رمان وقتی که بد بودم
پیامی برای فرزین فرستادم: قهری؟
پنج دقیقه بعد جوابش آمد: خر
خنده ام گرفت.سریع شماره اش را گرفتم. بعد از دو بوق صدای فرزین را شنیدم: مرگ
-مرگ به من یا تو؟می خوام برات یه دامن چیندار بخرم بپوشی.مثل دخترها قهر کردی؟
-قهر نکردم. خواستم اعصاب خودم از دست کارات آروم بشه.
-الان آرومی؟
-الان؟.....
-الو، هستی؟چرا ساکت شدی؟
-عسل پاتیل پاتیلم
-مستی؟
-چه جورم.تا خرخره خوردم.
چندشم شد:اه ه ه فرزین.گندت بزنن.یکی باید بیاد تورو نصیحت کنه.
-چرااااااا؟ من مست می کنم.به کسی کاری ندارم که.
-از آدم مست باید ترسید
- نه خره من الان می گیرم می خوابم. بی آزار بی آزارم امشب.
-برو بابا. بعدا زنگ می زنم.فکر کردم آدمی می خواستم باهات حرف بزنم.
-حرفاتو می دونم دختر. الان می خوای از اسکول کردن یه احمق دیگه واسم بگی.به جای این شر و ورا بیا یه دهن اواز بخونیم.و خودش با لحن کش داری شروع کرد به خواندن: من مست مستتتتم آررررررره من مست مستتتتتتتم. کم کم صدای چندنفر دیگر که همراهیش می کردند به گوشم رسید.نخیر.حالش خیلی خراب بود.چند بار صدایش زدم. اما فایده ای نداشت.گوشی را قطع کردم.
وارد آشپزخانه شدم .گرسنه شده بودم: نیمای مسخره ساعت پنج بعدازظهر مارو بردی سفره خونه. با اون هول و تکونی که من خوردم غذا مگه از گلوم پایین می رفت؟
غذایی روی گاز نبود: به درک واسه من جمع کردی رفتی خونه ی عسرین غذا درست نکردی؟به یه ورم. مرده شور خودتو ببره و اون غذاهای داغونتو. زنگ میزنم واسم پیتزا بیارن.
صدای زنگ موبایلم باعث شد به سمت گوشی بروم.نیما بود.نفس عمیقی کشیدم: بله؟
-شیریییییین؟؟؟؟
صدایش هراسان بود.
-بله؟
-تو دستبندو توی داشبورت گذاشتی؟
-بله
-چرا؟شیرین جان حتما یادت رفته بود آره؟
-نه
-پس جی؟
-نخواستم.
-خانمی خوشت نیومده بود؟به من زودتر می گفتی دیگه، ترسی....
-مسئله دستبند نبود.
-پس چی شیرین جان؟
-تورو نخواستم.
صدایش نگران بود: منو؟شیرینم چیزی شده؟نگرانم کردی.
-نیما اینقدر خنگی؟ نمی خوام دیگه باهات ادامه بدم.
سکوت کرد.بعد از چند لحظه گفت: کاری کردم؟
-نه کاری نکردی.من پشیمون شدم. از تو بهترم واسم پیدا میشه.
-آخه یه دفعه هم مگه میشه؟امروز ما باهم مشکلی نداشتیم.من حرفی زدم کاری کردم؟بگو همین جا عذرخواهی کنم.
-حوصلمو داری سر می بریا. می گم نمی خوام دیگه باهات باشم.اصلا ازون قیافت خوشم نیومد.
- شوخیه شیرینم؟آره؟
واقعا -اینقدر کودنی؟برو دیگه به من زنگ نزن.بار آخری بود که تماس گرفتیا.تو چی داری که من بخوام باهات ادامه بدم؟
صدایش بریده بریده به گوشم رسید: یعنی چی؟....شیرین...می فهمی چی می گی؟.... ما امروز رفتیم باهم دور زدیم....داشتم پیادت می کردم......بهم گفتی مراقب خودم باشم.....الان این حرفها یعنی چی؟
-یعنی هرررری ی ی ی ی ی
-خونه دعوا کردی؟با کسی حرفت شده؟ می خوای بعد زنگ بزنم.الان عصبی هستی.
-نه، نمی خوام دیگه زنگی به من بزنی.پسره ی بزغاله از همون روزی که اولین بار دیدمت ازت بدم اومد.دلم سوخت واست باهات ادامه دادم. با قیافه ی داغونت. شبیه عروسک باربی هستی.تو باید بری ****بدی. واقعا فکر کردی مردی؟با اون قد درازت. الکی درازش کردی.بی قواره.
صدایش ملتمسانه بود: شیرین جان نگو اینارو به من. من حالم خوب نیست به خدا. من چه جوریم؟بدم؟ خوب میشم.همونی که تو می خوای.
چرا به من توهین نمی کرد مثل دیگر پسرها.ان موقع با لج بیشتری جوابش را می دادم و خشمم را کامل خالی می کردم.
-شیرین جان من بهت نگفتم دارو می خورم؟بعد از فوت بابام اینجوری شدم.
بعد از فوت پدرش؟اینقدر برایش عزیز بود؟پس چرا من بعد از فوت پدرم حتی یک قطره اشک هم نریختم؟ چون من از پدرم بیزار بودم و او عاشق پدرش بود؟ یعنی پدرش خوب بود که عاشقش بود؟درست برعکس پدر من. پدرش را دوست داشت و به خاطر فوتش افسرده شده بود؟پس چرا من ککم هم نگزیده بود؟چرا دعا می کردم مادرم هم مثل پدرم بمیرد؟ چرا؟
و حواسم نبود که چرا را بلند بر زبان آوردم.
و نیما با حرفش داغم کرد: اخه خیلی خوب بود خیلی دوسش داشتم.
