رمان زلزله مخرب ۱

صدبیست و هفت .... 

صد و بیست و هشت ...

صد و بیست و نه ...

صد و سی ...

-:مسافران محترم . خلبان صحبت می کنه . امیدوارم تا بحال سفر خوشی را در کنار ما تجربه کرده باشید . لطفا همه سر جای خود نشسته و کمربند های خود را ببندند . 

این ها رو زیر لب زمزمه کردم و ادامه دادم : صد و سی و هشت . 

صد و سی و نه و صد و چهل ...

صدای خلبان به گوش رسید . 

نگاهم و از عقربه ثانیه شمار ساعتم برداشتم و لبخندی روی لبم نشست . دقیقا صد و چهل ثانیه از زمانی که بیدار شدم . 

نگاهی به زن و مردی که در کنارم بودند انداختم . همچنان مشغول بحث بودن . اینطور که معلوم بود تازه ازدواج کرده بودند . 

زن سرش و روی شونه مرد گذاشته و اروم اروم حرف می زد اما بیشتر شبیه غر غر بود تا حرف زدن . 

هندزفری و از گوشم بیرون کشیدم و مشغول بستن کمربند شدم . شالم و روی سرم جا به جا کردم و نگاهم و به بیرون دوختم . 

بازگشت ... بعد از 7 سال ... چه زود گذشت . درست مثل شمارش این لحظه ها ... همین دیروز بود که عکس این راه و در پیش گرفته بودم و می رفتم و حالا دارم بر می گردم . 

-:عزیزم پس کی می رسیم ؟ من خسته شدم .

-:دیگه داریم می رسیم عزیزم . 

دلم می خواست سر بلند کنم و کلمه عزیزم و بکوبم به سرشون بس که عزیزم عزیزم می کردن . 

 

به شدت از این کلمه دوری می کردم و حالا درست کنار دو نفر بودم که از سه کلمه دوتاش عزیزم بود . 

 

سعی کردم به اعصابم مسلط باشم . چشم روی هم گذاشتم و تمرکز کردم . 

 

تمام تلاشم و کردم تا صدایی نشنوم . 

 

با حرکت ها چشم باز کردم . 

 

بالاخره هواپیما روی زمین نشست . 

 

 

بعد از گرفتن وسایلم جلوی در خروجی ایستادم و نگاهم و به رو به رو دوختم . اینجا همون تهرانی بود که هفت سال پیش ترک کردی سها ... چه زود گذشت و چقدر تغییر . خوش اومدی ... به وطنت خوش اومدی .

با صدای بلندی که تکرار می کرد :سها ... سها

به عقب برگشتم . با دیدن سونا لبخندی روی لبم نشست . مامان درست پشت سرش قرار داشت . دستم و بالا بردم و تکون دادم . 

 

به سرعت قدم هام افزودم تا به طرفشون برم . 

 

اونا هم همین کار و تکرار کردن . نگاهم بین صورت مامان و سونا می چرخید ... چقدر توی این چند ماه دلتنگشون بودم . 

 

فقط چند ماه دوری ... همین پنج ماه پیش توی ترکیه باهاشون دیدار داشتم و حالا با کمی فاصله تو تهران دیدار بعدی رو ترتیب داده بودیم . 

 

با برخورد چیزی به دست راستم نگاهم و از صورت اونا گرفتم و به چشمای مشکی پیش روم دوختم .درست مثل اینکه ماشینی از روی دستم رد شده باشه . احساس کردم استخوان های بدنم درد می کنه . اگه حواسم بود اینطور غافلگیر نمی شدم .

چند سانتی از هم فاصله نداشتیم . 

 

با صدای کنترل شده گفتم : حواستون کجاست ؟

نگاهش و از نگاهم گرفت : متاسفم . 

 

قدمی به عقب گذاشتم : اشکالی نداره . 

 

===================

قدمی به عقب گذاشت و گفت : اشکالی نداره . 

 

برگشتم و به راهم ادامه دادم . پس بالاخره اومد . 

با دیدن شاهرخ که با فاصله ای ازم ایستاده بود به طرفش رفتم . 

شاهرخ به سرعت گفت : دیدیش ؟ 

با سر تایید کردم : اره . 

