رمان زلزله مخرب ۱
صدبیست و هفت ....
صد و بیست و هشت ...
صد و بیست و نه ...
صد و سی ...
-:مسافران محترم . خلبان صحبت می کنه . امیدوارم تا بحال سفر خوشی را در کنار ما تجربه کرده باشید . لطفا همه سر جای خود نشسته و کمربند های خود را ببندند .
این ها رو زیر لب زمزمه کردم و ادامه دادم : صد و سی و هشت .
صد و سی و نه و صد و چهل ...
صدای خلبان به گوش رسید .
نگاهم و از عقربه ثانیه شمار ساعتم برداشتم و لبخندی روی لبم نشست . دقیقا صد و چهل ثانیه از زمانی که بیدار شدم .
نگاهی به زن و مردی که در کنارم بودند انداختم . همچنان مشغول بحث بودن . اینطور که معلوم بود تازه ازدواج کرده بودند .
زن سرش و روی شونه مرد گذاشته و اروم اروم حرف می زد اما بیشتر شبیه غر غر بود تا حرف زدن .
هندزفری و از گوشم بیرون کشیدم و مشغول بستن کمربند شدم . شالم و روی سرم جا به جا کردم و نگاهم و به بیرون دوختم .
بازگشت ... بعد از 7 سال ... چه زود گذشت . درست مثل شمارش این لحظه ها ... همین دیروز بود که عکس این راه و در پیش گرفته بودم و می رفتم و حالا دارم بر می گردم .
-:عزیزم پس کی می رسیم ؟ من خسته شدم .
-:دیگه داریم می رسیم عزیزم .
دلم می خواست سر بلند کنم و کلمه عزیزم و بکوبم به سرشون بس که عزیزم عزیزم می کردن .
به شدت از این کلمه دوری می کردم و حالا درست کنار دو نفر بودم که از سه کلمه دوتاش عزیزم بود .
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم . چشم روی هم گذاشتم و تمرکز کردم .
تمام تلاشم و کردم تا صدایی نشنوم .
با حرکت ها چشم باز کردم .
بالاخره هواپیما روی زمین نشست .
بعد از گرفتن وسایلم جلوی در خروجی ایستادم و نگاهم و به رو به رو دوختم . اینجا همون تهرانی بود که هفت سال پیش ترک کردی سها ... چه زود گذشت و چقدر تغییر . خوش اومدی ... به وطنت خوش اومدی .
با صدای بلندی که تکرار می کرد :سها ... سها
به عقب برگشتم . با دیدن سونا لبخندی روی لبم نشست . مامان درست پشت سرش قرار داشت . دستم و بالا بردم و تکون دادم .
به سرعت قدم هام افزودم تا به طرفشون برم .
اونا هم همین کار و تکرار کردن . نگاهم بین صورت مامان و سونا می چرخید ... چقدر توی این چند ماه دلتنگشون بودم .
فقط چند ماه دوری ... همین پنج ماه پیش توی ترکیه باهاشون دیدار داشتم و حالا با کمی فاصله تو تهران دیدار بعدی رو ترتیب داده بودیم .
با برخورد چیزی به دست راستم نگاهم و از صورت اونا گرفتم و به چشمای مشکی پیش روم دوختم .درست مثل اینکه ماشینی از روی دستم رد شده باشه . احساس کردم استخوان های بدنم درد می کنه . اگه حواسم بود اینطور غافلگیر نمی شدم .
چند سانتی از هم فاصله نداشتیم .
با صدای کنترل شده گفتم : حواستون کجاست ؟
نگاهش و از نگاهم گرفت : متاسفم .
قدمی به عقب گذاشتم : اشکالی نداره .
===================
قدمی به عقب گذاشت و گفت : اشکالی نداره .
برگشتم و به راهم ادامه دادم . پس بالاخره اومد .
با دیدن شاهرخ که با فاصله ای ازم ایستاده بود به طرفش رفتم .
شاهرخ به سرعت گفت : دیدیش ؟
با سر تایید کردم : اره .
در همین حین رها بهمون پیوست : کجایین شما ها ؟ بچه ها رفتن دنبالشون . راه بیفتین .
