رمان پدر خوب
صورتشو ماچیدم وگفتم: بیخیال هما جون... من الان دربست نوکر تو و دخترتم. اون ابراهیمم ولش کن... بذار واسه خودش خوش باشه...
و همون لحظه صدای بابا بلند شد که گفت: مهمون نمیخوای تی تی؟
لبخندی زدم وبابا گفت: دختر این در و قفل کن...
منظورش در ورودی بود... لبخند کجی زدم وگفتم: اووو.... شما همین طبقه ی بالا هستین دیگه...
بابا سری تکون داد وگفت:چاییت به راهه؟
-بله...
و بابا رو به هما گفت: هما بیا یه چایی به من بده..
هما سریع خواست بلند بشه که دستشو گرفتم وگفتم: اولا که شما اومدی خونه ی من ، من باید پذیرایی کنم ولی بابا خودتون زحمت بکشید چایی بریزید ... من خستم بوتیک خیلی شلوغ بود... ریختید برای ما هم بریزید.
بابا چشم غره ای بهم رفت و در و بست...
هما زد تو صورتش وگفت: اوا خاک برسرم...
خندیدم وگفتم: بیخیال بابا. تو فعلا پادشاهی کن... تازه میخوام بگم فردا نهار کبابم بزنه واسمون...
هما خندید و گفت:بعید میدونم... حتی همین الان چایی بریزه...
همون لحظه تقه ای به در خورد و بابا بلند گفت: تی تی بیا سینی وازدستم بگیر...
با خنده چشم وابرویی به دهن باز وچشمهای گرد شده ی هما رفتم و در وباز کردم وسینی و از بابا گرفتم.
بابا لبخندی به من و هما زدوبا لهجه ی شیرین و زیبای اصفهانی گفت: چیز دیگه ای نمیخواین؟
خندیدم وگفتم: کاش یه ظرف تخمه هم داشتیم... منو هما جون مینشستیم چیلیک چیلیک تخمه میشکستیم ... کل محل ومیشستیم میذاشتیم کنار...
بابا خندید وگفت: برم سر کوچه بخرم؟
-اگه لطف کنی ممنونم میشیم...
بابا دستی به صورتم کشید و موهامو بهم ریخت و رفت.
رو به هما تند گفتم: هرچی به فکرت میرسه ومیخوای سریع بگو... الان هرچی بگی نه نمیاره... این معجزه سالی یه بار رخ میده...
هما از شوک و حیرت دراومد وگفت: میگم که از وقتی برگشتی... چند وقته افتاده تو پول و زندگی... انگار زندگیمون جون گرفته... وای تی تی معجزه شده... بذار یه لیست بلند بالا بنویسم...
از حرفش خندیدم واون هم از خنده ی من به خنده افتاد.
شب خوبی بود کلی با هما صحبت کردم... درد و دل کردم...
شب ارومی بود... صبح هم اروم بیدار شدم... هرچند یه خواب عجیب دیدم...
خواب یه زنی که جلوم ایستاده بود و تقریبا هم قد من بود ... صورتشو نمی دیدم ولی صدای قشنگی داشت و ازم میخواست مراقب باشم... یعنی گفت مراقبشون باش... و من نمیدونم این مراقبت منظورش به کی هست و به چند نفره؟ ولی تو خواب قول داده بودم... یعنی حداقل حس میکردم که قول گرفته ازم!
با اینکه برام عجیب غریب بود ولی اهمیتی ندادم ... بعد از تعویض تشکچه ی عزیز وبقچه کردنش و شستن تشکچه ی قبلی یه حموم کوچولو کردم و بعد به دستشویی رفتم تا مسواک بزنم... بخاطر کف دور دهنم دوباره دست و رومو شستم به اینه نگاه کردم... به تصویرم... قیافه ام فرقی نکرده بود... فقط موهام کوتاه کوتاه بود... مدل کوپ زده بودم ... هما میگفت قیافه امو بچه تر میکنه... و بهم میاد... حس خوبی داشتم... حس زندگی... طراوت... نفس کشیدن... اسمون هنوز دروغی ابی بود... خورشید هم از دور می تابید... باد پاییزی هم میوزید... وویی تولدم بود...
هما با من به بوتیک نیومد میدونستم میخواد بمونه خونه و واسم کلی برنامه داره و مهمترین قسمت برنامه اش هم تهیه ی خورش بادمجونه... عاشقشم یعنی... اخ جون ... تولد دوز دارم... ووویییی... بیست و سه سالم شدااا... نگاه چه پیر شدم...
صبحونه ی عزیز و دادمو به هما سپردمش ... هانیه رو به مدرسه رسوندم و بعد به خیابون نظر رفتم
============================
با کمک عزیز الله خان که با توجه به اسم غلط اندازش که ادمو یاد یه پیرمرد هفتاد ساله میندازه ولی خودش یه پسر بیست ساله ی مبتلا به زالی اما فوق العاده مهربون و اقاست کرکره ی مغازه رو بالا کشیدم...
وارد مغازه شدم...
لپ تاپمو روی پیشخون گذاشتم ...
کی باورش میشد من فردا یه خواستگار دارم!
اوووف...
کاش یه بهونه بیارم بگم نمیام...
