قسمتی از متن کامل كتاب پیشگویی های امیرالمومنین علیه السلام

نزديكترين مردم به او، او را خواهد كشت ؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اين پيشگوئى اميرالمؤمنين عليه السّلام نيز در مورد متوكل به حقيقت پيوست و فرزند او منتصر، او را به هلاكت رساند زيرا متوكل دشمنى عجيبى با حضرت امير عليه السّلام داشت به گونه اى كه فرمان داد تا درختهاى خرمائى كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به دست مبارك خود در فدك كاشته بود و بيش از ده درخت بود قطع كردند تا مبادا اولاد اميرالمؤمنين از خرماى آن استفاده كنند.
بارى او كه به شراب و مستى عادت داشت ، مردى دلقك را با قيافه اى خنده آور و عجيب شبيه به اميرالمؤمنين كرده در مجلس شراب و عيش و نوش خود او را مى رقصاند و اشعار تمسخر آميز مى خواند.
پسرش منتصر ناراحت مى شد و اعتراض مى كرد اما او نه تنها توجهى نكرده بلكه به پسرش جسارت نيز كرد منتصر به شدت ناراحت شد و تصميم به قتل او گرفت ، چند نفر از غلامان خاص متوكل را براى كشتن او معين كرد، گويند: در آن شبى كه متوكل كشته شد، به شدت مست بود و خادمين او در اينگونه مواقع وقتى به يك طرف كج مى شد او را راست مى كردند، بغاء صغير كه از نزديكان او بود، وارد قصر شد، سه ساعت از شب مى گذشت ، تمامى نديمان را مرخص كرد مگر فتح بن خاقان وزير متوكل كه نزد او ماند، در اين هنگام نگهبان مخصوص متوكل به نام باغر با ده نفر از غلامان با صورتهاى پوشيده و شمشيرهاى كشيده كه برق مى زد حمله كردند. فتح فرياد زد: واى بر شما مولاى خودتان ، در اين هنگام باغر شمشيرى بران بر طرف راست متوكل فرود آورد كه سمت راست بدن او را تا نشيمنگاه او دو نيم كرد، يكى از مهاجمين شمشيرى در شكم او فرو برد كه از پشت او بيرون زد ولى او تكان نخورد! سپس خود را بر روى متوكل انداخت و با هم مردند، هر دو را درون همان فرشى كه روى آن بودند پيچيده و گوشه اى انداختند، آن شب تا فردا چنين بودند تا آنكه وقتى منتصر خليفه شد، دستور داد آنها را دفن كنند.(275)
در مورد علت اقدام منتصر به قتل پدرش متوكل گفته اند: منتصر روزى شنيد كه متوكل به حضرت فاطمه عليها السّلام بدگوئى مى كند از شخصى (عالم در مورد حكم او) سئوال كرد آن مرد گفت : قتل او جايز است ولى هر كه پدرش را بكشد عمرش طولانى نخواهد بود، منتصر گفت : اگر با كشتن پدرم اطاعت خدا را مى كنم از كوتاهى عمر نگران نيستم ، به همين جهت متوكل را كشت و خودش نيز بيش از هفت ماه زنده نماند.(276)

متوكل و شمشير هندى عجيب او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از عجائب روزگار آنكه روزى در مجلس متوكل سخن از شمشيرها و اوصاف آنها بود، يكنفر گفت : به من خبر داده اند كه در بصره نزد مردى شمشيرى است هندى كه نظير ندارد، متوكل كه مشتاق آن شمشير شده بود به فرماندار بصره رسيد نوشت : اين شمشير را مردى از اهالى يمن خريده است ، متوكل فرمان داد تا به دنبال آن در يمن رفتند و آنرا خريدند، عبيداللّه بن يحيى با شمشير وارد شد و گفت كه آنرا به ده هزار درهم خريده است ! متوكل از اينكه آنرا به دست آورده خوشحال شد و خدا را سپاس گفت ، سپس آنرا بيرون كشيد و پسنديد، هر كدام از اطرافيان سخنانى در مدح آن گفتند، متوكل آنرا زير بستر خود گذاشت .
فردا كه شد به وزير خود فتح گفت : غلامى را كه نسبت به دلاورى و شجاعت او اطمينان دارى بياور، اين شمشير را به او بدهم تا با اين شمشير بالاى سر من باشد و تا من نشسته ام از من جدا نشود. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلامى به نام باغر آمد، فتح گفت :اى فرمانرواى مؤمنين از شجاعت و دلاورى اين باغر برايم تعريف كرده اند و او براى هدف شما مناسب است ، متوكل او را خواست و شمشير را به او داد و دستور داد تا مقام او افزايش و حقوق او دو برابر شود.
راوى گويد: به خدا سوگند آن شمشير از غلاف خارج نشد هرگز مگر در همان شبى كه باغر متوكل را با همان شمشير كشت . (277)

اما پانزدهمى ايشان پر رنج و كم آسايش است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
منظور از پانزدهمى المعتمد باللّه احمد بن جعفر است كه در سال 256 به خلافت نشست و در سال 279 از دنيا رفت خلافت او بيست و سه سال بود، او بيشتر اوقات را در جنگ و جدال با دشمنان مانند صاحب زنج و صفار گذارند.

اما شانزدهمى ايشان المعتضد باللّه است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نامش احمد بن طلحة بن متوكل معروف به معتضد كه بعد از عموى خود معتمد در سال 279 به تخت حكومت نشست مدت نه سال و نه ماه خلافت كرد.
در ايام او فتنه ها آرام شد و جنگها برطرف شد، ولى او مردى بيرحم و خونريز بود و مردم را به انواع شكنجه عذاب مى كرد، با اين حالت حضرت او را با وفاتر از همه نسبت به اولاد خود معرفى نمود زيرا معتضد زمانى كه پدرش او را زندانى كرده بود در خواب ديد: مردى دست خويش را به طرف دجله دراز كرده تمامى آب دجله در دست او جمع شد، سپس دست خود را باز كرده آب از آن جوشيد، آن مرد به معتضد گفت : آيا مرا مى شناسى ؟ گفت : خير، فرمود: من على بن ابيطالب هستم وقتى بر تخت خلافت نشستى با فرزندان من نيكوئى كن ، او گفت : شنيدم و اطاعت مى كنم اى امير المومنان ، به همين سبب متعرض اولاد حضرت نمى شد و آنانرا دوست مى داشت و وقتى شنيد محمد بن زياد در پنهانى براى اولاد حضرت از طبرستان مالى فرستاده ، ماءمورى كه مال را مى برد خواست و به او گفت : آشكارا مال را قسمت كن كه كسى متعرض تو و ايشان نخواهد شد.(278)

