رمان ناعادلانه قضاوت کردم5

لبخند میزنه - اولین بار بود اینطوری شدماولین بار بود پس چرا نمی تونستم باور کنم . نفس هاش حالت عادی پیدا کرده . - بازم میگم ....- نگو خوبم .- باشه ، باشه تو که منو نصفه عمر کردی- الان که خوبم - خوبه که خوبی عزیزم ، اگه یک بار دیگه این حالت بهت دست داد حتما بهم بگو ، باشه ؟- چشم - می تونی بلند بشی سرشو تکون میده و آروم جابه جا میشه . کمکش میکنم که رو تخت بشینه - ساعت چنده بردیا ، دیرم نشه - نه قوربونت برم دیرت نمیشه به تخت تکیه میده .- اینجوری بهتره ، یکم بشین الان می یام از اتاق می یام بیرون و یه لیوان آب میوه براش می برم .- مرسی - نوش جان کنارش می شینم تا آخر آبمیوه شو بخور . به این فکر میکنم نباید با یکم دویدن به این حالت دربیاد ولی شاید به خاطر گرما و استرس باشه ، البته امیدوارم که اینطوری باشه .امروز باران یکم خرید داشت و من خونه بودم . گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و تو آسانسور نیمه بی هوش دیدم .وسط کوچه یه سگ کوچک دنبالش کرده بود و در حد مرگ ترسیده بود و فقط تونسته بود تا تو آسانسور خودشو نگه دار .نصف آبمیوه شو خورده . دارم نگاهش میکنم که لیوان و سمتم میگیره :- میخوری - آره خودمو می کشم جلو و لیوان و از دستش میگیرم و لبامو می زارم رو لباش . شیرینی آب میوه با شیرینی لباش مخلوطه خوبی شده .چشمام باز میکنم و به چشم های بستش نگاه میکنم - بارانم - جانم - با هم بریم خرید چشماشو باز میکنه ، درخشش چشماش دیونه ام میکنه - واقعا- آره دستاشو باز میکنم و پست گردنم قفل میکنه . لیوان آبمیوه رو دستم گرفتم و بردم کنار تا نریزه . با اون دستم بغلش میکنم - وای عاشقتم خندم میگیره - فقط چون دارم باهات می یام خرید عاشقمی - نه خیرم ، کلا عاشقتم با هم رفتیم خرید . همه چی با باران مهیج بود . باران 17 سالش بود و تو بهترین دوران زندگیش بود ، خوشحال بود ، شاد و سرزنده بود و این همه انرژی که داشت من و هم شارژ میکرد . روبروی یه تاکسی تلفنی نگه میدارم . یه ماشین واسه باران می گیرم و وسایلشو میزارم تو ماشین . کرایه رو حساب میکنم و میرم تو ماشین . - برم ؟- می ری ؟- نرم؟دستمو دراز میکنم و دستشو دستم میگیرم . یه بوسه میزنم رو دستش - برو با خنده از ماشین پیاده میشه . دوست نداشتم لحظه هایی که با باران بودم تموم بشه .مشتاق بودم روزی رو ببینم که واسه دیدن باران هیچ سدی نداشته باشم . ماشین و روشن می کنم و من راه می یوفتم سمت خونه .یکم راهمو دور تر می کنم تا دیرتر از باران برسم خونه . موقعی که ماشین و پارک میکردم باران داشت تقلا میکرد تا وسایلشو از دمه در بیاره تو حیاط . ماشین و پار ک می کنم و راه اومده رو برمیگردم سمت در تا کمکش کنم .- کمک نمی خوای باران خانم ؟سرشو بلند میکنه . لبخندشو جمع میکنه - نه مرسیهمون موقع ها یکی از کیسه ها از دستش سر میخوره و میوفته زمین - از رو که نمی ری دختر خم میشم و کیسه رو برمیدارم - خب به آژانش میگفتی بیاید داخل باغ - روم نشد - امان از دست تو چند تا از جعبه ها رو از دستش میگیرم و راه می یوفتیم سمت ساختمون نزدیک ساختمون که میرسم در باز میشه و لیندا می یاد بیرون و دمه در وایمیسته .باران زیر لب جوری که من بشنوم غر میزنه - باز که این دختره اینجاست ، فکر کنم خونه ندارنا- سلام عزیزم یا صدای عزیزم گفتن لیندا باران قدم بعدی رو برنمی داره . خشک شده و داره به لیندا نگاه میکنه .عزیزم کلمه ای نیست که واسه من خاص باشه ولی باران خیلی رو این جور کلمات حساسیت نشون میده مخصوصا اون کسی که میگه لیندا باشه که دیگه بدتر .- سلام لیندا جان خوبی ؟- سلام خانم یه نگاه به سرتاپای باران میکنه و آروم جوابشو میده - رفته بودی خرید ؟- نه ، وسیله های باران خانمه . دم در بودنند کمکشون کردم . ابروهاشو میندازه پایین ، یه شال نصفه نیمه سرش کرده که اونو سرش نمی کرد خیلی سنگین تر بود ، آرایش همیشگی و البته سنگینش رو صورتش بود . یه نگاه به باران میکنم که هنوز کنارم ایستاده بود . اونم شال سر کرده بود لیندا هم شال سرش کرده بود . آرایشی نداشت . ساده ی ساده ، که با همون سادگیش منو دیونه خودش کرده بود - آقا وسیله ها رو بدید به من خودم می برم - نه خودم می یارم - آره بردیا بده ببره ، بیا من کارت دارم .باران اومد جلو و بدون اینکه نگاه کنه و سیله ها رو به سختی از دستم گرفت و تو بغل خودش جا داد . لیندا از فرصت استفاده کرد و دست منو تو دستش گرفت . اینم یدونه از کارایی بود که می دونستم باران روش حساس ولی نمی تونستم کاری کنم ، یعنی خود باران اجازه نمیداد کاری بکنم ، خودش نمیزاشت کسی بفمه وگرنه من مشتاق بودم تا هر چه زودتر این رابطه علنی بشه لیندا دستمو میگره و میگه : - بریم عزیزم رو به باران میگه :- یه چمدون دمه ماشینمو اون برام بیار تو - خوب بریم من بیارم - خودش می یاره دیگه باران سرشو می ندازه و میگه - چشم می یارم . با اجازه اینو میگه و میره سمت خونه . - از این دختره خوشم نمی یاد با تعجب به لیندا نگاه میکنم - از کی ، باران ؟- آره دیگه ، یه جوریه تو دلم میگم آره یه جوریه ، خیلی زیباست ، خیلی تو دل برو ، تو دل همه میشنه ، بایدم بدت بیاد - دختر خوبیه - بهتر بگی مستخدم خوبیه دندونامو فشار میدم تا حرفی از دهنم در نیاد بیرون - بهتره بریم خونه ، کاری داشتی با من ؟با لیندا میرم خونه . لیندا حرف میزنه و مامان که کلی حال میکنه با این خواهر زادش . بلند میشم و میرم سمت پنجره . ولی با صحنه ای که می بینم اخم هام میره تو هم .باران داره تلاش میکنه یه چمدون بزرگ و بلند کنه . یکم بلند میکنه و میزاره زمین . سرمو برمیگردونم به لیندا نگاه میکنم و میگم :- چی داری تو چمدون - یکم خرت و پرت ، سنگین بود خودم نتونستم بیارم . - تو نتونستی باران به این ریزی می تونه بیاره - خوب اون کارشه پشتمو به پنجره میکنم و دستامو تو جیبم میزارم - لیندا عزیز خیلی واسه همه ما مهمه و عضوی از خانواده است و مستخدم نیست پس در نتیجه باران هم مستخدم ما نیست . این دومین بار و آخرین باری بود که گفتم .