رمان عطر نفس های تو (قسمت بیست و سوم - قسمت پایانی)
شبی گرم و دم کرده بود . تهران آن روز ها در آتش می
سوخت . تمام روز در اتاق ها سر می کردیم و تمام شب ها در ایوان می نشستیم .
موقع خواب همه ی ما جز ناصرخان و مهتا که راه رفتن برایش سخت بود ٬ روی
پشتبان زیر آسمان پر ستاره به خواب می رفتیم . پرهام عادت کرده بود در آغوش
من به خواب برود . با این که ناصرخان دوست داشت او را در کنار خودشان جای
دهد ٬ همیشه قبل از خواب به پشتبان می رفت و آنقدر آنجا روی تخت خواب ها
بازی می کرد که خوابش می برد به همین دلیل ناچار شب را در کنار من می
خوابید .
زهرا سفره ی شام را در ایوان پهن کرد . منتظر آقاجان بودیم که خبر داده بود یک ربع دیگه به خانه می رسد . به زهرا کمک کردم تا ظرف ها را روی سفره بچیند . سپس گوشه ای نشستم و مشغول گرفتن فال شدم . مادر و مهتا هنوز به ایوان نیامده بودند سکوتی خوشایند مرا در محاصره ی خویش آورده بود . بچه های مهتا دو روزی می شد که به منزل دایی جمشید رفته بودند و به اصرار زن دایی که می خواست نوه هایش را ببیند آنجا ماندگار شدند .
کتاب را گشودم و فال خوبی آمد . نیتم این بود که دوباره ماکان را می بینم یا نه . با این که مثل سابق به او علاقه نداشتم و قلبم از حرف هایش شکسته بود ٬ هنوز در موردش کنجکاو بودم .
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور .
کلبه ی خزان شود روی گلستان غم مخور
چی آمد دیبا ؟ برای من هم بخوان .
با شنیدن صدای مهتا کتاب را بستم .
داشتم همین طوری می خواندم .
ای کلک ٬ بگو فال می گرفتی .
نه بابا . فال دیگر چیست ؟ دیگر از من گذشته است . این کار ها مال جوان هاست .
مگر تو پیری ؟
خب بله . اگر ظاهر جوانی دارم اما دلم پیر است .
دستی به شانه ام زد و گفت : این طور حرف نزن . دختر . انقدر تلقین نکن که دل شسکته ای .
مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان صدای قدم های پدر را که از دالان به اندرونی می آمد به گوشمان رسید . انگار با کسی حرف می زد . رو به مهتا کردم و گفتم : مگر مهمان داریم ؟
نه فکر می کنم پدر دارد با ناصرخان حرف می زند .
نگاه هردویمان به دالان خیره ماند . چشم هایم را چندین بار بازو بسته کردم . یعنی خواب نبودم ؟ نه درست می دیدم . ماکان بود که شانه به شانه ی پدر وارد حیاط می شد .ناصرخان هم وارد شد . نمی دانستم برخیزم یا بمانم . صدای یاالله یاالله پدر به گوش رسید . هرسه وارد شدند . مهتا برخاست و سلام و احوال پرسی کرد . اما من بر خلاف مهتا سلامی سرد کردم و به اتاقم پناه بردم . ناگهان مادر سر رسید .
دیبا چه شده ؟ چرا آمدتی تو ؟
حالم خوش نیست .
چیزی شده ؟ اینجا که هوا خیلی گرم است . حالت بدتر می شود . بیا توی ایوان و نفسی تازه کن .
نه متشکرم . اصلا حوصله ندارم ماکان را ببینم .
وای خدای من سرهنگ امده ؟
بله .
ولی این درست نیست. او مهمان ماست . بیا بشین پدرت ناراحت می شود .
مادر بس کنید . من باید به او بفهمانم که به این راحتی نمی تواند با قلب و احساس من بازی کند .
دیبا او پی برده که اشتباه کرده . وگرنه هرگز به اینجا نمی آمد . بیا و حرف مادرت را قبول کن .
