سوار بر بال سرنوشت 3

مامان ظرفها رو توی سینک گذاشت و به من که داشتم ظرفها رو جابجا میکردم نگاه کرد و گفت : حالا لازم نکرده اینها رو بشوری .
-خب باید بشورم .نمیشه که اینها رو همینطور بزارم میشه
-از کی تا حالا کاری شدی ؟
راست میگفت من و چه به کار .من از کار خونه یه جارو زدن بلد بودم و یه ظرف شستن که اون هم بعضی وقتها بود و اون هم به خاطر مراعات قلب مامان این کار ها رو میکردم .
مامان که دید به حرفش اهمیت نمیدم شیر آب رو بست و گفت : نمیخواد بشوری .
این طوری مجبوری روی پات هم وایسی بیشتر به پات فشار میاد .برو بشین تا من چایی بیارم
-مگه ندیدید صمیم گفت نیا
-خودش گفت صدات کنم باهات کار داره
ابروهام رو با تعجب بالا دادم .دستم رو آب کشیدم و با حوله خشک کردم و رفتم بیرون .مونده بودم صمیم چه کاری میتونه با من داشته باشه ؟!
مثل اردک رفتم و روی تاقچه پنجره که پایین بود نشستم .نگاهم به رامین افتاد که داشت به حرفهای صمیم گوش میداد.
نمیدونم چرا میخواستم ترکیب صورتش رو برای خودم تجزیه کنم .
رنگ صورتش برنزه بود .با موهای صاف مشکی که رو پیشونیش ریخته بود. چشمهای قهوه ایی رنگش جذابیت خاصی داشت .ابروهاش پر پشت بودن اما مرتب .یعنی زیر ابروش رو بر
میداشت ؟
چشمهام رو ریز کردم که بتونم بهتر ببینم ،همون لحظه یه نگاه به من انداخت
یه لحظه از این که غافلگیر شدم هول کردم و نزدیک بود از رو تاقچه سر بخورم و بیوفتم زمین .
مردک هیز
صمیم سرش رو بر گردند .تازه متوجه من شد
- صنم بیا اینجا رامین میخواد ببینه مشکلت کجاس
با حالت گنگی نگاهش کردم .
-مشکلم!
صمیم با کلافگی گفت:
منظورم همون مشکل هندسه ات هست
تازه دوزاریم افتاد .گفتم:
احتیاجی نیست فردا از مینا میپرسم .
چشمهاش رو ریز کرد و با حالتی که من رو یاد ژان وارژان می انداخت گفت : مینا ! کدوم مینا ؟
ای وای تازه یادم افتاد که صمیم به من گفته بود حق ندارم با مینا رفت و آمد کنم
مونده بودم چی بگم .لبم رو گاز گرفتم و گفتم : خب ..خب ..
مامان چایی به دست وارد شد و به صمیم گفت : مادر جان این سینی رو بگیر .
صمیم نگاهش رو از دستم گرفت و سینی رو از دست مامان گرفت .رامین هم تشکر کرد .
من برای اینکه صمیم دوباره به بازپرسی خودش ادامه نده بلند شدم و از روی تاقچه کتاب و دفترم و برداشتم و رفتم طرف رامین و گفتم : راستش من توی این مسله مشکل دارم .
خودش رو جمع و جور کرد و گفت : ببینم
با اکراه کتابم رو به طرفش گرفتم .صمیم اشاره کرد که بشینم .
هر چند که از این کارش تعجب کردم اما باید میشستم نمیشد که ایستاده برام توضیح بده
همونجا رو بروی رامین نشستم .یه پام رو زیرم گذاشتم و اون پام که آسیب دیده بود رو جلوی خودم جمع کردم .مثل بعضی مردا که موقع آبگوشت خوردن میشینن و گوشت میکوبن !
رامین بعد از این که به مسله نگاه انداخت شروع کرد به توضیح دادن .میتونستم گوش بدم اما سعی کردم به یه کلمه از حرفهاش توجه نکنم و به فکر نقشه ام باشم .
مامان بلند شد و به آشپز خونه رفت .صمیم هم که داشت به ما گوش میکرد و بعضی وقتها هم به گوشیش نگاه میانداخت .
رامین: خب ،مشکلتون حل شد .
سرم رو بلند کردم و گفتم : بله
-پس حالا من یه مسله میدم شما حل کنید تا ببینم یاد گرفتید یا نه ؟
میخواستم بگم نه ..اما خب لو میرفتم اینکه حرفی نزدم .فقط دلم میخواست اون دفتر رو بلند میکردم و یکی تو سر صمیم و ۱۰ تا تو سر رامین میزدم .
همون لحظه صمیم بلند شد و دوباره رفت حیاط.
این صمیم کارهاش مشکوک میزد .هیچ وقت ندیده بودم برای صحبت کردن با تلفن بیرون بره .
سرم رو بر گردوندم که دیدم رامین داره به پایین پای من نگاه میکنه .
وای ..نکنه دامنم بالا رفته اون زیر معلوم باشه .
سریع لبه دامنم رو پایین کشیدم اما رامین نگاهش رو بر نداشت به تندی بهش گفتم : به چی نگاه میکنی ؟
با انگشتش به پایین دامنم اشاره کرد و گفت : این .
از این که اینقدر وقیح بود حرصم گرفت با دستم زدم به دفترم و گفتم: خجالت بکش .بی شعور.
خیلی جدی گفت : اون زیر پا توئه و داره ول ول میخوره اونوقت من خجالت بکشم .
این احمق از چی حرف میزد .به زیر پام نگاه کردم .یه کم بیشتر دولا شدم .
چشمتون روز بد نبینه .یه سوسک گنده و بد ترکیب داشت از دامنم میومد بالا .
نفهمیدم چطوری بلند شدم .فقط یادمه مدام دامنم روبا شدت بالا پایین و پایین میکردم و جیغ میکشیدم ..
مامان از آشپزخونه با دست کفی اومد بیرون و با هراس گفت :چی شده صنم ؟
رامین گفت: هیچی نیست سوسکه .
بعد هم دفترم رو بر داشت و محکم کوبند روی سوسکه.بعد هم سوسک و دفتر رو بهم نشون داد و گفت :
مرد ،این جسدش این هم جاش .
به دفترم که از له شدن سوسکه زرد رنگ و کثیف شده بود نگاه کردم و با ناباوری گفتم : با این کشتیش ؟!
اون هم بی خیال گفت : آخه چیز دیگه ای نبود .
همون موقع صمیم اومد و گفت : چیه چه خبره ؟
مامان گفت : هیچی یه سوسک بود که آقا رامین الان کشتش .
صمیم سری از تاسف برام تکون داد و گفت ؛ آخه سوسک ترس داره .
من هنوز تو شک سوسکه و بد تر از اون دفترم بودم .برای همین نتونستم حرفی بزنم طوری که سعی میکردم نگاهم به سوسکه و دفترم نیوفته کتابم رو بر داشتم و به سمت پله ها رفتم که برم طبقه بالا .
صمیم گفت : چیزی یاد گرفتی صنم
سرم رو براش تکون دادم و به راهم ادامه دادم .
آره یاد گرفتم که تلافی این رو هم سرش در بیارم