مامان که دید من عصبانی شدم بحث و عوض کرد . دوباره به باران نگاه میکنم . هنوز نتونسته چمدونو بیاره . میرم بیرون تا کمکش کنم . چمدونو از دستش میگیرم با اخم نگاهم میکنه - خودم می تونم بیارم آقا زیا سخت نیست تشخیص بدم ناراحتیشو بابت کارای لیندا . آروم میگم .- سنگینه خانومم با صدای آروم جواب میده :- شما می رفتید پیش لیندا خانم مثل اینکه خیلی باهاتون کار داشتند .- حسودی نکن اینو میگم و خودم به ثانیه نشده از حرفی که زدم پشیمون میشم . حسودی به چی ، به چی لیندا باید حسادت کنه - بردیا وقتی اسممو صدا کرد و صدای بغض دارشو شنیدم فهمیدم چه گندی زد . لیندا رو با باران یکی کردم . یعنی جایگاه هر دوشون واسم یکی بود .. عجب حرفی زدم .به ثانیه نکشید که با یه ببخشد رفت سمت ساختمون خودشون و منو با یه چمدون سنگین وسط حیاط جا گذاشت .- باران ولی باران رفته بود . اه ... لیندا کاری جز گند زدن نداره . چمدونو برمیدارم و می برم داخل و میزارم دم در . دارم میرم تو اتاقم که :- بردیا جان کجا ؟- خستم مامان یکم استراحت کنم - واسه شام صدات میکنم .سرمو تکون میدم و میرم سمت اتاقم . همین که می رم تو و در می بندم ، گوشی رو از تو جیبم در می یارم و به باران زنگ می زنم . یکم طول میکشه ولی جواب میده .- باران جان  باران جان - ....- عزیزم باور کن منظوری از اون حرفم نداشتم - من به اون حسودی میکنم ؟داره گریه میکنه - قوربونت برم گریه نکن ، به جون خودت قصدی از اون حرف نداشتم - آره خب ، هم خوشگل تر از منه ، هم خوشتیب تر از منه ، هم سنش از من بزرگ تر ، بایدم حسودی کنم - وای باران خواهش میکنم ، اون کجاش خوشگل آخه . من یه تار موی تو رو با دنیا عوض نمی کنم اون که دیگه لیندا ست .- چرا به تو میگه عزیزم ؟- عزیزم کلمه ای نیست که خیلی خاص باشه باران - چرا خاصه ، واسه من عادی نیست . تو خوشت می یاد یه پسر جوان و وخوشتیب بیاد به من بگه عزیزم .اخم هام میرم تو هم . باران راست می گفت اگه یه پسر جوان به باران بگه عزیزم من قاطی میکنم ، پس باران حق داره - حق باشماست حرف نمیزنه ولی هنوز داره گریه میکنه .- باران بسه دیگه - کاری نداری ؟- باران خانم چرا اینطوری میکنی ؟- میخوام بخوابم - بچه بازی نداریم - بچه بازی درمی یارم به خاطر اینکه بچم . در ضمن به سن و سال لیندا هم حسودی میکنم . خدافظ گوشی رو قطع میکنه و من خودمو پرت می کنم رو تخت و با دستم صورتمو می پوشونم .چه گندی زدی پسر .می شینم رو تخت . خیلی با باران بحث پیش می یاد ، خیلی زیاد .از یه طرف خونه و خونواده و کار تو بیمارستان ، یه طرفم باران .تو رابطه ای که الان داریم واقعا هیچی مشخص نیست . با دستم پیشونیمو میگیرم . نمی دونم واقعا با باران چی کار کنم ، البته حق ام به اون میدم که هر وقت دوست داشته باشه بخواد راجع بهش با خانواده حرف بزنم . ولی دیگه منم بچه نیستم که بخوام از این رابطه های پنهانی داشته باشم . من دلم میخواد باران همیشه کنارم باشه ولی نیست .همونجوری با لباس هایی تنم بود رو تخت دراز کشیدم و خوابم برد .یه نفر داشت از یه جای دور صدام میکرد . خیلی دور . ولی صدا داشت نزدیک تر می شد .- بردیا چشمامو باز میکنم - بیدار شو دیگه بردیا - لیندا- میدونی چه قدر که دارم صدات میکنمکنار من رو تخت نسشته و تقریبا خم شده روی من . تکون میخورم و لیندا رو مجبور میکنم که بره عقب .بلند میشم و می شینم .با گیجی چشمامو روی هم فشار میدم - چی شده دستمو میگیره - میخوایم شام بخوریم با دستم که تو دست لیندا است نگاه میکنم . یاد باران و عصر می یوفتم دستمو از تو دستش در می یارم و از رو تخت بلند می شم - اوکی ، تو برو من یه دوش بگیرم می یام با اکراه بلند میشه - پس زود بیاسرمو تکون میدم و لیندا می ره بیرون و در می بنده .یه دوش می گیرم و میرم پایین .- اومدی - بله مامان ، ببخشید خوابم برده بود - اشکال نداره الان باباتم می یاد رو مبل می شینم و مامان ندا رو صدا میکنه تا میز و بچینه . امیدوارم باران تو ساختمون نباشه که حتما با دیدن لیندا دوباره عصبی میشه .- سلام- سلا بردیا جان - خسته نباشی - زنده باشی یکم با لیندا احوالپرسی میکنه و بعد میرم سر میز یکم طول میکشه تا غذا رو بیارن که در آخر هم زهرا خانم غذا رو آورد - زهرا خانم از عزیز خبری نشد به مامان که از زهرا خانم این سوال و پرسید با تعجب نگاه میکنم- نه والا ، ندا دوبار زنگ زد ولی جواب ندادنهمین که میخواستم بپرسم چی شده بابا گفت :- چیزی شده ؟- والا چی بگم ، عصری باران یکم حالش بد شد عزیز بردش دکترباران ، عصری ، دکتر ...خدای من چه اتفاقی افتاده بود .- چش شده بود ؟- والا آقا بردیا من که نفهمیدم ولی حال ندار بود دلشوره گرفتم ، از وقتی که باران خداحافظی کرد دیگه زنگ نزدم تا یکم آرومتر بشه - ایشالله که چیزی نیست - ایشالله ، چیز دیگه ای لازم ندارید ؟- ممنون زهرا خانم زیر لب یه تشکر میکنم و زهرا خانم میره و همه مشغول میشن . خودمو کنترل میکنم تا آخر سر میز بشینم تا بلند نشم تا به باران زنگ بزنم . اصلا از غذا و حرف هایی که سر میز زدیم چیزی نفهمیدم فکرم همش درگیر باران بود .بلند می شم - ببخشید من یه تلفن باید بزنم میرم گوشیمو از کنار عسلی برمیدارم و میرم تو حیاط . زنگ میزنم ولی جواب نمیده ، دوباره زنگ میزنم ولی بازم جواب نمیدم . میرم قدم میزنم تا آروم بشم ولی......می بینم که باران و عزیز آروم آروم دارن می یان سمت ساختمون . یکم نگاهشون میکنم تا خیالم از بابت باران راحت بشه . درسته آروم راه میره ولی سالمه.فاصله ها رو کم میکنم و نزدیکشون میشم - سلام عزیز- سلام بردیا جان - خوبید عزیز ، چی شده ؟