رمان اگه بدونی 8
بعد از این اهنگ دجی گفت :
_ به افتخار این زوج جذابو خوشبخت (هه) به مناسبت این شب برفی یه اهنگه برفی دارم
واسشون ... در اخر عاشقا جفت جفت بیان وسط دیگه ...
بازم صدای موزیک ارومی سالنو پر کرد اشوان نرم دستاشو دورم حلقه کردو منم کف هر دو دستمو
روی سینش گذاشتمو هردو بهم خیره شدیمو اروم با اهنگ حرکت کردیم ....
♫♫♫
برف، برف، برف میباره ، قلب من امشب بیقراره
برف ، برف، برف میباره ، خاطره هاتو یادم میاره
تا دوباره صدامو در آره
برف برف برف می باره
آسمونم دلش غصه داره
حق داره هرچی امشب بباره
جای برف باز میشینی کنارم
مطمئنم دیگه شک ندارم
شک ندارم تو هم فکرم هستی ، تنهایی تو اتاقت نشستی
گفته بودی دلت تنگ نمیشه ، پس چرا هی میای پشت شیشه
…
برف برف میباره ، خاطره هاتو یادم میاره
♫♫♫
خنده ی آدمک روی برفا
روزای خوبمو زنده کرده
من دلم گرمه هیچکی نمیشه
سردمه سردمه خیلی سرده
باز دوباره داره برف میباره، باز چه ساکت ، چه کم حرف میباره
یخ زده دستای بی گناهم
چشم براهم فقط چشم براهم
چشم براهم
چشم براهم
چشمام خیس شدن ! چقدر این اهنگ قشنگ بود ... سرمو اروم روی سینش گذاشتم
فقط ای کاش پسم نمیزد ... مسخرم نمیکرد که خیلی بی پناهم خیلی به بودنش نیاز
دارم ... با گذاشتن چونش روی سرم ارامش عجیبی گرفتم ای کاش دنیا همینجا متوقف میشد
بین منو و اون ! بینه ما! صدای ارمشو کنار گوشم شنیدم ...
_ باز که داری گریه میکنی فسقلی!
از کجا فهمید ؟! چراغا که خاموش بود ... اروم با دست سرمو بالا اووردو زل زد تو چشمام ...
نگاهش با همیشه فرق داشت ... میدونستم موندگار نیست ... با این فکر باز اشکم در اومد !
_ سوگند چته تو!؟
سرمو پایین انداختم که باز چونمو گرفت و بالا اوورد صورتمو ..
- ببینمت ... چی شده ؟؟؟ چرا گریه عشقم ؟؟
با صدای ضعیفی گفتم :
_ نگو عشقم!
محکم فشارم دادو گفت :
_ پس چی بگم؟؟
با اعتراض گفتم :
_ اشوان؟!
با خنده گفت :
_ جونم؟؟
با مشت اروم زدم تو سینش گفتم :
_ تو چرا اینطوری میکنی با من؟!
باز با شیطنت گفت :
_ چه طوری میکنم با تو ؟؟
باز با بغض گفتم :
- اشوان ؟؟
- جونم عشقم ؟؟
ترجیح دادم سکوت کنم و بیشتر از این اذیت نشم ...
بالا خره از اون جو سنگین نجات پیدا کردم و به سمت بچه ها رفتم .هلیا با دیدن من چشمک زد و گفت:
_ کلک خوب با هم می رقصیدینا قبلا تمرین کرده بودین ؟؟
_ ببند هلیا
خندید و گفت:
- خوب چیه راست می گم دیگه غیر اینه ؟
_ از دست تو ! بقیه کجان ؟؟
_ سر جاشون !بیا بریم یه چیزی بخوریم .
مثل همیشه قبل از این که نظرم و بگم دستمو کشید و منو به سمته میز خوراکی ها برد!
با دیدن این همه خوراکی خودمم گرسنم شد و مشغول دید زدن میز شدم ...
قسمتی از نوشیدنیا نظرمو جلب کرد نمیدونم چی بود یه محلول بی رنگ !
با کنجکاوی برداشتمو خواستم یکم ازش بچشم که با صدای عصبیه یه نفر
لیوان از دستم افتادو روی زمین شکست ...
- چه غلطی میکنی؟؟
با ترس برگشتمو اشوانو دیدم که صورتش کاملا سرخ شده بودو با چشمای برزخیش زل زده
بود به من ... نمیدونستم دلیله این رفتارش چیه!؟ با صدای لرزونم گفتم :
_ هی..هیچی فقط با هلیا اومده بودیم یه چیزی بخوریم!
