پیدایش روان شناسی تحلیلی

 

dvl4ibmxz0v3m2qawpk.jpg

 

الف- دوره 1894-1891:نوجوانی و جستجو

یونگ دوران کودکی و نوجوانی را به طور عمده در تنهایی و تفکر در دامان طبیعت و خواندن کتابهایی گذرانید. در مدرسه از آنجا که راجع به چیزها و کسانی صحبت می کردکه از سن او انتظار نمی رفت ،مورد بدگمانی و محکوم به تنهایی بود.می خواست درباره پروردگار ،طبیعت و روح بداند. از تجلیات زمینی ((جهان پروردگار)) به درختان خیره می شد،درختان بویژه برای او مرموز بودند و آنها را تجسم مستقیم معنای ادراک ناپذیر حیات می دید. از این رو جنگل مکانی بود که در آن خود را به عمیق ترین معنای حیات و وقایع احترام آمیز آن نزدیک می یافت. در آن زمان ،از توان او خارج بود که احساسات و مکاشفه خود را به گونه ای روشن بیان کند.بین 16 تا 18 سالگی سردر گمی اوبه تدریج کاهش یافت زیرا مقدمه کوتاهی از تاریخ و فلسفه را خواند و از آنچه در این زمینه اندیشیده شده بود مختصر اطلاعاتی یافت. یونگ میگوید، خوشبختانه دریافتم بسیاری از مکاشفه هایم نمونه تاریخی دارندو بالاتر از همه آنکه به افکار فیثاغورث،هراکلیتوس ،امپدوکس و افلاطون ،علیرغم مباحثه های دور و دراز سقراطی جذب شدم....اما تنها در کار« استاد اکهارت»بود که ذات حیات را احساس کردم -نه آنکه درک کردم...از میان فلاسفه قرن نوزدهم ،(هگل) به علت زبان ثقیل و دشوارش مرا دلسرد کرد....اما ثمرة بزرگ تحقیقات من (شوپنهاور) بود . او نخستین کسی بود که از آلام جهان که آشکارا ما را احاطه کرده اند و نیز از سردرگمی ، هیجان، شر و از تمامی چیزهایی سخن می گفت که دیگران به ظاهر چندان در نیافته و همواره کوشیده بودندتا آن را در توازون و ادراک پذیری سراپا خوش خیالانه ای حل کنند.

به این ترتیب یونگ نوجوان به مطالعه آثار (شوپنهاور) پرداخت و تحت تأثیر رابطه او با (کانت) ،شروع به خواندن آثار کانت و بیش از همه( سنجش خرد ناب) کرد و آنگونه که خود می گوید به خیال خویش نقصی در سیستم شوپنهاور یافت. این تحول فلسفی از 17 سالگی تا دوران تحصیل در رشته پزشکی گسترش یافت و موجب دگرگونی و انقلاب در بینش ا و به دنیا و زندگی شد. قبلاً خجول،ترسو،شکاک بود و حتی سلامتی او ثباتی نداشت لیکن از آن پس به تدریج در هر زمینه ای اشتهای فراوان نشان می داد:«می دانستم چه می خواهم و خواسته ام را دنبال می کردم»علائق یونگ نوجوان او را به جهات گوناگون می کشانید :«از طرفی علم و حقایق آن را بسیار دوست داشتم و از سوی دیگر مجذوب چیزهایی بودم که مربوط به ادیان تطبیقی بود.

 از میان علوم ،جانورشناسی و از میان علوم انسانی ،باستان شناسی یونانی رومی ،مصری و پیش از تاریخ را دوست داشتم و البته در آن زمان نمی دانستم علاقه به این موضوعات مختلف ،چقدر به سرنوشت دوگانگی درونی من مربوط است. آنچه در علم مرا مجذوب می کرد واقعیات ملموس و سابقه تاریخی آن و در ادیان تطبیقی مسائل معنوی که فلسفه نیز جزءآن به شمار می رفت. در علم ،عالم معنی را کم داشتم ودر مذهب عالم تجربه گرایی را».این دوران زندگی یونگ مملو از اندیشه های متضاد بود،مسیحیت و شوپنهاور نیز ازاین  جمله بودند.سپس به این فکر افتادکه همه میتوانندخیال پردازی کننداما دانش واقعی چیز دیگری است. وی مشترک یک مجله علمی شدکه آن را به دقت می خواندو به گردآوری سنگواره ها ،مواد معدنی، حشرات و استخوانهای جانوران و انسان پرداخت. با این همه گاهی به کتابهای فلسفی باز می گشت.وقتی زمان نام نویسی در دانشگاه نزدیک شد هنوز تردید های او در این باره که علوم طبیعی بخواندیا تاریخ و فلسفه ،برجای بود.سپس دو رویا راه را به او نمود.در رویای اول در جنگلی تاریک در طول رود راین به تلی می رسد وشروع به کندن آن می کند و به چند تکه استخوان جانوران ماقبل تاریخ می رسد. در آن لحظه یونگ فهمید باید به دنبال شناخت طبیعت برود. در رویای دوم در تاریکترین نقطه یک جنگل،استخری مدور با درخششی سیلیسی رنگ بودبا سلولهای کوچک با اندامهای شاخک گونه نیمه شناور،  ویک جانور غول پیکر و با شکوه که یک پایش به اندازه یک متر بود  دور از مزاحمان در مکانی پنهان در آبی زلال و ژرف آرمیده و به گونه ای ناگفتنی شگفت  می نمود.میل شدید به دانش در یونگ پیدا شد و در  حالیکه قلبش می تپید از خواب برخاست . این دو رویا تردیدهای او را به نفع علوم طبیعی بر طرف کردند.

سپس این پرسش به سراغ او آمد که چه رشته ای از علوم طبیعی را بخواند. باز هم دچار بن بست شد و در این بن بست ناگهان به او الهام شد که می تواند پزشکی بخواند: «عجیب آنکه پدر بزرگ پدریم که آن همه راجع به او شنیده بودم پزشک بود و با این حال هرگز چنین فکری به ذهنم  راه نیافته بودو در واقع به همین دلیل خاص بود که نسبت به این حرفه مقاومت می کردم تقلید مکن شعارم  بود.»

 

ب- دوره 1900-1895: دانشکده پزشکی و تصمیم برای تخصص  

 یونگ در بهار 1895 تحصیلات خود را در دانشگاه بازل آغاز کرد. اکنون می رفت تا حقیقت را راجع به طبیعت بشنود. می رفت تا کالبد شناسی و فیزیولوژی انسان را بیاموزد و دانش شناخت امراض را فراگیرد.دانشجویی سرشار از اشتیاق بود.دنیارا در برابر خود گشوده می دید و احساس می کردگنجهای بی پایان دانش در برابرش جای گرفته است.