- به خیر گذشت تو دلم میگم ، آخه بخیر گذشت هم شد جواب- خوبید شما باران خانم ؟بدون اینکه سرشو بلند کنه و نگاهم کنه جواب میده - بله آقا ، ممنونروشو میکنه به عزیز- نمی تونم وایستم عزیزبا حرف زدن باران میفهمم که میخواد بره و من معطلشون کردم - کمکی لازم ندارید ؟- نه پسرم برو بخواببا اینکه دوست داشتم کنار باران باشم ولی نمی تونستم بیش تر از این اصرار کنم .- پس اگه مشکلی بود حتما خبرم کنید ، بیدارم - یه قرص زیر زبونی دکتر داد بهش بهتره خداروشکر، فکر کنم تا صبح بخوابه قرص .. قرص ... قرص زیر زبونی . چطور یادم اومده بود ، چطور نفهمیده بودم. باران ناراحت بود ، استرس داشت ، قرص زیر زبونی دکتر داده بود و من اصلا متوجه نبودم که چرا اون قرص رو به باران داده ولی حالا دارم می فهمم .حالا با حرف های باراد دارم می فهمم چی کار باید می کردم که نکردم . آرام بخش اثر میکنه و بدون اینکه بخوام چشمام سنگین میشه .صبح با سردرد بدی از خواب بیدار شدم ، بدنم کوفته بود ، یکم تو تخت می مونم بعد یه دوش میگیرم . امروز من باید تکلیفمو با این احتشام زاده روشن کنم . مردک نفهم حالا یه شماره از باران بهم بده میمیره انگار .دستگیره در تکون میخوره ولی در اتاق باز نمیشه . با صدای در دقتم بیشتر میشه ولی در باز نمیشه .میرم جلوتر و در و باز میکنم باراد داره تلاش میکنه که در و باز کنه وقتی من و می بینه بیخیال میشه .- سلام بابا- سلام آقا باراد ، صبح شما بخیر- می یای صبحونه بخوریم ؟- آره پسرم می یام دستمو با دستهای کوچولوش میگیره و با هم میرم تا صبحونه بخوریم . دمق بودم ولی نمی تونستم ناراحتیمو باراد بفهمه اون دیشب ناخواسته حرفهایی زده بود که داغونم کرده بود . مامان فقط سر میزه - سلام مامان - سلام- به به پسرای گل ، بیاید بشینید . باراد جان بیا پیش من عزیزم مامان داشت به باراد صبحونه میداد .- مامان جان - جانم- عزیزبا چشماهای که داره آرامش توش موج میزنه - خوبه ، داره استراحت میکنه یکم صبحونه میخورم و بلند می شم امروز خیلی کار دارم خیلی .با علی صحبت میکنم و راجع به حر ف های دیشب بهش میگم . تعجب میکنم ، حتی اونم نمی دونست که باران مشکل دارشته . اصلا شاید تازگی ها مشکل پیدا کرده ، شاید .. هیچی معلوم نیست و من دارم فقط دست و پا میزنم .اونم میگه که بره پیش احتشام زاده و الان یه راست دارم میرم اونجا .داشتم ماشین و پارک میکردم که از چیزی که دیدم خون جلوی چشمامو گرفت . دسته ی فرمون و تو دستم مشت کردم تا کاری نکنم که بعدا پشیمون بشم . اون اینجا چی کار میکرد ، اوه خدایا چرا زودتر متوجه نشده بودم . چند با باید از اون بخورم تا یادم بمونه همیشه مواظب باشم .در ماشینشو قفل کرد و وارد ساختمون شد ، ساختمونی که دفتر احتشام زاده اون تو بود . یعنی با اون کار داره ، می کشم اگه پای اون تو این قضیه باشه زنه ی نفهم ، هرجایی .چند دقیقه تو ماشین می مونم تا مطمعن بشم که به مقصدش رسیده . میرم تو ساختمون و با آسانسور خودمو به دفتر احتشام زاده می رسونم .فقط منشی دفتر نشسته و کسی تو اتاق نیست - سلام خانم - سلام آقای پژوهنده ، بفرمایید - میخواستم با آقای احتشام زاده صحبت کنم ، هستن دیگه ؟- بله ، تشریف دارن ولی مهمون دارن ، اگه می تونید منتظر بمونید - منتظر می مونم .دارم به در اتاق نگاه میکنم ، نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه اون تو این اتاقه .- ببخشید خانم ، میشه یه لیوان آب واسم بیارید - البته بلند میشه و میره تو یه راهرو که دو تا در داره و وارد یکی از اتاق ها میشه . از فرصت استفاده میکنم و میرم پشت در . - کی بریم پس - دور روز دیگه خوبه - خانمی زودتر ، من دیگه طاقت ندارم صدای خودش بود ، همون عوضی بود . دوباره بازی کرده بود ، دوباره با زندگیم بازی کرده بود . در اتاق و باز میکنم و می رم تو .دیدمش که تو بغل احتشام زاده رو یکی از مبل ها نشسته و شالش از سرش افتاده . رنگش شد سفید و از بغل احتشام زاده بلند شد .- اینجا چه خبر آقای پژوهنده پوزخند میزنم ، همونجوری که دارم به اون نگاه میکنم جوابشو میدم - خوب شما باید بگید اینجا چه خبره نه من - متوجه نمی شم ، مشکلی پیش اومده که اینجوری ، سرزده وارد دفتر شدید ؟- بهتره تو بگی چی شده و اینجا چی کار میکنی؟- آقای احتشام زاده من با شما صحبت میکنم نه خانوم - خانوم ؟- من جز یه عوضی هر جایی چیزه دیگه ای نمی بینم - مواظب صحبت کردنوتن باشید آقای پژوهنده میره سمت کیفشو ، برمیدارم - من می رم بعدا می یام میخواد بره بیرون که دستشو میگرم و پرتش میکنم سمت میز .- کجا حالا تشریف داشتبد میرم جولو و یه کشیده میزنم بهش که دستم از پشت گرفته میشه .- معلوم هست دارید چی کار میکنید آقادستمو از دستش می یارم بیرون و میرم عقب - دوباره با من بازی کردی ........ تو ضیح میدم - توضیح ، باز می خوای توضیح بدی ، خفه شی خیلی بهتره میرم نزدیکش و بلندش میکنم - چی کار کردی باز ... هان...؟ احتشام زاده دستمامو میگیره و میبره عقب منشی شرکت و می بینم که یه لیوان آب دستشه و دستاش به شدت دارن می لرزن میشینم رو مبل - من میرم نمیخز میشم اما احتشام زاده اجازه نمی ده بلند شم - بشین ببینم ، یکی به من بگه اینجا چه خبره ، تو آقای پژوهنده رو از کجا می شناسی - الان میرم بعدا با هم حرف میزنیم ، باشه عزیزم با انگشتم تهدیدش میکنم - نع ، همین جا جلوی این باید حرف بزنی ، شما دو تا با من چی کار کردید - متوجه نمی شم - بردیا تو رو خدا - بردیا ..؟ از کجا می شناسیش لیندا .. اینجا چه خبره...میدوه سمت در ولی قبل از اینکه احتشام زاده جلوم بگیره میره و میکشونمش تو اتاقم و با تمام نیروم می خوابونم رو صورتش .