اندیشه و فلسفه عرفان در شعر مولانا

احمد وحيدصادقيhttp://www.mashal.org/home/main/shehr.php?id=00019


نفس عارفی،نفس حماسی،عشق شورانگیزی متمایز از هر عشقی؛سرشته در وجود کسی،که از هر سوییش همه چیز و همه اشیاء به ناگهان به رقص و ترنم در می آید؛همه چیزی که از او زنده گی میافت،و به همه چیز جهان نیرو و شکوه میبخشید و بعد آنرا در پای معبود می ریخت؛به هر چیزی که دست می زد اسم پیدا می کرد و به هر چیزی که به زبان می آورد،شعر- چکامه و چامه می شد،که چنین ویژگی را می توان در شخصیت و روح مولانا یا خداوندگار بلخ در یافت .


مولانا جلال الدین محمد بلخی که به تاریخ ششم ربیع الاول 604 هـ .ق در شهر بلخ پا به عرصه وجود گذاشت،مگر در زادگاهش همه روزگاران زنده گی خود را بسر نبرد.هنوز سیزده سال از بهار زنده گی اش سپری نشده بود،پدرش بهاالدین مشهور به بهاولد رخت کوچیدن از میهن را به دوش بربست .پهن شدن فساد اخلاقی،سیاسی در دستگاه حکومت محمدخوارزمشاه تیره گی مناسبات بهاولد با خوارزمشاه،گسترش بسترهای داغ تشنج اجتماعی – سیاسی که به هویدا شدن وضع در جهت یورش مغولان منجرشد،پدر مولانا را به هجرت واداشت .
در نیمه راه هجرت بهاولد را باشیخ فریدالدین عطار اتفاق افتاد.درین برخورد او کتاب " اسرارنامه" خود را به مولانا هدیه داد و بهاولد را به تفاول از پسرش گفت :(( زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.)) گویی که دیگر سرنوشت مولانا را از همان آستانه جوانی اش به پیش گویی گرفته باشد.
اما پدر مولانا و خانواده اش با بسر بردن سالهای چندی در شهرهای متعدد،رخت اقامت همیشگی را در شهر قونیه به سال 626 هـ .ق بگسترد و همانجا پدرش نیز زنده گی را پدرود گفت .
پس از درگذشت بهاولد،مولانا مسولیت ارشاد تدریس و مدرسهء پدر را بدوش گرفت و در ضمن با آموزش و فراگیری دانش متداول آن عصر از فقه،حدیث،تفسیر،زبان،فلسفه اسلامی و یونانی،حساب،منطق،فزیک،متافزیک و فلسفه اخلاقی با پیمودن برق آسای آن به یک آموزگار،دانشمند و اندیشور بزرگ دست یازید به گفته خودش :(( من تحصیل ها کردم،در علوم رنجها بردم- که نزد من فضلا و محققان و زبرگان و نغول اندیشان آیند تا برایشان چیزهای نفیس و غریب و رفیق عرض کنم.))
چندی بعد سیدبرهان الدین ترمذی از یاران پدرش به دیدار خانواده مولانا می شتابد.مولانا از دیدار با آن برای کسب آموزش سود برده و به جامهء تصوف رو می آورد و با پیمودن کامل سیرسلوک تصوف به پیشوایی و رهبری این اهل طریقت دست می یازد.
ترمذی همچنان مولانا را برای تحصیل به حلب و دمشق می فرستد و در آنجا مدت هفت سال به آموزش و فراگیری دانش می پردازد.
پس از برگشت به قونیه،به عنوان یک مرد بلیغ،فصیح و آموزگار ارشد به تعالیم آموخته ها و اندیشه های خود می پردازد.به گفته پسرش :((درین آوان شمار مریدان مولانا بیش از ده هزار نفر می رسید که درین حلقه،درباریان و اعضای خانواده حکومت سلجوقی نیز شامل بودند.
در بیست وششم جمادی الاخر 642 برحسب اتفاق مولانا با شمس الدین محمد تبریزی برمی خورد و این برخورد همان سرآغاز انقلاب بزرگ در روح و اندیشه مولاناست و همان اخگری که آتش در سوختگان عالم زد.خلوت نشینی و تبادل افکار با شمس تبریزی مولانا را از زاهد سجاده نشین به سردسته بزم باده جویان دگرگون کرد.