در نخستین سالهای دانشگاه دریافت که هر چند علم بر انبوهی از دانسته ها راه گشوده است لیکن در مورد بصیرت های  ناب کاری چندان نکرده است و اینگونه بصیرتها،اصولا از طبیعتی خاصند:«از خوانده های فلسفی ام می دانستم که وجود روان، مسوول این وضع است. بدون روان نه دانشی هست نه بصیرتی و هرگز درباره روان ،چیزی گفته نشده بود. در همه جا بی سر و صدا آن را بدیهی دانسته بودند».

یافتن کتابی راجع به پدیده های مربوط به احضار ارواح نتایج عمده ای برای یونگ داشت. داستانهایی را خواندکه در همه ادوار وهمه نقاط جهان بارها و بارها گزارش  شده اند. فکر می کرد باید برای این موضوع دلیلی موجود باشد،اما:«حالا با تعصب پولادین مردم و ناتوانی کامل آنان در پذیرش وجود امکانات غیر معمول مواجه می شدم .... آنچه در من علاقه ای سوزان را برمی انگیخت برای دیگران پوچ ، باطل و حتی مایه ترس بود. ترس از چه؟ دلیلی برای آن نمی یافتم . وانگهی در این تصور که شاید وقایعی روی دهدکه از مقولات محدود زمان ،مکان و اصل علیت در گذرد چیز نامعقول یا چیزی که دنیا رابرهم زند نمی دیدم.»

 

در همین اوقات بودکه یونگ با (آثار نیچه) آشنا شد. خواندن((چنین گفت زرتشت نیچه)) همانند (فاوو ست گوته) برایش تجربه ای مهیب بود، فاووست دری را براو   گشود ،زرتشت دری رابر او بست که برای مدتهای مدید بسته ماند.دریافت که انسان به جایی نمی رسد مگر آنکه با مردم فقط درباره چیزهایی حرف بزند که می دانند. فرد ساده لوح نمی داند چه اهانتی است که با انسان ها راجع به چیزهایی سخن می گوید که برایشان ناشناخته است.آنان چنین رفتار بیرحمانه ای را تنها بر نویسندگان ،روزنامه نگاران و شاعران می بخشند ومتوجه شد که یک تصور جدید یا وجهی غیر معمولی از یک تصور قدیمی را تنها می توان به وسیله واقعیات ابراز کرد. یونگ در سال 1898 به عنوان کسی که به زودی پزشک می شود نسبت به کار خود جدی تر اندیشید و به این نتیجه رسید که باید تخصصی داشته باشد. خود او به تخصص جراحی تمایل داشت. سپس به علت جاذبه ای که دکتر فردریک فومن مولرداشت ترغیب شد که خود را وقف پزشکی داخلی کند.

یونگ می نویسد:«گرچه در درسهای روان پزشکی و کلینیک ها حاضر شده بودم،اما تعلیمات رایج روان پزشکی  کاملا ً برانگیزنده نبود....از این رو وقتی خود را برای امتحان دولتی آماده می کردم آخر از همه به متون روان پزشکی مراجعه کردم. از آن هیچ انتظاری نداشتم و هنوز به خاطر می آورم وقتی کتاب(کرافت- ابینگ) را گشودم،این اندیشه از ذهنم گذشت :"خوب حالا ببینم یک روانپزشک چه دارد که برای خودش بگوید"سخنرانیها و مشاهدات بالینی کمترین اثری بر من نگذاشته بود. از مواردی که در کلینیک دیده بودم جز کسالت و بیزاری خود چیزی به یاد نمی آوردم  ....تا  آن زمان  روان پزشکی در دنیای پزشکی به طور کلی مورد نفرت بود.هیچکس واقعاًچیزی درباره آن نمی دانست و هیچ نوع روان شناسی وجود نداشت که انسان را به صورت یک کل در نظر گیرد و تفاوتهای او را از نظر آسیب شناسی در یک تصویر جامع قراردهد.مدیر ،با بیمارانش در یک موءسسه محبوس بود و موسسه هم چون جزامخانه های کهن،جدا و دور افتاده بیرون شهر بود...پزشکان نیز درباره روان پزشکی چیزی بیشتر از عوام نمی دانستندو از این رو در احساسات آنان سهیم بودند.بیماری روانی در آن زمان لاعلاج بود واین برروان پزشکی هم سایه می افکند و همان گونه که خیلی زود از تجربه شخصی خود دریافتم ،روانپزشک در آن روزها چهره ای غریب بود.با پیشگفتار کتاب (کرافت ابینگ) آغاز کردم و چنین خواندم «احتمالاً،ویژگی موضوع و مرحله ناکامل  پیشرفت روان پزشکی است که موجب می شود متون آن رادارای خصلتی کم وبیش ذهنی بدانند.»روان پریشها ، بیمارهای شخصیت خوانده می شوند. ناگهان قلبم شروع به تپیدن کرد ناچار شدم برخیزم و نفسی عمیق بکشم.هیجانم شدید بود،چه،مثل برق برایم روشن شدکه  تنها هدف ممکن برای من روانپزشکی است... در روانپزشکی حوزه تجربی مشترک بین واقعیات «زیست شناختی» و روحانی که آن را همه جا جسته  و نیافته بودم وجود داشت.

 

ج- دوره 1909 -1900 شاگردی و کارآموزی در بیمارستان روانی

 

یونگ در طول نه سالی که در بورگهولتزلی اشتغال داشت علاقه کمی به کنار هم قرار دادن نشانه های روان پزشکی برای رسیدن به تشخیص بر حسب طبقه بندیهای  مرسوم بیماریهای روانی نشان می داد.برای او«پرسش سوزاننده» این بود که واقعاً درون بیمار روانی چه می گذرد ؟ او در جستجوی پاسخ ، بینش های روان پزشکی و روان شناسی معاصر را به بینش های فیلسوفان رومانتیک درباره ناخودآگاه افزود.استاد مستقیم او،اویگن بلویلر به فهمیدن بیماران و ایجاد رابطه درمانی  با آنان اصرار داشت.یونگ در طول نیمسال در پاریس از پیرژانه درباره «خودکاری روانشناختی »،شخصیت دوگانه ،و افکار ثابت زیر خودآگاه را آموخت و از این دانسته ها در تکمیل فرضیه خویش به نام کمپلکس ها بهره گرفت. تأثیر بینه رادر کار یونگ می توان درباره نوع شناسی شخصیت ملاحظه کرد. اصرار فلورنوی بر اهمیت پدیده های سحر آمیز و پنهان روان برای فهم فرایندهای  ناخودآگاه ، به میزان زیادی در گزینش یونگ برای موضوع رساله دکترا تأثیر داشت.وی در آن رساله یک مورد واضح از «واسطه گری احضار روح » رامورد بررسی قرارداد. در طول این سالها وی از نظر خانوادگی وضع ثابت و مناسبی داشت و از نظر علمی و اجتماعی هم رو به پیشرفت بود.آشنایی او با فروید در همین دوران آغاز شد. در سال 1905 در دانشگاه زوریخ دستیار روان پزشکی و در همان سال پزشک ارشد درمانگاه روانپزشکی  شد و چهار سال در این سمت ماند. در سال 1909 به گفته خود،به علت گرفتاری و کار شخصی از کارش استعفا کرد تا به قول خود به کسب تجربه شخصی ادامه دهد.