پخش زمین میشه . بدون توجه بهش میرم سمت در . منشی بیرون وایستاده و داره بر و بر من و نگاه میکنه . میرم بیرون و لیوان آب و ازش میگرم و یه نفس سر میکشم و دوباره لیوان و میزارم رو بشقاب که توی دستشه . میره تو اتاق و در می بندم . احتشام زاده لیندا رو ، رو صندلی نشونده و یه دستمال داده دستش .از گوشه لبش داره خون می یاد ولی حتی یه ذره هم دلم به حالش نمی سوزه ، اینجا چه غلطی می کرد .دوباره جوف پا اومده بود وسط زندگیم ، چی می خواست از من این عفریته .با شک به دوتاشون نگاه میکنم - شما دو تا با من چی کار کردید ؟احتشام زاده با تعجب و لیندا با ترس داره نگاهم میکنه از جلوی پای لیندا بلند میشه و روبروم وایمیسته - منظورتونو نمی فهمم ، اصلا شما با چه اجازه ای اومدید تو دفتر من این قاعله رو راه انداختید .- چه خوب ، طلبکارم هستید ؟- طلبکار کدومه ، بدهکار کدومه ، شما نامزد منو از کجا می شناسید نیشخند میزنم - ا.. پس نامزدتونه به لیندا نگاه میکنم - پس نامزد کردی بی خبر ، چه جالب شده وکیل باران نامزد دختر خاله من ؟- دختر خاله ... یعنی چی ..؟ لیندا چه خبر اینجا ، چرا پس ساکتی ؟ - مگه نگفتی نامزدمه ، پس باید فامیل های نامزدتو بشناسی دیگه لال میشه و حرف نمی زنه ، مرتیکه ی نفهم فکر میکنه با بچه ی دو ساله طرفه ... نامزدمه ..- نامزده تو تا الان خیلی نامزد داشته ... نامزده هایی مثل تو صورت سرخ احتشام زاده اهمیتی نداشت ، اهمیتی نداشت در مقابل وجودم که داشت می سوخت - هواستون باشه چی میگید ، منم صبری دارم پس توهین نکنید آقا - توهین نیست ، واقعیته . خوب لیندا تو به نـــامزدت توضیح بدهنگاهش میکنم . دستمال کاغدی هنوز رو لبشه - چرا پس لال شدی خانوم ، تا قبل از اینکه من بیام که داشتی بلبل زبونی میکردی عوضی یه نگاهم به احتشام زاده است و یه نگاهم به لیندا - با هم ریختید رو هم .. آره ؟- چی میگید ، من نمی فهمم، چی رو ریختیم رو هم - باران کجاست احتشام زاده کمی مکث میکنه ،می فهمم که زیر لب اسم باران و میگه ... و بعد خیره میشه به لیندا- اینن چی میگه لیندا ، تو باران و می شناسی ؟لیندا سرشو میندازه پایین و گریه میکنه - می شناسه ... هه می شناسه ، خیلی هم خوب می شناسه - با باران چی کار کردید شما دو تا - راجع به چی حرف می زنید آقا ، ما چی کار کردیم با خانم بهرامی . - کجاست الان کجاست - من چه می دونم - لیندا دروغ بود نه ، همه حرف هایی که زدی دروغ بود نه .... بیچاره زنه تنها.. با یه بچه ، آره دروغ بود . دلت نسوخت بود ...؟- باران کجاست شونه هاش افتاده ، خودشو پرت میکنه رو صندلی - نمی دونم - یعنی چی نمی دونم ، چی کار کردید باهاش - کاری نکردیم - پس این اینجا چی کار میکنه سرشو تکون میده و چند بار لیندا رو صدا میکنه - من حتی نمی دونستم شما همدیگرو می شناسید - یعنی میخوای باور کنم با هم دست به یکی نکردید ؟- ما زن ها بدبختیم و با یه حرف مردا خام میشیم چرت و پرت بود دیگه نه ، این بود انصافت لیندا ، بیچاره دختره دست تنها پسرشو بزرگ کرده و حالا میخواد بره سر زندگی خودش دروغ بود دیگه نه . داشتی خامم میکردی با این کارات نه متوجه نمی شدم چی میگفت . فقط با لیندا نگاه میکرد و یه حرف های بی سرو و ته میزد .- دوست داشتنتم دروغ بود نه - پس تو رو هم دوست داشته نه ... بیخیال اون ماهی یه بار عاشق میشه .شکستن اختشام زاده رو می بینم ، می بینم گه چه زود خام یه دختری مثثل لیندا شده و الان که داره روی واقعیشو می بینه چه حالی داره ، ولی حال من خیلی خراب تر از حال الان اونه . - اون عاشق هر کی بشه زندگی طرفشو ویرون میکنه ، روش حساب باز نکن - عاشقت بودم اما هیچ وقت به من بها ندادی به لیندا که اینو گفت نگاه میکنم . احتشام زاده عصبانی بود و الان با چشمهای برزخی داره لیندا رو نگاه میکنه - پس به خاطر همین زندیگمو داغون کردی نه ، به خاطر همین باران و ازم گرفتی نه . الان نقشت چی بود که آویزون این شدی . با باران چی کار کردی ؟- - هیچی نیشخند صدا دار احتشام زاده رو قلبم سنگینی میکنه ، اون یه چیزی میدونه .- هیچی ، جالبه بلند میشم و میرم نزدیکتر- اگه چیزی میدونی بگو نمی دونم عجز و دید تو صدام یا نه . ولی تو اون لحظه از همه ی دنیا ناامید شده بودم ، نا امید .تا اومد زبون باز کنه و چیزی بگه ، لیندا صداش کرد - عزیزم خواهش میکنم بیخیال از التماس لیندا به صندلی تکیه میده و پاهاشو میندازه رو پاش .- بابا تو دیگه کی هستی ، بعد از عتراف عاشقاته ات ، عزیزم .. خنده داره به خدا .- دوست دارم باور کن- بهتره همین الان بلند بشی و از دفتر من بری بیرون . البته از زندگیمم همین طور - من - بیرون خونسرد ، کاش منم می تونستم خونسرد باشم . لیندا بلند میشه و کیفشو برمیدارم و میرم ، قبل از اینکه کامل بره بیرون یه لحظه وایمیسته ولی برنمیگرده و دوباره راه می یوفته میره بیرون . - بگید پشت فرمون می شینم و ماشین و روشن میکنم . رانندگی تو این شرایط خوب بود آروم می رفتم تا باعث آرامشم بشه .- نفهمیدم از کجا اومد زندگیم یه روز داشتم با خانم بهرامی حرف میزدم که شنید و بعد پاپیچ شد که توضیح بدم چی به چی بوده . توضیح دادم ، ناراحت شد یا نشد نمی دونم ولی اون موقع اشک تو چشماش پر شده بود و از نامردی اون مردی حرف میزد که با اون دختر اون کار و کرده بود . اونقدر گفت ، از بی وفایی اون مرد ، از اینکه اون زن باید از این به بعد بره سمت زندگی خودش ، از اینکه اگه اون مرد دوباره با زن برخورد کنه دوباره دختره رو فریب میده . اونقدر گفت و گفت تا باعث شد منم دلم بسوزه و به دختره گفتم که مرد دیگه نمی خواد ببینتت . دختر هیچی نگفت فقط لبخند زد . از لبخندش برداشت خوب کردم که اونم خوشحاله ، خوشحاله که این بند داره پاره و میتونه دنبال سرنوشتی که خودش دوست داره . از مرد اصرار و از من انکار . اونم این وسط داشت رو افکار م کار میکرد که کوتاه نیام و شماره ی دختره رو بهش ندم اما دریغ دریغ از اینکه دلش بسوزه ، دریغ از اینکه ناراحت بشه از حال و روز اون دختره . حرف های احتشام زاده مثل پازل بود که داشت کمک کمک جور در می یاد . نمی دونستم چی بهش بگم ، یه روز لیندا هم منو گول زده بود و هر دفعه این گول زدن واسه از بین بردن باران بود . بیچاره باران . چرا نمی شد یه زندگی آروم داشته باشه . باراد و داد به من و فکر میکرد که من هنوز فکر میکنم که اون گناهکاره ولی اینطوری نبود ، چرا اینجوری شد . احتشام زاده فقط از باران به شماره داشت . هیچ آدرسی نبود که ای کاش بود .