باشد می آیم ٬ شما بروید . می روم تا دستی به سر و رویم بکشم .
آفرین دخترم ماکان مرد برازنده ای است . او تو را عاشقانه دوست دارد .
شما از کجا می دانید ؟
این را از نگاهش می خوانم . تازه خودش پیش مهتا اعتراف کرده .
چه گفتید ؟ مگر مهتا با ماکان صحبت کرده ؟ او به چه حقی در زندگی خصوصی من دخالت کرده است ؟
مادر مکثی کرد . انگار از حرفش پشیمان بود . اما دیگر فایده نداشت . او بی غرضانه مهتا را لو داده بود .
آه بله . او به خواست من با ماکان حرف زد . من نمی خواستم شما دو نفر به خاطر یک سوء تفاهم از هم جدا شوید .
اما کار درستی نکردید . من که گفته بودم نمی خواهم کسی دخالت کند .
وای دختر . تو چقدر مغروری .
صدای پدر به گوشمان رسید . اختر خانم مهمان داریم .
مادر به سرعت به زهرا دستور داد اول چای ببرد و بعد بساط شام را آماده کند . سپس خود به ایوان رفت . از دور صدای ماکان را می شنیدم که با پدر و ناصرخان سخن می گفت ٬ اما هیچ دلم نمی خواست در جمع حاضر شوم . از این که مهتا با ماکان صحبت کرده بود به شدت ناراحت بودم . چرا باعث شده بود که غرورم بشکند ؟
پشت پیانو نشستم . دلم می خواست بنوازم . کلید ها را یکی پس از دیگری فشار دادم . آهنگ دلخواه پدر را نواختم . نمی دانم چگونه زمان گذشت وقتی به خود امدم که صدای کف زدنی به گوشم رسید . رو برگرداندم و ماکان را ایستاده و محو تماشا دیدم .
دیبا عالی نواختی .
ممنون.
می دانی مرا به یاد ان روز های خیلی دور انداختی . آم زمانی که برایم در حضور پدرت می نواختی .
سکوت کردم و سرم به زیر افکندم .
بیا شام اورده اند و همه منتظر تو هستیم . نمی خواهی کنار ما باشی ؟
در همان سکوت به آرامی از پشت پیانو برخاستم . بدون هیچ حرفی به سمت ایوان رفتم .
پدر نگاهی به چهره ام افکند : آفرین دیبا جان . خیلی وقت بود برایمان پیانو نزده بودی . دلم برای صدای این ساز خیلی تنگ شده بود . بشین شام سرد میشود .
آن شب را در سکوتی عمیق طی کردم . در پاسخ سوالات دیگران به پاسخی کوتاه بسنده می کردم . وجود ماکان مثل سنگی بر روی قلبم سنگینی می کرد . نمی خواستم با او همکلام شوم . احساس می کردم این مدت بازیچه ای بوده ام در دستان او .
همه گرم گفتگو بودند . آخر سر تصمیم بر این شد که چند روزی به باغمان در شمیران برویم . اگر قرار بود خودمان به تنهایی برویم از ذوق در پوست نمی گنجیدم . اما آمدن ماکان نگذاشت کوچک ترین شادی از این خبر در من ایجاد شود .
با رفتن ماکان به گوشه ای پناه بردم و در فکر فرو رفتم . افکارم آنقدر آشفته بود که نمی توانستم به چیزی فکر کنم . عادت کرده بودم هر روز به دلیلی از خانه بیرون بروم . اما از زمانی که رفتن به آموزشگاه را ترک کرده بودم بی حوصلگی و احساس پوچی در من ریشه دوانده بود .
مهتا کنارم نشست : دیبا چرا غمگینی ؟
از دست تو ناراحنتم .
چرا ؟
به خاطر این که با ماکان صحبت کرده ای . چرا مرا پیش او کوچک کردی ٬ آنقدر که او فکر می کند من برای ادامه ی زندگی به او نیاز ندارم .