آره این بهتره.قبلی ها به من فحش می دادن منم جری میشدم جواب میدادم.اما تو دست گذاشتی روی نقطه ضعفم.بدجوری منو سوزوندی.
فریاد زدم: به درک که حالت بده.پسره ی روانی، تیمارستانی.مرده شور خودتو بدم با اون بابای گور به گور شدتو. تخم سگ عوضی.یه بار دیگه به من زنگ بزنی دهنت سرویسه.
گوشی را قطع کردم.دستانم میلرزید.چقدر عصبی بودم. صدای نیما توی گوشم می پیچید: آخه خیلی خوب بود، خیلی دوسش داشتم.
بی اختیار فریاد زدم: اما من از بابام متنفرم. خیلی هم خوشحالم که مرده.
دستم را روی گوشم فشار دادم تا صدای نیما را که در گوشم تکرار می شد نشنوم.اما بیهوده بود.
نیما دوباره زنگ زد. اما جواب ندادم.پیام داد: شیرین اینا رو به من و بابام گفتی؟قلبم اومد توی دهنم.چرا این حرفها رو به من زدی؟
جواب ندادم.زنگ زد.باز هم جواب ندادم. دوباره پیام داد: توروخدا گوشی رو بردار.
بی توجه به زنگ مداوم گوشی حوله را برداشتم و وارد حمام شدم. شاید دوش گرفتن آرامم می کرد.
زیر دوش حمام بودم.چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم.آب وارد دهانم می شد.دست بردم از روی سرم به سمت عقب کشیدم.هنوز چشمهایم بسته بود.چشمانم را به هم فشار دادم و به آرامی بازشان کردم. خشمم خالی شده بود.اما کمبودهایم با بی رحمی به من دهن کجی می کردند. یاد عقده هایم افتادم.یاد کودکی ام .یاد همبازی دوره ی ابتدایی ام: -خاله سمیه میذاری عسل بیاد با من و مریم بازی کنه؟ صدای جیغ مادرم توی سرم پیجید: چیییییییییییییییییییییییی یییییییییی؟عسل با تو بازی کنه؟ با ذوق به مادرم نگاه کردم: اره مامانی برم؟من و میلاد و مریم با هم بازی می کنیم.زود میام خونه. دریک ثانیه اتفاق افتاد برق از چشمم پرید. سیلی مادرم صورتم را یه ور کرده بود.با خجالت به میلاد نگاه کردم.با دهان باز و چشمان ترسیده به جای سرخ سیلی روی صورتم نگاه می کرد. با صدای لرزان گفت: خاله چرا می زنیش؟مگه عسل چی کار کرده؟ -بدو برو خونه.دیگه نبینم بیای دم در ما بخوای با عسل بازی کنی. بدو ببینم. ملتمسانه به میلاد نگاه کردم.چشمانم فریاد می زد که نرود.کاش همه چیز به همان سیلی ختم میشد.اما زهی خیال باطل. همین که درب خانه بسته شد مادرم به سرعت به سمتم آمد.یاد گرفته بودم فرار نکنم وگرنه اوضاع بدتر می شد. دستان کوچکم را سپر خودم کردم: مامانی ببخشید.دیگه نمی رم با کسی بازی کنم.هرچی تو گفتی همون کارو می کنم. با بی رحمی موهایم را در چنگش گرفت: دختره ی بی ابرو ، چندبار با این پسره میلاد بازی کردی؟راستشو بگو. -مامانی آی، آی، آی دردم می گیره. ما قبلا کوچیکتر بودیم بازی می کردیم.تو خودت اجازه می دادی. -احمق قبلا بچه بودی، الان ده سالته. ای بمیری که همش باعث خجالت منی.خدا داغتو به دلم بزاره. دوباره سیلی سنگینی روی صورتم نشست و باعث شد از شدت درد و رنج چشمانم پر از اشک شود. کشان کشان مرا از پله ها بالا برد: عسرین یه کدوم از این غلطهای تورو نمی کرد. تو می خوای بی آبرویی به بار بیاری؟ بزار امشب پدرت بیاد. اون می دونه چه جوری آدمت کنه. تن لش همزمان با گفتن این کلمه به داخل اطاقم هلم داد: برو بتمرگ تا بابات بیاد. توی ذهن کودکانه ام بی آبرویی را معنی می کردم: بی آبرویی یعنی کسی که ابرو نداره؟ ابرو نداشتن بده؟اما من که ابرو دارم.و با دستم به ابروهای پرپشتم کشیدم. و بعد ذهنم به آمدن پدرم معطوف شد: وای امشب بابا میاد بازم با کمربندش .با اون سگک کمربندش محکم می زنه روی انگشتام. لگدم می زنه.اونم بهم می گه بی آبرو. چانه ام لرزید.درمانده سرم را روی پایم گذاشتم و گریه کردم: خدایا امشب بابام نیاد.قول می دم اون پاکنی که زهره تو کلاس ازش خوشش اومده بودو بهش بدم.خدایااااااااا کمکم کن. اما پدرم می آمد. و مادرم....آخ مادرم .همیشه حرف توی آستین داشت که به پدرم بزند. همیشه خبرهای دست اول داشت.همیشه من در صدر اخبارش بودم. دعاهایم بی نتیجه بود.می دانسنم خدا به فکرم نیست.از حمام که بیرون آمدم سبکتر بودم. به گوشی نگاه کردم.15 تا تماس ناموفق از نیما. 9 تا پیام هم بود. نخوانده همه را حذف کردم. می خواستم زنگ بزنم پیتزا سفارش بدهم.مرور خاطرات تلخ گذشته اشتهایم را بیشتر باز کرده بود.
