به قلب من نگاه کن 4


صداهای مبهم و عجیبی از اطرافم می اومد.همه جا سیاه و تاریک بود.به پلک هام تکونی دادم و چشمامو باز کردم.درست و حسابی چیزی رو نمی دیدم.چند بار پلک زدم.چشمم به صورت رنگ پریده روشنک افتاد که هر لحظه تصویرش برام واضح تر میشد.
با دیدن چشمای بازم سریع گفت:بالاخره چشماتو باز کردی؟؟ صبر کن دکتر و خبر کنم...
و بعد با سرعت ازم فاصله گرفت.صدای به هم کوبیده شدن در رو شنیدم.سرمو چرخوندم و اطرافم رو از زیر نظر گذروندم. روی تختی دراز کشیده بودم و دورتا دور اتاق رو دیوار های به رنگ آبی آسمونی احاطه کرده بود.نگاهم به سرمی که به دستم وصل شده بود افتاد. اخمامو تو هم کشیدم. من تو بیمارستان بودم؟؟
ناگهان درد عجیبی تو سرم پیچید.دستمو به سمت سرم بردم و چشمامو محکم رو هم فشردم.در اتاق باز شد و مرد مسنی با روپوش سفید داخل شد و روشنک هم به همراه عمو کامران وارد اتاق شدند.
گیج و منگ بودم.اصلا نمیدونستم چرا این جام و دور و برم چه خبره...فقط احساس سرگیجه داشتم و دلم ضعف میرفت.
دکتر به سمتم اومد و با لحن خشک و جدی پرسید:کی به هوش اومد؟
روشنک سریع جواب داد: همین چند دقیقه پیش آقای دکتر...
دکتر حرفی نزد و مشغول معاینه ام شد.تموم مدت داشتم با تعجب به همه نگاه میکردم.بعد از معاینه،دکتر رو به عمو کامران گفت:
-تا یک ساعت دیگه مرخص میشه...سعی کنید بیشتر مراقبش باشین...باید کمتر در معرض ناراحتی و فشار روحی باشه.این براش خیلی بده و لازمه که در این مورد احتیاط کنید...
عمو کامران چشمی گفت و از دکتر تشکر کرد.
بعد از رفتن دکتر از اتاق نگاهمو به روشنک دوختم.تموم اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور کردم.یادم اومد که میخواستم همه چیو به روشنک توضیح بدم.دلیل تموم دروغ هایی که بهش گفته بودم...میخواستم خودمو توجیه کنم تا ازم دلخور نباشه اما گریه ام گرفت...
مثل همیشه خودمو باختم و دوباره اشکام سرازیر شد و بعدش هم فقط سیاهی بود و بس...
دوباره بغض تو گلوم خونه کرد.دستام یخ کرده بود و حس میکردم رنگم پریده.به سختی نگاهمو از روشنک که مشغول صحبت با عمو بود گرفتم و گوشه لباسمو میون انگشتام فشردم.
سرم داشت تیر میکشید. میدونستم که از زور گرسنگیه که این طور دارم ضعف میرم.
با صدای مهربون عمو به خودم اومدم.سرمو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم.مردمک قهوه ای چشماش از شدت نگرانی سو سو میزد. دستی روی سرم کشید و لبخندی به روم زد
-چی شدی عمو جون؟؟ نمیگی من میمیرم از نگرانی؟؟ چرا مراقب خودت نبودی؟؟
بغضمو به زحمت فرو دادم و با صدای خش دارم گفتم:
-ببخشید نگرانتون کردم...واقعا معذرت میخوام...
سریع جواب داد: نه عزیزم...این چه حرفیه؟؟ تو مثل دختر نداشته خودمی! باید هم نگرانت بشم...!
این بار روشنک جلو اومد و با سر به زیری گفت:تارا حالت خوبه؟؟ تو چت شد یهویی؟ ها؟؟ وقتی تو بغلم از حال رفتی داشتم سکته میکردم...
به زور لبخندی روی لب هام نشوندم و گفتم:
-ببخشید تو هم تو زحمت افتادی...
دستمو میون دستای گرمش گرفت و با مهربونی گفت:
-تو رو خدا نگو این جوری...داری شرمنده ام میکنی آره؟؟ من که گفتم غلط کردم دختر خوب...نکنه منو نبخشیدی؟ هان؟؟
ناخوداگاه اشکی از گوشه چشمم به سمت پایین غلتید.با سرعت دستمو بالا آوردم و قبل از این که صورتم نمدار بشه محوش کردم. روشنک با دیدن اشکام لب پایینشو به دندون گرفت و چیزی نگفت.احساس کردم شرمنده شد.برای همین گفتم:
-طوری نیست روشنک...تو برو خونه.مامانت نگرانت میشه! بعدا با هم حرف میزنیم...
نگاهشو تو چشمام دوخت.انگار برای گفتن چیزی تردید داشت ولی بالاخره سرشو به نشونه تایید تکون داد و زیر لب "باشه ای" گفت و با عمو خداحافظی کرد و سریع از اتاق خارج شد.
با رفتنش آه تو سینه مو بی صدا بیرون دادم و نگاهمو به سقف دوختم.صدای عمو تو گوشم پیچید:
-تارا جان...امروز اتفاقی افتاد که این طوری حالت بد شد؟؟
سکوت کردم.هه اتفاق؟؟ "اوفــــــــ عمو جون نبودی ببینی چه اتفاقایی هم افتاد..." از همه بدترش همین رفتار آخر روشنک بود که دیگه طاقتمو تموم کرد و باعث شد این قدر از خودم بی خود بشم که این طور از حال برم و مجبور بشن بیارنم بیمارستان...