-دختر چرا لجبازی میکنی ..بذار آقا رامین پات رو ببینه بعد بازش کن
-مامان جان من خودم حالیمه ..الان پام هیچ دردی نمیکنه ..یه هفته بیشتر گذشته .اصلا میخواین رو پام بپرم تا بهتون ثابت بشه
سرش رو تکون داد و گفت :حرف حالت نمیشه تو .فقط نبینم شب از پا درد بنالی ها .
-خیالتون جمع.
باند های مسخره رو پرت کردم یه گوشه و روی پام ایستادم.
آخیش انگاری از بند آزاد شدم .خب ،حالا باید نقشه ام رو اجرا کنم .خیلی روش فکر کردم .خدا کنه کار ساز باشه .فقط باید منتظر بشم ببینم مامان کی میره بیرون
-مامان شما خریدی چیزی ندارید
-نه به صمیم گفتم خودش یه کم میوه بخره .
-نمیخواین برید لباس کسی رو تحویل بدین
-وا صنم خودت که میدونی من دیگه خیاطی نمیکنم
-آره یادم نبود ...خب ..خب نمیخواین برید به همسایه ها سر بزنید ..
مامان نگاهش رو از تلویزیون گرفت و نگاهی به من کرد
صنم با این حرف زدنت خوب معلومه شک میکنه ..آدم نمیشی تو ..حالا چی میخوای جوابش رو بدی هان؟
مامان :راست گفتی صنم .من خیلی وقته به بی بی خانوم سر نزدم .بیچاره تنهاس .خدا خیرت بده که یادم انداختی
لبخندی از پیروزی زدم و آروم زدم به پام
دمت گرم صنم خانوم کارت درسته .آفرین .


تا موقعی که مامان بره مثل قورباغه بهش زل زدم .وقتی که مامان بیرون رفت و در حیاط رو بست ,عین قرقی رفتم دم پنجره .
فقط باید منتظر میموندم رامین بره دستشویی تا من نقشه ام رو عملی کنم رو یه جایی جا سازی کنم .
با انگشتم روی تاقچه پنجره ضرب گرفته بودم و به کمین نشسته بودم .اما دیگه حوصله ام داشت سر میرفت .
دیدم نه مثل اینکه این خیال بلند شدن نداره رفتم هر چی قابلمه بود از توی کابینت بر داشتم و گذاشتمشون لای یه ملحفه .بعد هم چهار پایه حمام رو آوردم و گذاشتم اونجایی که میدونستم رامین خوابیده .ملحفه رو دستم گرفتم و رفتم روی چهار پایه
- میریم که داشته باشیم .
ملحفه رو باز کردم و قابلمه ها با صدای مهیبی روی زمین پخش و پلا شد .واقعا که صدای گوش خراشی داشت.خودم تا چند لحظه چشمم بسته بود
رفتم کنار پنجره و از گوشه اون نگاه کردم .بله مثل اینکه کار ساز بود .سریع خودم رو کشیدم عقب.
بیچاره..... چقدر زلزله میاد خونه ما !
دوباره سرک کشیدم .داشت میرفت طرف دستشویی . انگاری لباش تکون میخورد ..
چه مومن در هر شرایطی ذکر میگه !!!
وقتی مطمئن شدم رفته داخل .دویدم به طرف زیر زمین .
فقط باید سرعت عملم رو میبردم بالا . زود در زیرزمین رو باز کردم و سریع اون هفت .هشتا پنس رو بر عکس روی پادری قرار دادم .چون پرزهای پادری بلند بود پونسها معلوم نبودند
اگه بیشتر داشتم بیشتر جا سازی میکردم ،فقط خدا کنه پاش بره روی اینها .
بلند شدم یه نگاه سر سری به اطراف انداختم .همه جا مرتب بود .کتابهاش هم پایین تخت افتاده بود .
اوه اوه اوه ..عینکش رو نگاه کن به چه روزی افتاده ...از اون چیزی که فکر میکردم بدتر شده بود .نه خوشم اومد صنم.ترشی نخوری یه چیزی میشی .
با احتیاط پام رو از پادری رد شدم و دویدم بالا .هنوز به در راهرو نرسیده بودم که رامین از دستشویی امد بیرون .
نمیدونم چرا هول کردم و این از چشم اون دور نموند.
سعی کردم معمولی رفتار کنم .نگاهم رو ازش گرفتم و رفتم داخل .لای در رو باز گذاشتم و
گوشهام رو تیز کردم .
خوب الان دیگه باید به پله آخری رسیده باشه ...در رو باز کرد ..الان دیگه باید پاش بره رو انها ...۳،۲،۱
-آخ
یه لبخند بد جنس رو لبم نقش بست .
یه بار دیگه صدای آخش در اومد . یه بار دیگه بلند تر وبعد صدای هوارش که گفت :
دختره دیوونه .مگه اینکه دستم بهت نرسه .
لای در رو بیشتر باز کردم و گفتم : هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
-خیلی بی چشم و رویی .
-کی من ؟خوبه والا .جای آمپولی رو که بهم زدی رو عوضش سه تا رو پس دادم باز میگی بی چشم و رو ..البته فعلا ۳ تا .بقیه اش همون دور و بر اس .شرمنده بیشتر نداشتم .
بعد هم در رو بستم و قفل کردم .
تو هوا برای خودم دست بلند کردم و گفتم :چاکر صنم خانوم هم هستیم .

***************************


یه چند روزی بود که مینا توی خودش بود .مثل همیشه سر حال نبود و شوخی نمیکرد .
-مینا چیزی شده ؟
سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد .بعد از کمی مکث گفت : صنم فکر کنم دلم برات خیلی تنگ بشه
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چی میگی تو ؟ مگه میخوای جایی بری
خانوم وارسته با خودکار روی میزش زد و گفت :اونجا چه خبره ؟ به حل تمریناتون برسید
مینا سریع سرش رو پایین انداخت و خودش رو مشغول کرد .اما من هنوز تو فکر این بودم که منظورش از این حرف چی بوده
صدای ضربه دوباره خانوم وارسته سبب شد نگاهم رو از مینا بگیرم و به مسله جلوی روم چشم بدوزم .

وسایلم رو توی کیفم گذاشتم و گفتم : مینا دیگه حالم از هر چی ریاضی و هندسه و جبره بهم میخوره .اصلا هیچی نمیفهمم .یعنی میفهمم اما این خانوم وارسته یه مسله هایی طرح میکنه که من حالیم نمیشه ..تو چی؟
سر سری در حالیکه کیفش رو روی شونه اش میگذا شت گفت : آره من هم همینطور .
-تو چته این چند روز مینا ..مشکوک میزنی .
-هان ...هیچی ..
-هیچی؟مطمئنی ؟
-آره بابا چرا حرف میزاری تو دهنم ...صنم من باید برم یه جایی کار دارم نمیتونم با تو بیام .
-کجا میخوای بری ؟
-کار دارم ..الان هم دیرم شده .بعد بهت زنگ میزنم .
بعد هم زود از کلاس رفت بیرون .

-این چرا اینطوری کرد دختره خوله چل .


