رمان شروع عشق بادعوا(13)


یسنا وایسا کجاداری میری  ....بعدازاین حرفش دستموگرفت انگارجریان برقوبهم متصل کردن شوکه شدم میخواست منو دنبال خودش بکشونه بایاداوری اتفاقات امروز باخشونت دستموازدستش کشیدم بیرون باصدای تقریبابلندی گفتمم...باچه حقی به من دست زدی هان؟...من هیج جاباتونمیام ومیخوام برم اجازه توهم اصلاواسم مهم نیست..نمیدونم دلیل این هم پرخاش چیه چرااینطوری برخورد میکنم..فقط مواقعی که وقت عادت ماهانه ام بود روکسی حساس میشدم بهانه میگرفتم کلاسگ میشدم اماالان وقت عادت ماهانه نبود حتی بهش وقتشم نزدیک نبوداما من الان همون حالتوداشتم ازش....باصدای عصبیش به خودم اومدم...ببین سرکاره خانم من نمیدونم چی شده وچرامیخوای بری واسمم مهم نیست بدونم اگرم اومدم دنبالت واسه اینه فکرنکنی هرکاردوست داشتی میتونی انجام بدی...شماتعهددادید که اینجاکارکنید...هه تعهد حالاوقتش بود..نه شماگوش کنید..من تعهدی ندارم چیزی روامضائ نکردم باچشمای گردشده وحالتی گنگ بهم نگاه میکرد ادامه دادم نمیدونم اقای رستمی بهتون گفته یانه ..من تایکماه اول اینجاازمایش مشغول به کاربودم بخاطردانشگاه ودرسام نمیتونستم قراردادپابت داشته باشم واسه همین ازاقای رستمی خواهش کردم که استخدامم کنن واگرخواستم ازاینجابرم سریع یک نفروجایگزین میکنم....ایشونم چون ازکارمن راضی بودن پذیرفتن حالاشماحق نداریدبه من بگیدچیکارکنم یانکنم...من یه کی ازدوستاموبجای خودم میفرستمدوست داشتیداستخدامش کنید نخواستیدم خودتون یکی روانتخاب کنید...بعدسریع عقب گردکردم که برم که اونم تیزترازمن اومدجلوم ایستادوگفت این امکان نداره..عمواینقدربیخیال نیست..میتونید ازبقیه بپرسیدیاپروندمومطالعه کنید جناب رستمی..یکباردیگه هم اینطوری جلو راه من سبزشید به جرم مزاحمت ازتونشکایت  میکنم ضربم کاری بود چون چیزی نگفتوفقط نگام کردمنم درکمال خونسردی درحالی که ازدرون میسوختمودوست داشتم زودکاری کنم که خنک شه...بهشت پشت کردمورفتم حتی برنگشتم ببینم رفته یامونده اونم دیگه دنبالم نیومد...الان یک هفته ازاون روز میگذره ..اتفاق خاصی نیفتاده جزاینکه روزعقدیلداوکیامشخص شده میگم کیاچون تواین مدت خیلی باهاش صمیمی شدم مثل داداشم دوسش دارم هروقتم میریم بیرون هم رویلداهم رومن غیرت داره همیشه هم میگه تومثل ابجی کوچیکه ای یلدامثل ملکه قلبم منم میخندمومیگم توهم مقل داداش بزرگه ای اما مش رجب سبزی فروش پادشاه قلبم ....تواین مدت چندبارخانواده کیااومدن اینجا ....واسه انجام کارای عقدمهریلداهم شد 5000سکه ..ویه ویلا توشمالوخونه توغرب تهرانوووووو2000تا شاخه گل رزکه اینومن خواستم که به مهرش اضافه کنند..اوناهم باکمال میل قبول کردن ...عقدیلدا روزجمعه هست قراره توویلا کیاتوجوردن برگزارشه....تواتاقم نشسته بودموبه این چندروز فکرمیکردم دیگه سراغی ازم نگرفت حتی کنجکاونشده بود بدونه کجامیرم سرکاراصلا کارم جورشده یانه..به درک منم بهش فکرنمیکنم یعنی سعس میکنم فکرنکنم...باخوردن تقه ای به درازاون حالت بقول یلدافکوراومدم بیرون ..باصدای ملایمی گفتم ..بله...اجازه هست بیام داخل..