اما هجدهمى ايشان المقتدر بالله بود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كه حضرت به قتل او اشاره كرده فرمود او را مى بينم كه در خون خود مى غلطد نامش جعفر بن احمد معروف به المقتدر باللّه در سال 295 خليفه شد و حدود بيست و پنج سال خلافت كرد، او در وقت خلافت از همه كوچكتر بود، زيرا سيزده ساله بود كه خليفه شد.
در سال 320 مونس خادم بر مقتدر شورش كرد و لشكرى كه اكثرا از طايفه بربر بودند فراهم آورد و چون دو لشكر در مقابل هم صف كشيدند، مردى از بربر به خليفه حمله كرد و زخمى كارى بر او زد كه به خاك افتاد، پياده شد و سر مقتدر را بريد و بر نيزه كرد، و تمام لباسهاى خليفه را از تنش بيرون آورد، به گونه اى كه مردم عورت او را با سبزه و علف پوشاندند.
و آن سه پسرى كه حضرت به آنها اشاره نموده فرمود: روش آنها روش ‍ ظلال است ، راضى و متقى و مطيع مى باشند كه هر سه به خلافت رسيدند.

بيست و دومى ايشان المكثفى باللّه است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كه حضرت او را پيرمرد ناميد و فرمود: روزگار او طولانى و مردم در زمان او در توافق هستند. و بنابر سخن علامه مجلسى (ره ) در بحار احتمال دارد كه كلمه بيست و دومين اشتباهى از ناقلين خبر باشد و در اصل بيست و پنجمين يا بيست و ششمين باشد، زيرا بيست و دومين خليفه عبداللّه است كه معروف به المكتفى باللّه است كه ايام خلافت او را يك سال و چهار ماه ذكر كرده اند اما نفر بيست و پنجم القادر باللّه احمد بن اسحاق است كه عمرش هشتاد و شش سال و خلافتش چهل و يك سال بوده است و يا منظور نفر بيست و ششم باشد كه القائم بامراللّه است و عمرش هفتاد و شش سال و خلافتش چهل و چهار سال و هشت ماه بوده است .

و اما آخرين آنها مستعصم مى باشد.

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كه حضرت اشاره به قتل او نموده فرمود: حكومت از او مى گريزد و شخص احمق زياده گوئى او را كمك مى كند، گويا او را مى بينم بر روى پل بغداد كشته شده است ، و اين به خاطر آنچه خود مرتكب شده مى باشد و خداوند به بندگان خود هيچ ستمى نكند.
در سال 640 هجرى ابو احمد عبداللّه مستعصم به خلافت نشست ، و شانزده سال خلافت كرد، مردى بى كفايت بود و تدبير مملكت خود را به وزير خود مؤ يد الدين علقمى سپرد و خود مشغول كبوتربازى و لهو و لذت شد.
در سال 656 هلاكوخان مغول در روز عاشورا وارد بغداد شد، وزير علقمى به خليفه گفت : پادشاه تاتار مى خواهد دختر خود را به پسر شما دهد و شما بر خلافت باقى باشيد و او با شما مثل سلجوقى باشد با پدران شما، اگر مصلحت مى دانيد به نزد ايشان رويم و صلح كنيم تا خونهاى مردم ريخته نشود.
مستعصم كه از خود راءى و تدبيرى نداشت ، حيله وزير در او تاءثير كرد و با گروهى از اعيان و بزرگان و علماء به طرف جايگاه هلاكو حركت كرد، هلاكو ايشان را در خيمه اى جا داد، وزير درخواست كرد تا علماء و فقهاء بغداد در مجلس صلح حاضر شوند، چون همگى حاضر شدند، لشكر تاتار شمشير كشيدند و همه را كشتند، آنگاه در شهر ريختند و تا چهل روز بغداد را قتل عام كردند گويند بيش از دو ميليون و سيصد هزار نفر را كشتند و نهرها از خون مردم جارى شد و در دجله ريخت .

چاره خواجه نصيرطوسى براى هلاكت مستعصم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگاميكه هلاكو مى خواست خليفه را هلاك كند برخى از علماء عامه كه در اردوى او بودند هلاكو را از اين كار بر حذر داشتند و چنين گفتند: خليفه از سادات و بستگان پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و مصلحت در قتل او نيست ، و اگر كشته گردد زمين خواهد لرزيد و لشكر تو را خواهد بلعيد و آسمان فرو آيد و عذاب نازل شود.
هلاكو با شنيدن اين سخنان پوچ واهمه كرد، خواجه نصيرالدين طوسى - كه رضوان خدا بر او باد به هلاكو گفت : اين سخنان همگى باطل است ، چرا كه فرزند پيامبر را كشتند ولى آسمان بر زمين نيامد و عذاب نازل نشد با آنكه زمين و آسمان به واسطه او بر پا بود و او بر حق بود، و خون او را به ناحق ريختند و شهيدش كردند، ولى اين خليفه بر باطل و ظالم و غاصب است ، و در قتل او هيچ عذابى نازل نخواهد شد.
علماء عامه باز اصرار كردند و هلاكو را ترساندند، خواجه كه ديد نزديك است توطئه آنها كارساز شود به هلاكو گفت : اگر مى خواهى خون بر زمين ريخته نشود، فرمان بده او را در فرشى بپيچند و آنقدر بمالند كه بميرد ولى خونش ريخته نشود (و اگر علائم نزول بلا آشكار شد دست بدارند) همين كار را كردند و آنقدر او را مالش دادند تا مرد(279) دميرى گويد: چنان كار بر مردم سخت شد كه كسى فرصت نوشتن تاريخ مرگ مستعصم و دفن جسد او را نداشت ، ذهبى گويد: گمان نمى كنم خليفه را كسى دفن كرده باشد.(280)
بارى با كشته شدن مستعصم دوران حكومت پانصد و بيست و چهار ساله بنى عباس به سر آمد و اما اينكه در روايت از او به عنوان بيست و ششمين نفر ياد شده است با اينكه خليفه سى و هفتمين بود، علامه مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه فرموده است :
يا به خاطر اين بود كه او بيست و ششمين از بزرگان آنها بود زيرا بسيارى از آنها مستقل نبوده و مغلوب ديگر حكومتها بودند يا مراد نفر بيست و ششم از اولاد عباس باشد كه در اين صورت با انضمام خود عباس ‍ مى شود نفر بيست و ششم . (281) و اين خطبه شريفه از معجزات بزرگ حضرت امير عليه السّلام مى باشد چرا كه اين خطبه را محمد بن شهر آشوب متوفاى سال 588 در كتاب مناقب ذكر كرده است در حاليكه كشته شدن مستعصم همچنانكه گفتيم در سال 656 بوده است يعنى نزديك هفتاد سال قبل از كشته شدن مستعصم .