کدوم مرد زن مرده ی بچه داری بخودش اجازه داده بیاد خواستگاری یه دختر بیست و سه ساله ی شوهر ندیده!
آخی... بیست و سه سالم شد...
درحالی که زیر لب برای خودم یه شعر زمزمه میکردم و قفسه ی جین ها رو مرتب میکردم صدای زنگوله ی در اومد...
بسم الله... دشت اول شروع شد.
دو تا دختر جوون بودن...
سایزشون متناسب بود... هر کدومشون یه جین مدل ترک خریدن وبه سلامت...
دشت اول خوبی بود...!
رفتم ازعزیز الله شیشه پاک کن قرض گرفتم و مشغول تمیز کردن پیشخون شدم... یه خرده ویترین و انگولک کردم و مدل روسری های جدید و با سوزن ته گرد دور شلوار و کمربند ها پیچ و تاب دادم...
ست ویترین مشکی و طوسی وسورمه ای بود... با این که تیره وتار بود اما لامپ های سفید و ابی کم رنگ و پر رنگ باعث میشد خیلی شیک و با کلاس به قول معروف به نظر برسه...
کفش هامو دراوردم ورفتم تو ویترین... جای سه چهار مدل از کمربند ها بد بود و دیده نمیشد... برای همین همشونو به حالت حلزونی کف ویترین روی ساتن سفید که موج دار پهنش کرده بودم گذاشتم... حالا بهتر شد...
لامپی که سوخته بود هم عوض کردم و از ویترین دراومدم... چراغ و روشن کردم... ای جان چه خوشگل شده بود...
با ورود یه خانم مسن که فوق العاده شیک پوش بود و موهای مش کرده اش و یه وری رو صورتش ریخته بود و ناخن هاشو لاک مسی زده بود لبخندی زدم وسلام کردم.
خانمه یه مدل کمربند وتو ویترین دیده بود...
همونو خرید و رفت... میگم جای کمربندا بد بود...!
به سمت قفسه ها رفتم... یه ذره احتیاج به مرتب کردن داشت...
چند نفری وارد مغازه شدن و یه دوری زدن و رفتن...
با صدای زنگوله من توی قفسه ها بودم وداشتم هنوز مرتب میکردم.
با صدای مردونه ای که گفت: سلام...
یه لحظه حس کردم صداش چه اشناست... و کمی بعد ذهنم یاری کرد این اشنا...
خشک شدم...
نفسم تو سینه حبس شد...
جرات برگشتن نداشتم...
دوباره با صداش روحم و نوازش کرد و گفت: یه روسری عین این میخواستم...
لبمو گاز گرفتم و پیشونی مو به قفسه تکیه دادم تا نیفتم... مفصل انگشت هامو ترق ترق می شکوندم...
دوباره گفت: اسم بوتیک هم اسم خودتونه؟
تند نفس میکشیدم... بعد گذشت این چند وقت هنوز با شنیدن صداش تمام تنم به تپش میفتاد...
اهسته گفت: خوبین تی تی خانم؟
به سختی به سمتش چرخیدم... دیگه نمیتونستم پشت بهش بایستم...
یه پیراهن سفید ساده پوشیده بود و یه جین سورمه ای... کفش هاشو ندیدم... صورتشو دزدکی دید زدم... زیر چشمهاش گود بود... ولی اصلاح کرده... عینک دودیشو همونطور که دوست داشتم روی موهاش گذاشته بود...
وای خدا سوئیچش هم از کمرش اویزون بود... مطمئن بودم کیف پولش هم تو جیب پشتشه... یه نفس عمیق کشیدم... ذره ذره ی عطر حضورشو بلعیدم...
عین قحطی زده ها ... عین کسایی که تازه بهشون هوارسیده... عین ادم هایی که از زندان ازاد شدن و هوای بیرون میله ها رو با دل و جون میکشن تو ریه هاشون...
روی پیشخون خم شد وگفت: این رسمش بود تی تی خانم؟
لبمو گاز گرفتم... ته ته ته حلقم شور شد!
پارسوآ:اینطوری... بی خداحافظی؟ بی خبر؟ طوری که دستم از همه جا کوتاه باشه؟
نفسم حبس شد...
پارسوآ خفه گفت: میتونم باهاتون حرف بزنم؟
به سختی اب دهنم وقورت دادم... صدامو گم کرده بودم... همه ی جونم گوش شده بود و صداشو میشنیدم...
پارسوآ دوباره زمزمه کرد: وقت دارید؟
فقط گردنمو تکون دادم و به علامت بله براش سر تکون دادم... ولی کاش میشد بگم برای تو... برای شما تا ابد وقت دارم... میتونستم نداشته باشم؟
پارسوا بعد از یه سکوت چند ثانیه ای گفت: همین جا بگم؟
سرمو تکون دادم و پارسوآ گفت: باشه... پس همه چیز وبگم؟
لبمو گزیدم و پارسوآ کمی سرشو جلو اورد ... نفسش صورتمو نوازش میکرد... دلم میخواست چشمامو ببندم اون نفسهای داغش تمام صورتمو نوازش کنه... پارسوآ ازم فاصله گرفت... دو دستی موهاشو کشید و گفت: میدونی چه به روزم اومد؟
میدونی؟؟؟ پس شناسه ی دوم شخص جمعش کو؟؟؟
با صدای زنگوله همزمان سرمونو به سمت مشتری تازه وارد چرخوندیم و پارسوآ تند گفت: تعطیله...
