رمان عاشقانه

در دانشگاه هم دختر با هوشی بود که پسرهای زیادی رو به خود جذب میکرد 

  ولی اون از هیچ کدوم از پسر های دانشگاه خوشش نمی امد همیشه به خود می گفت پسر ها ارزش اینو که یه دختر بهشون علاقه مند باشه رو ندارند اونا به عنوان یه دستمال از یه دختر استفاده می کنن و بعد استفاده پرتش میکنن یه گوشه و نگاهش هم نمی کنن

  اصلا به عشق اعتقاد نداشت نه اینکه بگه اصلا وجود نداره فقط می گفت هیچ عشقی سرانجام نداره اگر هم الان زن و شوهر هایی وجود داره برای اینه که عاشق هم نیستند فقط به هم علاقه دارند یا در بیشتر موارد دارند همدیگرو تحمل می کنن....

به خاطر همین زیاد به پسر های دورو برش اهمیت نمیداد...

  باید تو همین دو3روزه به استادش خبر میداد استادش رییس یک بیمارستان معروف بود که به خاطر علاقه ای که به عسل داشت او را انتخاب کرده بود آقای صالحی مردی در حدود 53ساله بود که به دلیل نداشتن فرزند علاقه ی خاصی به عسل داشت... عسل با مادر و پدرش در این مورد صحبت کرده بود انها قبول کردند دوستانش هم گفتند  دیوونگی کرده اگر قبول نکنه خودش هم عاشق این کار شده بود به همین خاطر رفته بود به بیمارستانی که استادش رییس آن بود

   حس اضطرابی تمام وجودشو فرا گرفته بود خودش خوب نمی دانست چرا ولی حس عجیبی داشت انگار که این مسئله تاثیر زیادی بر زندگی زیادی داشت و زندگی او را به کلی تغییر می داد با این حال سعی کرد به خودش مسلط باشد دم در ورودی چشم هایش را بست و سعی کرد آرام شود بعد با نیرویی تازه وارد شود.

   عسل بشدت از اسانسور می ترسید و هیچ وقت سوار نمیشد از اطلاعات پرسید که کجا می تواند رییس را ببیند متصدی جواب داد که در حال ویزیت بیماری هستند و باید به طبقه ی 5 بروند  خیلی ناراحت شد چون باید بدون آسانسور می رفت زیر لب گفت: تازه اولشه

  ولی سعی کرد به چیز های خوب فکر کند به حالت دو پله ها را طی کرد تو پاگرد طبقه ی سوم ناگهان پسر جوانی که روپوشی سفیدی بر تن داشت جلویش ظاهر شد نزدیک بود با هم بر خورد کنند ولی عسل سریع خود را کنترل کرد ولی تعادلش را از دست داد لحظه ای  در اغوش پسرجای گرفت ولی سریع خود را بیرون کشیدو شرمگین گفت:

-متاسفم عجله داشتم...

پسر که متعجب بود گفت:

-شما همراه مریض هستید؟چرا از اسانسور استفاده نمی کنید ؟

عسل که نمی خواست غرور خود را بشکند و دلیلش را بگوید گفت:

معذرت می خواهم من باید برم

و شروع کرد به طی کردن پله ها.

پزشک جوان نظاره گر رفتن عسل بود عسل   به طبقه ی 4 کمی مکث کردو خودش را سرزنش کرد

-همیشه باید کار های اشتباه کنی .....حالا اگرهمکارش بشی حتما بهت میخنده و بهت می گه خانوم دکتر ترسو.....

تو همین افکار بود که صدای استادش را شنید

_خانم سعادت اومدید منتظرتون بودم

- سلام استاد

-علیک سلام چرا انقدر تو فکری چه چیزی خانوم دکتر مارو انقدر پریشون کرده نکنه هنوز دو دلی....

- نه استاد قضیه این نیست ....چیزه ...یعنی {بعد تو چشمان استاد نگاه کردوبا لبخند  گفت}...فراموشش کنید

آقای صالحی خندید و گفت خیلی خب بیا بریم تو اتاقم صحبت کنیم.