زاهد بودم ترانه گویم کردی
سردسته بزم باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی


روزی شمس از مولانا پرسید:" غرض از مجاهدت ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست؟مولانا گفت :روش سنت و آداب شریعت .شمس گفت : اینها همه از روی ظاهر است .مولانا گفت : ورای این چیست ؟ شمس گفت : علم آنست که به معلومی رسی .
برخورد و روابط مولانا با شمس تبریزی بازتاب ناگواری بر خانواده و به ویژه بر مریدان اش بجا گذاشته،بسیاری از مریدانش از او پیوند خود را گسستند و بر او سرزنشها و نکوهشها فرستادند.
شمس تبریزی چنان هنایش ژرف بر هستی معنوی مولانا بجاگذاشت که به آفرینش بزرگترین آثار ادبی _ فلسفی عرفانی جهان پرداخت و از مولانای متصوف به یک مولانای شاعر سترگ که در همه حالش شاعر بود،درست کرد.
شاعری که در شعراش تصاویر به اوج بالندگی می رسد و انتخاب واژه ها و یا شیء که برای برخی از شاعران مهم است،برای او ارزش نداشت و همه چیز را شعری ساخت و روح عارفانه و حماسی خود را در کالبد اشعار می سپوخت و در سرودن شعر آهنگین خود هیچگاه زور نزده و در تصنع الفاظ،قواعد و آرایش زبان نپرداخته است و برای وانمود سازی قدرت تخیل خود زمانها و مکانهای مختلف را درهم آمیخته و حضور امروزی یا همیشگی به آن میداد.چنانچه می فرماید :

خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم
گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم
از خود برآمدم من در عشق عزم کردم
تا همچو خود جهان را ازین جهان برآرم
مولانا با داشتن شور و شعف و عشق بزرگ و بر اثر شناخت،ارتباط و دلبستگی به شمس تبریزی از سال 642 هـ.ق به سرایش شعر پرداخت،و با موسیقی و سماع که در شعرش بازتاب دارد،الفت ناگسستنی پیدا کرد.
با پنداشت از نظریه افلاطون :"آهنگ های آسمانی که پیش از جدایی روان آدمی از زادگاه نخستین،آنها را می شنیده ...چون آهنگ و نوای آن یادگارهای گذشته در اندیشه آدمی بیدار می گردد،در یابنده هایش به شور و شیفتگی می رسد." چنین می فرماید:

پس حکیمان گفته اند این لحن ها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
ماهمه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحن ها بشنوده ایم
رقص دورانی یا چرخشی همپا با موسیقی و سماع از چنبره دید مولانا،ابزار های اند برای پیوستن به جوار حق،که درهمه حال به گرد خویش چرخیدن همان چرخیدن به گرد افلاک اند.

با نّه پدر در هر فلک یکچند دوران کرده ام
با اختران در برجها من سالها گردیده ام
یکچند نا پیدا بودم با او به هم یکجا بودم
در ملک او ادنی بودم دیدم هر آنچه دیده ام
مانند طبل اندر شکم من پرورش دارم ز حق
یکبار زاید آدمی من بارها زاییده ام
در خرقه تن پار ها بودم بسی در کار ها
و ز دست خود این خرقه را بسیار من بدریده ام
از آب و آتش نیستم و ز باد سرکش نیستم
خاک منقش نیستم من برهمه خندیده ام

بعدها حسام الدین چلپی مولانا را متوجه و مشوق برای نگاشتن کتابی بطرز الهی نامه حکیم "حدیقه الحقیقه سنایی" بوزن منطق الطیر شیخ عطار می نماید اگر چه مولانا از دستار خود جزوه ابیات نخستین مثنوی را پیش از درخواست و خواهش چلپی برای نگاشتن مثنوی،به منظور عزم خود درین راه کشیده و پیش می دارد.
کتاب مثنوی در شش دفتر به بحر رمل سدس مقصور یا مخدوف بنا یافته و به بیست و شش هزار بیت می رسد.مشتمل بر بیان حقایق تصوف،شرح امور آیات قرآنی،اخبار نبوی و مسایل اخلاقی – اجتماعی می باشد.چندی از ابیات آن :


هرکه کاه و جود خورد قربان شود
هرکه نور حق خورد قرآن شود
عشق بشکافه فلک را صد شگاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
باده از غیب است و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان

مولانا از طریق سمبولها،علامات و اشارات دنیای کثرت؛ راه را بسوی تصویر بزرگ یعنی حقیقت وجود حق می گشاید که از دید عرفانی مولانا؛وحدت وجود حق با تمام جهات خدایی نه داخل در اشیاء و نه برون از آن بلکه از جهت فعل در اشیاء و از جهت ذات برون از اشیاء است .