از خراسان تا خراسان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرالمؤمنين عليه السّلام در يك پيشگوئى عجيب و كوتاه فرمود: حكومت فرزندان عباس از خراسان مى آيد و از خراسان نيز نابود مى شود.(282)
و مى دانيم كه ابومسلم خراسانى از خراسان بنى اميه را نابود كرد و حكومت بنى عباس برقرار شد و سرانجام هلاكو خان مغول نيز از شمال خراسان و آسياى ميانه به آنها حمله كرد و آنها را نابود نمود.

پيشگوئى اميرالمؤمنين در مورد معتصم عباسى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرالمؤمنين عليه السّلام در يكى از خبرهاى غيبى خويش در مورد معتصم عباسى فرمود: بر فراز منبرها از او به ميم و عين و صاد ياد مى شود، او مردى است صاحب پيروزيها و نصرت و ظفر، پرچم او بر سرزمين روم به اهتراز درآيد، و دژى از شهرهاى آنها را فتح كند از عقوبت او به فرزندان هارون و جعفر مجازات سختى مى رسد، در مؤ تفكة (سرزمين پر باد و شهر لوط) منزل مى كند، عزت عرب را نابود و تركها را به عنوان نزديكان و وزيران قرار مى دهد.(283)
در سال 218 هجرى معتصم به جاى برادرش ماءمون نشست ، نامش ‍ محمد يا ابراهيم بود از علم و ادب بى بهره بود، پدرش هارون او را با غلامى به مكتب مى فرستاد وقتى غلام مرد، هارون به او گفت : اى محمد غلام تو مرد، او گفت : بله و از سختى دبستان راحت شد، هارون فهميد كه او به درس علاقه ندارد، گفت : او را به حال خود واگذاريد به اين جهت معتصم سواد نداشت .
ولى مردى قوى پنجه و اهل كارزار بود و همچنانكه حضرت امير عليه السّلام خبر داده بود، صاحب فتوحات و پيروزيهاى بسيار است .

حمله معتصم به روم و تحقق پيشگوئى حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در سال 223 نوفل سلطان روم با لشكرهاى بسيار و برخى فرمانروايان شهرها بر مرزهاى كشور اسلامى يورش بردند، مردم را قتل عام كردند، به بچه ها نيز رحم نكردند، مردم در مساجد اجتماع كرده ، فرياد مى زدند و كمك مى خواستند.
ابراهيم بن مهدى نزد معتصم آمد و در يك قصيده طولانى معتصم را براى جنگ با سلطان روم تحريك كرد از جمله در اشعار خود گفت :
اى غيرت خدا ديدى كه حرمت زنان مسلمان را بدون گناه هتك كردند، اگر مردان به خاطر گناهشان كشته شدند، گناه اطفال چه بود كه آنها را سر بريدند؟
اين اشعار در معتصم به شدت مؤ ثر افتاد فورا از جا برخاست ، فرمان آماده باش و بسيج عمومى داد، لشكرى عظيم كه تعداد آنها را پانصد هزار نفر شمارش كرده اند و از زيادى قابل شمردن دقيق نبود به طرف روم حركت كردند.
روميان مغلوب شدند، لشكر اسلام دژهاى بسيارى را فتح كردند از جمله شهر عموريّه را متصرف شدند و دو نفر از سران آنها به نامهاى ماطس و بطريق كبير را اسير كردند، سى هزار نفر از آنان را كشتند، سپس معتصم به جانب قسطنطنيه رفت تا آنجا را فتح كند كه خبر شورش عباس بن ماءمون به او رسيد و اينكه عده اى با او بيعت كرده و با سلطان روم نيز همدست شده اند، به ناچار به عجله برگشت و به دفع او پرداخت و عباس را به زندان انداخت . (284)
در سال 218 هجرى معتصم به جاى برادرش ماءمون نشست ، نامش ‍ محمد يا ابراهيم بود از علم و ادب بى بهره بود، پدرش هارون او را با غلامى به مكتب مى فرستاد وقتى غلام مرد، هارون به او گفت : اى محمد غلام تو مرد، او گفت : بله و از سختى دبستان راحت شد، هارون فهميد كه او به درس علاقه ندارند، گفت : او را به حال خود واگذاريد به اين جهت معتصم سواد نداشت .
ولى مردى قوى پنجه و اهل كارزار بود همچنانكه حضرت امير عليه السّلام خبر داده بود، صاحب فتوحات و پيروزيها بسيارى است .