**************************************
کلید رو روی در انداختم و وارد شدم .مامان توی حیاط بود و داشت گلها رو آب میداد .
-سلام مامان
سلام ..خسته نباشی
-مرسی
رفتم جلو و یه ماچ آبدار از لپش کردم .
-شلنگ رو بدید به من خودم آب میدم به اینها .
کیفم رو گرفت و گفت :فقط گل نکنی
-چشم .
عاشق این کار بودم .کل حیاط رو آب پاشی کردم و باغچه رو هم آب دادم .رفتم طرف شیر آب که ببندمش چشمم افتا به کفشهای شیک آقای دکتر .
به نظرم خونه نبود .من هم با خیال راحت شلنگ آب رو به طرف کفشهاش گرفتم و غرقه آبش کردم .
نه دیگه این کفشها کفش نمیشد واسه دوکی .حالا بماند که کی اینها خشک بشه ،بعدش هم که خشک شد, میشه چوب! مثل کفشهای پینیکو ....

چی باورم نمیشه مینا تو میخوای چه غلطی بکنی؟
-صنم نذار بخاطر اینکه بهت زنگ زدم پشیمون بشم .
-مینا تو اشتباه میکنی ..باورم نمیشه اینقدر سطحی فکر کرده باشی ! باورم نمیشه داری دستی دستی خودت رو بد بخت میکنی .مینا هنوز هم دیر نشده .بر گرد خونتون
-صنم انتظار داشتم تو من رو درک کنی .کجا بر گردم صنم ..کدوم خونه !خونه ای که آرامش توش نیست .خونه ای که میدونی اضافی هستی .خونه ای که وقتی میگی به یه نفر علاقه داری با مشت بزنن تو دهنت .نه صنم ،من دیگه به اون خونه بر نمیگردم ..تازه دارم میفهمم زندگی یعنی چی ؟صنم عاشق نیستی وگرنه من رو میفهمیدی .
-مینا دیوونگی نکن ..تو ۱۹ سالته .بچه که نیستی حالیت نباشه چکار میکنی .مینا ..
-صنم من باید برم هومن صدام میکنه ..بعد باهات تماس میگیرم .صنم فقط خواهش میکنم به کسی چیزی نگو .به احتمال زیاد بابام بیاد سراغت.قسمت میدم حرفی نزنی .بهش نگو من به تو زنگ زدم .بهش نگو با هومن فرار کردم ..باشه صنم
-مینا ....
-دوست ندارم نصیحتم کنی صنم .
یه نفس بلند کشیدم و گفتم :
-پس مواظب خودت باش
-دوستتدارم صنم .دلم برات خیلی تنگ میشه .
-منم همینطور
وقتی صدای بوق بوق تلفن توی گوشی پیچید .بغض من هم شکست .باورش برام سخت بود که مینا همچین کار احمقانه ای کرده باشه .
خدای من هرگز فکر نمیکردم که مینا بخواد با هومن فرار کنه .هنوز هم باورم نمیشه .آخه چرا؟
صدای مادرم که از طبقه پایین میومد من رو به خودم آورد . با بد اخلاقی گفتم :
چیه ,چیه ؟
مامان لحظه ای ساکت شد .فهمیدم خیلی بد جواب دادم .صورتم رو با آستین پاک کردم و رفتم روی پله ها ایستادم و گفتم :مامان جان من حالم خوب نیست غذا نمیخورم .
باز مامان جواب نداد و من فهمیدم از دستم خیلی دلخوره .اما به واقع حوصله هیچی و هیچ کس رو نداشتم .بنابر این به اتاقم بر گشتم و جام رو انداختم .سرم رو زیر پتو بردم .
انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد .
صبح با بی حوصلگی بیدار شدم و به طبقه پایین رفتم .صمیم رفته بود و مامان هم داشت سفره رو تمیز میکرد.سلام کردم . خیلی آهسته و گرفته جوابم رو داد فهمیدم هنوز هم از من دلخوره .
روسریم رو از چوب لباسی بر داشتم و به حیاط رفتم تا دست و رویم رو بشورم .همون موقع هم رامین از پله ها بالا اومد و بدون اینکه متوجه من بشه به دستشویی رفت
حوصله دیدن این یکی رو نداشتم روی پله نشستم و سرم رو به نرده ها ها تکیه دادم و چشمام رو بستم .دیشب اصلا خوب نخوابیده بودم .چندین بار از خواب پریده بودم .تازه یادم افتاد که همش کابوس میدیدم .اما یادم نمیومد چی ؟ فقط میدونستم کابوس بوده .
-کی خواب رو از چشمات گرفته که الان این جا چرت میزنی
چشمام رو باز کردم .رامین کمی اونطرف تر ایستاده بود و با حوله داشت صورتش رو خشک میکرد .
از جام بلند شدم و گفتم : مطمئن باش که اون تو نبودی
-حیف شد داشتم بهت امیدوار میشدم .
حوصله کل کل نداشتم .بدون اینکه جوابش رو بدم رفتم دستشویی و در رو محکم به هم کوبیدم .
صداش رو شنیدم که گفت : یکی دیگه حالت رو گرفته سر این در بیچاره خالی میکنی .
اما خودمونیم هر کی بوده دمش گرم .
حالا هر چی من کوتاه میومدم این خفه نمیشد .بهتر دیدم که جوابش رو ندم .یعنی اصلا حوصله نداشتم .بنابراین ساکت موندم بلکه خودش شرش رو کم کنه و بره
از دستشویی که بیرون اومدم چشمم دوباره خورد به اون موجود دوپا که حالا در حال نرمش بود .
نخیر امروز تو طالع ما نهض نوشته شده .
بدون توجه از کنارش که انگاری جونور تو شلوارش افتاده بود و بالا پایین میپرد رد شدم .
مردک جلف .
-ماشالله ...از کی تخلیه نکرده بودی؟
با عصبانیت به طرفش بر گشتم و گفتم :تو چرا اینقدر بی شعوری ؟ آخه یه ذره ادب و حیا هم خوب چیزیه .
همینطور که دستش رو بالای سرش عین اونهایی که داران غش میکنن تکون میداد روی پاهاش در جا میزد گفت:خودت فهم و شعور نداری .آخه این یه چیز طبیعیه . امل چرا بد میگیری ؟
-امل خودتی و جد و آبادت .
بعد هم انگشتم رو به طرفش گرفتم وهمون طور که با تهدید تکونش میدادم گفتم :از این به بعد هم بهتره مواظب حرف زدنت باشی وگرنه ..
یه دفعه از حرکت ایستاد که سبب شد حرفم یادم بره .مخصوصا که چشمهاش که میخندید رو درشت کرده بود و لب بالایش رو گاز گرفته بود .
که از خنده احتمالش جلوگیری کنه .
گفتم:چیه؟چرا این با این قیافه مسخره زل زدی به من .
کمی صورتش رو جلوتر آورد و گفت : منتظرم بشنوم که چکار میخوای بکنی ..یه چشمک زد و ادامه داد ::میشنوم وگرنه چی ؟
از عصبانیت به حالت انفجار رسیدم انگشتم روجلوتر بردم . نمی دونم چرا یهو این حرف از دهنم پرید بیرون
-وگرنه با این طرفی!!
خدای من این چه حرفی بود زدم ..خاک مرده تو سرت صنم ،خاک
یه دفعه مهار خنده اش رو از دست داد و نتونست دهنش رو بسته نگهداره و هر چی تف بود رو صورت من پخش شد .
با چندش و وسواس صورتم رو پاک کردم و به اون که از خنده نفسش در حال بند اومدن بود گفتم :
اه اه اه اه .. حالم رو بهم زدی .اه اه .
سریع به دستشویی رفتم و ۵ یا ۶ بار صورتم رو با آب و صابون شستم .اما هنوز هم فکر میکردم صورتم تمیز نشده .اما پوست صورتم به نظرم چندلایه اش رفته بود وگرنه بیشتر میشستم .
یه کم اون تو موندم بلکه دیگه چشمم به چشمش نیوفته .دیگه در حال خفه شدن بودم که بهتر دیدم بزنم بیرون .فوقش دیگه محلش نمیدم و اون هم خفه میشه .
در دستشویی رو باز کردم .مامان از پله ها داشت میومد پایین و در حال احوال پرسی با رامین بود . با خیال راحت امدم بیرون .
مامان رو به من گفت :صنم دیرت نشه .
روسریم رو کشیدم جلو تر و گفتم: الان میرم .
به سرعت برق رفتم تو .نگاهم به ساعت افتاد که ۷:۳۰ رو نشون میداد .
ای حناق بگیری پسر ...دیرم شد .
تا اونجایی که میتونستم سریع مانتو شلوارم رو پوشیدم و کوله ام رو روی شونه هم انداختم و در حالیکه مقنعه ام رو سر میکردم از پله ها رفتم پایین .
همین که مقنعه ام رو کامل سرم کردم پام لیز خورد و چند تا پله باقی مونده رو لیز خوردم و با باسن روی پله ها سر خوردم .یه لحظه ترس از اینکه مبادا یه جایی از بدنم دوباره آسیب دیده باشه سبب شد که با احتیاط با انگشتم به بدنم فشار بیارم بلکه متوجه درد بشم .
بعد از معاینه سطحی خودم به این نتیجه رسیدم که به کوری چشم دوکی جون سالمم.
بلند شدم و چند قدم رفتم .فقط یه کم همون پایی که آسیب دیده بود درد میکرد اما زیاد جای نگرانی نبود .
در راهرو رو باز کردم و دولا شدم تا کفش هام رو بپوشم .رامین و مامان هنوز داشتن با هم حرف
میزدند .
من نمیدونم این پسر این همه حرف مفت از کجاش در میاره .