در کنار هم به راه افتادیم که گفت : امیر دیوونه شدی ؟ صاف رفتی تو شکمش .
-:باید از نزدیک می دیدمش تا مطمئن میشدم اونه .
با سر تایید کرد : با این کارات خودت و لو میدی .
به طرفم مزدای مشکی رنگم رفتم و پشت فرمان نشستم و ماشین و روشن کردم .نگاهم و به رو به رو دوختم .
شلوار جینی به تن داشت با پالتوی مشکی رنگی که بلندیش تا بالای زانوش می رسید . چکمه های پاشنه بلندش تا زانو کشیده شده بود اما صدای برخورد اون پاشنه ها با زمین در میان سر و صدا گم میشد .
یه شال مشکی رنگ که موهاش مشکی از زیرش بیرون زده و سمت چپ صورتش و پنهان کرده بود .
و بالاخره اون چشماش قهوه ای بود یا سیاه ؟ نفهمیدم .
شاهرخ زمزمه کرد : میرن خونه خودشون .
سرم و تکون دادم : این که معلوم بود .
به دوراهی که رسیدم به سمت چپ رفتم .
صدای شاهرخ بلند شد : کجا میری ؟ مگه قرار نبود بریم خونشون ؟
-:ما باید زودتر از اونا برسیم .
جلوی ساختمون سفید ویلایی زیر درختی توقف کردم . تاریک ترین قسمت کوچه رو برای توقف انتخاب کردم تا توی دید نباشیم . ماشین و خاموش کردم و خودم و عقب کشیدم و به صندلی تکیه دادم . چشم روی هم گذاشتم .
همین هفته پیش بود . توی دفترم نشسته بودم که چند ضربه به در خورد و شاهرخ مثل همیشه قبل از اینکه چیزی بگم در و باز کرد و سرش و اورد داخل .
چپ چپ نگاهش کردم : خجالت نکشا برادر همینطوری بیا تو . تو که اون زحمت و به انگشتات میدی و اون در و می زنی منتظر باش جواب بیاد بعد . شاید من اینجا یه کاری می کنم نمی خوام تو ببینی .
شاهرخ بی توجه به حرفای من گفت : تموم شد ؟ پاش و بیا بیرون سردار اومده .
از جا پریدم : سردار ؟
شاهرخ سرش و تکون داد : بله سردار ... همه رو احضار کرده .
-:همه هستن ؟
-:اره همه هستن به جز رها . امروز مرخصیه .
-:این رها هم همیشه هست وقتی کار واجب باهاش داریم نیست .
-:حالا پاش و بیا بیبین سردار چی میگه .
-:به رها زنگ بزن .
از اتاق بیرون رفتم . شاهرخ گوشیش و بیرون کشید و شماره گرفت . همراهش به طرف اتاق جلسه رفتم . چند ضربه به در زدم و به همراه شاهرخ وارد شدیم .
سردار لبخندی به روم زد . هر دو احترام نظامی گذاشتیم و منتظر ایستادیم .
سردار سر تکون داد و گفت : بشینین .
در همین حین چند ضربه به در خورد و سروش وارد شد . احترام نظامی گذاشت و با اشاره سردار رو به روی من نشست .
نسیم هم وارد شد و بعد از احترام نظامی کنار سروش نشست .
همه نگاهمون و به سردار دوخته بودیم که گفت : رها کجاست ؟
گفتم : مرخصی بود ... خبرش کردیم تا بیاد .
سردار چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : لازم نیست . بعدا براش توضیح بدین .
بلند شد و سی دی که در دست داشت و تو دستگاه پخش گذاشت . تلویزیون پیش رومون شروع کرد به پخش کردن . تصویر دختری پیش رومون قرار گرفت . سردار شروع کرد به حرف زدن .
-:کسی که تصویرش پیش روتون هست یه نابغه واقعیه . هفت سال پیش زمانی که نوزده سال بیشتر نداشته اولین خلاف زندگیش و مرتکب میشه اما این خلاف اونقدر بزرگ بود که جنجالی بزرگ بر پا کرد .