دختر لبخند کجی نثار پارسوآ کرد و موهای بلوندش و با طنازی از روی صورتش کنار زد وگفت:صبر میکنم ...
پارسوآ نفس عمیق و پرحرصی کشید وگفت: خانم محترم عرض کردم تعطیله!
دختر چیشی گفت و پارسوآ درو بست و کاغذ و پشت در چرخوند و از سمت" بسته است" پشت شیشه اویزونش کرد.
بهم نگاه کرد وگفت: ببخشید....
دستشو توی موهاش کرد وچند لحظه اروم گرفت...
بعد دوباره بهم نگاه کرد... سنگینی نگاهشو حس میکردم اما خودم به نگاهم به پایین بود... به روی پیشخون تمیز که برق میزد... اخه عکس و تصویرش افتاده بود روی پیشخون و من داشتم با لذت نگاهش میکردم... شاید گناهش کمتر بود ...!
پارسوآ اهسته گفت: نذاشتی یه کلمه حرف بزنم...
عصبی بود... حرارتشو حس میکردم... داغ بود...
صدام درنمیومد...
نگامو روی پیشخون چرخوندم... به روسریم نگاه کردم...
به روسری جامونده تو خونه ی اون نگاه کردم... به روسری خودم!
دوباره با کلافگی سرجاش جابه جا شد وگفت: با من چه کردی.... نگام کن...
نتونستم... نگاش میکردم گناه بود... الان که من عروس فرنگی دیروز نبودم... تی تی خالی بودم که خانم شو به نداشتن شناسه ی دوم شخص جمع بخشیده بود!
پارسوآ با صدای خسته ای گفت: میدونی چند وقت جلوی خونه ات منتظر شدم تا برادرت فقط برای اب دادن گل ها سر بزنه؟
یه قطره اشکم بی اجازه از روی گونه ام سر خورد...
پارسوآ: ولی نیومد... یک سال و نیم ازگار دارم در به در دنبالت میگردم...
اینو گفت و با لحن خسته ای گفت: فقط از جانب خودت تصمیم گرفتی؟ که بری؟ حساب کتابم گذاشتی کنار وگفتی زیاد رسیده و تماس وقطع کردی وخاموش... والسلام... همین؟
داشتم به هق هق میفتادم...
پارسوآ: نگو که منو نمیدیدی... نگو که حواست به هیچی نبود... نگو... چون من از روز اول زیر نظرگرفتمت... به هیچ قیمتی نرفتی... به هیچ قیمتی...
حواست به همه چی بود و حواست به منی که تمام مدت میدیدمت نبود! نگو که ...
نفس عمیقی کشید و گفت: ببین با من چیکار کردی؟ ببین چه به روزم اوردی...
حرفی نزدم...
پارسوآ اهسته گفت: کی فکرشو میکرد تو صنف مهندس ها برم با طاها تابان شریک بشم و عین احمق ها اوایلش فکر کنم این فقط یه تشابه اسمی ساده است و بعد شریکم رفیقم ... کسی که هشت ماه تموم داشتم باهاش کار میکردم بهم بگه خواهرش تی تی برای دخترش اسم انتخاب کرده!!!!!!
میدونی چی به من گذشت؟ یک سال و شیش ماه و شیش روز و ... نگاه الان هشت ساعته... ثانیه اشم بگم؟
به سختی نفس عمیقی کشیدم... از بغض زیاد نفس کم اورده بودم...برای یه نفس پر پر میزدم... چه شمارش دقیقی!
پارسوآ با صدای خش داری گفت: وقتی به برادرت گفتم من کیم و من چیم و چی میخوام... سه ماه منو سر دُوند... ولی بعدش... نفس عمیقی کشید وگفت: دِ یه حرفی بزن... یه دقه سرتو بگیر بالا منو ببین... ببین چه بلایی به سرم اوردی... ببین که چقدر راحت من وکنار گذاشتی... من تمام مدت از روز اول حواسم به تو کارات بود... مرد نیستم اگر یکی دیگه جای تو بود و اون حرفها رو می شنید برمیگشت... ولی تو برگشتی... مرد نیستم اگر یکی دیگه جای تو بود و سهم غذاشو واسه حفظ ابروی یه مهندس دوزاری میداد و دم نمیزد... مرد نیستم اگر نفهمیده باشم که اون شب چادرت و با منظور بالا گرفتی...
لامصب من کور بودم تو چرا چشمامو باز نکردی؟؟؟ تو که میخواستی من ببینم.... وقتی دیدم رفتی؟؟؟ گفتی ولش کنم به امون خدا یه چی میشه دیگه اره؟
مراقب خودت و دخترت باش وخداحافظ... همین؟؟؟ یک سال وشیش ماه و شیش روز و هشت ساعت؟؟؟ فقط یه جمله ی مراقب خودت و دخترت باش و خداحافظ؟؟؟ همین؟
پرند به جهنم... مهندس به جهنم... اره؟
از بغض میلرزیدم...