در همین حین رها بهمون پیوست : کجایین شما ها ؟ بچه ها رفتن دنبالشون . راه بیفتین . 

در کنار هم به راه افتادیم که گفت : امیر دیوونه شدی ؟ صاف رفتی تو شکمش . 

-:باید از نزدیک می دیدمش تا مطمئن میشدم اونه . 

با سر تایید کرد : با این کارات خودت و لو میدی . 

به طرفم مزدای مشکی رنگم رفتم و پشت فرمان نشستم و ماشین و روشن کردم .نگاهم و به رو به رو دوختم . 

 

شلوار جینی به تن داشت با پالتوی مشکی رنگی که بلندیش تا بالای زانوش می رسید . چکمه های پاشنه بلندش تا زانو کشیده شده بود اما صدای برخورد اون پاشنه ها با زمین در میان سر و صدا گم میشد . 

یه شال مشکی رنگ که موهاش مشکی از زیرش بیرون زده و سمت چپ صورتش و پنهان کرده بود . 

 

و بالاخره اون چشماش قهوه ای بود یا سیاه ؟ نفهمیدم . 

 

 

شاهرخ زمزمه کرد : میرن خونه خودشون . 

سرم و تکون دادم : این که معلوم بود . 

به دوراهی که رسیدم به سمت چپ رفتم . 

صدای شاهرخ بلند شد : کجا میری ؟ مگه قرار نبود بریم خونشون ؟ 

-:ما باید زودتر از اونا برسیم .

 

 

 

جلوی ساختمون سفید ویلایی زیر درختی توقف کردم . تاریک ترین قسمت کوچه رو برای توقف انتخاب کردم تا توی دید نباشیم . ماشین و خاموش کردم و خودم و عقب کشیدم و به صندلی تکیه دادم . چشم روی هم گذاشتم .

همین هفته پیش بود . توی دفترم نشسته بودم که چند ضربه به در خورد و شاهرخ مثل همیشه قبل از اینکه چیزی بگم در و باز کرد و سرش و اورد داخل .

چپ چپ نگاهش کردم : خجالت نکشا برادر همینطوری بیا تو . تو که اون زحمت و به انگشتات میدی و اون در و می زنی منتظر باش جواب بیاد بعد . شاید من اینجا یه کاری می کنم نمی خوام تو ببینی . 

شاهرخ بی توجه به حرفای من گفت : تموم شد ؟ پاش و بیا بیرون سردار اومده .

از جا پریدم : سردار ؟ 

شاهرخ سرش و تکون داد : بله سردار ... همه رو احضار کرده . 

-:همه هستن ؟ 

-:اره همه هستن به جز رها . امروز مرخصیه .

-:این رها هم همیشه هست وقتی کار واجب باهاش داریم نیست . 

-:حالا پاش و بیا بیبین سردار چی میگه . 

-:به رها زنگ بزن .

از اتاق بیرون رفتم . شاهرخ گوشیش و بیرون کشید و شماره گرفت . همراهش به طرف اتاق جلسه رفتم . چند ضربه به در زدم و به همراه شاهرخ وارد شدیم . 

سردار لبخندی به روم زد . هر دو احترام نظامی گذاشتیم و منتظر ایستادیم . 

سردار سر تکون داد و گفت : بشینین . 

در همین حین چند ضربه به در خورد و سروش وارد شد . احترام نظامی گذاشت و با اشاره سردار رو به روی من نشست . 

نسیم هم وارد شد و بعد از احترام نظامی کنار سروش نشست . 

همه نگاهمون و به سردار دوخته بودیم که گفت : رها کجاست ؟ 

گفتم : مرخصی بود ... خبرش کردیم تا بیاد . 

سردار چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : لازم نیست . بعدا براش توضیح بدین . 

بلند شد و سی دی که در دست داشت و تو دستگاه پخش گذاشت . تلویزیون پیش رومون شروع کرد به پخش کردن . تصویر دختری پیش رومون قرار گرفت . سردار شروع کرد به حرف زدن .

-:کسی که تصویرش پیش روتون هست یه نابغه واقعیه . هفت سال پیش زمانی که نوزده سال بیشتر نداشته اولین خلاف زندگیش و مرتکب میشه اما این خلاف اونقدر بزرگ بود که جنجالی بزرگ بر پا کرد . 