ابروهام و بالا کشیدم و با تعجب نگاهم و به سردار دوختم .
نسیم گفت : مگه چی کار کرد ؟
-:اون در عرض یک ماه تمام نزدیک 2 میلیارد پول از بزرگترین بانک بیرون کشید . تمام مدت دنبال کسی بودیم که عامل این مسئله بودهیچ ردی ازش پیدا نکردیم . بهترین نیروها رو جمع کردیم تا بتونن این هکر حرفه ای رو پیدا کنن اما به جایی نرسیدن .
سروش پرسید : پس از کجا می دونین عامل این مسئه اون بود .
سردار تصویر و عوض کرد و گفت : سه ماه بعد از اون ماجرا سایت نیروی انتظامی هک شد و بر این اساس پیامی قرار داده شد و به این کار اعتراف کرد .
شاهرخ گفت : پس دستگیر شد .
سردار سرش و به علامت منفی تکون داد : به دلایلی نمی تونستیم دستگیرش کنیم . وقتی اطلاعات لازم و در موردش پیدا کردیم فهمیدیم دوماه قبل از ایران خارج شده . سها شمس در تمام هفت سالی که خارج از ایران بوده با نام پیوند ارمان زندگی کرده و حالا با همین نام برگشته .
زیر لب زمزمه کردم : پیوند . پیوند ارمان .
سردار ادامه داد :پیوند ارمان یا همون سها شمس ... اولین دختر اردلان و سیمین شمس . یه دختر کوچیکتر از سها به نام سونا دارن .
سیمین و ادرلان سه ماه قبل از رفتن سها از ایران از هم جدا شدن و اردلان شمس دوباره ازدواج کرده اما سیمین شمس به همراه دختر کوچیکترش زندگی می کنن. سها علاوه بر اینکه یه هکر حرفه ایه ... یه نابغه سیاسی هم هست . اون توی سیاست تمام کشور ها دخالت می کنه .
سردار دکمه پخش و فشرد و عکسهای مختلف پخش شدن .
سردار ادامه داد : حتی خیلی از سیاستمدار ها معتقدند اگه اون به عنوان رئیس جمهور انتخاب میشد اوضاع جهان خیلی بهتر از این بود . اونقدر توانایی داره که می تونه یه دنیا رو اداره کنه .
سروش اهی کشید و گفت : این دیگه کیه . چطور ممکنه ؟
سردار نگاهش و به مانیتور دوخت : کسی نمی دونه چطوری ... بعضیا میگن می تونه اینده رو پیش بینی کنه . اما هیچ کس نمی دونه چطور این توانایی رو داره . اون خیلی راحت تمام این کارا رو انجام میده و واقعا کارش عالیه .
نسیم پرسید : تحصیلاتش چیه ؟
سردار با لبخندی شیطنت امیز گفت : جالبترین نکته اینجاست که اون فقط دیپلم داره .
همه با چشای گرد شده گفتیم : چی ؟
سردار خندید : تعجب نکنین اما این واقعیته ... اون دیپلم داره . اما اون طور که خبر رسیده خیلی بیشتر از یه دانشمند حالیشه . از پزشکی بگیر تا فلسفه و منطق .
شاهرخ از جا پرید : این دیگه غیر ممکنه . مگه چند سالشه ؟
سردار شونه ای بالا انداخت : برای همین میگم اون یه ادم معمولی نیست . هر کاری ازش بر میاد .
پرسیدم : چرا اون موقع که اعتراف کرده بود دستگیر نشد .
سردار چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : این زیاد مهم نیست . مهم حالاست .
داشت می پیچوند . معلوم نبود چه خبر بوده که داشت پنهون می کرد . مطمئن شدم یه چیزی هست .
پرسیدم : حالا باید دستگیرش کنیم؟
سردار سرش و به علامت نه تکون داد : نه . ما نمی خوایم اون و دستگیر کنیم . دلیلی برای دستگیریش نداریم . هیچ مدرکی علیهش وجود نداره . وظیفه شما اینه که دلیل اینجا بودنش و پیدا کنین . اون داره بعد از این همه سال برمی گرده . اون هیچ کاری رو بدون دلیل انجام نمیده . پس حتما یه دلیلی وجود داره که داره میاد ایران .