********* *******
با عصبانیت جواب دادم: تو چرا اینقدر مزاحم من میشی؟ مگه من حرفامو باهات ده روز پیش نزدم؟ چرا حرف حساب حالیت نمیشه؟ صدای ملتمس نیما را شنیدم: شیرین تورو خدا بزار ببینمت.دارم دیوونه میشم.نامرد پنج کیلو کم کردم. من چی کار کردم؟ چرا با من این کارو می کنی؟ -چه پسر سیریشی هستی؟ دست بکش از من دیگه. حوصلتو ندارم. -شیرین من عاشقت شدم.چرا اینقدر بی انصافی. یه بلایی سر خودم میارما. -برو بینم نفله. ببو گلابی.چی کار می خوای بکنی؟ از بالای فرش خودتو پرت می کنی رو موکت .هه هه هه هه بغضش ترکید. با هق هق گریه گفت: خدا ازت نگذره. من دوست دارم.تو که خوب بودی.تو که باهام مهربون بودی. تو نمی گفتی مواظب خودت باش؟ یادته می گفتی باهات میام بیرون پسری؟ شیرین دلم داره می ترکه.نکن با من این کارارو. -می خوای دوباره باهات باشم؟ -آره عزیزم .الهی فدات شم.هرچی بگی گوش می دم. -التماسم کن -چی؟ -التماسم کن سکوت کرد. صدای یالا کشیدن بینی اش را شنیدم.صدای هق هق گریه اش را هم . صدایش می لرزید: التماست می کنم -نشنیدم چی گفتی -به پات میوفتم.التماست می کنم. -همین؟ -توروخدا.تورو جون هرکی دوست داری. -بگو گهتو می خورم. فریاد زد: می خورم می خورم.توروخدا برگرد.داغونم کردی. مثل شیطان شدم. نه، نه، خود شیطان شدم: متاسفم تو آزمون ورودی رد شدین. میزان گهی که خوردین از حد مجاز پایین تر بود.هه هه هه هه گوشی را قطع کردم.چقدر لذت بخش بود.نیما از بقیه بدبخت تر و بی دست و پاتر بود. ضعیف کشی هم عالمی داشت. عسرین این پا و آن پا کرد. مثل میرغضب نگاهش کردم. از آخرین باری که با یکدیگر دعوا کرده بودیم تا به امروز ندیده بودمش. البته او که با من دعوا نکرده بود.من دمش را قیچی کرده بودم: جرات داره با من دعوا کنه؟ شوهرش مرتضی هم کنارش نشسته بود.توی دلم گفتم: بادیگارد آوردی؟مثلا من دوزار واسه این داماد مشنگ خونواده ارزش قائلم و ازش حساب می برم؟ -عسرین زود حرفتو بزن کار دارم. -عسل جان.راستش خانم طهماسبی امروز با مامان تماس گرفت. -خوب -خوب،خوب اجازه خواستن واسه یکی از آشناهاشون بیان خواسگاری. آب دهانش را قورت داد. چشمانم را تنگ کردم: واسه کی؟ -نمی دونم والله.منم مثل تو بی خبرم.خود خانم طهماسبی واسطه شده. پسره هم تورو ندیده.اما خانم طهماسبی خیلی تعریف می کنه ازش. میگه نجیب و خوبه. پشت چشمی نازک کردم: لازم به اومدن نیست. بگین نیان -اما آخه.... محکم گفتم: عسرین گفتم بگین نیان. من که نمی خوام شوهر کنم. عسرین درمانده نگاهم کرد.شوهرش مرتضی تک سرفه ای کرد و گفت: عسل جان شاید آدم خوبی باشه. حالا همین فردا که حتما نمی خوای عقدش بشی.یه نظر ببینش هم خودشو هم خونوادشو به سمت مرتضی برگشتم. دهان باز کردم تا حرفی بزنم عسرین حرفم را توی هوا قاپید. ترسیده بود به شوهرش بی احترامی کنم. باید هم می ترسید. دقیقا می خواستم همین کار را بکنم: البته نظر اصلی و نهایی با خودته .تا تو نخوای که کسی نمی یاد. بی اعتنا به هردو از کنارشان بلند شدم و به سمت اطاقم رفتم: هه.،خواسگار داره میاد.به آخرین چیزی که توی دنیا بخوام فکر کنم همین ازدواجه. اگه می خواستم ازدواج کنم که اینقدر واسه چزوندن پسرهای بدبخت خودمو به آب و آتیش نمی زدم. حتما چه ذوقی هم کرده این ننه ی کودنم. خواسگاری واسطه ای. اینجوری اون آبرویی که مادر و پدرم به خاطرش منو زجر کش کردن همیشه حفظ میشه. دیگران از محاسن من میرن تعریف می کنن پسرهای خونواده دار هم ترغیب میشن که این اسطوره ی خوبیو از نزدیک ببینن. الان حتما روح پدر عزیزم توی اون دنیا از خوشی بال بال می زنه.مادرم هم سر سجادش دست به دعا بلند می کنه و شاکر خداست. نکنه ته دلش خوشحاله که شوهر می کنمو از دستم خلاص میشه. به همین خیال باش. تا ابد بیخ ریشتم واسه تلافی اذیتهات. سرم را به شدت به چپ و راست چرخاندم تا بشتر از این موضوعات مختلف توی ذهنم جولان ندهد. به جای این فکرها بهتر بود سری به نت می زدم. آخرین بار احسان برایم آف گذاشته بود: دختره ی عوضی واسه چی منو سر کار گذاشتی؟ اگه گیرم بیوفتی دهنتو صاف می کنم. من هم در جوابش نوشته بودم: آخه از کوتوله هایی که اعتماد به نفس بالایی دارن خوشم نمی یاد.از این به بعد هم نیا یاهو دنبال جی اف. یه سر به لی لی پوت بزنی بیشتر کارت راه میوفته. هه هه هه هه بعد از ان سریع ایگنورش کرده بودم. به به به، چه شانس خوبی.فرزین چراغش روشنه -سلام مست پاتیل -سلام عسل خوبی؟ -پیدا نیستی -یه کم گرفتارم.تو کجایی، ایندفعه کدوم بدبختو ناکار کردی؟ -نمی گم. تو جنبه نداری می زنی تو پرم. -اره نگی بهتره.خودمم حوصله ندارم. ممکنه حرفات عصبیم کنه به پروپات بپیچم -چی شده مگه؟خیلی دمغی -یه گرفتاری برام پیش اومده. فکرم مشغوله -چی شده.بگو شاید تونستم حلش کنم -نمی خواد خودم حلش می کنم تو حواست به کلاهت باشه باد نبردش -گند دماغی فرزین.یکی دوتا خوبی نداری که.من برم تا پاچمو بیشتر ازین نگرفتی.فعلا بای