شمارش رو ازش میگیرم و از دفتر می یام بیرون . امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمش ، اونم یکی بود مثل من که تو دام کارهای حیله گرانه ی لیندا افتاده بود .پشت فرمون می شینم و ماشین و روشن میکنم . رانندگی تو این شرایط خوب بود آروم می رفتم تا باعث آرامشم بشه .- نفهمیدم از کجا اومد تو زندگیم یه روز داشتم با خانم بهرامی حرف میزدم که شنید و بعد پاپیچ شد که توضیح بدم چی به چی بوده . توضیح دادم ، ناراحت شد یا نشد نمی دونم ولی اون موقع اشک تو چشماش پر شده بود و از نامردی اون مردی حرف میزد که با اون دختر اون کار و کرده بود . اونقدر گفت ، از بی وفایی اون مرد ، از اینکه اون زن باید از این به بعد بره سمت زندگی خودش ، از اینکه اگه اون مرد دوباره با زن برخورد کنه دوباره دختره رو فریب میده . اونقدر گفت و گفت تا باعث شد منم دلم بسوزه و به دختره گفتم که مرد دیگه نمی خواد ببینتت . دختر هیچی نگفت فقط لبخند زد . از لبخندش برداشت خوب کردم که اونم خوشحاله ، خوشحاله که این بند داره پاره و میتونه دنبال سرنوشتی که خودش دوست داره . از مرد اصرار و از من انکار . اونم این وسط داشت رو افکارم کار میکرد که کوتاه نیام و شماره ی دختره رو بهش ندم اما دریغ دریغ از اینکه دلش بسوزه ، دریغ از اینکه ناراحت بشه از حال و روز اون دختره . حرف های احتشام زاده مثل پازل بود که داشت کمک کمک جور در می یاد . نمی دونستم چی بهش بگم ، یه روز لیندا هم منو گول زده بود و هر دفعه این گول زدن واسه از بین بردن باران بود . بیچاره باران . چرا نمی شد یه زندگی آروم داشته باشه . باراد و داد به من و فکر میکرد که من هنوز فکر میکنم که اون گناهکاره ولی اینطوری نبود ، چرا اینجوری شد . احتشام زاده فقط از باران به شماره داشت . هیچ آدرسی نبود که ای کاش بود .شمارش رو ازش میگیرم و از دفتر می یام بیرون . امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمش ، اونم یکی بود مثل من که تو دام کارهای حیله گرانه ی لیندا افتاده بود .شمار ای که از احتشام زاده گرفتم جواب نمیده ، چندین باز پشت در هم زنگ زدم ولی جواب نمی دادن . یکم بعد ازاینکه تو خیابون رانندگی کردم رفتم پیش بابا . اول مرخصی رد کردم و بعد رفتم تو اتاقش و باهاش حرف زدم . اگه اوندفعه برخورد تندتریباهاش میکردم اجازه نمی داد به خودش که دوباره با زندگیم بازی کنه . ولی ایندفعه کوتاه نمی یام ، اوندفعه به اصرار مامان قضیه رو به پدرش نگفتم ولی ایندفعه باید یه تصمیم درست بگیرم . بابا با پدر لیندا تماس گرفت و گفت که شب میرم اونجا و قضیه رو به خاله نگه و حتما لیندا خونه باشه . با اینکه خیلی اصرار کرد تا بگم چه موضوعی انقدر مهمه که همه باید باشن ولی باید رودرو می گفتم تا جای هیچ ابهامی باقی نمی زاشت . نمی دونم درست بود یا نبود ولی بهترین راه بود . باید یه کاری میکردم که دیگه نیاد سمت من و چون باباش خیلی حساب می برد این بهترین تصمیم بود . باید از طریق نقطه ضعش بهش حمله میمردم مثل اون که می دونست نقطه ضعف من بارانه .قضیه رو به مامان نگفتیم که اگه میگفتیم دوباره می خواست یه جورایی صلح راه بندازه و موضوع را سرپوش بزاره بالاخره هر چی بود خواهر زاده اون بود و اونو خیلی دوست داشت . شب با بابا رفتیم . موقع شام رسیدیم همشون دور میزن بودن و البته لیندا خانم که منو دید رنگش شد مثل گج رو دیوار .وقتی که رفتیم میخواست به بهانه سر درد بره تو اتاقش ولی بابا گفت که کار مهمی داره . و از من خواست که حرف بزنیم همه نشسته بودیم و البته ساکت بودن . گفتم از اولین روزی که لیندا شروع کرد به بازی کردن زندگی من ، گفتم که با من چی کار کرد . گفتم قضیه درست کردن اون عکس ها رو ، گفتم که با باران چی کار کرد ، از همه معشوقه های رنگ و وارنگش و در آخر گفتم که می خواست منم مثل اون هیچ وقت طعم داشتن عشق رو نچشم و می خواست باران رو از من دور کنه . گفتم که داشت با دروغ سر وکیل باران و شیره می مالید تا من نتونم با باران باشم و باران و ببینم . می دیدم که صورت باباش هر لحظه تیره تر میشه . حرف و زدم و در نهایت گفتم که اگه یه یار دیگه لیندا رو وسط زندگیم ببینم قید نسبت فامیلی رو میزنم و از دستش شکایت میکنم .خودمم اون لحظه نمی دونستم دقیقه به خاطر چی و با کدوم مدرک می خواستم شکایت کنم ولی میخواستم بترسونمش که وقتی قیافشو دیدم فهمیدم موفق شدم .بابا گفت که می خواد بمونه ولی من بعد از اینکه حرف هام تموم شد بلند شدم و اومدم بیرون و حتی وقتی خاله صدام کرد هم واینستادم . اون تربیت دخترش خیلی قصور کرده بود و حالا من باید ضربه می دیدم از تربیت دختره اون .دور روز گذشته بود ، از همه زندگیم افتاده بودم ولی تمام تلاشمو میکردم که موقعی که بیمارمو ویزیت میکنم خوب و سرحال باشم . من متعهد بودم .اون روز داشتم واسه با یکی از بچه ها راجع به موضوع شماره حرف میزدم ، میخواستم پیگیری کنم تا ببینم این شماره مال کیه .تلفنم زنگ خورد - بله - بردیا کجایی- سلام مامان ، مشکلی پیش اومده سکوت - مامان - باران زنگ شده بود سرد شدم ، یه چیزی تو وحودم انگار سرریز شد - می یام خونه الان گوشی رو بدون خداحافظی قطع میکنم و از دوستم عذرخواهی میکنم و میدم بیرون از کافی شاب و سوار ماشین می شم و میرم سمت خونه . ماشین که پارک میکنم میدوم سمت ساختمون زنگ و میزنم و در باز میکنن .