بند کفشم رو بستم کوله رو بر داشتم .از پله ها با احتیاط پایین رفتم و فقط از مامان خدا حافظی کردم .
قبل از اینکه در رو باز کنم مامان گفت :
-کی بر میگردی صنم جان؟
-طرفای ۲ .
-امروز صمیم از یه دکتر جدید برام وقت گرفته .من هم که آدرس بلد نیستم تنها برم .صمیم گفت سعی میکنه خودش رو برسونه اما شاید نتونه .این دکتره هم ساعت ۳ وقت داده .
رامین گفت :زن عمو من امروز خونه هستم .اگه صمیم خودش رو نرسند من شما رو میبرم


در رو باز کردم و رو به مامان گفتم : من تا اون موقع حتما رسیدم .خودمون دوتا باهم میریم ...
خدا حافظ .

بدم میومد این ادای انسان ها رو در می آورد .اه ...


***************************
با خودکار روی میز خطوط نامفهوم میکشیدم .امروز جای مینا کنارم خیلی خالی بود .
با فراخواندن نامم سرم رو بالا گرفتم .
-خانوم احمدی شما رو دفتر میخوان .
از جام بلند شدم و در حالیکه مقنعه ام رو درست میکردم از کلاس بیرون رفتم .
جلوی دفتر ایستادم یه نفس تازه کردم .چند ضربه به در زدم و وارد شدم .
یک خانوم جوان بسیار شیک توی دفتر نشسته بود که با ورود من نگاه نه چندان دوستانه اش رو به من دوخت .
مدیر موسسه از روی صندلیش بلند شد و گفت :احمدی ،از مینا رسولی خبری داری؟
انگاری که من دچار خلافی شده باشم با دستپاچگی گفتم :کی ؟مینا رسولی ؟
-این خانوم مادر رسولی هستش .رسولی از دیروز که از اینجا خارج میشه به خونه بر نگشته .هیچ کس هم خبر نداره کجاس و چی شده .
مادر مینا !پس این نامدارش هستش .فکر نمیکردم به این جوونی باشه ..دم بابای مینا گرم با این سلیقه اش !
-خانوم احمدی با شما هستم.
با حالت دستپاچه گفتم : من نمیدونم .من خبر ندارم .
زن با حالت حق به جانبی گفت : تو تنها دوست مینا بودی .خودش همیشه از تو میگفت .
-خب ..خب ..من ...من ...من و اون فقط دوست مدرسه ای بودیم ..فقط تو راه مدرسه همدیگر رو میدیدیم ..همین..
صداش رو بلند کرد و گفت :مگه میشه !!! .....
-. ما فقط یه دوست معمولی بودیم . اون عادت نداشت حرفاش رو به کسی بزنه ...... ..اون با کسی صمیمی نمیشد
-حالا که اینطور شد به پلیس اطلاع میدیم .. اونها میدونن چه طوراز تو حرف بکشن .
عجب گیر عفریته ای افتاده بودما .
نگاهم به سمت مدیر کشیده شد .انتظار داشتم اون من روا از این مهلکه نجات بده .
از پشت میزش کنار اومد و گفت :
من مطمئن هستم اگه احمدی چیزی میدونست به شما میگفت
من هم از موقیت استفاده کردم و گفتم : من نمیدونم .اگه میدونستم که میگفتم ..چرا نباید بگم مدیر سرش رو تکون داد و گفت :احمدی میتونی بری .اما اگه یه وقت چیزی یادت اومد که میتونه مفید باشه اطلاع بده .
-چشم ..
از خدا خواسته زدم بیرون .
از ترس پاهام میلرزید و اگه چند دقیقه دیگه اونجا میموندم حتما به گریه می افتادم .مینا حق داشته فرار کنه ..عجب زن بابایی وحشی داشت .
این مینا با این کار احمقانه اش پاک همه رو توی درد سر انداخته بود اگه قسمم نمیداد میگفتم که با رامین فرار کرده ...اما خب نه ..اون موقع فکر میکردن من از قبل از نقشه فرارش آگاه بودم ..اون وقت حتی ممکن بود خودم هم توی درد سر بیوفتم .
انقدر با خودم فکر و خیال کرده بودم که متوجه نشدم کی به خونه رسیدم .توی کوچه پرنده هم پر نمیزد .به ساعت نگاه کردم .دو و ربع بود .حتما مامان نگران شده ..شاید هم با صمیم رفته بود .
کوله ام رو جلوم گرفتم و توش به دنبال کلیدم گشتم که همیشه خدا یه جا ته کیفم غیبش میزد !
-صنم احمدی تو هستی؟
به طرف صاحب صدای خشن و خشدار برگشتم .