نسیم گفت : خانوادش اینجا هستن . حتما برای دیدن اونا اومده .
سردار سرش و تکون داد : می تونست اونا رو بیرون از اینجا هم ببینه این منطقی نیست . خیلی ها معتقدند اون برای کاری داره میاد ایران .
-:مثلا چه کاری ؟
شاهرخ گفت : می تونه برای دزدی بیاد . میاد یه چیزی بدزده .
سردار گفت : تنها نمی تونیم روی دزدی حساب کنیم . یادتون نره اون توی سیاست رتبه اول و داره . به غیر از اینا اون مدتی هم قاچاق دارو می کرده .
دیگه داشتم هنگ می کردم . یه ادم چقدر می تونه کار داشته باشه .
سروش گفت : با این حساب با یه تابغه پولدار طرفیم .
سردار در حالی که سرش و تکون می داد گفت : یه نابغه خیلی پولدار . اون به اندازه یکی از ثروتمند ترین های دنیا پول داره . اونقدری داره که می تونه یه کشور و بخره .
شاهرخ دستاش و بهم کوبید : عجب تیکه ای .
همه چپ چپ نگاهش کردیم که سرش و پایین انداخت و گفت : خوب پولدار که هست نابغه که هست . از عکساش هم که معلومه خوشکلم هست دیگه یه مرد دنبال چی می تونه باشه ؟ حالا سردار شوهر نداره ؟
سردار در حالی که می خندید گفت : نه . متاسفانه اون توی تمام این سالها تنها بوده . خیلیا تلاش کردن بهش نزدیک بشن . از میلیادر ها بگیر تا معروفترین ادما .حتی نیروهایی که سعی کردن با این روش گیرش بندازن . اما هیچ کس موفق نشده پاش و از یه دوستی ساده فراتر بزاره . اون همه چیز و مخفی نگه میداره .
لبخندی زدم : عجب ادمی . ...
با صدای شاهرخ چشم باز کردم اما نگاهم توی اینه در نگاه رها قفل شد . به سرعت نگاهم و از رها دزدیدم و گفتم : نه .
شاهرخ با تعجب بهم نگاه کرد : یعنی چی نه ؟ مگه به این اسونیه میگی نه ؟ امیر تو چته ؟ یعنی هیچ نقشه ای واسش نداری ؟
-:یه چیزایی دارم اما باید صبر کنیم فعلا .
-:چه قدر صبر کنیم ؟ اینطوری ادامه بدیم که نمی تونیم این پرونده رو حل کنیم . معلوم هست تو چته ؟ این پرونده باید زودتر کارش تموم بشه . اگه بخاطر یه کار خطرناک اومده باشه چی ؟ اگه با این وقت تلف کردنامون کارش و تموم کنه چی ؟
کلافه گفتم : وای شاهرخ یه بند داری حرف می زنیا . منم همه ی اینا رو می دونم ... این خانم هم همین چند ساعت پیش رسیده بزار یه چند ساعت بگذره ... بفممین می خواد چیکار کنه بعد میریم دنبال کارا .
شاهرخ تا خواست دهان باز کنه . شماره سروش و گرفتم : سلام . داریم میریم دفتر زود بیاین .
ماشین و روشن کردم و به راه افتادم ...
-----------------------------------
پرونده رو توی دستم جا به جا کردم و روی میز کوبیدم . نگاهم و بین بچه ها چرخوندم و بالاخره به حرف اومدم .
-:من برای این پرونده چند تا نقشه دارم . برای این کار به همه احتیاج داریم . از الان میگم مرخصی تعطیل ... فقط می خوایم کار کنیم .
از لای پرونده چند تا عکس بیرون کشیدم : اینجا از این پس خونه ی شماست .
عکسا رو در همون حال به طرف نسیم و سروش هل دادم .
ادامه دادم : درست رو به روی اون خونه . طبقه اخر ... می تونید به راحتی همه جاش و در نظر داشته باشین . تمام چیزهایی که لازمه رو نصب کنید ...