این چه طرز فکری است دیبا ؟ این مسئله باید روشن می شد . زیرا دلم نمی خواست ماکان نسبت به تو برداشت بدی داشته باشد . چرا فکر می کنی ماکان در مورد تو انقدر کوته فکرانه قضاوت می کند ؟ این ها همه توهمات زاییده ی خیال توست . حالا بلند شو و برو استراحت کن . فردا صبح زود می رویم .
من همراه شما می آیم اما می دانی که تصمیم من چیست . به همین وجه در ایران نمی مانم و قصد رفتن دارم . تو و مادر این نقشه را کشیدید که پای رفتن مرا سست کنید . اما بدانید که ماکان برای من مرده است . می خواهم برای بار آخر هوای ناب شمیران را به ریه بفرستم و یادی از دوران کودکی کنم .
مهتا اخمی کرد و گفت : دیبا تو چه ات شده ؟ رفتن و تو تصمیمت برای ما محترم است . شادی تو شادی ما هم هست . خودت بار ها گفته بودی چنین باید باشیم . حالا که تو رفتن را به ماندن ترجیح می دهی ما هم ناچار به تسلیم هستیم . اما اگر با ماکان صحبت کرده ام به این دلیل بود که تو از او خاطره ی بدی به دل نداشته باشی . نمی دانی وقتی فهمید قصد رفتن داری چه حالی شد . آنقدر که دیگر نای حرف زدن نداشت . مدتی سکوت کرد و گفت : اگر دیبا برود من هم برای همیشه تهران را ترک می کنم .
خنده ی تمسخر آمیزی کردم و گفتم : تهران را ترک می کند ! برای من اصلا مهم نیست . او تهران را ترک می کند که خاطرات من را به فراموشی بسپارد . پس ببین عشقش چقدر بی پایه و سست است .
دیبا چه می گویی ؟ بس کن .
باشد ساکتی می شوم . اما به او بگو کسی که دوبار زخمی دست عشق شد ٬ برای بار سوم زنده نمی شود .
فصل ۴۴
صبح روز بعد همگی به شمیران رفتیم . از زمان اولیت برخوردم با ماکان سیزده سال می گذشت . از ان زمان دیگر به شمیران نرفته بودم . پدر و مادر مرا تشویق می کردند که گاهی اوقات انها را همراهی کنم . البته یک بار زمانی که همسر احمد بودم سری به باغمان زدیم . اما آن زمان انقدر در غم و غصه بودم که هیچ لذتی نبردم .
همه دور هم جمع بودیم . مرد ها مشغول گفتگو بودند و من و مهتا و مادر سرگرم آشپزی و رسیدگی به اوضاع و احوال خانه . مهتا به خاطر اضاف وزن قادر به فعالیت نبود و بیشتر وقت ها روی صندلی ای زیر سایه ی درختان ایوان می نشست . زمان وضع حملش نزدیک بود و بیشتر از همیشه از او مراقبت می شد .
خاطرات کودکی ام و گردش بی پروا و بدون دغدغه ی افکارم مرا به سال های دور می کشاند آن زمان که پدر قدی کشیده و راست داشت و مادرم گیسوانی به درخشندگی خورشید و گونه هایی به سرخی انار ٬ و من وو مهتا هم دختر بچه هایی شیطان بودیم . اما امروز پدر عصایی به دست و کمر خمیده داشت و مادر گیسوانی به سپیدی برف و صورتی چروکیده و زرد . من و مهتا هم دو زنانی کامل بودیم . اشکی از گوشه چشمم به روی گونه هایم غلطید . اما سعی کردم بر اعصاب خخود مسلز شوم و به آینده امیدوار باشم .