به سمت مردی که کلافه و عصبانی بود چرخیدم .دوباره سوالش رو عصبی تر پرسید .
آهسته گفتم : شما؟
کمی جلوتر اومد و گفت : من پدر مینا هستم .
نمیدونم چرا یه لحظه ترسیدم .کوله ام از روی شونه ام سر خورد و به زمین افتاد ..همین سبب شد اون جری تر بشه با حالت بدی گفت :
پس تو خبر داری کجاس؟
-نه ،به جون مامانم من نمیدونم کجاس
-یا خودت مثل آدم حرف میزنی یا میدمت تحویل پلیس
-پلیس برای چی من نمیدونم کجاس
کلافه دستش رو به صورتش کشید و گفت : دختر تو چرا نمیفهمی .. اون دیشب به خونه نیومد .من نگرانشم .
بعد کمی معطل کرد و گفت : با هومن فرار کرده درسته ؟
خدای من اون میدونست !
حرفی نزدم .کوله ام رو از روی زمین بر داشتم و سعی کردم به خودم مسلط بشم .
گفتم: من این موضوع رو نمیدونستم .
یه دفه کوله ام رو کشید و گفت : فکر کردی من بچه ام ..نه دختر من خوب میدونم تو ازش خبر داری
-ول کن آقا ..
-دختر تو چرا نمیخوای بفهمی .من نگرانشم
نفهمیدم چرا این حرف رو زدم فقط گفتم : اگه نگرانش بودید پس چرا کاری کردید که فرار کنه .
آه خدا خراب کردم
با صدای بلند تری گفت : دیدی گفتم میدونی کجاس ..زود باش بگو کدوم جهنم دره ا ی هستش .پدرش رو در میارم ..تو هم همینطور که خبر ندادی با اون پسره ناموس دزد فرار کرده .
با عصبانیت گفتم : این موضوع به من هیچ ربطی نداره ...
نگاهم افتاد به صمیم که تنها داشت از سر کوچه میومد .. به سمت پدر مینا بر گشتم و گفتم : آقا تو رو خدا برید ..من نمیدونم کجاس .
سرش رو بر گردند و به صمیم که نزدیک میشد و با تردید نگاه میکرد نگاه کرد .
دیگه جایز ندونستم اونجا بایستادم .سریع دست به کوله ام بردم و به دنبال کلید گشتم .خیلی سریع پیداش کردم .زود کلید رو به در انداختم که صمیم گفت : کاری دارید آقا؟
من که فقط دعا میکردم حرفی به صمیم نزنه .اما چه خوش خیال بودم من
رو به صمیم گفت : شما کیه این خانوم هستید؟
صمیم یه نگاه به من انداخت از همون نگاه ها که میفهمیدم هوا حسابی طوفانیه .
صمیم رو به پدر مینا گفت : من برادارشم .
- چه خوب ..این خواهر شما ...
دیگه نموندم تا ببینه چی میگه .در رو باز کردم و با سرعت رفتم تو و در رو بستم .اینقدر ترسیده بودم که تمام بدنم میلرزید .با شدت و دستپاچگی از پله ها رفتم بالا ..کفشهام رو به گوشه ای پرت کردم و دستم رو روی دستگیره در گذاشتم .هنوز اون رو به پایین فشار نداده بودم که صدای داد و بیداد صمیم و پدر مینا بلند شد
از این بد تر نمیشد ..از یه طرف میخواستم برم بیرون و ببینم چه خبره و از یه طرف دیگه جرات نداشتم به صمیم نزدیک بشم .دستم رو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم ..اما صدای اونها بالاتر میرفت .نفهمیدم چرا اما با همون پای برهنه خودم رو به زیرزمین رسوندم و با شدت به در کوبیدم .
بعد از چند ثانیه دررو باز کرد .یه رکابی سرمه ای پوشیده بود و چشماش خواب آلود بود .همین که نگاهش به من افتاد گفت:
چه خبرته دیوونه .
انقدر اعصابم به هم ریخته بود و ترسیده بودم که نتونستم جوابش رو بدم.فقط گفتم : صمیم بیرونه
اول با تعجب نگاهم کرد اما یه لحظه چشماش برق زد و گفت : کوچولو ..برای همین اومدی سراغم .
این احمق چی میگفت !! اردک گوش دراز
گفتم : خفه شو ..میگم صمیم بیرونه
ابروهاش رو داد بالا که یعنی من نمیفهمم منظورت چیه.
صدای صمیم بلند تر بگوشم رسید .نا خود آگاه بازوش رو کشیدم و گفتم : مگه کری صدا ها رو از بیرون نمیشنوی ؟!
بعد سعی کردم به سمتی که خودم میرفتم بکشمش که البته چون هیچ حرکتی نکرد خودم مثل کش بر گشتم .
به سمتش نگاه کردم دیدم حواسش رو جمع کرده که صدا رو بشنو ه..یه دفعه از جاش کنده شد و به صورت دو از پله ها بالا رفت که البته آرنجش هم همون لحظه خورد به قفسه سینم که نفسم رو بند آورد ..اما با این حال گفتم :
درد بگیری ..دست و پای چلاقت رو جمع کن .
یه لحظه ایستاد و به طرف من که دستم به قفسه سینه ام بود نگاه کرد و گفت :
ای کاش یه کم بالا تر میخورد بلکه برای همیشه اون دهنت بسته میشد ..
خواستم جوابش رو بدم که اون فرصت نداد و به طرف در رفت .