سرمو به سمتش گرفتم.اخم ظریفی روی پیشونیش بود و منتظر نگاهم میکرد. به حرف اومدم و گفتم: نه...اتفاق خاصی نیوفتاد. فقط...فقط...
نفسمو به سختی بیرون دادم و گفتم:امروز پلیس اومده بود...
با این حرفم چشماش از تعجب گرد شد.اخم روی پیشونیش حالا دیگه عمیق تر شده بود.با نگرانی پرسید: خوب؟
شونه هامو بالا انداختم و جواب دادم:
-هیچی...گفتن دوباره برمیگردن...
عمو سکوت کرد و چیزی نگفت.چشمامو بستم و ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم.حالم خراب تر از اونی بود که بخوام حتی از عمو خجالت بکشم و مقابلش معذب باشم.
روزی که فکر میکردم خیلی بهم خوش میگذره به لطف اون سرگرد خشک و مغرور زهرمارم شده بود.انگار قرار نبود یه روز خوش تو دفتر تقدیر منه بیچاره نوشته بشه!
داشتم خودمو برای جواب به سوالای بعدی عمو آماده میکردم که دوباره به حرف اومد.صداش این بار ناراحت و گرفته نبود.دستمو از روی سرم برداشتم و چشمامو باز کردم.
-خوب فعلا بی خیال اون دخترم...تو استراحت کن تا من برم کارای مرخصیت رو انجام بدم.از امروز هم دیگه میارمت پیش خودم. از روشنک شنیدم که نرجس جون رفته شهرستان و با این اوصاف نمیشه تو اون خونه تک و تها باشی...اگه یه وقت خدایی نکرده دوباره فشارت بیوفته و حالت بد بشه ما چه جوری خبر دار بشیم؟
آروم نفس عمیقی کشیدم.عمو راست می گفت.اگه دوباره حالم بد میشد چی کار میتونستم بکنم؟؟همین یه بارم خیلی شانس آورده بودم که روشنک پیشم بود و به موقع رسیدم بیمارستان وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی ممکن بود برام بیوفته...
لبخند کمرنگی روی لب هام ظاهر شد.نگاهمو به عمو دوختم و آهسته گفتم:
-خیلی ممنون که پیشم هستین عمو جون..اگه شما نبودین من الان...
انگشت اشاره اش رو به نشونه شکوت جلوی بینیش گرفت و با لبخند گفت:
-هیــــس...از این حرفا نزنی ها دختر گلم...دوست دارم از این به بعد منو مثل بابات ببینی و اصلا با من و خانواده ام رو در وایستی نداشته باشی...خوب ؟؟
سرمو براش تکون دادم و گفتم:باشه...
عمو از اتاق بیرون رفت و تنها شدم.صدای قار و قور شکمم بلند شده بود و به شدت گرسنه بودم.از زور دل ضعفه ملافه رو میون مشتم گرفته بودم و تا جا داشت فشارش می دادم.
دیگه کم کم داشت دادم هوا میرفت که در اتاق باز شد.سریع به سمت در برگشتم.با دیدن فرانک جون تو آستانه در بی اختیار لبخند روی لب هام نشست.
با نگرانی به سمت تختم اومد. کیسه ای که داخلش چند تا اب میوه و کمپوت بود رو گوشه تخت قرار داد و دستاشو روی دستای سردم گذاشت.
-سلام فرانک جون...تو رو خدا ببخشید شما رو هم از کارتون کردم!
دستشو از روی دستم برداشت و گفت:سلام به روی ماهت دختر قشنگم ....این چه حرفیه. تو حالت خوبه؟؟ چی شد که حالت بد شد ها؟؟
دست پاچه لبخندی زدم و گفتم:هیچی بابا..فشارم افتاده بود پایین که الان حالم بهتره خدا رو شکر
کیسه آب میوه ها رو باز کرد و یه پاکت آب هلو رو ازش بیرون کشید.کمکم کرد نشستم و با خنده گفت:بیا فعلا اینو بخور عزیزم...رنگ به روت نمونده انگاری خیلی ضعف کردی.
با خوشحالی سریع آب میوه رو از دستش قاپیدم و نی رو میونه لب هام گذاشتم و مقداری ازش نوشیدم. وای خدا جون مرسی...دیگه داشتم از گشنگی فلج میشدم...مرسی که به موقع آذوقه رسوندی!
صدای فرانک جون تو گوشم پیچید:
-وقتی کامران بهم زنگ زد و گفت بیمارستانی خدا میدونه چه جوری خودمو تا این جا رسوندم...
شرمنده سرمو پایین گرفتم.از خودم و ناشکری هایی که همش به خدا میکردم حرصم گرفت. من هنوز کسایی رو دور و برم داشتم که به خاطرم نگران بشن و تو یه همچین حایی این وقت روز از کار و زندگیشون بزنن و بیان پیشم...اون وقت من مدام حسرت زندگی رو میخوردم که توش یه پدر و مادر مدام نگران فرزندشون میشن...!
بی خیال افکار توی ذهنم شدم و مشغول خوردن آب میوه ام شدم. کمی از دل ضعف ام و برطرف کرد ولی هنوز هم گرسنه ام بود.انگار که تو کل زندگیم هیچی نخورده بودم!
طولی نکشید که عمو هم بهمون ملحق شد و گفت که میتونم برم خونه. با کمک فرانک جون لباس هامو پوشیدم و هر سه از در بیمارستان بیرون زدیم.تموم این مدت منتظر بودم تا رهام هم برای دیدنم بیاد ولی انگار قرار نبود امروز خبری ازش بشه...