د-دوره 1913-1900:روانکاوی و دوستی با فروید

اشتباه بزرگی است که روانشناسی تحلیلی یونگ را تغییر شکل یا انحراف از روانکاوی فرویدی تلقی کنیم.مطمئناً یونگ پیش از ملاقات با فروید و نیز در ابتدای روابطشان تحت تأثیر  اندیشۀ فروید قرار داشت،اما او پیوسته به پیشبرد فهم متمایز خویش از فرایند روانی مشغول بود. شدت رابطۀ این دو مرد بیشتر بر پایۀ عوامل شخصی بود تا عوامل حرفه ای . به همان اندازه که فروید نیازمند "پسر بزرگتر"و ولیعهد بود که بتواند آموزش های او را در وراء حلقۀ عمدتاً یهودی پیروان اولیه اش ادامه دهد،یونگ هم نیازمند یک تجسم قوی پدری بود.آنان با یکدیگر همکاری نزدیکی داشتندو به ایالات متحده سفر کرده و سخنرانی نمودند؛یونگ نخستین رئیس انجمن بین المللی روانکاوی  و سردبیرکتاب سالنخستین نشریه ادواری روانکاوی شد؛اودر ضمن یک دوره سخنرانی درباره روانکاوی در دانشگاه زوریخ انجام داد.اما پویاییهای " نمودگار باستانی پدر و پسر"به گونه ای فزاینده موجب خشم و سرخوردگی هردو شد. یونگ در سال 1913 از انجمن بین المللی روانکاوی و سردبیری نشریه روانکاوی استعفا داد. برای سومین بار وی آنچه را که دورنمای جالبی از پیشرفت به نظر می رسید به کنار نهاد،همانگونه که پیشتر دردانشکده پزشکی ودربورگهولتزی انجام داده بود.

در 1912و 1913 ،یونگ اثر دو بخشی خود به نام " نمادهای استحاله"را انتشار داد. اغراق او در موضوعات اسطوره شناختی ،پیرامون مجموعه ای از خیال پردازیهایی که یک زن جوان آمریکایی برای فلورنوی فرستاده بود،به معنی  خروج یونگ از چهار چوب روانکاوی فرویدی بود.لیبیدو که فروید با اصرار زیاد به عنوان مقوله ای جنسی شناخته بود در اینجا گسترش یافت تا تبدیل " کارمایۀ روانی " شود که به وسیله نمادهای جهانی اسطوره شناسی ابراز می گردد و به وسیله  نزول قهرمان در ژرفای ناخودآگاه استحاله می یابدو به یک خودآگاهی غنی شده باز میگردد. فوریت اکتشاف یونگ درباره این موضوع، نه تنها نشانۀ گریزناپذیری گسست او با فروید بود،بلکه رویارویی خود اورا با ناخودآگاه  و غنی شدن فرضیۀ درحال رشد وی را پیشگویی می کرد. یونگ بعدها درباره دوره های که می کوشید ارتباط معانی شخصی و اسطوره شناختی تصاویری را که سیل آسا از طریق رویاها ، بینش ها و خیالپردازی های او ظاهر می شد ، پیدا کند و بفهمد ، چنین به یاد می آورد که وی به صورتی خود آگاه خویشتن را تسلیم این فرآورده های ناخود آگاه کرد . آنچه او کرد حاکی از تسلط خیلی بیشتری از آنچه خود حس می کرد، است . در نتیجۀ تجربیات خارق العاده و اغلب هراس آور این سالها بود که یونگ حس کرد برای - باقیماندۀ زندگی -کار اومشخص شده است . در این زمان بود که او به گونه ای ژرف از طریق تماسهای شبه تصویری، شخصی شده کارمایه  نمودگارهای باستانی ، دریافت که روان انسان نه تنها جنبۀ شخصی دارد بلکه در ضمن گروهی است . باز ، در همین زمان بود که اوآغاز به فهم نقش " خود " به عنوان جزء عمده و نمودگار باستانی (سوگیری و معنی) کرد ، که در آن زندگی روانی ریشه دارد و بالاترین اهداف آن به سوی "خود " در جریان هستند .

 

آزمون تداعی واژه ها

یکی از ابداعات کارل گوستاویونگ است. البته شکل ساده ای از این آزمون، نخستین بار توسط «فرانسیس گالتون» برای مشخص کردن فرایند های تداعی تهیه شد، اما آنچه یونگ به کار برد از یک گروه واژه تشکیل می شود که معمولاً تعداد آنها به 100 می رسد و هر کدام به عنوان محرک به کار می رود. پیش از کاربرد آن به آزمودنی توضیح داده می شود که یک  گروه از واژه ها به آهستگی برایش خوانده می شود و او باید پس از شنیدن هر واژه با به زبان آوردن واژه ای که همان لحظه به ذهنش می رسد واکنش نشان دهد.

آزماینده،سرعت واکنش را با ساعت مخصوص اندازه  می گیرد. روش یونگ در کاربرد آزمون این بود که هر گاه در واکنش آزمودنی تأخیری روی میداد از او می پرسید علتش چه بوده است او با شگفتی متوجه شد که آزمودنی از تاخیر خود در پاسخگویی بیخبر است و به موردی اشاره می کند که در برابر واژۀ اسب یک دقیقه مکث کرد. پژوهش بعدی نشان داد که شخص مورد نظر خاطرۀ بدی از اسب دارد که از خاطره اش به کلی محو شده بود.بنابراین یونگ دریافت هر گاه شخص در پاسخ دادن به واژه ای تأخیری بیش از اندازه دارد،نمایندۀارتباط آن واژه  با خاطره ای در ناخودآگاه یا عقیده ای در فرد می باشد. تکرار واژه های محرک یا ناتوانی در ارائه واکنش نیز نشانه وجود عقده ای در شخص است.یونگ ضمن کاربرداین آزمون متوجه واکنش های گوناگون آزمودنی هایی بود که نشان می دادند واژه در آنان سبب بروز واکنش عاطفی شده است و واکنش هایی که یونگ آنها را شاخص های تنش عاطفی دانست عبارتند از:

1- واکنش تأخیری:تأخیر در واکنش ،نماینده ارتباط واژه محرک با عقده ویژه ای است.در این مواردآزمودنی که تهییج شده است نمی تواند واژه ای به زبان بیاورد.علت این نیست که وی قدرت فکر کردن را ندارد بلکه به علت تداخل حالت هیجانی است.