داشتم پرونده های مالیاتی را دسته بندی می کردم. صدای زنگ موبایلم هر از گاهی سکوت اطاقم را می شکست. می دانستم نیماست.هر روز حداقل 10 بار تماس می گرفت.آمار پیامهایش که از دستم خارج شده بود. زیر لب غرغر می کردم: چقدر یه پسر می تونه حقیر و بدبخت باشه آخه.اه ه ه . اینهمه حرف بارش کردم مثه سیب زمینی بی رگ حتی بهم نگفت خودتی. خاک تو سررررت -خاک تو سر کی؟ زود بگو جاخوردم. سریع برگشتم. غزل بود. کی وارد اطاق شد که من نفهمیدم. یعنی همه ی غرغرهایم را شنید؟ اصلا چرا در نزد و با این فکر اخم هایم در هم رفت -ترسیدم غزل.بی هوا چرا میای تو؟ -اول در زدم بعدش اومدم تو.فکر کردم شنیدی. خواستم به او تشر بزنم مگه من گفتم بفرمایید؟ اما جلوی خودم را گرفتم. غزل مادرم نبود.پدرم هم نبود. دوستم بود. با دوستم که مشکلی نداشتم. -بیا بشین بینم. چشم خانم رضایی رو دور دیدی جیم شدی؟ همزمان چشمکی حواله اش کردم. -بابا من مثل تو لردی کار نمی کنم که. تو اطاق مجزا داری. مسئول درامدی. من یه حسابدار ساده بیشتر نیستم. تازه اطاق مجزا هم ندارم.بدتر از همه مافوقم هم توی اطاق ور دلمه. بعد به مسخره سرش را پایین انداخت و با دستانش بازی کرد. خندیدم: گمشو. چه فیلمی هم واسه من بازی می کنه. غزل هم خندید. اخرین پوشه ها را در فایلشان قرار دادم و پشت میزم نشستم: خوب چته. اینورا. چشمانش شوخ شد و لبخند شیطنت آمیزی زد. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: خلی؟ این قیافه چیه؟ دلقک بی مقدمه گفت: خواسگار اومده ه ه ه ه ؟ -چییییییییی؟ و همزمان در حال فکر کردن بودم که چطور به گوش غزل رسیده. خودم را زدم به آن راه. -کی می گه خواسگار اومده؟ -کلاغه می گه. من که می دونم خواسگار اومده.دقیقا هم واسه همین اینجام.دیگه واسه چی زدی جاده خاکی؟ -از این اصطلاحاتم بلدی؟ راه افتادی غزلک. -کی هست این خواسگاره؟شنیدم خیلی موقعیت خوبیه. خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.نیما بود. رد تماس زدم. -کی بهت گفته؟ -عسرین دیروز بهم زنگ زد. از عصبانیت در حال انفجار بودم: عسرین دستم بهت برسه گور باباتو دوباره می کنم. سعی کردم جلوی غزل خونسرد باشم: چی گفت؟ -گفت یه خواسگار خوب اومده ، اما تو مخالفی، خواست باهات حرف بزنم بلکه راضی بشی. می گه موقعیت خیلی خوبی داره. دختر اگه خوبه چرا دست دست می کنی؟کم سنی هم نداریا. دوباره شوخ شد: 27 سالته. خانم بزرگ دوباره موبایلم به صدا درامد: آخ نیما.الهی با دستام کفنت کنم.آبرومو جلوی غزل بردی. رد تماس زدم. غزل به گوشیم نگاه کرد: جواب بده.شاید کار واجب داره. سرم را به علامت نه بالا انداختم: خوب غزل خانم، اگه اینقدر ازدواج خوبه توچرا هنوز مجردی. -واسه ما که ازین خواسگارا نمیاد.مردم شانس دارن.هم از نظر شغلی هم خاسگار. وباز هم با شیطنت خندید. -ول کن بابا حوصله داری. خاسگارم مال تو -لوس شدیا عسل. عسرین می گه بی دلیل مخالفت کردی. دیگه یه خاسگار تو خونه راه دادن که اینقدر طاقچه بالا گذشتن نداره. بزار بیان برن بعد ایراد بزار سرشون. تازه پزت میره بالا که خاسگار میاد توی خونه جواب رد می دم. عسرین که خیلی تعریف می کرد. شایدم می خوان زودتر از شرت خلاص شن ، راس بگو چه بلایی سرشون میاری مگه؟ رنگم پرید: عسرین چه گهی جلوی غزل خوردی؟ قبرتو با دستات کندی. اگه غزل از اختلافاتمون بفهمه بیچارت می کنم. با دلهره به چشمانش نگاه کردم. چشمانش هنوز خندان بود. نفس عمیقی کشیدم. نه عسرین خریت نکرده بود. دوباره نیما زنگ زد. هر وقت رد تماس می زدم تماسهایش بی وقفه و پشت سر هم می شد. باز هم رد تماس زدم. غزل کنجکاو شد: بابا خفه کرد خودشو . جواب بده. من می مونم بعد از صحبتت بقیه ی حرفهامو می گم. کمی دستپاچه شدم: نه نه، تا آخرشو فهمیدم. می خوای این خاسگار نمونمو از دست ندم. باشه بابا خر شدم. اجازه می دم بیان اونم به خاطر گل روی تو.