حمله معتصم به روم و تحقق پيشگوئى حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در سال 223 نوفل سلطان روم با لشكرهاى بسيار و برخى فرمانروايان شهرها بر مرزهاى كشور اسلامى يورش بردند، مردم را قتل عام كردند، به بچه ها نيز رحم نكردند، مردم در مساجد اجتماع كرده ، فرياد مى زدند و كمك مى خواستند.
ابراهيم بن مهدى نزد معتصم آمد و در يك قصيده طولانى معتصم را براى جنگ با سلطان روم تحريك كرد از جمله در اشعار خود گفت :
اى غيرت خدا ديدى كه حرمت زنان مسلمان را بدون گناه هتك كردند، اگر مردان به خاطر گناهشان كشته شدند، گناه اطفال چه بود كه آنها را سر بريدند؟
اين اشعار در معتصم به شدت مؤ ثر افتاد فورا از جا برخاست ، فرمان آماده باش و بسيج عمومى داد، لشكرى عظيم كه تعداد آنها را پانصد هزار نفر شمارش كرده اند و از زيادى قابل شمردن دقيق نبود به طرف روم حركت كردند.
روميان مغلوب شدند، لشكر اسلام دژهاى بسيارى را فتح كردند از جمله شهر عموريه را متصرف شدند و دو نفر از سران آنها به نامهاى ماطس و بطريق كبير را اسير كردند، سى هزار نفر از آنان را كشتند، سپس معتصم به جانب قسطنطنيه رفت تا آنجا را فتح كند كه خبر شورش عباس بن ماءمون به او رسيد و اينكه عده اى با او بيعت كرده و با سلطان روم نيز همدست شده اند، به ناچار به عجله برگشت و به دفع او پرداخت و عباس را به زندان انداخت .(285)
روايت است كه معتصم در مجلس عيش خود نشسته و جام شرابى در دست داشت كه به او خبر دادند يكى از بانوان محترمه مسلمان را يكى از روميان در شهر عموريه اسير كرده و سيلى به صورت زن زده و آن زن با ناله ، فرياد كرده : وا معتصما، آن كافر با حالت تمسخر گفته است : معتصم به نجات تو نمى آيد مگر با اسب ابلق .
معتصم با شنيدن اين خبر به سختى اندوهگين شد، جام شراب را به ساقى داد و گفت : آنرا نمى نوشم تا آنكه آن زن محترمه را رها كنم و آن كافر را بكشم .
فردا صبح كه هوا به شدت نيز سرد بود و برف مى باريد به گونه اى كه كسى نمى توانست دست خود را بيرون آورد و كمان به دست گيرد، معتصم فرمان بسيج و جهاد داد، و گفت : بايد بر اسب ابلق (سياه و سفيد) سوار شوند، هفتاد هزار اسب ابلق برداشتند و به طرف شهر عموريه روم رفتند، شهر را محاصره كردند و سپس آنرا فتح نمودند، معتصم داخل شد و صدا زد: لبيك لبيك ، و اين جواب وا معتصماى آن زن بود.
آنگاه آن كافر را كشت و زن را آزاد نمود و سپس به ساقى گفت : اينك شراب مرا حاضر كن و چون حاضر شد، مهر از جام برداشت و گفت : الان شراب بر من گوار شد.(286)

تحقق پيشگوئى ديگر حضرت در مورد معتصم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
و از جمله اخبار غيبى حضرت در مورد معتصم آن بود كه فرمود: او تركها را بر عرب ترجيح داده و نزديك خود مى كند و از آنها يارى مى جويد.
در تاريخ آمده است او نسبت به تركها علاقه بسيارى داشت ، آنها را به هر ترتيب جمع آورى مى كرد و هر كدام كه برده بودند از صاحبان آنها مى خريد تا آنكه چهار هزار نفر از آنها جمع شدند، لباسهاى حرير بر آنها پوشانده با كمربندهاى زرين و زينت آلات ، و در ميان لشكريان آنها را از نظر لباس ممتاز كرد.
اتراك كه خليفه را پشتيبان خود يافتند، در بغداد به اذيت مردم مى پرداختند، در بازار اسب دوانى مى كردند و موجب اذيت افراد ضعيف و بچه ها مى شدند، مردم بغداد گاهى برخى از آنها را كه متعرض زنى يا پيرمردى يا بچه يا نابينا شده بودند مى كشتند.
معتصم تصميم گرفت آنها را به سرزمين ديگرى منتقل كند كه فضاى بازى داشته باشد.
به همين جهت پس از بررسى فراوان در اطراف بغداد، به منطقه سامرا رسيد و آنجا را از نظر آب و هوا پسنديد و شهر سامرا را بنا نهاد.(287)

پيشگوئى حضرت در مورد نفس زكيه و شهادت او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرالمؤمنين عليه السّلام در يكى از خبرهاى غيبى خويش راجع به يكى از اولاد خويش به نام محمد بن عبدالله معروف به نفس زكية اشاره داشته فرمود: او در (ناحيه ) احجار الزيت (در مدينه ) كشته مى شود!
بسيارى مى پنداشتند كه او همان مهدى موعود است چون همنام پيامبر بوده است . داراى فضائل بسيارى است در هر دو كتف او خال سياه بزرگى بوده ، مردم با وى بيعت كردند، خود منصور نيز دوبار با وى قبل از خلافت بيعت كرد و او را مهدى موعود مى دانست .
تا آنكه در ايام خلافت منصور همچنانكه در احوالات پدر ايشان عبدالله محض گذشت ، او و برادرش ابراهيم مخفى شدند و منصور پيوسته نگران خروج او بود، روزى با لباس بيابان نشينان او و برادرانش به ديدار پدر كه در زندان منصور بود رفتند و گفتند: اگر اجازه دهى خود را آشكار كنيم ، چرا كه كشته شدن ما دو نفر بهتر از آن است كه عده اى از خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم كشته شوند.
عبدالله گفت : اگر منصور زندگى جوانمردانه را از شما دريغ دارد، شما را از مرگ شرافتمندانه منع نمى كند، اشاره به اينكه آماده شويد و بر منصور شورش كنيد.
او مدتى در دره ها متوارى بود، خودش گويد: روزى متوجه شدم كه غلامى از مدينه در تعقيب من است ، فرار كردم ، فرزندى كوچك داشتم كه مادرش او را در آغوش كشيده مى گريخت كه ناگاه بچه از دست مادر افتاد و در دره سقوط كرد و تكه تكه شد.
تا اينكه در سال 145 محمد خروج كرد و مدينه را متصرف شد و زندانيان را آزاد كرد، سپس بر مكه و يمن مسلط شد، منصور طى نامه هائى او را امان داد و دعوت به صلح كرد، اما محمد پيغام داد كه بر امان تو چه اعتمادى است و پيمان شكنى او را در مورد ابومسلم و ابن هبيره و عبدالله بن على به او متذكر شد.
سرانجام منصور لشكرى را به فرماندهى برادر زاده خود عيسى بن موسى به جنگ محمد فرستاد، محمد براى اينكه نام يارانش فاش نشود، دفتر اسامى ياران خود را سوزاند، عيسى بن موسى صدا زد:اى محمد براى تو امان است ، محمد گفت : امان شما را وفائى نيست و مرگ با عزت از زندگانى با ذلت بهتر است ، در اين هنگام لشكر محمد بى وفائى پيشه كردند، و از يكصد هزار نفرى كه با او بيعت كرده بودند تنها سيصد و شانزده نفر با او بودند، غسل كردند، اسبهاى خود را پى كردند و با آن نفرات اندك سه بار سپاه دشمن را فرارى دادند تا آنكه سرانجام فرمانده دشمن با يك حمله گسترده همگى آنها را نابود كرد.
محمد را در ناحيه احجاز زيت همچنانكه حضرت على عليه السّلام خبر داده بود شهيد كردند و سر او را نزد منصور فرستاده و آن را در كوفه نصب كرد.
خواهر و دختر محمد بدن او را برداشتند و در بقيع به خاك سپردند.(288)