عصبی تر گفت :
_ هر دوتون غلط کردید!!
با تعجب بهش نگاه کردم که با همون لحن گفت :
_ آدمت میکنم! نمیدونستم از این غلطا هم بلدی بکنی!! غیر از مشروب چیز دیگه ایم
کوفت میکنی؟؟؟
مشروب ؟؟!؟!؟ یعنی... یعنی اون لیوان توش .... خدای من!
_ من واقعا نمیدونستم !
پوزخند عصبی زدو گفت :
_ دارم برات که نمیدونستی ! منو تو شب تنها میشیم دیگه!!
چشاشو ریز کرد و گفت :
_ فاتحتو بخون خانوم کوچولو!
و با عصبانیت ا کنارم رد شد و من با کلی فکرو خیال تنها گذاشت ...
بالاخره مهمونی تموم شدو مهمونا دونه دونه رفتن! خیلی خسته شده بودم با اینکه
تو طول شب کار خاصی انجام ندادم ...
فرنگیس خانوم خسته روی یکی از مبل ها نشستو به ما که واستاده بودیمو مثل دیوونه ها
اینورو اونورو نگاه میکردیم نگاه کردو گفت :
- چرا واستادید برید لباساتونو عوض کنید من که وحشت کردم تو این لباسا!
هلیا - چشم خاله جون الان میریم !
بعد رو به من ادامه داد :
_ هی سوگی بپر بریم !
با هم به طبقه دوم رفتیمو برای رفتن توی اتاقامون از هم جدا شدیم !
با ارامش وارد اتاق شدم که از دیدن اشوان که مشغول باز کردن دکمه های پیرهنش بود
اروم جیغ کشیدم !
_ چته روانی؟؟ مگه جن دیدی؟؟
کمتر از جن نیست والا!! چپ چپ نگاش کردمو وارد اتاق شدم تمام سعیمو کردم که
بهش نگاه نکنم ... اما مگه میذاشت :
_ عزیزم خجالت نکش دوست داری نگاه کن!!
ایش!!
_ نکه خیلی خوشگلی !!
باز صداشو شنیدم :
_ میتونی از کشته مرده هام بپرسی !
_ کو من که نمیبینم!
_ اون دیگه ایراده چشای توا عشقم!
با حرص گفتم :
- نگوووووو عشقم!!!!
با لحن خاصی گفت :
_ دوست دارم به تو چه!
نا خداگاه نگاش کردم که دیدم تازه داره تیشرتشو میپوشه از دیدن هیکلش به سک سکه
افتادم ... حالته منو که دید زد زیر خند و کلی مسخرم کرد !
_ به چی ....میخنددی ..هان !
باز خندیدو گفت :
_ هیچی عزیزم تو سعی کن حرف نزنی!
_ منو .. مسخره می...کنی!! بی....ادب!
باز هرهر خندید "با این که واسه خندش جونمو میدادم اما از مسخره کردنش عصبانی شده بودم!
_ اشوان؟!؟!؟!؟؟
- چیه؟؟؟
دلم میخواست بگم کوووفت بگم درد بگم زهر مار!! ولی اگه اینا رو میگفتم زنده بودنم
امکان نداشت! والا به این مرد نمیشه اعتماد کرد ...
یه دفعه اخماشو کرد تو همو شد بازم همون برج زهره مار همیشه ...
_ دیگه بگیر بکپ حوصلتو ندارم!
بی ادب !! تعادل نداره خوبه فحشا رو بهش ندادم ... نکنه میتونه ذهنمو بخونه! نکنه جادوگر!!
وای جن نباشه!! لا الله ... خفه شو سوگند بگیر بکپ انقدر حرف نزن! خدا شکر از اتاق بیرون رفتو
این فرصتی شد که لباسامو عوض کنم !
بعد از پوشیدن لباسای راحتیم گوشه ای از تحت دونفره دراز کشیدمو پتو رو رو سرم کشیدم
بازم واسه کنارش خوابیدن معذب بودم یکم این دنده اون دنده کردمو در اخر تصمیم گرفتم
رو کاناپه تو اتاق بخوابم !
بلند شدمو پتو و بالشتمو رو کاناپه انداختم ! اووف خیلی سفت بود ولی چاره ای نداشتم!
با نارضایتی رو اون کاناپه سفت خوابیدمو پتومو باز تا روی سرم کشیدم ... با باز شدن در اتاق
قلبم واستاد ! صدای پاشو میشنیدم .. قلبم مثل جوجه میزد ...