2-واکنش های متعدد:هنگامی که آزمودنی در پاسخ به جای یک واژه ،از واژه های متعدد استفاده می کند ناشی از ناتوانی در مهار واکنش خویش است. در چنین مواقعی آزمودنی خیلی سریع واژه ای را بیان می کند ولی چون فکر میکند این واژه ممکن است اثری از هیجان درونیش را به آزماینده نشان دهد، بی درنگ می کوشد آشفتگی خود را با بیان واژه های گوناگون بپوشاند .

3- واکنش شخصی

زمانی که آزمودنی در برابر واژه های عینی پاسخ های  شخصی می دهد که نماینده تمایل برای گسترش ایگوی خود می باشد، برای نمونه زمانی که واژۀ پول برای او خوانده می شود پاسخ می دهد:"ای کاش مقداری از آن را داشتم "یا در برابر واژه خوشبختی می گوید:آن را باور نکن.

4-تکرار واژه محرک

تکرار واژه محرک حاکی از آن است که واژه معنای  ویژه ای برای آزمودنی دارد و تکرار آن نوعی حالت دفاعی است. آزمودنی می کوشد از طریق تکرار واژه فرصت بیشتری را برای پاسخگویی بیابد.

5-مکررگویی بی تناسب

نشان دادن واکنش یکسان در برابر محرکهای گوناکون است. یونگ زنی را مثال می زند که در پاسخ گویی به گروه 100 تایی واژه ها 10 بار واژه (طولانی) را به کاربرده بود در حالیکه این واژه ارتباط منطقی با واژه های محرک را نداشت. بررسی آشکار کرد که واژه طولانی به مشکلی که آن زن با آن روبروست مربوط می شود، او طی پاسخ هایش گفته بود که وی و شوهرش به مدت "طولانی" کار کرده بودندتا قدری پول پس انداز کنندو خانه ای  بسازند. وقتی پس از زمانی "طولانی"ساختن خانه را شروع کردند پولشان را از دست می دهند،بنابراین مجبور می شوند دوباره مدتی "طولانی"صبر کنند تا باز بتوانند پول لازم را پس انداز کنند./

ساختار شخصیت از دیدگاه یونگ

یونگ نوعی پیرا- روانشناسی ظریف ایجاد کرد که از هر جهت مشروح و دارای ساختار دقیق مانند پیرا روانشناسی فرویدی بود. گر چه او بیش از هر چیز به طبیعت ناخود آگاه اشتغال خاطر داشت اما فرضیۀ او در باب شخصیت ، سامانه های گوناگون کارکرد شخصیت را در برمیگیرد. فرضیه های شخصیتی یونگ خطوط عمدۀ اشتباه در روانکاوی کلاسیک را نیز می شناسند. ساختاری که او برای سازمان روانی در نظر گرفت از ساختار فرویدی اید، ایگو ، سوپر ایگو، و آرمان ایگو متفاوت است برای اینکه ساختار بالنسبه پیچیده ای که یونگ برای روان در نظر گرفت به صورتی روشن  شناخته شود.

 

 

ساختار شخصیت

1- ایگو (من)

ایگو بصورت تقریبی معادل خودآگاهی است. ایگو در برگیرندۀ آگاهی ما ازجهان بیرون و آگاهی ما از خویشتن است. در واقع در مرکز شخصیت خودآگاه ، طبق اصطلاح یونگ کمپلکسی به نام ایگو وجود دارد(شرح کمپلکس  به بعد از آشنایی اولیه با مفاهیم بالنسبه روشن تر ساختار شخصیتی طبق نظریه  یونگ موکول می شود).  یونگ ایگو را خودآگاه محض می داندولی فروید معتقد است  بخش کوچکی از ایگو ناخودآگاه است که همان ساز و کارهای دفاعی روانی می باشد. یونگ مکانیسم های دفاعی را می پذیرد اما کمتر از فروید روی  آنها تأکید می کند و محل فعالیت آنها را هم در ایگو نمی داند.

 

2- پرسونا

پرسونا (به تبع نقابی که بازیگران باستانی یونان هنگام اجرای نمایشنامه بصورت می زدند) یا شخصیت بیرونی واسطۀ بین ایگو و دنیای واقعی است. در واقع مانیز می توانیم پرسونا را نقاب ایگو بدانیم یعنی تصویری که فرد به جهان بیرون عرضه می کند پرسونای ما با توجه به نقش هایمان تغییر می کند.  برای نمونه ، یک مرد تصویر ویژه ای را از خود به همکاران  حرفه ای خویش و تصویر دیگری را به کودکان خود عرضه می کند.به گفتۀ یونگ " نقاب شخصیتی روش سازگاری فرد با دنیاست یا رفتاری است که فرد در مواجهه با دنیا اتخاذ می کند هر کار و حرفه ای نقاب شخصیتی خود را دارد....منتهی خطر آنجاست که مردم با نقاب شخصیتی خود یکی می شوند- استاد دانشگاه با کتاب درسی خویش  و آوازه خوان با نوع صدای خویش.... با کمی مبالغه می توان گفت نقاب شخصیتی چیزیست که شخص واقعاً نیست، ولیکن  خود او و دیگران  می پندارند هست".

این هم واقعیتی است که ما به این بخش از شخصیت خویش برای رویارویی موثر با دیگران نیاز داریم. برای نمونه اغلب ضروری است تصویری از قابل اعتماد و مصمم بودن را در صورتیکه می خواهیم دیگران به ما گوش فرا دارند به آنان نشان می دهیم . پرسونا تا جایی که توازون شخصیت بهم نخورد  می تواند رشد یابد اما این امر نباید به قیمت حذف اجزای دیگر شخصیت تمام شود. پرسونا نیز یکی از کمپلکس های فراگیر جهانی است.

            

3-سایه

سایه تشکیل شده است از صفات و احساساتی که نمی توانیم در خود بپذیریم، سایه تصویری معکوس از پرسونا و در برگیرندۀ هر ویژگی است که برای پرسونا ناپذیرفتنی باشد. چه این ویژگیها مثبت باشند و چه منفی یک پرسونای شجاع سایه ای ترسو دارد.

سایه به عبارتی همان آقای هاید از دکتر جکیل است . در رویاها سایه به فردی از همان جنسیت فرافکنی می شود . مانند زمانیکه یک مرد دربارۀ یک قاتل شرور رویا پردازی می کند ، یا هنگامی که یک زن دربارۀ یک روسپی زشت خیالپردازی می کند .

در زندگی روزانه هنگامی که در موقعیت های ناخوشایند هستیم و برای نمونه به ناگهان تذکر خصمانه ای از دهان ما می پرد که : " این موضوع مطلقاً مورد نظر من و از من نمی تواند باشد" ، سایه ما خود را نشان می دهد . هنگامی که شکایت می کنیم از : " آن چیزی که ابداً نمی توانیم در مردم تحمل کنم " ، در واقع تظاهرات سایۀ خود را می بینیم ، زیرا چنین تندی و حرارتی دلالت دارد که ما در واقع علیه آگاه شدن از وجود این کیفیت در خود دفاع می کنیم .