ادامه داد: از لعیا بدت میومد؟ سگ خور... عین سگ پرتش میکردم بیرون... کوکوی سوخته ات هم میرزه به صد تا ...
لبشو گزید و گفت: دِ اخه لامصب یه حرفی بزن...
اب دهنمو قورت دادم ... هیچی نمیتونستم بگم...
ولی اینطوری هم نمیتونستم ببینمش...
پارسوآ وسط سکوت من پرید وگفت: اینطوریه؟ اره؟ خواستی له کنی و بری که بیفتم دنبالت؟ آره؟ واسه همین ؟؟؟ حالا هم که حرف نمیزنی...
سعی کردم به خودم مسلط باشم... میشد؟ در حضور اون میشد؟؟؟ من که داشتم فراموش میکردم... من که دیگه تو رویاهام غرق نمیشدم... من که ... من که برای خودم همه چیز وتموم کردم... تو رویا هم ازش طلاق گرفتم و ...!!!
اب دهنمو قورت دادم ... هیچی نمیتونستم بگم...
ولی اینطوری هم نمیتونستم ببینمش...
پارسوآ وسط سکوت من پرید وگفت: اینطوریه؟ اره؟ خواستی له کنی و بری که بیفتم دنبالت؟ آره؟ واسه همین ؟؟؟ حالا هم که حرف نمیزنی...
سعی کردم به خودم مسلط باشم... میشد؟ در حضور اون میشد؟؟؟ من که داشتم فراموش میکردم... من که دیگه تو رویاهام غرق نمیشدم... من که ... من که برای خودم همه چیز وتموم کردم... تو رویا هم ازش طلاق گرفتم و ...!!!
اروم گفتم: چی بگم؟
پارسوآ: زندگی من و از این رو به اون رو کردی... لهم کردی گذاشتی رفتی... حالا چی بگی؟
لبخند قشنگی زد وگفت:اره ... نبایدم چیزی بگی...
چند لحظه چیزی نگفت... ولی داشت نگام میکرد...
درحالی که کف دستشو روی پیشخون گذاشته بود و بهش تکیه داده بود... به دستهاش نگاه میکردم... استین های تا خورده ی نامنظمش روی ارنجش به من نگاه میکرد...
دلم میخواست دستمو جلو ببرم و اون تای نامنظم و درست کنم...
به ارومی گفت: من اومدم ازت خواستگاری کنم...
شوکه نشدم... ازوقتی صداشو شنیدم فهمیدم که همون خواستگارای تبریزی ...
واقعا یادم رفته بود اصالتش واقعا تبریزیه!
خسته گفت: من یک ساعت رسیدم اصفهان... فقط یک ساعته... طاقت ندارم تا فردا شب منتظر باشم... زن برادرم کلی واسه خودش برنامه چیده ال کنه بل کنه ... من نمی تونم صبرکنم... با بدبختی پیدات کردم... بعد یک سال ... اومدم باهات حرف بزنم... همه ی حرفهایی که نذاشتی بزنم... اومدم اعتراف کنم... اومدم بگم که بخاطر همه چیز متاسفم و بهترین اتفاق زندگیم اشنایی با تو بود ... تی تی یعنی شکوفه نه؟؟؟ اومدی وشکوفه زدی و...
اهسته گفت: حاضری با من ازدواج کنی؟
تند وخفه بی فکر عین احمق ها گفتم: نه...
دو تا کف دستشو روی پیشخون گذاشت و با صدایی که از ته چاه دراومد گفت: چی؟
بهش نگاه کردم... از پشت اشکهام بهش نگاه کردم... به درک گناه میشد... خدا میدونست دیگه طاقت ندارم... میدونست خدا... یه دل سیر نگاهش کردم... به خستگیش نگاه کردم... به بغض مردونه اش نگاه کردم... به مرد منم نگاه کردم... به رویایی که جون گرفته بود و جلوی چشمم بود نگاه کردم...
صحنه ای که صدبار جلوی نظرم زنده میکردم و میکشتم نگاه کردم... تا جون داشتم همه ی جونمو کردم نگاهم و .... فقط نگاه کردم...
نگاه کردم ... به خودم هم نگاه کردم... به پارسوآ هم نگاه کردم... به جفتمون نگاه کردم... و بازهم عین احمق ها رسیدم به یک کلمه و دو حرف... : نـــــه!
پارسوآ روسری و برداشت... اهسته گفت: پس ... حرف اخرته؟
-اره...
پارسوآ: گفتی نه؟
-اره...
پارسوآ: چرا؟ چون یه مرد زن مرده ام که یه دختر سیزده ساله داره؟ یا یه زن دیگه اشو طلاق داده ... یا ... در حدت نیستم نه؟
لبمو گزیدم و چیزی نگفتم... ولی نه... من درحدت نیستم!
نفس عمیقی کشید... پره های بینیش باز وبسته میشد... صورتش منقبض بود...
چشمهاش سرخ بود...
روسری منو دور انگشتهاش می پیچید...
بغضم داشت خفم میکرد...
سخت و تلخ پرسید: چرا نه؟ من خوشبختت میکنم... به خدا قسم ... من ... من خوشبختت میکنم...
اشکهامو پاک کردم وگفتم: نمیخوام...
