رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم)




کی بودم و چی شدم؟ چیکار میکردن در نبود من؟ نگران بودن؟ یا با خودشون می گفتن:
-خوب شد که رفت؛ یه سربار بود برامون..... همون بهتر که رفت....
بازم به خودم تشر زدم؛ لعنتی اونا خانوادتن.... خانواده کسی نیست که به دنیا بیاردت..... خانواده کسیه که پرورشت بده و بزرگت کنه.... با هر بدبختی.... با هر زجری..... اما گوشه دلم راضی نمیشد.... راضی نمیشد تا قبول کنه نسا؛ پرورشش داده....
جلوی در بزرگ خونه ای بودم که تا چند روز پیش توش زندگی می کردم و قدرشو ندونستم...... از سرمای پاییزی به خودم می لرزیدم..... خیابون خلوت بود و کسی منو نمیدید.....زانو زدم.... از ته دل گریه کردم..... انگشتامو توی هم قفل کردم..... میخواستم یه دل سیر نمای سرمه و سفید رنگ این خونه رو ببینم و بار دیگه توی ذهنم حکش کنم.... برای همیشه..... خداحافظی برای همیشه...... چراغ ماشینی که نزدیکم ایستاده بود منو متوجه خودم کرد و بلند شدم.... نگاه اخری به ساختمان بزرگ و با شکوه انداختم.... تا خواستم حرکت کنم، صدای پر ابهت کسی به گوشم خورد.... آشنا بود.... نوای صدای برادرم.... پرهانم..... داداشم..... همه کسم..... قدرشو ندونستم.....
-پرستش.....
نایستادم..... دویدم..... تا دور بشم..... بین سکوت پاییزی کوچه و نم نم بارون، فقط و فقط صدای پای من و پرهان شنیده میشد.....
-پرستشم وایستا....
فریاد کشیدم:
-ولم کن..... ولم کن پرهان.....
به شدت می دویدم..... سر خیابون اصلی ایستادم.... یعنی دیگه توانی برای دویدن نداشتم..... گریه میکردم و بارون صورت خیس مو می شست..... دستش محکم شانه ام رو کشید.... بلند فریاد زد:
-د لعنتی میگم وایستا یعنی وایستا....
منو برگردوند سمت خودشو زمزمه وار گفت:
-آبجی کوچولو وایستا.....
این بار من فریاد کشیدم:
-پرهان ولم کن.... بذار برم.... بذار برم و دردای خودم غرق بشم.... چی فکر کردی؟ پرهان من بچه نیستم.... بخدا نیستم..... 18سال پنهون بوده همه چیز.... بذار بقیه اش آشکار بشه.... بذار تو دردای خودم بمیرم....
توجه همه آدمای توی پیاده رو به ما جلب شده بود.... اما انگار واسه من و پرهان مهم نبود.... منو کشید آغوشش و توی گوشم زمزمه کرد:
-هر چیم که باشی بازم پرستش مغرور خودمی....
پوزخند زدم:
-هه غرور؟ پر.... پرستش؟ پر.... زندگی؟ پر...... از چی حرف میزنی پرهان؟ من دیگه پرستش نیستم.... من اونی نیستم که خواهر تو باشه.... اگه اون لعنتی جای من و اون پسره رو عوض نمیکرد، من الآن کنار مادرم بودم..... دیگه مامانم زنده بود..... صورت ماهشو می دیدم..... نه اینکه سنگ قبرشو بشورم....


مطالب مشابه :


رمان تب داغ هوس 26

رمــــان ♥ - رمان تب داغ -مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم) 66 - رمان تب داغ




برچسب :