در بیشتر موارد ، سایه به طور عمده منفی است زیرا متضاد تصویر مثبتی است که از خود داریم . به طور کلی سایه شامل همۀ آرزوها و هیجانات ناسازگار با تمدن امروزی است که در نتیجه با معیارهای اجتماعی و شخصیت آرمانی ما متناسب نیست . هر اندازه جامعه ای که فرد در آن زندگی می کند متعصب تر و مقیدتر باشد ، سایه نیز وسیعتر خواهد بود .

زمانی که یونگ مشاهده کرد اکثر بیمارانش سایه خود را انکار می کنند و آن را واپس می زنند ، به این نتیجه رسید که بیشتر باید راهی برای زندگی کردن با بخش تاریک شخصیت خود بیابد ودر واقع بهداشت جسمی و روانی او وابسته به این راهیابی است . البته پذیرش سایه مستلزم تلاش فراوان و اغلب به معنی کنار نهادن آرمانهای مورد علاقه است .اما یونگ متذکر می شود که این آرمانها اغلب بسیار بلند پروازانه و یا بر مبنای پندارهای نادرست هستند. به اعتقاد یونگ، سرکوبی یا واپس زنی  سایه و نپذیرفتن آن باعث می شود که ناخودآگاه قدرت زیادی بیابد و رفته رفته نیرومند تر شود که در چنین صورتی هنگام بروز شدت بیشتر خواهد داشت و خطرناک تر خواهد بود. در حالیکه اگر به شدت واپس زده نشود تظاهر و عمل آن جزئی و با شدت کمتر خواهد بود. نمونۀ آن را می توان در رفتار های مردم به ظاهری بسیار آرام و محبوب در هنگامۀآشوبها و شورش های خیابانی دید. گفته شد که سایه معمولاً منفی است لیکن در همان حد که تصویر آگاهانه ما از خود شامل عناصر منفی باشد،سایۀ ناخودآگاه مثبت خواهد بود. برای نمونه زن جوانی که خود را زشت می انگارد ممکن است درباره یک بانوی زیبارو ،رویا ببیند. وی این بانوی زیبا را فردی دیگر می پندارد اما ممکن است این بانو تجسمی از زیبایی خود او باشد که آرزو می کند ظاهر شود. تماس با سایه چه مثبت و چه منفی باشد مهم است. بینش نسبت به طبیعت سایه نخستین گام به سوی آگاهی از خود و انسجام شخصیت است.

 

4-آنیما و آنیموس

آنیما عبارتست از ته نشست همۀ تجارب از زن در میراث روانی یک مرد،آنیموس عبارتست از ته نشست همۀ تجارب از مرد در میراث روانی یک زن . این امر توسط صاحب نظران فراوان عنوان شده است که بشر،یک موجود دو جنسی است و یک مرد دارای عنصر مکمل زنانه و یک زن دارای عنصر مکمل مردانه است. چینی های  تائو ئیست از "ین" و "ینگ"صحبت می کنند یعنی جنبه های زنانه و مردانه شخصیت انسان. هر چند این نکته در ابتدا عجیب به نظر می رسد ولی یافتن خصوصیات زنانه و مردانه در شخصی از یک جنس واحد تجربه و استنباط بالنسبه شایع و مشترکی است. یونگ در کتاب "دو رساله دربارۀ روان شناسی تحلیلی "می نویسد تصویر قوی زن به صورت یک نمودگار باستانی در ناخودآگاه جمعی مرد وجود دارد که وی به کمک آن طبیعت زن رادر می یابد.

نمودگار باستانی زن ناشی از تجربه و استنباط باستانی مرد از زن است و به هیچ وجه منش واقعی زن مشخص و متمایزی  را نمی نمایاند. این تصویر در طول زندگی مرد از طریق تماسهای واقعی که با زنان دارد ، خود آگاه و قابل لمس می شود.نخستین و مهمترین تجربه یک مرد نسبت به زن به وسیله ارتباط با مادر حاصل می شود. تجربه و استنباط کودک از مادر خویش یک ویژگی ذهنی دارد زیرا تنها بر پایۀ چگونگی رفتار مادر نیست بلکه کیفیت احساس کودک از رفتار مادر خود حائز اهمیت است. تصویر مادرانه ای که هر کودک در ذهن خویش پدید می آورد ،تصویر دقیق مادرش نیست بلکه بر پایۀ آمادگی و زمینه کودک برای ایجاد تصویر یک زن ، یعنی آنیما شکل گرفته است. طبق نظر یونگ اصل زنانه شامل ظرفیت هایی برای پرستاری ، احساسات ، هنر،یگانگی با طبیعت است.آنیموس در زن،المثنای آنیما در مرد است که از سه ریشه منشعب شده است:

الف-تصویر قوی از مرد در ناخودآگاه جمعی که زن به ارث می برد.

ب-تجربه خاص زن از مردانگی، که از تماسهایی که درطول زندگی خویش با مردان داشته است حاصل می شود.

ج-زمینۀ پنهانی مردانه در خود او.

اصل مردانه شامل اندیشۀ منطقی ، ابراز وجود قهرمانانه و پیروزی بر طبیعت است.عنصر مردانه در زن باعث می شود در مواقع ضروری بتواند عهده دار اموری شود که ویژه مردان تلقی می گردد. پدر نخستین ناقل تصویر آنیموس برای دختر بچه است. همۀ ما از نظر زیست شناختی به میزان چشمگیری ظرفیت های جنس دیگر را داریم. هنگامی که انیما و انیموس در وهم ها و رویاها ظاهر میشوند نشان دهنده فرصت و مجال برای فهم چیزی هستند که تا کنون ناخودآگاه بوده است. این دو هیچگاه بطور کامل جزء خودآگاهی نمی شوند و همیشه بخشی از آنها پوشیده در لفافه ای از رموز و اسرار در ناخودآگاه جمعی ، پنهان می ماند.

 

5-ناخودآگاه

ناخودآگاه طبق تعبیر یونگ دارای دو لایه است. لایه سطحی تر عبارتست از ناخودآگا ه شخصی و لایۀ ژرف تر ناخودآگاه جمعی است. کمپلکس ها در ناخودآگاه شخصی ،اما سنخ های باستانی در ناخودآگاه جمعی یا روان عینی جای دارند.

6-نمودگارهای باستانی

نمودگارهای باستانی که در ناخودآگاه گروهی جمعی جای دارند به نام های گوناگون خوانده شده اند از جمله صور مثالی ، نمودگارهای باستانی ، تصورات بدوی ، تصورات اسطوره ای ، نمونه های رفتاری و قالب های ازلی اما برخی ترجیح می دهندکه همان اصطلاح آرکی تایپ را به کار ببرند که یونگ ابداع کرده است .