شونه هامو بی تفاوت بالا انداختم و در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
قرار بود عمو اول بره خونه ما تا وسایل هامو جمع و جور کنم. در طول راه بازم احساس سرگیجه داشتم. حس می کردم تو تموم سر بالایی های پاسدارن قراره محتویات معده مو بالا بیارم...
ای کاش به عمو گفته بودم سر راه یه غذایی یا حداقل بیسکوییتی میگرفت بخورم. نزدیک بود تلف بشم که ماشین مقابل خونه ایستاد.
بزاق دهنمو به سختی قورت دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم تا حالم سر جاش بیاد.سریع در ماشین رو باز کردم با قدم های سستم به سمت خونه رفتم.از داخل کیف دستی کوچکی که روشنک برام برش داشته بود کلیدم رو بیرون کشیدم و وارد خونه شدم.
در اصلی خونه رو هم باز کردم و داخل شدم.اون قدر گرسنه بودم که اول از همه به سراغ یخچال رفتم و درشو باز کردم. نگاهمو داخلش چرخوندم که چشمم به کیک کشمشی که گوشه ای افتاده بود، خورد.
لب هام آویزون شد. همین؟؟ فقط همینو تو یخچال داشتیم؟؟
پوفی کردم و بسته کیک رو بیرون کشیدم و در یخچال رو بستم.با این که همیشه از خوردن کیک کشمشی بدم می اود ولی الان چاره ای نداشتم. بهتر از مردن بود!
همون طوری که یه تیکه از کیک رو تو دهنم جا میدادم از پله ها بالا رفتم.وارد اتاقم شدم و چمدون کوچکم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و روی تختم انداختم.
در کمدم رو باز کردم و هر چیزی رو که فکر میکردم به دردم میخوره و لازمه که با خودم ببرم بر میداشتم.بالاخره کار بستن چمدون تموم شد. کوله پشتی مورد علاقه ام رو هم از گوشه اتاق برداشتم و بقیه وسایلم رو داخلش ریختم و پشتم انداختم.
دسته چمدون رو دنبال خودم کشوندم.لحظه آخر نگاهمو دور تا دور اتاقم گردوندم. اتاقی که همیشه برام دوست داشتنی بود. جایی که موقع ناراحتی هام برام مثل یه پناهگاه بود. تک تک دیوار هاش تو شب های تنهاییم مونسم بودن و گاهی اوقات تا صبح باهاشون حرف میزدم و خودمو خالی میکردم....
لبخند تلخی روی لبام نمایان شد.نخواستم بیشتر از این حالم بد بشه.به زور نگاهمو از اتاقم گرفتم و بالای پله ها ایستادم. ناخوداگاه غصه ام گرفت. با این حالم چه جوری میخواستم چمدونو از این پله ها ببرم پایین؟ ای کاش به عمو گفته بودم بیاد کمکم کنه ها!! " اما نه اون طوری هم خیلی زشت میشد..." اما حالا هم...
تو همین افکار بودم که صدای عمو کامران رو از پایین پله ها شنیدم:
-بیام کمک دخترم؟؟
به تعارف گفتم:نه عمو جون...خودم میارمش...
عمو بی توجه به حرفم از پله ها اومد بالا.دسته چمدون رو گرفت و خیلی راحت و سریع از پله ها پایین رفت. بی اختیار ته دلم از خوشحالی ذوق کردم. خودم هم یکی یکی پله ها رو پایین اومدم و از خونه بیرون زدم.
طاقت نیاوردم.نتونسته بودم برای آخرین بار با خونمون خداحافظی کنم. با این که فکر میکردم موقتا میرم پیش عمو و بازم ممکنه که تا قبل از مصادره شدن خونه به این جا برگردم اما این طور که خودش گفته بود مثل این که دیگه قرار نبود روی این خونه رو هم ببینم...
قبل از این که از حیاط خارج شم سر جام ایستادم. نفسمو به سختی بیرون دادم .به سمت خونه چرخیدم. نمای ویلایی خوشگلش رو از نظرم گذروندم. نگاهم پایین تر اومد و روی باغچه نقلی که سرتاسر حیاط رو آراسته کرده بود قفل شد.
چه قدر این جا رو دوست داشتم. تاپ یاسی رنگ گوشه حیاط....شب هایی که به همراه بابا روش مینشستم و با هم تاپ میخوردیم...آخ...که چه قدر دلم واسه اون روزا تنگ شده بود!
با یادآوری خاطراتم حس کردم قلبم درد گرفت.دوباره بغض به گلوم چنگ زد و چشمام شروع به سوزش کرد. با سختی از خونه دل کندم و در رو محکم پشت سرم بستم.
صدای بسته شدن در تو گوشم تکرار میشد.مغزم داشت سوت میکشید. با دو خودمو به ماشین رسوندم و سریع سوار شدم. سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و چشمامو بستم.
ماشین به راه افتاد و از خونه فاصله گرفتیم. هیچ کس حرفی نمیزد و همه در سکوت به موسقی بی کلامی که از ضبط ماشین پخش میشد گوش میدادیم...