_ چرا اینجا خوابیدی؟؟
صداش عصبی بودو سعی میکرد تنش بالا نره !
- اینجا راحتم!
باز با همون لحن گفت :
_ غلطت کردی پاشو برو سر جات!!
با لجبازی گفتم :
_ جای من کنار تو نیست!
پوزخند زدو با لحن مسخره کننده ای گفت :
_ نه دیگه عزیزم جا تو کنارمن که نه تو بغل منه! پاشو!
پسره پررو خجالتم نمیکشه!
_ سوگند اون روی سگ منو بالا نیارا !
تو دلم گفتم برو بابا ...
_ خودت خواستی میخواستم کار مزخرف امشبتو نادیده بگیرم ولی لیاقت نداری ...
و بعد از این حرفش منو از رو کناپه بلند کردو به سمت تخت برد تقلا فایده ای نداشت زور
من در برابر زور اون برابر با صفر بود ! والا !
- ولم کن ... میگم ولم کن ... جیغ میزنما!!
با شیطنت گفت :
_ بزن عزیزم مهم نیست!
با مشت زدم تو سینش که گفت :
_ اوی حواست باشه ها یادت که نرفته تلافیش دوبرابر !!
_ ولم کن !! میخوام بخوام!!
انقدر دستو پا زدم که اخرش با عصبانیت گفت :
_ به درک برو گمشو رو همون مبل !! حیف الان حوصلتو ندارم وگرنه خب حالتو
میگرفتم بچه جون!
با حرص از رو تخت بلند شدمو به جای خودم برگشتم !! پسره بی شعور یکم
بلد نیست احترام بذاره!! چراغ اتاقو خاموش کردمو سرمو روی بالشت گذاشتم
تو دلمم کلی به این هیولای دو سر بدو بیراه گفتم!!
با صدای بلند رعد و برق از خواب شیرینم پریدم ! صداش انقدر وحشتناک بود که از ترس زیر
پتوم قایم شدم ! بارون با شدت زیادی میبارید و قطر هاش مثل سنگ به شیشه ی پنجره میخورد !
داشتم سکته میکردم ! تاریکی اتاق بیشتر اذیتم میکرد !
باز صدای وحشتناکی اومد که نزدیک بود پس بیوفتم ! اسمون نا باورانه فریاد میزد!!
اوووف اخه الانم وقته طوفان بود!!! خدایا میترسم!!! از بچگیم از این صدا متنفر بودم
اینجور شبا تو اغوش مامانم میخوابیدم .... صدای بعدی باعث از جام بپرمو با ترس خودمو
به تخت اشوان برسونم ... دو دل بودم که برم کنارش یا نه که باز همون صدا باعث شد
خودمو با ترس رو تخت پرت کنم ... اینکارم باعث شد اشوان از خواب بپر ... وای خدا این
که باز بلیز تنش نیست ...
_ چته روانی؟؟؟ چرا اینجوری میکنی!
سعی کردم بهش نگاه نکنم !
_ می ...میترسم!
- میترسی؟؟؟ از چی؟!؟؟! پاشو برو بگیر بخواب بابا حوصله ندارم!!
سرمو کردم زیر پتومو هیچی نگفتم که با عصبانیت پتو رو از سرم کشید و گفت :
_ پاشو برو رو کاناپه میزنم لهت میکنما!
بغضم شکستو گفتم :
_ خب میترسم!! نمیرم میخوام اینجا بخوابم!!
یکم بهم نگاه کردو بعد با لبخنده مسخره کننده ای پوفی کشیدو طاق باز خوابید !
اوووف بخیر گذشت ....
صدای اسمون اینبار شدیدتر از همیشه تو گوشم پیچیدو باعث شد مچاله شده تو خودم
به اشوان بچسبم!! تو اون لحظه اصلا برام مهم نبود که بلیز تنش نیست .. که مسخرم بکنه
یا هر چیز دیگه ای ! فقط ارامش کنارش بودن برام مهم بود همینو بس !
با کمال ناباوری به پهلو شدو دستاشو دورم حلقه کردو پاشو رو پام انداخت ....
_ هیس دیگه بگیر بخواب ترسو خانوم!
اغوشش ارامش داشت ، امنیت داشت گرم بود ! انقدر احساس امنیتو ارامش داشتم
که اروم اروم چشمام گرم شدو به خواب شیرینی فرو رفتم !
************
- سوگی پاشو !! د دوخی پاشو دیگه!
چشامو به زور باز کردمو به هلیا که بالا سرم استاده بود چشم دوختم ...