راضی شدی؟ -بچه گول می زنی؟ از عسرین می پرسما. از ذهنم گذشت: نکنه دوباره عسرین زنگ بزنه بهش ایندفعه سوتی بده. درسته مثل سگ ازم می ترسه.اما اتفاق یه باره دیگه. بزار این بدفعه بیانو برن. شر بخوابه منم یه زهر چشم از عسرین بگیرم تا دفعه ی آخری باشه که زنگ می زنه به غزل. و با این فکر رو به غزل کردم: خیالت راحت خودم همه ی گزارشا رو مو به مو بهت می دم. راس می گی یه دور بیانو برن ضرر نمی کنم که. گوشی دوباره توی دستم زنگ خورد.غزل از جایش بلند شد: من برم تا رضایی نرسیده.تو هم جواب اون بدبختو بده. اینبار تماس را قطع نکردم. به محض اینکه غزل رفت تلفن را جواب دادم : آخه تن لش بی شخصیت ، چرا اینقدر زنگ می زنی؟ من به تو چی بگم؟دوست داری هی تحقیرت کنم؟ سگ اگه بود تا الان فهمیده بود که نباید زنگ بزنه.آخه تو از سگم کمتری. برای لحظاتی صدای هق هق گریه به گوشم رسید و بعد صدای لرزان نیما: بد تا می کنی باهام شیرین. دنیا تلافی خونس. برو بابا اینم واسه من شده فیلسوف .لفظ قلم حرف می زنه.فحش رکیکی دادم و باز هم تماس را قطع کردم. جلوی آینه ایستاده بودم و به خودم نگاه می کردم. امشب شب خواستگاریم بود. از اسم خواستگاری هم خنده ام می گرفت: من شوهر کنم؟ خیال کردین. تصمیم داشتم به بهترین نحو در برابر پسری که هرگز ندیده بودم ظاهر شوم.: بزار منو ببینه کفش ببره. بعدش می گم نه. عسل تو عجب مارمولکی هستی. حتی اینجا هم بلدی از موقعیت استفاده کنی. اصلا تو خود چرچیلی. تو باید رییس جمهور می شدی. البته اون موقع باید روی همه ی پسرهای بدبخت حکمرانی می کردی. به یه سال نمی کشید همشون دیوونه می شدن مثل نیما افرنچه. از این فکر دهانم به خنده ی عمیقی باز شد. ریملم را برداشتم و دوباره روی مژه هایم کشیدم. چقدر زیبا شده بودم. موهایم را مثل آبشاری در اطراف شانه ام رها کردم و از اطاقم خارج شدم. مادرم روی مبل دونفره در کنار عسرین نشسته بود با دیدنم آهسته به عسرین چیزی گفت. عسرین نگاهی به من کرد. -عسل جان. خواهری. می گم یه شال نازک اگه داری روی سرت میندازی؟ پر از کینه به مادرم نگاه کردم: باز هم .... باز هم؟؟؟؟ مثل گذشته ها؟ صدای عذاب آوری با بی رحمی توی سرم به جریان درامد: عسل ذلیل بمیری. درد بی درمون بگیری .روسریت کو جلوی شهاب؟ مگه پسرخالتو نمی بینی؟ آخ کاش با دستام کفنت کنم که اینقدر بی آبرویی. دوازده سیزده سالته هنوز سرلخت می گردی. صدای سنگین سیلی، چشمهای دلسوزانه ی شهاب، چشمان شرمگین خودم و صدای ترسناک پدرم: سمیه باز این چشم سفید چه غلطی کرده؟ از یادآوری این خاطره شقیقه هایم تیر کشید. چشمانم را بستم و با هر دو دستم شقیقه هایم را به آرامی فشار دادم. عسرین نگران شد. فکر کرد دوباره آماده ام برای فوران. خودش را جمع و جور کرد: خوب نمی خواد. موهات خراب میشه. همینم خوبه. مرتضی هم با عسرین هم صدا شد: آره موهاشو خوشگل درست کرده. خانم شما هم روسری نزار من که صدبار بهت گفتم. با خودم گفتم: مرتضی این حرفو زدی شرو بخوابونی یا از ته دل گفتی؟ تو هم بعد از این همه مدت فهمیدی آبم با اینا تو یه جو نمی ره. دوباره به مادرم نگاه کردم. بی صدا نشسته بود. تمام نفرتم را توی چشمهایم ریختم. با تکان دست نگار که آستینم را می کشید نگاهم را ازش گرفتم: خاله چقدر خوشگل شدی. منم بزرگ بشم می تونم ازین ماتیک ها به لبم بزنم؟ -تو همین الان هم می تونی ازینا استفاده کنی خاله. هیچ کس حرفی نزد.اعتراضی نکرد. شاید همه به طعنه ی توی کلامم پی برده بودند. نگار بیخبر از همه جا ذوق می کرد. صدای زنگ در جو خشک و سردمان را به خود آورد. مادر و عسرین و مرتضی به پیشواز رفتند. من سر جایم ایستاده بودم . برایم مهم نبود که برای استقبال جلو بروم: بالاخره میان تو باهاشون سلام و علیک می کنم دیگه. نگار جست و خیز کنان به سمت در ورودی رفت. چند لحظه گذشت. درب باز شد. صدای مادرم را شنیدم: بفرمایید خواهش می کنم. خیلی خوش اومدین. صدای مرتضی را هم شنیدم : بفرمایید درب ورودی باز شد. زن میانسال و تپلی وارد اطاق شد. با دیدنم لبخند مهربانی زد. بی اختیار سلام کردم. -سلام عزیزم. همانطور که چشم ازمن بر نمی داشت کنار در ایستاد تا پیرزنی را که از شباهتش فهمیدم مادرش است همراهی کند. نگاهی به مادرش کردم: سلام حاج خانوم -سلام دختر من. هردو آرام به سمت مبلها حرکت کردند.