ئئ اینکه کیاست گفتم یلداهمیشه مثل چی دروبازمیکنه ومیپره داخل...کنجکاوشدم ببینم چرااومده اینجا عجیب نبود همیشه شبا بعداز کاراش میومد اینجاتاهمه چیوچک کنه ببینه یلداکموکسری نداره یانه یلداهم ماشالله همه جور نازوعشوواسش مییومد...بیام..-ای وای خاکبرسرت پشت درمونده خب به من چه تاالان نیومده بوددر اتقم منم که فوضول خواستم اول خودم ته توشودربیارم...سریع یه لباش مناسب پوشیدموگفتم...بفرمایید...دروبازکرد واومد داخل بلندشدم ایستادم یه جوری وانمودکردم که بخاطرتعویض لباس معطل شده اون پشت در.....-یه نگاه بهم کرد..منم خیلی متین گفتم...-سلام جناب برادر .داماد..اقاکیا...شادوماد...-خندش گرفته بود درروهم بودکامل نبسته بودشومنم بابت این کارازش ممنون بودم دوست نداشتم یلداخدای نکرده حساس شه که ازاین اخلاقانداشت ولی بایدمراقب بود.....-من موندم تواین همه حرفوازکجات میاری   یه سلام کوتاه که این همه فلسفه نداشت ایناروبالبخندبهم میگفت..منم بایه حالت تعجبی ساختگی گفتم..راست میگی؟فلسفه بافیم خوبه؟وای منواین همه استعداد محاله..-بلندخندیدوگفت تعارف نمیکنی بشینم یامیخوای همینطوری سرپانگهم داری میترشیا...-ئئئئ کیارش خجالت بکش ادم که واسه ابجی کوچیکش نمیگه میترشی   بیابشین که یلدابوببره نامزدشوسزپانگه داشتم کارم تمومه...اومد روصندلی میزکنسولم نشست..منم روتخت نشستم..-قبل ازاینکه چیزی بگه گفتم..-یلداکجاست صداش نمیاد..-تواشپزخونه بود منم چون باهات کارداشتم بهش گفتم میام اینجا ...-که اینطور خوب میشنوم ...-چیو......-ای بابادامادعزیز کارتومیگم..-اهان...-سریع تعقیرحالت داده خیلی جدی گفت..-ببین یسنا من میخوام درمورد کارت باهات حرف بزنم..منم گفتم..-درموردکارم..مگه نمیدونی من دیگه سرکارنمیرم...راستش تاعصری نمیدونستم عصرم سامی باهام حرف زد اونموقع بودمتوجه شدم دلیل نرفتنت سرکاراینه که کلابیخیال کارشدی....باشنیدن اسمش یخ کردم یه حالت اضطراب یه حالتی که ادم مواقعی که امتحان پایان ترم داره وهیچی نخونده واسترس ودلهره میارسراغش منم دچاره همون حالات شدم...امااینکه چی به کیارش گفته بودبیشترکنجکاوم میکرد و دوست داشتم کیازودبره سراصل مطلب...من نمیدونم چرادیگه نمیخوای اونجاکارکنی یادلیل این که یهوازاونجازدی بیرونم همینطور..عصرباسامی حرف زدم بهم گفت که باچه حالتی ازاونجازدی بیرون ببین..من نه ازاون دفاع میکنم نه ازتومیدونم  رفتارسامی خشک تنده ازبرخورداولیه تونم باخبرم..پس اقاهمه چیوبهش گفته...اماهیچکجا کاربه این خوبی وبااین حقوق پیدانمیکنی.....میخوام برگردی سرکارت ورفتارای اونونادیده بگیری  ..رفتم توفکریعنی سامی میخوادمن برگردم...هه بروباباتورومیخوادواسه چیش اخه..خیلی سریع گفتم من به اونجابرنمیگردم اونجا علاوه برخوداقای رستمی اطرافیانشونم منو تحقیرمیکنن توهم اگردوست داری بازبرگردم سرکار ومیخوای کمکم کنی   خواهشنایه کارتوشرکت خودت واسم جور کن..تودلم گفتم خیلی پرروی دختر...-کیاخیلی مودبانه گفت...گذاشتنت سرکارواسه من کاری نداره اما اون شرکت بیشتربه دردت میخوره میتونی یواش یواش پیشرفت کنی...