_چه عجب خانوم چشاشو باز کرد !! پاشو لنگه ظهر شد!!
با صدای گرفته ای گفتم :
_ ساعت چنده ؟
_ 12 !
_ چی؟؟؟؟
- کوفت پاشو دیگه تنبل خانوم!! میخوایم بریم شنا کنیم!!
تو جام نشستمو چشامو مالیدم ! چقدر خوابیده بودم! کل بدنم درد میکرد ...
با غر غرای هلیا از جام بلند شدمو به دستشویی رفتم ...
*******************
- پس بقیه کوشن؟؟
هلیا لبخنده بدجنسانه ای زد و گفت :
_ کلک روت نمیشه بگی اقامون کجاست جمع میبندی!؟
خندیدمو گفت :
- کوفت کلا گفتم!
باز خندیدو گفت :
_ خودمم نمیدونم صبح با اشکان از ویلا زدن بیرون هنوز پیداشون نشده!
- خانوما بریم!
با صدای نیما به سمتش برگشتیمو حرفشو تایید کردیم و به سمت ساحل راه افتادیم!
دریا طوفانی بود ! من که عاشقش بودم حتی وقتی طوفانی بود ! با اینکه هوا سرد بود و
فصل مناسبی واسه ابتنی نبود اما ظاهرا بچه ها میخواستن شنا کنن!!
تمام فکرم پیشه اشوان بود از اینکه بهم نگفته بود چرا داره میره بیرون از دستش دلخور بودم !!
_ سوگی بیا بریم!!
_ نه هلیا حوصله ندارم تو هم رفتی مراقب باش دریا بدجور طوفانیه!!
_ بیخیال ابجی بپر بیا دیگه!!
دلم نمیخواست دلشو بشکنم واسه همین یلند شدمو دستشو گرفتم!
اب سرد بود واسه یه لحظه موهای تنم سیخ شد ...
- چقدر سرد !
هلیا _ زمستونه دیگه!
_ کدوم خلی این موقع میاد ابتنی !!؟؟
خندیدو گفت :
- منو تو نیمای دیوونه!
خندیدم به حرفش و بیشتر جلو رفتیم ....
- وای هلی من دارم یخ میزنم بذار برم بیرون!
_ ا سوگی زد حال نزن دیگه یکم بازی میکنیم بعد میریم!
داشتم از سرما میلرزیدم ...
- از دست تو!
- مراقب باشید زیاد جلو نرید ...
صدای نیما بود ..
هلیا - باشه حواسمون هست !
با ارنج اروم زدم به پهلوشو گفتم :
- تو همینجوری داری میری جلو کجا حواست هست !؟؟
خندید ...
_ هست نترس هست!!
با موج سنگینی که به طرفمون اومد کاملا رفتم زیر اب ... عمق کم بود ولی موجی که اومد
خیلی بزرگ بودو باعث شد چپه بشم تو اب ... داشتم از سرما یخ میزدم ... دندونام به هم میخورد ...
- هلی تو روحت دارم...از سرما میمیرم!
انقدر سردم بود که دیگه نمیتونستم حرف بزنم ...
- شما تو اب چیکار میکنید !
صدای عصبی اشوان بود ... هلیا با ترس گفت :
_ یا خدا شوهرت اومد الان سرمو میذاره رو سینم!!
به زور با کمکه هلیا از اب بیرون اومدیم ... دستو پاما میلرزید م!اشوان جلو اومدو با عصبانیت
داد زد :
_ تو عقل نداری؟؟؟ الان وقته شنا کردنه؟!؟!؟ گفتم هوا خوب شد میبرمت !!
و بعد فریاد زد :
_ نگفتم؟؟؟
داشتم اب میشدم ... از طرفی سرما از طرفی صدای عصبی اشوان حالمو بدتر میکرد !
یه لحظه احساس کردم بدنم مال خودم نیست انقدر بی حس بود که داشتم میوفتادم
زمین که بلافاصله اشوان منو گرفتو تو اغوشش انداخت!!
دیگه نفهمیدم چی شد .... فقط یادم میاد چشمام بسته شدنو همه جا تاریک شد ... با بی حالی چشمامو باز کردم ! نور شدید چشمامو اذیت میکرد یکم که گذشت
بهش عادت کردم! اینجا کجا بود ؟!؟
- بهتری کوچولو؟
سرمو چرخوندمو اشوانو دیدم که کنارم نشسته ! توی چهرش نه از عصبانیت خبری بود
نه از خوشحالی ، کاملا خنثی! به ارومی سرمو تکون دادم !
_ زبونتم از کار افتاد؟!