بدون توجه به کسی که در و باز کردنم میرم تو خونه - چی شده مامان از رو صندلی بلند میشه - باران چی میگفت - بیا بشین - مامان خواهش میکنم دیگه تحمل نداشتم ، خدایا بسه اینهمه عذاب . بسه - کی زنگ زده بود - عصری ،- چی میگفت - من تو پذیرایی نبودم ، مهین خانم تلفن و جواب داده - مهین خانمبا صدابی بلند صداش میکنم - بله آقا - چی میگفت یه نگاه به مامان میگنه و بعد به من و میگه :- والا فقط هی میگفت میخوام با باراد حرف بزنم ، خیلی اسرار داشت ، منم گوشی رو دادم بهشون به مامان نگاه میکنم - آراد کجاست - تو اتاقشه قدم برمیدارم تا برم سمت اتاق که مامان به حرف می یاد - نرو ، خوابه . - مامان بالاخره باید بفهمم باران چی گفته یا نه - حالش و پرسیده و گفته که چهقدر دوسش داره و این حرفا - نگفته کجاست - مثل اینکه وسط حر هاشون تلفنن قطع میشه - قطع میشه ؟- خوب ، مثل اینکه باران حرف نمیزنه - چی- نمی دونم دقیقا چی شده بود ولی وقتی من رسیدم پایین و دیدم راد پای تلفن رتم نزدیکش هنوز داشت باران و صدا میکرد . گوشی رو از دستش گرفت ولی صدایی نیومده ، یکی دو دقیقه بعد صدای یه دختری رو شنیدم که داشت با گریه باران و صدا میکرد ، همین .دستامو مشت میکنم - چی میگی مامان - میگفت خاله نداست - باران مامان - نمی دونم ولی - ولی چی ؟- فکر کنم حالش بد شده بود چون داشت ، با گریه یه حرف هایی روو میزد . میرم سمت اتاق باراد . در و آروم باز میکنم و میرم تو ، خواب رو تخت ، معصوم ، ناز ، دوست داشتنی . در اتاق و باز میکنم و میرمم تو تاق وو به در تکیه میدم و چشمام میبندم . - باران کجایی . خدایا تا کی باید توان کارایی که ناخواسته کردم و پس بدم . دیگه به تهش رسیدم . انگاری ساعت ها نمی گذشت . دلم میگفت ،، همه میگفتند که اتفاقی افتاده ، واسه باران من اتفاقی افتاده . بیکار ننشستم ، گشتم ، از همون ساعت دنبالش گشتم ، خودم تنها می رفتمم تو بیمارستان ها . سخت بود ، بیمارستانهای زیاد بود ، نمی دونستم اصلا باران اینجا هست یا نه ولی نمی تونستم بیکار بشینم و منتظر یه روزی بشم که باران خودش تماس بگیره . از طریق اون دوستم پیگیر شماره ای که احتشام زاده بود بودم . بابا کمک میکرد و سعی میکرد با بیمارستان هایی که دوستی اونجا داشت پیگیری کنه ولی فشاری که رومم بود غیر قابل تحمل بود . همین که احساس میکردم باران رو یه تخت در حال عذاب کشیدنه یا حتی خونه خودشه و حالش خرابه حالم بد می شد ، نفس هام سنگین میشد . سه روزی از اون روزی که باران با باراد حرف زده بود میگذشت ، نصف بیمارستان های تهران و گشته بودم ولی خبری از باران نبود ، تو بخش ها و ختی اورژانس اون بیمارستان اسمی از باران نیومده بود .عمل انجام نمی دادم ، نمی تونستم جون آدم هایی که به من اعتماد کرده ببودنند آسیبی برسونم . تو حالی نبودم که بتونم تیغ جراحی رو بدون لرزش تو دستم بگیرم پس کلا بیخیال عمل بودم .فقط بیمارها رو ویزیت میکردم و اونایی که به عمل احتیاج داشتن به دکترای دیگه معرفی میکنم . - دکتر جان صدای دکتر پایدار رو به خوبی میشناسم . می ایستم و برمیگردم عقب - سلام - سلام دکتر - خوبید باهاش دست میدم - ممنون ، بابا خوبن - ممنون خوبن - بازم زحمت داشتم برات - خواهش میکنم بفرمایید - والا یه بیمار دیگه مثل اون بیمار برام پیش اومده . اون موقع گفتی اگه همیچین موردی باز پیش اومد بهت بگم یاد چند ماه پیش می یوفتم که کسی رو واسه عمل بهم معرفی کرد به خاطر وضعیت مالی نامناسبی ک داشت پول عمل و نمی تونست پرداخت کنه و منم انجامش دادم ولی الان ....- یه خانم 22 سالش ، مشکل مادرزادی داشته ولی الان خیلی حاد شده ، چند وقتی هست حاد شده ولی مثل اینکه بیخیال شده و توجهی نکرده به طرز حرف زدن دکتر توجه میکنم ، خیلی راحت حرف میزد . پیر شده بود ، تو کمک های مردم پیر شده بود ، شاید این آدم میره بهشت ، آدمی که جوون خیلی ها رو نجات میده نه مثل بقیه که فقط فکر پر کردن جیب های خودشونن .- به خاطر زایمانی که داشته اوضاعش بدتر شده ، معاینش کردم و پروندشو دیدم شاید اگه زایمان نداشت سالها می تونست بدون عمل کردن زندگی عادی داشته باشه اما موقع زایمان مشکلاتی پیش اومده و حالا رو تخت بیماستانه . کسی رو نداره و نمی تونه اصلا هزینه ی عمل و بده - خیلی دوست داشتم کمک کنم ولی یه هفته ای هست هیچ عملی انجام نمی دم ولی سعی میکنم به نفر و پیدا کنم - نه دیگه این یکی فرق میکنه . باید خودش یه کاریش بکنی - آخه - آخه نیار پسرم تو کار ، این پرونده رو مرور کنپرونده رو میزاره تو دستم و میره . کلافه سرمو تکون میدم و میرم سمت اتاقم .پرونده رو پرت میکنم رو میز و می شینم رو صندلی . من میگم نره ،اون میگه بدوش . به پرونده نگاه میکنم و میگم ، با این چی کار کنم . تا آخر شب که شیفت بودم تو اتاق ها مشغول ویزیت کردن بودم حدودا ساعت 11 بود که تونستم یه شامی بخورم و دوباره بیام تو اتاقم .برق و روشن میکنم و وارد اتاق می شم . پرونده صورتی رنگ روی میز بد داره بهم دهن کجی میکنه . میرم و برمیدارمش و بازش میکنم . سطحی نگاهش میکنم . احتیاج فوری و لازم به عمل داره و احتمال از دست دادن مریض بالا بود . دیر اقدام کردن واسه برطرف کرد مشکل باعث شده بود که مریضیش حاد تر بشه . باید هر چه زودتر عمل بشه . میخواستم پرونده رو ببندم که یه لحظه اسم بیمار و دیدم ، بد پرونده رو بستم .تو شک بودم ، شک اسمی که دیده بودم . با عجله دوباره پرونده رو باز میکنم و زوم میکنم رو اسم . باران بهرامی از چیزی که دیدم شوکه شده بودم خیلی زیاد ، باران بهرامی .بدون توجه به ساعت گوشیمو برمیدارم از روی میز و شماره دکتر پایدار و میگیرم . یکم طول میکشه تا جواب بده ولی گوشی رو برمیداره .