ابروهام و بالا کشیدم و با تعجب نگاهم و به سردار دوختم . 

نسیم گفت : مگه چی کار کرد ؟ 

-:اون در عرض یک ماه تمام نزدیک 2 میلیارد پول از بزرگترین بانک بیرون کشید . تمام مدت دنبال کسی بودیم که عامل این مسئله بودهیچ ردی ازش پیدا نکردیم . بهترین نیروها رو جمع کردیم تا بتونن این هکر حرفه ای رو پیدا کنن اما به جایی نرسیدن . 

سروش پرسید : پس از کجا می دونین عامل این مسئه اون بود .

سردار تصویر و عوض کرد و گفت : سه ماه بعد از اون ماجرا سایت نیروی انتظامی هک شد و بر این اساس پیامی قرار داده شد و به این کار اعتراف کرد . 

شاهرخ گفت : پس دستگیر شد .

 

سردار سرش و به علامت منفی تکون داد : به دلایلی نمی تونستیم دستگیرش کنیم . وقتی اطلاعات لازم و در موردش پیدا کردیم فهمیدیم دوماه قبل از ایران خارج شده . سها شمس در تمام هفت سالی که خارج از ایران بوده با نام پیوند ارمان زندگی کرده و حالا با همین نام برگشته .

زیر لب زمزمه کردم : پیوند . پیوند ارمان .

سردار ادامه داد :پیوند ارمان یا همون سها شمس ... اولین دختر اردلان و سیمین شمس . یه دختر کوچیکتر از سها به نام سونا دارن . 

سیمین و ادرلان سه ماه قبل از رفتن سها از ایران از هم جدا شدن و اردلان شمس دوباره ازدواج کرده اما سیمین شمس به همراه دختر کوچیکترش زندگی می کنن. سها علاوه بر اینکه یه هکر حرفه ایه ... یه نابغه سیاسی هم هست . اون توی سیاست تمام کشور ها دخالت می کنه . 

سردار دکمه پخش و فشرد و عکسهای مختلف پخش شدن . 

سردار ادامه داد : حتی خیلی از سیاستمدار ها معتقدند اگه اون به عنوان رئیس جمهور انتخاب میشد اوضاع جهان خیلی بهتر از این بود . اونقدر توانایی داره که می تونه یه دنیا رو اداره کنه .

سروش اهی کشید و گفت : این دیگه کیه . چطور ممکنه ؟

سردار نگاهش و به مانیتور دوخت : کسی نمی دونه چطوری ... بعضیا میگن می تونه اینده رو پیش بینی کنه . اما هیچ کس نمی دونه چطور این توانایی رو داره . اون خیلی راحت تمام این کارا رو انجام میده و واقعا کارش عالیه . 

نسیم پرسید : تحصیلاتش چیه ؟

سردار با لبخندی شیطنت امیز گفت : جالبترین نکته اینجاست که اون فقط دیپلم داره . 

همه با چشای گرد شده گفتیم : چی ؟ 

سردار خندید : تعجب نکنین اما این واقعیته ... اون دیپلم داره . اما اون طور که خبر رسیده خیلی بیشتر از یه دانشمند حالیشه . از پزشکی بگیر تا فلسفه و منطق . 

شاهرخ از جا پرید : این دیگه غیر ممکنه . مگه چند سالشه ؟

سردار شونه ای بالا انداخت : برای همین میگم اون یه ادم معمولی نیست . هر کاری ازش بر میاد . 

پرسیدم : چرا اون موقع که اعتراف کرده بود دستگیر نشد . 

سردار چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : این زیاد مهم نیست . مهم حالاست .

داشت می پیچوند . معلوم نبود چه خبر بوده که داشت پنهون می کرد . مطمئن شدم یه چیزی هست . 

پرسیدم : حالا باید دستگیرش کنیم؟ 

سردار سرش و به علامت نه تکون داد : نه . ما نمی خوایم اون و دستگیر کنیم . دلیلی برای دستگیریش نداریم . هیچ مدرکی علیهش وجود نداره . وظیفه شما اینه که دلیل اینجا بودنش و پیدا کنین . اون داره بعد از این همه سال برمی گرده . اون هیچ کاری رو بدون دلیل انجام نمیده . پس حتما یه دلیلی وجود داره که داره میاد ایران . 