با احساس تشنگی اروم زمزمه کردم :
_ آب...
لبخند زد ... به من! باورم نمیشد ! به سمته پارچ رفتو لیوانو پر از آب کرد و به ارومی
منو نشوندو لیوانو به لبام نزدیک کرد !
_ مرسی!
_ اینا رو ول کن تنبیت هنوز سر جاشه !! چرا به حرفام گوش نمیدی هان؟؟! دلت کتک میخواد؟!؟!؟
با همون صدای ارومم جواب دادم :
_ فکر نمیکردم انقدر سرد باشه!
یکم اخم کردو گفت :
_ همینه دیگه عقلت اندازه نخودم نیست ! بعضیا وقتا فکر میکنم بچه دارم بزرگ میکنم!!
یکم به هم نگاه کردیم که دوباره خودش گفت :
_ اینجوری نمیشه از این به بعد مثل یه بچه باهات رفتار میکنم تا ادم شی!!
با حرص گفتم :
_ من بچه نیستم!!
- هه برو بابا!!
_ بی ادب! خیلی بدی...
_ تو خوبی!! حیف که الان تو بیمارستانی وگرنه له شدنت حتمی بود بچه!
_ من بچه نیستم !
_ هستی!
_ نیستم!
- میگم هستی !
_ میگم نیستم!
_ میگم هستی بگو چشم!
- نیستم نیستم نیستم !
_ هستی هستی هستی!
دیگه کم اوورده بودم با حالت گریه گفتم :
_ اشـــــــــــــوان!؟؟!
- جــــــــونم!؟؟
کپ کردم ! این چی گفت الان!؟؟ چرا یه دفعه انقدر مهربون شد هان؟!؟!
_ پاشو سرمت تموم شد باید بریم ویلا ! وقت هست واسه کتک خوردن پاشـــــــو!
با تکیه بهش از بیمارستان خارج شدیم و به سمت ویلا رفتیم !
حالم بهتر بود ! با وجود این مرد سرد مغرور کنارم همه چیز برام لذت بخش و قشنگ بود ...
حتی فکر کردن به یه روز دور بودن ازش قلبمو به درد میاوورد ...
********************
تنها تو پتو قلنبه شده رو کاناپه نشسته بودمو تی وی میدیم که با وورود اشکان به سالن
قلبم ریخت ... معذب جمع تر شدم که خونسرد گفت :
_ راحت باش!
تنها لبخند زدم و سعی کردم خودمو با فیلمه مزخرفی که در حال پخش بود سرگرم
کنم ...
- بهتری؟؟
خدایا نمیدونم چرا انقدر از این پسر میترسم با این که اشوان صد در صد روانی تر از اشکانه!
- بله ممنون !
باز مکث کوتاهی کردو گفت :
_ اگه اشتباه نکنم فامیلیت صبوری بود درسته!؟
قلبم ریخت! برای چی این سوالو میپرسید نکنه میخواد به خانوادش همه چیزو بگه !
باز تکرار کرد :
- درسته؟!
با ترس جواب دادم :
_ بله!
با پوزخند حرص دراری گفت :
_ پس تو خون بس هستی!؟! اشوان احمق!!
ناراحت شدم از این کلمه بدم میومد ! نمیخواستم اسم خون بس روم باشه ! من
حالا دیگه واقعا اشوانو شوهر خودم میدیدم البته اون کلا هیچ حسی به من نداشت !
شایدم بروزش نمی داد !
_ چطور حاضر شدی در ازای ازادی پدرت همچین کاری کنیو زندگیتو خراب کنی!
فداکاریه بزرگیه!! البته اشوانم بد تیکه ایه! هیچ دختری از همچین پسری نمیگذره ! هه
فقط موندم چجوری با این اخلاقای سگیش میسازی!؟؟
حقا که برادر همون بود!! هردوشون کپی هم بودن ! با حرصو کمی عصبانیت گفتم :
_ من با اخلاقای اشوان هیچ مشکلی ندارم و این کسی که دارید در موردش حرف میزنید
الان رسما شوهرمه و من اونو دوستش دارم ...
نذاشت حرفم تموم بشه ...
- اون چی ؟!؟ .. اونم تو رو دوست داره ؟؟؟
دهنم بسته شد سکوت کردم ... این دقیقا همون چیزی بود که خودمم نمیدونستم ...
_ چرا نباید زنمو دوست داشته باشم !
صدای خودش بود ... مرد من! اشوان! از بودنش تو همچین شرایطی میخواستم
بال دربیارم ! چقدر بودنش خوبه !