- بله - دکتر پایدار پژوهنده هستم - خوبی بردیا جان ، چیزی شده - این مریضی که پروندشو بهم دادید کجاست ؟- چی شده پسر چرا اینقدر هولی - کدوم بیمارستان دکتر ؟اسم بیمارستان و میگه و من نفهمیدم چطوری خداحافظی کردم . شماره بیمارستان و از 118 میگیرم . نمی تونم الان از بیمارستان برم بیرون ، سر شیفت بودم و کسی نبود تا به جای من بمونه بیمارستان . تو اتاقم دارم قدم میزنم و منتطرم تا دقیقه ها تند تر برن ولی دریغ ، دریغ از یکم تند تر . احساس میکردم وزنه ای به ساعت ها بستن و نمی زارن که حرکت کنن . کلافم ، تلفن و برمیدارم و شماره بیمارستانو میگیرم بعد از اینکه با چند نفر حرف زدم به بخش مراقبت های ویژه .اسمشو گفتم و اونا گفتن که اونجاست ، نمی دونم چی کار کنم ، انگار دیوار ها دارن به روم می یان و میخوام خفه بشم از این هوای تنگی که دارم توش نفس میکشم . میخوام هر چه زودتر صبح بشه تا از این بیمارستان دربیام بیرون و پر بکشم به سمت باران . نمی دونم وقتی برسم اونجا چی رو قراره ببینم . بارانی که چند سال پیش با یه چمدون خونه رو ترک کرد یا یه باران دیگه .چرا اینجوری شده بود . نمی دونم واسه چندمه که دارم پرونده باران و مرور میکنم . چی شده بود که الان هیچ امیدی نبود به اینکه عملش موفق آمیز باشه .جی کار کرده بودم با زندگیم ، با زندگی باران . می تونستم الان کنارش باشم ، می تونستم اون موقعی که باراد حامله بود و نباید زایمان می کرد کنارش باشم تا نزام این کار و انجام بده و با جونش بازی کنه . کاش می تونستم زمان و به عقب برگردونم و همه چی رو اونجوری که دوست داشتم درست میکردم ولی حیف . حیف و کاش رو زبونمه ولی کاش اون موقع به جای اینکه عصبانیت و غیرت جلوی چشمامو بگیره فکر میکردم به خودم به باران به پاکیش به خانومیش . کاش خوب باشه ، کاش اوضاعش اونجوری که تو پرونده نوشته شده بد نباشه ، کاش زودتر صبح بشه و پیداش کنم . زندگی می ساختم که توش خوشبخت باشه . من و باران و باراد . عملش میکنم ، خوب میشه . من می تونم باران و به زندگیش برگردونم . باران باید برگرده ... باید .حرف های دکتر پایدار که یادم می یاد می افته مشت دستم محکم می کوبم روی میز . باران من پول نداشت که عمل کنه ، باران من محتاج کسی بود تا کمکش کنه . باید کنارش می بودم از خودم بدم می یاد ، از خودم اونقدر بدم می یاد که دلم میخواد از همین بالا خودمو پرت کنم بیرون . سنگینم ، اونقدر سنگینم که حد نداره . به سنگینی تمام این چهار سالی که زندگی کردم ، به سنگینی حرف هایی که شندیم ، به سنگینی چیزهایی که دیدم .یه فرصت ، خدایا یه فرصت دیگه میخوام .یه فرصت می خوام واسه جبران ، واسه جبران اشتباهات گذشتم . باران و ببخش . به باراد ، به باراد که نزار داغ بی مادری رو تحمل کنه ، به عزیز ببخش ، به عزیزی که به امید دیدن باران داره زندگی میکنه . به علی ببخش ، به علی که هر شب سر نماز دعا میکنه که باران پیداش بشه . به من ببخش . به من خطا کار ببخش . باران همه ی زندگیمه ، می دونستم ، همون چهار سال پیش وقتی تو پذیرایی داشتم اون حرف ها رو میزدم می دونستم ، وقتی باهاش اون کار و تو اتاق خواب کردم می دونستم همه ی زندگیم باران ولی ببخش . باران و به من ببخش .نمیدونم تا ساعت 7 صبح واسه من چه قدر گذشت . ولی اونقدر میدونم که داشتم تو بیمارستان پر پر میزد . وقتی دکتر اومد زود شیفت و تحویل دادم و راه افتادم سمت بیمارستانی که دکتر پایدار گفته بود . صبح بود و ترافیک . یه سری داشتن میرفتن سر کار ، یه سری داشتن میرفتن مدرسه وو یه سری دانشگاه . یه ساعتی طول کشید تا ماشین و تو پارکینگ بیمارستان پارک کنم و ز ماشین پیاده شم . پرونده رو از رو صندلی بغل برمیدارم و میرم . از اطلاعات بخش ..... می پرسم ولی حراست دمه در میگفت حتما باید هماهنگ کنه . کارتمو دادم تا بره هماهنگ کنه تا بیاد چند دفعه سالن و رفتم و اومدم . بالاخره اومد و رضایت داد تا برم بالا . آدرس دقیق و ازش گرفتم و رفتم از پله ها بالا . طبقه سوم . میرم بالا و دمه ایستگاه پرستاری وایمستم . پرستار یه نگاهی بهم میکنه - سلام من دکتر پژوهنده هستم .- سلام دکتر . می تونم کمکتون کنم پرونده باران و میگیرم جلوش- میخواستم این مریضتونو معاینه کنم پرونده رو ازم میگیره و داخلشو نگاه میکنه - شما رو آقای دکتر پایدار فرستادن - - بله با دستش به راهروی سمت چپ اشاره میکنه - بفرمایید من راهنمایتون میکنم کنار هم قدم برمیداریم . قلبم داره میکوبه به قفسه ی سینم . از اوضاعی که تو پرونده شرح شده بود می دونستم الان باید چی رو ببینم . یه باران مریض ، یه بارانی که هزار تا دستگاه بهش وصل واسه حیات .دلم امیدواره ، امیدوارم که اوضاعش اونجوری نباشه ولی با هر قدمی که برمیدارم امیدم هر لحظه کم تر میشه تا جایی که رسیدین پشت بخش مراقبت های ویژه .- اینجا ...؟- بله دیشب حالشون بد شد و رفتند تو کما دستمو مشت میکنم . دیشب . بازم دیر رسیدم ، بازم نرسیدم . چرا چرا باید اینطوری بشه . پشت شیشه وایمیسته - این اتاقه ، میخواید همراهیتون کنم خودمو جمع و جور میکنم - نه نیازی نیست ، فقط یه معاینه ساده است . در و باز میکنم وارد اتاق میشم . رو تخت خوابیده ، باران من رو تخت آروم خوابیده بود . خواب که نه اصلا تو این دنیا نبود که بخوابه . کاش خواب بود ، کاش خواب بود و الان بیدارش میکرد . صداش میکردم و چشماشو باز میکرد . قدم اول و که برمیدارم یاد روزی می افتم که تو اوت تاریکی نگاهم بهش افتاد ، یاد اولین روزی که دیدمش .قدم دوم که برمیدارم یاد عشقش می یوفتم یاد عشقم می یوفتم .