ناهار را هخمگی در کنار هم صرف کردیم . مادر و مهتا و بچه هایش برای استراحت در اتاقی رفتند . پدر هم گوشه ای سر بر متکا گذاشت و به خواب رفت . ناصرخان و ماکان مشغول گفتگو بودند . برای لحظه ای نگاهم در نگاه ماکان گره خورد . سرم را به زیر افکندم . نمی خواستم خاطرات ۱۳ سال پیش را به یاد بیاورم . برخاستم و به طرف یکی از اتاق های قدیمی رفتم . پنجره رو به باغ را گشودم . نسیمی ملایم گونه ام را نوازش داد . نگاهی به اطراف انداختم . چشمم به گنجینه ای افتاد .
چند سالی می شد در این گنجه قفل بود . چشمم به اشای درون ان افتاد . انگار به گنجی رسیده بودم . همه ی وسایل خاطرات گذشته را به یادم می اوردند . همه بوی روزگار پر زراوت زندگی ام را می داد . همه چیز مثل ان سال ها بود . فقط کمی خاک گرفته بود . کتاب شعرم را در آنجا یافتم . اولین کتابی که وقتی ۱۸ ساله بودم خریده بودم . همان کتابی بود که وسوسه ی خواندنش کرا به سمت درختان نارون کشانده بود . کتاب را برداشتم . خاکش را ستردم و به آرامی از اتاق خارج شدم . می خواستم برای اخرین بار به سمت درختان پیر بروم . می توانستم زیر سایه ی آنها بنشینم و بدون هیچ مزاحمی همراه آوای بلبلان ابیات آن کتاب را بخوانم .
فصل ۴۵
سمت غرب باغ را پیش گرفتم . روی همان کنده ی درختی نشستم که ماکان سال ها پیش نشسته بود . یک بار دیگر زمان به عقب بر می گشت . همین جا بود که او به من ابراز عشق کرده بود و من از شرم سر به زیر افکنده بودم . هنوز هم صدای قدم های مردانه ی او به گوشم می رسید . بوی عطر تنش با بوی سیگا برگ توام بود ٬ باز مرا در همان حال و هوا فرو می برد . چقدر حقیقی می نمود . شادی مهتا راست می گفت و توهمات در من ریشه ای بس عمیق دوانده بود .
اما نه ٬ اشتباه نمی کردم . سر برگرداندم . خود ماکان بود . چشم هایم را مالیدم . درست می دیدم ؟ نمی دانستم خوابم یا بیدار . اما انگار بیدار بودم . او یکبار دیگر پنهان از چشم همه به دنبال من زیر سایه ی درختان پیر آمده بود . باورم نمی شد . از جا برخاستم . نزدیک آمد و مقابلم روی زمین نشست .
دیبا چرا آمده ای اینجا ؟ می خواستم کمی تنها باشم .
برای فکر کردن ؟
بله . برای تخلیه ی روح و روانم .
چه جالب ٬ انگار عشاق قدیمی روزی دوباره به اولین میعادگاه عشق خود بر می گردند تا تجدید خاطرات کنند . درست مثل قو ها که روزی به دریاچه ای که در ان چشم گشوده اند سفر می کنند .
اما من برای مطالع آمده بودم .
آه ٬پس اشتباه حدس زدم . ولی من آمده بودم اینجا تا دیبا ی خود را ٬ همانی که در اولین نگاه عاشقش شدم بیابم . می خواستم برای آخرین بار او را به جای تو ببینم . او که قلبی را ربوده بود و هرگز پس نداد .
منظورت من هستم ؟ اگر اینطور است باید بگویم دیبا ی گذشته ی تو مرده و هیچگاه قلبی را نربوده است . اگر هم چنین کرده سال ها پیش آن را از او پس گرفتی .
اینقدر بی انصاف نباش . درست است زنی که رو به رویم نشسته آن دیبای من نیست ٬ اما باز می تواند همان شود که ماکان می خواست .
ماکان چه می خواست ؟ ماکان که خودش دیبا را کشت . ماکان که خودش برای بار دوم دیبا را رها کرد . دیگر چه توقعی از من داشتی ٬ ماکان آریا ؟ بگو .