اومدو بالا سرم ایستاد و باز ادامه داد:
_ البته حق داری من سوگندو دوست ندارم !
قلبم شکستو سرمو پایین انداختم که دوباره با صداش به خودم اومدم :
- چون عاشقشم ... دیوونشم!
سرخ شدم ... بهم نزدیک شدو بغلم کرد :
_ با دنیا عوضش نمیکنم !
خدایا ضربانه قلبم هر لحظه شدیدتر میشد ! داشتم میمردم ! این کلمات قشنگ ترین
کلماتی بوده تا حالا تو عمرم شنیدم ... اشکان پوزخندی زدو از جاش بلند شد ...
_ امیدوارم همینطور که میگید باشه!
و رو به من ادامه داد :
_ البته گمون نکنم "زن داداش"!
روی کلمه ی زن داداش تاکید کردو از سالن خارج شد ! حق با اشکان بود این عشق یک طرفه
موندگار نبود! اشوان منو دوست نداشت باید قبول میکردم!
اشوان_ پسره ی احمق!
با عصبانیته خاصی نگاهش کردمو گفتم :
_ مگه دوروغ میگفت!؟؟!
خیلی سریع با قدمای بلندو محکم به سمت حیاط رفتم که پشت سرم اومدو بازومو محکم
گرفتو منو به عقب برگردوند ..
_ چته؟؟ یهو رم کردی؟!؟
با حرص بازومو کشیدمو سعی کردم ازش دور بشم اما باز مانعم شد !
_ سوگند ناجور میزنمتا! بنال ببینم چه مرگته!؟ هان؟؟؟
بغضم گرفت از این همه حقارت ... اشکام روی گونهام جاری شد !
_ هیچی ولم کن میخوام تنها باشم!!
- تو غلط کردی ! بیا بریم تو ببینم هوا سرد!
_ به درک بذار بمیرم مهم نیست !!
پوزخند زدو گفت :
- اونم من تعیین میکنم کی بمیری!!!
با هق هق محکم مشتی به سینش زدمو گفتم :
_ خیلی بدی!! دیگه دوست ندارم!
چهرش رنگ شیطنت گرفتو چشاشو بامزه درشت کردو گفت :
- مگه قبلا داشتی؟؟
تازه فهمیدم چه گندی زدم! خاک تو سرت سوگند ... با اخم ساختگی جواب دادم :
_ نخیرم!!
_کوفت خوبه همین الان اعتراف کرد!!
_من اعتراف نکردم تو توهوم زدی!!
_ دوروغ نگو بچه! اعتراف کن که عاشقمی شبا با فکر من میخوابی!!
با حرص گفتم :
_ اصلام اینجوری نیست!!
_ چرا اینجوری!!
- نیست!
_ هست !
خسته شدم از بحث کردن با گریه گفتم :
_ اشوان اذیتم نکن!!
برعکس چیزی که تصور کردم اروم با شستش اشکامو پاک کردو به لحن متفاوتی گفت :
_اوکی فعلا اتش بس بدو بریم تو تا مریض نشدی!
دستشو دور شونه هام حلقه کردو منو وادار کرد که وارد ویلا بشم!گیج بودم از رفتارش
خدایا این پسر اخرشه ...!!! _ به به عاشقو معشوق !
با دیدن هلیا خواستم از اشوان فاصله بگیرم که مانع شد و جواب داد:
_ سلام بر خرمگس خودم !
هلیا - بی ادب ! سوگند خدایی این شوهر تو داری؟!
فقط لبخند زدم که گفت :
- اره دیگه همش بهش بخند پرروتر از اینی که هست میشه!
اشوان - اوی گیس بریده هواستو جمع کن یه وقت دیدی این چهار تا انگشت با
دندونات اصابت کرد!
هلیا - اوی برجه اخمو من سوگند نیستم ازت بترسم !
سعید خنده کنان وارد سالن شد :
_ چتونه باز شما دوتا!؟
اشوان با لحن خاصی گفت:
_ سعید این زنتو جمع کنا تا ناقصش نکردم!
سعید بامزه هلیا رو بغل کرد و گفت :
_ مگه شوهرش مرده!
اشوان- ای ! ادم حالت تهو میگیره با شما دوتا!
هلیا - خیلی دلتم بخواد تو بی احساسی!
اشوان - اتفاقا من خدای احساسم خبر نداری!
اره جونه عمت!!!!!
هلیا - سوگند راست میگه؟؟؟
وقتش بود بزنم تو برجکش!
- مهم اونه از چه احساسی صحبت کنی هلیا ! تو بی احساسی نظیر نداره!