به طرف شاهرخ برگشتم : تو باید وارد خونه بشی ... من و هم به همراه خودت بکشی تو ... از اطلاعاتی که به دست اوردم ... سونا شمس چند وقت پیش با یه پسری دوست بوده که الان بهم خورده . تو باید به عنوان دوست پسرش وارد عمل بشی ... تو قصد داری باهاش ازدواج کنی ... و در این شرایط باید کاری کنی اون خیلی زود بهت وابسته بشه و در خواست ازدواجت و بپذیره .
نسیم گفت : چی ؟ یعنی با اون ازدواج کنه ؟
شونه هام و بالا انداختم : مگه چشه ؟ اینطوری سر و سامون هم می گیره .
شاهرخ متفکر به نظر می اومد .
تا رها خواست دهان باز کنه شاهرخ به حرف اومد : اونم خواهر اینه . فکر نمی کنم چیزی ازش کم داشته باشه . اقا من قبول می کنم .
رها چشم غره ای بهش رفت .
ادامه دادم : خیلی خوبه . من صمیمی ترین دوست تو هستم . این و فراموش نکن . در ضمن برای این کار ...
بلند شدم و به طرف میزی که گوشه اتاق بود رفتم . بسته ای که روش قرار داشت و برداشتم و به طرف بچه ها برگشتم .
بسته رو باز کردم و شناسنامه ها و مدارکی که براشون تهیه کرده بودم و به طرفشون گرفتم : یادتون نره شما ها از این پس باید با این اسم ها زندگی کنین .
-:اما ما که پلیس مخفی هستیم . چه اهمیتی داره با همین اسم هامون کار کنیم درست مثل پرونده های دیگه .
نگاه خیرم و بهش دوختم و پاسخ دادم : رها مثل اینکه یادت رفته اون ادم عادی نیست . اون به راحتی می تونه اطلاعات ما رو بدست بیاره . نکنه می خوای شروع نکرده کلکت و بکنه .
رها چشم غره ای بهم رفت و نگاهش و به میز دوخت و ساکت شدم .
خدا رو شکر که بالاخره ساکت شد .
نسیم و سروش نگاهی به شناسنامه ها انداختن و گفتن : اینجا نوشتی ما یه دختر داریم .
با سر تایید کردم : منظورم دختر خواهرت بود .چند تا عکس از اون بیار و بزار توی خونتون ... اینطوری بهتره . یه زن و شوهر با یه بچه کمتر جلب توجه می کنن . فقط مواظب باش ... باید بگین دخترتون پیش پدر و مادر سروش توی شهرستان زندگی می کنه . باشه ؟
سروش و نسیم تایید کردن .
نگاهی به شاهرخ انداختم که با نگاه خیره کم مونده بود شیشه میز و سوراخ کنه .
دستم و که روی شونش گذاشتم از جا پرید و کم مونده بود بخوره زمین .
-:چته ؟
همونطور که می خندیدم گفتم : کجایی ؟
شاهرخ صندلی رو جا به جا کرد . نشست و گفت : داشتم سعی می کردم همسرم و به یاد بیارم .
بازم همه زدن زیر خنده .
کمی سرم و خم کردم : مگه تو اون و دیدی ؟
-:پَ نَ پَ ندیدمش ... اون روز تو فرودگاه یه ریزه میزه دیدمش .
رها میون حرفش پرید : یه ریزه میزه ؟ تو که کلی باهاش حرف زدی !
با تعجب پرسیدم : حرف زدی ؟
شاهرخ سرش و پایین انداخت : اره خوب ...
با تعجب پرسیدم : خوب چیا گفتین ؟
شاهرخ مثل بچه هایی که خیالش از بابت تنبیه راحت شده باشه سر بلند کرد و گفت : هیچی دیگه ... اقا ما رفتیم نزدیکش ازش ساعت پرسیدیم . بعد پرسیدم : اینجا چیکار می کنی ؟ و خوش می گذره و دختر خوشکلی مثل شما باید کمتر از خونه بیرون بره و خواهرشم به خوشکلی اون هست یا نه .