تو اشتباه می کنی دیبا . من تو را دوست داشتم . خدا بود که نمی خواست تو مال من شوی .
روغ نگو ٬ ماکان . بس است . دیگر تحمل هیچ حرفی را ندارم . مرا رها کن و برو . من برای تو آفریده نشده ام . دیگر طاقت رنج و عذاب ندارم . همه چیز برای من تمام شده است .
تو راست می گویی دیبا . من دروغگو هستم . اما حالا چه ؟ می خواهی برای همیشه مرا ترک کنی ؟ شنیده ام قصد رفتن به فرانسه را داری ٬ درست است ؟
بله درست است .
دیبا من امروز آمده ام برای اخرین بار زیر این آسمان بلند ٬ دور از چشم همه ٬ فقط در حضور خداوند بزرگ بگویم که تو را دوست دارم . امده ام بگویم از تو به طور رسمی خواستگاری می کنم . دیگر فراق و هجران بس است . اگر جواب ماکان را مثبت دادی ٬ یک عمر وفادار می مانم و انچه تو می خواهی می شوم . اما اگر مرا رد کردی ٬ برای همیشه از اینجا می روم و قلبم را از سینه در می اورم و در گورستان تنها دفع می کنم . از همه می برم و به تنهایی ام پناه می برم و در شبی سرد که هیچ قلبی برایم نتپید ٬ جان می دهم و تا روز قیامت تو را نمی بینم . این تصمیمی است که گرفته ام . خب حالا نظرت چیست ؟ همسرم می شوی ؟ من جوابم را همین حالا می خواهم . بس است این همه تاخیر . مرا دوست داری .
نمی دانستم چه بگویم . حس انتقام انقدر در من رشد کرده بود که هیچ چیز جز ارضای نفسم نمی خواستم . حاضر بودم یک عمر زجر بکشم که چرا او را از دست داده ام ٬ اما انتقامم را بگیرم و آب سردی بر داغ دلم بپاشم .
بگو دیبا به چه فکر می کنی ؟ معطل نکن .
سراپایش می لرزید . سیگاری آتش زد .
در کمال خونسردی دستی به موهایم کشیدم . ماکان جواب قلب شکسته ی مرا چه می دهی ؟ چرا ۱۳ سال پیش مرا خواستگای نکردی ؟ چرا باعث شدی بعد از خواند نامه ات یوغ اسارت احمد را به گردن بیندازم ؟ پاسخ این را بده ٬ وگرنه هرگز به تو جواب مثبت نمی دههم .
سکوت کرد .
چرا ساکتی بگو ؟
من هیچ حرفی ندارم بزنم . اما فکر نمی کنی زمان حرف های قدیمی گذشته باشد ؟
نه به هیچ وجه . من باید این سوال را چند سال پیش از تو می کردم .
اما من نمی توانم علت را بگویم . ترجیح می دهم برای همیشه از کنارت بروم .
چرا نمی توانی ؟
چون مرد زیر قول خود نمی زد .
یعنی تو عقیده داری مرور ایام همه چیز را روشن می کند ؟
بله اما مرور ایامی برای من باقی نمانده . این حرف ها مال آن دورانی بود که هر دو جوان بودیم . حالا اگر بخواهیم دل به مرور ایام خوش کنیم ٬ دیگر خیلی دیر می شود . شاید هم بعد از مرگ برای تو روشن شود .
پس برو ٬ ماکان تو را به خدا می سپارم .
لحظه ای در چشمانم خیره شد . برق اشک را در زیر آن موژه های بلند و مخمور می دیدم . اما دیده بر هم نهادم تا تحت تاثیر قرار نگیرم . او باید به این سوال که برایم معما بود پاسخ می داد .
رو برگرداند و راه بازگگشت را پیش گرفت . از دور می دیدم که شانه های مردانه اش از فرط گریه می لرزد . اما یارای گفتن هیچ کلامی نداشتم . کتاب را به سینه فشردم . احساس می کردم به او نیاز دارم . با رفتنش دیگر تنها تنها می شدم . انگار نیمی از قلبم را با خود می برد . ناگهان فریادی از پشت سرم برخاست : دیبا تو اشتباه می کنی .