 و مرا راهنمایی کرد. مشغول صحبت بودیم که در زدند اقای صالحی گفت:

-بفرمایید داخل

شخص داخل شدعسل سرش را بر گرداند...همان پسر بود پسری نسبتا قد بلند با مو هایی مشکی که با فرمی که از نظر عسل بسیار زیباست رو صورتش ریخته  یک ساعت اسپرت دستش بود او هم مانند عسل ساعت را در دست راستش دست میکرد همان طور به یکدیگر خیره شده بودند که اقای صالحی با حالتی متعجب به دکتر رزاق گفت:

شما همدیگرو می شناسید؟

اقای رزاق با حالتی که سعی کرد به خود بیاید گفت :

نه دکتر... تو راهرو همدیگرو دیدیم...{بعد برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند نگاش را از عسل برگرفت و طوری که انگار اصلا من آنجا نیستم ادامه داد}:

خودتون که در جریان هستید اقای دکتر عزیزی از کارشون استعفا دادند...قرار بود تا وقتی ما بتوانیم کس دیگری را جایگزین ایشون کنیم به کارشون ادامه بدند ولی امروز تماس گرفتند گفتند نمی تونن دیگه بیان عذر خواهی کردند...

دکتر صالحی لبخند پیروزمندانه زد که انگار راه حل تمامی مشکلات بدست اوست سپس نگاهی به عسل کرد و گفت:

خب خانوم سعادت مثل اینکه اومدن امروزتون بی حکمت نبوده اقای رزاق ایشون اون جایگزینی هستند که صحبتشو می کردم یکی از بهترین شاگردانم هستند که بنا به درخواست من والبته برای کسب تجربه ی بیشترحاضر به قبول این پیشنهاد شدند...خانوم سعادت ایشون هم آقای دکتر رزاق والبته سرپرست تمامی دکتر های اینجا یا به قولی رابطی بین من و دکتر ها هستند....

عسل به عنوان احترام از روی صندلی بلند شد ولی اصلا حس خوبی نداشت شاید به خاطر اینکه از طرف دکتر رزاق خیلی تحویل گرفته نشده بود...به هر حال با صدایی ظریف و زیبا که خود از ان مطلع بود گفت :

از آشناییتون خوشوقتم...

اقای رزاق خیلی خشک جوب داد: همچنین...{ و دوباره نگاه از او برگرفت و به  استاد نگاه کرد}

اقای دکتر صالحی گفت:

امیر علی جان میشه به خانوم سعادت محل کارشون رو نشون بدی واگر باید مریضی رو ویزیت کنن راهنماییشون کنی....

عسل اصلا دلش نمی خواست توسط امیر علی راهنمایی شه ولی نمیتونست مخالفت کنه از او  دلخور بود ولی دلیلش را نمیدانست با خود میگفت:

او که به من چیزی نگفت چرا ازش ناراحتم...اصلا چرا برام مهمه... اینم یکیه مثله بقیه...

کیفش را برداشت و به همراه امیرعلی بیرون رفت انتظار داشت برایش در را باز کند و با کلماتی محترمانه از او بخواهد جلو تر برود ولی او این کار را نکرد وخودش پیش قدم شد اصلا انگار نه انگار که عسل وجود دارد...

عسل هم مانند بچه ها دنبالش راه افتاده بود حرص می خورد چیزی هم نمی توانست بگوید اصلا چه بگوید... اخه امیر علی که با او صحبتی نکرده بود...ولی از نظر او رفتارش بیانگر شخصیت متزلزلش بود چون صبح در چشمانش چیز دیگری دید...

امیرعلی داخل راهرویی شد که در انتهای آن 2اتاق بود یک اتاق در سمت چپ ودیگری هم در انتهای راهرو فاصله ی بین اتاق ها زیاد نبود رو به من کرد و در حالی که اتاق سمت چپی رانشان میداد گفت این محل کار شماست...در مورد بیماری هم که باید ویزیت کنید میتوانید از اطلاعات بپرسید...

بعد بدون کلامی دیگر به اتاق انتهای راهرو که گویا اتاق خود بود رفت حتی صبر نکرد عسل از او تشکر کند...

عسل وارد اتاقش شد و با چهرهای محزون روی صندلی نشست و اتاق رو بررسی کرد یک میزو صندلی معمولی ولی راحت  به همراه 2 صندلی برای بیماران یک قفسه هم در سمت راست بود که یک مانکن وچند کتاب خاک خرده در ان بود یک کرکره هم پنجره ی اتاق را پوشانده بود اتاق معمولی بود ولی تصمیم گرفت سر و سامانی به اتاق بدهد...کار زیادی که نمیتوانست انجام دهد...مگر اینکه قفسه را مرتب کند و چند کتاب جدید بگذارد ولی به همین هم راضی بود

در اتاقش زده شد فکر کرد نکند همان امیر علی باشد هول شد دستی به مقنعه اش برد و ان را سریع مرتب کرد و بعد گفت بفرمایید ولی سعی کرد خود را مشغول نشان دهد تا دلش خنک شود ولی وقتی صدای زنانه ای شنید سر بلند کرد

خانوم دکتر یونیفرمتونو...