پيشگوئى حضرت امير عليه السّلام در مورد ابراهيم بن عبدالله

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى ديگر از پيشگوئيهاى حضرت امير عليه السّلام در مورد يكى از نوادگان خود يعنى ابراهيم بن عبدالله برادر محمد است .
بعد از كشته شدن برادرش محمد در رمضان سال 145 هجرى ، ابراهيم در بصره خروج كرد، جماعت بيشمارى با او بيعت كردند، منصور كه در آن سال بناء شهر بغداد را آغاز كرده بود، وقتى خبر خروج ابراهيم و غلبه او بر اهواز و فارس و انبوه طرفداران او و بيعت مردم از روى رغبت و اختيار با او را شنيد و اينكه هدفى جز خونخواهى برادرش محمد و كشتن منصور ندارد، بسيار نگران و آشفته شد، بناء شهر بغداد را نيمه كاره رها كرد و يكباره از لذات و همسران خود دورى جست و قسم ياد كرد نزديك زنان نروم و به عيش و لذت نپردازم تا وقتى كه سر ابراهيم را براى من آوردند يا سر مرا نزد او ببرند.
ترسى عجيب در دل منصور افتاده بود زيرا ابراهيم سپاهى يكصد هزار نفر در اختيار داشت اما با منصور بيش از دو هزار نفر نبود، و ديگر لشكريان او در شام و افريقا و خراسان متفرق بودند، ابراهيم به دعوت اهل كوفه به طرف كوفه حركت كرد، اهالى بصره هر چه خواستند او را منصرف كنند نپذيرفت .
منصور عده اى را به فرماندهى عيسى بن موسى به مقابله با ابراهيم فرستاد، دو لشكر در زمين طف كه به باخمرى معروف است با هم روبرو شدند، در همان حمله اول لشكر ابراهيم سپاه عيسى را شكست سختى داد و آنها چنان گريختند كه اوائل لشكر آنها به كوفه رسيد.
در اين هنگام كه مى رفت كار جنگ يكسره شود و آخرين استقامتهاى جزئى عيسى بن موسى با محدود يارانش در هم شكند ناگهان در بحبوحه جنگ تيرى ناشناس كه تيرانداز و جهت آن معلوم نگشت بر گلوى ابراهيم نشست . در تاريخ آمده است : جنگ تقريبا به نفع ابراهيم پايان پذيرفته بود، باقيمانده سپاه عيسى بن موسى نيز در حال فرار بودند، ابراهيم كه از گرمى جنگ به زحمت افتاده بود دكمه هاى خود را گشود تا اندكى گرما را تخفيف دهد كه ناگهان تيرى شوم از تيراندازى مجهول بر گودى گلوى او فرود آمد، ابراهيم بى اختيار دست به گردن اسب آورد و طبق روايتى بر زمين افتاد و مى گفت : آنچه خدا خواهد همان مى شود، ما تصميمى داشتيم و خداوند تصميمى ديگر داشت .
و سرانجام با كشته شدن ابراهيم ، سپاه او آشفته شد، سپاهيان شكست خورده دشمن از فرصت استفاده كردند برگشتند، تنور جنگ دوباره گرم شد، لشكر ابراهيم متفرق شد، و سپاه منصور سر ابراهيم را بريده براى منصور فرستادند.
حضرت امير عليه السّلام در خبر غيبى خويش به همين حادثه اشاره دارد كه مى فرمايد: در سرزمين باخمرى كشته مى شود بعد از آنكه پيروز مى گردد، مغلوب مى شود بعد از آنكه غالب شده است ، و همچنين در حق او فرمود: تيرى مجهول به او مى رسد كه مرگ او در آن است اى ننگ بر آن تيرانداز، دستش شل باد و بازويش سست .(289)

پيشگوئى حضرت امير عليه السّلام در مورد آل بويه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از اخبار غيبيه حضرت در مورد ديالمه است كه فرمود:
از ديلمان فرزند صياد پديد آيند و به پادشاهى رسند، سپس در ادامه فرمود: كار آنها بالا گرفته به گونه اى كه بغداد را تصرف كرده و خلفاء را بركنار مى كنند يكى پرسيد: يا اميرالمؤمنين چند سال حكومت مى كنند؟ فرمود: صد سال يا كمى بيشتر.(290)
بويه نام مردى فقير بود از اهالى ديلم (بخش كوهستانى گيلان را ديلم مى گفتند) كه به صيد ماهى اشتغال داشت و از راه فروش ماهى زندگى مى كرد، او پنج فرزند داشت ، دو نفر از آنها مردند و سه پسر او ماندند، خداوند از اولاد او سه فرمانروا قرار داد و نسل آنها گسترده شد به گونه اى كه حكومت آنها ضرب المثل شد.
سه فرزند او به نامهاى على عمادالدولة و حسن ركن الدولة و احمد معزالدولة بودند كه حكومت مستقلى به نام آل بويه را تاءسيس كردند، احمد و حسن دو امير ديلمى ، از برادر بزرگ خود على عمادالدوله اطاعت كردند، او در اثر رفتار نيكو با مردم آوازه اش كم كم بلند گشت ، و به تدريج بر قلمرو خود افزود تا آنكه در سال 334 هجرى بغداد را فتح و خليفه را زندانى كردند و چون خليفه به اطاعت از آل بويه تن داد آنها خلافت او را در ظاهر قبول كردند ولى براى خليفه عباسى به جز اسم ، اختيار ديگرى نبود.
عمادالدولة برادرش معزالدولة را در بغداد گذاشت و ركن الدولة را در اصفهان و خودش در شيراز اقامت كرد.
و اينكه حضرت خبر داد كه خلفاء را بركنار مى كنند معزالدوله مستكفى را بركنار كرد و المطيع را به جاى او نهاد و بهاءالدولة ابونصر بن عضدالدولة ، طالع را بركنار و القادر را به جاى او نصب كرد.
حوادث عجيب و خوش شانسى عمادالدولة