کمی سرجاش جا به جا شد وگفت: چیو نمیخوای؟
با هق هق گفتم: نمیخوام زن بابا باشم... نمیخوام همه بگن بخاطر پول با یه مرد زن مرده عروسی کرده... نمیخوام... نمیتونم... نمیخوام کسی منو نبینه... تو کتم نمیره....
وسط حرفم پرید وگفت: کی جرات داره تو رو نبینه؟
-تو...
پارسوآ: من غلط بکنم... کی ندیدمت...؟ من یه بار عصبانی بودم فکر کردم برام تموم شدی... ولی بعدش...
نفس خسته ای کشید وبا لبخند تلخی گفت: بی انصافی تی تی... خیلی بی انصافی ... تو که اینطوری نبودی... تو ندیدی گذاشتی رفتی... یه خبر نگرفتی این پدر ودختر بعد تو چه به حالشون اومد... پرند نصف درساشو افتاد... میگفت تقصیر منه... میگفت از من بدش میاد... میگفت از پدرش متنفره که تی تیشو ازش گرفته... من خواستم ازت خواستگاری کنم... با پول دهن رها رو بستم که زودتر ازشرش راحت بشم تا بیام سمتت... که باهزار شرمندگی و سر به زیری بیام جلو... خدا خدا میکردم نامزد نداشته باشی... یه نفر دیگه اینقدر خوشبخت نباشه که تو رو داشته باشه... که تو بخوایش... من میخواستم یه مطلب مهم بهت بگم... حتی حاضر نشدی بشنوی...
-تو از لعیا خوشت میومد...
پارسوآ بلند گفت:گور بابای لعیا... لعیا خر کیه؟ من که التماست کردم برگرد اصفهان که من بیام التماست کنم ... بشی خانم ... بشی همسر... بشی... تی تی چی فکر کردی راجع به من؟
-تو میتونی یه دختر کلفت و به تمام فک و فامیلت نشون بدی و با افتخار بگی این زنمه؟
مات بهم نگاه کرد و من بلند بلند هق هق میکردم... خوب حرف دلم بود... همه ی چیزی بود که خودمو بخاطرش شماتت میکردم... سرزنش میکردم... همه ی چیزی بود که بخاطرش پس زدم... روندم... تموم کردم چیزی و که شروع نشده بود تموم کردم! ...
تو دلم مونده بود... تو دلم نحوه ی این اشنایی لعنتی مونده بود... تو دلم عشق این گدا و شاهزاده مونده بود... کاش پارسوآ هم یه فروشنده بود... کاش براش جنس میفروختم... کاش مثل فریبرز بود ... کاش...!
پارسوآ پیشخون و دور زد و دقیقا رو به روم ایستاد...
سرمو پایین انداختم...
بهم گفت: به من نگاه کن...
نگاش نکردم...
با تحکم گفت: نگام کن تی تی...
نکردم...
با عجز گفت:محض رضای خدا نگام کن...
لبمو گاز گرفتم... طعم اشک کل دهنمو گرفته بود.
تو چشماش خیره شدم وگفت: من میخوام با افتخار بگم زن من ... یه خانمه... که زیباست ... که سیرتش پاکه... که همه ی وجودش جواهره... که اصله ... اصیله... نابه... میخوام به همه بگم دنیای من ... زن من ... همسر من... خانم من... عشق من ... کسیه که وقتی وارد زندگی من شد همه چیز به من داد... عشق... زندگی ... یه تولد دوباره... یادم دادم یه پدر باشم... افتخار من رضایت و خوشبختی کسیه که رو پای خودشه... مستقله...
دماغمو بالا کشیدم و گفتم:الان اینا رو میگی... چه تضمینی هست که پس فردا همه ی اینا رو تو سرم نزنی؟
پارسوآ نفس انگار راحتی کشید وگفت: چه تضمینی هست که تو پس فردا دوبار زن گرفتن من و تو سرم نزنی؟ دختر سیزده ساله ی منو تو سرم نزنی؟
-من پرند و دوست دارم...
پارسوآ: تو تضمین میکنی گذشته ی منو یادم نیاری؟
لبمو گاز گرفتم وگفتم: من؟؟؟
پارسوا لبخندی زد وگفت: من دارم از یه دوشیزه خواستگاری میکنم... سی سالمه... یه دختر سیزده ساله دارم... جوونی هم نکردم ... چون زنم و که فوق العاده زیبا بود دوست داشتم... زیباییش وفا نکرد... رفت زیرخاک... حالا دارم از دختری خواستگاری میکنم که سیرت پاکی داره... زیباترین دختریه که به عمرم دیدم... افتخارم اینکه حتی اگر جوابش به من منفی باشه ولی من میشناسمش... و میدونم که چشم ودل سیر تر از تو وجود نداره... تو بودی که همه چیز و از نو ساختی... من و... پرند و... من افتخارمه که تو .... نفسشو فوت کردو گفت: ... خداست و بنده های مثل تو...
-اینو نگو... من اونطوری که...
پارسوآ:هستی....
خم شد وگفت: بامن ازدواج میکنی... نگو نمی تونی... اینا بهانه است...
-من برات کمم...
پارسوآ: چی؟؟؟ تو یا من...