سروش که درست رو به روی شاهرخ نشسته بود خودش و بالا کشید و از همون جا خم شد یکی زد تو سر شاهرخ و گفت : خاک تو سرت . ابرو واسمون نذاشتی .
شاهرخ همونطور که دستش و جا ضربه می کشید گفت : مگه چیکار کردم ؟
بلند شدم : پاشین بریم .
رها بدون اینکه تکونی بخوره گفت : پس من چی ؟
-:تو خواهر سروشی ... اگه زحمت بکشی اون شناسنامه ای که بهت دادم و باز کنی می فهمی ... باید با اونا زندگی کنی ... شاهرخ زحمت نصب دوربین ها رو می کشه تو خونه . البته وقتی وارد شد . اما تا اون موقع بیرون از خونه باید حواسمون بهشون باشه .
ادامه دادم : پروفایلی که بهتون دادم و بخونین . مواظب باشین اینطور که معلومه باهوش تر از این حرفاست .
همه بله ای گفتن .
بلند شدم و تا از اتاق بیرون برم که نسیم صدام کرد : اسم تو چیه ؟
لبخندی زدم : اوستا ...
شاهرخ با غرغر گفت : واه واه . چه حرفا ... اقا چرا اسمای خوشکل خوشکل مال توئه ؟ اون وقت اون بی ریختا رو دادی به ما ؟
ابروهام و بالا کشیدم : مگه تو می دونی اسم بقیه چیه ؟
شاهرخ از روی صندلی بلند شد و همونطور که شناسنامه ی رها رو نشانه گرفته بود گفت : من توی ناجنس و می شناسم .
قبل از اینکه صدای خنده هاشون بلند بشه در و باز کردم و خودم و انداختم : بیرون .
اما صدای خنده هاشون و از پشت در می شنیدم .
صدای سروش بلند شد : من از اسم فرید متنفرم ....
ریز خندیدم . می دونستم سروش از اسم فرید خیلی بدش میاد ... شایدم همین باعث شد این اسم و براش انتخاب کنم . کرم داشتم دست خودم نبود . از این کار لذت می بردم . من عاشق این دیوونه بازیا بودم . از کرم ریختن لذت می بردم .
راه اتاقم و در پیش گرفتم . در اتاق و باز کردم و وارد شدم . نگاهی به نوت بوکم انداختم . چند تا ایمیل داشتم . پاسخشون و موکول کردم به بعد و بستمش .
تمام توجهم و به پرونده معطوف کردم . خیلی دلم می خواست باهاش از نزدیک اشنا بشم . همچین ادمی باید شخصیت باحالی داشته باشه . جون میده واسه کرم ریختن .
به خودم نهیب زدم : ادم باش امیر
با صدای زنگ موبایلم نگاهم و از پرونده برداشتم و به صفحه گوشیم دوختم . شماره بابا بود . این دیگه چی می خواست ؟
گوشی رو به دست گرفتم و جواب دادم .
-:بله ؟
-:امیر کجایی ؟
-:سر کارم .
-:مگه قرار نبود امروز زود بیای ؟
اوه . تازه یادم افتاد قرار بود زود برم خونه . چهره در هم کشیدم .
-:الان راه می افتم .
-:زود باش .
بدون اینکه منتظر جوابم باشه گوشی رو قطع کرد .
لعنتی ... حال و حوصله این یکی رو دیگه نداشتم .
بلند شدم . پالتوم و برداشتم و به راه افتادم . از اتاق که بیرون رفتم یاد چیزی افتادم . برگشتم توی اتاق ،اطلاعات روی نوت بوکم و پاک کردم و دوباره بیرون زدم .
رها و نسیم چند تا کاغذ روی میز گذاشته بودن و بحث می کردن .
در همون حال که به طرف در خروجی می رفتم گفتم : بچه ها من دارم میرم . عصری بر می گردم .
رها سر بلند کرد و گفت : کجا ؟
-:خونه .
رها متعجب گفت : تو که ظهرا خونه نمی رفتی .
لبام و روی هم فشردم : حالا میرم .
به سرعت از در بیرون رفتم . این رها هم ول کن معامله نبود . بدجور گیر داده بود . باید یه فکری واسش می کردم .