نسیم گفت : خانوادش اینجا هستن . حتما برای دیدن اونا اومده . 

سردار سرش و تکون داد : می تونست اونا رو بیرون از اینجا هم ببینه این منطقی نیست . خیلی ها معتقدند اون برای کاری داره میاد ایران . 

-:مثلا چه کاری ؟ 

شاهرخ گفت : می تونه برای دزدی بیاد . میاد یه چیزی بدزده . 

سردار گفت : تنها نمی تونیم روی دزدی حساب کنیم . یادتون نره اون توی سیاست رتبه اول و داره . به غیر از اینا اون مدتی هم قاچاق دارو می کرده . 

دیگه داشتم هنگ می کردم . یه ادم چقدر می تونه کار داشته باشه . 

سروش گفت : با این حساب با یه تابغه پولدار طرفیم . 

سردار در حالی که سرش و تکون می داد گفت : یه نابغه خیلی پولدار . اون به اندازه یکی از ثروتمند ترین های دنیا پول داره . اونقدری داره که می تونه یه کشور و بخره .

شاهرخ دستاش و بهم کوبید : عجب تیکه ای . 

همه چپ چپ نگاهش کردیم که سرش و پایین انداخت و گفت : خوب پولدار که هست نابغه که هست . از عکساش هم که معلومه خوشکلم هست دیگه یه مرد دنبال چی می تونه باشه ؟ حالا سردار شوهر نداره ؟

سردار در حالی که می خندید گفت : نه . متاسفانه اون توی تمام این سالها تنها بوده . خیلیا تلاش کردن بهش نزدیک بشن . از میلیادر ها بگیر تا معروفترین ادما .حتی نیروهایی که سعی کردن با این روش گیرش بندازن . اما هیچ کس موفق نشده پاش و از یه دوستی ساده فراتر بزاره . اون همه چیز و مخفی نگه میداره . 

لبخندی زدم : عجب ادمی . ... 

 

 

 

با صدای شاهرخ چشم باز کردم اما نگاهم توی اینه در نگاه رها قفل شد . به سرعت نگاهم و از رها دزدیدم و گفتم : نه .

شاهرخ با تعجب بهم نگاه کرد : یعنی چی نه ؟ مگه به این اسونیه میگی نه ؟ امیر تو چته ؟ یعنی هیچ نقشه ای واسش نداری ؟ 

-:یه چیزایی دارم اما باید صبر کنیم فعلا . 

-:چه قدر صبر کنیم ؟ اینطوری ادامه بدیم که نمی تونیم این پرونده رو حل کنیم . معلوم هست تو چته ؟ این پرونده باید زودتر کارش تموم بشه . اگه بخاطر یه کار خطرناک اومده باشه چی ؟ اگه با این وقت تلف کردنامون کارش و تموم کنه چی ؟ 

کلافه گفتم : وای شاهرخ یه بند داری حرف می زنیا . منم همه ی اینا رو می دونم ... این خانم هم همین چند ساعت پیش رسیده بزار یه چند ساعت بگذره ... بفممین می خواد چیکار کنه بعد میریم دنبال کارا . 

شاهرخ تا خواست دهان باز کنه . شماره سروش و گرفتم : سلام . داریم میریم دفتر زود بیاین . 

ماشین و روشن کردم و به راه افتادم ...

-----------------------------------

پرونده رو توی دستم جا به جا کردم و روی میز کوبیدم . نگاهم و بین بچه ها چرخوندم و بالاخره به حرف اومدم . 

-:من برای این پرونده چند تا نقشه دارم . برای این کار به همه احتیاج داریم . از الان میگم مرخصی تعطیل ... فقط می خوایم کار کنیم . 

از لای پرونده چند تا عکس بیرون کشیدم : اینجا از این پس خونه ی شماست . 

عکسا رو در همون حال به طرف نسیم و سروش هل دادم . 

ادامه دادم : درست رو به روی اون خونه . طبقه اخر ... می تونید به راحتی همه جاش و در نظر داشته باشین . تمام چیزهایی که لازمه رو نصب کنید ...