عسل اصلا باورش نمیشد که او رها همان دوست دوران دبیرستانش باشد که مدتها بود از او خبر نداشت ... رها دختر سفید رو با چشمان قهوه ای روشن بود که گونه های خیلی برجسته ای داشت که قیافه اش را خیلی با نمک نشان می داد...عسل خیلی خوشحال شد سریع بلند شد و دوستش را در اغوش گرفت ودر حالی که از اغوشش بیرون امد تا بتواند صورت دوستش را ببیند گفت:

عزیزم...اصلا باورم نمیشه خودتی رها جون خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم...چه خوب شد محل کارمون یکیه...

-         اره خیلی خوب شد......

-         پزشکی یا پرستار...یادمه اون موقع ها خیلی دوست داشتی پرستار بشی...

-         اره دیگه وهمونم شدم....

صحبتشون حسابی گل انداخته بود طوری که اصلا متوجه زمان نبودند که ناگهان امیر علی در زد وبا چهره ای متعجب و کمی عصبانی  وارد اتاق شد رها سریع بلند شد ولی عسل از جایش تکان نخورد امیر علی گفت:

- خانوم توکلی من یادم نمیاد که بهتون گفته باشم با خانوم دکتر یاد ایام گذشته کنید من فقط گفتم که این روپوش را به ایشون بدید....{بعد رویش را طرف من کرد و گفت }:

- خانوم سعادت براتون بهتره که کمی مسئولیت پذیر تر باشید...

بعد بدون کلامی دیگر یا حتی برای اینکه جواب این رفتارش را بگیرد اتاق را ترک گفت....

رها به عسل  نگاه کرد وگفت: ولش کن همیشه همین طوریه....فکر میکنه به همه میتونه تذکر بده....عادت میکنی....

(غافل از اینکه امیر علی پشت در ایستاده....گویا زیاد هم بدش نمی اید که عکس العمل  عسل را بشنود)

عسل در حالی که روپوش را از جایش در می اورد میپوشید گفت:

 _  نه حق با دکتره من نباید حواسم پرت میشد این ساعات از روز من متعلق به بیمار هاست....

بعد در حالی که وسایلش را بر میداشت همراه رها بیرون رفت و دکتر را دید که از انجا دور می شد اهمیتی نداد و به سمت پذیرش رفت و از آنجا اتاق بیماری را که باید معاینه اش میکرد را پرسید و به آنجا رفت ته دلش ناراحت بود دلش نمی خواست به هیچ وجه از جانب امیرعلی  سرزش شود♥

وارد اتاق که شد با کمال تعجب دید امیرعلی هم در همان اتاق مشغول بیمار دیگریست...عسل هم سعی کرد خیلی عادی برخورد کند و طوری تظاهر کندکه انگار بود و نبودش برای عسل فرق نداردمثل خود امیرعلی ....تا کمی  غرور زخم خورده اش التیام یابد....عسل همیشه دوست داشت با بیماران خود مهربان باشد....

به همین دلیل خیلی با انرژی به بیمار خود که پسر 25 ساله ای بود و از بیماری تنفسی رنج می برد سلام کرد:

-         خب اسمت چیه عزیزم؟

(با گفتن عزیزم و اینکه عسل بیمار خود را تو خطاب کرد امیرعلی متعجب شد وانگار برایش سخت بود ولی عسل این را متوجه نشد چون فکرشم نمی کرد برای اینکه تازه 1 روز بود که همدیگرو می شناختند پس دلیلی نداشت که....)

 پسر که انگار خیلی خوشش امده بود گفت:

-سامان هستم...شما دکتر من هستید.... یعنی دکتر عزیزی دیگه نمیان....

بعد عسل نگاهی به پرونده ی سامان کرد و گفت :

-سامان معتضدی ....نه ایشون دیگه نمیان از این به بعد من دکتر شما هستم...

- چه خوب ....

عسل خندش گرفت....ناخوداگاه به امیرعلی نگاه کرد و دید که اصلا حواسش به بیمارش نیست واو را زیر نظر دارد ودارد حرص می خورد در حالی که خیلی سعی داشت عادی جلوه کند ...عسل با تمام وجود احساس رضایت می کرد ...