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از عجائب حوادث اينكه عمادالدولة مردى بسيار خوش شانس بوده است ، گويند: هنگاميكه در شيراز بود خزانه او تهى شد و از پرداخت حقوق و هزينه لشكر عاجز ماند به طوريكه خوف اضمحلال دولت او مى رفت و از اين جهت غمگين بود، روزى به پشت خوابيده فكر مى كرد، ناگهان مارى را ديد كه از جائى از سقف بيرون آمده به جاى ديگر رفت ، دستور داد تا مار را بكشند، وقتى سقف را شكافتند ديدند بالاى سقف ، سقف ديگرى است و ميان آن دو صندوقهائى است و در ميان آن صندوقها ثروتى عظيم نهفته بود كه پانصد هزار دينار مى رسيد.
گويند: روزى سوار بر اسب از جائى مى گذشت پاهاى اسب او در زمين فرو رفت ، وقتى آن جا را شكافتند گنج عظيمى يافتند.
و همچنين در شيراز خياطى بود كه لباس حاكم را مى دوخت و نزد او از حاكم قبل اموالى به امانت بود، عمادالدولة براى دوختن لباس او را مى خواست ، خياط كه كر بود گمان كرد راجع به او سعايت كرده اند لذا همينكه عمادالدولة با او صحبت كرد او گفت : به خدا سوگند بيشتر از دوازده صندوق كه نمى دانم درون آن چيست ، چيز ديگرى نزد من نيست ! عمادالدولة تعجب كرد وقتى صندوقها را آوردند مالهاى بسيار و لباسهاى قيمتى در آن بود.
اينها همراه با گنجهائى كه از يعقوب ليث و برادرش عمر و بن ليث به چنگ او آمد سبب رونق كار او شد.(291)
حكومت ايشان همچنانكه حضرت فرموده بود: يكصد و بيست و شش ‍ سال طول كشيد.
پيشگوئى حضرت امير در مورد عزالدولة ديلمى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
و در مورد يكى از همين افراد فرموده است : آن خوشگذران ، فرزند آن مرد دست بريده كه پسر عموى او بر روى دجله او را مى كشد.
و اين جمله اشاره به عزالدولة بختيار پسر معزالدولة است ، بختيار مردى عياش و شهوتران و اهل عيش و نوش بود كه فنا خسرو پسر عموى او بر روى دجله او را كشت و حكومت او را تصرف كرد.
پدرش معزالدولة نيز يكدستش را در جنگ از دست داده بود، به همين جهت حضرت او را پسر مرد دست بريده دانست .(292)
پيشگوئى حضرت امير در مورد غرق شدن بصره