دستهام می لرزید... نفهمیدم کی گریه ام بند اومده... تنم یخ کرده بود...
پارسوآ اروم گفت: خونه بدون تو خیلی خالیه... ساکته... مرده است... اومدی پرش کردی... زنده اش کردی... لبریزش کردی... ارومش کردی... بعد یهو گذاشتی رفتی؟ بعد منو متهم میکنی به ندیدن؟ یادته گفتی عین برادر...؟ میدونی چی به من گذشت... اگر میدونستی که این طوری نمیگفتی...
نفسمو فوت کردم..
کی میخواست این لذت و از من بگیره... یه لذت حقیقی... اونقدر که بشه دست دراز کرد و گرفتش... میشه حسش کرد...
پارسوآ خسته گفت:سیزده ساله یه نفر اسممو به خاطر خودم صدا نکرده... میشه تو بعد سیزده سال اولیش باشی؟
-چی؟
پارسوآ: خیلی وقته کسی مثل تو .... به پاکی تو اسم منو صدا نکرده... میشه خواهش کنم؟
-الان نه...
پارسوآ : فقط بلدی بگی نه؟
-من ... خانواده ام...
سرمو پایین انداختم و پارسوآ با خنده گفت: پس این نه نه کردن همون ناز ناز کردنه اره؟
-من از زن بابا شدن برای پرند می ترسم...
پارسوآ: حتی وقتی من باهات باشم؟
-من از اینده هم میترسم...
پارسوآباز گفت: حتی وقتی من باهات باشم؟
لبخند کجی زدم و سرمو پایین انداختم.... تو خلسه ای رفتم... خلسه ای از پیله ای پر از ارامش... پر از راحت نفس کشیدن...
پارسوا روسری مو به صورتم کشید و گفت: من دوست دارم تی تی... تو برام خیلی زیادی... خیلی... من دوست دارم تی تی خانم...
ته دلم خالی شد... اولین خانمی بود که به دلم چسبید... عجیب چسبید!
یه احساسی بود که همه وجودمو گرفته بود... زیر نگاهش ذوبم میکرد...
صداش ارومم میکرد... من بهش اعتماد داشتم بهم اعتماد داشت... تکیه گاهش بودم و تکیه گاهم بود...
انگار یه خسته نباشید بود به تمام خستگی های این مدتم...
دوست دارم... اینو پارسوآ بهم گفت؟واقعا...
دوستم داشت...
دوستش دارم...
انگار همون جمله کافی بود برای دوباره تازه شدن... برای دوباره بودن... زندگی کردن... زنده بودن...
واقعا برگشت؟
بخاطر من؟ بخاطر کلفت خونه اش؟ یا نه... بخاطر عشق؟ عشق؟
مگه فقط تو قصه ها نبود؟
عشق که تو کتاب هاست...
لبخند کجی میزنم...
خیلی کج ... شاید مشابه یه پوزخند... عشق؟
وجود داره... نداره... نمیدونم... ولی ترجیح میدم فکر کنم هست... در هر حال هست و منو زنده میکنه و بهم زندگی میده...
یه چیز خوبی بود...
تنم می لرزید...
از خوشی زیاد...
از خوبی لحظات می لرزیدم...
صدای زنگوله ی در باعث شد سرمو بالا بگیرم...
پارسوآ نبود.... یه لحظه حس کردم خالی شدم اما با بوییدن عطرش ... پس رویام واقعی بود؟؟؟
خودمو روی صندلی پرت کردم...
به سقف نگاه کردم... یعنی اومد ... رفت ... تمام...؟
یعنی خدا توکلمو دید ... صدامو شنید... ته دلمو خوند... فهمید؟؟؟
داغ بودم... داغ داغ... چقدر شکر کنم ؟چند بار... چند هزار بار؟؟؟ نتیجه ی صبر بود یا توکل یا ...
خدایاشکر...
این طعم گس لمس حقیقت یه رویای ناب و خوب تا ابد از یادم نمیره!
پدرکوچولو... پدرخوب... پدر جوون... همسر من!
پرند ... دخترش... دوستم داره ولی هنوز ساده است هنوزم با کیوان رابطه داره و من نمیدونم باید چه کار کنم باید با پارسوآ منطقی باهاش برخورد کنیم... حس میکنم راه زیادی دارم که طی کنم حالا یه خانواده دارم... پرند و من و پارسوآ... من دوستش دارم و براش سعی میکنم دوست باشم... جای مادر نداشته اش و تا جایی که بتونم پر کنم... سخته ولی شاید ممکن باشه... شاید هم نشه...
پارسوا... زاهد... پارسا... همسر من!
این اسم و معنی اسم مال من شد... خیلی طول نکشید فقط چند یک سال ونیم ناقابل ... ولی مال من شد...
به التماس و خواهش و تمنای من عروسی نگرفتیم... هرچند میدونم یه روزی میخوام حسرتشو بخورم ولی... یه عقد ساده بدون حضور رعنا و شهروز و زیبا و حسام و لعیا... یعنی خودش نخواست اونا باشن... شایدم نخواست نشون بده که با کلفت خونه اش عروسی کرده... وای من هنوزم مشکل دارم با این قضیه... یعنی نمیتونم فراموش کنم...