 

7-خود(SELF)

مهمترین  نمودگار باستانی که عبارت است از (خود)،یعنی کوشش ناخودآگاه ما برای مرکزیت ، تمامیت و معنی ،((خود))عبارتست از ظرفیت ذاتی برای کلیت ، تمایل درونی برای متوازن کردن و آشتی دادن جنبه های متضاد شخصیت و یک اصل ناخودآگاه که کل زندگی روانی را هدایت می کند  و منتج به ایگو  می شود که با واقعیت  بیرونی مصالحه می کند وتا حدودی به وسیلۀ آن شکل می پذیرد.((خود))((SELFبخش میانی شخصیت است و سیستم های دیگر شخصیت در گرد آن قرار دارند. (خود) این سیستم ها را به یکدیگر مرتبط  می کند و باعث یگانگی تعادل و ثبات شخصیت می شود. (خود) هنگام تولد وجود ندارد بلکه پس از سالها آزمایش و خطا و حل تضادهای درونی است که خود به تدریج تکامل می یابد.زیرا لازم است پیش از پدید آمدن (خود) همه سیستم های شخصیت به حد اعلای تکامل و تفرد رسیده باشند.

 آسیب شناسی در روان شناسی تحلیلی

 

رشد و تکامل ممکن است به صورت حرکت به بیرون یا به درون باشد . از دیدگاه یونگ ، پیشرفت به معنی سازگاری مناسب( ایگوی خود آگاه) با انتظارات محیط خارج و با نیازهای ناخودآگاه است . اما زمانیکه حرکت به پیش، به علت موقعیت ناکام کننده ای متوقف می شود ، به عوض اینکه جهت حرکت لیبیدو به طرف عواملی در محیط بیرون باشد، پس روی می کند، متوجه درون و وارد نا خود آگاه می شود . به طور کلی پیشرفت عبارتست از سازمان مثبت و فعال شخصی با محیط ؛ باز گشت یا پسرفت یا واپسگرایی عبارتست از سازگاری با نیازهای درونی و ذاتی . برای نمونه ، خواب نوعی واپسگرایی پس از مدتی فعالیت روانی است . این بازگشت ها لزوماً نابهنجار و ناسالم نیستند بلکه در بسیاری موارد برای ترمیم قوا لازم هستند زیرا امکان دارد طی بازگشتها ، ایگو در ناخودآگاه به مسائلی بربخورد که در حل مشکل و رفع ناکامی سودمند واقع شود . اما در حالت مرضی ، لیبیدو که وارد ناخود آگاه شده است در جستجوی منفذ و گریز گاهی است که بتواند خویش را به خود آگاهی برساند . در این موقعیت است که امکان تظاهر آن به صورت خیال پردازیها یا به شکل نشانه های روان – نژندی وجود دارد . یونگ نظریۀ روان پویایی خود را بر پایۀ دو اصل گذاشته است که عبارتند از اصل تعادل و اصل کهولت .

اصل تعادل می گوید هرگاه مقداری کارمایه ( انرژی )یا لیبیدو برای انجام کاری صرف شد ، این مقدار مصرفی در نقطه دیگری از سیستم ظاهر می شود . اصل تعادل ، قانون اول ترمودینامیک یا اصل بقای انرژی هلمهولتز است .

منظور یونگ از کاربرد این اصل در مورد کنش های روانی این است که هرگاه ارزش خاصی ضعیف شود یا از بین برود ، انرژی متعلق به آن در درون از بین نمی رود بلکه به شکلی دیگر ظاهر می شود و این کاملاً طبیعی است ، چه هرگاه ارزشی اهمیت خود را از دست داد در عوض ارزش دیگری قدرتمند تر می شود . کودکی که از پدر و مادر ناراضی است ، توجه خویش را به دیگر افراد معطوف می دارد . هرگاه ارزشی سرکوب شود ، انرژی آن به مصرف تظاهر در رویاها و خیالبافی می رسد .

اگر اصل تعادل را در مورد کنش کل شخصیت به کار بگیریم به این معنی خواهد بود که برای مثال ، اگر انرژی ایگو از آن گرفته شود ، این انرژی در پرسونا ظاهر خواهد شد ؛ یا کاهش انرژی خود آگاه همراه است با افزایش انرژی ناخود آگاه . انرژی پیوسته بین سیستمهای گوناگون شخصیت در جریان است . این گونه توزیع انرژی ، پویایی های شخصیت را تشکیل می دهد . اصل بقای انرژی را نمی توانیم به طور کلی کامل در مورد روان که سیستم مداری کاملاً بسته ای ندارد به کار ببریم . زیرا هم انرژی به آن افزوده و هم از آن مصرف می شود ، مانند وقتی که غذا مصرف می شود .

طبق اصل انتروپی یا قانون دوم ترمودینامیک ، هر گاه دو جسم با گرمای متفاوت نزدیک هم قرار گیرند ، جسمی که گرمای بیشتری دارد مقداری از حرارت خود را از دست می دهد که توسط جسم سردتر جذب می شود و تعادل حرارتی بین آن دو برقرار می شود . یونگ این اصل را هم برای توجیه پویایی های شخصیت به کار برده است . بدین معنی که توزیع انرژی در روان به صورتی است که خواستار تعادل است . هرگاه میزان انرژی در دو سیستم روان به شدت متفاوت باشد ، انرژی از سیستم قوی به سیستم ضعیف می رود تا تعادل انرژی بین آن دوبرقرار گردد . اما چون روان یک سیستم بسته نیست امکان دارد انرژی که از بیرون وارد آن می شود یا انرژی که از آن مصرف  می شود باعث بهم خوردن تعادل گردد .

گرچه برقراری تعادل پایدار و همیشگی بین نیروهای موجود در شخصیت امکان ندارد ولی به هر حال برقراری تعادل ، هدف آرمانی توزیع کارمایه است . این حالت آرمانی که طی آن کل کار مایه (انرژی) در سیستم های گوناگون شخصیت که به حد کمال خویش رسیده اند توزیع شده است "خود " نامیده می شود. از این رو زمانی که یونگ " خودشکوفایی" را هدف رشد روانی خوانده، این مقصود را داشته است که پویاییهای شخصیت به سوی برقراری تعادل کامل میان نیروها می روندو قانون توزیع انرژی بین سیستم های شخصیت برقرار است.

به این معنی که هرگاه مقدار انرژی جاری در یک سیستم افزایش می یابد سیستم ضعیف ترشخصیت با گرفتن انرژی از سیستمی که قوی تر است وجود خود را تحکیم می بخشد وبدن را گرفتار تنش می کند.

برای نمونه، چنین حالتی زمانی پیش می آید که ایگوی خودآگاه نسبت به ناخودآگاه از قدرت بیشتری برخوردارباشد و در نتیجه عبور بخشی از انرژی از خودآگاه به ناخودآگاه تنش های زیادی در شخصیت پدید می آید همین جریان را در درونگرایی و برونگرایی می توانیم ببینیم.