وجودی جز وجود حق مطلق
خیال اندر خیال اندر خیال است
هرچیزی که غیر حق بیابد نظرت
نقش دومین چشم أحول باشد

و جهان را با همه پدیده های پیدا و نهان آن بیانگر و نمودی از اسماء و صفات حق میدانست که وجود حقیقی- حق تعالی است و بقیه موجودات و پدیده ها نسب و تجلی آن یک اصل اند.

منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سرو بی پا بدیم آن سرهمه
متحد بودیم و صافی همچو آب
یک گهر بودیم همچون آفتاب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه های کنگره
کنگره بیرون کشید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فرق

مولانا پیوند اتصالی حق با اشیاء را به سخن خودش"بی تکیف –بی قیاس" و منزه بودن ذات حق را از هرگونه غیریت ومبراء از جهات عدمیه که اتحاد با اشیاء ندارد بیان میدارد.

اتصالی بی تکیف بی قیاس
هست رب الناس را با جان ناس
روحی است بی نشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بی مکان و سرتاقدم مکانش

مولانا با تلاش و پویایی برای رسیدن به حقیقت وجود حق،عشق را یگانه دستاویز هدف اصلی و غایت درین ره میدانست .

عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نگفت
شافعی را در او روایت نیست
مالک از سرعشق بی خبر است
حنبلی را در او روایت نیست
بوالحجب سوره ایست سوره عشق
چهار مصحف در او حکایت نیست
لایجوز و یجوز تا اجل است
عشق را ابتداء و غایت نیست
هرکه را پر غم و ترش بینی
نیست عاشق ازین ولایت نیست
نیست شو،نیست از خودی که ترا
بتراز هستیت جنایت نیست


نگرش فلسفی مولانا،نگرشی است بس ژرف،پویا،فراخ و پهن که به همه مسایل و مقوله های فلسفی،درک درست و منطقی داشته و همه چیز را زیر و زیر می کند و می روبد تا بر حقیقت آن پی برد. او بر مهمترین و پیچیده ترین مسایل فلسفه درنگ کرده است،چنانچه مسأله جبر را یک حقیقت دانسته که می فرماید:

نقش باشد نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیش قدرت خلق جمله بارگه
عاجزان چو پیش سوزن کارگه
گاه نقش دیو و گاه آدم کند
گاه نقش شادی و گاه غم کند

و اختیار را مجازی و اعتباری می داند:
این نه جبر است معنی جباریست
ذکر جباری برای زاریست
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست


وی بر مساله زمان و مکان که یکی از مسایل بنیادی و پیچیده فلسفی است،توقف کرده و آنرا در چنبره دید و تفکر خود به گردش در آورده و می گفت :"ماضی،مستقبل را یکی اند که به ما دو به نظر می آیند و در آنجا که از جا خبری نیست و عالم عدم ماضی،مستقبل و حال موجود نیست"چنانچه تیوری نسبیت خاص انشتاین هرگونه مطلقیت زمان را مردود و ماضی،مستقبل و حال را و هم میدانست .به نظر مولانا زمان یک حقیقتی است نه قائم به ذات مگر نسب حق و می فرماید:

لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست
ماضی و مستقبلش نسبت بتوست
هردو یک چیزند پنداری که دوست

رینولد نیکلسون می نگارد:(( آموزش مولانا پیرامون منشا الهی،پیدایش روح،هبوط آن به عالم ماده،سیر آن در اقالیم متعدد و باز گشت آن به موطن اصلی با اندیشه ارسطو پیرامون"مراتب سه گانه،عروج روح-نباتی،حیوانی و انسانی"که بعدها در "عیون المسایل"فارابی مطرح شد؛شباهتهای شکلی وجود دارد؛اما نزد مولانا"روح ... نقطه تلاقی معقول و محسوس و مجرد است و نامیرا روح در جسم نیست بلکه جسم در روح است.
روح با نقش زدن صورت بر ماده که بخودی خود هیچ است،بی تعینی صرف و همسایه دیوار به دیوار عدم مطلق است)) با پندار ازین ،مولانا روح را در پیشروی و تکامل جاویدانه بی آنکه نمایش بیرونی داشته باشد در می یابد.چنانچه می فرماید:

از جمادی مردم و نامی شدم
و زنحا مردم ز حیوان سرزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه گویم چون ز مردن کم شدم
بار دیگر از فلک پران شوم
و آنچه کاندرو هم ناید آن شوم