به طرف شاهرخ برگشتم : تو باید وارد خونه بشی ... من و هم به همراه خودت بکشی تو ... از اطلاعاتی که به دست اوردم ... سونا شمس چند وقت پیش با یه پسری دوست بوده که الان بهم خورده . تو باید به عنوان دوست پسرش وارد عمل بشی ... تو قصد داری باهاش ازدواج کنی ... و در این شرایط باید کاری کنی اون خیلی زود بهت وابسته بشه و در خواست ازدواجت و بپذیره . 

نسیم گفت : چی ؟ یعنی با اون ازدواج کنه ؟ 

شونه هام و بالا انداختم : مگه چشه ؟ اینطوری سر و سامون هم می گیره . 

شاهرخ متفکر به نظر می اومد . 

تا رها خواست دهان باز کنه شاهرخ به حرف اومد : اونم خواهر اینه . فکر نمی کنم چیزی ازش کم داشته باشه . اقا من قبول می کنم . 

رها چشم غره ای بهش رفت . 

ادامه دادم : خیلی خوبه . من صمیمی ترین دوست تو هستم . این و فراموش نکن . در ضمن برای این کار ... 

بلند شدم و به طرف میزی که گوشه اتاق بود رفتم . بسته ای که روش قرار داشت و برداشتم و به طرف بچه ها برگشتم . 

بسته رو باز کردم و شناسنامه ها و مدارکی که براشون تهیه کرده بودم و به طرفشون گرفتم : یادتون نره شما ها از این پس باید با این اسم ها زندگی کنین . 

-:اما ما که پلیس مخفی هستیم . چه اهمیتی داره با همین اسم هامون کار کنیم درست مثل پرونده های دیگه . 

نگاه خیرم و بهش دوختم و پاسخ دادم : رها مثل اینکه یادت رفته اون ادم عادی نیست . اون به راحتی می تونه اطلاعات ما رو بدست بیاره . نکنه می خوای شروع نکرده کلکت و بکنه . 

رها چشم غره ای بهم رفت و نگاهش و به میز دوخت و ساکت شدم . 

خدا رو شکر که بالاخره ساکت شد . 

نسیم و سروش نگاهی به شناسنامه ها انداختن و گفتن : اینجا نوشتی ما یه دختر داریم . 

با سر تایید کردم : منظورم دختر خواهرت بود .چند تا عکس از اون بیار و بزار توی خونتون ... اینطوری بهتره . یه زن و شوهر با یه بچه کمتر جلب توجه می کنن . فقط مواظب باش ... باید بگین دخترتون پیش پدر و مادر سروش توی شهرستان زندگی می کنه . باشه ؟ 

سروش و نسیم تایید کردن . 

نگاهی به شاهرخ انداختم که با نگاه خیره کم مونده بود شیشه میز و سوراخ کنه . 

دستم و که روی شونش گذاشتم از جا پرید و کم مونده بود بخوره زمین .

-:چته ؟ 

همونطور که می خندیدم گفتم : کجایی ؟ 

شاهرخ صندلی رو جا به جا کرد . نشست و گفت : داشتم سعی می کردم همسرم و به یاد بیارم . 

بازم همه زدن زیر خنده . 

کمی سرم و خم کردم : مگه تو اون و دیدی ؟ 

-:پَ نَ پَ ندیدمش ... اون روز تو فرودگاه یه ریزه میزه دیدمش . 

رها میون حرفش پرید : یه ریزه میزه ؟ تو که کلی باهاش حرف زدی !

با تعجب پرسیدم : حرف زدی ؟ 

شاهرخ سرش و پایین انداخت : اره خوب ... 

با تعجب پرسیدم : خوب چیا گفتین ؟ 

شاهرخ مثل بچه هایی که خیالش از بابت تنبیه راحت شده باشه سر بلند کرد و گفت : هیچی دیگه ... اقا ما رفتیم نزدیکش ازش ساعت پرسیدیم . بعد پرسیدم : اینجا چیکار می کنی ؟ و خوش می گذره و دختر خوشکلی مثل شما باید کمتر از خونه بیرون بره و خواهرشم به خوشکلی اون هست یا نه . 