بچه ها زدن زیر خنده! انتظار داشتم عصبی شه!! اما برعکس بهم بیشتر نزدیک
شدو گفت:
_ عزیزم قول میدم از این به بعد تمام احساسمو بریزم به پات چطوره دوست داری!؟
لحنه صحبتش ترسناک بود میخواستم بگم نه جون مادرت از اینکارا نکن من راضی
نیستم انقدر به زحمت بیوفتی! اما بجاش خفه شدم! بالاخره از شمال برگشتیم ! دلم گرفت اما از هلیا قول پرفتم که بازم با
همدیگه بیرون بریم... اخلاقه اشوانم عوض شده بود! یه ذره بیشتر از قبل بهم
توجه میکرد ! نمیدونم اینهمه تغییر چه دلیلی داشت! باورم نمیشد که با من مهربون بشه،
بهم توجه کنه حتی بیشتر از دفعه های قبل ! اگه همه ی این رفتاراش فیلم بود در اینده خیلی اذیت میشدم
چون بیشتر از هر زمانی وابسته ی این مرد جذابه پر جذبه شده بودم ... ای کاش میتونستم
افکارشو بخونم ... بفهمم این ادمه مرموز چی تو سرش میگذره!
با مامانو بابا بیشتر از قبل صحبت میکردم چون دیگه از تیکه های اشوان خبری نبود !
فردا سال تحویل میشد .. حتی وقتی بهش گفتم که میخوام به دیدن پدر مادرم برم مخالفتی نکرد!
عاشقش بودم ! هر چند مغرور بود می پرستیدمش ... هر چند از احساسش خبر نداشتم اما دوست داشتم
تمام احساسمو بهش بدم تا شاید بفهمه چقدر برام مهمه ... تا شاید بفهمه چقدر دوستش دارم!
صدای تلفن همراهم منو از فکر بیرون کشید ... با دیدن اسم شادی انگار دنیا رو بهم دادن!
_ سلام دوستم! دلم برات تنگ شده خیلی
صدای شادش تو گوشم پیچید :
- سلام بیمعرفت منم دلم برات تنگ شده تو که حالی از ما نمیگیری!
_ بخدا شرمندتم شادی میدونم دوست خیلی بدی ام!
_ ببند بابا ! چطورری؟ شوهر جونت چطوره؟؟
_ خوبم شکر اونم خوبه!
_ حال میکنی دیگه هلو افتاده تو دامنت ما هم که داریم میترشیم!!
_ غلط کردی عمم این همه خواستگار داره تو همش جوابت منفیه!!
خندید و گفت :
_ اخه هنوز هلوی ایندمو پیدا نکردم!
_ مرض ! تو چطوری؟؟
- بد نیستم! راستی سوگی یه چیزایی شنیدم مطمئن نیستم درست باشه
ولی باید ببینمت!
_ چیزی شده شادی؟؟
_ نگران نشو فقط یه خبر یا شاید شایعست ببینمت میگم بهت!
_ داری میترسونی منو!
- دیوونه واسه چی میترسی گفتم که چیزی نیست حالا کی زندان بانت اجازه ملاقات
میده!
_ فکر نمیکنم ناراحت شه صبح بیا خونمون!
_ اوکی راستی فردا شبم عید پیش پیش عیدت مبارک !
- عید تو هم مبارک عزیزم میبینمت !
_ اوکی تا فردا بای
- بای ..
گوشی رو با دلهره عجیبی قطع کردم... استرس عجیبی گرفته بودم ! شادی همیشه دختر شوخی بودو این جدی بودنش یکم
نگرانم کرد ! تحمل کردن تا فرد ا برام سخت بود خواستم باز بهش زنگ بزنم که با
باز شدن در ساختمون و اومدن اشوان منصرف شدم!
بوی عطرش تمام فضای خونه رو پر کرد ! عاشقه این بو بودم که بوی ارامش میداد بوی
امنیت ! حس یه زن خونه دار بهم دست داد جلو رفتم و با لبخند گفتم :
_ سلام خسته نباشی!
چهرش خسته بود ! با لبخند کجی گفت :
_ اینجوری خستگیم در نمیره کوچولو!
گیج بهش نگاه کردم که اروم اروم بهم نزدیک شد ... انقدر نزدیک که ...
وقتی ازم جدا شد با شیطنت گفت :
_ حالا در رفت!