ولی فکر کنم تنها عروسی بودم که مدل موهاش کوتاه و کوپ بود... قیافه ام کلا عوض شده... یعنی من اگر میدونستم شماره ی 8.2 تنباکویی ، رنگ نسکافه ای روشن اینقده بهم میاد خوب زودتر شوهر میکردم اینو میذاشتم رو سرم... والله... قیافه ام خوب شده بود... یعنی به قول ارایشگرم از زیر اون ریز ریز موها یه پوستی دیده میشد... من اگر میدونستم پوستم اینقده سفیده ولی زیر اون موهای ریز ریز گم شده خوب زودتر میرفتم... والله...! یعنی چه صفایی میکردم با ابروهای هشتی نسکافه ایم...!
هرچند به قول پارسوا من برونزه ی خدادادی ام... دیگه خیلی وقته ذهنم سرم داد نمیزنه بخاطر اینکه شوهرمو به اسم کوچیک صدا میکنم... البته گاهی ش.ذ بازیم (شوهر ذلیل) عود میکنه و ذهنم یه خاک برسر جانانه تحویلم میده ومنم مثل همیشه یه مرسی کوچولو نثارش میکنم!
نفس عمیقی کشیدم... خونه رو پارسوآ با برادرش تقسیم ارث کرد سهم پریسا هم تو بانک محفوظه... اون هم تو یه مرکز بازپروری ترک اعتیاد بستریه و من تقریبا یه روز درمیون بهش سر میزنم... حالا هم تو یه اپارتمانی که خودش ساخته بود وچهار تاخواب بزرگ و یه هال و پذیرایی دل باز داشت زندگی میکردیم... خونه رو با جهزیه ی تمام و کمال من چیدیم بابا برام سنگ تموم گذاشت... اون مغازه ی تی تی تو خیابون نظر هم هما میگردونتش... دیگه خیلی کار بلد شده ... منم تو شرکت پارسوآ مشغولم... همه کاره و هیچ کاره ... با مشتری ها قرار داد می بندم و سرشونو کلاه میذارم که خونه هایی که شوهرم میسازه رو بهشون قالب کنیم هرچند پارسوآ کارش خوبه ... یه ذره حلال و حروم سرش میشه...
طاها هم ای یه نوکی به شرکت ما میزنه ... هرچند پروژه های سابق تموم شده ... هرچی که هست من دلم نمیخواد روابط فامیلی و کاری باهم مخلوط بشن و خدارو شکر پارسوآ به نظرم احترام میذاره...
عزیز هم با ما زندگی میکنه... خانم کریمی هم هفته ای سه بار میاد و بهش رسیدگی میکنه ولی باقی وقت ها تمام کارهاش با منه... هنوزم نگاه های خانم کریمی برام سنگینه ... یه جورایی انگار که من پارسوآ رو تور زده باشم... یا تو این مایه ها...!
ست اتاق پرند وعوض کردیم وتقریبا بهترین اتاق خونه رو به پیشنهاد من به اون دادیم...
یه خواب برای عزیز و یه خواب هم که ول معطل مونده بود... و پارسوآ دلش ضعف میرفت واسه اون یکی اتاق که میگفت واسه بچه ی من وتوئه... هر روز هم یه تز جدید واسه دکوراسیونش میداد... اما من ترجیح میدم فکر بچه حالا حالاها نباشم... وضعیت پرند برام مهمه... البته با این همه هیجان پارسوآ و دل ضعفه ای که واسه ی ورود یه تازه وارد نیومده داره بعید میدونم بذاره فکر کنم تا وضعیت پرند وبه بهترین نحو ممکن تغییر بدم...
با تمام این اوصاف...
گاهی از حرفهاش میترسیدم گاهی هم لذت میبردم...
گاهی هم فکر میکنم اگر اگر ها نبودن الان این خونه وزندگی و...!
باید مراقب می بودم... مراقب خودم... مراقب پرند... مراقب پارسوا... مراقب عزیز... مراقب احساسات تازه به دوران رسیده... باید حواسمو جمع میکردم... هنوزخیلی کار داشتم...
هنوز خیلی تفسیرات داشتم... از خودم... زندگیم... فراز ونشیب عمر 23 ساله ام... لحظاتم... خواسته هام... ارزوهام... رویاهام...
نفس عمیقی کشیدم... حق نداشتم جز عشق پارسوآ تو پول و مادیات غرق بشم... من فقط عشق و ارامشش و میخواستم... اروم بود و منم اروم بودم به ارامشش... همین مهمترین وزیباترین موهبت زندگی من و اون بود... من چشم و دل سیر بودم پس چیزی نبود که بخوام بخاطرش فخر بفروشم... به جز عشقم ... به جز حس پاک و ناب و خوبی که هر روز عمیق تر وژرف تر از دیروز تجربه اش میکنم... این افتخار من تو زندگیمه... این تنها نعمتیه که دوست دارم پیش خودم باهاش جولون بدم...!
هنوز خیلی با خودم اگر اگر میکنم... هنوزفکر میکنم یه خوابه... یه رویاست... یه رویا که هنوز رویاست... نمیدونم... ولی... اما... اگر...
اگر...
اگر...
اگر...