سر برگرداندم . مهتا در حالی که اشک می ریخت ٬ پشت سرم ایستاده بود . ماکان ایستاد و به چهره ی هر دویمان خیره شد و به تندی گفت : نه مهتا . خواهش می کنم .
سرهنگ لطفا بگذارید همه چیز فاش شود . من دیگر طاقت این همه مشاهده ی زجر شما را ندارم . سرهنگ ٬ شما کوه مردانگی و صبر هستید . شما از خودگذشتگی را به حد کمال رسانده اید . چرا می خواهید برای پنهان ماندن من از خود مایه بگذارید ؟ دیبا ۱۲ سال پیش به این دلیل که فکر می کردم تا با ماکان خوشبخت نمی شوی و عشق تو باعث دردسر خانواده خواهد شد یه خاطر این که مادر احمد را دوست داشت و باز هم به علت این که می دیدم کار از کار گذشته و پدر احمد را پذیرفته ٬ برای سرهنگ نامه ای نوشتم . شانی اش را از روی نامه هایی که برایت می فرستاد پیدا کردم . از او خواستم که تو را به کلی فراموش کند . خواستم که برایت بنویسد دوستت ندارد ٬ چون فکر می کردم نامه ی او باعث می شود او را برای همیشه فراموش کنی و به زندگی با احمد فکر کنید . نمی خواستم وقتی به خانه ی احمد می روی خاطرات مرد دیگری را با خود یدک بکشی . دیبا کوچولوی من ٬ مهتا از روی نادانی و غفلت این کار را کرد . اگر می دانستم عشق شما دو نفر در این حد است ٬ هرگز کاری نمی کردم که از هم دور شوید . بله خواهرم . من خود را مسبب بدبختی تو می دانم . من باعث شدم که شما سال ها در حسرت یکدیگر بسوزید . مرا ببخش . بعد از طلاقت ٬ از سرهنگ خواستم که این حقیقت را که همیشه عاشقت بوده و دلیل کناره گیری اش را برایت بگوید اما او نگذاشت من لب به اعتراف باز کنم . سرهنگ همیشه می گفت کار من از روی قصد و غرض نبوده . نمی خواست با اعترافم نزد تو بینمان شکراب شود . به همین دلیل مشقت را به جان خرید و راز مرا فاش نکرد . حالا ظلم است که تو او را از خود برانی . ماکان همان ماکان قدیم توست . این را امروز من از کلامش و از صداقتش فهمیدم .
با بهت حیرت مهتا را نگریستم . پس حرف هایی که بین انها در شمال رد و بدل می شد درباره ی همین راز سر به مهر بود . خدایا چرا من انقدر فرومایه بودم . چرا چشمانم را بر روی این همه زیبایی خصایص ماکان بسته بودم ؟
مهتا بلند گریست . زانو هایش خم شد و روی زمین نشست . ماکان ایستاده بود و به آرامی اشک می ریخت . زیر باران اشک هایشان مات و مبهوت مانده بودم . ماگهان فریادی از گولم برخاست . با ناباوری گفتم : تو دروغ می گویی مهتا . می خواهی مرا گول بزنی . تو نمی توانی انقدر سنگدل باشی .
مهتا از فرط گریه نفسش بند آمده بود .
رو به ماکان کردم بگو دروغ است . او نمی تواند قاتل ۱۲ سال زندگی من باشد .
ماکان به علامت تایید حرف های مهتا سر تکان داد و دوباره راه بازگشت را پیش گرفت .
مهتا جیغ خفیفی کشید . ناگهان به خود آمدم . او از حال رفته بود . به سمتش دویدم و او را در اغوش گرفتم . مهتا جان بلند شو . خواهرم بلند شو و ببین تو را بخشیده ام . تو که گناهی نداشتی عزیزم .