ماشین مقابل خونه عمو کامران توقف کرد.نگاه غمگینم رو به ساختمون دوختم و از ماشین پیاده شدم. قدم های سست و کج و معوجم رو دنبال خودم می کشوندم.
عمو در رو باز کرد و با لبخند بهم خیره شد و مهربون گفت:بفرمایید تارا خانوم...خوش اومدی عزیزم
لبخند زورکی تحویلش دادم و داخل شدم.فرانک جون و عمو هم پشت سرم داخل خونه شدن.چمدونم رو کنارم قرار دادم و به دور تا دور خونه خیره شدم. از خونه خودمون بزرگ تر نبود ولی با صفا تر به نظر میرسید. یه جورایی فضای خونه برام دنج و خواستنی بود...
نفسمو بیرون دادم و سعی کردم لبخند روی لب هام بنشونم.صدای عمو رو از پشت سرم شنیدم
-تارا جون عزیزم چرا اون جا وایستادی؟؟ بیا بشین عمو جون....بشین فرانک برات یه چیزی بیاره بخوری ببین اصلا رنگ به روت نمونده...!
به حرفش گوش دادم و روی مبل راحتی که نزدیکم بود نشستم.دستامو میون هم میپیچیدم و مضظرب دور و برم رو نگاه میکردم.
فرانک جون با یه سینی چایی که کنارش کاسه ای پر از خرما بود به سمتم اومد.کنارم روی مبل نشست و سینی رو مقابلم قرار داد. نگاهم کرد و با خنده گفت:
-مادر خدا بیامرزم همیشه میگفت وقتی فشارت میوفته یه چیز گرم و شیرین بخور تا جلوی ضعفت و بگیره...حالا هم واست اینا رو آوردم تا موقعی که ناهارو آماده کنم بخوریشون عزیزم.
لبخندی زدم و دستمو به سمت کاسه بردم و یه خرما تو دهنم گذاشتم. شیرینی اش رو با تموم وجودم حس کردم. جرعه ای از چایم رو هم نوشیدم که عمو گفت:
-تارا دخترم بیا بریم تا بگم اتاقت کجاست عزیزم...
خواستم از جام بلند شم که فرانک جون گفت: اِ کامران بذار بچه چایشو بخوره...حالا اتاق دیر نمیشه طفلکی ضعف کرده بودش ها!!
عمو سر جاش ایستاد و با تعجب نگاهمون کرد.از دیدن قیافه اش خنده ام گرفته بود.شده بود مثل بچه هایی که کار اشتباهی کردن و مامانشون توبیخشون کرده. طفلک دست خودش نبود که زیادی مهمون نواز بود. منم که به قول خودش امانت دوستش بودم و بیچاره میخواست حسابی خوشحالم کنه و بهم برسه...
با خنده رو به فرانک جون گفتم: دستتون درد نکنه...من چایمو خوردم. فعلا با عمو میرم دلش نشکنه...نگاه کنین چه جوری وایستاده سر جاش!
عمو با این حرفم زد زیر خنده و گفت:
-فرانک خانوم ببین دخترم چه قدر دل رحمه یه کم یاد بگیر دیگه...
ابرو های فرانک جون از تعجب پرید بالا و با شوخی گفت:حسابتو میرسم کامران خان حالا ببین...
قبل از این که عمو حرفی بزنه و جواب خانومشو بده به سمتش دویدم و گفتم:
-بریم عمو جون...
عمو به سمت اتاق خوابی به راه افتاد.میدونستم قراره من تو این مدت برم تو اتاق سابق رهام ولی خوب به عمو چیزی نگفتم تا تو ذوقش نخوره.
در اتاق رو باز کرد و داخل شد. پشت سرش من هم داخل شدم که گفت:
-فعلا این جا میشه اتاقت دخترم...میدونم دکوراسیون پسرونه ای داره...شاید خوشت نیاد ولی این موقتیه...قول میدم بعدا از خجالتت در بیام عمو جون!
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
-نه عمو...این چه حرفیه که میزنین.تا همین جاشم خیلی به من لطف داشتین من واقعا ازتون ممنونم.
دستشو پشتم گذاشت و با شوخی گفت:خیلی خوب بسه دیگه...نمیخواد کم کاری های منو به رُخم بکشی...
بی اختیار با این حرفش زدم زیر خنده. عمو هم خندید ولی بعد قیافه اش جدی شد و سرشو پایین انداخت. حس کردم یه چیزی میخواد بگه و برای گفتنش تردید داره. منتظر نگاهش کردم که بالاخره به حرف اومد و گفت:
-تارا امروز به پلیس ها چی گفتی؟؟ ازت چی پرسیدن عمو؟
انگشتامو میون هم پیچیدم و گفتم:
-ازم پرسیدن دیگه کی تو این خونه بوده که گفتم نرجس جونه که اونم تا هفته آینده بر نمیگرده...گفتن دوباره میان واسه بازجویی از نرجس جون و این حرفا...
سری تکون داد و دوباره پرسید:
درباره....خونه حرفی نزدن؟؟
نفسمو به سختی بیرون دادم و گفتم:چرا گفتن تا وقتی چیزی بهشون ثابت نشده نمیتونن خونه رو بگیرن و فعلا با حکم قضایی میان داخل خونه...
عمو لبخند آرامش بخشی به روم زد و گفت:
-نگران چیزی نباش عزیزم...همه چی به زودی درست میشه!
سرمو پایین گرفتم و آهسته گفتم: عمو؟؟
-جانم؟
-من آدرس و شماره تلفن شما رو بهشون دادم...گفتم که شاید تا موقعی که دوباره میان من این جا نباشم و بیام پیش شما...اشکالی که نداره...؟