سروش که درست رو به روی شاهرخ نشسته بود خودش و بالا کشید و از همون جا خم شد یکی زد تو سر شاهرخ و گفت : خاک تو سرت . ابرو واسمون نذاشتی . 

شاهرخ همونطور که دستش و جا ضربه می کشید گفت : مگه چیکار کردم ؟ 

بلند شدم : پاشین بریم . 

رها بدون اینکه تکونی بخوره گفت : پس من چی ؟ 

-:تو خواهر سروشی ... اگه زحمت بکشی اون شناسنامه ای که بهت دادم و باز کنی می فهمی ... باید با اونا زندگی کنی ... شاهرخ زحمت نصب دوربین ها رو می کشه تو خونه . البته وقتی وارد شد . اما تا اون موقع بیرون از خونه باید حواسمون بهشون باشه . 

ادامه دادم : پروفایلی که بهتون دادم و بخونین . مواظب باشین اینطور که معلومه باهوش تر از این حرفاست . 

همه بله ای گفتن . 

بلند شدم و تا از اتاق بیرون برم که نسیم صدام کرد : اسم تو چیه ؟ 

لبخندی زدم : اوستا ...

شاهرخ با غرغر گفت : واه واه . چه حرفا ... اقا چرا اسمای خوشکل خوشکل مال توئه ؟ اون وقت اون بی ریختا رو دادی به ما ؟ 

ابروهام و بالا کشیدم : مگه تو می دونی اسم بقیه چیه ؟

شاهرخ از روی صندلی بلند شد و همونطور که شناسنامه ی رها رو نشانه گرفته بود گفت : من توی ناجنس و می شناسم . 

قبل از اینکه صدای خنده هاشون بلند بشه در و باز کردم و خودم و انداختم : بیرون . 

اما صدای خنده هاشون و از پشت در می شنیدم .

 

 

 

صدای سروش بلند شد : من از اسم فرید متنفرم ....

ریز خندیدم . می دونستم سروش از اسم فرید خیلی بدش میاد ... شایدم همین باعث شد این اسم و براش انتخاب کنم . کرم داشتم دست خودم نبود . از این کار لذت می بردم . من عاشق این دیوونه بازیا بودم . از کرم ریختن لذت می بردم . 

راه اتاقم و در پیش گرفتم . در اتاق و باز کردم و وارد شدم . نگاهی به نوت بوکم انداختم . چند تا ایمیل داشتم . پاسخشون و موکول کردم به بعد و بستمش . 

تمام توجهم و به پرونده معطوف کردم . خیلی دلم می خواست باهاش از نزدیک اشنا بشم . همچین ادمی باید شخصیت باحالی داشته باشه . جون میده واسه کرم ریختن . 

به خودم نهیب زدم : ادم باش امیر 

با صدای زنگ موبایلم نگاهم و از پرونده برداشتم و به صفحه گوشیم دوختم . شماره بابا بود . این دیگه چی می خواست ؟

گوشی رو به دست گرفتم و جواب دادم .

-:بله ؟

-:امیر کجایی ؟ 

-:سر کارم . 

-:مگه قرار نبود امروز زود بیای ؟

اوه . تازه یادم افتاد قرار بود زود برم خونه . چهره در هم کشیدم . 

-:الان راه می افتم .

-:زود باش .

بدون اینکه منتظر جوابم باشه گوشی رو قطع کرد . 

لعنتی ... حال و حوصله این یکی رو دیگه نداشتم . 

بلند شدم . پالتوم و برداشتم و به راه افتادم . از اتاق که بیرون رفتم یاد چیزی افتادم . برگشتم توی اتاق ،اطلاعات روی نوت بوکم و پاک کردم و دوباره بیرون زدم . 

رها و نسیم چند تا کاغذ روی میز گذاشته بودن و بحث می کردن . 

در همون حال که به طرف در خروجی می رفتم گفتم : بچه ها من دارم میرم . عصری بر می گردم . 

رها سر بلند کرد و گفت : کجا ؟

-:خونه .

رها متعجب گفت : تو که ظهرا خونه نمی رفتی .

لبام و روی هم فشردم : حالا میرم . 

به سرعت از در بیرون رفتم . این رها هم ول کن معامله نبود . بدجور گیر داده بود . باید یه فکری واسش می کردم . 

