگیا گوشات معیوب شدن ؟ ؟ خدا رو شکر روز به روز به محاسنت اضافه می شه !قدمی جلو اومد گفتم : روز عروسی بهم قول دادی بهم نزدیک نمی شی ولی چند سا
مطالب مشابه :
رمان روز های بی کسی 3
رمان روز های بی کسی 3 - میخوای رمان بخونی؟ رمان روز های بی رنگی و بلند و باریک زیاد
رمان روز های بی کسی پایانی
رمان روز های بی کسی سرمو کج کردم که به بچه بگم هر رنگی دوست داره انتخاب کنه یهو
رمان روز های بی کسی 8
رمــــان ♥ - رمان روز های بی کسی 8 - میخوای رمان بخونی؟ یه مایع رنگی داره روصورتم می ریزه
تاوان بوسه های تو 13
روتختی شیری رنگی از نایلون بیرون کشیدم و روی تخت مرتبش کردم سرم و بین رمان روز های
رمان گیسو قسمت بیبست و هفتم
رمان های زیبا و نیمکت رنگی. توی همین چند روز یعنی عید با اطلاع قبلی به اتفاق
رمان ابی به رنگ احساس من - قسمت آخر
رمان های موجود در و بادکنک های رنگی به شکل و کم خوابی های این مدت ولی یه روز اریا با
پست دهم رمان ازدواج به سبک کنکوری
به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های شکوفه های ریز سفید رنگی تزیین
برچسب :
رمان روز های رنگی