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرالمؤمنين پس از پيروزى بر سپاه بصره كه به فرماندهى عايشه شورش ‍ كرده بودند در مذمت اهل بصره فرمودند:
شما اى مردم بصرة كه لشكر زن (عايشه ) هستيد و پيروان چهارپا (زيرا در جنگ جمل ، شتر عايشه كه سراپا زره پوش بود پرچم را ايفا مى كرد و مردان فراوانى براى سرپا نگه داشتن آن جان دادند، و چون دست يا پاى شتر را قطع كردند، مردان بسيارى به زير آن رفتند تا سقوط نكند و كشته شدند)
سپس حضرت در ادامه فرمود:
گويا مسجد (جامع ) شما را مى بينم كه چون سينه كشتى شده (آب اطراف آن را فراگرفته چون كشتى روى آب ) و خداوند بر اين زمين از بالا و پائين عذاب فرستد تا هركس در ميان آن است غرق شود.(293)
در روايت ديگرى فرمود: به خدا قسم اين شهر شما در آب غرق شود تا آنجا كه گويا مى بينم مسجد آنرا كه چون سينه كشتى (بر روى آب ) است و يا شتر مرغى كه بر سينه خوابيده .(294)
شارح نهج البلاغه گويد: سخن حضرت به حقيقت پيوست ، و بصره دوبار غرق شد يكبار در دوران خلافت القادر بالله و بار دوم در دوان القائم بامرالله ، كه تمامى شهر غرق شد و جز مسجد جامع آن كه پاره اى از آن مثل سينه مرغ نمايان بود، چيزى نماند همچنانكه اميرالمؤمنين عليه السّلام خبر داده بود، آب از درياى فارس از مكانى كه به جزيره فارس ‍ اكنون معروف است به آن سرازير شد، و از طرف كوهى كه به كوه سنام معروف است ، ديوارها و هرچه در شهر بود غرق شد و بسيارى از ساكنين آن هلاك شدند.(295)
پيشگوئى حضرت امير در مورد قرامطه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شارح نهج البلاغة معتزلى گويد: از خبرهاى غيبى عجيبى كه از حضرت على عليه السّلام آگاه گرديدم ، خطبه اى بود كه حضرت در آن جنگها را بيان مى نمود و ضمنا به قرامطه اشاره نموده فرمود:
آنها دوستى و طرفدارى از ما را به خود مى بندند و ادعا مى كنند ولى در باطن ، دشمنى ما را پنهان دارند و علامت آن اين است كه وارثين (اولاد) ما را مى كشند و جوانهاى ما را از خود دور مى كنند.
سپس شارح نهج البلاغة گويد: آنچه حضرت فرموده بود حقيقت يافت ، زيرا قرامطه گروه بسيارى از خاندان ابوطالب را كشتند كه نامهاى ايشان در كتاب مقاتل الطالبين مذكور است .
رئيس قرامطه مردى بود به نام ابوسعيد قرمطى كه در بحرين خروج كرد و كار او بالا گرفت و ميان او و لشكر خليفه المعتضد بالله جنگهاى سختى واقع شد و چند مرتبه لشكر خليفه را شكست داد و بصره و اطراف آن را غارت نمود.
اين ابو سعيد پدر ابوطاهر قرمطى است اينان پيوسته در شهرها فساد مى كردند، در سال 287 ده هزار نفر از لشكريان معتضد به جنگ قرامطه رفتند، اينان تمامى لشكر را اسير كردند و روز ديگر همگى را كشتند و سوزاندند مگر فرمانده آنها عباس بن عمرو را كه تنها به سوى معتضد رها كردند و در ادامه خطبه قبل حضرت امير عليه السّلام به آن سكوئى كه به آن تكيه مى داد در مسجد كوفه اشاره نمود و فرمود:
گويا حجرالاسود را مى بينم كه در اينجا نصب شده باشد، واى بر آنها، فضيلت آن سنگ در خودش نيست بلكه فضيلت او در جايگاه و مقر آن است (يعنى خانه خدا) مدتى در اينجا مى ماند سپس در آنجا (اشاره به طرف بحرين ) زمانى مى ماند، آنگاه به مكان اصلى خود باز مى گردد.
در سال 317 هجرى ابوطاهر قرمطى ملعون به جانب مكه حركت كرد، اموال حجاج را غارت كردند، مسلمانان را در مسجد الحرام كشتند و اجساد آنها را در چاه زمزم انداختند، در كعبه را كندند و جامه كعبه را برداشتند و ميان خود تقسيم كردند، يكى از آنها خواست ناودان كعبه را بكند از بام افتاد و هلاك شد، خانه هاى مكه را كندند و با خود بردند، امير بغداد و عراق پنجاه هزار دينار داد كه حجر را برگردانند قبول نكردند، مدت بيست و دو سال نزد ايشان بود تا آنكه عبيدالله مهدى كه در آفريقا رياست داشت براى ابوطاهر نامه اى نوشت و او بر اين كار زشت ملامت نمود و لعنت كرد و گفت :
تو ما را رسوا كردى و دولت ما را به الحاد منسوب نمودى ، حجر الاسود را به جاى خود برگردان و اموال مردم را به ايشان پس بده ، به همين جهت قرامطه حجرالاسود را به جاى خود برگرداندند.(296)
پيشگوئيها و گلايه هاى عبرت آموز حضرت على عليه السّلام از مردم كوفه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اميرالمؤمنين در يكى از سخنان بسيار مهم خويش به مردم كوفه فرمود:
اى كوفيان شما را براى جهاد با اين مردم كوچ دادم ولى حركت نكرديد، شنواندم ولى جواب نداديد، شما را نصيحت كردم اما نپذيرفتيد. حاضرانى هستيد مثل غايب (و بالاخره منظور آن است كه بود و نبودتان يكسان بوده ) من كلمات حكمت آميز را براى شما مى گفتم از آنها احتراز مى كرديد و موعظه هاى سودمند براى شما بيان مى كردم از آنها روى گردان بوديد همانند الاغى چند كه از شير ژيان مى گريزند!
شما را به جنگ با ستمگران مى خواندم هنوز سخن خود را به پايان نرسانيده همه شما مانند ايادى سبا (بچه گان سبا كه در سيل عرم يكى پس ‍ از ديگرى ناپديد شدند و اين ضرب المثلى شد براى پراكندگى ) متفرق مى شديد و به مجلس هاى خود برمى گشتيد و چهار زانو حلقه وار مى نشينيد مثلها مى آوريد و اشعار مى خوانيد و اخبار روز را پى گيرى مى كنيد، به گونه اى كه وقتى از هم جدا مى شويد از روى نادانى و بدون آگاهى از اشعار مى پرسيد (شعر و مشاعره براى شما جذاب شده است ) غافليد بدون آنكه پرهيز كنيد، تحقيق مى كنيد (از مسائل دشمن ) ولى بيم نداريد، جنگ و آمادگى آن را فراموش كرده ايد، دلهاى شما از ياد آنها (دشمنان ) تهى شده ، شگفت است تمام شگفت ، و چرا شگفت زده نشوم از گروهى كه بر باطل خود متحد هستند ولى شما از حق خودتان سستى مى ورزيد اى مردم كوفه شما مانند زن آبستنى هستيد كه فرزندش را سقط كرده و شوهر او مرده باشد و مدتها بدون سرپرست به سر برد و ارث شوهر او به دست دورترين فاميلهاى او بيفتد سوگند به خدائى كه دانه را شكافت و جانداران را به وجود آورد همانا در پشت سر شما آن مرد يك چشم و پشت كننده (به آخرت يا به مردم ) است همو كه جهنم دنيوى است و هيچ چيز باقى نگذارد. و پس از او گزنده درنده اى است كه مال بسيار گرد مى آورد و كسى از او بهره مند نمى شود.
پيشگوئى حضرت امير عليه السّلام در مورد حكومت بنى اميه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ادامه : پس از اين عده اى از بنى اميه بر شما مسلط خواهند شد كه هيچ يك از آنها به شما مهربانى نمى نمايند مگر يكى از آنها (كه منظور عمر بن عبدالعزيز است ) بارى تسلط بنى اميه بر شما مردم ، امتحانى است كه آن را خداى متعال مقدر فرموده و بلاشك اتفاق مى افتد.
نيكان شما را مى كشند و بدهاى شما را به بردگى مى گيرند و گنج ها و اندوخته هاى شما را از خلوت خانه هايتان بيرون مى برند، انتقامى است كه به خاطر آنچه از كارهاى خود و صلاح دين و دنياى خود ضايع كرديد مبتلا مى شويد.اى مردم كوفه اكنون مى دهم از كارهائى كه پس از اين اتفاق مى افتد تا كاملا مواظب بوده و اهل موعظه بترسند و پند گيرند، مى بينم شما را كه مى گوئيد على عليه السّلام دروغ مى گويد چنان كه مردم قريش ‍ همين نسبت را به پيغمبر خود محمد بن عبدالله صلى اللّه عليه و آله وسلم كه پيغمبر رحمت و دوست خدا بود دادند.
واى بر شما بر چه كسى دروغ بستم آيا بر خدا افترا زدم ؟ با آنكه نخستين شخص از مسلمانان من بودم كه او را عبادت كرده و به يگانگى شناختم يا به رسول او به دروغ نسبت دادم ؟ با آنكه من نخستين كسى بودم كه به او ايمان آوردم نبوتش را تصديق كرده و او را يارى نمودم . حاشا كه دروغى از من سر زده باشد. ولى اين سخنان فريبى است كه از آن بى نيازيد.
خوب شعار مى دهيد ولى در عمل سست هستيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ادامه : سوگند به خدائى كه دانه را شكافت و انسانى را به وجود آورد پس ‍ از مدتى خواهيد ديد خبر آن را، آنگاه كه نادانى شما، شما را به سوى آن برد و دانش شما سودى ندهد پس زشت باد روى شما اى شبيه مردان كه عقلهايتان مانند عقل بچه هاى خردسال و انديشه هايتان مانند فكر زنان پشت پرده است .
سوگند به خدا بدانيد اى مردمى كه بدنهايتان حاضر است و عقلهايتان غائب . و افكارتان مختلف ، خداوند كسى را كه از شما يارى طلبد عزيز نمى گرداند و دل آنكه شما را در سختى بكشاند آسوده نمى گرداند (شما اهل كمك و جنگ نيستند) و روشن مباد چشم آنكه شما را پناه داد (يعنى امام شما) شما چنان سخن مى گوئيد كه سنگ سخت را سست مى كند (هنگام شعار خوب شعار مى دهيد) ولى عمل شما دشمن مردد را اميدوار مى كند!
اى واى بر شما بعد از اين خانه خويش از كدام خانه دفاع خواهيد كرد؟ و در ركاب چه امامى پس از من جنگ خواهيد نمود؟ فريب داده شده آن كسى است كه شما او را مغرور ساخته ايد.
آنكه به شما دست يافت به پست ترين سهم دست يافت .
من به يارى شما چشم طمع ندارم و گفتارتان را تصديق نمى كنم خدا ميان من و شما تفرقه برقرار سازد و بهتر از شما را روزى من فرمايد و بدتر از مرا بر شما مسلط فرمايد امام شما از خدا اطاعت مى كند ولى شما او را اطاعت نمى كنيد.
ولى پيشواى شاميان نافرمانى خدا را مى كند ولى مردمش از او تبعيت مى كنند، سوگند به خدا دوست داشتم معاويه مردم خودش را با پيروان من مبادله مى كرد همانطور كه دينار را با درهم عوض مى كنند ده نفر از شما از من مى گرفت و يكى از آنها را به من مى داد. سوگند به خداوند كه دوست مى داشتم با شما آشنا نمى شدم و شما هم با من آشنا نمى شديد، اينگونه شناسايى كه موجب پشيمانى شد، شما سينه مرا پر كينه كرديد و با سرپيچى كار مرا به تباهى كشانديد تا آنكه كار به جائى رسيد كه قريش ‍ گفتند: على عليه السّلام مرد دلاورى است ليكن از فنون نظامى آگاهى ندارد.
آنها را به خدا سوگند باد آيا در ميان ايشان يكى مانند من پيدا مى شود كه تا اين اندازه در جنگ ممارست داشته و رنج كشيده باشد؟ من هنوز به سن بيست سالگى نرسيده بودم كه قدم در ميدان كارزار نهادم و اينك از سن شصت سالگى تجاوز كرده ام ولى فرمان ندارد آنكه اطاعت نمى شود.
مرگ در كمين من است آن قاتل بدبخت كجاست ؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سوگند به خدا دوست مى دارم خدا مرا از ميان شما به رضوان خود ببرد و همانا مرگ قدم به قدم در كمين من است ، چه چيز مانع است آن بدبخت ترين امت (ابن ملجم ) را كه بيابد و محاسن مرا به خون سرم رنگين سازد؟ و اين بيان ، فرموده و وعده پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم بود كه مرا از سرانجام خبر داد و افترا نمى زنم زيرا كسى كه افترا زند زيانكار است و نجات با پرهيزكاران و راستگويان است .
اى كوفيان شب و روز آشكار و نهان شما را به جهاد با اين مردم دعوت كردم و گفتم پيش از آنكه آنها به پيكار با شما قيام كنند با آنان بجنگيد زيرا هيچ گروهى در درون خانه نجنگيده جز اينكه بيچاره شده .
شما بر خلاف انتظار، كار جنگ را به عهده يكديگر انداختيد و گفتار من به گوشتان سنگين آمد، و دستور مرا دشوار انگاشتيد و آن را پشت سر انداختيد تا مال و ثروت شما به يغما رفت و زشتى ها و ناپسندى ها شب و روز در ميان شما افزايش يافت و سرانجام كار گذشتگان براى شما ظاهر شد چنانچه خداى متعال از كار ستمگران و سركشان و ناتوانان از گمراهان چنين خبر داده : ((يذبحون ابنائكم و يستحيون نسائكم و فى ذلكم بلاء من ربكم عظيم ؛ فرزندان شما را مى كشند و زنانتان را زنده مى گذارند و در اين پيشامد آزمايش بزرگى است از خداى متعال براى شما.))
سوگند به كسى كه دانه را شكافت و آدمى را جان داده آنچه به شما وعده داده شده فرا رسيد من شما را با موعظه قرآنى نصيحت كردم ليكن شما از پندهاى من استفاده نكرديد. و شما را با چوب دستى زدم فائده نكرد و با تازيانه كه اقامه حدود مى شود عقاب كردم تغيير رويه نداديد و بالاخره دانستم چيزى كه ممكن است شما را تاءديب كند شمشير است و بس و من حاضر نشدم براى اصلاح كار شما خود را به فساد اندازم .
ليكن پس از من سلطانى بى باك بر شما مسلط شود كه به پيران شما احترام نگذارد و به خردسالانتان رحم نمى كند و دانشمندانتان را بزرگ نشمارد و حق شما را به عدالت ميانتان قسمت ننمايد و شما را به سختى بزند و خوار سازد و به شركت در جنگها وادار كند، راهها را بر شما ببندد و كنار درب خود نگه دارد تا بالاخره تواناى شما ناتوانتان را نابود سازد و به غير از ستمگران كسى از تحت شكنجه امان نخواهد يافت و خداوند جز ستمگران را دور نمى سازد. و چه اندك است آنچه رفته دوباره برگردد و من مى انديشم كه شما الان در سستى (و خواب ) هستيد اى كوفيان من از شما با سه نفر و دو نفر دچارم : كر شنوا، گنگ گويا، و كور بينا و يارانى كه چون با من ملاقات كنند راست نگويند و در هنگام سختيها نتوان به آنها اطمينان كرد. پروردگارا! هيچ اميرى را از ايشان و ايشان را از