از پله ها رفتم همون جور وسط حیاط ایستادم ..صدای صمیم بسیار عصبی بود و همش تکرار میکرد : حرف دهنت رو بفهم ..
معلوم نبود بابای مینا چی بهش میگفت که اون اینطوری عربده میکشد ..
-چه خبر شده صنم ؟!
به طرف مامان بر گشتم که به بالای پله ها ایستاده بود ..بغضم شکست و کوله ام رو انداختم زمین و رفتم طرفش و توی آغوشش گریه کردم
سرم رو با دستش از روی سینه اش جدا کرد و گفت : چی شده دختر این صدا ها چیه از بیرون میاد ؟
با گریه گفتم : مامان بخدا من تقصیر ندارم ..
-درست حرف بزن ببینم چی میگی
تمام ماجرا رو مو به مو براش گفتم
یه کم سبک شدم به چشمهای مامان نگاه کردم حالت مهربون داشت مثل همیشه
- اینها رو به باباش گفتی ؟
-راستش مینا گفت نگم با رامین فرار کرده ..هر چند که باباش خودش فهمیده ....
در حیاط که به شدت بسته شد حرف من هم نیمه موند ..با پریشونی به عقب برگشتم
چشمهای صمیم از عصبانیت داشت از حدقه میزد بیرون .رامین هم بازوش رو گرفته بود و معلوم نبود چی در گوشش وز وز میکنه .
صمیم رو به رامین گفت : ولم کن ببینم .
بعد هم بازوش رو از دست رامین بیرون کشید و با حالت دو به طرف من اومد
من فقط یه جیغ کشیدم و بدو رفتم تو .در رو بستم اما فرصت نکردم قفل کنم .برای همین با پاهام به در فشار اوردم و با دوتا دستم در رو گرفته بودم تا در که توسط صمیم هول داده میشد باز نشه .
از اونطرف هم هی مامان میگفت صمیم چکار میکنی ؟
اما صمیم ول کن نبود .قدرت من در برابر صمیم صفر بود .برای همین با یه حرکت قوی صمیم در باز شد و من به عقب هول داده شدم ..اما بی حرکت نموندم و به سرعت به طرف پله ها رفتم ..هنوز به دومین پله نرسیده بودم که مقنعه ام توسط صمیم کشیده شد .همونطور عقبی اون یه پله رو
پایین رفتم و گفتم : ولم کن .
صمیم من رو به طرف خودش چرخند و یه دفعه یه کشیده محکم به گوشم زد .برای چند ثانیه فقط صدای سوت ممتد بود که توی گوشم پیچیده شد .
مامان و رامین که دم در ایستاده بودن به طرف ما امدن صمیم یقه من رو گرفت و گفت : مگه نگفته بودم با این دختره ولگرد نگرد هان؟
مامان دست صمیم و گرفت و با عصبانیت گفت : چکار کردی صمیم ؟
صمیم همینطور من رو به شدت تکون داد و گفت : من به این گفته بودم که حق نداره با اون بگرده .
دوباره رو به من کرد و گفت : مگه نگفته بودم ؟
من فقط اشک میریختم و حرف نمیزدم .دوباره تکونم داد و گفت :با توام چرا خفه خون گرفتی ؟
مامان گفت : صمیم یعنی چی ؟ اون دختر اشتباه کرده چرا به این خورده میگیری ؟
-مامان شما چیزی نمیدونید ..نبودید ببینید که اون بابای بی همه چیزش چطوری داد و بیداد میکرد و جلوی همسایه ها چرت و پرت میگفت اگه این احمق بیشعور به حرف من گوش میکرد حالا آبرومون جلوی در و همسایه نمیرفت .
مامان دست صمیم رو کشید و گفت : حالا هم نرفته . صنم هم همه چیز رو برای من تعریف کرده ..مینا با دوستش فرار کرده اونوقت سر این خالی میکنی .
انگاری صمیم تازه یادش افتاده که موضوع از چه قراره دستش رو به مقنعه ام برد و موهام رو از روی مقنعه بشدت کشید گفت : د ,خب حتما این هم مثل همون دوست خیابون گرشه دیگه .
با گریه و طوری که سعی میکردم دستش رو از موهام که چنگ زده بود جدا کنم گفتم :
نه به خدا ..نه
بدتر موهام رو کشید و گفت :
آدمت میکنم صنم ..

رامین فریاد کشید : صمیم زن عمو.
از لای پرده اشک مامانم رو دیدم که به شدت به زمین افتاد .صمیم موهای من رو ول کرد و
به طرف مامان رفت
داد زد : مامان ..مامان جواب بده .
من مثل مجسمه ها فقط ناظر این بودم که رامین دودستش رو به روی قفسه سینه مامان فشار میداد و بعد دوباره سرش رو روی قفسه سینه مامان میگذاشت.
صمیم فریاد زد : رامین تو رو خدا ..یه کاری کن ..یه کاری کن
رامین همینطور که به کارش ادامه میداد فریاد زد : خفه شو صمیم بذار به کارم برسم.
دوباره به قفسه سینه مامان فشار آورد و بلند تکرار میکرد
۱ ۲ ۳ ...۱ ۲ ۳ ...
دوباره سرسش رو روی قفسه سینه مامان گذاشت ..هیچ صدایی نمیومد هیچ ..حتی من هم سعی میکردم نفس نکشم تا رامین خوب صدای قلب مامان رو گوش بده ..
سرش رو بلند کرد و به صمیم گفت :
حالا به جای اینکه بالای سر من وایسی . برو به اورژانس خبر بده..مامانت حال خوشی نداره
صمیم با حالت استرس دستی به صورتش کشید وگوشی رو از توی جیبش در آورد .
رو به رامین گفتم : مامانم حالش چطوره ؟
از روی زمین بلند شد و گفت :
اگه نگرانش بودی این کار رو نمیکردی
بعد هم در راهرو رو باز کرد و رفت بیرون .
من هاج و واج فقط به این جمله رامین فکر میکردم ..چرا من ؟مگه من چه خطایی کرده بودم .

پشت در c.c.u نشسته بودیم .صمیم چند بار بلند می شد و قدم می زد و دوباره روبروی صندلی من مینشست .من سعی میکردم صدای گریه ام بلند نشه .چند باری که دیگه نتونسته بودم جلوی صدای گریه ام رو بگیرم صمیم بدجوری نگاهم کرده بود .
من هم روسری ام رو توی دهنم گرفته بودم تا صدام خفه بشه .
در اتاق c.c.u باز شد ودکتر معالج مامان بیرون اومد .هر سه به طرف دکتر رفتیم .دکتر سری از تاسف تکون داد و گفت:
خوبه به شما توصیه کرده بودم مواظب حال مادرتون باشید .این بود نتیجه اش !

صمیم با نگرانی پرسید : حال مادرم چطوره؟
-تعریفی نداره
-یعنی چی؟
-یعنی ما هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم ..بقیه اش دست خداس
بعد هم اونجا رو ترک کرد
من دیگه نتونستم صدای خفه ام رو توی سینه ام نگهدارم .بلند زدم زیر گریه
صمیم هم تعریفی نداشت معلوم بود از تو داغونه .به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست ..
رامین کنارش نشست و گفت:
هنوز که اتفاقی نیوفتاده این طور خودت رو باختی
من با همون حالت گریه گفتم :
اکه مامان حالش خوب نشه چی؟
یه دفعه صمیم به طرفم هجوم اورد .اما رامین اون رو از پشت گرفت صمیم همونطور که تقلا
میکرد گفت : صنم دعا کن که بلایی سر مامان نیاد وگرنه خودم با همین دستام قبرت رو میکنم

رامین همینطور که بازوی صمیم رو گرفته بود گفت:بس کن صمیم این چه گناهی داره ؟
-این اگه اون گه خوری رو نکرده بود مامان طوریش نشده بود.
من با همون هق هق گفتم : بخدا من خبر نداشتم مینا میخواد چکار کنه

بلند تر داد زد :خفه شو اسم اون رو جلوی من نیار


پرستار ی اومد و به تندی رو به صمیم گفت:چه خبرته آقا .مثل اینکه اینجا بیمارستانه ها ..برید بیرون آقا ...بیرون
رامین دست صمیم رو گرفت و به بیرون هدایت کرد .

من همونجا زار زار گریه میکردم به حال مامان وبه حال بی گناه خودم اشک می ریختم .


****************************

روز دومی بود که مامان هنوز بیمارستان بود و هیچ تغییری بر احوالش پدیدار نشده بود .صمیم اصلا با من حرف نمی زد و من هم سعی میکردم زیاد جلوش آفتابی نشم

طبقه بالا توی اتاقم نشسته بودم و ذکر میخوندم .تلفن خونه به صدا در اومد صبر کردم تا خود صمیم جواب بده ..حوصله سر و صداش رو نداشتم اما وقتی چندین بار تلفن به صدا در اومد و صمیم بر نداشت خودم جواب دادم .اما هر چی الو الو کردم کسی جواب نداد!!!!

وقتی دیدم حرفی نمیزنه خواستم گوشی رو قطع کنم که احساس کردم صدای فین فین میشنوم .انگار کسی داشت گریه میکرد .با تردید گفتم : مینا ..

صدای گریه اش توی گوشی پیچیده شد.