منگ بودم فقط مثل علامت تعجب بهش نگاه میکردم که یدفعه به خودم اومدمو
دیدم غیب شده! همونجور اونجا واستاده بودمو مثل مونگولا به رو به روم نگاه میکردم
نمیدونم چند دقیقه طول کشید که با لباسای راحتیش از اتاقش بیرون اومد و با دیدن من
خندیدو گفت :
_ تو دیگه اخرشی دوخی!
و از کنارم رد شد ...سعی کردم به خودم مسلط شم و قضیه فردا رو بهش بگم...
_ اشوان؟!
_ جون دلم؟!
بابا این هر روز پیشرفت میکنه ! چقدر خوبه که اینقدر مهربون میشه! غرق لذت بودم
که گفت :
_ سوگند باز زدی اون کانال ؟! چی میخواستی بگی؟؟
با کلمات بازی کردم ...
_ راستش .. راستش شادی .. شادی فردا صبح میاد اینجا!
یکم اخم کردو گفت :
_ چرا؟؟
چرا؟؟ این دیگه چه سوالیه!!؟؟ با ترس گفتم :
_ دلم براش تنگ شده بود گفتم ... گفتم بیاد ببینمش!
اخماش باز شد اما خیلی جدی گفت :
- اوکی!
و به سمت کاناپه رفت! نفس راحتی کشیدمو برای ادامه ی کارم به اشپزخونه
رفتم ... اما بازم تو دلم اشوب بود ! ای کاش سریع تر صبح میشد ...
با چیدن میز شام اشوانو صدا زدم .زیاد طول نکشید که وارد اشپزخونه شد و خیلی
جدی پشت میز نشست و با نگاهه دقیقش میخه حرکاتم شد! انقدر نگاهش دستپاچم کرد که
اخر سر بشقابی که برای سالاد اوورده بودم از دستم افتادو شکست با حرص گفتم :
_ اه! همش تقصیر توا!!!
ابروهاشو بالا بردو با نیشخند گفت :
_ به من چه تو دست وپا چلفتی هستی !
باز غر زدم :
_ نخیرم جنابالی با اون طرز نگاه کردنت ادمو هل میکنی!!
باز با همون حالت گفت :
_ مگه طرز نگاه کردنم چجوریه !؟
دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم ... ناخداگاه فکرمو به زبون اووردم:
_ بعضی وقتا دلم میخواد چشاتو از کاسه در بیارم !
با این حرفم زد زیر میخنده .... وای خدا بخیر کنه ! موذیانه گفت :
- خب دیگه چی ؟؟
با ترس گفتم :
_ دیگه هیچی!!!
همونجور که مردونه میخندیدو منم براش ضعف میکردم بلند شد و به طرفم اومد
خواستم برم عقب که بلند گفت :
_ صبر کن دیوونه کاریت ندارم میخوام کمکت کنم بیای اینور تو پات شیشه نره!
با این حرفش کاملا ثابت شدم دور تا دورم شیشه شکسته بود میتونستم بپرمو
از حصارش خلاص شم اما انگار توان اینکارو نداشتم ! تا به خودم بیام اشوان دستشو
دورم گرفتو منو بلند کرد ... جایی که منو زمین گذاشت کاملا امن بود!با خجالت ازش فاصله گرفتمو
گفتم :
- برم ..جارو برقی رو بیارم تمیز کنم اینجا رو !
قصد رفتن کردم که اروم استینه تیشرتمو گرفتو کشید ...
_ نمیخواد فعلا بیا شامتو بخور بعدا خودم جمع میکنم!
ناخداگاه لبخندی زدم !
مطالب مشابه :
دانلودرمان کاش بدونی نویسنده مهسا کاربر نودهشتیا
سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که
رمان اگه بدونی 9
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 9 - ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !
رمان اگه بدونی 6
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 6 - اما ای کاش اخلاقشم مثل شوهرای عاشق بود
رمان اگه بدونی 8
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 8 - با گذاشتن چونش روی سرم ارامش عجیبی گرفتم ای کاش دنیا
رمان اگه بدونی 11
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 11 - از چی دارم فرار میکنم!! ای کاش یکی پیشم بود
رمان اگه بدونی 4
رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 4 - کاش منم میتونستم مثل بقیه توی شرایطه سخت گریه نکنم
قسمت نهم رمان اگه بدونی
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - قسمت نهم رمان اگه بدونی ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !
رمان سفید برفی 18
دنیای رمان - رمان سفید برفی 18 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
رمان کاش یک زن نبودم 2
دنیای رمان - رمان کاش یک زن نبودم 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
رمان عشق و احساس من 12
دنیای رمان - رمان عشق و احساس من 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.
برچسب :
رمان کاش بدونی