بدون فکرگفتم:من فقط میخوام خرج دانشگام باخودم باشه همین والا سرکارنمیرفتم ادم ولخرجی نیستم باحقوق باباهم میتونستم کناربیام...-خلاصه کیاکلی سعی کردراضیم کنه امافایده ای نداشت من سرحرفم موندم اونم دید به جای نتونست برسه گفت..خیلی خوب بعدازاتمام مراسم یکشنبه بیاشرکت ببینم چی میشه کارتشوبهم داد منم ازش تشکرکردم دراخرم اضافه کرد که فردابایلدامیخوان برن خریدمنم باهاشون بایدبرم..دلیل این همه اسرارشونمیدونستم ..-به هرحال قبول کردم....بعدازخداحافظی کیاازاتاق رفت بیرون اینقدر توفکربودم که همراهیش نکردم...اون شب ازاتاقم بیرون نرفتم کسی هم نیومد بهم سربزنه مامانویلدادرگیرکاربودن...اون شب باکلی فکرخوابم برد صبح باجیغودادیلدابیدارشدم..یه کش قوسی به بدن دادم که انگارادامس موزی شدم چشمای خواب الودموبازکردم که دیدم یلدااماده بالاسرم واستاده ....-بایه حالت تهدید مانندی انگشت شوتوهواتکون دادوگفت..یاسی بخدابه جون خودت اگرتا یه ربع دیگه اماده شدی که هیچ والا چنان میزنمت که صدای غازبدی...-خندم گرفات ازحرفش صدای غاز هه...-ازجام  بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم   بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم  یه مانتوسفید کوتا مدل پیراهن مردونه بایه شلوار پاکتی کرم....تنم کردم بارایشم به یه خط چشم ویه رز صورتی ملایم بسنده کردم یه شال سفیدسرم کردم موهاموازادریختم دورم لخت بودن فقط جلوموهامو کج ریختم .....موهام روشونه هام وپشتم ویه کمی جلوسمت راستم پخش بودن شالمواادانداختم عینک دودیمم گذاشتم بالایرم روموهام ...استینای مانتوم کوتاه بود یه دستبند خیلی ظریف نقره هم انداختم ..سریع ازاتاق زدم بیرون باراخرازتوایینه توراه روخودمودید زدموکفش الستارقرمزموپاکردموبدورفتم سمت دریلدا اماده وایستاده بود توحیاط پشت در اوه چه تیپی زده بود من اسپرت اون خانومانه یه شلوارلی لوله مشکی باکفش پاشنه هفت سانتی مخمل مشکی مانتو کتون تقریباکوتاه مدل کوت لود  کیف ست کفششم گرفته بود دستش روسری ساتن نقره ای مشکی که بامانتوش ست بود ...باهم رفتیم بیرون ....بادیدن ماشین وشخصی که پشتش بودسرجام خشکم زد...............ادامه دارد


مطالب مشابه :


رمان عشق اجباری قسمت5

خونه وسریع اماده شدمو ساعت3باامیررفتیم بیرون دودست مانتوگرفتم یه مانتوسفید یه




داستانم

داشت من برعکس اون موهام مشکی وچشام قهوه ای بووووووود فریماه یه مانتوسفید پوشیده




رمان شروع عشق با دعوا 8

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان شروع عشق بادعوا(13)

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان شروع عشق بادعوا13

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان شروع عشق با دعوا 3

بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل




رمان بهار ماندگار قسمت چهارم

یه مانتوسفید نخی سنتی که سراستین هایش طرح های ترمه سنتی داشتوپوشیدم




رمان بهار ماندگار پست چهارم

یه مانتوسفید نخی سنتی که سراستین هایش طرح های ترمه سنتی داشتوپوشیدم




برچسب :