خدای من چطور باور کنم ..چطور ممکنه ..یعنی مینا..نه نمی تونم .باور کنم ..چطور هومن تونست این کار رو باهاش بکنه ..بعد از فقط چند روز دست درازی بهش کرد ..خدایا خدایا ...

همینطور اشک می ریختم و به حال مینا که حالا نجابتش رو از دست داده بود ضجه میزدم ..حالا مینای بیچاره سر خورده وشرمسار به خونشون بر گشته بود .یعنی از توی پارک پیداش کرده بودن .هومن هم غیبش زده بود .
-نامرد ..نامرد ..نامرد
-چته تو ؟
سرم رو از روی زمین بلند کردم و به صمیم که در چهار چوب در ایستاده بود نگاه کردم .
دوباره پرسید :میگم چت شده ؟
نباید میگذاشتم اون بوئی ببره وگرنه دیگه معلوم نبود چه صفتی رو بهم نصبت بده .
اشکم رو پاک کردم وگفتم :اگه مامان طوریش بشه چی؟

دستش رو ار روی در بر داشت و کنارم نشست و پاهاش رو توی خودش جمع کرد .زیر چشمی نگاهش کردم .انتظار داشتم مثل همیشه سرم داد بزنه اما خیلی آروم کنارم نشسته بود .نگاهش به گلهای قالی بود و یه غمی توی چشماش موج میزد ..اون لحظه احساس کردم چقدر برادرم رو دوست دارم .چقدر به بودن در کنارش احتیاج دارم ..
سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد .نفسش رو بیرون داد وگفت :همش تقصیر من بود .اگه اون دیوونه بازی رودرنیاورده بودم مامان اونطوری نمیشد .
خدای من این صمیم بود که اینطور حرف میزد .اشک توی چشمهام جمع شد .با تردید دستم رو جلو بردم و رو دستاش گذاشتم و گفتم :صمیم اینطور نیست .تو هیچ تقصیری نداری .
یه لبخند تلخ زد .اومد حرفی بزنه که صدای در راهرو بلند شد .
صمیم بلند شد و گفت :رامینه ..تو هم چند دقیقه بعد یه چای برامون بیار
اه ه ه ...یه بار خواستیم مثل تو این فیلما سر بذاریم رو پای داداشمون این مزاحم همیشگی نذاشت .گوسفند .
با حرص از جام بلند شدم .کلا از موقعی که این جونور پاش رو اینجا گذاشته بود من جز حرص خردن کاری نداشتم .

مانتوم رو تنم کردم و یه شال بلند هم سرم کردم .دیگه از هر چی پسر بود حالم بهم می خورد .این حس وقتی در من قوت گرفت که مینا با گریه لحظاتی رو که بهش تجاوز شده بود رو برای من تعریف میکرد و من ذره ذره احساسم نسبت به جنس مقابلم تحلیل میرفت .

همونطور که به طرف آشپز خونه میرفتم سلام کردم .حتی صورتم رو به طرفش نچرخوندم.

زیر کتری رو روشن کردم و همونجا منتظر نشستم و به ریشه های قالی آشپز خونه ور رفتم با این که دلم نمی خواست صدای رامین رو بشنوم اما فضول بودنم رو نمی تونستم کاری کنم .ذاتی بودو غیر قابل انکار .


رامین :بابا من الان هشت ماهه که منتظر این ویزا هستم .. ..یادته که 9 ماه پیش آدرس شما رو گرفتم به سفارت دادم که هر چی قراره بیاد دیگه به آدرس خونه خودمون نفرستن ..میترسم سفارت ویزا رو به آدرس خونه خودمون فرستاده باشه و بابام م یه جوری سر به نیستش کرده باشه .
صمیم :خب از وکیلت بخواه دنبال کارت باشه .
-اون میگه هنوز دیر نشده .بعد هم میگه مطمئنه سفارت ویزا رو به آدرس اینجا میفرسته
-حالا رامین تو واقعا می خوای بری اونور
- تو هم مثل اینکه آره ها ..پس من دارم چی میگم این همه وقت
-چی بگم والا ..آخه تو اینجا هم موقعیتت خوبه ..
-راستش میخوام برم اونطرف ببینم اونجا چه خبره .کل فامیلم اونجان ..من فقط بابا و ژاله رو اینجا دارم ..بمونم که چی بشه .
-راستی از عسل چه خبر ؟
-هیچی ..من نمی دونم او که کل خانوادش اونجان چرا نمی خواد بره .
-رامین خیال نداری باهاش ازدواج کنی ..
لحظه ای مکث کرد و گفت :نمی دونم ..راستش الان نه ..الان تمام فکر و ذهنم
اونوره ..فقط دعا کن ویزا بهم بدن ..این آخرین شانسمه ..کلی خرج این وکیله
کردم .
-اگه نشه چی؟
-صمیم تو هم حال میگیری با این حرف زدنت ها

صدای قل قل کتری توجه من رو به خودش جلب کرد ..

حالم ازش بهم میخوره ..به خاطر خودش ببین چطوری زندگی ما رو بهمون تلخ کرد از موقعی که پاش رو اینجا گذاشته بود همه چی بهم ریخته بود ..اصلا قدمش نهض بود...چه اتفاقاتی که از لحظه ورود این نیوفتاده ..ای کاش قلم پات میشکست و هیچ وقت پا توی این خونه نمی گذاشتی ....
ااااا...صنم تو هم خرافاتی شدی ها .


********************************

از صبح دلشوره بدی داشتم .سر کلا س نشسته بودم وفقط به حرکت لبهای آقای هدایتی نگاه میکردم .نمی دونم چرا نمی تونستم حواسم رو جمع کنم .نا خود آگاه حواسم پرت میشد .دهنم بد مزه و خشک شده بود .انگاری توی دلم رخت چنگ میزدن ! هر موقع که مامان این حرف رو میزد بهش میخندیدم و میگفتم ..یعنی چی مامان؟

باید به مامان سر میزدم حتما به خاطر این بود که دیروز نتونسته بودم برم دیدنش .هر چند که اون دستگاهها هنوز بهش وصل بود و از اونروز چشماش رو باز نکرده بود اما همین که میدیدم قفسه سینش بالا و پائین میره به من آرامش میداد .

وقتی کلاس تموم شد بدون معطلی به طرف خونه رفتم تا لباسهام رو عوض کنم و بعد به بیمارستان برم .
هنوز به دم در نرسید بودم که که دوتا ماشینی که جلوی در بود توجه من رو به خودش جلب کرد .
ماشینها رو یه بر انداز کردم به نظرم آشنا اومد .کلید انداختم و در رو باز کردم و سریع از پله ها رفتم بالا ..چندین جفت کفش زنانه و مردنه به حالت نا مرتب جلوی در خونه بود
دستگیره در رو به پایین فشار دادم و با یه حالت دلشوره که به جونم افتاده بود وارد شدم .
خاله مهین!شوهرش !دائی مسعود !عمو رضا !زن عمو !
صمیم! چرا اینها گریه میکنن!با حالت گنگ هر کدوم رو نگا ه میکردم ...نگاهم به پیرهن سیاه صمیم که تنش بود افتاد .
.یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت ...به رامین که به طرفم می اومد نگاه کردم و بعد چرخش همه چیز و بعد حس نبودن و تاریکی.....