مطالب مشابه :


شماره شهرداری شیراز

فرهنگسرای نسیم حسینی 7395092. ايميل شيراز و فارس، شماره موبايل شيراز بر اساس مناطق پستي




کلاسهای نجوم در شهر شیراز

میدان معلم (فرهنگ شهر)- پارک معلم- فرهنگسرای شركت اخترنماي شيراز سايت علمي




امامزاده های شیراز

*((امامزاده))* - امامزاده های شیراز - معرفی امامزادگان و بقاع متبرک




فرهنگسرای خاوران ( جوان )

دانشجویان معماری دانشگاه آزاد بوشهر - فرهنگسرای خاوران ( جوان ) دانشجویان معماری شيراز;




شيراز

اميد شيرازي - شيراز که هم اینک این اتاق تبدیل به فرهنگسرای خواجو گردیده است.




کانون کوهنوردی فرهنگسرای بهمن

كوهنوردي ايراني Iranian mountaneering - کانون کوهنوردی فرهنگسرای بهمن - آرشيو سايت ها و وبلاگ هاي




قسمتی از متن کامل كتاب پیشگویی های امیرالمومنین علیه السلام

فرهنگسرای امام علی و همچنين در شيراز خياطى بود كه لباس حاكم را مى دوخت و نزد او از




برچسب :