پشت فرمان نشستم و نگاهم و به رو به رو دوختم .
چقدر دلم می خواست زودتر این پرونده پیش بره . باید سریعتر وارد عمل می شدم .
شماره سروش و گرفتم
-:زودتر یه برنامه بریز که شاهرخ با این دختره اشنا بشه .
-:باشه فهمیدم . دوست داری چطوری اشنا بشن ؟
-:از چه لحاظ ؟
-:منظورم اینه یه تصادف یا یه مهمونی ؟
-:سروش نمی دونم خودت ببین کدوم خوبه اون و جور کن .
-:باشه چشم . راستی کجا در رفتی رها از دستت کفری شده ؟
-:ولش کن بابا . تکلیفش با خودش هم مشخص نیست .
-:امیر کی می خوای باور کنی ازت خوشش میاد؟
-:برو بابا . چرت و پرت نگو . برو دنبال کارت .
-:چشم امردیگه ای ...
-:خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم و ماشین و جلوی ساختمون متوقف کرده و پایین پریدم . وارد ساختمون شدم . نگهبان مثل همیشه مشغول تماشای تلویزیون بود . سلام کردم اما فقط سرش و تکون داد . مستقیم به طرف اسانسور رفته و دکمه طبقه 5 رو زدم . صدای لطیف موسیقی اغاز شد .
نگاهی به خودم توی اینه انداختم . دستی تو موهام کشیدم و سعی کردم همشون و به سمت بالا هل بدم . پالتوم و مرتب کردم و نگاهی هم به شلوار جینم انداختم . هر کاری واسه عصبانی کردن مهناز حال می داد ... از ریخت من حالش بهم می خورد .
اسانسور که توقف کرد به طرف در قهوه ای پیش روم رفتم و دستم و روی زنگ فشردم . لحظه ای بعد در باز شد .
نگاهی به چهره ارایش شده مهناز انداختم و بیخیال از کنارش گذشتم و وارد شدم .
مهناز چشم غره ای رفت و با غر غر گفت : سلام واجبه ها ...
بدون اینکه چیزی بگم از راهرو گذشتم و وارد سالن شدم . بابا روی کاناپه نشسته بود و داشت با برادر مهناز گپ میزد . سلام کردم ... هر دو به طرفم برگشته و پاسخ دادن .
سرم و تکون دادم و به طرفشون رفتم و باهاشون مردونه دست دادم .
اقا مهدی لبخندی به روم زد . من که می دونستم این چه مرگش بود .
مهناز از کنارمون گذشت و وارد اشپزخونه شد .
بابا چشم غره ای بهم رفت . می دونست بازم حال مهناز و گرفتم .
بدون اینکه بشینم گفتم : من لباس عوض کنم می رسم خدمتتون .
اقا مهدی با خوشی سرش و تکون داد : راحت باش امیر جان .
به طرف اتاقم رفتم . اتاقم توی راهرو بود .
دستم و به دست گیره در گرفتم و بازش کردم که از چیزی که میدیم شاخ در اوردم
مطالب مشابه :
دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور
دنیای کتاب الکترونیکی،جاوا ،آندرویدوpdf - دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور - ارائه
رمان بازنشسته 1
دنیای رمان رمان گندم. یکی از معروفترین پزشکان در آلمان هستن
رمان صرفا جهت این که خرفهم شی46
رمان ♥ - رمان صرفا رمان گندم. اگه بهترین هتل نبود حداقل معروفترین بود.روی یکی از صندلی و
رمان فراموشی قسمت 1
رمــــان ♥ طلافروشی آنها یکی از معروفترین و بزرگترین طلا فروشیهای تهران ♥ 109- رمان گندم
رمان الماس 20
رمــــان ♥ - رمان بردیا آرشا یکی از بهترین و معروفترین کارگردانهای ♥ 109- رمان گندم
رمان زلزله مخرب ۱
رمــــان ♥ از میلیادر ها بگیر تا معروفترین ادما .حتی نیروهایی که سعی کردن ♥ 109- رمان گندم
برچسب :
رمان گندم معروفترین