عمو به سمت صندلی میز تحریر رفت و روش نشست. به دنبالش من هم به سمت تخت رفتم و گوشه ای جا گرفتم که صداش رو شنیدم:
-نه عزیزم. اتفاقا کار خوبی کردی. خودم میخواستم بهت بگم که اگه یه وقت پلیس اومد خودت جلو نیوفتی و حتما با من در میون بذاری! فقط...فقط اسم سرهنگ یا همون کله گنده ای که با مامورا اومده بود رو پرسیدی؟
-بله خودشون بهم گفتن....سرهنگ نبود سرگرد بود. گفت اسمش محمدیه "سرگرد محمدی"...
لبخند رضایت بخشی روی صورتش نقش بست و گفت:
-میشناسمش. آدم خوب و منطقی ایه...خوب دیگه پس نگران هیچی نباش عمو جون. همه چی رو بسپر دست خودم.لازم نیست نگران بابات هم باشی همین روزا خودم یه خبری ازش گیر میارم.
بزاق دهنمو به زحمت فرو دادم و زیر لب گفتم:امیدوارم
عمو بی هیچ حرفی از اتاق بیرون زد. با رفتنش من هم از جام بلند شدم و نگاهی به اتاق انداختم. خیلی تمیز و مرتب بود. بر خلاف حرف عمو دکوراسیونش آن چنان پسرانه هم نبود.
ست مشکی و سفید بود.منم که عاشق رنگ سفید بودم.تخت مشکی و سفیدی کنار پنجره گذاشته شده بود و کنارش عسلی کوچکی با همون ترکیب رنگ آمیزی قرار داشت.
درست رو به روی تخت کتاب خونه جمع و جوری وجود داشت و کنارش هم میز و آینه کوچیکی که میشد گفت فقط این یکی بین اون همه وسایل مخصوص پسرا بود.
نگاهم به سمت پنجره قدی اتاق چرخید.با لبخند به سمتش رفتم و پرده حریر و سفید رو کنار زدم.منظره کوچه به خوبی معلوم بود.اما این جا مثل اتاق خودم تراس نداشت.
سرمو چرخوندم و دوباره تک تک دیوار های اتاق رو به دقت از نظر گذروندم.در کل اتاق دل باز و روشنی بود.از طرز چیدمانش هم خوشم اومد. فقط دلم نمی اومد رو تخت خوابی دراز بکشم که قبلا یه پسر روش خوابیده بود!
از این تفکرم خنده ام گرفت." حالا نه این که تو هم از رهام متنفری به خاطر همونه که دلت نمیخواد رو تختش بخوابی! " نه متنفر که نیستم اتفاقا خیلی پسر خوبیه و کلی هم دوسش دارم ولی دیگه عاشقش هم که نیستم. " حالا که متنفر نیستی پس مشکلت چیه؟ دختر تو که این قدر وسواس نداشتی...مطمئن باش فرانک جون قبلا ملافه و رو تختی ها رو شسته دیگه لازم نیست نگران کثیفی اش هم باشی.
تو دلم به خودم خندیدم. پاک زده بود به سرم.از بس این چند روزه بهم سخت گذشته بود به همه چیز گیر میدادم. یادم بود یه بار که بچه تر بودیم شب که من خونه عمو کامران مونده بودم.از ترس این که رو زمین خوابم نبره کنار رهام خوابیده بودم و تا صبح تو تختش با هم بازی کرده بودیم.
دوباره صدای مغزم به حرف اومد:
-به به....پس خوبه حالا تجربه هم که داشتی این قدر بچه بازی در میاری!
بی خیال صدای موذی مغزم شدم.با خنده از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.کسی تو هال نبود.تو آشپزخونه هم سرک کشبدم. خبری از فرانک جون نبود. بی خیال شونه هامو بالا انداختم. چمدونم رو برداشتم و به دنبالم به طرف اتاق بردم.
در رو پشت سرم بستم و چمدون رو روی تخت انداختم.به آرومی زیپش رو باز کردم. چشمم به قاب عکس مامان و بابا که آخرین لحظه برش داشته بودم افتاد. دستمو به سمتش بردم و نگاهمو به صورت جفتشون دوختم.
عکس رو طبق عادتم کنار تختم روی عسلی گذاشتم.دستم به سمت لباس هام رفت.یکی یکی از چمدون بیرون کشیدمشون و روی تخت انداختم.
در کمد دیواری اتاق رو باز کردم که چشمم به چند دست از لباس های رهام افتاد.اخمامو تو کشیدم و گیره لباس ها رو به کناری هلشون دادم. به سراغ لباس های خودم رفتم و اون ها رو هم گوشه دیگر کمد آویزون کردم.
لباس های راحتی و بقیه وسایل هام هم داخل کشوی زیر کمد قرار دادم.
در چمدون رو بستم و گوشه اتاق گذاشتمش.نفس عمیقی کشیدم تا کمی از خستگیم در بره. خودمو روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم.بوی عطر مردونه ای بینی ام رو نوازش می کرد.
اه لعنتی...نه خیرا مثل این که فرانک جون این رخت خوابو تا به حال نشسته بود. عصبی تو جام نشستم. من که شبا اگه بخوام رو این تخت بخوابم تا صبح خفه میشم. موندم خوده این پسره تا یه ماه پیش چه جوری رو این تخت میخوابیده؟!....یعنی واقعا نصفه شب حالت تهوع نمیگرفت؟؟
از جام بلند شدم و مانتویی رو که هنوز تنم بود رو در آوردم و به جا لباسی پشت در آویزونش کردم.در کمد لباس ها رو باز کردم تا شلوار راحتی مو تنم کنم که ضربه ای به در اتاق خورد.