به عبارت تخصصی تر، زمانیکه یک کمپلکس با کمپلکس ایگو ناسازگار می شود، احساس اضطراب می کنیم . برای محدود کردن اضطراب، کمپلکس ناسازگار از ایگو جدا می شود وبه صورتی ناخودآگاه درخلاف ایگو یا دیگر کمپلکس هایی که با ایگو همانند شده اند حرکت می کند. این دو نیمه شدن افراد را قادر می سازد بتوانند با وجود دو کمپکس ناسازگار، روزگار را سپری کنند، به نحوی که یک کمپکس بیشتر با ایگو همانندی دارد ودیگری با ایگو بیگانه است. دومی اغلب به این صورت حس می شود که گویا به وسیله جهان بیرون بر او تحمیل شده است، برای نمونه، فرد می گوید "بامن بدرفتاری می شود"، به عوض اینکه دریابد که در اصل "من تعارض درونی دارم".

این دو نیمه شدن وتجزی خودآگاهی به ویژه در هیستری بارز است وتبیین خوبی برای پدیده شخصیت های چندگانه است (اختلال هویت تجزیه ای). درون روان، ایگو با شخصیت های جزئی یا کمپکس ها، همراه با شخصیت های سایه که متضاد  آنها هستند عمل می کنند. افزون براین آنیماوآنیموس وتصویرهای نمودگار باستانی از"خود" ، می کوشند منسجم شده برهرج ومرج مسلط گردند. شخصیت های گوناگونی که در اختلال هویت تجزیه ای ظاهر می شوند، تظاهرات کمپکس ها و "خود" هستند.

برونگرایان تمایل به ابتلاء صفات هیستریکال یاضد اجتماعی دارند، درحالیکه درونگرایان افسرده، مضطرب و وسواسی می شوند. نشانه ها اغلب مرتبط با کوشش کارکردهای فرودست برای بروز است. اگر موضوع را به این صورت بنگریم، وضعیت های آسیب شناختی ممکن است کوشش به سوی کلیت یا سلامتی را نمایان کنند; کوشش توسط کارکردهای فرودست برای اینکه با خود آگاهی منجسم گردند نه اینکه از آن مجزا شوند. انسجام این کارکردهای فرودست، اغلب مستلزم چیدمان دوباره اندیشه ها ، دیدگاهها وسبک زندگی خودآگاه است که اغلب ازنظر هیجانی رنج آور است.

کوشش کارکردهای فرودست برای تظاهر، لزوماً منجر به آسیب روانی نمی شود. افرادی با کارکردهای اندیشه ای خیلی پیشرفته ممکن است خود را آرزومند تجربه کامل تری از زندگی بیابند وممکن است خود را در روابط پرهیجان خارج از چهار چوب زناشویی درگیر نمایند. در بررسی، ممکن است فرد دریابد که ندیدن محبت مادرانه به علت سردی رفتار یا فقدان مادر یا جانشین او ، وحل نشده ماندن این محرومیت، منجر به ناتوانی در نیل به صمیمیت با یک زن می شود. فرایند نیل به صمیمیت ، در خارج از چهارچوب روابط زناشویی انجام می پذیرد زیرا به همسر، نقش مادر سرد وطردکننده داده شده است. این نمونه ای است از اینکه چگونه فرضیه یونگی می تواند از مسیری نسبتاً متفاوت به یک جمع بندی نمونه وار فرویدی برسد

 

کاربردهای عملی و اصول درمان

 

یونگ برای توصیف نحوۀ تلقی خاص خود اصطلاح " روان شناسی تحلیلی " را به کار برد که هدف نه تنها مداوای بیماران ، بلکه روشی است به منظور رشد و گسترش شخصیت انسانی از راه فرایند تفرد (فردیت) .یونگ روش درمانی خویش را مطابق سن و وضعیت رشد و نوع شخصیتی فرد تغییر می دهد ولی هیچگاه کشش جنسی یا ارادۀ معطوف به قدرت را (که موضوعات عمدۀ مکاتب فرویدی و آدلری است اما در نظریۀ یونگ نقش عمده ای ندارند ) ، اگر در مواردی عامل بیماری بداند مورد چشم پوشی قرار نمی دهد .

یونگ از نخستین درمانگرانی بود که دریافت حس توام با هیجان می تواند علاوه بر آثار روانی ، آثار جسمی هم داشته باشد و به صورت (بیماری روانی – تنی) ظاهر شود . زمانیکه اوهنگام کاربرد آزمون تداعی واژه ها ، الکترودهایی در دستان بیماران گذاشت و واکنش گالوانیک پوست را ثبت کرد ، متوجه شد هر بار که واژۀ خاصی به بیمار گفته میشود گالوانومتر پاسخ های پوستی متفاوتی را نشان می دهد .

هدف روان درمانی از نظر یونگ ، پدید آوردن سازگاری مناسب و کافی با واقعیت است . این واقعیت شامل خواسته های نا خوداگاه و سازگاری فرد با جامعه است . البته لزوم سازگاری با جامعه توسط روانپزشکان از اعصار قدیم شناخته شده و در کارهای بالینی روی آن تاکید زیاد شده است اما سهم بزرگ یونگ در درمان بیماران، ناشی از توجه او به سازگاری درونی است . به نظر او کشش های روانی سو گیری ارزشی ندارند بلکه دوگانه گرا هستند ، بدین معنا که آنها به خودی خود مثبت یا منفی نیستند بلکه این گرایش،ناخود آگاه شخص است که نقش سازنده یا مخرب آنها را تعیین می کند،یونگ معتقد است روان درمانگر باید میان کنش خود آگاه و ناخودآگاه فرد سازگاری ایجاد کند و به بیمار در کشف معانی و مقاصد نوین یاری کند و از پیش نمی تواند عقیدۀ ثابتی در مورد آنچه درست و بهنجار است داشته باشد .

همانگونه که دربارۀ فرضیۀ فروید مصداق دارد ،فرضیه یونگ ازکاربردهای عملی آن جدایی ناپذیر است . بیشتر فرضیه یونگ از کار او با بیماران ناشی می شود که به وی کمک کردند تا طبیعت ناخود آگاه را دریابد و انواع تجربیاتی را که برای انسجام زندگیشان لازم است بفهمد . روانکاوی یونگی بیش از همه برای بزرگسالان و سالمندان کاربرد دارد . در واقع بیش از دو سوم مدد جویان یونگ در دومین نیمۀ زندگی خویش بودند .  

به نظر می رسد عقاید یونگ حتی برای کسانی که هرگز به مطب روانکاو راه نمی یابند هم با ارزش باشد . اکثر میانسالان ، احتمالاً مسائل ویژه ای را که با افزایش سن پیش می آید ، حس کرده اند . آگاهی از انواع دگرگونی هایی که به طور معمول روی می دهد ممکن است به آنان در پذیرش این دگرگونی ها کمک کند احتمالا  بزرگسالان از کتابی همچون (گذرگاه ها) که بحرانهای مورد انتظار در دوران بزرگسالی را مورد بحث قرار می دهد ، میتوانندسود ببرند و از آنجا که این کتاب عقاید(( لوینسون ))را به صورت عامه فهم در آورده و لوینسون هم به میزان زیادی به یونگ مدیون است ، خواننده دراین میان ژرفترین پاداشها را از خود یونگ دریافت می کند .