ماکان بالای سرمان رسید . سیلی ارامی به گوش مهتا نواختم . می دانستم این حالت برای جنینش ضرر دارد . به ارامی چشم گشود : دیبا برای بخشیده ای ؟
با لبخند گفتم : بله تو تقصیری نداشته ای .
پاسخ خنده ام را داد : پس دست هایت را به دست ماکان بسپار و نگذار برود .
سر تکان داد ٬ یهنی حرفت را می پذیرم .
هرسه می گریستیم .یکی به گناه ندانسته اش یکی به درد هجرانی که ۱۳ سال پیش کشیده بود و دیگر به بخت سیاهش .
ماکان دست هایم را به قدرت فشرد و به آرامی گفت : دیبا جوابم را می دهی ؟
بلند ٬ به طوری که صدایم تا دل کوه می رسید فریاد زدم : ماکان دوستت دارم . همسرت می شوم و تا ابد در کنارت وفادار می مانم . با ایم فریاد تمام عقده هایم را به دست فراموشی سپاردم .
هرسه راه بازگشت به خانه را پیش گرفتیم . مهتا به رویمان لبخند می زد و شاد و سرخوش از این بود که خواهرش سر و سامان می گیرد . هرسه می دانستیم اینبار این عشق به ثمر خواهد رسید . نگاه هایمان همانی بود که سال ها قبل بینمان رد و بدل می شد ٬ اما با این فرق که هر دو به آینده دلگرم بودیم .
دوباره من بی اشتها شدم و ماکان با خیال راحت غذایش را خورد . حالا می فهمیدم علت این که به راحتی و با اشتها غذایش را می خورد چیست . احساس کردم هر زمان که مرا در کنار خود دارد دیگر مشغله ای باعث نمی شود که اشتهایش کور شود . برخلاف من که وجودش انقدر مرا مسخ می کرد که هیچ نمی خواستم جز بودنش در کنارم ٬ حتی ان زمان که قلبم را شکست .
پایان
مطالب مشابه :
دانلود تیتراژ پایانی برنامه «ماه عسل» با صدای مهدی یراحی
دانلود تیتراژ پایانی برنامه «ماه عسل» با صدای رمان عطر نفس های تو رمان لحظه عاشقی
متن موزیک های تیتراژ برنامه ها ی صدا سیما
ترانهء تیتراژ پایانی داغ عاشقی شقایقه زن و عطر و متن ترانه تیتراژ برنامه محله
دانلود آهنگ < اگه میخوای با چلچله یه روزی همسفر بشی > از علیرضا افتخاری
باید ز راز عاشقی همیشه عطر گلها فایل صوتی تیتراژ پایانی برنامه سمت خدا چهارشنبه ها
تیتراژ برنامه عصر خانواده (پخش شده از شبکه دو سیما)
تیتراژ برنامه عصر خانواده عطرِ تلخ خونمون ، شده پر از هوای عاشقی.
برنامه های شبكه های تلویزیون در نوروز 88
همچنین برای تیتراژ پایانی برنامه هر روز شعری از برنامه عطر عاشقی نیز در سه جمعه
لحظه های عاشقی
لحظه های عاشقی عطر خدا | آرامش و چه ساده بودم من که تا تیتراژ پایانی به پای تو نشستم . . .
رمان لحظه عاشقی (قسمت بیست و یکم - قسمت پایانی)
رمان لحظه عاشقی دانلود تیتراژ برنامه تحویل سال 1390 رمان عطر نفس های تو
رمان لحظه ساز عاشقی (قسمت سی و سوم - قسمت پایانی)
رمان لحظه ساز عاشقی شامه اش از عطر خوشبوی شهیاد پر شد دانلود تیتراژ برنامه
رمان عطر نفس های تو (قسمت بیست و سوم - قسمت پایانی)
رمان عطر نفس های تو رمان لحظه ساز عاشقی دانلود تیتراژ برنامه
برچسب :
تیتراژ پایانی برنامه عطر عاشقی