اگر از اول قبول نمی کردم...
یا اگر از اول یه کار پیدا میکردم...
اگر همه ی اگر ها اتفاق میفتادن الان من ... نمیدونم... شاید هم اشتباه کردم... شاید هم اشتباه کرده ... مطمئن نیستم...!
به حلقه ی سادم نگاه کردم... به خونه ام... به شوهرم... به پارسوا... به همسرم...!
به چهره ی ارومش نگاه کردم...
به لبخندی که مال من بود... به نگاهی که مال من بود...
به صدایی که نشنیده و شنیده اش مال من بود... به خواستنی که در عمق وجودش بود وسهم من بود...
دستهامو زیر بغلم فرستادم... به اسمون شب نگاه کردم... به خدایی که در این نزدیکی است و نزدیک تر از نزدیک...
نمیدونم چی ته دلمه... ولی انگار تازه شروع شده... یه زندگی جدید... روزهای جدید... لحظات جدید... خیلی جدید... حداقل برای من...
همسر... فرزند همسر... زن... زن بابا...
تازه شروع شده... نمیتونم بگم خیلی خوشبختم که کنار مردی هستم که باعث ارامش من و خودشه... نمیدونم چرا نمی تونم اینو از صمیم قلبم بگم ... راضی ام... خوشحالم... ممنونم... اما ... شاید می ترسم... شاید که نه...حتما میترسم... خیلی میترسم بگم خیلی خوشبختم و بعد خوشبختی ازم قهر کنه... میترسم از اینده ... از همه چیز... از اتفاقات و لحظاتی که ممکنه به روزم بیاد ... یا... نمیدونم...
همه چیز تازه شروع شده...
تازه شدم زن بابا... شدم ...!!!
تازه باید بفهمم که تا ابد باید پرند وبیشتر از بچه ی خودم دوست داشته باشم... باید کمکش کنم...
تازه چشمام باز شده و باید بدونم هیچ خلوتی بدون پرند ندارم...
باید بدونم که اخر هفته هام برای همسر سابق شوهرمه و باید براش وقت بذارم...
باید بدونم قاب عکس مادرپرند هیچ وقت از در ودیوار این خونه پایین نمیاد...
من قول دادم... به یه خواب به یه زن جوون... باید ادم خوش قولی باشم... باید مراقب همه چیز باشم...
چشمهامو بستم... تا عمردارم زن بابام... باید زن بابای خوبی باشم... باید سعی کنم همسر خوبی باشم... باید سعی کنم دوست خوبی باشم... یا حتی دراینده باید مادر خوبی هم باشم... وای چقدر کار دارم... اول همه ی اینا باید یه آدم خوب باشم... شاید اگر من خوب باشم... پارسوآ خوب باشه... پرند خوب باشه... تو خوب باشی و همه خوب باشن...!!!
نفس عمیقی کشیدم... زمزمه ی خدایا شکر ارومم میکرد... به اسمون سیاه نگاه کردم... بهش توکل کردم... باید توکل میکردم...
عین سیندرلا تو قصه ها... لبخندی زدم... یه لبخند اروم... باید سعی کم خوب باشم... تازه همه چیز شروع شده!
*************************************************
آره ... سیندرلا تو قصه هاست... حیف که اینجا هم قصه بود!
بیا برویم ...
انجا که حس واقعی خوبی و خوشبختی فروشی نیست ... مقروض نیست... مفروض نیست...
انجا که منت دیدن رنگین کمان را از اسمان نمیکشی... هر لحظه به خوبی رنگ های رنگین کمان است... آنجا که دورنگی نیست... دو رویی نیست!
درست انجا که همه چیز خوب است...
درست انجا که تو خوبی... من خوبم... همه خوبیم...
درست در نزدیکی خانه ی تمام خوبی ها...
در همسایگی غم و اندوه همه با هم خوبیم...! در هر حال خوبیم ... خوشیم ... لبخند میزنیم...
با روی گشاده در کنار همه ی بی تفاوتی ها از کنار هم با تفاوت میگذریم...!
بیا تو هم مثل من ... مثل تو... مثل انها خوب باشیم... !
خوب مثل خوبی ادم های دیروز... خوب مثل خوبی ادم های امروز... خوبی را یاد بدهیم به تمام ادم های فردا...
بیا تا باهم به انجا سفر کنیم که مقصد تمام خوبی هاست...
پدرخوب
پایان...
مطالب مشابه :
تعزیرات یا تعریزات؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا بعضی ها قیمت اسم بوتیک رو هم از مردم میگیرند.
زنده گی و علم ...
بوتیک هایی به اسم هاروارد.متعجب جلوتر رفتم .ساختمان هایی با معماری فوق العاده قدیمی.
رمان پدر خوب
با کمک عزیز الله خان که با توجه به اسم غلط اندازش که ادمو یاد یه پیرمرد اسم بوتیک هم اسم
برنامه از پوشش اسلامی تا بوتیک ایرانی
گره - برنامه از پوشش اسلامی تا بوتیک ایرانی - تلاش "گره" نقد سبك زندگی كنونی و یافتن سبكی
بخونیدجالبه به هیچ کس انقدرزوداعتمادنکنید
پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام .
برچسب :
اسم بوتیک