****************
چشمام رو آرومم باز کردم ..روي دستم ميسوخت ..به دستم نگاه کردم سرم به رگ روي دستم وصل کرده بودن ..
کمي گيج بودم ..نگاهم به لباس سياهي که تنم بود افتاد ..ناگهان همه چيز يادم افتاد ..م
فرياد زدم و با شدت سرم رو کشيدم ...
-مامان ..مامان جونم کجايي ؟
به طرف در رفتم و از تو اتاق صميم امدم بيرون .صميم اولين نفري بود که متوجه من شد ..به طرفم اومد و گفت :صنم جان
به دستم که ازش خون ميچکيد نگاه کرد و گفت :چکار کردي عزيزم
با حالت ضجه گفتم : صميم مامان کو ..
من مامان رو ميخوام صميم .
خاله به طرفم اومد در حاليکه گريه ميکرد گفت :الهي من فدات بشم ..خاله جون ...
بعد در آغوشم گرفت ..اما من به شدت اون رو پس زدم و با فرياد گفتم:من مامانم رو ميخوام ..من دو روزه نديدمش ..اون چشم انتظارمه ...صميم تو بگو ..مگه يادت رفته مامان ميگفت تنهاش نزاريم ..خب بريم ديگه ..مامان منتظره صميم ...
صميم اشکش رو پاک کرد و با يه دستمال اومد طرفم .دستمال رو روي دستم گذاشت و گفت :عزيزم ..خواهر گلم اروم باش .
و بعد من رو در آغوش گرفت .با اين که مامانم رو ميخواستم اما اغوش صميم بهم آرامش داد خودم رو بهش چسبوندم و با گريه گفتم:
صميم مامان نگران ميشه بريم .
من رو از خودش جدا کرد و گفت :صنم جان ..مامان رفته ...
خودم رو عقب کشيدمو گفتم : خفه شو صميم ..ميفهمي چي ميگي ..
دوباره من رو که ممانعت ميکردم توي آغوشش کشيد و گفت : مامان راحت شد ..ديگه قلبش درد نميگيره ..ديگه شبا از درد نميره آشپزخونه تو تاريکي بشينه و از درد به خودش بپيچه ...
دستم رو دور گردنش انداختم . سرم رو روي سينه اش گذاشتم و با گريه گفتم :منم ميخوام برم پيشش صميم ..من تنهام
صميم توي چشمام نگاه کرد و گفت :من پيشتم تنها نيستي خواهر خوبم ...خودم نوکرتم
هر دو سر رو شونه هم گذاشتيم وزار زار گريه کرديم ......
خاله من رو از صميم جدا کرد و به صميم اشاره کرد .من رو توي اتاق برد .يه لحظه سرم گيج رفت و سرم رو روي شونه خاله گذاشتم .با اين کارم ياد مامان افتادم چقدر بوي مامان رو ميداد .روي تخت نشستيم و خاله همونطور که آروم اشک ميريخت کمر من رو آروم ميماليد .من گريه ام تبديل به سکسکه شده بود
چند دقيقه بعد در زدن وخاله به طرف در رفت ودر رو باز کرد .صميم همراه رامين وارد شد.رامين آهسته سلام کرد و به طرف من اومد
روي تخت نشست ....سرم رو بلند کردم صميم مقابلم ايستاده بود و با نگراني نگاهم مي کرد رامين خواست نبض رو بگيره که محکم دستم رو کشيدمو گفتم :
برو بيرون ..دکتر قلابی ..همش تقصیر توئه ..قدمت نهض بود ...
تقصير تو بود تو مامانو کشتي
صميم خواست چيزي بگه که رامين با اشاره سر اونو ساکت کرد
-صنم خانم شما بايد...
به سمت رامين چرخيدمو گفتم من مي خوام مامانمو ببينم..اینم ببر بیرون...
-اما تو.
دوباره وسط حرفاش پريدمو با فرياد گفتم من مي خوام مامانمو ببينم
صمیم به رامین نگاه کرد ..رامین گفت من مشککلی نمیبینم .میتونه برای خاکسپاری بیاد
اين حرف رو که زد دوباره ياد غم بي مادريم افتادم ياد اينکه ديگه مادر نيست تا سرم رو روي شونه اش بذارم و گريه کنم
ياد اينکه ديگه کي وقتي با صميم دعوام ميشه ازم دفاع کنه .....کي ديگه نصيحتم مي کنه
آخ مامان کجايي که بدون تو ديگه نمي تونم زندگي کنم

************
فضاي مده و بی روح قبرستان صداي شيون و گريه و ديدن گورخالي که قرار بود جايگاه ابدي مادرم بشه
همه و همه حالمو بد مي کرد
به خاله نگاه کردم کنارم نشسته بود و به تابوتي که کنار قبر بود نگاه مي کرد اشکاش انگاري نمي خواستن تموم بشن
صميم و رامين کنار جنازه مادرم ايستاده بودند .بقیه اقوام و همسایه ها هم آروم اشک میریختن
صميم به گور خالي نزديک شد اون بايد مامان رو توي قبر ميذاشت..
نه نمیتونستم قبول کنم که این جایگاه مامانم خواهد بود
جيغي کشيدمو گفتم صميم مامانو اينجا نذار ...من نميذارم مامانو ازم بگيري
و به سمتش دويدم
خودمو روي جنازه مامان انداختمو گفتم من نميذارم مامانمو ازم بگيريد نميذارم..
صميم سعي مي کرد که منو از روي جنازه مادر برداره اما انگار قدرتم صد برابر شده بود و محکم به مادرم چنگ زده بودم و میخواستم ازش جدا نشم
يه نفر ديگه هم به کمک صميم اومد و دوتايي من رو از روي جنازه مادرم بلند کردند
تقلا مي کردم که من رو رها کنن اما نمي ت


مطالب مشابه :


دوخت پادری شبه قالی

☂جادوگري☂ - دوخت پادری شبه قالی - - ☂جادوگري☂ دانلود فيلم آموزشي گلدوزي با چرخ خياطي




ورنی هنری فراموش شده

به گلیم فرش نما، شبه قالی و پشتی، پادری از آن برای دوخت خورجین، جوال




لباسهای رنگی کهنه را دور نریزید

بخصوص در پاگرد ، پادری ، راهرو و ضخیم که برای قالی بافی شبه طلایی و نقره




سوار بر بال سرنوشت 3

زود در زیرزمین رو باز کردم و سریع اون هفت .هشتا پنس رو بر عکس روی پادری قالی بود و یه شبه




دوخت پادری شبه قالی

☂جادوگري☂ - دوخت پادری شبه قالی - - ☂جادوگري☂ دانلود فيلم آموزشي گلدوزي با چرخ خياطي




ورنی هنری فراموش شده

به گلیم فرش نما، شبه قالی و پشتی، پادری از آن برای دوخت خورجین، جوال




لباسهای رنگی کهنه را دور نریزید

بخصوص در پاگرد ، پادری ، راهرو و ضخیم که برای قالی بافی شبه طلایی و نقره




سوار بر بال سرنوشت 3

زود در زیرزمین رو باز کردم و سریع اون هفت .هشتا پنس رو بر عکس روی پادری قالی بود و یه شبه




برچسب :