با دستم اشاره کردم: بفرمایید خواهش می کنم. زن میانسال دوباره به من لبخند زد. با صدای بفرمایید مرتضی به سمت در ورودی نگاه کردم. مرد میانسالی وارد شد. شیک پوش و خوش سیما بود. حدس زدم همسر همین خانم تپل باشد: سلام ، خوش اومدین -سلام خانم. جعبه ی بزرگ شیرینی را به سمتم گرفت: قابل شما رو نداره جعبه ی شیرینی را گرفتم: ممنونم زحمت کشیدین. پشت سرش پسری که چهره اش پشت دسته گل بزرگی پنهان بود وارد اطاق شد. و بعد مادر ، عسرین ، مرتضی و نگار. پسر جوان به سمت مادرم رفت و دست گل را به دستش داد: خدمت شما صدایش در صدای تعارفات مادرم گم شد و خوب به گوشم نرسید. به سمتم برگشت. مات و مبهوت با دهان باز نگاهش کردم. پسر قد بلند و خوش سیمایی که روبه رویم ایستاده بود شاید همان کسی بود که من همیشه به دنبالش بودم. نه صورتش مثل نیما دخترانه بود نه قدش مثل احسان کوتاه بود. نه بینی عقابی مثل شهروز، نه لبهای اویزان مثل حامد، نه چشمهای ریز مثل وحید و نه مثل هیچ کس دیگر. مثل خودش بود و چقدر به دل من نشست. واقعا برای چه در اینترنت اینهمه وقت تلف کرده بودم؟ با دیدن نگاه خیره ام لبخندی زد: سلام خودم را جمع و جور کردم: سلام کنار پدرش دقیقا روبه روی من نشست. زیرچشمی نگاهش کردم. یاد حرفی افتادم که به غزل زده بودم: خاسگار من مال تو نه آنقدر احمق نبودم که چنین حماقتی کنم. با صدای مادرم به خودم آمدم: خانم امینی راحت باشین کیفتونو بدین به من بزارم توی اطاق و در برابرچشمان حیرت زده ی مادرم ، عسرین و حتی مرتضی خانم امینی رو به مادرم گفت: ممنونم می خوام مانتو و روسریمو هم در بیارم. اگه اجازه بدین برم داخل اطاق. لبخند بی اختیاری روی لبم نشست. خانم امینی رو به مادرش کرد: شما خسته میشی همین جا مانتو و روسریتو عوض کن. نیم نگاهی به سمت مادرم انداختم. با حیرت نگاه می کرد. عسرین با چشمان گرد شده از پشت سر نگاهی به خانم امینی انداخت که به سمت اطاق مهمان می رفت. احساس کردم دلش می خواهد کمی گره ی روسریش را شل تر کند. به جایش دست برد به سمت گل سر قرمز نگار و آنرا از موهایش جدا کرد. موهای مشکی نگار دور شانه هایش ریخت. نگار برگشت و به عسرین خیره شد. عسرین یک جمله گفت: اینجوری خوشگلتری. پوزخندی زدم. من که می دانستم قضیه چیست. همگی رودر روی هم نشسته بودیم. حالا بهتر فرصت ارزیابی داشتم. خانم امینی حدود 50ساله نشان می داد. موهای فندقی کوتاهش خیلی توی چشم بود. به چهره ی تپلش می آمد. آقای امینی حدود 55 سال داشت. مشخص بود جوانی هایش خیلی خوش قیافه بوده. نگاهش مهربان بود . مدام لبخند می زد. به سعید نگاه کردم. دیگر می دانستم اسمش سعید است. نگاهش را غافلگیر کردم. قلبم لرزید. اخرین بار کی از نگاه پسری لرزیده بود؟ اصلا هیچ وقت نلرزیده بود . به رویم لبخند زد. وجودم گرم شد. صدای مادر خانم امینی بلند شد: ما شنیده بودیم شما یه دختر خوشگل دارین. ماشاالله دختر خانمتون خیلی خوشگلتر از اون چیزیه که تعریفشو کرده بودن. صدای آقای امینی در تایید حرف مادرزنش به گوش رسید: بععععع لهههههه، همین که اومدم توی خونه یه خانم زیبا دیدم روحم تازه شد. حواسم رفت پی مادرم که عصبی با دستش روی رانش می کشید و از ذهنم گذشت: 60 سال سنته هنوز ادم نشدی. چاره نداری و گرنه الان هم اینا رو از در خونه مینداختی بیرون هم دوباره میزدی توی دهنم . لرزشی عصبی بابت این فکر باعث شد سرم را پایین بیاندازم تا آرام شوم: تو اوج سرخوشی من هم بالاخره مثل عقرب نیشتو به من می زنی. چی میشد تو هم مثل اون بی وجود مرده بودی. به خودم دلداری دادم: عسل جان آروم باش.شب خاسگاریته.ببین سعیدو، ببین چه بانمکه. مگه دنبال کسی نبودی که به دلت بشینه. ذهنتو با حرکات چندش آور مادرت خراب نکن.به حساب اون بعدا هم می تونی برسی. سرم را بلند کردم و دوباره با سعید چشم در چشم شدم. باز هم لبخند زد. من هم لبخند زدم. ********* ******* آن شب از خوشحالی خوابم نبرد. همه چیز مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانم رژه می رفت: سعید 30 سالشه. مهندس برق. دوتا برادرن. برادر بزرگش 5 ساله رفته سوئد. شغلشم خوبه. مادرش و پدرش چه مهربونن. مادربزرگشو بگو. خدایا خوابه؟ غزل الهی فدات بشم رایمو زدی. داشتم دستی دستی بختو اقبالمو فراری می دادم. خدایا قاطی کردم از خوشی. خودشم از من خوشش اومده بود. و یاد حرفش افتادم که در اطاق خودم و زمانی که قرار شد کمی باهم خلوت کنیم به من گفته بود: راستشو بخوای من از شما خیلی خوشم اومده. موقع اومدن نه که ناراضی باشم که میام، چون ندیده بودمتون نظر خاصی نداشتم. اما الان فکر می کنم حماقت محض بود اگه نمی یومدم. و یادم آمد که شماره ام را گرفت. روی تختم غلت زدم: می گن آدم دلش یهو می لرزه اینه ها. بعد یاد جمله ام افتادم: من شوهر کنم؟ خیال کردین. ریز ریز خندیدم: من به گور اون بابام بخندم. من شوهر نکنم، خیال کردین. صدای زنگ گوشی ام بلند شد: ساعت دو شبه. کیه؟ نکنه سعید باشه. و با ذوق تقریبا روی گوشی ام پریدم. با دیدن پیامی از نیما لبهایم آویزان شد: شیرین بیداری؟ اگه زنگ بزنم جوابمو می دی؟ خواهش می کنم. با حرص جواب دادم: خفه شو
با چشمان از حدقه درامده به مادرم خیره شدم: -چی گفتی؟ -گفتم اینا نه. و کمی عقب عقب رفت. سعی کردم عصبی نشوم. نفس عمیقی کشیدم و باعث شد آب دهانم توی حلقم بپرد. شروع کردم به سرفه کردن و عصبی شدم. بریده بریده لابه لای سرفه هایم گفتم: -میشه....بپرسم چرا؟ از شنیدن سرفه ام جرات پیدا کرد: واقعا نمی دونی چرا؟ ندیدی سرلخت بودن. جلوی مرتضی اصلا انگار نه انگار. یه دفه میومدن مینشستن تنگ دلش دیگه.اون مادربزرگرو بگو تو دیگه چرا هاف هافو. تو که یه پات لب گوره. ما تو خونواده اینجوری نداریم. و بعد انگار تازه یاد من افتاد و بقیه ی حرفش را خورد. همانطور که تک سرفه می کردم لبخند پیروزمندانه ای به لب آوردم: -اما من خیلی خوشم اومده.کاملا راضیم -یعنی چی راضیم؟می خوای تن باباتو تو گور بلرزونی؟من می خوام امروز به خانم طهماسبی جواب آخرمو بدم. می خوام بگم نه. نکنه می خوای ملت ما رو که دیدن بگیرن زیر دلشونو به ریش ما بخندن. حرفش مثل پتک روی سرم کوبیده شد: زیر دلشون؟زیر دلشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و دوباره رفتم به گذشته: -عسل جان دختر خوشگل من چی شده عمو رنگت پریده. بی حال به شوهر عمه ام نگاه کردم. درد ماهانه ام امانم را بریده بود. از زیر شکمم تا پهلوهایم تیر می کشید. با چهره ای که از درد مچاله شده بود گوشه ای از خانه ی عمه ام کنار دیوار کز کرده بودم. چهارده سالم بود. دومین ماهی بود که عادت ماهانه می شدم. -چیزی نیست عمو، زیر دلم درد می کنه. بیچاره شوهر عمه ی ساده ی من: -ای بابا بزار برم به نسرین بگم نبات داغی چیزی درست کنه. اینجوری که نمیشه.نکنه سردی کردی و به سمت آشپزخانه رفت. صدایش را شنیدم: نسرین خانم، عسل زیر دلش درد می کنه بچه. گمونم سردی کرده یه نبات داغ درست کن واسش. سرم پایین بود. سایه ای روی سرم افتاد.سرم را بالا کردم. مادرم بود. با چشمان به خون نشسته. ترسیدم.دلم ریخت. نگاهش خیلی آشنا بود. نگاه گرگ به بره. آب دهانم را قورت دادم. -بیا حیاط خلوت -چ...چرا نگاه تندش باعث شد خفه شوم و به دنبالش راه بیوفتم. درد پیچید توی کمرم. از شدت درد تا شدم. -اینو می زنم بهت که هرزگی رو بزاری کنار چشمانم دو دو زد.هنوز نفهمیده بودم چه شده. انتظارم زیاد طول نکشید: واسه من دریده میشی؟ هوا ورت داشته دو بار عادت شدی دیگه چه گهی شدی؟ و همزمام موهای بلندم را ناغافل کشید. گردنم صدا خورد: تق و صدای ناله ی من: اخ مامان موهام -سلیطه خانم باید خفت کنم دارت بزنم. آخه تو چرا اینطور هرزه در اومدی؟شیپور گرفتی دستت همه جا ، جار می زنی زیر دلم درد می کنه؟ مردم بفهمن خونریزی داری؟ از الان داری چی یاد می گیری؟ احمق اون شوهر عمت بود.هنوز نمی دونی جلوی مرد غریبه نباید از زنانگیت بگی. با گریه در حالیکه بیهوده سعی می کردم موهایم را از دستانش رها کنم گفتم: به خدا من چیزی نگفتم. به من گفت چته. گفتم زیر دلم درد می کنه. -تو غلط کردی دوباره سیلی اش روی صورتم نشست. به التماس افتادم: -مامان ببخشید غلط کردم -بگو گه خوردم -گه خوردم.دیگه لال میشم.موهامو ول کن. موهایم را رها کرد.اما انگار دلش خنک نشده بود. با پشت دست توی دهنم کوبید. انگشتر فیروزه اش لبم را خراش داد. پدرم سر رسید. نگاهی به وضعیت آشفته ام کرد: سمیه چی شده؟ مادرم دستش را روی قلبش گذاشت : وای...وای....از این نکبت بپرس.... وای ....خدا....نمی میره راحتم نمی کنه......آخر منو می کشه......