همون طوری که مشغول جست و جو کردن میون لباس ها بودم صدامو صاف کردم و گفتم: بفرمایین...
در با صدایی باز شد.سرمو چرخوندم تا ببینم کیه که با دیدن رهام تو جام ایستادم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تو این جا چی کار میکنی؟؟
خندید و به سمت تخت رفت و روش نشست.
-سلامتو خوردی کوچولو؟؟
اخمامو تو هم کشیدم و گفتم: سلام...رهام چند دفعه بگم من کوچولو نیستم هان؟؟ببین منو...
با این حرفم زد زیر خنده و گفت:
-باشه ببخشید. حالت خوبه حالا؟؟ چی شده بودی؟
دستامو به کمرم زدم و با اخم مصنوعی گفتم:مگه واسه تو مهمه؟؟
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:نه معلومه که مهم نیست...
تو جام خشکم زد. اِ اِ اِ...این پسره یه چیزیش میشد ها! نه به روز مهمونی که گیر داده بود تو رو خدا ناراحت چیزی نباش من نگرانتم و چی و چی نه به حالا که...
پشتمو کردم و شلوار اسپرت مشکیم رو از داخل کشو بیرون کشیدم و گفتم:
-باشه مرسی که به فکرمی...میشه بری بیرون میخوام لباسمو عوض کنم.
سریع از جاش بلند شد.چند قدم به سمتم اومد و با لبخند گفت:
-شوخی کردم تارا...نگرانت شدم خدایی ولی آخه سر ساختمون بودم. یه پروژه مهم بود نمیتونستم نصفه ول کنم بیام. تازه بعدشم یه جلسه دیگه بود که اونو پیچوندم بیام ببینمت...
به دنبال این حرفش لبخندی مهمون لب هاش شد و گفت:تارا باور نمیکنی نگران شدم؟؟ بابا تو که میدونی من چه قدر کارام زیاده...
سری تکون دادم و گفتم: مهم نیست اصلا...من که اعتراضی نکردم!
سرشو به زیر انداخت و دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت:
-تارا ناراحت شدی؟؟
تو چشماش خیره شدم و گفتم:نه...واسه چی؟؟
نگاهی به سرتاپام انداخت و با لبخند محوی که به لب داشت به سمت در خروجی رفت و زیر لب گفت: باشه...بیرون منتظرتم..
حرفی نزد و با سرعت از اتاق خارج شد.خیلی برام عجیب بود. چه دلیلی داشت حالا که من حرفی بهش نزده بودم کارشو واسم توجیه کنه؟؟ من که چیزی نگفته بودم فقط یه گله دوستانه بود! که تازا اونم منظوری نداشتم...پس چرا از حرفم چیز دیگه ای برداشت کرد؟؟
لباسمو عوض کردم و از اتاق بیرون زدم. صدای تلویزیون از تو نشمین می اومد.رهام به همراه عمو مشغول تماشای تلویزیون بودن.
به سمت آشپزخونه رفتم. فرانک جون مشغول شستن کاهو بود. با لبخند گفتم:
-فرانک جون کمکی..کاری چیزی هست...بدین من انجام بدم.
با دیدنم لبخند مادرانه ای به روم زد و گفت:
-نه عزیز دلم...تو برو استراحت کن تازه از بیمارستان اومدی نمیخواد کار کنی.
-اِ ...نه بابا این جوری که نمیشه من خجالت میکشم.
-خنده کوتاهی کرد و به شوخی ادامه داد:
-نمیخواد خجالت بکشی...تو حالا حالا ها پیش منی...تا دلت بخواد ازت کار میکشم اون وقت اون موقع دلت میخواد جای الان باشی ها...!
با این حرفش منم خندیدم و گفتم:
-نه بابا...من نمیتونم شما رو دست تنها بذارم که تو این مدتی هم که این جام میخوام خودم تو کارا بهتون کمک کنم. این طوری خودمم راحت ترم و کمتر معذب میشم. باشه؟؟
تو چشمام خیره شد و مهربون گفت:
-راستش خود منم وقتی به کسی کمک کنم کمتر معذب میشم.اما الان جدی جدی تو باید بری استراحت کنی...حالا از فردا بیا کمک دخترم.
بی توجه به حرفش کاهو ها رو از دستش گرفتم و زیر شیر آب بردم و گفتم:
-نه دیگه...از همین الان بهتون کمک میکنم...حالم خوبه به خدا...برم تو اتاق تنهایی حوصله ام سر میره...این جا حداقل میتونیم با هم حرف بزنیم دیگه خوب نیست؟؟
-خندید و به سمت قابلمه روی اجاق گاز رفت.
مشغول درست کردن سالاد شدم. نمیدونم چرا ؟ اما تو اون لحظات اصلا احساس ناراحتی نداشتم. نمیدونم شاید چون دلم قرص بود که خانواده مهربون عمو پیشم هستن و خود عمو هم پیگیر کارای بابا هست ...و یا این که میدونستم از این به بعد چون دور و اطرافم شلوغ تر میشه کمتر به چیزای بد فکر خواهم کرد و این طوری حال روحی خودم هم بهتر میشه...!!
هر چی که بود خودم هم دلیل اصلی اش رو نمیدونستم. اما احساس عجیبی بود. اما اینو میدونستم که رفتار صمیمی افراد این خونه بود که باعث میشد منم منم ناخوداگاه شاد شم و انصافا همون شادی حالمو خیلی بهتر میکرد...