پسر جوان روی تخت دراز کشیده بود و برای معاینات باید مینشست ولی طوری تظاهر کرد که انگار قادر به انجام نیست برای همین عسل به او گفت :

-می خوای کمکت کنم ؟

پسر با لبخندی که تا بناگوشش میرسید گفت:

مگه میشه در خواست یک فرشته رو قبول نکرد ؟

-اره یه فرشته ای که بال هاشو گم کرده

امیرعلی خیلی عصبانی بود عسل  معاینه رو انجام دادم و از او پرسید که آیا بعد از عمل عکس گرفته یا نه که گفت گرفته و عسل برای آنکه عکس  را ببیند رفت به اتاق پرونده ها و عکس را گرفت وبه اتاقش برد و مشغول تماشای عکس شد که صدای در شنید وگفت بفرمایید وامیر علی با ابرو هایی در هم کشیده وارد شد وگفت میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم رنجش از صدایش معلوم بود...

 

من لبخند زدم و گفتم:

البته ...چه خوب شد تشریف آوردید من هم می خواستم ازتون سوالی بپرسم

بی توجه به حرف  من گفت: باید بیشتر مواظب رفتارتون باشید...

لبخند روی لبانم خشک شد:

منظورتونو متوجه نمیشم....

پوزخندی زد وگفت:

منظورم خیلی واضحه....لازم نیست به بیمارانتون انقدر با مهربونی برخورد کنید...شما پزشک هستید نه مونس و همدم و سنگ صبور بیمار هاتون...در ضمن از این به بعد اگر خواستید اسم بیمارهاتونو بدونید لازم نیست با الفاظ عاشقانه صداشون کنید میتونید از روی پرونده ببینید...

نه دیگه نمیتونستم صبر کنم ...بی احترامی رو به نهایت خودش رسونده بود...

_ شما پیش خودتون چی فکر کردید...فکر نمیکنم کار هایی که من انجام میدم....حرف هایی که من میزنم…. به شما ربطی داشته باشد...

در حالی که با قدم زدنش در اتاق می خواست خونسردی خودش را نشان دهد پشت صندلی ایستاد وگفت:

اتفاقا خیلی هم به من ربط داره.... آقای دکتر صالحی به من گفتند باید مواظب بیمار ها وتجویز هایی  که شما میکنید باشم ...چه بخواهید چه نه...

عسل اجازه نداد امیرعلی حرفشو تموم کنه با عصبانیت گفت:

به قول خودتون دکتر گفتند مواظب تجویز های من باشید فکر نمیکنم در مورد رفتارم درخواستی کرده باشند....

بعد بدون اینکه منتظر جوابش بماند به محوطه ی بیمارستان رفت وروی یکی از نیمکت ها نشست دست هایش را تکیه گاه سرش قرار داد ودر حالی که نمیدانست زیر نظر امیر علی از پشت پنجره ی اتاقش است با خود حرف میزد و میگفت:

پسره ی بی نزاکت انگار داره با زیر دستش حرف میزنه این همه درس نخوندم که بیام از یه تازه به  دوران رسیده فرمان بگیرم ...اصلا تقصیره خود دکتر صالحیه هنوز به من اعتماد نداره خیلی از دستش عصبا نیم مگه من هنوز انترنم مگه همه ی این مراحل رو نگذروندم اونم با موفقیت...

البته خود عسل حتی اگر استادش برای او مراقب نمیگذاشت از امیر علی کمک می گرفت چون خیلی میترسید از اینکه اشتباه تجویز کند..اعتماد بنفس نداشت...

بعد با خود در حالی که بلند می شد گفت : این جوری نمیشه میرم و تکلیفمو با استاد روشن کنم وگرنه هر روز باید امر و نهی اینو تحمل کنم....اصلا جایی که این باشه من نمیتونم کار کنم....