وابستگی یونگ به روان شناسی و روان پزشکی در ورای بینش های ویژۀ او در مورد رشد روانی بزرگسالان گسترده است . ازآنجا که وی پرسش های مذهبی را به نوبۀ خود حیاتی و معنی دار تلقی می کند ،روحانیون،کشیشان و کسانی که  اغلب با مردمی که مشکل هیجانی دارندروبرو می شوند ، دریافته اند که یونگ پل با ارزشی بین حرفه های روان پزشکی وروحانی فراهم آورده است .

نوشته های یونگ ، بر برخی اندیشه های نوین دربارۀ طبیعت اختلالات روانی ، به ویژه اندیشه ی ( لنگ )سبقت جسته است . استدلال «لنگ» D.LAING)  R.) این است که نبایدتجارب روان پریشانه را به سادگی به عنوان نابهنجار و عجیب و غریب تلقی کنیم . این دیدگاه ، خاص فرهنگ فن سالارانه است که اعتبار جهان درون را رد میکندو انطباق بیرونی را ،تنها هدف و مقصود می داند .یونگ معتقد است: تجربۀ روان پریشانه ، با وجود همۀ رنج آن می تواند یک سفر معنی دار، درونی و یک فرآیند التیام بخش باشد . در این سفر درمانگر می تواند به عنوان راهنما عمل کندو به بیمار کمک کند تا نمادهای درونی خویش را بفهمد .اگاهی ازدیدگاه یونگ برای هر کس که آرزو دارد((روان پریشی)) را بفهمد ، ضروری است . یونگ نیمکتی را که بیمار روانکاوی روی آن دراز می کشید برداشت چون معتقد بود باعث تشویش بیمار می شود .

او میزی را در میانۀ اتاق گذاشت و پشت آن رو در روی بیمار نشست ، وسایل نقاشی و مجسمه سازی هم در دفتر کار خویش آماده داشت . اگر بیمار میتوانست حرف بزند و گفته های خویش را تعبیر کند چه بهتر، اما اگر از این روشها نتیجه نمی گرفت آزمون تداعی واژه ها را به کار می برد .

یونگ توصیه می کرد درمان با چهار جلسه در هفته آغاز شود و سپس فاصلۀ آن یک یا دو جلسه در هفته گردد . امروز درمانگران یونگی  یکبار در هفته و چهره به چهره با موضوعات روانکاوی خود کار می کنند . یونگ تأکید زیادی بر رابطۀ انسانی بین روانکاو و مراجع داشت و اشاره می کرد که هر دو در طول روانکاوی دگرگون می شوند . وی انتقال را به عنوان کوشش بیمار برای برقراری رابطه روان شناختی با پزشک تعریف کرد و عقیده داشت بدون رابطۀ درمانی و« رابطۀ شی ء» عملیات فنی روانکاو ارزشی ندارد . با توجه به تأکید تحلیل یونگی بر انسجام دوباره ، نماد گرایی و رویا ها، به نظر می رسد روش او برای یاری به افراد تحصیلکرده برای رویا رویی با مسائل رشدی نیمۀ زندگی مناسب باشد .

این افراد در حالیکه هویت حرفه ای کسب کرده اند و به موقعیت مادی نائل شده اند و نقش محکم خانوادگی برقرار کرده اند اغلب به این پرسش می رسند که من واقعا کی هستم؟ چه چیز برای من معنی دارترین  است  و رابطه من با نوع انسان و تاریخ انسان چیست؟و این افراد که در جهت بهبودبه شدت از  خودخرده می گیرند، از اینکه به عنوان یک فرد می کوشند تا به طور کامل تبدیل به خود شوند و نه به عنوان یک فرد روان – نژند ، توصیف شوند ، شاید احساس آرامش کنند . با توجه به روابط پیچیده و مبهم درون روانی که توصیف شد و علاقه به تجربۀ صوفیانه که سایۀ بالقوه ای از تفکر جادویی و محو بودن روابط بین درمانگر و بیمارایجاد می کند، بهتر است تنها درمانگرانی که از موهبت انسجام روانی کامل و دانش ژرف و گسترده برخوردارند و تجربه کافی از فرهنگ های جهانی و فرهنگ جامعه خویش دارند این روش درمانی رابه کار گیرند .

 

 

ارزیابی دیدگاههای یونگ

 

یونگ  از معدود روان پزشکان و روان شناسانی است که بر افراد دیگری از نظامهای علمی نیز تأثیر فراوان گذاشته است . آرنولد توین یک تاریخ دان ، فیلیپ ویل نویسنده ، لوییس مامفورد منتقد اجتماعی و پل رادین مردم شناس از طرفداران یونگ هستند .

یکی از تأثیرات عمدۀ یونگ در دیدگاه نوین مذهبی بود . او در سال 1938 دردانشگاه ییل ،سه سخنرانی دربارۀ روان شناسی و مذهب ایراد می کند که بعدها به صورت کتابی با نام «روان شناسی و دین» منتشر می گردد . در میان فرضیه های مرتبط با روان شناسی ژرفا ،


مطالب مشابه :


نقش ادبیات،اسطوره،دین وفرهنگ در روانشناسی

یونگ (مکتب زوریخ اسطوره شناسی، دین شناسی، فلسفه، کیمیاگری، و متافیزیک داشت و غیراززبان




يونگ و روان‌شناسي دين

یونگ (مکتب زوریخ را اسطوره مي‌نامد كه در طي تاريخ نظریاتش تحت عنوان روان‌شناسی تحلیلی




معرفی : انسان و سمبولهایش

یونگ (مکتب زوریخ وی تحقیقات بسیار جامع و جذابی در زمینه های اسطوره شناسی و سپس به اسطوره




پیدایش روان شناسی تحلیلی

یونگ (مکتب زوریخ) - پیدایش روان شناسی تحلیلی - این وبلاگ اختصاصا به مباحث مکتب "روانشناسی




از روانشناسی تا کیمیاگری عقده های دینی وجنسی

یونگ (مکتب زوریخ اسطوره شناسی، ستاره شناسی،کیمیاگری، و فلسفه های شرق، نیز تحقیقاتی نموده




دین شناسی یونگ

روانشناسي - دین شناسی یونگ - شادی روح شهیدان صادق رحیمی و مظاهر رحیمی(پدر و فرزند) صلوات




جوزف کمبل

یونگ (مکتب زوریخ و اسطوره شناس برجسته ی آمریکایی ست که در زمینه ی ادیان و اسطوره شناسی




برچسب :