بعد از خوردن ناهار و شستن ظرف ها به اتاقم رفتم. خسته بودم و چشمام بدجور هوس خواب کرده بود. صدای ضربه ای که به در اتاق خورد رو شنیدم. سرمو چرخوندم که فرانک جون با لبخند داخل اتاق شد و گفت:
-اجازه هست؟
-خواهش میکنم...بفرمایین...
به سمتم اومد.نگاهشو به تخت خواب دوخت و با خنده گفت:
-الهی بگردم واسه بچم...چه قدر با شعوره!
نگاه متعجبم رو بهش دوختم.ساک رو تختی رو که دستش بود به سمتم گرفت و گفت:
-بیا تارا جون...ببخشید اصلا حواسم نبود شاید خوشت نیاد رو رخت خواب رهام بخوابی. بچم این قدر به فکرت بود خودش بهم گفت واست اینا رو بیارم...بگیر عزیزم نو یه نو یه. اینو یه بار تو فروشگاه دیدم خوشم اومد و خریدم. نمیدونستم کجا ازش استفاده کنم که دیدم بالاخره قسمت تو شد عزیزم...
با لبخند ساک رو ازش گرفتم و تشکری کردم. از اتاق بیرون رفت و در رو هم پشت سرش بست.
با ذوق به ساک روتختی زل زدم.چه قدر از رهام به خاطر این کارش ممنون بودم.واقعا که خیلی با شخصیت بود. من مونده بودم تو کار خدا...یه نفر چه قدر میتونست مهربون و با فکر باشه؟؟
با خوشحالی زیپ ساک رو باز کردم و لحاف و روبالشی و ملافه مخصوص تشک رو بیرون کشیدم.ترکیب رنگ آمیزی اش مشکی و قرمز بود و راه های سفید رنگی هم میونش به چشم میخورد. واقعا فرانک جون خیلی خوش سلیقه بود.
روتختی روی سرتاسر تخت کشیدم و چند قدم عقب رفتم تا بتونم بهتر جلوه اش رو ببینم.لبخندی روی لب هام نشست و دستامو با ذوق کودکانه ای به هم کوبیدم.
چه قدر احساس خوشحالی میکردم که این جام و دور و برم شلوغه. خوشحال بودم که خانواده عمو کامران خیلی به فکرم هستن و دوسم دارن و...
تو افکار خودم دست و پا میزدم که دوباره ضربه ای به در اتاق خورد. به طرف در برگشتم و گفتم: بله؟؟
صدای رهام رو از پشت در شنیدم: تارا؟
-بله؟ کاری داری؟؟
در رو به آرومی باز کرد.لبخندی زد و گفت:خواب بودی؟؟
-نه...
خیلی خوب. ببخشید که مزاحم خلوتت شدم .داشتم میرفتم. خواستم خداحافظی کنم...
لبخندی روی لب هام نشوندم و گفتم: به سلامت...
سرشو پایین انداخت و با مکث گفت: تارا دلخور شدی؟؟
با تعجب ابرو هامو بالا انداختم و گفتم: نه...چرا؟؟
-هیچی...فکر کردم شاید چون نیومدم بیمارستان از دستمـــ...
میون حرفش پریدم و با خنده گفتم:دیوونه مگه من چی گفتم که تو این قدر درگیرش شدی؟ چیز مهمی نیست که....تو هم مجبور نیستی همیشه خدا حواست به من باشه که بالاخره کارای خودتو داری تا انجام بدی...
سکوت کرده بود و فقط به حرفام گوش میداد. ادامه دادم:
-رهام به خدا دلخور نشدم...دیرت شد برو به کارت برس!
سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. لحظه آخر چیزی رو یواش زیر لب زمزمه کرد
-واسه تو مهم نیست دیوونه...واسه من که مهمه!
صدای بسته شدن در اتاق تو مغزم پیچید. دهنم از تعجب باز مونده بود. خدایا درست شنیده بودم؟؟ رهام چی گفت؟ گفت واسش مهمه؟؟ چی واسش مهمه؟ این که من حالم بد شد؟ یا این که نتونست به موقع بیاد بیمارستان و حالمو بپرسه؟؟
اصلا مگه چه اتفاق مهمی افتاده بود؟؟ فقط یه فشار افتادن ساده بود دیگه.چه دلیلی داشت به خاطرش ازم معذرت خواهی کنه ؟؟ منم که ازش توقعی نداشتم!!
سعی کردم بی خیال این افکار بشم. به اندازه کافی خسته بودم که نخوام به این چیزا فکر کنم. خودمو با بی حالی رو تخت انداختم و پلک هامو رو هم گذاشتم. طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم...
***
با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم.چشماو نرم نرم باز کردم.همه جا تاریک بود. به زور تو جام نشستم و دستمو سمت گوشیم دراز کردم. با دیدن شماره روشنک رو صفحه خواب به کل از سرم پرید. با تردید انگشتمو به سمت دکمه سبز رنگ گوشی بردمش و لمسش کردم.
-الو؟
صدای گرفته ای گفت:
-الو تارا؟؟
-سلام...
-سلام...حالت خوبه؟؟ بهتر شدی؟؟
مکثی کردم و سپس گفتم: آره بهترم...
حرفی نزد و منتظر موند. نمبدونم چرا اما اون قدر از دستش دلگیر بودم که نمیتونستم طبق معمول باهاش سر صحبت رو باز کنم. به زمان نیاز داشتم تا بتونم دوباره صمیمت رابطه مون رو به دست بگیرم.
صداش تو گوشم پیچید:
-تارا هنوز از دستم دلخوری؟؟
-....
-جوابمو نمیدی نه؟؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
-من اشتباه کردم...حق با توئه! من تند رفتم و بیش از حد بزرگش کردم. ولی...ولی تو رو خدا دیگه تمومش کن...خودت میدونی که مثل خواهر نداشته ام دوستت دارم و قهرتو که میبینم دلم میگیره!
لبخند بی جونی گوشه لبم نشست. با صدای خش دارم گفتم:
-ازت توقع داشتم درکم کنی...تو اون موقعیت که از ترس دیدن پلیس ها رنگ به روم نمونده بود بیای و دلداریم بدی...درست مثل خواهرم !! هه البته میدونم که توقع بی جایی بود...ولی خوب انتظار اون برخوردت و هم نداشتم روشنک...
صداش رگه های بغض گرفت و گفت:
-تارا به خدا از وقتی اومدم خونه دارم گریه میکنم. دوست ندارم از دستم ناراحت باشی...تارا من دوستیمونو خیلی دوست دارم. رابطه ما خیلی با ارزش تر از اینی هست که بخواهیم به خاطر همچین چیزایی خرابش کنیم و بینمون کدورت پیش بیاد...
من...من نمیدونم تو این مدتی که بابات رفته تو چی کشیدی و چه حالی داشتی.فقط میدونم که خیلی سخته! ولی به خدا منظوری نداشتم. فقط ناراحت شدم که چرا منو مثل دوستت ندونستی و این همه مدت بهم دروغ گفتی...میفهمی تارا بهم دروغ گفتی!
اشک تو چشمام حلقه زد. شاید حق با اون بود.اما من نمیتونستم....نمیتونستم همه چی رو بهش بگم. دلم نمیخواست تصوری که از من تو ذهن دوستامه به چیز دیگه ای تغییر پیدا کنه. دوست داشتم ظاهرم هم همون طوری باشه که تو ذهن بقیه نقش بسته نه تارای واقعی که همچین خانواده ای داشت...!
سعی کردم بغضمو بخورم. آروم گفتم:
-بهت دروغ نگفتم روشنک...من...من فقط همه چی رو بهت نگفتم. همین!
-ببین تارا...زنگ نزدم الان بهت تا واسه کارای اشتباه جفتمون دلیل تراشی کنیم. میخواستم هر چی زود تر بشیم همون دوستای قدیمی و دیگه هیچ دلخوری نباشه...قبوله ؟؟ منو می بخشی؟؟
لبخند محوی گوشه لبم نشست.با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم:
-معلومه که بخشیدمت...مگه میتونم دوستی مثل تو رو به همین راحتی بذارم تا بره؟؟
خندید و سریع گفت:الهی قربونت برم عزیزم...به خدا غلط کردم دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم...
-خیلی خوب بابا...من که گفتم دیگه حرفی نیست! حالا تو چی؟؟ تو ام منو بخشیدی؟؟
-آره بابا...مگه خلم آخه؟؟ خیر سرم داشتم واست عشوه شتری می اومدم...
از این حرفش بی اختیار زدم زیر خنده.خوشحال بودم که دوباره روشنک منو دوست خودش میدونه و باهام مهربونه.شاید بچه گانه به نظر میرسید ولی تو اون لحظه از صمیم قلبم به خاطر آشتی مون ذوق زده بودم....
کمی دیگه هم با روشنک حرف زدم و بالاخره ازش خداحافظی کردم. گوشی رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم.از جام بلند شدم و چراغ رو روشن کردم.
سر و صداهایی از آشپزخونه می اومد.بی تفاوت به سراغ کوله پشتیم رفتم. کتاب های درسیو از داخلش بیرون کشیدم و یکی یکی اسم ها رو مرور کردم....
بالاخره کتاب مورد نظرم رو پیدا کردم . بازش کردم و روی پام گذاشتم. میخواستم برای فردا که میرفتم دانشگاه خودمو آماده کرده باشم.
نفهمیدم چه قدر تو اتاق مشغول درس خوندن بودم که صدای فرانک جون رو از بیرون شنیدم:
-تارا جان...عزیزم میخواهیم شام بخوریم...
سریع کتاب رو بستم و روی تخت انداختم. مقابل آینه دستی به موها و لباس هام کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. عمو از سر کار برگشته بود و پشت میز غذا خوری نشسته بود.
با دیدنش لبخندی زدم و سلام کردم. با خوش رویی جوابمو داد. پشت میز نشستم و برای خودم کمی ماکارونی ریختم و با چنگالم به جون غذا افتادم...
هنوز کمی از از غذام رو خورده بودم که با صدای عمو سرمو بلند کردم
-تارا جان فردا که کلاس نداری؟؟
همون طوری که چنگال رو میون رشته های ماکارونی فرو میکردم گفتم: چرا اتفاقا ساعت 10 صبح باید برم...
ابروهاشو تو هم کشید و گفت:
-من که نمیذارم فردا رو بری عزیزم...تازه امروز بیمارستان بودی...یه کم بیشتر استراحت کن. لازم نیست فردا رو بری دخترم...
با تعجب نگاهمو بهش دوختم و گفتم: نه عمو جون...من که حالم خوبه! امروز بعد از ظهر به اندازه کافی استراحت کردم اگه فردا نرم از کلاسام عقب میمونم که...
نگاهشو به چشمام دوخت.بعد از مکثی گفت: پس یا من یا رهام می رسونیمت عزیزم...نمیشه خودت تنهایی این همه راهو بری من دلم طاقت نمیاره عمو جون.
سرمو پایین انداختم و با سربه زیری گفتم: عمو آخه نمیخوام خیلی بهتون زحمت بدم و...
مانع ادامه حرفم شد و با مهربونی گفت:زحمت نیست دختر خوب. مگه تو با بابات هم این قدر رو در بایستی داشتی؟؟ چه جوری دیگه بهت بگم دوست دارم منو مثل بابات ببینی ...ها؟؟
لبخند کمرنگی روی صورتم نقش بست.زیر لب چشمی گفتم و مشغول خورد ادامه غذام شدم...


مطالب مشابه :


دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من | binaha کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من | binaha کاربر




دانلود رمان شکیبا باش

334 - رمان سرگیجه های تنهایی 464 - رمان دیوونگی های من و




روزای بارونی70

رمان های موجود در وب: رمان حصار تنهایی من. سرگیجه اش یه کم بهتر شده بود




رمان دختر شمالی

رمـــــان هـایـــ سرگیجه ی شدید وسیاه شدن همه بود وبا محبت به من




رمان قلب های بی اراده

رمان ♥ - رمان قلب های بی نازنین احساس سرگیجه و تهوع می کرد، مثل من تو تنهایی اینو یاد




به قلب من نگاه کن 4

به قلب من نگاه کن 4 - میخوای رمان بخونی؟ سایر قسمت های این رمان رمان حصار تنهایی من




رمان قلب های بی اراده

رمان ♥ - رمان قلب های بی اراده رمان حصار تنهایی من. حالت سرگیجه و تهوع.




برچسب :