درهمون موقع آقای  شمس که دکتر مغزو اعصاب بود وهمچنین دوست صمیمیه

امیر علی بود وارد اتاقش شد و به امیر علی که داشت عسل رااز پشت پنجره نگاه می کرد گفت:

این خانوم دکتر جدیده چش بود( امیر علیبرگشت و شمس رو دید) با عصبانیت داشت میرفت بیرون خواستم بهش تبریک بگم اصلا اعتنا نکرد بهش چی گفتی انقدر قاطی کرد

-         هیچی یه تذکر دادم به خانوم بر خورد ....(بعد برایش تعریف کرد)

تو ادم نمیشی ...پس کی میخوای یاد بگیری با یه خانم چه  طور باید رفتار کرد با این اخلاقی که تو داری من موندم کی میخوات زنت بشه...(امیر علی چشم غره ای رفت)نه یعنی اخلاقت خوبه ها ولی نمیخوای با دخترا ملایم باشی انگار که دل نداری تواین چندینو چند سالی که با هم رفیق   بودیم یه بار ندیدم از یه دختر خوشت بیاد

امیر علی باخنده ای عصبی گفت:

مگه تو گذاشتی دختری هم بمونه با همه ی دختر های دانشگاه دوست بودی...هفته ای یه بار آپشون میکردی......... من دارم میرم پیش دکتر...

چرا؟

میخوام بگم دیگه من مسئول بیمار های سعادت نیستم یکی دیگرو انتخاب کنه...

اگه بخوای من میتونم این وظیفه ی سخت رو متحمل شم ها ...

تو زحمت نکش در ضمن  با کدوم اطلاعات؟

خب کسب میکنیم...

دیگه امیر علی محل ندادو رفت پیش دکتر...

 نویسنده:

کوچیک شما دوستان مونا85.gif(چقدر کوچیک شد)05.gif05.gif04.gif04.gif19.gif25.gif

با تشویق ملیک

  


مطالب مشابه :


رمان های بسیار قشنگ

عجق وجق ╬═╬ - رمان های بسیار قشنگ - ... رمان در مورد دختر شاد و سرزنده ای به اسم نادیا هست که همه نانادی صداش میکنن و خدای تقلبه. کل چهار سال دبیرستان رو با تقلب




رمان های خوشگل موشگل(راهنما)

قروقاطی ها - رمان های خوشگل موشگل(راهنما) - خودت ببین حتما باید شرح داشته باشه! ... خیلی قشنگ و جالبی میوفته که این کتاب رو تبدیل میکنه به یه کتاب محشر. رمان




دانلود شش رمان عاشقانه و رمانتيك 2

قلبی خسته از تپیدن❤✖ - دانلود شش رمان عاشقانه و رمانتيك 2 - قلب من خسته از اين عشق بود. ... همخونه(توصیه میکنم حتما دانلود کنید وبخونیدش خیلی خیلی قشنگه...).




رمان عاشقانه

27 آگوست 2011 ... رمان عاشقانه. در دانشگاه هم دختر با هوشی بود که پسرهای زیادی رو به خود جذب میکرد. ولی اون از هیچ کدوم از پسر های دانشگاه خوشش نمی امد همیشه به خود می




دانلود رمان جدید قشنگ ایرسا بصورت pdf

دانلود رمان جدید قشنگ ایرسا بصورت pdf دانلود رمان عاشقانه اسفند 92 رمان عاشقونه کم حجم رمان اریسا رمان زیبا رمان قشنگ وبلاگ رمان سایت رمان. irsa دانلود رمان ایرسا




خلاصه یک رمان خیییلی قشنگ!

29 دسامبر 2012 ... خلاصه یک رمان خیییلی قشنگ! یک روزی ازروزای قشنگ خداعسل وساینا قصه ما. میرن بیرون 2تاآقاپسرگل که اسم یکیشون یاشاراون یکی رونمیدونم




یه رمان قشنگ بگید

27 سپتامبر 2013 ... دنیای رمان - یه رمان قشنگ بگید - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید را بخوانید - دنیای رمان.




رمان ها

دیــــــــــــار قـــلـــــــــمـ - رمان ها - ای عشق کمک کن که به سامان برسیم/چون مزرعه ی تشنه ... رمان ها. یه دوست اینجوری برام نظر گذاشته من خودم چن تاش رو خوندم خیلی قشنگه .




بدو یک رمان قشنگ و خواندنی از یک دوست

60ia - بدو یک رمان قشنگ و خواندنی از یک دوست - ... بدو یک رمان قشنگ و خواندنی از یک دوست. برای دیدن این رمان زیبا به آدرس زیر بروید. کلیک کنید · + نوشته شده در




دانلود رمان زيبا و خنده دار شيرين براي جاوا،اندرويد،تبلت و pdf

سلام دوستان.امروز ميخوام رمان بسيار زيبا و خنده دار شيرين رو بهتون معرفي كنم.از الان ميتونيد اين رمان رو به صورت فايل pdf،جاوا،اندرويد و تبلت دانلود كنيد. نويسنده




برچسب :