با این کاراش.... با این بی آبروگریش..... و پدرم حتی نپرسید کدام بی آبروگری. عقب عقب رفتم. پدرم به سمتم آمد. کمربندش را از کمر کشید و داشت دور دستش می پیچید: تو باز هرزگی کردی؟ مجال توضیح دادن نبود. او که حرف مرا باور نمی کرد. تند تند جملاتی را که از بر بودم به زبان اوردم: بابا غلط کردم.گه خوردم.به پات میوفتم. دیگه اینکارو نمی کنم. ببخشید توروخدا باباجونم.بابایی. اولین ضربه فرود امد: آخخخخخ وضربه ی بعدی:آیییییییییی وضربه ی سوم کمرم را خم کرد و مشتی که پدرم روی کمرم کوبید باعث شد دوزانو کف حیاط بیوفتم......... پلک زدم. دیگر چهارده ساله نبودم. تا دو ماه دیگر بیست و هفت سالم هم تمام می شد. چشمهایم از یادآوری خاطرات پر از اشک شد. مادرم روبه رویم ایستاده بود. با نفرت نگاهش کردم و به سمتش رفتم. خطر را حس کرد و عقب عقب رفت: چی شده؟ چیه؟ چرا همچین می کنی؟ دندانهایم را با حرص روی هم فشار دادم و گفتم: باز تو زر زر کردی؟ من می گم خوشم اومده تو واسه من قصه ی حسین کرد شبستری می گی؟بشنوم یه کلمه به خانم طهماسبی گفتی نه من می دونم و تو. -حالا ببین چطور من می گم.... با یک جهش به سمتش پریدم و بازوی لاغرش را توی دستم گرفتم و به شدت تکان دادم. می خواستم با اینکار جلوی عطش کتک زدنش را در وجودم بگیرم: -تو نمی ترسی از من اینجوری سر به سر من می ذاری؟ عسرین نیست به دادت برسه ها.من اعصاب ندارم.سربه سر من نذار. فهمیدی؟ و با ضرب هلش دادم.روی مبل پهن شد. چانه اش از شدت ترس می لرزید.دوباره به سمتش رفتم.خودش را جمع کرد. دستانم را مشت کردم. چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم: به خانم طهماسبی زنگ می زنی میگی راضی هستیم.فهمیدی؟ ر ا ضی هس تیم.
تقریبا روی میز محل کارم پخش شده بودم و مثل گربه بدنم را کش می دادم. با یک دست گوشی موبایلم را نگه داشته بودم و با دست دیگرم روی برگه ها خط خطی می کردم. مخاطبم سعید بود و من محو صدایش قند در دلم آب می کردم: -عسل جان، ایشاالله تا یکی دوهفته دیگه میایم واسه صحبت در مورد مراسم اولیه و بله برون. نمی دونی وقتی خانم طهماسبی به مامان زنگ زد گفت جواب خونواده مثبته مامان چقدر ذوق کرد. بابا هم همینطور.ماماناسی که دیگه نگو. -ماماناسی کیه؟ -مادربزرگم دیگه. مامان به من و سهیل وقتی بچه بودیم یاد داده بود ماماناسیو مامان بزرگی صدا کنیم. زبونمون نمی چرخید بگیم مامانبزرگی می گفتیم ماماناسی. دیگه از همون بچگی اسمش روش موند. به آرامی خندید. توی دلم گفتم: چقدر متین می خنده. چه صدای قشنگی داره. -همه ی خونواده ازت خوششون اومده. منم که ....منم که فکر می کنم تو فوق العاده ای. گرمای لذت بخشی وجودم را در بر گرفت. برای لحظه ای سعید را با همه ی پسرهایی که در زندگی ام با آنها آشنا شده بودم مقایسه کردم: نه سعید دلمو برده.نمی تونم ایرادی بهش بگیرم. گوشی را که قطع کردم هنوز از حس و حال صحبت با سعید بیرون نیامده بودم. صدایم را توی سرم شنیدم: عسلی، بالاخره اونی که دنبالش بودی پیداش شد. وای قرار بله برون. وای، وای، وای. دیگه می خوای عروس بشی. دیگه شیطونی بسه. و بعد انگار تازه به خودم آمدم: آه ه ه ه ه .باید دور همه ی کارامو خط بکشم. دیگه نت و چتو بی اف بازی تعطیل. دیگه بازی دادن بدبخت بیچاره ها تعطیل. دیگه فرزین و نیما کیانوش تعطیل. آره بهتره از الان همه چیزو راستو ریست کنم. پیامی از نیما رسید: شیرین جان، توروخدا جواب بده. سری به تاسف تکان دادم: خدایا گیر عجب دیوونه ای افتادم. خواستم دوباره بنویسم خفه اما منصر
مطالب مشابه :
سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی
الگوی رو و پشت شلوار، پیراهن بالاتنه کوتاه،نکات خیاطی ، دوخت اریب،یقه زیر مانتو
رمان وقتی که بد بودم
-مرگ به من یا تو؟می خوام برات یه دامن چیندار بخرم مثل احسان کوتاه مانتو و روسریمو هم
روند تحولات چادر
درباری" چیندار و پیچههای کوتاه در جلو بر مانتو ارجحیت دارند
جامعه شناسی فرهنگ.....روند تحولات چادر
درباری" چیندار و پیچههای کوتاه در جلو بر مانتو ارجحیت دارند
رمان پارمين5.6
مانتو را سریع با دست چشمهایش را بست.دختر بچه ای با لباس چیندار گوشه ♥ 195- داستان کوتاه
کویر تشنه-قسمت29
همانطور با مانتو و روسری مادر دامن سفید چیندار قشنگی همراه داستان های کوتاه و
رمان پارمین قسمت 5
مانتو را سریع با دست شست دختر بچه ای با لباس چیندار گوشه شعر جملات زیبا داستان کوتاه.
برچسب :
مانتو کوتاه چیندار