مولانا با انسان و جهان دو برخورد منطقی داشته و تضاد را در ذات و ماهیت اشیاء می بیند و درک و شناخت از اشیاء و پدیده ها را وابسته به نسبت متقابلی که با هم اشیا، دارند میداند و می فرماید:


به جبر جملهء اضداد را مقابله کرد
خمش که فکر در اشکست زین عجایبها

و یا:

این جهان جنگ است چون کل بنگری
ذره ذره همچو دین با کافری
این یکی ذره همی پرد به چپ
و آن دگر سوی یمین اندر طلب

و مرگ از دید او زایش دو باره ای است در فاز بلند تر که انسان پا به عرصه جاویدانگی می گذارد.

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
جنازه ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
فرو شدن چو بدیدی بر آمدن بنگر
غروب شمس و قهر را چرا زیان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانیت این گمان باشد

مولانا با فلسفه عرفانی خود مساله پی بردن به حقیقت وجود حق را در صفحه تفکر انسانی بر پایه گفته های تمثیلی به بهترین وجه ترسیم کرد.به این نسبت ؛هگل فیلسوف آلمانی با آشنایی که از جهان اندیشه و عرفان مولانا داشت،او را " روح بر تر" نامید،و اینکه زبان شعر مولانا؛زبان عشق،صداقت و رهایی از تنگای تصنعات لفظی،تشریفات و پیچیدگی هاست و در آن واژگان خود را آزاد و بی آلایش می بساود؛گویند شاعر برجسته آلمان،مولانا را شاعر"روح و خدا"نامید.
برین بنیاد می توان ادعا کرد که مولانا نه تنها یک شاعر عرفانی و عاشق بلکه شاعری است حماسی که با برخورد شور انگیزی که با اشیا دارد از نظر معنوی و شکل باطنی نوعی از ویژگی حماسی را در شعر خود تبارز می دهد.
سرانجام به روز یکشنبه مصادف به پنجم ماه جمادی الاخر سال 672 هـ.ق قلب این شیدای شورانگیز از تپیدن و مغز متفکر او از اندیشیدن بازماند و به جاویدانگی در زندگی زبان،ادب،شعر،فلسفه عرفان و اندیشه پیوست،و جنازه اش را در آرامگاه خانواده اش بنام ارم باغچه در قونیه واقع در ترکیه کنونی به خاک سپردند.


مراجع و مصادر:
1- کلیات شمس تبریزی از مولانا جلال الدین بلخی
2- و همچنان مثنوی معنوی اش
3- نگرشی کوتاهی بر گوشه های از زنده گی و اندیشه های فلسفی و عرفانی از کریم حقوق
4- طلا در مس از رضا براهنی

منتشرهء شماره پنجم سال دوم ماهنامه مشعل
October 6th, 2004


مطالب مشابه :


راهی برای رهایی : غزل عارفانه مولانا

غزل عارفانه مولانا: نه سپیدم نه سیاهم. نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که




عید امامت و ولایت مولانا صاحب العصر و الزمان(عج ) بر تمامی شیعیان آن حضرت مبارک باد !

* *عارفانه های نمـــــــ♥ــــــــــاز* * - عید امامت و ولایت مولانا صاحب العصر و الزمان(عج




اندیشه و فلسفه عرفان در شعر مولانا

عارفانه با شاعران - اندیشه و فلسفه عرفان در شعر مولانا - تو مگو ما را بدان شه بار نیست --- با




غزل عارفانه مولانا

نسیم خوش - غزل عارفانه مولانا - يک شمع روشن مي تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره اي از




آتشی که شمس در جان مولانا افکند

عارفانه با شاعران - آتشی که شمس در جان مولانا افکند - تو مگو ما را بدان شه بار نیست --- با




آنه‌ماری شيمل ,مولانا و اقبال

عارفانه با شاعران - آنه‌ماری شيمل ,مولانا و اقبال - تو مگو ما را بدان شه بار نیست --- با کریمان




مولانا

عارفانه با شاعران - مولانا - تو مگو ما را بدان شه بار نیست --- با کریمان کارها دشوار نیست - مولانا




شعر زیبا و جملات قصار و عارفانه مولانا (۲)

**@@@@*****@@@*** شعر زیبا و جملات قصار و عارفانه مولانا *** هین رها کن عشق های صورتی عشق بر صورت نه




برچسب :