قدم سوم که برمیدارم یاد اون روز نفرین شده می یوفتم ، یاد اشک هاش ، یاد التماساش ، یاد بچه ای می یوفتم که الان خونه بود و منتظر . شاید باید بازم منتظر بمونه . یه روزی منتظر پدر و حالا منتظر دیدن مادر . هر قدمی که برمیدارم نفسم سنگین تر میشه . کنار تختش ایستادم و دارم به بارانی نگاه میکنم که نحیف بود . یاد اون روزی که تو باغ ورجه ورجه میکرد و با شیطونی هاش داشت دیونم میکرد افتادم . الان چی ، هیچی از اون باران نمونده بود . خطوط زیر چشم های بسته اش نشون از روزگاری که خیلی سخت گذشته بود میداد . نزدیک بود و در عین حال دور . اگه دستمو بلند میکردم می تونستم لمسش کنم ولی می ترسیدم خیال باشه ، وهم باشه . به دستگاهایی که بهش وصل نگاه میکنم . وهم نبود ، خیال نبود . باران اینجا زیر این دستگاه ها داشت خورد می شد داشت از دست می رفت به خاطر اینکه پول نداشت ، به خاطر اینکه نمی تونست هزینه ی عمل و جور کنه . وای به حال من ، وای به حال من که با باران این کار و کردم . الان که کنار ایستادم تازه می فهمم اون همه عذابی که کشیدم ، اون همه دردی که کشیدم در مقابل درد باران چیزی نبود . لعنت به من ، لعنت به لیندا با اون دوست داشتن نحسش .دستمو میبرم سمت پرونده که از روی تخت آویزون شده ، برش میدارم و نگاهش میکنم . نگاه میکنم و هر لحظه سرخ تر میشم . هر لحظه سرمو بلند میکنم و نگاهش میکنم ، هنوز باورم نشده ، هنوز باورم نشده باران من اینجاست ، روی تخت بیمارستان و در حال جدال با مرگ . جونی تو پاهام ندارم واسه موندن ، ندارم واسه رفتن . موندم وسط ، وسط راهی که اومدم و نمی خواستم که به اینجا ختم بشه . اومدم تا ببینمش ولی نیومدم تا جسم بی روحش و ببینم . درسته تو کماست ولی شرایط بد قلبی که داشت اوضاع من و خرابتر کرده بود من تنها باید این بار و به دوش میکشیدم درست مثل باران که بار اون دروغ و تهمت و به تنهایی به دوش کشید .صدای پرستار منو به خودم آورد - دکتر پایدار اومدن گفتن میخوان شما رو ببینن سرمو تکون میدم . نگاهم سمت بارانه ، می ترسم که نگاهمو ازش بگیرم و بره ، ولی نمی تونه بره ، نمی تونه که بازم فرار کنه ، نمی تونه که بازم بی صدا ، بی حرف بره و دیگه نیاد .باران الان اینجا بود و من داشتم می سوختم واسه لحظه ای که چشماشو باز کنه ، واسه لحظه ای که ببینم به هوش باشه و منو ببینه . ببینه که چه قدر پشیمونم ، ببینه که عاجز شدم ، ببینه که دارم از درون پوچ میشم از دوریش ، از تنهایی ، از اینکه نیست تا با بودنش دنیامو دوست داشتنی تر کنه . ببینه الان هیچی نیستم جز یه آدم پشیمــــــــون .نگاهمو ازش میگیرم و از اتاق در می یام بیرون . باید باران و هر چه زودتر به بیمارستان خودمون منتقل کنم . نمی خوام زمان و از دست بدم .باران زمانی واسه از دست دادن نداره ، شرایط حاد ، زمانی که از دست داده ، اوضاع رو خراب تر میکنه .کنار پرستار میرم تا اتاقی که راهنمایم میکنه . - بفرمایید همین جاست .در میزنم و داخل میشم . دکتر پایدار داره روپوشو میپوشه - صبح زود اومدی بردیا جان - سلام دکتر- سلام پسرم صداش نگران میشه - دیشب مشکلی پیش اومده بود اصلا حال درستی نداشت وقتی داشتی باهام حرف میدی وسط اتاق ایستادم - میخوام به بیمارستان خودمون منتقل بشه - همین جا هم میشه عمل کرد . شرایط مالی اجازه اجازه نمی دم دیگه حرفی از شرایط باران بزنه - دکتر پایدار می خوام درخواست یه ماشین و بدید تا هر چه زودتر باران و ببرم بیمارستان . زمانی واسه از دست دادن ندارم چشماش تنگ میشه . حالم خوب نبود . صدام گرفته ، ابروهام گره افتاده ، قلبم زخم خورده ، حالم اصلا خوب نبود - می شناسیش یه قدم میرم جلوتر- می خوام همین الان منتقل بشه ، خیلی زود میره سمت میزش - باید همراهش بیاد و رضایت بده واسه انتقال به بیمارستان دیگه سویچ ماشین از دستم می یوفته ، هنوز دارم به دکتر پایدار نگاه میکنم . همراهش ... همراه باران ... همراهش تو لحظات سخت ... تو لحظات زجر آورد ... همراه باران - پس میشه باهاشون تماس بگیرید . میخوام قبل از ظهر تو بیمارستان باشهتو نگاهش تعجب داره موج میزنه . من آمادم واسه دیدنم همه چی ، همه چی ، حتی همراه باران . خم میشم و سویچ و برمیدارم . دکتر پایدار گوشی رو برمیداره و به پرستار یه چیزهایی میگه . چند دقیقه تو سکوت گذشت فکرای جورواجور داره می یاد رو سرم . باران باید حتما امروز عمل بشه ولی من نمی تونم . نمی تونم دست به تیغ ببرم و عزیز ترینم و عمل کنم . در باز میشه ، با صدای در سرمو بلند میکنم و به مردی که یه سینی و دو تا فنجنون تو دستش بود نگاه میکنم . تازه یادم می یوفته که چقدر گلوم خشکه . همین که فنجون میزاره رو میز برمیدارم یکم از چای داغ و


مطالب مشابه :


رمان ناعادلانه قضاوت کردم6

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه باران من زود قضاوت کردم ، بد قضاوت کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم9

رمان ناعادلانه قضاوت بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو




دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2) - رمــان




رمان ناعادلانه قضاوت کردم5

رمان ناعادلانه قضاوت گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و




رمان ناعادلانه قضاوت کردم8

رمان ناعادلانه قضاوت کردم8 وو من چه قدر ناراحت بودم از اینکه می دیدم چی کار کردم با این




رمان ناعادلانه قضاوت کردم7

رمان ناعادلانه قضاوت بریمم داخل حرف می زنیم تا وقتی کلید انداختم و در واحد و باز کردم




رمان ناعادلانه قضاوت کردم3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم3 رمان ناعادلانه قضاوت کردم3




رمان ناعادلانه قضاوت کردم4

رمان ناعادلانه قضاوت به من اجازه حرف زدن نمی داد چند دفعه صداش کردم تا بالاخره




رمان ناعادلانه قضاوت کردم1

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم1 - انواع رمان های رمان ناعادلانه




رمان ناعادلانه قضاوت کردم2

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان ناعادلانه قضاوت کردم2 امروز بد هوای باران رو کردم




برچسب :