پشت فرمان نشستم و نگاهم و به رو به رو دوختم . 

چقدر دلم می خواست زودتر این پرونده پیش بره . باید سریعتر وارد عمل می شدم .

شماره سروش و گرفتم

-:زودتر یه برنامه بریز که شاهرخ با این دختره اشنا بشه . 

-:باشه فهمیدم . دوست داری چطوری اشنا بشن ؟ 

-:از چه لحاظ ؟

-:منظورم اینه یه تصادف یا یه مهمونی ؟

-:سروش نمی دونم خودت ببین کدوم خوبه اون و جور کن . 

-:باشه چشم . راستی کجا در رفتی رها از دستت کفری شده ؟ 

-:ولش کن بابا . تکلیفش با خودش هم مشخص نیست . 

-:امیر کی می خوای باور کنی ازت خوشش میاد؟

-:برو بابا . چرت و پرت نگو . برو دنبال کارت . 

-:چشم امردیگه ای ...

-:خداحافظ .

گوشی رو قطع کردم و ماشین و جلوی ساختمون متوقف کرده و پایین پریدم . وارد ساختمون شدم . نگهبان مثل همیشه مشغول تماشای تلویزیون بود . سلام کردم اما فقط سرش و تکون داد . مستقیم به طرف اسانسور رفته و دکمه طبقه 5 رو زدم . صدای لطیف موسیقی اغاز شد . 

نگاهی به خودم توی اینه انداختم . دستی تو موهام کشیدم و سعی کردم همشون و به سمت بالا هل بدم . پالتوم و مرتب کردم و نگاهی هم به شلوار جینم انداختم . هر کاری واسه عصبانی کردن مهناز حال می داد ... از ریخت من حالش بهم می خورد . 

اسانسور که توقف کرد به طرف در قهوه ای پیش روم رفتم و دستم و روی زنگ فشردم . لحظه ای بعد در باز شد . 

نگاهی به چهره ارایش شده مهناز انداختم و بیخیال از کنارش گذشتم و وارد شدم . 

مهناز چشم غره ای رفت و با غر غر گفت : سلام واجبه ها ...

بدون اینکه چیزی بگم از راهرو گذشتم و وارد سالن شدم . بابا روی کاناپه نشسته بود و داشت با برادر مهناز گپ میزد . سلام کردم ... هر دو به طرفم برگشته و پاسخ دادن . 

سرم و تکون دادم و به طرفشون رفتم و باهاشون مردونه دست دادم . 

اقا مهدی لبخندی به روم زد . من که می دونستم این چه مرگش بود . 

مهناز از کنارمون گذشت و وارد اشپزخونه شد . 

بابا چشم غره ای بهم رفت . می دونست بازم حال مهناز و گرفتم . 

بدون اینکه بشینم گفتم : من لباس عوض کنم می رسم خدمتتون . 

اقا مهدی با خوشی سرش و تکون داد : راحت باش امیر جان .

به طرف اتاقم رفتم . اتاقم توی راهرو بود . 

دستم و به دست گیره در گرفتم و بازش کردم که از چیزی که میدیم شاخ در اوردم 


مطالب مشابه :


دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور

دنیای کتاب الکترونیکی،جاوا ،آندرویدوpdf - دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور - ارائه




رمان بازنشسته 1

دنیای رمان رمان گندم. یکی از معروفترین پزشکان در آلمان هستن




رمان صرفا جهت این که خرفهم شی46

رمان ♥ - رمان صرفا رمان گندم. اگه بهترین هتل نبود حداقل معروفترین بود.روی یکی از صندلی و




رمان فراموشی قسمت 1

رمــــان ♥ طلافروشی آنها یکی از معروفترین و بزرگترین طلا فروشیهای تهران ♥ 109- رمان گندم




رمان الماس 20

رمــــان ♥ - رمان بردیا آرشا یکی از بهترین و معروفترین کارگردانهای ♥ 109- رمان گندم




رمان زلزله مخرب ۱

رمــــان ♥ از میلیادر ها بگیر تا معروفترین ادما .حتی نیروهایی که سعی کردن ♥ 109- رمان گندم




برچسب :